توی این اپیزود قراره درباره قصهای حرف بزنیم که سفر در اون حرف اول رو میزنه!
قصهای که از رفتن به فرانسه شروع میشه و تا مهاجرت معکوس به جزیره هرمز ادامه پیدا میکنه.
مهاجرتی که آغاز مسیر طراحی یک اقامتگاه مخصوص خانمها در جزیره هرمزه!
این اقامتگاه یک میزبان داره که توی این اپیزود، مهمون رادیو دور دنیاست. مهمونی که همه اون رو به «غزاله هرمز» میشناسن!
امیرحسین: سلام، به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من امیرحسین مرادیام و شما صدای من رو از قلب شرکت سفرهای علیبابا یعنی ساختمون روز اول میشنوید. اینجا رادیو دور دنیاست، یک پادکست سفری که توی هر اپیزود راه رو از گوشمون شروع میکنیم و به گوشهگوشه دنیا میرسیم، به این امید که با این همسفری، رویای سفر رو تو دلهامون زنده نگه داریم و تاثیری که هر سفر توی زندگیمون میذاره رو پیدا کنیم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علیبابا خیالپردازی رو تمرین میکنیم و برای این کار نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم. بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لابهلای ظرفهای نشسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بیخوابی آخر شب گیر افتاده و دلش میخواد برای ساعتی هم که شده بره به جایی غیر از اونجا که هست.
موسیقی «Escape to sicily»
امیرحسین: خب بریم که گفتگومون رو شروع بکنیم، گفتگوی امروز قبل ضبطم اتفاقاً داشتیم راجع بهش گپ میزدیم، یه ذره حال و هواش متفاوته، اصطلاحا زاویه دوربین رو چرخوندیم و قراره که از نگاه میزبان و کسی که به قول خودش سالها مهمونداری کرده به سفر و قصههاش نگاه بکنیم و ببینیم که چجوریه. پانتهآ به نظرم مهمونمون رو تو مفصلتر معرفی بکنی بهتره. چون که میدونم از سالها قبل، از مدتها قبل میشناسی و با قصهش آشنایی. بریم ببینیم قصه مهمونمون چجوریه و از چه جنسیه.
پانتهآ: مهمون امروزمونم یکی از همون آدمای جالبیه که من توی سفر باهاش آشنا شدم. یه دختریه که از پاریس یهو تصمیم میگیره بیاد تو یه جزیره کوچیکی توی جنوب ایران به نام جزیره هرمز زندگی بکنه و از سفر و اینا دست کشید تا یکجانشین شد. غزاله خیلی خوش اومدی به اپیزود ما.
غزاله: مرسی ممنون، ممنون از دعوتتون. خیلی خوشحالم که این فرصت ایجاد شد من امروز بیام اینجا و با هم فکر میکنم گفتگوی قشنگی داشته باشیم.
پانتهآ: حتما همینطوره. از همین جا شروع کنیم، غزاله چی شد که هرمز رو انتخاب کردی؟
غزاله: چی شد. خب باید بگم برم یه ذره عقبتر، من سال ۲۰۱۴ ویزای تحصیلی گرفتم که برم فرانسه و خیلی هم برام بود مهم بود که حتما برم پاریس زندگی کنم. عاشق پاریس بودم، توی رویاهام بدون اینکه رفته باشم قبلش، ولی ذهنیتم هم این بود که برم و دیگه به هیچ عنوان برنگردم….
پانتهآ: قهر کرده بودی …
غزاله: مثلا آره حالم اینجا خوب نبود و فقط اینطوری بودم که من برسم اروپا و من اونجا خوشحال خواهم شد. رفته بودم که بمونم ولی به بهانه تحصیل ولی اتفاقی که افتاد، بعد چند سال زندگی، دیدم که اون تصویر ایدهآلی که من تو ذهنم داشتم، اونجا خیلی شبیهش نبود، اون چیزی که تو ذهنم بود، الان دیگه حتی با جزئیات کوچیک که خب پاریس الان دیگه همه خیلی خوشتیپن و فلان و مده و فکر میکردم از صبح تا شب میرم تو گالریا و اینا و دیدم که نه، زندگی یه مدل دیگه است، باید یه سری کار دیگه بکنی و حتی شکل دنیام عوض شده و متاسفانه به اون جذابیتی که تو کتابا و اینا خونده بودی، نبود، نه اینکه نباشه، دارم تاکید میکنم، نه اینکه بخوام بگم به صورت کلی، ولی من با شرایط خودم و تحصیلی رفته بودم، باید کار میکردم، باید درس میخوندم، خیلی نمیرسیدی به یه سری فعالیتهای دیگه…
پانتهآ: میون کلامت من این رو اضافه کنم اصلا راجع به سفر به پاریس، یه سندرم پاریسم وجود داره دیگه، انقدر تو فیلما و کتابا ایدهآل تو رو بردن بالا که خیلیا این حس بهشون دست میده.
غزاله: دقیقا، ولی به صورت کلی اتفاقی که افتاد، این بودش که من دیدم که احساس اون خوشحالی که فکر میکردم محیط باید به من بده، نمیده. خیلی خوب بود و هنوزم من عاشق پاریس هستم، خیلی اونجا رو دوست دارم، اونجا رو هم یه طورایی خونه میدونم، به هر حال پنج سال اونجا من زندگی کردم، ولی داستانی که اتفاق افتاد، حالا قبل سفرم به هرمز، این بودش که همش احساس میکردم یه جای کار میلنگه ولی اصلا جرأت نمیکردم اینو خیلی بازش کنم برای خودم که بفهمم کجای کار میلنگه، چون من هم مثل یک عده خیلی زیادی از آدما فقط اینطوری بودم که ببین تو باید، باید احساس خوشبختی کنی، همین که مهاجرت کردی و حالا اون وسط هم صحبت میکردی با دوستای ایرانت، خانواده ایرانت، همه اینطوری بودن خوش به حالت اونجایی، خودمم حس خوبی داشتم از اینکه اونجام ولی یه جای کار میلنگید. برای من نوعی یه جای کار میلنگید.
پانتهآ: از کی، سال چندم مهاجرتت بود؟
غزاله: مثلا از سال سوم، چهارم که دیگه یه ذره داره اتفاقا رو غلطک میافته و اینا، بازم احساس میکردم که خب آیا زندگی من همین بود، من برم مثلا یه سر کاری و بیام و خوشحال بشم از اینکه اوکیه، ته ماه میتونم اجاره خونهم رو اونجا بدم و پول رفت و آمدم رو بدم و احساس خوشحالی کنم که خب من یه مثلا مهاجر موفق بودم که تونستم مثلا این کار رو انجام بدم یا ندم، تا اینکه یه سفر مثلا دیگه تقریبا آخرایی بود که اومدم، دو تا از دوستای من، برگشتن به من گفتن که تو باید بری یه جایی رو جنوب ایران ببینی، به اسم جزیره هرمز و من تا اون لحظه اصلا اسم هرمز رو هم به هیچ عنوان نشنیده بودم. داریم در مورد شش سال پیشم صحبت میکنیم که اصلاً هرمزِ الان نبود که اکسپلور و هرمز و ساحل سرخه و اینا اصلا نمیدونستی اصلا اینا چیه. فکر میکردم مثلا شاید یه کیش کوچیکه، مثلا چون کیش زندگی کرده بودم قبلا، فکر میکردم خب هرمزم یه جزیره جنوبه ولی حالا معمولیتر. خلاصه تنهایی من پا شدم رفتم و پلنم هم این بود که سه چهار روز ماکزیمم سفر من با قطار برم و یه روز هرمز رو ببینم. دوستام هم بهم گفتن بسه مثلا همین یه روز، دو روز و اینا، بسه برو ببین ولی اتفاقی که برای من افتاد این بودش که من توی همون اِسکله، حالا یه سوپر نزدیک اونجا، یهو چند نفر جوون دیدم و دو تا اروپایی هم باهاشون بودن. منم احساس کردم به اینا تعلق دارم، (خنده) به این اروپاییا، حالا تازه اومده بودم، مثلا پریروز برگشته بودم و اینا، صبر کن ببینم بزار بپرسم اینا کجان؟
پانتهآ: دوستان (خنده)
غزاله: مثلا منم برم، آره واقعا راستش با یه همچین چیزی رفتم جلو و گفتم مثلا خب شما کجایین؟
پانتهآ: هر جا اینا رو میبرین منم ببرین.
غزاله: آره واقعا با این حالت رفتم پرسیدم. و اونا برگشتن گفتن که ما، کمپ، اصلا من کلمه کمپ رو تا حالا اصلا برام نشنیده بودم یعنی چی. گفتن آره ولی ما داریم برمیگردیم. ما یه ماه کمپ بودیم ولی همین لحظه ما داریم برمیگردیم. اِ کاش زودتر مثلا اومده بودی و اینا و یکی از اون آدما که یه پسر ایرونی بود، منم اصلا نمیشناختم، اون برگشت گفت بزار من تو رو با یه سری از دوستام، اونا هنوز کمپن، میخوای بری با اونا مثلا باشی و اینا و اینجا اون نقطه ترنینگپوینت، عطف زندگی من شد که میتونستم بگم نه و برم خونه محلیا و من گفتم که باشه، من میرم مثلا پیش دوستات و این شد که من اصلا وارد یه دنیای دیگه شدم و رفتم دیدم مثلا مثه یه شهری، یه سری آدم اونجا، شهر بود اون موقع واقعا، یه سری آدم داشتن زندگی میکردن تو ساحلهای هرمز. مثلا شش ماه، اون یکی و من اول هم فکر میکردم اینا دارن راستش دروغ میگن، یکی میگفت من سه ماهه اینجام، میگفتم مگه میشه اینجا اصلا کسی اصلا کجا، همون رو خود من بیست و پنج روز موندم و کاملا دیگه گفتم میشه موند و اینا. اتفاقا بعدشم…
پانتهآ: بیست و پنج روز تو همون اکیپه موندی؟ (خنده)
غزاله: اکیپا میرفتن، میاومدن، من همچنان مونده بودم، از جام تکون نمیخوردم. مثلا با یکی یه هفته بودم، یه سری. اتفاقی که افتاد چی بود، اولا که اصلا من تازه با طبیعت مواجه شدم برای اولین بار تو زندگیم و اتفاق قشنگی دیگهش این بودش که من هیچوقت فکر نمیکردم آدم بتونه با آدمای غریبه جدیدی اصلا، اون سنتم میره بالاتر…
پانتهآ: محافظهکارتر میشه…
غزاله: حالا سی و چهار سالهم شده بود اون موقع، فکر میکردی دیگه تمام آدمایی که قراره تو زندگی بشناسی رو شناختی، دوست صمیمی وارد نمیشه. ولی اتفاقی که افتاد توی این کمپا که هنوز که هنوزم بهترین و بهترین دوستای من، نزدیکترین دایره آدمای زندگی من، بعد این چند سال، همچنان همون آدماییان که من پنج شش سال پیش تو اون کمپ دیدمشون. آدمای بسیار جالبه نو نِیم، من توی این کمپا باهاشون مواجه شدم که هر کدومشون اصلا نمیخواستی، یه سلام علیک باهاشون میکردی اصلا نمیخواستی دیگه ول بشه صحبت با اینا و هر کدومشون یه اعجوبهای بودن، آدمای بسیار جالبی بودن و این برای من اینطوری شد که ببین میشه هنوز آدمای جالبی تو این دنیا دید، میشه باهاشون روبرو شد، میشه دوستای جدیدی پیدا کرد و از اونور هم یه خلأیی برای من خیلی پررنگ شد، من خیلی تو پاریس تنها بودم و مثلا اجبار اونجا یه سری دوست و اینا داری ولی خیلی داری توی انزوای خودت زندگی میکنی. این برای من اصلا شد مثل یه زخمی که روش برداشته شد و گفتم آقا من دوست دارم معاشرت با آدما تو زندگیم خیلی پررنگ باشه و اصلا من دوست ندارم اونقدر اونجا تنها باشم و برم فقط خوشحال باشم، فقط دارم میرم مثلا سر کار و حالا اونجا زندگی میکنم و برای من این اتفاق افتاد که من نیاز دارم اصلا با آدمای زیادی معاشرت کنم، شانس آدم جدید رو تو زندگیم بیارم که باهاشون مواجه بشم و اینا. دیگه هر روز من در حال تفکر بودم که اصلا من چی میخوام تو زندگیم، مثلا چی بوده داستان من و انگار بعد چهار سال بدو بدویی که خب مثلا حالا فقط تو ذهنت این بوده سه سال فقط داشتی به این فکر میکردی که من میخوام مهاجرت کنم، من میخوام برم، من میخوام برم. بعد رفتی اونجا فقط همش اینطوری بودی خب من باید پاسپورت بگیرم، من باید کار کنم ولی هیچ وقت اصلا هیچ وقت در کل عمر من انگار نَشسته بودم بشینم اصلا ببینم یه بار ریویو کنم زندگیم رو، من چی میخوام چی نمیخوام، من اصلا کیام، چیام و این جزیره و اون سکون و اون کمپ و اون دریای جلوت و صبح با صدای موج پاشی و با نور خورشید و اون فضایی که بود، به من فرصت داد که من بعد یک عمر بشینم بیست روز، و به خاطر همین هم بود اصلا … هر چقدر هم بیشتر مینشستم دوست داشتم بیشتر کندوکاو کنم تو خودم به خاطر همین از اون جزیزه نمیاومدم بیرون.
امیرحسین: یعنی هرمز اون چیزی که اول صحبتتون اشاره کردین، اون ناآرومیه، اون روح انگار سرگشته رو شما تو هرمز انگار آرومش کردید، انگار حاله یه جورایی تهنشین شد. درسته؟
غزاله: دقیقا فقط اینطوری بود که بشین ببینم چی میگی، داری چیکار میکنی و من اصلا گریه میکردم، یه حالت برونریزی شده بود، بدون اینکه حالا… بعد تازه من اونجا فهمیدم من چقدر استرس داشتم تحمل میکردم، چقدر فشار و این رو فکر میکنم خیلی آدما شاید مخصوصا اونایی که خارج از ایران هستن با حرف من همزادپنداری کنن توی این بخش. یه جاهایی لازمه تو واقعا بشینی و یهو میبینی چه فشارهایی داری به خودت میاری، آیا اینا لازمه، لازم نیست، برای من و شرایط من، حالا خیلی دوست دارم اینو تاکید کنم یه سری چیزا رو گفتم ولی اینکه مهاجرت یک تصمیم بسیار شخصی و فردیه و نتایجش هم بسیار بسیار بسیار فردیه و اصلا تعمیم نمیشه داد. برای من خیلی قدم مفیدی بود ولی این چالشی که من به خودم اجازه این رو دادم با این ترس اینکه اصلا این مهاجرت رو زیر سوال ببرم، چیزی که خیلی از آدما جرأتش رو ندارن، خود من هم نداشتم.
پانتهآ: هی سرزنش میشی از جانب افراد دیگه…
غزاله: آره یه قسمت بزرگش سرزنشه، مثلا رفتی موفق نبودی، خواستی برگردی، حالا هر چیزی، ولی من این فرصت رو توی هرمز، به من این فضا رو داد که بشین فکر کن و من آدما رو دیدم، فضا رو دیدم، یهو اصلاً اینطوری شدم اصلا من اینو میخوام توی زندگیم. آقا من اصلا این دریا رو همیشه … اتفاقا من توی فرانسه هم من یه بار سعی کردم برم سمت نیس زندگی کنم یعنی همیشه هم دوست داشتم دریا باشه توی زندگیم ولی اینا رو باز گذاشته بودم کنار و بعد که اینجا رفتم، چنین چیزی رو دیدم، گفتم اصلا ببین چنین فضایی ما تو ایران داریم، آدمای به این جالبی که هنوز تو ایران میشه، از ایرانی که خیلی زده شده بودم یهو اصلا یه علاقهای برگشت و گفتم اصلاً ببین چه آدمای باحالی تو ایران هستن، میشه با همینا معاشرت کرد و خوب و خیلی دیگه ذهنم به هم ریخت…
دکلمه «پس از سفرهای بسیار با صدای احمد شاملو»
امیرحسین: یه چیزی، به نظر من پانتهآ اگه موافق باشی راجع به این صحبت کنیم، یه چیزایی تو هرمز بوده که شما رو گیر انداخته. یه چیزایی که احتمالا شاید نیازه که یه ذره راجع به جزئیاتش صحبت بکنیم. اون قلابی که اصطلاحا شما رو موندگار کرد هرمز.
غزاله: قلاب هرمز، ببینید این جزیره، من خیلی هم عِرق دارم بهش، یعنی فکر کنم تا آخر عمرمم دوست داشته باشم این کلمه غزاله هرمز رو برای خودم نگه دارم چون اصلاً خیلی پیوند فکر میکنم بعد انسانها بیشترین پیوند عاطفی در حد یه انسان، من با این جزیره دارم، برام خیلی جای خاصیه. چیزی که داشت حتی توی اون سفر به هر حال هر چی هم گذشته ما این رابطه عاطفی پیچیدهمون پیچیدهتر و عمیقتر شده ولی شاید توی اون سفر اول، این بِکری این جزیره، اون چیزی که من تجربه کردم، در اوج خیلی هم درویشمسلکانه و خیلی بیریا طور، چون که به هر حال یه جزیره خیلی کم امکاناتیه، همچنانم خیلی امکانات کمی داره ولی انگار در اوج سادگی و بی امکاناتیه، دل دریایی بزرگی داره و تو اینو حسش میکنی و نه فقط من، حالا از خیلی از آدمایی که … من فکر کنم ما یه سندرم هرمزم داشته باشیم …
پانتهآ: (خنده)
غزاله: و به زودی به وجود بیاد، برای آدما داریم یه چیزی که نمیدونی چیه ولی اسیر اونجا میشی و نمیتونی توضیحش بدی. یه همچین داستانی داره، از همه کسایی که شیفته هرمزن خیلی شاید نمیتونن با کلمات توضیح بدن ولی من فکر میکنم اگه عمیق بری داخلش، انگار خیلی با اون ناخودآگاه و سرشت اصلی تو ارتباط برقرار میشه. خیلی نزدیک میشی به اون سرشت اصلی انسانیت و بدون اینکه متوجه باشی…
پانتهآ: دقیقا…
غزاله: هیل میشی، درمان میشی، شفا….
پانتهآ: حالا خیلیها اینو میگن توی قشم دیدن، قشم خب خیلی شهریتره ولی منم اینو توی هرمز تجربه کردم.
غزاله: نه، توی هرمز اینو واقعا تجربه میکنی….
پانتهآ: اون بدو بدوی شهری رو کلا ازت میگیره…
غزاله: یه حالت نمیدونم از نظر من، حتی درمانی داره این جزیره، بیدلیل نیست این چیزی که میگن، میگن یعنی تو ناخودآگاه حالت خوب میشه، حالت درمانیام پیدا میکنه. هم طبیعتش بود که در اوج بدون اینکه هیچ شوآفی داشته باشه طفلک یعنی مثلا میری حتی درخت و اینا هم در کار نیست، سنگ و دریاست که تو یه لحظه هم مثلا شاید بگی این جذابترین صحنه هم نیست ولی خیلی قدرت داره و خیلی حالت بخشندهطور حال تو رو خوب میکنه، حال من رو انقدر خوب کرد که دیگه حالا داستان من به اینجا رسید. اون چهار هفته تموم شد و من مجبور شدم برگردم فرانسه یعنی من روزی که از هرمز برگشتم، من توی شناوری که آخرین شناوری که داشت از هرمز برمیگشت به بندرعباس تا من بیام تهران و برگردم، یه جمله خیلی عمیقی این تکرار شد با من. من گفتم من با این جزیره کار دارم، این جزیره با من کار داره و من خودم رو حتی مدیون دیدم به این جزیره. اصلا انقدر من حس… بیست و پنج روز انگار بهترین پذیرایی از من شد تو اون جزیره، از جزیره و آدما و هر چیزی، یعنی انگار فقط همه داشتن من رو خوشحال میکردن و جایزه به من میدادن از صبح تا شب. به خاطر همین هم بود نمیخواستم از توش… یعنی اومدم بیرون با گریه بودم و فقط اینطوری بودم تموم شد، جادو تموم شد، دیگه من اومدم مثلا بیرون و پریزم کشیده میشه ولی نه اینکه بگم خب من میام اینجا هاستل میزنم، نه، اصلا اینطوری نبود. من برگشتم فرانسه و من موندم و حوضم، یه گوشی که توش یه سری عکسای عجیب غریب از طبیعت و…
پانتهآ: دوباره اون تنهاییه و …
غزاله: آره اصلا من تو عمرم اصلاً تو گوشیم عکسای طبیعت و اینطور چیزا نبود، اصلا تو گوشی میرفتم باور نمیکردم که این زندگی من بوده، یه ماه اخیر من بوده، آدما رو میدیدم، کمپ رو میدیدم، آتیش رو میدیدم، موزیک رو میدیدم مثلا اتفاقایی که افتاده بود رو میدیدم همش و هر کار کردم نتونستم این سفره رو بذارم پشت سر و بگم آقا یه سفر خوبی بود، ولش کن دیگه، تا آخر عمر خاطرهبازی کن، بگو آقا رفتم یه سفری فلان سال، این من رو ول نکرد.
پانتهآ: اینجا دیگه فهمیدی تو زندگیت…
غزاله: آره دیگه منو ول نکرد و من از صبح تا شب… اصلا اصلا زندگی من عوض شد. من تا قبلش عاشق این بودم که یه پول کوچیکی حالا مثلا با همون سیستم کجدار و مریز زندگی اروپا، جمع کنم و یه سفر مثلا یکی دو روزه برم این شهرهای اروپا و اینا، خیلی هم ذوق میکردم و خوشحال میشدم مثلا یه شهری میرفتم و اینا، سریع یه رستورانی میرفتم، یه کلیسا میرفتم مثلا، همون جاهای دیدنیش رو اینا رو میدیدم، از هرمز که برگشتم اونجا هیچ جایی دیگه برام جذابیت نداشت، یعنی مثلا اصلا بزرگترین تفریحم بود که یه جایی پیدا کنم برم یه جای سفر و اصلا اون طبیعت … و من اینطور شدم، من فقط دیگه یه همچین چیزی من رو به وجد میاره توی سفر و این انقدر برای من پررنگ بود که هیچ جا رو دیگه دوست نداشتم برم ببینم، یعنی من مثلا دیگه اصلا اینطوری بودم حالا که چی مثلا برم کلیسای فلان جا…
پانتهآ: تو دلت گیر کرده بوده…
غزاله: نه اصلا اون جنس هیجان و انرژی رو دوست داشتم از سفر بگیرم و بعد چند ماه من دیدم که خب این رو من نمیتونم کاریش… باید یه کاریش بکنم این که این داستان من رو ول نمیکنه و اصلا دیگه عدم رضایت از زندگیم در اروپا به هزار…. گفتم اینجا جا دیگه و جرأت این رو پیدا کردم که برای اولین بارها زیر سوال ببرم، آقا شاید اصلا این مهاجرته تا کجا میخواد ادامه داشته باشه. شاید واقعا خب تو که نمیدونستی چه خبره، شاید واقعا مال تو نبوده یه جایی به خودت اجازه
پانتهآ: کمترین دستاوردش این بوده که به تو یه نگاه جدیدی داده دیگه …
غزاله: نگاه، خیلی دستاوردهای واقعاً….
پانتهآ: که تونستی ایران رو بهتر درک کنی…
غزاله: آره، واقعا منو خیلی ساخت تو اونجا و هنوزم من خیلی چیزای عالی از اونجا یاد گرفتم. همه رو هم تشویق میکنم به مهاجرت ولی این آپشن رو اتفاقا من میگم اگر کاش همه ایرونیا یه سال اروپا میتونستن برن زندگی کنن، زندگی رو تازه بفهمن چه طوریه ولی میخوام بگم یه گزینهای برای بعضی از آدما نه همه، برای خیلیا بهترین، میگم من اصلا تشویق هم میکنم که اگر میتونین این تجربه رو داشته باشین، چون خیلی به ساخته شدنتون کمک میکنه ولی به خودتون اجازه بازنگری رو بدین و من میدونم برای خیلیا این کار، خیلی کار سختیه چون به هر حال یه بهایی هم باید بپردازی برای چنین تصمیمی. اینجا دیگه من به خودم این اجازه رو دادم و من یه تصمیم تاریخی گرفتم به عنوان کسی که آرزوش بود فرانسه بمونه، بمیره، پاسپورت بگیره، همه اینا دستاورد بود، همه اینا انگار یه طورایی برای من رنگ باخت یعنی به یه نقطهای رسید و من یه سوال خیلی کلیدی کردم از خودم و خیلی هم سخت جوابش رو دادم به خودم فرصت دادم، به عنوان کسی که عاشق مثلا پاریس بود و اروپا بود و اصلا این داستانها. گفتم ببین الان تو اگه بخوای برگردی این اقامتت باطل میشه، چون که میگم پاسپورت هنوز نداشتم، باید کارت اقامتم رو هر سال تمدید میکردم و مثلا باید ویزای توریستی بگیری و حالا هممون هم شرایط ایران رو میدونیم و گفتم اصلا تو شاید هیچ وقت دیگه… آیا حاضری با این پیشفرض که تو هیچ وقت اصلا دیگه نتونی ویزای حتی توریستی بگیری، آیا حاضر هستی و من با کلی فکر…
پانتهآ: پذیرا میشوی آیا؟ (خنده)
غزاله: (خنده) گفتم بله، و بله رو خیلی واقعی گفتم یعنی واقعا اصلا تمام احساسات من عوض شد، جهانبینی من عوض شده بود و اینطوری بودم که هیچ اشکالی نداره این داستان. من در این لحظه یه تجربه دیگه میخوام تو زندگیم و این مسیر من، این رو نمیخوام به هیچ عنوان ادامه بدم و دیگه شروع شد دیگه به قول معروف پلهای پشت سر رو خراب کردن ریز ریز و انقدرم این تصمیم بزرگ بود، من به هیچ کس نگفتم چنین تصمیمی رو گرفتم یعنی من حتی چند ماه اول …
پانتهآ: آخه تصمیمت این نشد که برگردی ایران، تصمیمت این شده که بری هرمز زندگی کنی.
غزاله: آره، بعد حالا هرمز اون موقع، هرمز الان میگم نبود. من احساس میکردم یه غاری رو کشف کردم توی ایران (خنده)
پانتهآ: (خنده)
غزاله: یعنی الان اصلا این تصویری که الان هست اون موقع نبود. اون موقع من احساس کردم من کشف کردم هیچ کی هم خبر نداره مثلا شاید دو سه نفر دیگه خبر دارن که یه همچین جایی تو ایران هست و من میرم اونجا. تصمیمم این بود، گفتم من دو سال احتیاج دارم به سکون، نِشستن، فکر کردن، پالایش کردن خودم و به روح خودم پرداختن. احساس کردم که خیلی به خودم فشار آوردم تا اینجای زندگیم، همش بدو بدو بوده و اینا ….
پانتهآ: یه ماراتنی بوده…
غزاله: خیلی ماراتن بوده و کاملا روح من میگفت به من اجازه استراحت بده ولی این جسارت رو کردم که بگذرم از اینکه اوکی اصلا این داستان اقامت، اون لوپ اینکه توی اون داستانی، هی کارت تمدید کن، حالا این و اون، اونم خیلی هم تصمیم بزرگی بود به عنوان کسی که مثلا عاشق پاسپورت بودم که مثلا بگیرم ولی دیگه رسیدم به اون نقطه گفتم اصلا نمیخوام، اصلا نمیرم و همینه دیگه، تصمیم بزرگ گرفتن این چیزا رو هم داره.
پانتهآ: یه چیزی از دست میدی، یه چیزی…
غزاله: یه چیزی باید از دست بدی دیگه …
امیرحسین: و برگشتی هرمز…
غزاله: و من برگشتم یک روزی با هفت هشت تا چمدون و بدون اینکه به کسی گفته باشم چه تصمیمی گرفتم برگشتم اومدم ایران و بعد گفتم من میرم اون جزیره که بود پارسال رفته بودم (خنده)
پانتهآ: (خنده)
غزاله: من میخوام برم اونجا یه کارایی بکنم، میرم یه ماه دیگه میرم. به خاطر اینکه اینقدر فشار تصمیمم برای خودم سنگین بود که اصلا کشش اینکه به دور و وریها بخوام جواب بدم که چه تصمیمی گرفتم رو اصلا نداشتم. یادمه اوضاع ایران هم مثلا هی بد میشد و یه سری داستانها که همیشه بوده و دقیقا یادمه حتی اون چند ماه آخر یه سری آدمایی که اصلا هیچ وقتم زیادم تو فاز مهاجرت… همه میگفتن بهترین جایی، آفرین، خوش به حالت، فلان. حالا من داشتم مثلا خونه زندگیم رو جمع میکردم و همه چی رو مثلا برم هرمز واسه خودم توی یه غاری.
مونولوگی از حامد بهداد در فیلم «نیمه شب اتفاق افتاد»
پانتهآ: حالا اینجا رو وایستا، نگو اینجا رو، میخوام دوربین بچرخه سمت مسافری که میاد اونجا با غزاله آشنا میشه. ببین امیرحسین، الان ما یه غزاله داریم تو هرمز به نام غزاله هرمز یعنی اصلا لازم نیست فامیلیش رو بگی. تو از اسکله پیاده میشی از اون توکتوکا میپرسی که میخوام برم خونه غزاله یعنی یه جزیرهست و یه غزاله (خنده) من اولین باری که … اصلا یادم نمیاد چجوری اصلاً با غزاله من آشنا شدم که آقا یه اقامتگاهی هست، یه دختری هست اونجا رو داره میگردونه. رفتم هرمز و اینجوری بودم که دنبال یه غزالهنامیام، تلفنشم جواب نمیداد (خنده) که ببینم کجا باید برم و صاف رفتم جلوی در خونه غزاله…
غزاله: دقیقا یادم میاد.
پانتهآ: چطوری شد که غزاله هرمز شدی؟ (خنده) خودتم میدونم که خیلی این لقبه رو دوست داری.
غزاله: داستان هرمزم اینطوری شد که من اومدم و خب یه خونهای لازم بود بگیرم دیگه ولی اون تجربه شیرین کمپ و آشنا شدن با آدما یه جمله کلیدی تو ذهن من بود، من گفتم که من کمپ رو میارم تو خونهم، کمپ رو میارمم چی بود، همون فرصت آشنا شدن با یه سری آدمای جدید ولی خب اونا میرفتن لب دریا و اینا، چادر میزدن، اون موقع هم اصلاً کسی خونهشو به این شکل، میگم اصلا هاستل نبود واقعا ….
پانتهآ: هرمز خیلی دیرتر از قشم این اتفاق براش افتاد…
غزاله: تک و توک یکی دو نفر دیگه بودن، نه اینکه من اولین نفر، قبل منم یه سری آدم اومده بودن ولی من گفتم که این فرصت اینکه بذار خونه من یه پایگاهی بشه، این آدمای باحالی که میان هرمز، بتونن بیان خونه من. یعنی حتی به چشم درآمدم بهش نگاه نکردم. بعد خب به هر حال تو جزیرهام تنها بودی دیگه، هیچ کس رو نمیشناختی دیگه. گفتم… این نکته رو فهمیده بودم که یه سری آدم خیلی جالب و باحال و و خاص میان توی این جزیره آقا و مثلا خیلی فرصت خوبیه با اینا بخوای آشنا بشی و اینا. حتی اینطوری بودم بیان مثلا دوش بگیرن، بیان ولی یه خونهای هم بدونن توی خود شهر هرمز هست غیر طبیعت. به هر حال من نمیتونستم برم لب دریا زندگی کنم، دوست داشتم با آدمای جدید آشنا بشم ولی دیگه چون میخواستم زندگی کنم، نمیتونستم کمپ کنم، در نتیجه اومدم یه خونهای رو گرفتم و از این شروع شد که ریزریز دوستای فقط دوستای خودم، دایره دوستای خودم شروع کردم گفتم که خب من اینجام و پاشین بیاین دیگه. تنهام بودم گفتم که خب مثلا من اومدم اینجا دارم زندگی میکنم و شما و دوستاتون پاشین بیاین. اولین مهمونمم یه مهمون خارجی خیلی آدم حسابیِ خیلی درستی بود که…
پانتهآ: از کجا آشنا شده بودن؟
غزاله: اصلا خیلی عجیبم اومد، یه دوستی به من مسیج داد و گفتش که ببین مثلا یه دوست من اینجاست، یه پسری از سوئده و این میخواد بیاد هرمز، اصلا اون موقع میگم کسی هم نمیاومد این جزیرهها به اون شکل و اینا. خونه منم اصلا آماده نبود، فقط در همین حد که خودم توش بودم و اینا. بعد من یهو اینطوری شدم که مثلا اوکی، چرا که نه و اینا، به حالت مهمون و یعنی مثلا بیاد و بعد گفته بود اینجا هاستله و اصلاً هاستل چیزیم نبود…
پانتهآ: شوخی شوخی جدی شد (خنده)
غزاله: آره دقیقا اینطوری شد و این اتفاقا مامانم هم اون موقع یه چند روز بعدش اومد، مامانم آشپزی میکرد، براش غذا مثلا میداد و این پسرِ اونجا بود و قرار بود یه روز اونجا بمونه، کلا میخواست یه روز بمونه….
پانتهآ: همه اولش یه روز میخوان بمونن…
غزاله: آره، بعد چهارده روز این آدم اونجا موند و چقدر حس خوبی داد و اینا و حتی موقع رفتنم، مثلا اومد حساب کتاب بکنه، راستش یه پول خیلی بیشتری رو داد و گفت من میخوام یه نقشی داشته باشم مثلا در اینکه اینجا شکل بگیره و این خیلی قشنگ بود، به عنوان اولین مهمون، یه آدم مثلا خیلی درست حسابی و یه استارت خیلی خیلی حالا قشنگ بود و اینا استارت اون خونه و خیلی حرفای قشنگی زده شد و نمیدونم کتاب رد و بدل شد و اصلا خیلی تصویر افتتاحیه قشنگی شد برامون خونه و من خیلی انگیزه گرفتم که این کار رو ادامه بدم و گفتم ببین چه با حال، آدمای جالبی میتونن بیان …
پانتهآ: ولی یه چیزی میخوام بگم، خونه تو الان، یه هاستل عمومی نیست، یعنی هم هست، هم نیست، جهتش عوض شده…
غزاله: جهتش که آره، همیشه هی ریزریز عوض شد ولی جهتش عوض شد که یعنی از اون حالت دوستانهتر شروع شد و الان یه ذره برای من یه حالت ایدئولوژی هم اونجا پیدا کرد حالا به سمت اینکه داستانش رفت و …
پانتهآ: میخوای بگی این جهتش عوض شد منظورمون چیه؟
غزاله: جهتش رفت به سمت اینکه فقط مخصوص خانمهاست و همه فعالیتها حول محور خانمها میچرخه. هر برنامهای گذاشته میشه و حتی من این رو حالا در ادامه میگیم که به سفر و یه سری چیزای دیگه هم رسید ولی از اولش که خب به هر حال دوست بیاد و دوستای دوست بیان و اکیپ بیان، بعد یه سال رسید به یه نقطهای که من تصمیم گرفتم اولین هاستل مخصوص خانمها تو ایران رو بزنم، اسمش یعنی این باشه دیگه و واقعا هم فکر میکنم کسی قبلش چنین کاری نکرده بود و …
امیرحسین: یه چیزی به نظر قبلش، توی یه دوره خیلی سختی…
غزاله: کرونا شد؟
امیرحسین: شما یه حسی رو خودت از هرمز ساختی، بعد وقتی رفتی تو اون جزیره، این حسه رو انگار با بقیه هم ساختی، بقیه هم اومدن با تو اون حسه رو شریک شدن، همزمان که این قضیه اوج گرفت، کرونا شد.
غزاله: دقیقا این اتفاق افتاد، دقیقا رسید به یه نقطهای که یهو یعنی من یه فکر میکنم اکثراً… نمیدونم همین الان دارم یا نه، به یه جایی رسید که من مثلا بیست و پنج نفر توی خونهم دیگه مثلا یه شب خوابیده بودن و این میاومد و اون میرفت…
پانتهآ: موقعی که منم اومدم شلوغ بود دقیقا…
غزاله: آره و من اصلا خودم تعجب کردم که چی شد اصلا، این اومد رفت به این سمت و دقیقا این تاریخش اون شبی که اوج خونه من رکورد تاریخی مثلا بیست و پنج نفر… الان مثلا هفت هشت نفر بیشتر میگم نباشن تو خونهم. بیست و پنج نفر خیلی بود، یعنی همه تو کیسه خواب و تو حیاط و اینور اونور خوابیده بودن، دیگه مثلا فکر میکردم که این مثلا یه مسیر به این شکلی باز شده و آدما میرن و میان، یه هفته بعدش شد پنج اسفند، اعلام رسمی کرونا شد و دقیقا نقطهای که تازه میخواست استارت باشه برای من، کرونا شد و کرونا شد و یهو جزیره فکر کنم حالا کسی هم تا حالا پیش نیومده در موردش حرف زده باشه، خیلی نقطه تاریخی در تاریخ هرمز بود، اتفاقی که توی کرونا افتاد. مثلا بیرون کردن مسافر و یه جو واقعا …
پانتهآ: ترس اومد دیگه…
غزاله: آشوب… آره چیزی ایجاد شد، به خاطر اینکه مثلا پزشک مثلا خیلی متخصصی اونجا وجود نداره، همه ترسیدن. اون مرگ…
پانتهآ: من توی اون موج اومدم چون دقیقا یه چینی، یه شبش خونه تو بودیم، یه شبش رفتیم کمپ، یه چینی همراهمون بود که یادمه که هیچ جا بهش اتاق ندادن و اون موقع هم با چینیا خیلی همه بد بودن که من یادمه اینو بردیم کمپ که بیجا نمونه…
غزاله: آره…
پانتهآ: بعدش دیگه لاک تموم شد…
غزاله: اصلاً یه ترس شدیدی اومد و همه رو بیرون کردن. این نقطهام یه نقطه خاصی بود، هرمز داشت هرمز میشد. این هرمزی که الان… دقیقا اون سال رو من یادمه که یه عالم از محلیا آشپزخونه زدن. همه گفتن…
پانتهآ: کلی کافه بود…
غزاله: امسال هرمز، هرمز شد و کافه و اینا زدن، یهو شد کرونا. بعد جزیره رو همه اینطوری بودن که خب ما خودمون باید مسافرا رو بیرون کنیم. خیلی بلبشو بود، بعد یه سری آدما از تهران فرار کردن، اومدن قایم شده بودن تو هرمز، مثلا تو جزیرهها ولی محلیها اینا رو پیدا میکردن، بیرون میکردن و یه زد و کُشتی،…
پانتهآ: کون فیکون شد…
امیرحسین: قایم موشک بازی شده بود…
غزاله: قایم موشک بازی خیلی زیادی بود و تهش این شد که… و منم خیلی رو این حساب کرده بودم که یهو خونهم شد کارِمن یعنی یهو این شد که اصلا دقیقا هاستل شد یهو خونه من. یهو دیدم خب آدما دارن میرن میان، مثلا هزینهای دارن میدن و اصلاً یهو من کار و درآمدم رفت به این سمت و خب یهو من اینطور بودم خب دیگه عید شد و اوجش عیده و همه روی این داستان حساب کرده بودن، یهو کرونا شد، دقیقا همه هم باور نمیکردن، مخصوصا تو کار گردشگری اصلا برای روانی که خودت رو تخلیه کنی همه … نه، تا سه فروردین باز میشه، نه، تا پنج فروردین باز میشه.
امیرحسین: اصلاً قرار بود ۱۶ فروردین تموم بشه برگردیم سراغ کار و زندگیمون.
غزاله: آره یعنی همه هم هی اینطوری بودن نه، باز میشه…
پانتهآ: باور نمیکردیم…
غزاله: باز میشه، مسافرا میان میان میان، همه اینطوری بودن که اصلا نمیشه که چنین اتفاقی ادامه پیدا کنه. برای من یک بهترین اتفاق، خیلی، یه ذره با عذاب وجدان بودم ولی من همش اونجا میگفتم مرسی از کرونا که این فرصت رو به من داد که چنین اتفاقی بیفته و اتفاقی که افتاد چی بود، من تونستم توی اون خلوتی جزیره هرمزی که الان دوست دارم اسمم غزاله هرمز باشه و انقدر باهاش ارتباط برقرار کردم، تمامش توی دو سه ماه اول کرونا اتفاق افتاد که هوای جزیره هم بهترین هوا بود. اسفند و فروردین و اینا بود
پانتهآ: همش برای خودت (خنده)
غزاله: یهو اون جزیره شد برای من و حالا چند نفر دیگه که به هر حال اونجا بودن ولی من حتی یک آدم رو ندیدم و اصلا من یهو رفتم، دوست من شد این جزیره دیگه.
پانتهآ: همون غاری که فکر میکردی پیداش کردی…
غزاله: غاره پیدا شد، همه چی پیدا شد، و اتفاق جالبش هم حالا اون موقع ناخوشایند بود ولی الان خندهداره این بودش که حتی محلیا مثلا میگفتن که ما اصلا غیر بومی نبینیم تو خیابون و اینا، یعنی یه طور غیر مستقیم تهدیدم کرده بودن که شما اگر موندین توی جزیره، نباید از درِ خونهتون بیاین بیرون و این باعث شد که من توی تاریکی از خونهم میزدم بیرون، ساعت مثلا چهار صبح…
پانتهآ: چقدر عجیب…
غزاله: فقط به خاطر اینکه مثلا محلیها خواب باشن، کاری به کارت نداشته باشن، حالا نه همه، ولی ترس بود دیگه، ترس بود، به هر حال این ذهنیت مثلا وجود داشت که غیر بومیا کرونا دارن. این باعث شد که من بزنم پیاده توی طبیعت این جزیره، مثلا چهار صبح از خونهم بزنم بیرون که مثلا هوا داره روشن میشه رسیده باشم به یه جاهایی و من میموندم، عشقبازی با این جزیره میکردم واسه خودم تا بعد غروب، اصلا اینقدر از خود بیخود… تازه من اصلاً انگار مثل یه بچهای که اصلا یه جزیره رو بهش داده بودن بازی کنه باهاش، واقعا این شکلی بود. میرفتم اون ته جزیره، غروب رو نگاه میکردم. بعد پیاده برمیگشتم مثلا جنازه، ساعت ده شب، یواشکی از تو این کوچهها میاومدی توی خونهت ولی انقدر لذتبخش بود که فقط منتظر بودم دوباره فردا بشه و من دوباره برم تو طبیعت. اینجا شد که من ارتباطم با طبیعت خیلی خوب شد و مخصوصا با خورشید. من توی این تاریک بیرونزدنها برای اولین بار تو زندگیم طلوع خورشید رو دیدم و تا اون لحظه ندیده بودم ولی اینکه باعث شد من مجبور شم صبح زود از خونه برم بیرون…
پانتهآ: الان دیگه جزء لایفاستایلته دیگه …
غزاله: لایفاستایل و یه طورایی فکر کنم امضای شخصیتیم هم شد، یعنی من حتی یه پستمم که خیلی برام مهمترینه گفتم من رو به این بشناسین که اون دختره که طلوع غروب نشون میده، برین پیش اون دختره که طلوع غروب… و این رو دوست دارم تا آخر عمرمم دوست دارم فقط همین یه جمله گفته بشه یعنی هیچ دستاوردی برام از این قشنگتر نبوده که یه سری آدم رو من برای اولین بار طلوع خورشید رو با من دیدن، خیلی آدما مثلا این اتفاق افتاد تا حالا ندیده بودن و اینا…
امیرحسین: از حس و حال خودت اون لحظهای که میگی اولین بار مواجه شدی، به نظر من اون رو از دست ندیم، خیلی میتونه جذاب باشه.
غزاله: طلوع خورشید و اینا رو؟
امیرحسین: آره آره.
غزاله: من اصلا خیلی برام … میگم من خودم خجالتم میکشیدم، چون که اصلا اینطوری بودم حالا باید میدیدی قبل از این هم ولی اصلا یه عظمت عجیبی داشت و اون لذت همچنان بعد چهار پنج سال که دیگه الان واقعا میتونم بگم واقعا دیدم نزدیک هزار تا طلوع خورشید رو، هر روز، یعنی مشتاقترین کس تو خونه من علاوه بر مهمونام، همچنان خودمم که با ذوق همچنان، یعنی مهمونام همه میبینن پاشیم بریم طلوع ببینیم، پاشین بریم طلوع ببینیم، یعنی اینطوریان که میخوای مثلا یه روز نریم، من اینطوریام حیفه، نمیدونی چی رو از دست میدین، به زور مهمونا رو من برمیدارم میبرم حتما طلوع خورشید رو ببینن، غروب رو ببینن و این زندگی من رو عوض کرد، این دید اینکه مثلا طبیعت رو ببینی و اینا و من شروع کردم اصلاً قبلش توی پیجم از خونه میذاشتم و از بناییام و اینا میذاشتم و اون موقع اینطوری بودش که مثلا اگه قبلش ده نفر استوری رو نگاه میکردن، خورشید میذاشتم، یه نفر نگاه میکرد، یعنی قشنگ علناً گفته میشد ما به این علاقه نداریم خیلی زیاد مثلا این مطلب اینطوری ولی من یه حسی داشتم که اینو رو باید بذاریم، مردم، من فکر میکردم که این رو مردم باید بهش علاقهمند بشن و ببینن و دیگه همین دیگه کرونا شد ولی توی صفحه کمکم من مثلا طبیعت رو میذاشتم، یه سری آدم کمکم اومدن توی صفحه، ولی خب خونه تعطیل بود، به هر حال کرونا بود دیگه ولی انگار ارتباطه رو با همون تصویر برقرار کرده بودن که رسید به شهریور که کمکم این قوانین هم… حالا، کرونا کمتر شد، انگار یه عدهای تشنه این شده بودن که بیان خونه من و به محض اینکه من گفتم خب از امروز میشه اومد، دیگه اونجا مهمون بود و من اصلا زندگیم رفت به این سمت که من بشم مهماندار و خونهم، یعنی یه چیزی که میگم، بازم اصلا خودم فکر نمیکردم اصلا کارم این بخواد باشه، اصل کارم این بخواد باشه …
ترانه «یادت رفته از حسین کوهیار»
امیرحسین: یه سوال، شما ولی یه کاری رو اون وسطا انجام دادی، حالا یه ذره اشاره کردین بهش، الان میخوایم مفصل راجع بهش صحبت کنیم، شما انتخاب کردین که این دوستان، بخش زیادی از این دوستان، فقط از خانمها باشه دیگه…
غزاله: (خنده)
پانتهآ: بد شد، دیگه نمیتونی بیایی اینجا؟ (خنده)
امیرحسین: میخوام بگم این تصمیمه از کجا اومد که شما، چون الانم این شِیر کردن این حال خوبه فقط با خانمها داره پیش میره. چی شد که شما تصمیم گرفتین اقامتگاه رو مخصوص خانمها طراحی کنین؟
غزاله: دلیل اولیهش رو بخوام بگم خیلی … اولش با یک اتفاقات بد شروع شد، اینطوری بخوام بگم. اینکه من دوستام میاومدن و میرفتن، و خب حالا هم آقا بودن، هم خانم بودن، ولی آشنا هم بودن، غریبه نبودن که میاومدن، اتفاقی که افتاد دوستان که میاومدن یه ذره شلوغ میشد اون خونه و همه هم اینطوری بودن که خونه غزالهست و مثلاً … دوستمونیم و بعدشم جزیرهست و به به چه هوایی و چه حیاط با صفایی و حالا صدای ضبط رو بلند کنیم و از این داستانا بود. و خب من از یه طرف خوشحال بودم دوستام دارن میان ولی دیدم به مشکل دارم میخورم با همسایه و صاحبخونه دیوار به دیوار و اینا، و یک شب یه سری از دوستای من اونجا بودن، دوستای خیلی عزیزم هم هستن، دوستایی بودن که توی سفر اول به من جا دادن توی اون کمپ و خیلی باهاشون صمیمی شدم، اونا اومدن خونه من، خیلی هم خوشحال بودم ولی راستش خونه روی هوا بود دیگه، خونه روی هوا بود، و ساعت ۱۲ شب صاحبخونه زنگ زد گفتش که اگر نمیتونی جمع کنی، پاشو برو و خیلی به من برخورد و خیلی سنگین این داستان و …
پانتهآ: بافتش بافت سنتیه…
غزاله: و این داستان چهار ماه چالش شد یعنی من بعد اون شبی که این دوستام بودن و رفتن، تا چهار ماه، ما درگیر بودم با صاحبخونه که اون شب شُسته بشه و از بین بره و واقعا طول کشید این داستان و من اینطوری شدم که اوکی من تصمیم گرفتم بیام اینجا بمونم و دیدم خیلی هم جدی برخورد کرد، یعنی اصلا شوخی و اینا نداشت و منم زندگیم رو گذاشته بودم اومده بودم، یهو دیدم ببین به همین راحتی میتونه یهو همه چی از بین بره، خیلی فکر کردم و یهو به این نتیجه رسیدم که اصلا فقط خانمها. چرا، حالا خانمها دردسرش کمتره، آرومترن…
امیرحسین: مدیریتشون راحتتره…
غزاله: مدیریتش راحتتره، دنبال یه سری چیزا نیستن
امیرحسین: (خنده)
پانتهآ: (خنده)
غزاله: و واقعا اینجور آره دقیقا گفتم که خب این رو من میتونم کنترل کنم، آخه واقعا دوستای پسرم که اومده بودن مثلا میگفتم بچهها آروم، میخندیدن مثلا که … بعد مدل منم یه ذره آرومه …
پانتهآ: حساب نمیبردن…
غزاله: جدی من رو نمیگرفتن. آره، مثلاً حالت… مثلاً اینطوری بودن که باشه، باشه و فلان و اینا، یعنی من یه ذره ترسیدم…
پانتهآ: تحت فشار بودی…
غزاله: آره، این داستانم من اومدم حالا اینجا واسه خودم یه مدت باشم، به داستان نخوره، این شد که من به این دلیل روز اولی که گفتم خانمها بیان، این شد، که اومدم مثلا یه سری استرسها رو از روی خودم بردارم. واقعا به سختی و اینکه مثلا خونه خالی بمونه، اتاق خالی بمونه، من برام مهم شد. گفتم من این رو جا میندازم برای اینجا و ارزشش رو داره که پاش واستم و خدا رو شکر جا افتاد و اصلا این شد نقطه عطف اون خونه و نقطه تفاوت داستان که الان همه از همه جا فقط به خاطر همین دارن میان که چون فقط مال خانمهاست و حالا در کنارش دیدن طلوع و طبیعت و مدل خودم، ولی به مرور زمان من فهمیدم که اصلا چقدر قشنگه جمعهای خانمانه. حالا اولش اصلا به این موضوع من فکر نکرده بودم…
پانتهآ: ویژگی که تو نسبت به یه سری از میزبانهای دیگه داری، اینه که چون خودت خیلی سفر رفتی، نیاز مسافر رو میشناسی، توی سفرها چه چیزایی پررنگ بوده؟ چه خلأهایی حس کردی که بعدا تلاش کردی توی خانه هرمز، خونه غزاله بیایی اون رو جبرانش بکنی؟
غزاله: یه چیز مهمی که من تو خونهم فکر میکنم سعی کردم در نظر بگیرم، یه تفاوتی که یعنی ایجاد کنه فکر میکنم همین سِلِکت کردن آدما بود که برای مخاطبم ارزش قائل باشم، برای مهمونم ارزش قائل باشم و واقعا هم این حس برای همه وجود داره، ولی یک موردم تا حالا پیش نیومده، چون به هر حال یه فضایی که هفت هشت نفر رندوم میان توی اون خونه من و من مثلا معایب رندومی رو چون تجربه کردم که چه اتفاقایی میافته، یعنی، مخصوصا توی یه همچین جاهایی، جاهای مثلا کوچیکی، جزیرهای، بیامکاناتی که تو یه وقت زیادی تو باید توی اون خونه و جایی که گرفتی بگذرونی و با صاحب اونجا، و این نیست که تو فقط یه جایی رو رزرو کرده باشی و خوشگل باشه و دیگه مطمئن باشی جای خوبیه، خیلی خیلی مهمه اتاق کناریت کیه، کی توی اون فضائه، شب اون حیاط و چه آدمایی با چه وایوی میخواین شِیر کنم و من خیلی روی این موضوع حساسیت بسیار… یعنی من حتی تعداد شمعی که تو خونهم روشن بشه، موزیکی که من حتی نیستم، خونه رو به کسی میسپارم حالا یه تعداد روز محدود، حالا میتونن بگم من موزیک رو با تلفن چک میکنم چی داره پلی میشه توی حیاط، یعنی حتی حواسم هست که چون دقیقا میتونم خودم رو بذارم جای مسافر و این رو خیلی این کار رو میکنم، حالا میگم آدما رو هم چون دوست دارم، همیشه هم علاقه داشتم به جامعهشناسی و آدمشناختن، فکر میکنم یه توانایی نسبی پیدا کردم تو اینکه بتونم خودم رو جای آدما بذارم و جای نیاز آدا بذارم و توی خونه منم این خیلی این اتفاق میافته، یعنی یه چیز فیکس ثابتی نیست، یعنی من با توجه به روحیه هر فردی، یه الگوریتمی من … به خاطر همین، هر شب اون خونه متفاوته، یعنی نسبت به آدمایی که…
پانتهآ: جمعی که دور هم جمعن.
غزاله: من یه الگوریتمی میچینم که چطور همه اینا همزمان از یک چیزی لذت ببرن، چه چیزی رو گوش بدن، چه حرفی رو بزنن، چیکار نکنن، یه گیمی هم هستا…
پانتهآ: دوستی بینشون ایجاد میکنی…
غزاله: آره، و یه سری آدما مثلا میان اونجا، اینطوریان که میدونیم آدمای مدل خودمون اونجان، این جا افتاده که خب اوکی، یه فیلترایی رد میشه و خب آره یه عالم دوستیای خیلی خیلی خیلی خوب اون خونه شکل گرفته که دو تا مهمونِ دو تا اتاق کناری بودن، الان واسه خودشون سفر میرن با هم و دوستای خیلی صمیمی هم هستن و…
پانتهآ: اینش جالبه دقیقا، حالا کلامتم قطع کردم ولی تو نیومدی یه اقامتگاه درست کنی، همون خونه خودت رو داری به اشتراک میذاری با بقیه. من خودم این اتفاق برام داره میافته که هر چی سنم بیشتر میشه، خیلی سختتر آدما رو تو حریمم راه میدم، و توام یه جا داشتی میگفتی که سختتر شده بود اعتماد کردن. چه جوری به این نقطه رسیدی که دقیقا اون فضای شخصیت رو با یه عالمه غریبه، بیست و پنج نفر غریبه دیگه شِیر کنی؟
غزاله: اینی که گفتی خونه شخصیت رو، مرسی اشاره کردی، دقیقا هم میخوام بگم خونه من هاستل نیست، ولی خب حالا عمومیش رو میگم هاستل ولی هوم اِستِیب بهترین کلمهست یعنی من چون خودم هستم توی اون خونه و یه بخشی از این چیزی که آدما میان اونجا، اینه که اصلا دعوت میشن که بیان و لای زندگی من باشن و اون زندگیه شِیر میشه و این خب خیلی فرق داره با یک هاستلی که یه اتاق بهت میدن و یه کلید بهت میدن و میگن ورود و خروج و اینا و این هم خیلی قشنگ کرد داستان من رو و از یه طرفم راستش سخت و یه ذره چالشی کرد، چون من در حال یه مهمونداری بیست و چهار ساعته واقعیام…
پانتهآ: خیلی کار سختیه.
غزاله: یعنی یه مهمونداری و هر کس هم که میاد این انتظار رو داره و حالا من خوشحالم هستم، ولی سختم هست یه جاهایی…
پانتهآ: میان که با تو معاشرت کنن دیگه…
غزاله: آره، هم معاشرته و منم واقعا آدما رو مهمون میبینم، یعنی هر یک نفری که من اون در رو دارم باز میکنم واقعا داره مهمون میاد خونهم، چون مدل خونهم یه طوریه که تو دقیقا داری همش یه حال مشترکه میری، میای، یعنی اصلا تو نمیتونی تفکیک باشی، یعنی برات خیلی مهمه که چه آدمی داره وارد میشه، خیلی خیلی این مهمه. حالا منم همیشه بعضی وقتا میگم، میگم حالا سعی میکنم اینم یه ذره فرهنگسازی بکنم بگم همونقدر که حالا شما براتون مهمه کجا دارین میرین بدونین منم خیلی برام مهمه این در رو دارم به روی کی باز میکنم فقط این نیست که مثلا شماره رزرو کردین، منم حواسم هست که کی قراره در خونهمون به روی کی باز کنم و سر همین هم هست که یه سری حالا سختگیریهایی هم دارم، خیلی هم یه ذره سختگیری، سعی کردم داشته باشم که خب به هر حال یه قشر درستتر و هم اونا راضی باشن هم اینور درست باشه، بخوان بیان و خوشبختانه این سختگیریها جواب داده و من فکر میکنم اینکه بدون دروغ و اغراق توی این چهار پنج سال من فکر کنم از بالای هزار نفری که آدم اومده توی اون خونه، واقعا فکر کنم دو نفر یا سه نفر ناراضی کلا من داشتم مثلا که بیان و حال نکرده باشن و مثلا بگن حالا چیزی هم نبود اینجا و اینا، ولی همش هم به کردیت هرمزه، کردیت هرمز هم الان در تمام دنیا من یک عالم دوست دارم…
پانتهآ: پایگاهی داری…
غزاله: دارم که خیلی لطف دارن و خیلی به خاطر که اون جنس خالصی زندگی توی هرمز و اون لایف استایل و اینا رو دیدن، من فکر میکنم خیلی قلبی مردم ارتباط برقرار کردن.
موسیقی محلی بندرعباس
پانتهآ: از بین جاهایی که سفر کردی، کدوم مقصد بوده که خیلی برات جذابتر از بقیه بوده، به جز هرمز که کاملا متوجه شدم؟
غزاله: من آدم اینطوری نیستم که روی یک نظر خیلی پافشاری کنم و نظرم تغییر نکنه و خیلی جاها شده رفتم و یهو گفتم که وای این قشنگترین جائه، این بهترین جاست ولی واقعا جایی که خیلی من الان جدیدا باهاش ارتباط برقرار کردم و الان حتی داره باز داستان زندگی من رو یه ذره تغییر میده، سفر به قونیه بوده که حالا همین دو سه روز پیشم ازش برگشتم و یه سفر بسیار معنوی، شهر بسیار معنوی و انگار یه چیزی دوباره احساس میکنم مثل… نه در حد هرمز، چون دیگه میترسم مثلا جایی اندازه هرمز من رو گیر بندازه ولی با این شهر، در نهایت سادگیش دوباره من یک ارتباطات عمیقی پیدا کردم که الان میخوام یه یک ماه آینده برم، حتی یه مدت اونجا بمونم و این شهر برای من اصلا باز شده آرمانشهر بعدی من، در حال حاضر. ببینم به کجا میره.
پانتهآ: چرا؟
غزاله: من خیلی با ندای قلب جلو میرم، کل زندگیم، یعنی واقعا مغزم توان این رو نداره به من دستور بده، همیشه شکست میخوره در برابر قلب و با همین فرمون رفته زندگی من جلو، با همین قلبه من پا شدم اومدم هرمز و با همین صداها و نجواها الانم داره به من میگه که شاید وقت یه چَپتِر جدیدیه تو زندگیت و یکی از پایگاههای محکمی که داره من رو به سمت خودش میکشه، قونیهست.
امیرحسین: چقدر عالی، فکر کنم دیگه آخرای گفتگو باشه، خیلی برای خود من شخصاً تجربه جذاب و عجیبی بود شنیدن اینکه یه سفر میتونه چه تاثیری رو زندگی یه نفر بذاره و اصلا یه قصه متفاوتی رو نسبت به اونچه که تا الان داشته، تا اون روز داشته پیش میرفته، ادامهدار بکنه براش و این تاثیر سفره که بعدا اتفاقات دیگه زندگی شما رو تحت تاثیر قرار داد، شنیدنش خیلی جذاب بود. پانتهآ تو ولی فکر کنم چون قبلا آشنا بودی و میدونستی، من که خیلی لذت بردم…
پانتهآ: نه برای منم همچنان این قصههای غزاله جذابه و خیلی خوشحالم که یه فرصتی شد که آدمهای بیشتری قصهشو بشنون و الان خیالم راحت شد (خنده)
غزاله: مرسی، ممنون، ممنون از دعوتتون. منم راستش خیلی هم اینطوری تا الان یعنی توی یه نقطهای نبودم که بگم حالا بقیهام بشنون، نشنون، خیلی هم یه آدمی هستم که میگم خب حالا که چی اصلا، حالا که چی بشه که چی نشه …
پانتهآ: جمله هرمزه به نظرم، (خنده) هر کی اونجا میره، میشه حالا که چی.
غزاله: حالا که چی، ولی خب یه جاهایی هم دیدم یه تاثیراتی آدم میتونه یه تلنگرایی، همونطور که شنیدن داستان خیلی از آدما برای خود منم یه تلنگرایی بوده، شاید بدم نباشه دیگه حالا چند نفرم… ولی انتخاب کنن قسمتهای خوبش رو برای خودشون انتخاب کنن، قسمتایی که به درد نمیخوره بگن برو بابا دختر دیوونه مثلا این کار رو کرد، نکرد، ولی چیزی که داستان من بوده و میشه روش تاکید کرد، من نه میخوام بگم مهاجرت معکوس کنین، گرچه که داستان من با این جمله شروع شد، ولی نه عکسش رو میخوام تشویق کنم، ولی چیزی که دوست دارم پیشنهاد بدم اینکه به خودمون فرصت بازنگری تو تصمیماتمون رو هر جایی که هستیم، هر لحظهای که هستیم، بدیم، نترسیم، یه ذره ریسکپذیریمون رو توی یه سری مسائل بیشتر کنیم و اینکه من فکر میکنم حالا کرونا و اتفاقای دنیا که ما تو عصر عجیبی داریم به سر میبریم هر روز داره به ما گوشزد میکنه که چیزی رو نمیشه پیشبینی کرد، خیلی حساب نکن روی برنامهریزیات، یک ذره بیشتر در زمان حالمون زندگی کنیم، حواسمون به خودمون باشه، به تجربیات زندگیمون، به گذر عمرمون و اینکه بدونیم زندگیمون رو چه شکلی دوست داریم سپری بشه و توی اون زمینه قدم برداریم و صرف اینکه توی یه مسیری هستیم و یک سری ضمانتهای ظاهری که بگی خب من سر کار ثابتم، من دارم بیمه انقدر ساله میدم، پس من باید فلان کار رو بکنم، پس دیگه امکان نداره من بخوام موقعیتم رو تغییر بدم، نه، برای بعضی آدما میشه تغییرات رو داد و اینم یه گزینهای پس ذهنتون داشته باشین…
پانتهآ: این جملهای که گفتی که به خودمون اجازه بازنگری بدیم، من میخوام بگم راجع به بقیه هم این نگاهه رو داشته باشیم که آقا وقتی یکی میاد یه حرفی میزنه، فکر نکن تا ابد حق نداره اون نظرش رو تغییر بده. چون خصوصا راجع به بچههایی که مهاجرت میکنن من خیلی این رو میشنوم که همه منتظرن بگن دیدی گفتیمف حالا چه بد شد، چه خوب شد. آدما بر اساس تجربیات زندگیشون تا اون لحظه یه سری تصمیمات رو میگیرن و بهشون اجازه بدیم که بعدا بتونن اون نظره رو عوض بکنن.
غزاله: دقیقا تو وقتی که خودت هم چنین تصمیماتی میگیری باعث میشه که همزادپنداری بیشتری با آدمای بیشتری بکنی و دقیقا یک چیز خیلی نکته خوبی رو بهش اشاره کردی دیگه. آدما رو اذیت نکنیم توی تصمیماتشون.
پانتهآ: تجربهگرا باشیم…
غزاله: حتی اگه خودمون اهل این کار نیستیم ولی برای بقیه آدما بپذیریم، از دایره افراد خانواده، دوستامون، اجازه بدیم هر کسی زندگیای که مال اونا رو زندگی کنه.
امیرحسین: خیلی هم خوب، ممنون از حضورتون، مرسی پانتهآ. خیلی گفتگوی خوبی بود. اگر که نکته یا حرف آخری داری بگو، بعد هم که غزاله نکته و حرف آخرش رو بگه.
پانتهآ: میسپارم به غزاله نکته آخر رو (خنده)
غزاله: اگر مسیر رشد شما هم از طریق سفره، سفر رو جدی بگیرین، سعی کنید سفر برید، چون سفر واقعا دنیای آدم رو باز میکنه، هر یک آدم جدیدی، هر یه لوکیشن جدیدی، هر یک غذای جدیدی که شما میخورین، یه دریچهای رو به روی شما باز میکنه و بعدا به شما امکان مقایسه کردن میده و در نتیجه به نتایج بهتری رسیدن رو میده. من خیلی دوست دارم تعداد آدمهای سفر برو بیشتر بشه و مطمئن هستم هر چه سفر آدما بیشتر برن، جامعه هم حتی آدمهای نرمالتر و سالمتری رو تحویل خواهد داد. یه چیز دیگه هم بخوام بگم، من فکر کنم آدما دو دسته هم هستن، یعنی یکی از دستهبندیها میشه بگی یه سری آدما که در سکون رشد میکنن و یه سری آدما که در حرکت رشد میکنن. خیلی مهمه که آدم بفهمه خودش توی کدوم دسته از ایناست و لزوما هم اتفاقا من میگم همه نباید حرکت کنن همش، یا آدمها یه ذره هم افتادن تو دور اینکه حتما برن همه جای دنیا رو ببینن مثلا، هر کی دوست داره در سال یکی دو تا جا رو بره ببینه و همش هی بره همه جای دنیا رو ببینه و لزوما همه جا رو دیدن به معنای این نیست که حتما به تو یه عالم آگاهی و دانش اضافه بشه ولی تو باید تشخیص بدی کدوم دسته هستی. من اینو با قاطعیت مطمئن شدم که من رشدم در حرکته و تو تمام زندگیم این صحنه رو دیدم به خاطر همین هست که سفرم که میرم اینطوری نیست که بگم وای حوصلهم سر رفته، خسته شدم، مثلا الان وقت سفره، من سفر رو برای رشد میرم یعنی مثلا میگم آخ جون قراره رشد کنم، قراره مثلا یه اتفاقای توم بیاد، یعنی سفر رو فقط با این و حتما هم این اتفاق برای من میافته، یعنی همیشه برای من، رشد در حرکته و حالا خوشحالم که کشف کردم این رو توی خودم که با برای من سکون جواب نمیده ولی برای بعضی از آدما هست.
امیرحسین: ممنون از شما، ممنون از همه شنوندهها و همراههای رادیو دور دنیا، امیدوارم که این اپیزود رو دوست داشته باشید، تجربه دلنشین و متفاوتی براتون بوده باشه تا یه اپیزود دیگه خدانگهدار.
موسیقی منگهها از «حیدو هدایتی»