اپیزود ۲ فصل سوم رادیو دور دنیا رو میتونید در کست باکس، اپل پادکست، ساندکلاد، اسپاتیفای و کانال تلگرام علیبابا گوش کنید. کافیه اسم «رادیو دور دنیا» رو تو هر یک از این پادگیرها جستوجو و سابسکرایب کنید.
توی این اپیزود همهچیز متفاوته!
اینبار تصمیم گرفتیم صدای رادیو دور دنیا رو از وسط جنگلهای سوادکوه به گوش شما برسونیم.
جنگلهایی که مدتیه خونه متین بوشکرفت عزیزه.
متین به گفته خودش پسر جنگلهای ایرانه و توی این اپیزود همسفر ما تا دورترین و سبزترین نقاط طبیعت شد.
توی این اپیزود از سختیهای بقا در طبیعت گفتیم و تا آرزوی جاودانگی در جنگل پیش رفتیم!
مونولوگی از متین بوشکرفت درباره سفر تنهایی در جنگل:
«روز اول که رسیدم، فکر میکنم ساعت یازده بود، انقدر این سفر برای من اتفاقای عجیبی داشت، هیچ وقت جزئیاتش یادم…. همه چیش رو یادمه یعنی مثل یک فیلم همیشه جلوی روم میگذره. ساعت یازده بود، اومدم یک پیمایشی کردم و رسیدم به یک جای قشنگی تو جنگل، وقتی کولهم رو گذاشتم و نشستم، گفتم متین چیکار کردی، متین کجا اومدی؟ (خنده) دیگه و این رو همش دائما با خودم تکرار میکردم، هیچ راه برگشتی نیست، این انتخاب توئه، تو انتخاب کردی که این مسیر رو بیای، این سفر رو بیای و حالا قراره که پونزده روز تنها باشی، به دور از تکنولوژی، به دور از همه چیزایی که یک روزی میشناختی و باید تو جنگل زندگی کنی. از لحاظ ذهنی خودم رو اینجوری آماده میکردم.»
امیرحسین: سلام، به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من امیرحسین مرادیام و شما صدای من رو از قلب شرکت سفرهای علیبابا یعنی ساختمون روز اول میشنوید. اینجا رادیو دور دنیاست، یک پادکست سفری که توی هر اپیزود راه رو از گوشمون شروع میکنیم و به گوشهگوشه دنیا میرسیم، به این امید که با این همسفری، رویای سفر رو تو دلامون زنده نگه داریم و تاثیری که هر سفر توی زندگیمون میذاره رو پیدا کنیم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علیبابا خیالپردازی رو تمرین میکنیم و برای این کار نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم. بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لابهلای ظرفهای نشسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بیخوابی آخر شب گیر افتاده و دلش میخواد برای ساعتی هم که شده بره به جایی غیر از اونجا که هست.
«موسیقی بیکلام ساغر اثر لیلی افشار»
امیرحسین: توی این اپیزود میزبان یه مهمونی هستیم که وقتی من خودم قصهشو شنیدم، با خودش آشنا شدم، تصمیم گرفتیم که از استودیوی رادیو دور دنیا خارج بشیم، بیایم توی جنگلای سوادکوه، تو ارتفاعات سوادکوه، پلاک یک جنگل، جایی که خودش قصه و داستانهای عجیب و غریب و هیجانانگیزشو شروع کرد، اینجا بیایم باهاش اپیزود ضبط کنیم. اگر هم حالا در طول گفتگو، صداهایی شنیدید، صدای طبیعت و جنگل و محیطه.
پانتهآ: سلام خیلی خوشحالم که این بار داریم یه ضبط متفاوت رو تجربه میکنیم، با اینکه سرما خورده بودم ولی دلم نیومد که کنسل کنم و نیام، چون که خب یه کم هماهنگی با متین سخت بود و ترسیدم که اگه کنسل کنم، دیگه نتونیم که تو این فضا شرایط ضبط داشته باشیم. برای همین با وجود اینکه صدام گرفته هستم توی این اپیزود ولی برای اینکه صدام گوشخراش نشه چون یه تایمی که طولانی صحبت میکنم، صدام گوشخراش میشه، اذیت میشین، سعی میکنم که من کمتر صحبت بکنم و بار اصلی گفتگو رو بزارم روی دوش امیرحسین و متین که شما هم اذیت نشین و در عین حال منم این گوشه بشینم و کیف کنم.
امیرحسین: مهمون امروز رادیو دور دنیا متین توتازهایه، متین به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدی.
متین: سلام، سلام و درود به همه کسایی که قراره صدای ما رو بشنوند، به همراه داستان من و داستان ما در جنگل بشن و سلامی دارم از جنگل، از مفهوم بزرگی که متین توتازهای پارچهفروش که ساکن مشهد بود و زاده زاهدان رو کشید به سمت شمال، به سمت سوادکوه و تبدیلش کرد به متین بوشکرفت جنگلنورد.
امیرحسین: خیلی خوش اومدی. متین اصلا همینجوری شروع بکنیم. قبل ضبط هم داشتیم با هم گپ میزدیم کسی که به قول خودت، مثبت صد میلیون درآمد داشته، بیزینس داشته، خانواده، دوست، آشنا، یه زندگی رو ساخته، تا چهار ماه پیش این زندگی رو داشته، چه اتفاقی میفته که یهویی تصمیم میگیری همه اینا رو ول کنی، پاشی بیای تو دل جنگلهای سوادکوه، تنها، و تجربههایی رو زندگی بکنی که واسه همه آدما عجیب غریبه. جوری با مرگ خیلی جاها دست و پنجه نرم بکنی، یه جنس از سفرهایی رو تجربه بکنی که خیلی کم پیش میاد، شاید نمونههای خارجیشو ما تو مستندها دیده باشیم ولی خیلی کم واسه آدما پیش میاد. چی شده، چه اتفاقی افتاده، از کجا شروع شده؟
متین: آره داستان من دقیقا خیلی نقطه عطفایی داشتش که باعث شد من هر آن چیزی که دارم رو، هر آن چیزی که روزی برام مفهوم بود توی زندگیم، ارزشهام رو شاید حتی تغییر بدم و این کار بزرگ رو انجام بدم. داستان من از اونجایی شروع شد که خیلی سال پیش وقتی که دبستانی بودم و مدرسهمون دو شیفت بود همیشه قبل از اینکه برم مدرسه، ما بین اون ساعتهایی که دِدتایمی که برم سوار شم و برم سوار اتوبوس شم و برم خط واحد و برم مدرسه، یه برنامه خاص رو نگاه میکردم، یه مستند خاصی رو نگاه میکردم و یه جورایی میتونم بگم همه چیز توی ذهن یه بچه از اون تایم شکل گرفت و اونجا بود که من فهمیدم آقا جنگل میتونه در آینده شماره یک زندگی من باشه. اون زمان یه مستندی پخش میشد به نام بیر فود بوشمند طبیعتگرد پابرهنه اگه بخوام حالا تحتاللفظی معنیش بکنم که اونجا یه آقایی بود که ایشون با پای برهنه شاید خیلیها دیده باشن این مستند رو، با پای برهنه میرفت توی جنگل، مستند میگرفت با حیوانات مثلا، توضیح میداد چه جوریه، چه جوری نیست، و اون سالها من فکر میکردم که آیا میتونم روزی من هم کوله بر دوش، دوربین بر دست، وارد جنگل بشم و مستند تهیه کنم، فیلم تهیه کنم و اینها. حالا اون زمان این باور رو من درون خودم شکل دادم که روزی این کار رو انجام خواهم داد، اما چی شد که واقعا به یه سرانجامی رسید، خب باز خودش یه مسیر طولانیه. خیلی از ماها تو زندگیمون یه سری ایدهها داریم، یه سری افکار داریم، بچهایم، دوست داریم چه میدونم… الان از اکثراً بپرسی میگن میخوام خلبان بشم. خیلی از چیزا هستش که ما تو بچگیمون دنبال میکنیم ولی هر چی بزرگتر میشیم، زندگی، تقدیر، حالا هر چی اسمشو بزاری، ما رو از مسیرمون دور میکنه ولی من همچنان پسزمینه ذهنم تو هر سن و سالی که بودم، اینو داشتم و وقتی که هیجده، نوزده سالهم شد و اولین پولهایی که در آوردم، اینو من بگم، من بیستوشش سالمه متولد، شش اسفند ماه هزار سیصد هفتاد و ششم و در نوزده سالگی وقتی که اولین پولایی که به دست میآوردم، کار میکردم، تابستونا مدرسه میرفتم، کار میکردم و پول به دست میآوردم و خرج سفر میکردم و اولین سفرامو توی سن نوزده، بیست سالگی تقریبا شروع کردم به سفر رفتن و با همین ایده که نایا روزی میتوانم مستندساز بشوم، آیا روزی میتونم جنگلنورد بشم، با این ایده جلو میرفتم.
پانتهآ: ببین متین واقعیتش رو بگم، من اولین بار که داشتیم با امیرحسین باهات حرف میزدیم، اینجوری بودم که احتمالا یه خوابی دیده، یه چیزی در عالم رویا براش اتفاق افتاده، چون ببین تو میگی که من یه مستندی دیدم تو کودکی و یه چیزی در من شکل گرفته و اینو رفتهرفته باهاش زندگی کردی و بزرگ شدی ولی موقعی که این تصمیم رو گرفتی یه سری چیزای مهم تو زندگیت داشتی که قطعا یه هزینهای داشته رها کردن این چیزا. موقع تصمیمگیری چقدر بین هزینه رها کردن دستاوردهای مهم زندگیت، تا اون لحظه فکر کردی؟
متین: آره دیگه، من همیشه اینو میگم که زندگی یه حد مشخصی داره، حدش مشخصه، مثلا به عدد بخوام بگم میگم صد تاست، مثلا دارم میگم، یه حد مشخصی داره، برای به دست آوردن یه سری چیزا، من صدِ خودم رو پر کرده بودم با اون شغل سنتی که داشتم، مثلا اعتباری که تو بازار داشتم، با اونا پر کرده بودم و دیدم دیگه نمیتونم جایی توش برای جنگل باز کنم، میرفتم جنگل، باز هم سعی میکردم با هزار تا بدبختی از مشهد پا میشدم میرفتم جنگل، سه روز، چهار روز، تولید محتوا میکردم، مستند تولید میکردم، با شور، اشتیاق، اینا همه رو انجام میدادم، برمیگشتم دوباره سر کار، یعنی شرایط یه جوری برای من بود، من هیچ وقت اینا رو یادم نمیره یه جوری میشد که باید تعطیلات رسمی حتما میبود که مثلا خب بازار تعطیل باشه، سرکارمون تعطیل باشه بتونم برم اونجا و اینو میرفتم بلیت میگرفتم با اتوبوس، پا میشدم میرفتم، هزار کیلومتر هزار و پونصد کیلومتر گاهاً، حالا بستگی به اون مسیر داشت، میرفتم و درجا همون رو میرسیدم شهر مقصد، اصلا استراحت نداشتم، میرفتم جنگل، تولید محتوا، هم لذت بود، هم هدف. انجام میشد میاومدم دوباره همون رو دوباره استراحت نمیکردم، همون رو دوباره سوار اتوبوس میشدم، برمیگشتم. یه خاطرهای این وسط یادم اومد، یه سری زمستون بود، من رفته بودم یه سفری، خب سفرای من سبکش یه کم متفاوته، یعنی با یه سری ابزار اولیه، تو باید اون کاری که میخوای رو توی طبیعت انجام بدی، اصلا معنا و مفهوم بوشکرفت یک قسمتش اینه، بعد هیچوقت یادم نمیره، از سفر هم که برگشتم، لباسم گِل شده بود، خب موهام بلنده، موهام گِلی شده بود، سر و صورت و ریشم، دستام کثیف، مثلا زیر ناخنهام سیاه، خودم خیلی از این حالت کلا لذت میبرم ولی اومدم طرف اون راننده اتوبوس من رو نگاه کرد از بالا تا پایین گفت هر کاری میکنی تو رو خدا فقط کفشاتو در نیار(خنده)
امیرحسین: (خنده)
متین: آره این داستان رو داشتیم و یه سری یادمه …
امیرحسین: آخه عجیبه بر آدم دیگه…
متین: آره آره، میدیدن مثلا براشون خیلی سوال بود که کجا بودی، چرا قیافهت اینجوریه، چیکار کردی، یا مثلا یه سری اتوبوسا واقعاً گارد داشتن من رو سوار کنند که تا مقصد ببرن و همون رو که برمیگشتم دیگه خب یه جوری باز تنظیم میکردم شش صبح، هفت صبح برسم مشهد، میرفتم همون رو سر کار و میاومدم مشتریا میدیدن باز برای اونا ایجاد سوال بود و اکثرا واقعا درک نمیکردن اینو، و یه جورایی بهشون حق هم میدم که این داستان رو درک نکنن اما برای من این مسائل خیلی فراتر از این بود که من بخوام وقتی کسی حرف منفی بهم میزنه، مسخره میکنه یا هر چیز دیگه، بخوام اونو بشنوم. انقدر نسبت به اون هدفم، نسبت به اون چیزی که میدونم میتونم انجامش بدم، مصمم بودم و مصمم هستم که انجامش میدادم…
امیرحسین: چون میون کلامت، اون مناطق اصلاً با شناختی که من دارم، سیستان و بلوچستان، مشهد، خیلی این زندگی جمعی، حالا قومی، طایفهای، خیلی مفهوم داره. اینکه حالا تو علاوه بر اینکه داری میگی میخوام برم جنگل تنها زندگی کنم، این تاکید رو این تنها بودنه، یعنی این مسیره رو میخوای به تنهایی ادامه بدی، این باز خودش یه چالش بیشتری رو احتمالا بار میکرده بهت.
متین: دقیقا، در باب تنهایی، من خیلی در موردش فکر کردم واقعا. خب من یه تایمایی از زندگیم رو واقعا تنها سفر نمیرفتم اما اینو فهمیدم که این مسیر، مسیر سختیه واقعا، یعنی مسیری نیست که توش آسونی باشه، مسیری پر از چالش، مسیری پر از داستانهای جورواجور و مسیری هستش که شاید کمتر انسانهایی توش استمرار داشته باشن. یه تایمی، آره میری، با حاله، جالبه، خوش میگذره، مثلا خودتون اومدین الان جنگل رو دیدید، دارید حس میکنید این صداها نمیدونم ولی آیا بعد از یک ماه، آیا بعد از یک سال، آیا بعد از شش ماه بازم همینه، بعدها اینو فهمیدم که نه واقعا اینطور نیست و کسی میتونه توی این مسیر استمرار داشته باشه و این مسیر رو بره که فراتر از یه سری مفاهیم دنیوی به نظر من بهش نگاه بکنه، فراتر از یه سری مفاهیمی مثل پول، مثل جایگاه و اینها بهش نگاه بکنه.
امیرحسین: چجوری بهش نگاه بکنه؟
متین: ببین، نگاه من، همینو میخوام بگم، نگاه من نسبت به این داستان، نسبت به این، اینه که من خیلی به داستان ابدیت فکر میکنم، خیلی به تاثیری بزرگ فکر میکنم. خیلی به اینی که بتونم اون کاری رو که انجام میدم الهامبخش افراد خیلی زیادی باشه، چرا نتونم این کارو انجام بدم، خیلی از آدما تو دنیا، خیلی از ماجراجوها، اد لنچررا، خیلی افراد زیادی بودن که تونستن این کار رو انجام بدن، شکلتونها اومدن، ورسلیها اومدن، اونا تونستن این کار رو انجام بدن، وقتی اون میتونه اون هم یک انسانه، چه بسا صد سال پیش زندگی کرده و منی که الان دارم زندگی میکنم با تجربه اون میتونم زندگی کنم، میتونم این کار رو انجام بدم، بعد این کار یه ذهن واقعا بازی میخواست نسبت به این داستان. آیا حاضر هستی برای همچین کاری از همه چیز بگذری، بعدها فهمیدم نه، همراهی ندارم در این داستان واقعا، یعنی کسی نیست که حداقل در یک مسیر با من باشه و تصمیم گرفتم این مسیر رو تنهایی برم و این سختیهاشو واقعا برای من دو چندان کرد توی این مسیر.
«مونولوگی از لوریس چکناواریان درباره دیوانگی»
امیرحسین: خب سفر پونزده روزه، چجوری برنامهریزی… از برنامهریزیش برامون بگو تا انجام دادنش و چیزی که تجربه کردی.
متین: سفر پونزده روزه یه ایدهای بود که من مدتها داشتم، یعنی ایده یک سفر طولانی در جنگل، یک اقامت طولانی در جنگل رو داشتم ولی تا اون موقع باز هم یه سری چیزا بود که مانع میشد دیگه. اول از همه همین سرکار رفتنه و اون بندهایی که نسبت به زندگی شهری داشتم، من رو محکم نگه داشته بود، نمیذاشت، یعنی خب برای کسی که کار میکنه یهو پونزده روز کلاً نباشه، نشدنیه یه جورایی و این جلوی من رو میگرفت، آمادگی ذهنی جلوی من رو میگرفت یه جاهایی ولی هر چه که در جنگل عمیق شدم و این مفهوم بیشتر تو زندگیم داشتم، اینو فهمیدم که میتونم این کار رو انجام بدم و اردیبهشت امسال بود که تصمیم گرفتم این کار رو انجام بدم، آمادگیش این بود که خب یه تیم پشتیبانی، تیم که نمیشه گفت، یه دو نفر پشتیبانی کوچولو میخواستم کلا، اول اینکه اینها باید میدونستن من کجا هستم، حالا حدودی باید میدونستن من کجا هستم و بحث بعد، بحث غذا بود و داستانهاش که سیستم غذا رسوندن به من طبق چیزی که من با اونا صحبت کردم به این شکل و به این صورت بود که من میگفتم آقا لوکیشن حدودی من اینجاست، روز اولی که من حالا وسایل رو جمع کردم از مشهد اومدم و اومدم تو سوادکوه و قرار شد که برم جنگل و یه حدودی یه لوکیشنی و روز اول اینطوری شد که به همراه اون دو نفر، این مسیر رو رفتیم ما و یه جایی، دیگه استاپ کردیم گفتیم خب از اینجا دیگه من بقیش رو خودم تنها ادامه میدم، شما بدونید که محل قرار من و شما اینجاست.
امیرحسین: توی این محدودهست.
متین: آره، یه درخت انجیری رو، یکی از درختهای کهنسال جنگلهای هیرکانی، اونجا انتخاب کردم و گفتم به این صورت و به این شکله که شما هر سه روز، برای من میآید غذا میذارید، غذا اون چیزی که حالا بهتون بهتون میگم، میآرید برای من. حالا سیستم صحبت کردنم خیلی جالب بود، غذا و پاور بانک برای من میذارید تا این سه روز چنج بشه. حالا سیستم صحبت کردن چه جوری بود، از طریق نامه. من کلاً با دنیای بیرون کلاً ارتباطم قطع شد پونزده روز و حالا در موردش صحبت میکنم حتما. سیستم اینجوری بود که به صورت نامه بود دیگه. من مینوشتم، سلام علی جان، اسم دوستمون علی بود که ازش واقعا متشکرم، مینوشتم علی جان سلام من فلان چیز و فلان چیز و فلان چیز رو میخوام. روز اولی که رفتم تا سه روز برای خودم غذا برده بودم. بعد، نامه رو اونجا نوشتم، میذاشتم کنار درخت، تو یه پلاستیک میپیچیدم میذاشتم روی درخت که بارون و اینها خیسش نکنه. میذاشتم روی درخت و دو تا پاور بانک میذاشتم تو پلاستیک، پاوربانکایی که خالی شده بودن، چون تولید محتوا هم میکردم در حین سفر. بعد این دوستمون میاومد، با موتور میاومد اونجا، اینار رو میبرد، اون چیزایی که میگفتم میخرید میبرد میذاشت با دو تا پاوربانک شارژ شده میاومد میذاشت و هی این پاوربانکا چنج میشدن و هر سه روز غذاها هم رد و بدل میشدن. دیگه خیلی فکر کردم چه جوری مشکل غذا رو برطرف بکنم و این ایده به ذهنمون رسید و خدا رو شکر ایدهش هم اوکی شد و ایدهش هم کاربردی بود.
امیرحسین: یعنی کلا الان غذاها رو خودت درست نمیکنی وقتی میری تو جنگل؟ با همین مسیره ادامه داره؟
متین: نه نه، غذا رو خودم درست میکنم، اینا فقط مواد اولیه، مواد اولیه میآوردن، غذا همه چی با خودم بود و الانم همین جوریه، مواد اولیه رو از شهر تهیه میکنم، چون مخالف شکارم حقیقتا، نه اینکه بگم نمیتونم انجام بدم، تواناییشو ندارم چرا تواناییشو دارم، ولی کاملا مخالف این داستانم بخاطر اینکه جنگلهای ما دیگه خیلی آسیبپذیر شده طی این سالها و این کار، کار واقعا عقلانی و انسانی و درستی هم نیست که انجامش بدم. این مشکل که رفع شد، لحظات آخر که حالا با دوست اونجا وایستادیم، دیگه ازشون خداحافظی کردم، گفتم که پونزده روز دیگه همینجا میبینمتون دیگه و گفتم اگر نامههای من قطع شد بدونید که برام یه اتفاقی افتاده، و اگر دیدید نامه نمینویسم و پاوربانکی نمیآرم بذارم، بدونید که برام یه مشکلی پیش اومده، حالا هر اتفاقی ممکنه بیفته، چون خودم تنها بودم. روز اول که رسیدم، فکر کنم ساعت یازده بود انقدر این سفر برای من اتفاقای عجیبی داشت، هیچ وقت جزئیاتش یادم…. همه چیشو یادمه یعنی مثل یک فیلم همیشه جلوی روم میگذره. ساعت یازده بود، اومدم یه پیمایشی کردم و رسیدم به یه جای قشنگی تو جنگل، وقتی کولهمو گذاشتم و نشستم، گفتم متین چیکار کردی، متین کجا اومدی؟ (خنده) دیگه و اینو همش دائما با خودم تکرار میکردم، هیچ راه برگشتی نیست، این انتخاب توئه، تو انتخاب کردی که این مسیر رو بیای، این سفر رو بیای و حالا قراره که پونزده روز تنها باشی، به دور از تکنولوژی، به دور از همه چیزایی که یه روزی میشناختی و باید تو جنگل زندگی کنی. از لحاظ ذهنی خودمو اینجوری آماده میکردم. روزای اول اینطوری بود که دو سه روز اول تصمیم گرفتم یه دونه کلبه بسازم، گفتم من حالا که توی جنگل میخوام بمونم، پس بزار خونهمم از جنگل باشه، یه ریتمی برای خودم توی جنگل گذاشته بودم که از لحاظ ذهنی بهم کمک بکنم. این ریتم چه جوری بود، ریتم این شکلی بود که از صبح پا میشدم، صبح زود بلند میشدم از خواب و یه سری کارا رو باید انجام میدادم. کار اولم، تسک بزرگم این بود که کلبه رو تموم کنم یعنی کلبه رو باید بسازم. با یه سری وسایل ابتدایی. یه اره خیلی ساده داشتم، یه تبر و یه دونه چاقو و یه مقداری طناب. با اینها باید، یه مقداری میخ هم حالا بعد تو نامهها نوشتم که برام آورده بودن و با همین وسایل خیلی معمولی باید یه کلبه برای خودم میساختم که خب خودش یه مهارتی، حالا توی بوشکرفت، یکی از مهارتهای اصلی، کار با چوب و هنرنمایی با چوبه و مشغول کار بودم، از صبح بلند میشدم، شروع میکردم چوبهای خشکی که رو زمین بود رو دستهبندی میکردم. اینا رو با اره برش میزدم. کار بدنی به شدت سنگین، به شدت سنگین. اینو انجام میدادم و خب روز اول اومدم اول از همه یه فنداسیون براش طراحی کردم، این استخوانبندی اصلیش رو زدم. بعد کمکم سقفش، اول سقفش اوکی شد که بتونم مثلا تو روزهای اول یه سقفی بالا سرم داشته باشم که اتفاق جالبی که توی شب اول، شب اول بود آره، شب اول برام افتاد این بود که من سقفی نداشتم، صرفاً استخوانبندی رو توی روز اول زدم، گفتم از روز دوم میرم سراغ ادامه کار، سقفی نداشتم و یه آتیشی روشن کردم، کف جنگل همونجوری خوابیدم بی هیچی، یه پتو داشتم انداختم رو خودم و شب که خواب بودم، یهو دیدم صدای خشخش میآد. هی گفتم چیزی نیستش دیگه، بلند شدم و در اون لحظههای اولیه، کیلومترها دور از انسان، جایی که خودتی و خودت و خودت و جنگل، این صداها ایجاد ترس زیادی میکنه، یهو دیدم یه گله گراز، هفت هشت تا گراز، از مثلاً فاصله ده متری من دارن رد میشن، باور کنید تا چشامو باز کردم اینجوری اینجوری دور و برم رو، دور و ور پتوم رو گشتم با دستام که چراغ قوهمو پیدا کنم، تا نور انداختم، تا ببینم چیه، شاید یه دقیقه طول کشید، واقعا سرتاسر وجودم از استرس پر شد اما باز دوباره خودمو کنترل کردم، سر و صدا کردم، گرازا فرار کردن و شب رو گذروندم و رسیدیم به روز دوم، به جایی که دیگه کمکم کلبه داشت شکل میگرفت، دیوارا میاومد بالا و این داستانا تا یه جایی خیلی شکل خوبی داشت، خوش میگذشت واقعا داشت بهم و داشتم لذت میبردم از همه چی. خیلی خوب بود تا چهار، پنج روز اول و یه کاری برای انجام دادن داشتم. صبح بلند میشدم برنامهریزی اینجوری بود، صبح بلند میشدم کلبه رو میساختم، ظهر نهار رو درست میکردم، میخوردم، بعد شب میاومدم یه کم چوب جمع میکردم، بعد از ظهر میاومدم یه کم چوب جمع میکردم برای آتیش شب و شب هم در کنار آتش کتاب میخوندم، پادکست گوش میدادم، میخوابیدم و این روند ادامه داشت. ذهنم یه جورایی درگیر این روند شده بود…
امیرحسین: و انگار که، حرفت یادت نره، هنوزم تکرار اتفاق نیفتاده بود دیگه، همه چی هنوز بکر و تازه بود.
متین: دقیقا دقیقا، مشکل، یعنی خوبیش همین بود، یعنی یه کاری برای انجام دادن داشتم دیگه، روزانه یه کاری انجام میدادم دیگه و درگیر اون تکراره نشده بودم، همه چی تازگی داشت و خب قبلا هم تجربه اینکه پنج روز جنگل بمونم، البته مثلا دو نفری اینا داشتم یعنی محیط برام یه جوری غریبه نبود هنوز و روز پنجم شد، کلبه تموم شده بود، همه چیزش دیگه تکمیل شده بود، سقف، در، پنجره، یه چیز خیلی قشنگم شد واقعا، همه چیش تکمیل شده بود و من حالا یه خونه داشتم. صبح که از خواب بیدار شدم، بعد اومدم از کلبه بیرون، دیدم محیط رو، رفتم تو صبحانه درست کردم اومدم بیرون، گفتم ای داد بر من، حالا چیکار کنم و یکی از سختترین روزام توی این سفر پونزده روزه همین بود، منی که تمام زندگیم یه جورایی شده بود سوشالمدیا، یه جورایی شده بود خب سر کارم صحبت کردن با مشتریا…
امیرحسین: ارتباط با آدما…
متین: با آدما، با آدما خیلی در ارتباط بودم، کارم یه جوری بود که دایما باید با تلفن صحبت میکردم، دایما باید تو زندگی میبودم، از صبح تا شب سر کار، بعد خانواده، دوست، رفیق، بعد اصلا سوشالمدیا، نمیدونم اینستاگرام، همه اینها جزو پررنگ زندگی من بود و حالا همش قطع شده بود و وارد یه جایی شده بودم که دیگه حالا کاری هم برای انجام دادن نداشتم و به خودم اومدم، باور کنید اصلا چه جوری بگم، توی سفرای تنهایی، وقتی که تنها میری سفر، چالش اصلی چیه، چالش اصلی همین با تنهایی کنار اومدنه، اگر نتونی کاری برای انجام دادن پیدا بکنی، محیط بهت غلبه میکنه و جایی که محیط به آدم بتونه غلبه بکنه تحمل کردنش یا نشدنیه یا کار بسیار دشواریه. این سفر تو روز پنجم برای من خیلی سخت شد، صبحانهمو خوردم، از کلبه اومدم بیرون و دیدم ای داد، اصلا کاری برای انجام نیست، چیکار کنم حالا، انگار یه جوری شده بود که زمان نمیگذشت، میشستم مثلا یه جایی، به جنگل نگاه میکردم و اینها، مثل اینکه آهنگ گوش میدادم، بعد دوباره ساعتم رو نگاه میکردم، میدیدم پنج دقیقه گذشته…
امیرحسین: همون چقدر آخه مگه، چقدر میشه این کار رو کرد؟
متین: چقدر میشه این کار، اصلا چقدر میشه از توی یک بیست و چهار ساعت، چقدر میشه تولید محتوا کرد که من خودم رو سرگرم با تولید محتوا کنم. اصلا نباید یه چیزی باشه که من ارائه برم که ازش فیلم بگیرم بگم آقا من دارم این کار رو انجام میدم و بسیار بهم سخت گذشت. نشخوارهای فکری اومد سراغم، متین تو چیکار داری میکنی اینجا، خب اصلا فکر کن که این کار رو انجام دادی، تهش چی، هی منفیا میاومد توی ذهنم …
امیرحسین: (خنده) این اژدهائه دیگه (خنده)
متین: (خنده)
امیرحسین: (خنده) این اژدهائه. خیلی صداش عجیب بود. من گفتم اولی دیگه احتمالا رد میشه ولی چون ادامهدار بود من ریاکت دادم.
پانتهآ: به قول اون بنده خدایی که جملهش ترند شد، شهر عجیبیه، جنگل عجیبیه، صدای اژدها میاد.
موسیقی
امیرحسین: خب کجا بودی؟
متین: یه جایی به خودم اومدم دیدم که آقا مگر چقدر میشه تولید محتوا کرد، مثلا چقدر میتونی وقتت رو با آهنگ گوش کردن، با پادکست گوش کردن، با چه میدونم کتاب خوندن و اینا پر کنی، و فشارهای محیط واقعا شروع شد از اون لحظه به بعد و میدیدم چرا همه چی شبیه همه، چرا چه میدونم همه جا یه شکله، درخته، همه جا سبزه، همه جا به قول خودمون جنگله و این اتفاقا میافتاد، نشخوارهای فکری، خب الان که من نیستم، هیچ ارتباطی ندارم، آنتن ندارم هیچی، خانوادهام خوبن آیا، چه میدونم سر کارم آیا مشکلی پیش نیومده، هنوز سرکار بودم اون تایم…
امیرحسین: نگرانیا شروع شد دیگه…
متین: آره، همه چی شکل و شمایلش فرق کرد از اون خوش گذشتن خوب سفر باحاله که فکر میکردم همه چی خوبه، یهو همه چی تغییر کرد. یکی از روزایی که ممکن بود این چالش رو برای خودم بشکنم و برگردم روز پنجم بود…
امیرحسین: روز پنجم بود…
متین: و تمام سعی من این بود که به خودم غلبه کنم و هی به خودم میگفتم نه متین، باید وایستی، اگه تو تونستی پنج روز تحمل کنی، مابقیشم میتونی، صبر داشته باشی و شروع کردم خودم رو مشغول کردن با یه کاری، رفتم یه رودخونهای بود اونجا و رفتم اونجا دوش گرفتم، آب سرد، بسیار سرد، رفتم توی اون آب سرد و شروع کردم به دوش گرفتن. هم حس خوبی به خودم میداد، خیلی کار بدنی کرده بودم، تن و بدنم کثیف شده بود، عرق کرده بودم، همین که این آب سرده انگار مثل یه شلاقی فرود اومد به بدنم و منو یه جورایی سرحالتر کرد و خب، سعی کردم که یه جوری بگذرونمش دیگه، اون روز سخته رو بگذرونم، خیلی سخت گذشت بهم واقعا، خیلی سخت گذشت.
امیرحسین: متین اینجوری هم بودی که آقا ولش کن بذار برگردم یا نمیذاشتی این فکر بخصوصه بیاد تو دهنت؟
متین: فکر چرا چرا نیومد، نیاد، واقعا خیلی میاومد تو ذهنم، بابا ولش کن حالا برگرد، چی میشه مگه، چرا باید این کار رو انجام بدی و اونجاها بود که واقعا فکر کردن به این چراییا خیلی بهم کمک میکرد. هی یادم میاومد که اصلا چرا این مسیر رو انتخاب کردم، دنبال چی هستم تو این مسیر، چرا اومدم این سفر پونزده روزه رو، هی همه اینا با خودم میگفتم، میگفتم متین تو اگر میخوای که انسان بزرگی بشی، اگر میخوای که تاثیری روی بقیه بذاری، اگر که میخوای به اون هدف غایی که داری برسی، باید هم کار بزرگ انجام بدی دیگه، کار سخت انجام بدی. بابا آدم که همینجوری که حالا تبدیل به یه چی بگم، تبدیل به یه الگویی، تبدیل به یه انسان تاثیرگذاری نمیشه، باید کار سخته انجام بشه و کار سخته، تصمیم گرفتن تو اون لحظه، من یادم میاومد اینکه به خودم میگفتم آقا، اجداد من، اجداد ماها، کسایی که اینجا زندگی کردن، سالها پیش تو این جنگل بودن، اومدن، رفتن، اون موقع تلفنی نبوده که، هیچی نبوده، اگر اونها هم تونستن تحمل کنن …
امیرحسین: پس منم میتونم …
متین: پس منم میتونم. هی اینار رو با خودم …. یه درگیری بود همیشه سوال برای همه پیش میاد که سفر تنهایی درگیریش چه شکلیه، میگم این درگیریه یه جوریه که تو خودت رو مقابل خودت میبینی یعنی من این منه رو در مقابل خودم حس میکردم که هی یه جنگی رو با خودت ایجاد میکنه که اون بهت میگه نه برگرد، تو باید با اون منه بجنگی و روز پنجم به هر داستانی که بود، به هر شکلی که بود، گذروندم تموم شد. اون روز سعی کردم که مثلا یه کم برم چوب خرد کنم با تبر که بیشتر خسته بشم که زودتر بتونم بخوابم و شروع کردم چوب خرد کردن با تبر، خودم رو بیشتر خسته کردم زودتر بخوابم و خوابیدم تا روز ششم. روز ششم که از خواب بیدار شدم حالم یه مقداری بهتر بود، انگار فهمیده بودم که همینه، اگر میخوای که ادامهش بدی باید به همین شکل ببری جلو و اونجا تصمیم گرفتم مثلا سازهمو یکم بزرگتر کنم، چه میدونم یه صندلی بسازم، یه میز بسازم که وقت اون روز رو بتونم بگذرونم و بتونم تایمش رو پر کنم و این یکی دو روزی که گذشت، یه مقدار برام خوب بود تا روز هفتم. روز هفتم دوباره هفته اول تموم شد، از یه جایی به خودم باریکلا و کردیت میدادم دمت گرم نصفش رو گذروندی، یه هفته گذشت ولی از خواب که بیدار شدم، با یه کابوس از خواب بیدار شدم و کابوس بسیار بدی دیدم که میدونستم بازی ذهنه در مورد خانوادهم. یه کابوس بد دیدم، گفتم ای داد بیداد ….
امیرحسین: آخ آخ آخ….
متین: نکنه براشون اتفاقی افتاده باشه و هیچ وقت یادم نمیره وقتی از جام بلند شدم، هنوز توی کیسهخوابم بودم و یک ساعت دقیقا داشتم به روبروم فقط نگاه میکردم بی هیچ حرکتی، یعنی صرفا داشتم روبروم رو نگاه میکردم، میگفتم خدایا این چوبا چیه، این چیه دور و بر من، این صدای پرندهها کجا، اصلاً من دارم چیکار میکنم، اینجا کجاست. میگم هر ساعتش مثل یه سالی میگذشت. کسی که توی تنهایی عمیق باشه اینو خیلی راحت میتونه درک بکنه، من هر چی بگم حس میکنم نمیتونم اون حسی که من اون لحظه داشتم رو بتونم برسونم. انجام ندادن یه کاری آدم رو دیوانه میکنه توی تنهایی، ایزوله خیلی سخته، تحمل کردن یه ایزولهای و این فکرا میاومد سراغم از روز مثلا هشتم نهم، یه سری فکرا میاومد سراغم. خیلی جالب بود، ذهنم یه جوری باهام بازی میکرد که فکر میکردم نکنه اگر من برگردم تو شهر، مثلا رانندگی یادم رفته باشه (خنده)…
امیرحسین: (خنده)
متین: آره این اتفاقه، این اتفاقه میافتاد…
امیرحسین: یعنی یه جوری که انگار ذهنه داشت تلاش میکرد شکستت بده، اینجوری میشه گفت به نظر خودت؟
متین: آره، آره، دقیقا، ذهن خیلی، خیلی چیز فریبکاریه، اینو کاملا فهمیدم خودم، که خیلی فریبکاره، سعی میکنه که بازیت بده واقعا و اینکه کنترل کنی اون افکاری که برات میاد، اون چیزی رو که ذهن برات میسازه، خیلی کار سختیه. میگفتم نکنه رانندگی یادم رفته باشه، برگردم نتونم مثلا سوار ماشین بشم. بعد اون موقع چیکار کنم. ای داد بیداد، بعد با خودم میگفتم نه بابا مگه میشه همون کلاژ و ترمز دیگه، بعد دنده یک و دو دیگه (خنده) کار عجیبی نیستش که. هی مثلا با خودم چیز میکردم که نه، این داستانی که تو شروع کردی باید تحملش کنی، یه جایی تموم میشه، تو برمیگردی دوباره به اون چیزایی که بهش فکر میکنی و هی اینو ادامه میدادم. باز ذهن از یه در دیگه مثلا ورود میکرد، میگفتش، قشنگ میگم وقتی خودم رو در مقابل، میگم دارم خطاب قرار میدم، میگفتش بهم، یه جایی رسیده بودم یه شکل و شمایلی بود که مثل این میموند که چه جوری بگم یه دوربین داره تو رو نشون میده، تو داری از لنز اون دوربینه خودت رو میبینی، اینم برام خیلی تجربه جالبی بود و …
امیرحسین: و هفته دوم با این افکار گذشت؟
متین: آره دقیقا.
امیرحسین: چون بازم کاری داشتی برای انجام دادن تو اون هفته؟ چون هی برای خودت کار تراشیدی دیگه. هفته دومه چه جوری بود؟ روز هشتم نهم به بعدش چون تو باز پنج شش روز دیگه داشتی.
متین: روز هفتم، هشتم و نهم و روزهای بعدش، دیگه هیچ کاری برای انجام نبود و یه برگه برندهای که داشتم، دادن ریتم به اون سفره بود، یعنی ریتم رو بهش دادم. میگم برنامه این بود که صبح زود از خواب بیدار شم، صبحانه، امور تولید محتوا، اینا رو بگذرونم، انجام بدم، یه جوری خودم رو برسونم به غروب، غروب برم چوب جمع کنم، چوبا رو بیارم توی کلبه، برم توی کلبه، آتیش داشته باشم، کتاب بخونم، پادکست گوش بدم، بخوابم. همین همین یعنی سعی میکردم فقط همین روند رو داشته باشم و اینو بتونم ببرم جلو ولی ذهنه بازم بازی درمیآورد. وقت گذروندنم چه جوری بود، آقا همش رو نمیشه، واقعا همش نمیشه بازم با این چیزا پر کنی، میشستم به حشرات نگاه میکردم …
امیرحسین: (خنده)
متین: خب مثلا یه کرم یه مسیر رو میخواد طی بکنه، مثلا یه متر رو میخواد بره شاید دو ساعت، یه ساعت طول بکشه، من میشستم این رو با دقت نگاه میکردم که با جزئیات، این چه جوری طی میکنه و تو ذهنم با خودم صحبت میکردم خب این، این مسیر رو اینجوری، این شکلی داره طی میکنه چقدر زیباست، چقدر قشنگه. خب این تموم شد برم حشره بعدی، یا با درختا واقعا صحبت میکردم. با درختا صحبت میکردم. مثلا به درختها یه نقشی داده بودم، مثلا اون رفیقم بود، اون باز رفیق اون یکی بود و سعی میکردم اینجوری خودم رو سرگرم کنم، باهاشون صحبت کنم…
امیرحسین: ارتباط بسازی (خنده)
متین: دقیقا ارتباط بگیرم بگم آقا این الان مثلا ببین چقدر امروز داره سخت میگذره فلانی، چقدر دارم اذیت میشم. خیلی دارین اذیتم میکنینا تو جنگل و از این قبیل مسائل و یه جایی رسیده بودم واقعا هیچ وقت یادم نمیره، ذهنم به یه چیزایی واکنش نشون میداد، با خودم میگفتم نکنه من هیچ زندگی تو شهر ندارم، هر آنچه هست همینه، من تو این جنگل متولد شدم، حالا بزرگ شدم اینجا، الان دارم این مسیر رو زندگی میکنم دیگه. زندگیم همینه، یعنی خونه داشتم، غذا داشتم، بعد آب میرفتم میآوردم از رودخونه، میخواستم خودم رو بشورم میرفتم تو رودخونه میشستم، یه زندگی بدوی که همه شکلهایی که ما داریم داشت، فقط واسطهها حذف شده بود، اجاق گاز نداشتم، آتیش روشن میکردم. خودم هر سری مثلا، چه میدونم شیر آبی نبود باز کنی، میرفتم از رودخونه مثلا صد متر اونورتر میرفتم آب میآوردم. دوش آب گرم نبود، باید با آب سرد حموم میکردی، خیلی میخواستی مثلا به خودت حال بدی، باید میرفتی آب گرم میکردی میآوردی خودتو باهاش میشستی و روند این شکلی شده بود. یه جایی رسیده بودم تو نامهها، و این، این خیلی برای خودم جالب بود. تو نوشتن نامهها و نوشتن این که چه مواد اولیهای میخوام ساعتها فکر میکردم. وقتی میخواین برین خرید، هممون، میریم تو سوپرمارکت، خیلی وقتا حالا من که لیستی آنچنان ندارم میرم هر چی دم دسته میخرم میام دیگه…
امیرحسین: آره آره.
متین: هست همه چیز تو قفسهها چیده هست، میرین میاین، اون زمان ذهنم انقدر نسبت به اون مسائل تنگ شده بود که مواد اولیه رو نمیدونستم. میگفتم ای بابا الان من چی باید بخرم، چه غذایی درست کنم.
امیرحسین: یعنی گذشته رو رها کرده بودی؟
متین: اصلا برام آره یه جورایی داستانش انگار متفاوت شده بود دیگه، دونستن اون مواد اولیه برای یه غذا برام سخت شده بود (خنده) نمیدونستم مثلا میخوام ماکارونی درست کنم، چی و چی و چی باید بخرم درست کنم و اینا یه سری داستانهای عجیب بود که بعدها که بهش فکر میکردم که از اون فضا و از اون حس و حال اومدم بیرون، برام بسیار بسیار جالب بود واقعا.
امیرحسین: چقدر عجیب، چون یه جایی از صحبتت گفتی که داشتم میخواستم به زندگی گذشتهم به چیزایی که داشتم هم فکر کنم، اینجوری بودم که انگار همین بوده همیشه، بخاطر همین برام سوال شد که انگار ذهنت داشته یه انکار خودخواستهای میکرده اون لحظه که آقا همین بوده، همیشه همین بوده، چیزی قبل از این وجود نداشته …
متین: دقیقا انگار زندگی شهری و اون چیزی که داشتم به عنوان خانواده، نمیدونم فامیل، میگفتم آقا تو همینی، تو متین بوشکرفتی، یعنی تو توی این جنگل متولد شدی، داری این جنگل رو زندگی میکنی و همینه. میگم دیگه خونهتو داری خونهت همینه. نمیدونم آب اگر میخوای از فلانجا.
امیرحسین: آره…
متین: این داستان برام پیش اومد تا شب نهم. شب نهم یکی از شبایی که من میگم اگر اون شب رو تونستم بگذرونم، اگر اون شب با تمام اتفاقاتش گذشت، دیگه هیچی نمیتونه من رو نمیدونم اذیت کنه، بترسونه یا هر اتفاقی بیفته. ذهنم دیگه یه بازی سر من درآورد که میخواست واقعا من رو شوت کنه بیرون از اون جنگل یعنی برو، تو نمیتونی دیگه اینجا دووم بیاری. مثل همه روزا، روند داشت طی میشد، داشت سپری میشد تا به تایم شب رسیدیم. تایم شب من اینجوری بود که آشپزی میکردم، یه جوری بود که من آتش رو توی کلبه داشتم، یه شومینهطور تقریبا با سنگ درست کرده بودم و آتش رو توی کلبه داشتم و خب شبها میموندم فانوس رو روشن میکردم و فضاشو خیلی دوست داشتم واقعا. شب نهم، غذا رو درست کرده بودم و داشتم غذا میخوردم و پادکست گوش میدادم که حس کردم یه صدایی، بازی ذهن واقعا چقدر عجیبه، یه صدایی از پسزمینه داره میاد (خنده) خیلی برام عجیب بود، اول، گفتم، پادکست رو قطع کردم دیدم صدا قطع شد، گفتم خب من حتما یه کم چیز شدم دیگه، دارم پادکست گوش میدم، این صداها کمابیش میاد دیگه، حالا توهمه، بازی ذهنه، هر چی هست و بعد اون، شروع کردم دوباره غذا خوردن. این بار دوباره اون صدا اومد، پادکست رو که قطع کردم صدا قطع نشد این سری…
امیرحسین: یا خدا (خنده)
متین: و بازی ذهن شروع شد، بازی عجیبی رو با من شروع کرد اون لحظه و صدای یک خانم بود که از من میپرسید، سوال میپرسید از من، خب چطوری؟ روزت چطور گذشت؟ چیکار کردی و میگم ذهن من چون انقدر دیگه توی تنهایی بود، از شرایط شهر و از شرایط داستانهاش اومده بود بیرون که شروع کرد این بازی رو با من شروع کردن. فوقالعاده ترسناکه و این داستان ادامه داشت، کل شب رو ادامه داشت، من باور کنید میرفتم تو کیسه خواب، سرم رو میذاشتم و برای خودم سعی کردم پادکست گوش بدم، صدائه همچنان میاومد، بعد نگاه میکردم میدیدم مثلا میگفتم الان سه ساعت، چهار ساعت گذشته…
امیرحسین: (خنده) ده دقیقه گذشته …
متین: پنج دقیقه، ده دقیقه گذشته بود، میگفتم وای خدای من، چرا این شب نمیگذره و خیلی شب سختی بود، من واقعا تا وقتی نور دراومد نتونستم درست بخوابم. منی که این همه میگم، آره من آدم سفتیام، سختیام، اینجوریم اونجوریم، اون شب واقعا بهم سخت گذشت، خیلی بهم سخت گذشت، خیلی جاهاش واقعا ترسیدم ولی سعی کردم گفتم نه، من اگر اومدم اینجا، باید تا انتها برمش و وقتی تونستم به ذهنم چیره بشم، دیگه این اتفاق طی شبهای آینده اصلاً و ابداً برام نیفتاد و اینم از اتفاقایی بود که واقعا تو سفر پونزده روزه به من اینو یاد داد که با ذهن قوی میتونی همه چی رو کنترل کنی و اتفاقایی رو برام رقم زد، اون شب هیچ وقت یادم نمیره، گفتم نه من فردا پاشم، پا میشم میرم، دیوانهام مگه اینجا بمونم، دارم دیوانه میشم، بعد باز با خودم میجنگیدم میگفتم نه، حالا که تو اینجا موندی، ادامهش رو هم بمون دیگه، ادامهشم بمون و میگم سخت گذشت، واقعا اون شب سخت گذشت، خیلی عجیب بود برام.
امیرحسین: داشتی هم ناخوداگاه تعریف میکردی، من یاد اون بیت معروفه افتادم که شبهای هجران گذراندیم و زندهایم، ما را به سختجانی خود این گمان نبود…
متین: بله. این سفر با تمام جزئیاتش، با تمام داستانهاش، با تمام اتفاقایی که برام رقم زد، یک درس بزرگ رو بهم داد واقعا و بهم گفتش که همونطور که شکلتون بزرگ گفت، با استقامت پیروز خواهم شد. گفتم اگر من تونستم اونجا استقامت بکنم، میتونم این رو هم تحمل بکنم، میتونم تنهایی رو تحمل بکنم، میتونم اگر بیپولی در راه بیاد تحمل بکنم و میتونم هر آن چیزی که زندگی قراره برام پیش بیاره به خاطر اون هدف بزرگ تحملش بکنم.
«سخنرانی آرنولد شواتزنگر درباره توانستن»
پانتهآ: خب سفر پونزده روزه تموم شد و اون تموم شدنه شد نقطه شروعی برای سبک زندگی جدید که احتمالا پیش خودت گفتی وقتی که این تجربه رو حالا به دست آوردم و این مسائل رو پشت سر گذاشتم، بذار کلاً این مدل سبک زندگی ادامهدار باشه تو جریان زندگیم. یه کم از این بخشش برامون بگو.
متین: برگشتم و واقعا احساس غریبی میکردم، تو شهر، توی اون، بین اون مردم، واقعا دیگه برام سخت شده بود. انگار مفاهیم دیگه تو ذهنم واقعا عوض شده بودن و منی که دیگه حالا پونزده روز تنها بودم و به تنهایی عادت کرده بودم و دیگه یه چیز خاصی رو از توش تونسته بودم ببینم، خیلی برام سخت بود تو دنیایی باشم که مردم بیدار میشن، از صبح تا شب سر کار، برو بیا، تو ترافیک باشم، تو آلودگی باشم، تو جاهایی باشم که پول همه چیزه، پول صحبت اول همه آدماست و واقعا برام سخت شده بود و دیگه عملاً نه تنها لذت نمیبردم بلکه داشتم اذیت میشدم، واقعا خیلی داشتم اذیت میشدم و گفتم اگر منِ متین تونستم اون شرایط رو تحمل بکنم، دوری و همه چیزی که پِیِش میاد رو میتونم تحمل بکنم و تصمیم گرفتم که کلاً از اونجا بیام بیرون و طبق معمول با مخالفتها روبرو شدم، خیلی مخالفتها بود، ولی به هیچ کدوم گوش ندادم، گفتم این مسیری که من خودم انتخاب کردم، خوب باشه، بد باشه، خوب پیش بره، بد پیش بره، مسیریه که خودم انتخاب کردم، خودم خواستم این کار رو انجام بدم و اومدم پا در مسیر گذاشتم. سالها فکر اینو که کنار جنگل زندگی بکنم رو تو سرم داشتم، حتی خونهای که الان هستم رو که در موردش میخوام توضیحات بدم همون موقعها تو ذهنم تجسم حدودی ازش کرده بودم، آره یه جایی که چسبیده باشه به جنگل و همه چی حال و هوای جنگل رو داشته باشه، اون زندگی سنتی، اون زندگی روستایی، اون زندگی که واسطهها توش خیلی کمترن، مثل شهر نیست، توش واسطهها خیلی کمترن و تو با اون مهارتهایی که داری میتونی این واسطهها رو بشکنی و خیلی چیزا رو خودت برای خودت فراهم بکنی. اومدم تو منطقه سوادکوه، جایی که اون سفر پونزده روزه رو انجام داده بودم، جایی که یه احساس خیلی عجیبی نسبت بهش میکردم، یه حس تعلقی نسبت بهش داشتم، شروع کردم به گشتن تو روستاهای مختلف، تا تونستم خونهای رو پیدا کنم که حالا چسبیده به جنگله، وقتی صبحها از خواب بیدار میشم سمت چپ و راستم و روبروم تماماً جنگله، صدای گاوها شنیده میشه، گاو و گوسفندا میان نزدیک خونه، از جلو رد میشن، میرن توی دشتها، چرا میکنن و همه چی حسش متفاوته. وقتی اینجا صبح از خواب بیدار میشم دیگه اون حس چه میدونم که اینکه باید بدوئَم دنبال پول واقعا دیگه اونجوری نیست، مفاهیم برات تغییر میکنن. یکی از کارای جالبی که توی خونه انجام دادم، وقتی رسیدم اینجا یه دونه تنور سنتی درست کردم که بتونم نونم هم خودم تهیه کنم و یکی از چیزهایی که من خیلی بهش باور دارم، نون رو به عنوان برکت میدونم. و گفتم وقتی خودم بتونم با مهارت خودم تهیه بکنم، خیلی بیشتر بهم میچسبه تا برم از بیرون نون بگیرم و مثلا در آینده مرغ و خروس و اردک و این چیزا رو میخوام بهشون اضافه کنم. اسم تکتکشونم سالها پیش انتخاب کردم، چون میدونستم که یه روزی زندگی من رو میاره اینجا بالاخره و برام فوقالعادهست اینکه صبح بیدار میشم شاید کلیشهای باشه واقعا اینا، ولی صبح که بیدار میشم به جای صدای بوق و ماشین و همه این چیزا، صدای آواز پرندهها رو میشنوم. صبح که بیدار میشم واقعا چشمم وقتی جنگل میبینه، برام فوقالعادهست. خیلی چیزا رو از دست دادم، خیلی چیزا رو، چیزایی که شاید ما هممون دوست داریم این چیزا رو تجربه کنیم دیگه، آره زندگی روستایی، آب و هوای خوب و فلان و اینا، ولی حاضر نیستیم به خاطرش بگذریم، بهاش خیلی سنگین بود. امیرحسین: بله.
متین: خیلی خیلی سنگین بود ولی روزی نیست که اینجا بیدار نشم و خدای خودم رو شکر نکنم که وارد این مسیر شدم.
پانتهآ: اینجا غذا و اینا رو چیکار میکنی؟ چه جوری درست میکنی؟
متین: دیگه از زمانی که تنها شدم، حقیقتا کلا یه مقداری تو زندگی تنهایی خب سختیهای خودشم داره دیگه. یه مقداری کلا تو بحث آشپزی من کلا یه مقداری ضعیفم و یه مقداری هم بیحوصله حقیقت. سعی میکنم یه سری مواد اولیه رو تهیه کنم و از همونا استفاده میکنم یه غذایی حالا ساده، چون یه نفر آدمم دیگه، خیلی هم رو این چیزها حساس نیستم و واقعا یکی از درسایی که جنگل بهم داد، حالا جدا از تمام مسائل، سادهزیستیه بود واقعا. دیگه خیلی چیزا ناراحتم نمیکنه واقعا. حالا مثلا یه روزی غذا آنچنانی باشه، ده روز نباشه واقعا دیگه خیلی برام مهم نیست. یه سری میگم مفهومها تغییر کرده، صبر رو وارد زندگیم کرد واقعا. من خیلی آدم عجولی بودم، صبر خیلی زیادی بهم داد، مثلا و صبر رو یکی از کلیداش آتش روشن کردن به روش خودم بود. یعنی گاها میشد که من یه جایی که داره برف میاد، بارون شدید میاد، چوبا خیسه و هزار تا مانع داره، چهل دقیقه طول بکشه تا آتیش رو بتونم روشن کنم، خب من هیچ وقت نفت و گازوئیل و این چیزا با خودم نمیبرم. با یه سری وسایل اولیه آتیش رو روشن میکنم و بهم یاد داد آقا صبر داشته باش. اگر اون چیزی رو که میخوای بهش برسی با صبر امکانپذیره. سادهزیستی رو بهم یاد داد و الان خیلی مثلا درگیر مد و فشن و آره واقعا قدیم آره اینجوری بودم و الان واقعا خیلی اونجوری نیستم یعنی اگه یه لباسی رو مثلا ده بار بپوشم، یه لباسی واقعا تا خیلی کهنه نشه نمیندازمش دور. این سادهزیستیه رو کامل دارم، سعی میکنم که یه زندگی خیلی ساده داشته باشم واقعا.
امیرحسین: متین درباره اون تجربه نزدیک به مرگت تو کوهستان، یه ذره راجع به اون برامون بگو.
متین: تجربهها واقعا هر کدوم یه درسی دارن و یکی از درسهای بزرگی که من گرفتم واقعا از همون سفر بود. تجربه تشنگی، ساعتها تشنگی که واقعا تجربه نزدیک به مرگ، خیلی، خیلی ابعاد زندگیم رو عوض کرد وقتی … لمس کردن مرگ، کلا اونایی که مرگ رو یه جورایی لمس میکنن، من حس میکنم که دیدشون دیگه به دنیا کلا عوض میشه و بیتاثیرم تو تصمیمایی که تو زندگی گرفتم واقعا نبودش. تو یکی از سفرهایی که رفتم یه پیمایش خیلی طولانی داشتیم، دوازده ساعت، جنگلهای ما کلا توی کوهستانن و توی البرز قرار دارن و خب توی ارتفاعات بالا، پیمایش هم سخت میشه، هم خیلی طولانی ممکنه بشه. یه لوکیشنی رو دیده بودم و حالا میخواستیم بریم اونجا با یک نفر از دوستامون بودیم…
امیرحسین: آهان تنها نبودین این سفر…
متین: اون سفر رو تنها نبودم و سفر چالشبرانگیزی بود. من تا حالا تو اون منطقه نرفته بودم ولی خب این دوستمون یه اطلاعات حدودی از اونجا داشت و راهی شدیم دیگه. باید یه ارتفاعی رو، یه کوهی رو میرفتیم بالا، دو هزار و فکر میکنم هفتصد تا بود. بعد از اونجا تازه جنگل شروع میشد. رسیدیم، سه ساعت طول کشید که این مسیر رو بریم و این کوه دو هزار و هفتصد رو صعود بکنیم بریم اون بالا برسیم و تازه مسیر جنگلیمون شروع شد. دوازده ساعت تقریبا راه داشتیم و خب ایشون گفته بود که اونجا آب هست، یعنی چشمه هست، اونجا چشمه داریم و اون تایم ما به یه خشکسالی هم تو مملکت خورده بودیم، دو سال پیش اگه یادتون باشه که جنگلها خشک شده بود، چشمهها دیگه اون آب سابق رو نداشتن و این مشکل رو ما داشتیم. خلاصه ما راه افتادیم و رسیدیم به جایی که اون کوه رو حالا اومدیم بالا و رسیدیم به جنگل و با خودمون آبم نبرده بودیم، چون که این دوستمون هی میگفتش که حالا اونجا آب هست و چشمه هست و یعنی در مسیر چشمههای زیادیه و به امید اون، ما داشتیم این مسیر رو طی میکردیم. آخرین آبی هم که داشتیم رو وقتی این قله رو رفتیم بالا و رسیدیم به جنگل، اونجا دیگه، این آب رو مصرف کردیم و دیگه عملا هیچ آبی نداشتیم، حالا بدنهایی که دیهیدراته شده، سه ساعت پیمایش کرده، با کولههایی که برای سه روز اقامت تو جنگل، سه چهار روز اقامت توی جنگل چیده شده، هم ابزار خودش سنگینه، هم اینکه که خب غذا هم برداشته بودیم و اینا خودش یه وزن زیادی رو میآورد به کوله اضافه میکرد و پیمایش با اون وزن کلا کار خیلی سختی بود. سه ساعت گذشته بود، آب هم نداشتیم و مسیر روبرومون نه ساعت مسیر بود. خیلی طولانیه، یعنی واقعاً شما بهش فکرم بکنید، نه ساعت تا شصت دقیقه خیلی حرفه، حالا این شیبها رو در نظر بگیر، بالا پایین کردن شیبها رو در نظر بگیر، خیلی زیاده، وارد ساعت چهارم پنجم شدیم، بدن دیهیدراته، رفتیم خب چشمه خشک بود، به دوستم گفتم چی شد، چرا اینجوری شد. نه چشمه هست، آب هست، بریم جلو همچنان ما میتونیم که آب پیدا بکنیم و این مسیر ادامه داشت. وارد میگم ساعت هفتم، هشتم، نهم که شدیم دیگه زیر چشمها گود و دیگه راهی هم عملا برای برگشت نبود …
امیرحسین: نبود دیگه بله ….
متین: باید این مسیر باید ادامه پیدا میکرد و باید این مسیر رو ادامه میدادیم و هر چی بیشتر میرفتیم جلو، این اثرات دیهیدراته شدن خودش رو بیشتر نشون میداد. زیر چشمها یه جوری گود شده بود، صورت رفته بود تو، آب بدن تبخیر شده بود، کشیده بود، انگار صورته، چه میدونم چروک شده بود صورتهامون…
امیرحسین: چقدر سخت…
متین: آره، ویدیوهایی که از اون زمان دارم، قشنگ وقتی میبینم از جایی که شروع کردم تا جایی که این سفر حالا به اون دوازده ساعت تموم میشه، این تغییر و استحاله توی حالت صورت خیلی برای خودمم جالبه. یه صورت شادابی که بشاشه، داره یه سفر رو میخواد شروع بکنه بره و به جایی میرسه که صورت خشک چروکیده با لبای خشک تو جنگله. خلاصه این مسیر رو ما ادامه دادیم و دیگه یه جایی رسیدیم که فقط ادامه میدادیم. اصلا با هم دیگه صحبت نمیکردیم. مثلا ساعت دهم و یازدهم دیگه اصلا صحبت نمیکردیم چون انقدر آب کم خورده بودیم…
امیرحسین: خشک شده بود…
متین: آره تارهای صوتیمون هم اذیت میشد یعنی گلو خشک و آزرده شده بود، اسید لاکتیک رفته بود تو بدن بالا، بدن دیهیدراته شده بود شدید و واقعا عجیب غریب بود. رسیدیم به اون لوکیشنه که میخواستیم رسیدیم و ای داد بیداد…
امیرحسین: همونجایی که قرار بود چشمه باشه…
متین: قرار بود که چشمه باشه، یعنی آخرین لوکیشنی که ما تو نقشه میدونستیم اینجا قراره استاپ بکنیم، اینجا وایستیم و قرار بود چشمه باشه و آب باشه و اینا، رسیدیم اونجا، بله اینجا هم آب نیست یه نگاهی به همدیگه کردیم و…
امیرحسین: چشمه نبود …
متین: چشمه نبود. دیالوگی رد و بدل نشد، فقط نشستیم جفتمون و اینکه اون لحظه، اون نیم ساعت، چهل دقیقه، دیگه عملا راهی برای برگشت نبود، ما اگر برمیگشتیم هم تو تشنگی همونجا غش میکردیم احتمالا میافتادیم و دیگه از این دنیا میرفتیم چون کسی هم دیگه اونجا دیگه نه تیم پشتیبانی بود بدونه تو کجایی، هیچ کس نبود در میان کیلومترها جنگل تو استان گلستان، که این جنگل انقدر بزرگه که از استان گلستان تا استان خراسان شمالی جنگله فقط و هیچ روستایی اون اطراف نیست. در دل یک جنگل بیانتها ما بودیم و تشنگی و دیهیدراته شدن و داستاناش. واقعا اون که چی گذشت اونجا و من مرگ رو واقعا حس کردم و اینجور لحظهها، همون صحبتی که کردیم، ذهن دوباره شروع میکنه … تمومه، تموم شد تو اینجا افتادی مردی…
امیرحسین: آخرشه دیگه…
متین: آخرشه دیگه. اینجا آخر خطه برای تو و همش با خودم مرور میکردم، یکی از اتفاقاً چیزای جالبی که توی بحث حالا بقا در طبیعت و اینا، توی کتابها هستش و نوشته شده، اون لحظه هستش که تو باید یه سری ارزشها رو برای خودت یادآوری کنی که ارزش زندگی رو بشناسی که براش بتونی تلاش بکنی. چون توی اون لحظه آدم تسلیم میشه، میافته از بین میره و من فقط شروع کردم که ارزشهای زندگیم رو برای خودم یادآوری بکنم، ببینم چی برای تو مهمه، خب متین تو خانواده داری، تو هدف داری، تو جوانی هنوز بابا، هنوز باید (خنده)…
امیرحسین: (خنده) آرزو داری….
متین: آرزو داری، باید زنده بمونی، گفتم نه، من اینجا نمیمیرم و اون همه چیزایی که خونده بودم، تجربههایی که داشتم، بار دیگه به دادم رسید….
امیرحسین: چی شد؟
متین: و خب اون لحظه فهمیدم که باز یکی از کدهایی که توی طبیعت هست، همیشه میگه اکت لایک نیتو، یعنی مثل یه بومی رفتار کن. بومی جنگل چیه، حیووناشن دیگه. خب وقتی جنگل انقدر بکره، قطعا یه جایی آبی هستش که اون حیوونه میخوره، تو هم میتونی اون آب رو مصرف کنی. دیگه با اندک انرژی که داشتیم و با یه حال فوقالعاده فوقالعاده عجیب و غریبی که چشات یه جایی سر گیج میرفت و میگم چشمها سیاهی میرفت و اینا، شروع کردیم دنبال رد پای حیونات رو گرفتن و گشتن دنبال یه سری جایی که بتونیم آب پیدا کنیم و خدا رو شکر، هم میتونم بگم یه جورایی شانس باهامون یار بود، هم میتونم بگم که یه جایی علممون و حالا اون چیزایی که خونده بودیم به دادمون رسید و تونستیم یک جایی رو پیدا بکنیم که یک مربع مثلا یک در یک، یه مربع دو در دو رو شما حساب کنید، با عمق مثلا ده سانتیمتر، یه آب گلآلود وحشتناکی که توی اون فصل، گرازها میاومدن اونجا گلبازی میکردن که از گرما فرار کنن. این تنها منبع آبی بود (خنده) که ما تونستیم اونجا و توی اون لحظه پیدا بکنیم.
امیرحسین: یعنی آب عملاً آبی که بشه در حالت عادی حالا حتی حالت غیر عادی دست چندم هم نبود…
متین: دقیقا یعنی اینو من، همون تایم هم من گفتم، گفتم اگر در حالت عادی بود از یک کیلومتری این آب هم نباید رد بشی. پر از انگلهای مختلف و یعنی گل بود یه جورایی میشه گفت…
امیرحسین: بله بله…
متین: یک، یه گلی بود که حالا مثلا درصد آبش بیشتر گِلِ شلی بود یه جورایی میشه گفت و ساکنین جنگل، حالا میدونن اونایی که با جنگل ارتباط دارن که یکی از کارایی که گراز انجام میده همین گلبازیست، همین که بدن خودش رو خنک بکنه و این مکان هم جایی بود که گرازها این کار رو میکردن، وقتی اونو دیدم من اصلا ذهنم نرسید این آب چیه، چی داره، چی توش نیست، فقط گفتم یافتم، پیدا کردم و قراره زنده بمونم. خلاصه این آب رو به هر شکلی که بود ما جمعآوری کردیم و اول از همه تونستم تسویهش بکنم همونجا…
امیرحسین: چه جوری؟
متین: با یه نی تصفیهای که داشتم، تونستم تصفیهش بکنم و در مرحله بعد، مرحله دستی هست حالا یه سری چیزا میشه تصفیهش کرد، یه سری ابزار و یه سری وسایل هست که به وسیله اونام میشه تصفیهش کرد. حالا به صورت طبیعی هم میشه که ما انقدر شرایطمون بحرانی و سخت…
امیرحسین: سخت بود …
متین: سخت و استرسزا بود که اصلا مجالی برای این کار نداشتیم. یه مقدار زیادی آب تو یه تایم کم باید میرسید به اون بدن. آب رو جمع کردم، تونستم که در واقع تصفیهش بکنم، اون گل و لایش گرفته بشه و بعد جوشوندمش و بعد تونستم که اون آب رو بخورم و یعنی از اون ساعت که فکر میکنم سه و چهار بود فکر میکنم تا ساعت یازده شب، یک کله آب تصفیه کن بخور، آب تصفیه کن بخور (خنده) که این داستانه جبران بشه و یه چیز جالبم بگم پر رو پر رو، سه روز دیگه هم همونجا موندم، همونجا با همون آب و توی اون جنگل سپری کردم و داستان عجیبی بود. تجربه نزدیک به مرگ، وقتی خودت رو یه جایی میبینی که دیگه هیچی نمیتونه بهت کمک بکنه، هیچ چیزی نداری و مفاهیمی که تو زندگیت داشتی رو به پایانه و نمیدونی که چی در انتظارته. تو خواهی مُرد و از این دنیا خواهی رفت ولی از طرفی هم یه چیزی به من یاد داد که اگر بتونی خودت رو کنترل بکنی، ذهنت رو کنترل بکنی که این بعدها تو سفرای بعدیم خیلی به دردم خورد میتونی خیلی کارا انجام بدی، میتونی چالشهای بزرگی که سر راهت هستن رو، عوضشون کنی، به نفع خودت عوضشون کنی و اتفاقایی رو برای خودت رقم بزنی که حداقل به نفع خودت باشن یعنی به ضرر خودت نباشن و همگام بودنه با طبیعت رو بهم یاد داد واقعا و یه جورایی ته دلم همیشه احساس میکنم که جنگل هوای من رو داره، یعنی اون ارتباطمون انقدر به هم نزدیکه…
امیرحسین: دو طرفهست
متین: آره دو طرفهست. هوای من رو داره، شاید یه جاهایی بهم یه سری سختیها بده که بگه ببین من حواسم بهت هستا، یه وقت فکر نکنی مثلا مغرور بشی، میتونی همه کار بکنی، نه. ببین اینجا من بهت این سختیه رو میدم ولی از اونور هم حواسم بهت هست، راه حلشم بهت میدم، راهکاراشم میدم یعنی ارتباط، من خودم حس میکنم ارتباطم با جنگل یه همچین داستانی و یه همچین شکلی داره واقعا.
امیرحسین: خیلی هم خوب. اولا که خیلی گفتگوی خوبی شد، خیلی زیاد، اصلا یکی از متفاوتترین تجربهها بود، همینی که ما تو این لوکیشن اومدیم و تو این فضا. کمکم هم داریم به آخرای گفتگو نزدیک میشیم. سوالی که الان برام ایجاد شد اینه که این مدل سفرا، این جنس تجربهها توی ذهنت، برای خودت قراره تا کجا ادامه داشته باشه؟
متین: اول از همه آره، من این نکته اول رو بگم که واقعا خودم لذت بردم از این گفتگو، انقدر خوب داره با حال پیش میره که تموم شدنش یه جورایی میتونم بگم که یه کم برای خودم غمانگیزه ولی خب هر شروعی واقعا یه پایانی داره. این سفرا این سبک داستانا، میگم من همیشه گفتم تا زمانی که یک قوتی توی این پاها باشه و یه شونهای باشه که بتونه یه کولهای رو بکشه و یه متینی باشه که بتونه بره جنگل، این داستان همچنان ادامه داره و همیشه اینو میگم، هر زمان هر ویدیویی، هر محتوایی، هر چی میگیرم میگم که داستان من و جنگل همچنان ادامه داره و تا زمانی که باشم تا زمانی که بتونم این مدل سفر رو ادامه خواهم داد و اینقدر این رو پیش میبرم، یه نکته جالبی هست، یه چیز جالبی هست که من همیشه این رو میگم، هر چی که دارم جلوتر میرم، هر چی دارم این مسیر رو میبرم جلوتر، میبرم پیشتر، سفرام دارن سختتر و سختتر میشن. زمستان در پیش دارم، زمستان پیش رو دارم. سفرهای سختی توی زمستان برای خودم برنامهشو ریختم و دارم میبرم جلو و هر چی داره میره جلوتر این سفرام هی داره سختتر، سختتر، سختتر میشه چون یه جایی به خودم میام میبینم که این شخصیتی که ساختم، این کاری که دارم انجام میدم توش از نظر خودم بهترینم یعنی آدم خیلی بهتریام. من شاید الان دیگه پارچهفروش خیلی خوبی نباشم اگه برگردم عقب، شاید چه میدونم یه کارمند خوب نیستم ولی وقتی متین بوشکرفتم، وقتی در جنگلم، بهترین ورژن خودمم و هر چی دارم میرم جلوتر، خیلی سخته آدم خودش رو در مقابل خودش قرار بده، خیلی سخته آدم حدش رو بدونه، حدش رو هی بالاتر ببره و من دارم سعی میکنم این حد رو ببرم بالاتر. یه جایی میرسه، این رو خودم میدونم، یه جایی در پس این ماجراجوییها، در پس این سفرها، من میدونم مرگ در انتظار من نشسته بالاخره، چیزیه که باهاش خیلی سالهاست کنار اومدم و اصلا مشکلی باهاش ندارم و انقدری میخوام این رو پیش ببرم که یه جایی دیگه نتونم مرگ رو واقعا شکست بدم و اونجا که وقتی به اونجا برسم وقتی به اون شکل برسم با سری بلند، سرفراز واقعا از چیزی که ساختم، از داستانی که خلق کردم، از ارزشهایی که ساختم، از تاثیری که روی بقیه گذاشتم خوشحال میشم و واقعا با روی باز با استقبال به سمت مرگ میرم. حالا سفر بعدیم باشه یا بیست سال، سی سال دیگه، پنجاه سال دیگه باشه، اونش دیگه واقعا مهم نیست. من حس میکنم تا الان هر آنچه که باید انجام میدادم رو انجام دادم و از این به بعد هم همینطوری و به همین شکل پیش میرم واقعا و تا زمانی که من باشم این سفرها همچنان ادامه داره…
امیرحسین: این سفرا ادامه داره، منم خیلی دوست دارم که در ادامه هم ما باز بتونیم با همدیگه این مسیری که تو برای خودت کشیدی رو باز بشینیم، راجع بهش گپ بزنیم و لذت ببریم. مرسی ازت. میگم، من خودم تجربه خیلی متفاوتی بود برام و این لوکیشن و این فضا و بودن توی جنگل و اپیزود ضبط کردن یه حال و هوای دیگهای داره. امیدوارم شنوندههامونم دوست داشته باشن تجربه امروز رو و گفتگوی امروز رو که در واقع در نوع خودش منحصر به فرد بود. متین اگر نکته یا کلام آخری داری میشنویم.
متین: اول از همه تشکر میکنم واقعا ازتون که تشریف آوردین اینجا و خوشحالم که محیط رو دوست داشتین و یه کانکشن تونستیم بزنیم که در لذت بردن از این محیط یه اشتراکی داشتیم واقعا و این محیط همیشه برای من لذتبخش بوده. یه نکته خیلی کوچیکه که میخواستم بگم اینه که من با آدمای خیلی زیادی رفتم، اومدم، رفت و آمد کردم، دیدم، احساس زیادی رو به آدما دادمف ازشون گرفتم، یه جایی احساس دادم، احساس نگرفتم و این رو فهمیدم که بر خلاف تمام آدمها، جنگل هر آنچه که بهش بدی رو صد برابر بهت برمیگردونه و هر آنچه از احساسی که من به جنگل دادم، هر آنچه از عشقی که من به جنگل دادم، بهم برگردوند. جنگل بهم این رو داد که این ایده رو داد توی ذهنم گذاشت که میتونم جاودانه بشم، جنگل این ایده رو توی ذهن من گذاشت که میتونم تاثیری روی بقیه بذارم و به بقیه بگم که شما هم میتونید اونجوری که دوست دارید زندگی کنید، این رو میخوام به همه بگم، میدونم سخته، میدونم زندگی یه جاهایی قراره خیلی سخت بشه برای هممون، میدونم مشکلات زیاده، هممون یه جوری تو زندگیمون درگیریم ولی هیچ وقت نذارین یادتون بره که ته دلتون چی میخواستین از این زندگی. من به واسطه جنگل تونستم اون چیزی رو که میخوام حالا تا حدودی تا همین لحظه بهش برسم واقعا. اگر من تونستم، من با شما هیچ فرقی نمیکنم، شاید در استمرار، در یه سری باورای ذهنی، یه سری تفاوت داشته باشیم ولی هممون انسانیم، همه از تو همین جامعه اومدیم، هممون یه سری نقاط مشترک داریم و اگر من تونستم شما همتونم میتونین انجامش بدین. من امیدوارم هر کسی که این اپیزود رو گوش میده، اصلا تمام آدمای دنیا به اون چیزی که توی دلشون هست برسن و همتون برید جنگل رو ببینید، حسش کنید، لمسش کنید، دنیایی پر از مفهومهاست و درگیرش بشید خلاصه، هر چی بهش بدید رو بهتون پس میده. دمتون گرم مرسی.
پانتهآ: مرسی واقعا متین خیلی خوش گذشت. اینکه دعوتمون کردی و میزبانمون بودیم. این بار یه کم میزبان تو میزبان شد، چون که یه جورایی ما میزبان اپیزود بودیم، تو میزبان فضا بودی، خیلی بامزه بود که جفتمون هم میزبانیم، هم مهمان و بانمک بود واقعا. مرسی که این اپیزود هم ما رو شنیدین و همراهمون بودین تا این دقایق پایانی. امیدوارم که همونقدری که به ما خوش گذشت توی این فضای جنگلی، برای شما هم تجربه شنیداری متفاوتی بوده باشه، نمیدونم برای شما هم اینطوره یا نه ولی امیدوارم که شما هم یه تجربه شنیداری متفاوتی پیدا کرده باشین از این اپیزود. از من خداحافظ تا اپیزود بعدی.
امیرحسین: مرسی ازت، مرسی از همه شنوندههای رادیو دور دنیا. امیدوارم که این اپیزود رو دوست داشته باشید و مثل همیشه همراهمون باشید. تا یه گفتگوی دیگه خدانگهدارتون.
«موسیقی پایانی»
همیشه عاشق پادکست هستم. حالا چه بهتر با موضوعات سفر باشه