توی این اپیزود قراره با مهمونی همسفر بشیم که تجربههای سفری عجیب و خاص داره!
مهزاد الیاسی کسیه که سالها تجربه سفرهای متفاوت و حتی ترسناک رو داره.
توی این اپیزود قراره از بلوچستان و بدخشان شروع کنیم و تا نپال و رومانی پیش بریم.
در کنار همه این تجربهها از نوشتن در سفر و جستارنویسی هم حرف زدیم و از دید یک نویسنده به سفر نگاه کردیم؛ نویسندهای که قبل از هر چیزی همزاد سفرهای جالب و ماجراجویانهست.
امیرحسین: سلام، به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من امیرحسین مرادیام و شما صدای من رو از قلب شرکت سفرهای علیبابا یعنی ساختمون روز اول میشنوید. اینجا رادیو دور دنیاست، یک پادکست سفری که توی هر اپیزود راه رو از گوشمون شروع میکنیم و به گوشهگوشه دنیا میرسیم، به این امید که با این همسفری، رویای سفر رو تو دلهامون زنده نگه داریم و تاثیری که هر سفر توی زندگیمون میذاره رو پیدا کنیم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علیبابا خیالپردازی رو تمرین میکنیم و برای این کار نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم. بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لابهلای ظرفهای نشسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بیخوابی آخر شب گیر افتاده و دلش میخواد برای ساعتی هم که شده بره به جایی غیر از اونجا که هست.
موسیقی بیکلام «Dimension»
امیرحسین: خب مهمون این اپیزودمون سرکار خانم مهزاد الیاسی هستن، نویسنده و جُستارنویس که به تازگی هم کتابشون با نام «و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد» منتشر شده، قراره در رابطه با تجربیات بکر و منحصر بفردی که از سفرهاشون داشتن تو این اپیزود صحبت بکنیم.
پانتهآ: من یه چیزی میخوام به معرفی مهزاد اضافه بکنم، اینکه یکی دیگه از دخترای توانمند ایرانمونن و اینکه مهزاد جز اولین دخترایی بوده یعنی جزء اولین نسلی بوده که سفرهای ماجراجویانه رو به عنوان یه خانم شروع میکنه تو ایران، موقعی که حالا اینقدر رایج نبود و حالا سبکهای مختلف سفری، مثل سفر بکبکری، چایکی و حالا انواع سفرهای ماجرجویانه رو امتحان کرده و الان یه کولهباری از تجربه داره که قراره که راجع به اینا صحبت بکنیم با همدیگه.
امیرحسین: چقدر عالی. خانم الیاسی به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین.
مهزاد: خیلی متشکر از اینکه من رو دعوت کردین.
امیرحسین: مهزاد به عنوان سوال اول چون که داشتم کتابت رو میخوندم و قصههای سفریت رو میخوندم گفتم اصلا مستقیم بریم تو دل ماجرا. جالبترین جایی که تا الان سفر کردی کجا بوده؟ از جالبترینش برامون بگو.
مهزاد: یکی از جالبترین جاهایی که سفر کردم منطقه بدخشانه. منطقه بدخشان یه منطقهایه که حالا از لحاظ فرهنگی، در واقع بین افغانستان و تاجیکستانه و رودیه که از توی یک درهای داره رد میشه و اون سمت رود افغانستان، این سمت تاجیکستانه. من از سمت تاجیکستانش رفتم بدخشان. اونجا رشته کوههای پامیره، رشته کوه پامیر که خیلی یه موقعیت خیلی عجیب و استثنایی رو ایجاد میکنه.
امیرحسین: چرا؟
مهزاد: به خاطر اینکه، رشته کوههای پامیر اینطوریه که یه درهایه و شما در حالی که توی دره هستید، دو طرف اون جادهای که دارین میرین سمت حالا روستاها و شهرهای بدخشان، اطرافتون کوههای پنج هزار متری، شش هزار متری و دو طرف مسیر هستن، یعنی شما عملا وسط یک موقعیتی هستین که این ابهت کوه و عظمت کوه رو خیلی بیشتر از جای دیگه، یعنی من تجربه اینکه اینقدر وسط یک مکانی باشم که حضور کوه رو احساس کنم، یعنی آدم تا اونجا، یعنی من خودم تا نرفته بودم اونجا. این…
امیرحسین: میگیره آدم رو…
مهزاد: معنای کوه رو نمیتونستم انگار متوجه بشم.
امیرحسین: عظمتش میگیره آدم رو.
مهزاد: عظمتش و انرژی که اصلا از خودش ساطع میکنه و خب خیلی منطقهایه که حالا اون قسمت تاجیکستان، خب اصلا منطقه نظامیه، یعنی شما باید با یه مجوزی وارد منطقه بشین و همش ایستگاه ایستای بازرسی داره و روی کاغذ این منطقه، منطقه خودمختاره به خاطر اینکه ظاهرا حالا خود مردم اونجا ادعا میکردن که توی زمانی که تزار روس بوده، رفتن و مثلا با روسیه مذاکره کردن برای اینکه اونجا ازشون حمایت بکنن و در واقع این خودمختاری این منطقه توی تاجیکستان همچنان براشون مونده ولی خب این فقط روی کاغذه و در واقع الان خب تحت دولت تاجیکستان در واقع اونجا اداره میشه و خب قسمت افغانستان هم که اون سمته که حالا مثلا طالبان گرفته و خب خیلی باهاشون رابطه خوبی نداره، به خاطر اینکه اینا اغلبشون اسماعیلیان، اون منطقه و پیرو آقاخان هستن و خب حالا مثلا مسائل اینجوری دارن ولی خب قسمت تاجیکستان، این حالا اسماعیلی بودنِ این منطقه، خیلی ویژگیهای جالبی رو اونجا رقم زده و خب اینطوری میگن که حالا ناصرخسرو اصلا رفته اونجا و اون منطقه رو اسماعیلی کرده.
پانتهآ: این ویژگیهایی که میگی، چیان که اونجا رو جالب کردن؟
مهزاد: ببین اولا که مردم بسیار فهمیدهای داره و تحصیلکرده، یعنی شما یهو اصلا انتظار ندارید که میرین وارد یک مکانی میشین که به نظر میرسه که جای پرت و دور افتادهایه، به خاطر اینکه حتی جادهای هم که به سمتش میره خیلی جاده خطرناکیه، حتی خودشون بهش میگن جاده مرگ، یعنی اصلا یک مسیر عجیب غریبیه که بیست و خُردهای ساعت طول میکشه و رانندههایی هستن که اصلا تنها کارشون اینه که تو این مسیر رفت و آمد میکنن و رانندههای خیلی خیلی ماهری هستن، چون مسیر یه جوریه که هر لحظهش واقعا خطرناکه یعنی هیچ چیزی نداره، آسفالتی نداره، کوه همش، همینطوری ممکنه که مثلا سنگ از بالای کوه بیفته و خب خیلی موقعیتیه که، خیلی ریسکیه اصلا آدم اگر که بخواد از اون یعنی از این مسیر اصلاً وارد بشه ولی خب میری اونجا و میبینی که این آدما اونجا اولا که خب فارسی هم صحبت میکنن و خودشون خب اعتقاد دارن که مثلا زادگاه زرتشت، مثلا زرتشت از اونجا اومده که به نظر میرسه که دیدگاه ظاهرا غلطی نیست. یه عدهای حالا قبولش ندارن یه چنین حرفی رو، ولی ممکنه درست باشه. آدمهایی هستن که آدمهای فهمیده و دوستداشتنی و زیبا به طرز باور نکردنی، مخصوصا خانمهاشون بینهایت زیبان، مرداشون هم قشنگن ولی واقعا دخترای خیلی زیبایی داره و خب کل منطقه اصلاً یک انرژی و یک نیروی خیلی ملایم به نظر میرسه که آدمها خیلی خوشحالن توش، با زندگیی که دارن میکنن …
امیرحسین: به صلح رسیدن؟
مهزاد: آره یه حالتیه که تو احساس میکنی که اینجا چقدر همه چی خوبه، به نظر میرسه که همه حالشون خوبه و این انرژی کوه و این بودن در رشته کوههای پامیر این مکان رو انگار تبدیل به یک جایی کرده که روی آدمهاش هم انگار تاثیر گذاشته، یعنی انرژی کوه و انرژی رشته کوههای پامیر رو تو خیلی احساس میکنی. شبها مثلا این کوه، سایه کوه مثلا میفته مثلا روی اگر که نور ماه مثلا باشه اصلا تا جایی که چشم کار میکنه کوهه و این خیلی موقعیت عجیبی ایجاد میکنه توی حالا همین جادهای که خیلی جاده خطرناکیه ولی خب از اون طرف خیلی هم زیباست…
ترانه «نازنین مریم» با صدای نگینا امانقلوا
پانتهآ: میتونم تصور کنم که از چی داری صحبت میکنی چونکه منم عاشق منظرههای کوهستانیام و تاثیر انرژیشون رو روی خودم میبینم. ببین تو انقدر تجربیات سفر جالبی داری که دوست دارم که راجع به بقیهام یه کم صحبت کنیم، اگر که موافق باشی بدخشان رو تو همین جا نگه داریم، بریم سراغ سفر سیستان و بلوچستانت. چون داشتم چند تا مستندی که داشتی رو نگاه میکردم، متوجه شدم که سفر خیلی مفصلی داشتی به اونجا و با آدمای بلوچستان زندگی کردی، خیلی از نزدیک شرایط اجتماعی و زندگی تو اونجا رو لمس کردی، اگر موافقی یه کم برامون از اون تجربهها و دریافتهات از اون سفر بگو.
مهزاد: آره من یه دورهای، یه مستندی داشتم درست میکردم توی منطقه سیستان و بلوچستان، در واقع بیشتر بلوچستان. بلوچستان حالا از نظر من، من خب بلوچستان رو خیلی بهتر از سیستان حتی میشناسم، سیستان یه بار بیشتر نرفتم ولی خب بلوچستان فکر میکنم که در واقع نقطهایه که تمدن ایرانی و تمدن هندی به هم دیگه میپیوندن و این رو تو میتونی احساس کنی، یعنی توی فرهنگ مردم، نوع لباس پوشیدن، آداب و رسوم، یعنی حتی شما با وجود اینکه مدت زمان طولانی توش بگذرونی، بازم احساس میکنی که درست ممکنه که متوجهش نشده باشی. دلیلش اینه که شاید این ترکیب شدنش با فرهنگهای دیگه دیرتر اتفاق افتاده و شما یعنی وارد یک فضایی میشین که ممکنه که خیلی از جنبههاش و خیلی از منطقی که وجود داره اونجا رو متوجهش نشین. کاملا برای من اینطوری بودش که من موقعی که رسیدم به بلوچستان، احساس میکردم که واقعا وارد یک سرزمین دیگهای شدم و خیلی اونجا آدمهایی هستن که خب ثروتهای خیلی زیادی دارن به خاطر اینکه سوختبری اونجا میکنن و حالا یه سری حالا کارای دیگهای که مثلا کالا میبرن، میارن و از این طریق خب خیلی ثروت زیادی دارن ولی خب اون آدمی که خیلی ثروت زیادی داره معمولا مثلا سه تا خونه مثلا درست کرده مثلا برای سه تا زنی که مثلا داره و خیلی این تصویر، تصویریه که خیلی تکرار هم میشه، خیلی چیز عادیه، واقعا ممکنه که مثلا همسایهش اون آدم خیلی خیلی محرومی باشه که از لحظ اقتصادی خیلی وضعیت نابسامانی داره، ولی خب این کاستِ طبقاتی، کاستِ اجتماعی که وجود داره اونجا، باعث میشه که مثلا اصلا با همدیگه هیچ ارتباطی پیدا نکنن و با همدیگه اصلا هیچ کاری نداشته باشن و خب این رو شما وقتی وارد بلوچستان میشین، تازه میفهمید که آهان چقدر لایههای مختلفی وجود داره توی اون موقعیتی که اتفاق افتاده که با حالا یه تور رفتنِ یه هفتهای یا چند روزه، آدم واقعا ممکنه که متوجهش نشه یا تصویری که حالا وجود داره باز هم خیلی رسانهها بهش دامن زدن، ولی خب از اون طرف هم گردشگری خیلی داره تغییر میده اون بافت فرهنگی رو و اون اتفاقاتی که حالا داره توی بلوچستان میفته، یعنی باز هم حتی اون بومگردیهایی که دارن شکل میگیرن، خونههایی که برای گردشگرا و مسافرا داره ایجاد میشه، شما مثلا ممکنه که توی دور افتادهترین روستا هم مثلا یه بومگردی ببینی، یه کسی ببینین که داره توی حوزه گردشگری یه آدم محلی داره تو این حوزه کار میکنه و این خیلی تغییرات فرهنگی و اجتماعی که داره به وجود میاره، خیلی عمیقتره اتفاقا از اینکه حالا با اون تصویر رمانتیکی که هست توی رسانهها، از ؟؟؟؟ داره تغییرات جذابتری رو رقم میزنه.
پانتهآ: دقیقا صحبتای تو رو، میزبان بلوچی منم تو سفرم به بلوچستان برام تعریف میکرد، اولا که کلی شاکی بود که رسانهها یه تصویر مناطق محرومی از اون خطه ساختن برای مردم، حالا نه اینکه هیچ آدم فقیری اونجا وجود نداشته باشهها، صحبتش چیز دیگهای بود، گفتش که تو الان مثلا یه بچهای رو میبینی داره پا برهنه روی خاک میدوئه، بعد به عنوان یه مسافر و یه رهگذر دلت میسوزه، مثلا میری یه دمپایی یا کفشی چیزی براشون میخری ولی خبر نداری که وقتی دور میشی از اونجا اون بچه باز کفش رو درمیاره و پا برهنه میدوئه، چون که اصلا جزو فرهنگ خانوادهاش نیست مثلا با کفش راه بره و این حرفا. البته من اینم بگم که من اینا رو دارم نقل قول میکنما، خودم اصلا نمیتونم تایید یا ردشون بکنم، صرفا نه روز بیشتر اونجا نبودم و صحبتهایی که میکنم صحبت میزبان منه که خودش اهل اونجا بود یا مثلا میگفتش که تو خونه پولدارترین آدم بلوچستان هم بری ممکنه که هیچ وقت از وسایل خونهشون این رو نفهمی، چون اکثر آدما خونهشون همین شکلیه، شبیه همه، اصلا جز فرهنگش نیستش که اون پولداریش رو نشون بقیه بده.
موسیقی محلی «بلوچستانی»
امیرحسین: خب، مهزاد چه خاطره عجیب غریب، تو جنس خاطرات حالا در ادامه هم راجع بهش صحبت میکنیم، جنس خاطراتت عجیبه دیگه، عجیب و بکره. چه خاطر عجیب غریبی از سیستان و بلوچستان بودن توی اونجا داری؟
مهزاد: یه خاطرهای دارم که چند سال پیش، همین یعنی موقعی که داشتم این مستند رو میساختم، سمت گواش، گواتر، توی یعنی آخرین منطقهایه که توی ایران، بعدش میرسه به پاکستان و اتفاقا خیلی فضاش جالبه. از این نظر که شما از یک جایی به بعد دیگه متوجه نمیشی اینجا واقعا ایرانه یا پاکستانه، چون خیلی دیگه نزدیکه یعنی اونجا دیگه مرزبانی از اونجا به بعد دیگه، شما میبینی مثلا قایقهایی که دارن از پاکستان میان و خیلی رفت و آمدم از این طرف به اون طرف مرز خیلی عادیه بین مردمی که مردم بومی همونجا هستن.
امیرحسین: انگار نقطه صفره دیگه.
مهزاد: آره کاملا نقطه صفر که خب حالا یک روستایی داره و خب منطقه مرزی. ما شب با حالا فیلمبردار همین کار مستندمون هم بود، گفتیم که خب ما میخوایم بریم چادر بزنیم، اومدیم این همه مسیر اینجا، کنار آب میخوایم چادر بزنیم، بریم یه جای بکر و یه ساحل باحالی پیدا بکنیم که اونجا بتونیم که شب اتراق کنیم بعد یه آقایی اومد و گفتش که آره من میتونم ببرمتون یه جایی و یه ساحلی که خیلی ساحل خوبی و اینا. دیگه ما مثلا گفتیم که خب بریم حالا مثلا اینجایی که میگه که خب خیلی هم جایی که ما رو برد یه ساحل خیلی زیبایی بود، یه صخره خیلی بزرگی آخر ساحل بود که یعنی عملا کسی هم نمیتونست دیگه از اون طرف وارد بشه و ساحل در واقع انگار که بسته میشد و این آدم ما رو گذاشت و گفتش که خب چیز اینا اینجا بمونید، خیلی خوبه و اینا، ما هم گفتیم که خیلی خب. بعد اینطوری شد که از عصر به بعد، یعنی وقتی که دیگه نور روز رفت، هی اتفاقات عجیب غریبی میافتاد. من نمیدونم که حالا این اتفاقات چه منشأیی داشتن، مثلا اینطوری بودش که یهو ساعت حالا مثلا ده شب اینا، ما دیدیم که توی اون ساحلی که عملا بنبست بود و میشد یعنی هر کسی که میخواست واردش بشه، باید میاومد از جلوی چادر رد میشد. مطمن بودیم که اصلا کسی نیومده رد بشه، یهو ساعت ده شب ما دیدیم که یه نوری توی ساحله و همین طوری اون نوره اونجا، خیلی هم نور بزرگیه، توی ساحل افتاده روی صخرهها و ما اینجوری بودیم که خب کسی نیومد اینجا و یهو نوره از کجا اومد…
امیرحسین: چیه؟
مهزاد: و رفتیم جلو و دیدیم که آره یه نوری افتاده، یعنی از این چراغایی بود که باتری داشتن، حالا مثلا ممکنه که اصلا از قایقهایی که، قایقهای ماهیگیری و اینا این نور افتاده باشه، چراغ افتاده باشه، نمیدونم ولی خب یهو مثلا ساعت ده شب واسه خودش روشن شده بود (خنده)
امیرحسین: (خنده) خب…
مهزاد: بعد رفتیم حالا مثلا این باتری رو درآوردیم اینا و دوباره برگشتیم و دیگه یعنی از موقعی که سعی کردیم بخوابیم، همینطوری صداهای عجیب غریبی، صدایی که مثلا صدای مچاله شدن بطری آب یعنی اینطوری نبودش که آدم احساس کنه که مثلا داره باد میزنه یا یه چیزی حالا مثلا خورده به صخرهای، انگار که یه نفری مثلا داشت بطری آب رو مچاله میکرد. یه ذره خواب به چشم میاومد، دوباره این صدای مچاله شدن، صداهای عجیب غریب اینا میاومد….
امیرحسین: یا خدا…
پانتهآ: وای خیلی ترسناکه…
مهزاد: دوباره میرفتیم مثلا نگاه میکردیم میدیدیم که هیچی نیست تا ساعت مثلا دو، سه، ناگهان اینطوری شد که دو تا قایق با جمعیت خیلی زیادی یعنی روی هر دو تا قایق، یعنی هر کدومشون هم جداگونه وارد انگار ساحل شدن، دو تا قایق بودن اومدن و با همدیگه صحبت میکردن، یعنی اینطوری بود که یه قایقی با یه قایق دیگه مثلا آدمهاش با همدیگه صحبت میکردن، این یه چیزی میگفت، اون یه چیزی میگفت و یک مدت زمان طولانی هم موندن یعنی شاید مثلا نیم ساعت همینطوری با همدیگه حرف میزدن بلندبلند، حالا خب اونجا خیلی قاچاقچی و اینا هست، زیاد که حالا از پاکستانم میان، حالا شاید مثلا قاچاقچیایی بودن که اونجا بار میذاشتن، من نمیدونم…
امیرحسین: واضح بود مکالماتشون؟
مهزاد: نه، به هر حال زبونی هم که صحبت میکردن اصلا متوجهش نمیشدیم ما و اینطوری شد که دیگه صبح تا یه ذره نور خورشید در اومد…
امیرحسین: جمع کردین (خنده)
مهزاد: دیگه ما هم فلنگ رو بستیم (خنده)
پانتهآ: حق داشتین …
مهزاد: اصلا یعنی خواب به چشممون نیومده بود، اینقدر سر و صدا و چیزهای عجیب غریب اتفاق افتاده بود تا اینکه رفتیم گواتر، خود روستای گواتر یعنی ما از خود روستای گواتر هم یه حدود نیم ساعتی با موتور مثلا حتی جلوتر بودیم، فاصله داشتیم و رفتیم توی روستا و حالا مثلا یه خونهای بودش که گذاشته بودن حالا برای مثلا صبحانه و اینا میدادن و صبحانه و چایی و اینا. بعد ما واردش شدیم و گفتیم که حالا تو رو خدا یه چیزی به ما بدین، ما داریم هلاک میشیم اینا (خنده)، چون اصلا جرأتم نکرده بودیم اصلاً هیچ چی بخوریم همونطوری وسایل رو بسته بودیم
امیرحسین: (خنده) آره…
مهزاد: و از اونجا فرار کرده بودیم، بعد یهو سری بچه اینا اونجا بودن، گفتن که شما کجا بودین؟ گفتیم که آره مثلا ساحل فلان. گفتن که آهان اونجا جن داره، جنا اذیتتون کردن؟ (خنده)
امیرحسین: یعنی چی؟
مهزاد: بعد ما گفتیم که یعنی چی؟ گفتن که آ جنا اذییتتون کردن. گفتیم که یعنی اصلا ماجرا اینطوری بود که خیلی چیز عادی بود، یعنی اصلا حتی اینجوری نبود که شکی در این، از نظر اون مردمی که اونجا بودن…
امیرحسین: باهاش کنار اومده بودن….
مهزاد: اره خیلی باهاش کنار اومده بودن، خیلی چیز بودن اینا، حالا جا اذیتتون کردن؟
امیرحسین: ای وای، یعنی اون صدایی که شما در طول شب شنیدید (خنده)…
مهزاد: (خنده) من راستش …
امیرحسین: ترسناک شده (خنده)
مهزاد: (خنده) من راستش نمیدونم واقعا چی بود ولی خب خیلی شبی بود که من واقعا و عمیقا خیلی ترسیدم یعنی من شاید هیچ وقت انقدر توی زندگیم نترسیده بودم که اون شب از اتفاقاتی که افتاد و بعدش هم اون برخوردی که مردم توی روستا کردن با ماجرا و اینجوری بودم که ….
امیرحسین: عادی بود همه چی براشون….
مهزاد: حالا اون آدمی که ما رو رفت گذاشت اونجا (خنده)
امیرحسین: آره اون اون (خنده) حلقه اصلی داستانه.
مهزاد: (خنده) اون احتمالا خوشش میاومده یه ذره گردشگرها رو بندازه به جون جنها.
امیرحسین: چقدر عجیب.
مهزاد: آره.
امیرحسین: ببین حالا من اصلا داشتم خاطراتت رو میخوندم، با هم صحبت میکردیم، اصلا مدل سفرات انگار یه جوریه که چی میگن، جونت رو انگار دوست نداری (خنده)
مهزاد: (خنده)
امیرحسین: میری که ببینی چه تجربه عجیب غریبیه، خیلی ترسناکه اینی که راجع بهش صحبت کردی.
مهزاد: آره، واقعا من به خاطر اینکه تجربه ترسناکی بکنم انجامش ندادم، پیش اومد. (خنده)
امیرحسین: آره پیش اومد در لحظه.
پانتهآ: میخوام بدونم چه اتفاقی توی تو میافته و چرا جونت رو دوست نداری، چرا هی میری سمت همچین سفرایی؟ یعنی هدفت چیه؟ صرفا دوست داری شاهد یه اتفاق تاریخی باشی یا بعدش بیایی چیزی بنویسی؟ میخوام بدونم چی میشه که همچین تصمیمایی میگیری؟
مهزاد: البته من جونم رو خیلی دوست دارما (خنده)
پانتهآ: معلومه… (خنده) یه کم دیر یادت میافته این رو…
مهزاد: (خنده) نه اینطوریه که اون لحظه من نمیدونم اتفاقی که میافته اینه که برای من همیشه اون کنجکاویه، اون که دوست دارم که ببینم که یعنی یک داستان من رو خیلی تحت تاثیر قرار میده، همیشه اینطوریه که من دنبال داستانم، حتی یه جایی توی کتابم هم راجع بهش حرف میزنم، میگم که من بعضی موقعها شک میکنم که فکر میکنم که نکنه من دارم یه جوری زندگی میکنم که داستانهای بیشتری داشته باشم و انگار که اون یه وری وجود داره که وَریه که من دوست دارم که کندوکاو کنم، ببینم که این جهانی که دارم توش زیست میکنم، معنیش یعنی چی، اگر که به شکل ملموس و بدنمند من باهاش برخورد بکنم معنیش یعنی چی، نه اینکه فقط ازش بگذرم یا تاثیر حالا مستقیمی روی من نذاره، بعضی موقعها میگم، میگم من شاید واقعا دوست دارم که چیزها رو لمس کنم، همیشه این حس لمس کردنه برای من خیلی قویه. من هر چیزی رو میبینم باید یه ذره، یه تاچی، یه حس لمسی ازش داشته باشم تا بتونم بفهممش، چون فکر میکنم که دونستن با فهمیدن فرق داره…
پانتهآ: ؟؟؟؟ دست اول میخوای…
مهزاد: آره و من همیشه هی دنبال فهمیدن بودم، دنبال دونستن، حالا دنبال دونستنم بودم ولی برای من این دو تا با همدیگه متفاوت بوده و در واقع یه، حالا گفتم کِرمی …
پانتهآ: (خنده)
مهزاد: نمیدونم چیه ماجراش ولی یک اشتیاقی، یک شوقی برای فهمیدنه شاید.
امیرحسین: آخه چیزی که برای خود من عجیبه، در ادامه سوال تو که از این چراییه پرسیدی اینه که یکی از تجربیات شما من داشتم میخوندم، همون سفرتون به نپاله و اینکه اونجا شما وارد یه مراسم مذهبیای میشید، توی یه معبدی و از این شدت زیاد این جمعیته و مراسمات متنوعی که وجود داره تا به حد بیهوشی میرسید، این خیلی عجیبه خب آخه (خنده)
مهزاد: (خنده) آره واقعا یعنی فکر میکنم که اون موقع یه ذره کمتجربهتر بودم. الان اگر که دوباره بخوام به یک چنین فضایی سفر بکنم، احتمالا بیهوش نمیشم ولی …
امیرحسین: اصلا چی داشته مشخصا اون سفره، اون حال و هوای اون لحظه چی بوده که این تجربه رو به شما داده؟
مهزاد: اتفاقی که افتاد توی اون معبد، توی کاتماندوی نپال، این بود که من یادمه که اینطوری بود که همش چیزهایی که باهاش برخورد میکردم، چیزهای خیلی خیلی جدیدی بود. به خاطر اینکه اون موقع جشن شیوا بود که خب خیلی جشن مهمیه برای هندوها و اون معبد توی کاتماندو خیلی معبدیه که براشون مقدسه و خیلی سال هم نگذشته بود از زمان زلزله نپال که خب خیلی خسارت زیاد زد به مخصوصا مثلا بناهای تاریخی نپال و من یادمه که حالا قبلش توی هاستلی بودم و بچههای هاستل داشتن راجع به این صحبت میکردن که میخوان برن معبد و من اونجا حالا به یه آدمی برخورده بودم که خیلی اهل سفر بود و خیلی حرفهای بود توی سفر و اون آدم گفتش که آره من دارم میرم معبد و منم با این آدم همراه شدم و اصلا من هیچ ذهنیتی راجع به این نداشتم که قراره که با چی مواجه بشم، چون من وقتی که سفر میکنم خیلی کم برنامه میریزم، اصلا خیلی کم جستجو میکنم ببینم اون چیزی که قراره باهاش مواجه بشم چیه، یعنی اصلا خیلی کم اصلا حتی سرچ میکنم، برم ببینم که حالا مثلا بناهای مهمش کجاست، معمولا اینجوری میشه که یک اتفاق اینجوری میافته و من با اتفاقه همراه میشم. مثلا یه کسی به من میگه که من میخوام برم معبد، من میگم خب منم میام، با همدیگه بریم و بعد وارد این معبد که شدم، همش همه چیز خیلی یک فضای رویاگونه، حتی نورش هم رویاگونه بود، به خاطر اینکه اصلا نور یعنی الکتریکی وجود نداشت و تمام نورهای اونجا نور شمع بود و نور مشعل بود، نور آتیش بود و حالا اونجا معمولا هندوها اینجوریان که روی رودخونهای، یه سری، یه چیزهایی رو مثلا میندازن که مثلا نور شمع شما مثلا میبینید روی رودخونه، از اون طرف آدما داشتن میرقصیدن، حالا به خاطر اینکه این جشن هندوها بود، موزیک هندی، حالا سانسکریتی بودش که داشتن حالا یه سری مثلا دعاهایی میخوندن و خیلی فضای اینجوری بودش که… بعد پر از میمون بود، کلاغ زیاد بود، بعد آدمها، یعنی هر لحظهای که من میرفتم جلو با یک چیز جدیدی مواجه میشدم. یه سری اونجا ساتوها هستن، ساتوها کسایی هستن که کلاً خودشون رو وقف میکنن، مرتاض حالا شاید نزدیکترین ترجمه باشه که خودشون رو وقف میکنن و دائم در حال مدیتیشنن، حالا خیلی نمونههای فیکشون هم زیاد هست ولی معمولا اینجوریه که خیلی غذا کم میخوردن، خیلی لاغرن و اینا کارای عجیب و غریب محیرالعقول میکنن، مثلا من هر طرف که نگاه میکردم، این ساتوها بودن، داشتن کارای عجیب غریب میکردن، یکی داشت مثلا یه وزنه شاید مثلا سی چهل کیلویی رو با مثلا نمیدونم اینو میتونم بگم یا نه (خنده)
امیرحسین: با یه قسمت نامتعارفی حمل میکرد (خنده)
مهزاد: آره داشت با یه قسمت نامتعارفی حمل میکرد (خنده)
امیرحسین: (خنده)
پانتهآ: (خنده)
مهزاد: آره این رو (خنده) این حتی تو کتابم هم حذف کردم (خنده)
امیرحسین: (خنده)
مهزاد: آره، من همینطوری که سر میچرخوندم، میدیدم که این ساتوها دارن کارای عجیب غریبی انجام میدن، مثلا نمیدونم آتیش از توی دهنشون درمیاد، اون یکی یه وزنه سی چهل کیلویی رو داشت خیلی راحت عین یه پر بلند میکرد، و حالا هی اتفاقای اینطوری میافتاد، این صدای موزیک، این نور شمع، این بوهای عجیب…
پانتهآ: صحنه تئاتره…
مهزاد: آره و اونجا داشتن جسدها رو هم میسوزوندن و مثلا یک بویی هم در فضا بودش که مثلا من احساس میکردم که کلا تحت فشارم، یعنی از تمام حواس من، حس بویایی من، حس چشایی من، حس بینایی من، همش هی داشت با یک پدیدههای شگفتانگیزی روبرو میشد و این هی اصلا هم هیچ توقفی هم نداشت، یعنی یه چند ساعتی من توی اون معبد بودم، همینجور هی بیشتر و بیشتر میشد، یه ذره میرفتم جلوتر مثلا خب اونجا مثلا یه سری گاو بودن، این فضولات گاوا برای اینا مقدس بودش، اینا رو برمیداشتن و میزدن مثلا به صورتشون، بدنشون اینا، حالا یه ذره جلوتر، یادمه که یه صحنهای رو دیدم که اون صحنه هم سه تا مرد بودن، سه تا مرد خیلی هیکلی و یعنی تقریبا هیچ لباسی نداشتن و اینا خیلی جدی در سکوت نشسته بودن و داشتن ابروهای همدیگه رو میتراشیدن، بعد من این صحنه رو که دیدم، یهو با خودم فکر کردم که این نکنه یه کابوسه و من توی ….
پانتهآ: دقیقا شبیه اونه…
مهزاد: نکنه من توی کابوسی هستم و این وضعیت نکنه من تا ابد قراره توش بمونم، چون خیلی یه مدت طولانی گذشته بود و همینطوری هی داشت چیزهای عجیب، بیشتر عجیبتر میشد و اینکه من یه لحظه احساس کردم نکنه این کابوسه، این حسه ناگهان من رو گرفت، یعنی اینطوری شدم که خب من چجوری الان از اینجا بتونم در بیام، اینجا مثلا یک جمعیت میلیونی توی اون معبد بودش و اینجور مراسمها هم بین هندوها خیلی معروفه که خیلی کشته هم میده توش، خیلی از آدما زیر دست و پا میمونن، یعنی اصلا جمعیتی که اونجا وجود داره اصلا قابل مقایسه نیست مثلا نمیدونم با پر جمعیتترین جاهایی که ما توی ایران دیدیم حتی قابل مقایسه نیست که فضای خیلی کوچیکی شاید چند میلیون نفر واردش میشن و خیلی از هر طرف تو احساس میکنی تحت فشار هستی و ناگهان من در اون لحظه احساس کردم که من الان نمیتونم به هیچ کس بگم وضعیتم چیه، و این آدمی که رفته بودم باهاش، با خودم فکر کردم که خب این آدم خیلی آدم حرفهایه و من وضعیتم، وضعیت خوبیه، امنیه ولی من باید بهش بگم که من احساس میکنم که اینجا خیلی وحشتناکه، من دارم دیگه کمکم وحشتزده شدم و ممکنه که یه اتفاقی برام بیفته. بعد موقعی که داشتم به این فکر میکردم که به این آدم بگم، یهو احساس کردم که من نمیتونم حرف بزنم…
پانتهآ: انرژیت از دست رفته بود….
مهزاد: نه فقط انرژی نبود، بحث انرژی نبود، من زبان از یادم رفته بود، یعنی نمیتونستم به کلمه در بیارم حسم رو، چون اون آدم ایرانی نبودش، من باید به انگلیسی باهاش صحبت میکردم و با خودم فکر کردم که نه من نمیتونم انگلیسی حرف بزنم، الان تو این وضعیت اصلا یک کلمه هم انگلیسی به یادم نمیاومد. بعد به این فکر کردم که خب من به فارسی بگم لااقل که من وضعیتم چجوریه. بعد هر چی که به این فکر کردم که من به فارسی الان باید چی بگم…
پانتهآ: چقدر عجیب…
مهزاد: به فارسی هم یادم نمیاومد. یه جوری بود که انگار که احساس میکردم که من وسط یک فیلم سینماییام و همه آدما دارن یه سری فیلم بازی میکنن و من نمیتونم با اینا ارتباط برقرار کنم، با هیچ زبان و کلامی. یه ذره که گذشت، بعد من اینجوری شدم که من اصلا، من به فارسی نمیتونم بگم، به انگلیسی هم نمیتونم بگم، اسم من چی بود (خنده) و اینجوری شدش که دیگه دیدم که من اصلا نمیتونم، فقط احساس میکردم که اون لحظه بدنم خیلی تحت فشاره و چشمام سیاهی رفت، چشمام سیاهی رفت و فکر میکنم که یه مدت زمان خیلی کوتاهی بود ولی بعد اون آدمی که همراه من بود خب خیلی خوشبختانه خیلی آدم حرفهای بود و سریع متوجه شد که من حالم خوب نیست، من رو از اون فضا کشید بیرون و حالا یک گوشهای مثلا آب به صورتم زد و من آروم آروم دوباره آروم برگشتم ولی یه مدت زمان خیلی کوتاهی بود که حالا توی کتابم هم راجع بهش نوشتم یه جور فکر میکنم که یک جور شوک فرهنگی برای من اتفاق افتاد که توی اون یعنی عملا زبان فراموشم شده بود، فکر کنم بالاترین سطح شوک فرهنگی احتمالا همینه اینکه شما زبان رو از یاد ببری.
موسیقی مخصوص «رسم شیوا» در نپال
پانتهآ: سوالم اینه که با این حجم از دریافتهای حسی که تو سفرای مدل مهزادی داری، بعدش چی کار میکنی؟ یعنی چجوری با اینا کنار میآیی؟ حالا اون لحظه به هوش اومدی ولی تموم که نمیشه…
امیرحسین: یعنی فکر میکنم تکمیلی صحبت پانتهآ اینه که شما الان مثلا سفره رو به قصد سفر رفتن و لذت بردنه میرید یا به قصد نوشتنه میرید؟
پانتهآ: به قصد کشت (خنده)
مهزاد: (خنده)
امیرحسین: آره چجوریه؟ چون اینا رو بعدا هم باید بیاد تهنشین بشه که بشه نوشتش.
مهزاد: آره ببین سوالیه که واقعا شاید خودمم نتونم دقیق جوابش رو بدم. نوشتن که همیشه هست به خاطر اینکه یعنی واقعا برای من یک ابزار ارتباط برقرار کردن با جهان بیرونمه نوشتن. من همیشه بهتر مینویسم نسبت به اینکه تعریف کنم یا بگم و نوشتن خب به هر حال هست ولی از اون طرف مثل آدمایی که حالا میرن اورست، چجوریه، خیلی احتمالا شاید اورست هم نه، یه سری قلههایی مثلا توی پاکستان هست که اصلا یه درصد مرگ و میر خیلی بالایی داره ولی باز هم آدما به هر حال میرن. این حسه که یعنی یه حسیه که تو احساس میکنی که آیا به اندازه کافی از اون چیزی که در دست داشتی استفاده کردی برای فهم جهان پیرامونت یا نه. من همش اینطوری بوده که دنبال یک چنین چیزی بودم و نوشتنه، من رو انگار که یک موضوعی میتونه در من تهنشین بشه و من موقعی که مینویسمش یه جورایی انگار که از شرش هم همزمان خلاص میشم. انگار تعریفش که میکنم، برای من پروندهش هم بسته میشه توی ذهنم. احتمالا یک روشی بوده برای اینکه بتونم که یه چنین مسیری رو ادامه بدم و توش بقا پیدا کنم، نوشتن قطعا تاثیر داشته ولی خب همزمان یه کِرمی هم هست دیگه، یه …
پانتهآ: برمیگردیم دوباره …. (خنده)
مهزاد: (خنده) آره یه بحث کرم، آره یه در واقع، آهان مولانا بهش میگه خارخار درون، خیلی من دوست دارم.
پانتهآ: جالبه، کلمه شیک کرم میشه خارخار درون. (خنده)
مهزاد: آره (خنده)
پانتهآ: خارخار درونم … (خنده)
مهزاد: آره یه خارخار درونیه که همش اینطوری بوده که برای من اون حس کنجکاویه همیشه خیلی جذاب بوده و رفتم دنبالش.
پانتهآ: قبل از اینکه بریم سراغ خاطر هیجانانگیز بعدی که حالا قبل از ضبط راجع بهش صحبت کردیم میخوام یه کم راجع به اینم صحبت کنی که تو جنس روایتهای سفرت با چیزی که حالا الان ما بیشتر عادت داریم بلاگنویسا و اینا میبینیم، فرق داره، یعنی الان اکثرا بلاگرها دارن گزارش سفر میدن، اینجا بودیم، بعد رفتیم فلان جا، در واقع یه راهنمایی سفریه برای اینکه به بقیه کمک کنه اونایی که حالا کمتر آشنان، از این هایلاتها و استوریا کمک بگیرن بتونن برنامهریزی بکنن ولی روایتهای تو از سفرت این شکلی نیست لااقل با کتابی که من خوندم و چند سالیه که فالو دارم متفاوته، انگار یه نگاهی رو میخوای منتقل بکنی به مخاطبت. یه کم راجع فرق جستارنویسی سفر و این گزارشنویسیه رو میخواستم برامون بگی.
مهزاد: این چیزی که گفتی درسته کاملا، به خاطر اینکه برای من نوشتن همیشه یک چیزی بوده که شبیه تراپی عمل کرده، یعنی من احتیاج داشتم که اون حس و اون تجربه رو تبدیل به کلمات بکنم و من هر وقت که یک لحن گزارشی توی نوشتنم وجود داشته، احساس نکردم که عملا به اون سطحی از درمانی که من با نوشتن دنبالش هستم، برام اتفاق بیفته به خاطر اینه شما وقتی گزارش مینویسید، همیشه یک چشم سومی انگار که وجود داره و شما دارید برای اون آدم دارید شرح میدین همه چیز رو، حتی موقعی که دارید سفر میکنید هم احتمالا این چشم سوم به شکل پنهانی در پس ذهن شما وجود داره و شما خودتون و موقعیتی که توش هستین کاملا توی اون موقعیت تنها نیستین، به خاطر همین، ولی من به شخصه اتفاقی که افتاد این بود که جُستار برای من اون زبانی بود که من میتونستم توش خودم رو ابراز بکنم و خیلی زبان مدرنیه به خاطر اینکه ادبیاته ولی در عین حال ادبیات ناداستان نانفیکشنه و شما میتونید توش هر چقدر که ذهنتون، به همون اندازه که ذهنتون داره کندوکاو میکنه، داره میچرخه، داره پرسش میکنه، به همون اندازه به شما این امکان رو میده که بتونید باهاش یک چیزی رو به متن در بیارید و من از یک جایی به بعد اینطوری شد که عملا خاموش کردم یعنی من حتی شبکههای اجتماعیم رو خاموش کردم، دیاکتیو کردم، در اومدم و دیگه از یک جایی به بعد اینطوری شد که یه ذره ذهنم رو به این یعنی عادت دادم که پاداش سریع دنبال پاداش سریع نباشه، یعنی یه ذره آروم بگیره، یه ذره جدا بشه از فضا، از محیط و بشینه راجع به این فکر بکنه که خب الان من این سفری که رفتم، چه اتفاقی برای من افتاد، چه اتفاقی برای درون من افتاد. نگاه من چه تغییری کرد، شناخت من چه تغییر کرد نسبت به جهان اطرافم و این کندوکاوه، این جستجوی درونیه برای شناخت جهان بیرون، عملا با جُستار هماهنگ شد، یعنی یک چیز، یک قالبی شد که تونست به من کمک بکنه که من راجع به سفرهام در عین حال بنویسم، بدون اینکه بخوام راجع بهشون گزارش بدم و عملا یک جور سفراندیشی شد به جای اینکه من صرفا مثلا سفرنامه بنویسم یا راجع به اتفاقاتی که توی سفرهام افتاده، چرا، راجع به اتفاقات مینویسم ولی نگاه میکنم یعنی عملا …
پانتهآ: محور لحظه به لحظه نیست …
مهزاد: آره و اینکه اون بصیرتی که اتفاق میافته چیه، اون دریافتی که اون آنی که با اون سفر، با اون لحظه برای شما پیش میاد، من سعی میکنم انگار که اون آنه رو، اون لحظه رو بنویسم.
پانتهآ: خب بریم سراغ اون سفر رومانیت؟
مهزاد: آره بریم، یه ذره سخته واقعا …
پانتهآ: اونقدر عجیبه که حتی نمیتونم مقدمهای راجع بهش بگم فقط میدونم که خیلی دوست دارم اون رو تعریف کنی.
مهزاد: من خیلی پرهیز داشتم از تعریف کردن این خاطره، به خاطر اینکه یه ذره باورپذیریش ممکنه باورپذیر به نظر نرسه ولی…
پانتهآ: خاطرات قبلیات همچین (خنده)
امیرحسین: (خنده)
مهزاد: آره (خنده)
پانتهآ: نگران نباش (خنده)
مهزاد: (خنده) آره ولی یعنی اینطوری شده بودش که من حتی یادمه که برای کتابم حتی اصلا به این اشاره نکردم و ازش گذشتم، به خاطر اینکه اینطوری بودم که خب این رو من بنویسم، عمرا هیچکی نه باورش میکنه نه چیزی ولی همین چند روز پیش، یهو به ذهنم اومد و برای یک جمعی تعریف کردم و یهو دیدم همه اینجوری بودن که اِ این چیه تو برات اتفاق افتاده و خیلی خاطره عجیبی بودش، توی رومانی، من با یک جمعی داشتیم سفر میکردیم، من تنها ایرانی اون جمع بودم و ما داشتیم یادمه میرفتیم یک ساحلی اونجا هست وامابکر توی استان کنستانزا توی رومانی که ما داشتیم یعنی اونجا هم داشتیم جادهای سفر میکردیم داشتیم میرفتیم به سمت اون ساحل و من با یک جمعی بودم که حالا همه اینا ؟؟؟ بودن و اهل سفر رو یه ذره هیپاستایل و اینا و شب یکی از اونها ما رو دعوت کرد خونه برادرش که توی یک روستایی دقیقا توی همون مسیر ما، توی اون جاده که داشتیم میرفتیم، خونه برادرش ما رو دعوت کرد و خب حالا مثلا فضای روستاهای اروپای شرقی، خیلی فضای عجیب غریبه، فضای یه ذره تیره و تار، حالا شبیه حتی فیلمهاشونم هست و ما تو این مسیر که داشتیم میرفتیم یه کلیسایی بود اونجا، یه کیسایی که حتی روی پول رومانی هم هست، جزء یکی از قدیمیترین کلیساهایی که توی کشور رومانی وجود داره که پر از داستان و خیلی افسانههای عجیب غریبی توش، توی اون کلیسا هست حالا شبیه مثلا خودمون که مثلا امامزادهها مثلا یه سری داستانهای اینجوری دارن، مثلا تعریف میکردن که یه شاهزادهای اونجا بوده و اون شاهزاده از غم یه عشق یک آدمی خودش رو پرت میکنه پایین از دیوار کلیسا و اونجا که میافته، یک جوب آبی روان میشه و این واقعا یک جوب آب زیر این کلیسا بود، و کلیسا باز هم مثلا این فضای اروپای شرقی مثلا سنگهای بزرگ تیره و اینا و خب من مثلا تو این کلیسا گشتم و اینا، کلیساها کلا رعبآورن یعنی یه فضایی دارن که یه ذره برای من مثلا دوست دارم برم ببینم…
پانتهآ: میگیره …
مهزاد: آره میگیرتم، برم ببینم چه خبره. بعد یادمه که اومدم بیرون و اونجا یه دونه، یه خانومی اونجا بود، خب توی رومانی خیلی کولی زیاد هست، یه خانم کولی نشسته بود و داشت صلیب میفروخت. من یکی از صلیبها رو برداشتم و ازش یه صلیب خریدم، یه صلیب خریدم و اومدم و حالا مثلا با این جمع اومدیم و رسیدیم به خونه برادر یکی از یعنی اون آدمی که ما رو دعوت کرده بود. ما اونجا شب خوابیدیم و من یادمه که یک خواب خیلی عجیبی دیدم، خواب دیدم که یک سردابهای، یک حالت سردابهایه توی یک فضای بازم همین فضای تیره تار حالا قرون وسطایی و من از پلهها رفتم پایین و دیدم که یک دختر بچهای، یعنی شمایل یک دختر بچهای پایین، انگار که داشت گریه میکرد و من یه ذره رفتم جلوتر اینا گفتم که تو چرا داری گریه میکنی، یه ذره شروع کردم مثلا چیز کردن اینا، مثلا نازش بکنم، یهو دیدم احساس کردم که یعنی این اینقدر داشت اشک میریخت انگار شبیه یک شمعی داشت آب میشد و من نمیدونم چرا اینطوری شد ولی توی خوابم هم اون صلیبی که اون روز خریده بودم از اون آدم کولی که دیده بودم، اون صلیب رو توی خواب برداشتم ببرم گذاشتم گردن اون دختر بچه. خیلی فضای نموری بود، یادمه حتی مثلا آب چکه میکرد، یه فضای اینطوری بود توی خوابم. آقا ما تا این صلیبه رو انداختیم گردن این، اصلا یهو آروم شد این بچه، آروم شد و مثلا یه ذره چی شد، رفت، انگار که حالا مثلا دیگه تموم شد اون وضعیت و من صبح بلند شدم از خواب، دیدم که هر چی … یعنی خواب کاملا به وضوح یاد من بود و هر چی من نگاه کردم اینا، دیدم گردنبنده رو من پیدا نمیکنم. دور و برم رو گشتم اینا، بعد رفتم گفتم که ببخشید من یه گردنبندی داشتم اینجا فلان اینا، مثلا با آدما، هی هم سعی میکردم بهشون انگلیسی حالی بکنم، هیشکی هم اونجا انگلیسی بلد نبود، هر چی من به اینا میگفتم بابا من گردنبندم گم شده، اینجور شده، اینجوری شده اینا و اصلا هیشکی هم مثلا اصلا جدی نمیگرفت و من دیدم که واقعا گردنبنده نیست. گردنبندی که حالا توی خواب یعنی باهاش خوابیده بودم و صبح بلند شده بودم و نبودش توی گردنم…
امیرحسین: یعنی چی! (خنده)
مهزاد: (خنده)
پانتهآ: (خنده) مهزاد کلا نمیدونم چه گرفتاری داره بین خواب و بیداریش، همه چی میره توی هم. وقتی که بیدار انگار داره کابوس میبینه وقتی که خوابه فکر میکنه بیداره …
امیرحسین: نبود؟ واقعا نبود یعنی؟
مهزاد: نبود واقعا نبود و حالا قسمت ترسناکتر ماجرا اینه که اونجا یه دونه، یعنی یه حیاطی داشتن که یه باغچهای بود که یعنی باغچه معلوم بود که یه استخر بوده و اونجا استخر رو با خاک، یعنی توش خاک ریخته بودن توی استخر. بعد من پرسیدم که این چرا مثلا اینجوریه اینا، چرا توش خاک داره اینا؟ بعد گفتن که آره دختر این خانواده …
پانتهآ: ؟؟؟؟ (خنده)
مهزاد: دختر سه ساله توی این استخره غرق میشه مثلا یک سال قبلش…
پانتهآ: شبیه فیلمای ؟؟؟؟ شد (خنده)
امیرحسین: خیلی عجیب شد (خنده)
پانتهآ: یه دختربچه …. (خنده)
مهزاد: (خنده) آره دیگه …
امیرحسین: و اون صلیبه دیگه پیدا نشد؟
مهزاد: نه دیگه پیدا نشد…
پانتهآ: (خنده) واقعا شبیه تو فیلما شده …
مهزاد: (خنده) بعد هر چی من… یادمه که مثلا من خودم رو میزدم اینا، میگفتم وای وای اصلا شما نمیدونین چه اتفاقی افتاده، همه اینجوری بودن که آهان اوکی، بعد دیگه هر چی سعی کردم بهشون گفتم که خب بریم، برگردیم، من این کلیسا مثلا ببینم چی بود، من از کی خریدم، چه اتفاقی افتاد اینا، محل نذاشتن و دیگه این پرونده باز موند.
موسیقی بیکلام
پانتهآ: مطمئنم که توی سفرات آدمهای هیجانانگیز زیادی دیدی، با قصههای جالب که خوشحالت بکنه با قصههاشون ولی میخوام ازت بپرسم که تاثیرگذارترین آدمی که دیدی یا لااقل تو ذهنت مونده کی بوده؟ چه قصهای داشته؟
مهزاد: من یکی از کسایی که … یعنی راجع بهش توی کتابم هم نوشتم و هیچ وقت از ذهنم نمیره، یه خانمی بودش توی سمت گاوبندی هرمزگان که من داشتم توی جاده سفر میکردم یه جایی رسیدم که همه موقعی که داشتن حالا راهنمایی میکردن که کجا برم، چی کار بکنم، همش هی همه آدمهای اون منطقه، حالا در یک وسعت خیلی زیادیام، شاید حتی این، حالا از بندر مقامم شروع شده بود، آدما دائم میگفتن که باید بری پیش عایشه، باید بری پیش عایشه، بعد اینجور شد که من خیلی کنجکاو شدم که این عایشه که همه دارن راجع بهش حرف میزنن کیه و رفتم اونجا که حالا ببینم که عایشه که با یک خانمی اونجا مواجه شدم که یک مرکز خرید و فروش ماهی اونجا زده بود که یکی از موفقترین مراکز تجارت ماهی توی اون منطقه کل حالا شاید حتی هرمزگان، به خاطر اینکه یه عالم از مشتریاش هم از استان فارسم میاومدن، یادمه مثلا پلاکاشون همه شیراز و اینا بود و من یه مدتی رو اونجا موندم و با این خانم یک زمانی رو سپری کردم. این خانم برای من داستان زندگیش رو تعریف کرد که همسر سوم یک آقایی بوده توی اون روستا، روستا هم یعنی نود و نه درصدشون آفریقاییتبار بودن توی اون منطقه و خیلی خیلی محروم بود، روستای خیلی محرومی بود در این حد که حتی مثلا برقشون مثلا پنج شش سال قبل از اینکه من برسم اونجا کشیده شده بود، حالا مثلا آب آشامیدنی حتی خیلی مشکل داشتن، خیلی مسأله مهمی بود اونجا و این آدم یعنی این خانم عایشه، یه خانوادهای داشت که خانواده فقیری بودن و این در سن شاید نه، ده سالگی همسر سوم یک آقایی شده بود از مردم این روستا و خب خیلی برای من تعریف کرد که خیلی زندگی سختی داشته و دائم اینا گرسنه بودن، شوهرش عملا اینطوری بوده که فقط هر چند وقت یه بار میاومده و اصلا به اینا خرجی هیچی نمیداده و این خب پنج، شش تا بچه داشت اون موقع و برای من تعریف میکرد که مثلا بچهها رو هر بار به نیش میکشیده، از این طرف به اون طرف و اینکه مثلا بتونه یه لقمه نون براشون پیدا بکنه و این آدم شروع میکنه آروم آروم یه دونه مثلا پولاشو جمع میکنه، یه دونه بز میخره، بعد این بز رو ازش مثلا کره بز و شیر بز و اینا میگیره، تا اینکه یه دونه مسجد اونجا میسازن توی روستا که کارگرای اونجا مثلا احتیاج به غذا و حالا مثلا لبنیات و شیر و این چیزا داشتن و این شروع میکنه به اینا لبنیات این بزه رو محصولاتش رو فروختن و آروم آروم شروع میکنه این بز رو تبدیل میکنه به یه گاو، بعد گاوه مثلا دو تا میشه، سه تا میشه، بعد این گاوه رو که حالا مثلا گاوها، بزها رو به یک جایی میرسونه و همچنان شروع میکنه این محصولات لبنیاتی اینا رو تولید کردن و اتفاقی که میافته اینه که بعد از یه مدتی به این اندازه پول میتونه جمع بکنه که یه قایق بگیره و خودش با قایق شروع میکنه ماهیگیری و میرفته مثلا هر روز صبح و این آدم اصلا یک برنامه عجیب غریبی داشت توی زندگیش. اینطوری بودش که پنج صبح بیدار میشد و میرفت یعنی برنامه رفتن قایق و مثلا ماهیگیریش همچنان بود، میرفت ماهیگیری میکرد و از پنج صبح یک سر این آدم، این زن داشت کار میکرد تا مثلا موقعی که مثلا ساعت مثلا دو برمیگشت، همزمان برای من تعریف کرد که میاومده، برمیگشته خونه، برای بچههاش غذا درست میکرده، دوباره میرفته سوار قایق میشده، میرفته ماهی میآورده و اینقدر این کارو انجام میده، به یه جایی میرسه که شروع میکنه حالا مثلا آدمهای دیگه میاومدن ماهیاشون رو اونجا خرید و فروش میکردن، این آدم اینقدر سر وقت کاراش رو انجام میداده که معروف میشه توی منطقه به اینکه شما مثلا بهترین ماهیا رو میتونی اونجا پیدا بکنی و کات و این آدم الان اونجا یکی از ثروتمندترین زنان اون منطقهست، خودش تنهایی …
امیرحسین: چقدر عجیب…
مهزاد: یک جایی رو درست کرده، اونجا یه مرکز خرید و فروش ماهی، چند تا خونه داره، چند تا ماشین داره و کل اون منطقه حالا مثلا یه چیزایی رو حالا داره دوباره اضافه میکنه به ثروتش و واقعا یک توانایی عجیب غریب، یک انرژی عجیب غریبی این زن داشت، برای اینکه دقیق همه چیز رو انگار میدونست که چی میخواد و دنبال چیه. خیلی برای من زن الهامبخشی بود عایشه، موقعی که راجع به یه آدم الهامبخش ازم میپرسن، همیشه به عایشه اشاره میکنم.
امیرحسین: خیلی عجیب بود ولی یه سوالی برام ایجاد شد، از دل همه این سفرا، حالا غالبا اینو تو رادیو دور دنیا من از مهمونا میپرسم که یه دونه تجربهای اگر بخواین بگین در رابطه با همه این سفرها، چیزی که یه دستاورده، یه تجربه است، اون چیه به نظرتون؟
مهزاد: واقعا شاید برای خودم این باشه که من یک نوعی از زندگی رو یاد گرفتم، به خاطر سفر مشخصا، که توی اون دائم نگرانی راجع به اینکه در آینده چه اتفاقی میافته، خیلی کمرنگ شده، یعنی بعضی موقعها من مثلا به شوخی میگم که انگار که من دکمه ترسم آف شده یعنی اینقدر ماجرای اینجوری دیدم …
پانتهآ: فکر کنم از قبلش ولی آف بوده (خنده)
مهزاد: (خنده) هی آفتر شد در طول زمان (خنده)
امیرحسین: (خنده)
مهزاد: میگم من واقعا چه دانستم که این سودا (خنده) مرا زین سان کن مجنون والا واقعا واردش نمیشدم ولی خب واقعا من این کاره نبودم، شد یهو، ولی آره این یعنی این، اینکه آدم خودش رو بسپاره و ببینه که چه اتفاقی میافته، به جای اینکه دائم نگران باشه و دائم برنامه بریزه و فکر کنه که خودش نسبت به موقعیتی که قراره اتفاق بیفته دانای کله و همه چیز رو میتونه ببینه از قبل، لحظه و زندگی اینقدر خودش سهمگینه و اینقدر خودش با خودش یک عالمه امکانات میاره و یک عالمه اتفاقات مختلف که وقتی که ما از قبل راجع به یک چیزی فکر میکنیم و حالا سعی میکنیم که برای اینکه استرسمون کم بشه تمام زوایاش رو در نظر بگیریم، هر چقدر که ما باز هم بخوایم که هوشمندی به خرج بدیم باز هم اون نیرو و قدرتی که توی زندگی و توی لحظه لحظه وجود داره اینقدر زیادتره که عملا مثل اینه که شما یک ذرهای هستید که دارید سعی میکنید که راجع به یک چیز خیلی بزرگتری نگرانش باشید یا بهش فکر بکنید. برای من اینطوری بوده که سفر عملا لذت بردن و سپردن خود به لحظهای که داره میاد، خیلی برای من راحتتر شد و عملا من این رو تمرینش کردم توی زندگی خودم.
امیرحسین: چقدر عالی. خیلی گفتگوی خوبی بود. نظر تو رو نمیدونم پانتهآ من اصلا غرق …
پانتهآ: من قشنگ گیر کردم
امیرحسین: هنوز خیلی از اتفاقات، اون تجربیهایی که خودتون تعریف کردین خیلی برای من جذاب بود، فکر میکنم دیگه به آخرای گفتگو رسیدیم، اگر نکتهای، حرفی، موضوعی مونده که فکر میکنید باید بگید میشنویم.
مهزاد: من واقعیتش اینه که ماجرای سفر برای من یه قسمتی بوده که توی اون سعی کردم که هم خودم رو و هم جهان پیرامونم رو بشناسم و حتی به کلمه در بیارم و از طریقش برای بقیه هم یه قصهای رو تعریف بکنم. ماجرای سفر برای من حالا به اون شکل، شاید الان یه ذره تغییر کرده، به این معنی که این رو احساس میکنم در خودم که احتیاج دارم یک جا بمونم و یک چیزی رو بسازم، یعنی بر خلاف این فکر میکنم که یه ده سالی شد سفرهام که خیلی سفرهای سنگینی کردم، الان اینجوریه که احساس میکنم که یه ذره دوست دارم که آروم بگیرم و درست همونجوری که حالا از سفرام میاومدم و آروم میگرفتم و شروع میکردم راجع بهشون نوشتن، الان یه جورایی احساس میکنم که موضوع سفر انگار که من اون چیزی رو که میخواستم تا حد زیادی ازش گرفتم و منتظر این هستم که یک فصل جدیدی انگار توی این موضوع، توی زندگی من شروع شده و همراهش باشم ولی به نظرم حالا اتفاقی که افتاد برای من با این سفرها، یک چیزیه که قطعا ارزشش رو داشته.
پانتهآ: قطعا.
امیرحسین: قطعا.
پانتهآ: امیدوارم که همه یه همچین فرصتی داشته باشیم بتونم تجربههای عمیقتری به زندگیمون اضافه بکنیم. مرسی که مهمونمون شدی، خیلی لذت بردیم از شنیدن روایتهای سفرت و امیدوارم که این دوره سکونت هم برات دوره جذابی باشه.
مهزاد: ممنون.
امیرحسین: مرسی ازتون و مرسی از تو پانتهآ. خیلی اپیزود خوبی بود، من که انقدر غرق این خاطرات و اتفاقات بودم و امیدوارم که شنوندههامونم دوست داشته باشن. تا یه اپیزود دیگه خدانگهدار.
پانتهآ: خداحافظ