image 2024 10 29 11 35 45

فصل ۳ – اپیزود ۱ رادیو دور دنیا – روایت الهه عسکری از زندگی با عشایر

 

مونولوگی درباره کودکی با صدای «الهه عسکری»

 

«اولین داستان من خیلی خنده‌ داره اما تو رو خدا از چشم من نبینید. ما در منطقه عشایری یک رادیو داشتیم. پنج ساله یا شش ساله بودم، فکر می‌کردم یک آدم داخل رادیوست. یک روز که رادیو روشن بود، من بردمش داخل کاه‌ها و جوها و بیست تا گونی گذاشتم رو سرش ولی بازم موقع اخبار بود و صداش هی بیشتر می‌شد. برادر بزرگترم امیرحسین که از اون یکی مادره، گفت: جهان صدا چی میاد؟ گفتم همون بی‌پدره که هی صدا می‌کنه، هر چی بهش گفتم بسه، گوش نگرفت، بردمش داخل انباری قاطی کاه‌ها و جوها. خندید و رفت آوردش. گفت ببین این یه دکمه قرمز داره که اگه بزنیش خاموش می‌شه. بعد دکمه رو زد، من فرار کردم و بلند داد می‌زدم که اون مرد رو من کشتم. امیرحسین دنبال من می‌دوید و من بیشتر فرار می‌کردم. خلاصه امیرحسین من رو گرفت و با خودش کشون‌کشون کشید کنار چادر.»

 

موسیقی Endless Love Stories

 

امیرحسین: سلام به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من امیر‌حسین مرادی‌ام و شما صدای من رو از قلب شرکت سفرهای علی‌بابا یعنی ساختمون روز اول می‌شنوید. این‌جا رادیو دور دنیاست، یک پادکست سفری که توی هر اپیزود راه رو از گوشمون شروع می‌کنیم و به گوشه‌گوشه دنیا می‌رسیم، به این امید که با این همسفری رویای سفر رو تو دلامون زنده نگه داریم و تاثیری که هر سفر توی زندگیمون می‌ذاره رو پیدا کنیم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علی‌بابا، خیال‌پردازی رو تمرین می‌کنیم و برای این کار، نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم. بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لابه‌لای ظرفهای نشسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بی‌خوابی آخر شب گیر افتاده و دلش می‌خواد برای ساعتی هم که شده بره به جایی غیر از اونجا که هست.

 

موسیقی Club By Catch Me

پانته‌آ: خیلی خوش اومدین به اولین گفتگوی فصل سوم. همونطور که می‌دونین من پانته‌آم و تو این اپیزودم کنارتونم. توی فصل سوم ما یه سری تغییرات داشتیم تو گفتگومون که امیرحسین فکر کنم تو بهتر بتونی توضیح بدی.

امیرحسین: آره ما امروز اولین اپیزود فصل سوممون رو داریم، اولین گفتگو رو داریم و واقعیتش اینه که یه سری تغییراتی اتفاق افتاده، من خودم خیلی هیجان دارم، می‌دونم تو هم هیجان داری و اونم اینه که ما توی فصل سوم قصد داریم که بریم سراغ قصه افراد. قصه افرادی که سفربروان و قصه‌های ماجراجویانه، قصه‌هایی دارن که خیلی بکر و شنیدنیه و بیایم در رابطه با اینا صحبت کنیم و گپ و گفت داشته باشیم و لذت ببریم. پانته‌آ: مهمون امروزمون یه دختر خیلی پرانرژی و به قول خودش اهل ریسکه و دنبال قصه است. حالا این قصه می‌تونه تو شهر خودمون باشه یا می‌تونه تو شهرها و کشورهای دیگه باشه. الهه عسگری، خیلی خوش اومدی به اپیزودمون.

الهه عسگری: مرسی ممنون، سلام، خیلی خوشحالم که اینجام و قراره که با هم صحبت کنیم و امیدوارم که یه ذره از صحبتام حتی اگه شده به درد یه کسی بخوره.

پانته‌آ: حتما همین‌طوره. این دنبال قصه رفتنا فکر می‌کنم که یه چند جایی به خطر جدی تو رو انداخته.

الهه عسگری: آره. ببین دنبال داستان بودن، داستان درست کردن توی زندگی، کلا همیشه اینجوریه که خوشی و خوشحالی نیست، ممکنه که یه جاهایی‌شم پرخطر باشه، بعضی جاها هم ممکنه هیچ داستانی ازش در نیاد و فقط یه موضوع یه خطی باشه. آره…

پانته‌آ: تا حالا شده تا بیخ مرگ بری و برگردی تو این داستانا؟

الهه عسگری: ببین یه چند باری شده ولی یکیش از همه بهم نزدیک‌تر بود. توی مالدیو، یه جا که بچه‌ها پیاده شدیم تو آب، می‌خواستیم بریم شنا کنیم و با ماهی‌ها و اینا، من جلیقه تنم نکرده بودم، بعد گفتم که خب که می‌رم دیگه می‌رم وسط و عین هر روزم که می‌رفتیم توی اقیانوس شنا می‌کردیم. من همینجور داشتم ماهیا رو نگاه می‌کردم، باهاشون شنا می‌کردم و استارکلینگ داشتم یعنی خفه نمی‌شدم، رفتم جلو جلو جلو سرمو که آوردم بالا دیدم که اِ قایق چقدر دوره، بعد می‌خواستم حواس خودم رو پرت کنم، دوباره سرم رو کردم زیر آب تازه اون ترسه دیدی به دلت میفته، تازه سیاهیا برات هی پررنگ‌تر می‌شه. دیدم وای زیر اقیانوس، یه گودال خیلی بزرگه یعنی سیاهی مطلقه، بعد این سیاهیه منو واقعا به ترس انداخت، بعد دوباره سرم آوردم بالا، دیدم که نه من خیلی خسته‌تر از اونم که خودم رو بتونم با شنا کردم برسونم به اون قایقه. استارکلینگم رو در آوردم، دیگه نمی‌تونستم اصلاً باهاش حتی نفسم بکشم و شروع کردم دست و پا زدن. آقا تو شنا بلدی، می‌تونی شنا کنی. اصلاً نمی‌تونستم….

پانته‌آ: منصرف شدی…

الهه عسگری: آره، حتی نمی‌تونستم دست بزنم خودم رو روی آب نگه دارم. فقط می‌رفتم زیر آب می‌اومدم بیرون. گفتم نمی‌دونم دیگه چقدر می‌تونم دووم بیارم اینجا و اینکه یه ؟؟؟؟ من بود که چه بامزه توی مالدیو قاطی ماهی خوشگلا می‌میری (خنده)

پانته‌آ: (خنده) حتی اون لحظه هم دنبال قصه‌است.

الهه عسگری: (خنده) اینو دیونه شاید هیشکی نفهمه اصلاً تو کجا غرق شدی. خلاصه که شانس آوردم و یکی از اون آدمایی که توی قایق بود و اینا، من رو دید، ماله‌ای بود، یعنی اهل مالدیو بود و شنا کرد اومد و منو گرفت. بعد اینقدر ترسیده بودم، بعد بهم گفتش که می‌خوای برگردیم تو قایق؟ بعد من گفتم که نه، بیا بریم یه کم شنا کنیم، یعنی کمکم کن. گفت باشه من کنارت شنا می‌کنم ولی هر موقع که ترسیدی خبرم کن. بعد برد یه چیزای عجیب و غریبی بهم نشون داد. اون زیر که ….

پانته‌آ: تو اصولا خسته نباید می‌بودی اون لحظه؟ (خنده)

الهه عسگری: چرا ولی ببین اصلا اینجوری بودم که اگه برم تو قایق، احتمالا فردا دیگه برنگردم توی آب. یعنی باید اون ترسه رو تبدیل می‌کردم دوباره به اون زندگیه.

پانته‌آ: می‌فهمم.

الهه عسگری: آره و اومدم بیرون ولی واقعا اینجوری بودم که شِت چه خطری از سرم گذشته.

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: یعنی تو اون لحظه‌ای که همینجوری داشتی شنا می‌کردی، حواست بود که داری دور می‌شی. الهه عسگری: نه اصلا حواسم نبود.

پانته‌آ: به ماهی‌ها حواسش پرت بود.

الهه عسگری: آره، حواسم قشنگ به ماهی‌ها بود و سرم زیر آب بود دیگه. چون مثلا استارکلینگ رو اینجوری می‌ذاری همینجور شنا می‌کنی می‌ری جلو…

پانته‌آ: بعد اون اوایلش اصلا اون تاریکی کف اقیانوس و اینا نظرت رو جلب نمی‌کرد؟

الهه عسگری: اصلاً

پانته‌آ: چقدر جالب.

الهه عسگری: جالبیش اینجاست که ببین دقیقا تو زندگی‌ام همین شکلیه‌ها وقتی که مثلا دقت می‌کنی به یه نقطه تاریکی از زندگیت، اون تاریکی هی بزرگتر می‌شه، هی نشخوار ذهنیه هی بیشتر و بیشتر می‌شه، دقیقا مثلا یه اشل کوچیکشو تو اون دریا فهمیدم که ای چقدر عجیب، من تا الان این سیاهی رو ندیده بودم ولی اون یهو منو ترسوند.

امیرحسین: یعنی اون لحظه که دیدی خیلی اوضاع انگار خراب شده، پذیرفتی که مثل اینکه الان خطرناک شده یا نه باز سعی کردی که بجنگی یه جوری با اون وضعیت؟

الهه عسگری: ببین نمیتونستم، یه کم دست و پا زدم، یه کم دست تکون دادم. گفتم بابا من خیلی دورم، اینا اصلا منو نمی‌بینن…

پانته‌آ: چه زندگی شیرینی (خنده)

الهه عسگری: آره مرگ شیرین (خنده) چه مرگ زیبا….

پانته‌آ: مرگ شیکیه (خنده)

الهه عسگری: آره.

پانته‌آ: من اینو توی مه تجربه‌ش کردم. یه بار تو مه گم شدم، فکر کردم تموم شد دیگه ….

الهه عسگری: وا…

پانته‌آ: ولی اصلا جای قشنگی نبود (خنده)

الهه عسگری: چقدر عجیب یعنی تو جنگل و اینا بودین؟

پانته‌آ: آره رفته بودیم با دوستام طلوع ببینیم و طبق معمول من همیشه سردمه، رفتیم توی تپه‌ای، گفتیم خب ابرها می‌ره بالاخره کنار و طلوع می‌بینیم و اینا. دیگه اونا خوابشون برد. همونجور دراز کشیدن روی چمن و خوابیدن. بعد من دیدم که اگه به اینا بگم من سردمه، غر می‌زنن که ای بابا توام که همیشه سردته و اینا، هیچی نگفتم بلند شدم برم کلبه که تو حالت عادی تو کلبه رو می‌بینی و فکر کردم مسیر رو بلدم و رفتم پاکوبو ادامه دادم یهو دیدم پاکوبه رفت تو درخت.

الهه عسگری: واه….

پانته‌آ: گفتم خب یه راه رو شاید اشتباه اومدم، دوباره برگشتم، یه پاکوب دیگه، هی بیراهه، بیراهه، بیراهه‌تر و گفتم خب اوکی برمی‌گردم پیش بچه‌ها. اومدم برگردم دیدم راهه اصلا شبیه راهی که اومدم نیست. بعد هرچی صداشون می‌کنم هیشکی صدامو نمی‌شنوه. من نه ساعت داشتم، نه موبایل داشتم، من یه بطری آب دستم بود، صبحونه هم نخورده بودیم طبیعتا، از خواب پا شده بودیم، بعد گفتم اوکی شیب کوه رو می‌رم پایین می‌رسم به جاده ولی شیب رو هرچی می‌رفتم پایین‌تر می‌رسیدم به جای انبوه‌تر و اینجوری بودم که اوه (خنده) مثل اینکه تموم شد و اینا. بعد تو ذهنم این بود که الان دوستام نگران شدن و هلیکوپتر و اینا میاد، هی نشستم، دیدم نه نیومد، هیچ خبری نیست (خنده) شروع کردم داد زدن و کمک خواستن و اینا، بعد دیدم فایده نداره و انقدر ترسیده بودم که گلوم خشک شده بود، زبونم مثلا سنگ شده بود و بالاخره یه چوپونی انگار صدامو شنید. آهان، رفتم پیشه گاوا نشستم، گفتم گاوا بالاخره تاریک شه می‌رن خونشون دیگه با اینا می‌تونم پیدا کنم راه رو. دیدم خب خیلی طول می‌کشه تا شب شه (خنده). بعد یهو از توی مه، یه آقایی گفتش که چیکار داری اینقدر داد می‌زنی، داد نزن سگا میان می‌گیرنت، سگ گله باهامه. بعد من ساکت شدم، بعد دیدم دیگه آقاهه هیچ خبری ازش نشد، پنج دقیقه، ده دقیقه، هیچ خبری ازش نشد. گفتم خب شایدم خفت می‌شم من تنهام (خنده) بعد گفتش که اینقدر صدا نکن و بیا جلوتر، منو می‌بینی. دیگه رفتم جلو و سگشو همراهم کرد که برم کلبه‌ای که خانمش اونجاست و از اونجا بهم راه رو نشون دادن که برم بعد در کمال تعجب دوستای من اصلا متوجه نشده بودن که من گم شدم.

الهه عسگری: چند ساعت اونجا بودی؟

پانته‌آ: نمی‌دونم طول کشید برام. آره (خنده)

امیرحسین: برای تو چقدر زمان برد اون بازه‌ای که توی آب بودی؟

الهه عسگری: ببین فکر می‌کنم مثلا نیم ساعت، بیست دقیقه، اینطوریا بود. آره، توی اون بازه‌ای که تو اونجا گیر کرده بودما …

امیرحسین: آره آره…

الهه عسگری: ولی با شنا زیاد کرده بودم، خیلی رفته بودم جلو، آره.

امیرحسین: زمان زیادی بوده…

پانته‌آ: می‌فهمم حست رو کاملاً.

امیرحسین: حالا پانته‌آ راجع به اون سفر خطرناکه پرسید. من می‌خوام راجع به یه سفر به یادموندنی بپرسم ازت. سفری هستش که خیلی واست موندگار شده باشه؟ تصویرش خیلی شفاف باشه تو ذهنت؟

الهه عسگری: ببین، بالی، اندونزی، یه سفری بود که خب یه هفته‌اش من اینجوری بود که کاری بود، باید سفر می‌رفتم تولید محتوا می‌کردم و باقیش رو خودم خواستم که بمونم توی بالی و زندگی بکنم یعنی مثلا تو هاستل‌ها باشم، با آدم‌های مختلف حرف بزنم و این اولین تجربه‌ام بود که یه تایم خیلی بیشتری رو داشتم می‌موندم. اولش هم استرس‌زا بود، از اینکه چه جوری می‌تونم با آدمایی که تو هاستلن مثلا معاشرت بکنم یا اصلا حرف بزنم یا اصلا چی باید بگم و اینا، واسم خیلی تمرین عجیب و باحالی بود و نه تنها با بچه‌های هاستل بلکه مثلا با آدمایی که اندونزیایی که مثلا چه می‌دونم یه مغازه کوچیکی داشتن، آشپزی می‌کردن، می‌رفتم پیششون. یه دو تا خواهر بودن، یه کوچه پشتی هاستلمون بودن، یه رستوران خیلی کوچولویی داشتن و غذاهاشون خیلی ارزون بود و خیلی خوشمزه بود. بعد من مثلا دو سه روز رفتم ناهار اونجا و اینا، بعد این خانمه گفت مثل اینکه غذای ما رو خیلی دوست داری (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

الهه عسگری: بعد گفتم که آره. گفت معمولا خارجیا نمیان، یعنی میان مثلا می‌رن همون مثلا پیتزا و پاستا و این چیزا رو می‌خورن، رستورانای غربی می‌رن. بعد گفتم نه خیلی بامزه‌ست و اینا. گفت دوست داری بیایی تو آشپزخونه با ما غذا درست کنی؟ رفتم و یه غذای خیلی بامزه بهم یاد دادن، با مرغ و ماست و سس تند و اینا درست می‌شه، بادوم زمینی و اصلاً خیلی چیز عجیب و غریب و خوشمزه‌ایه. بعد اینجوری شد که این غذا یه جوری با من مونده که بچه‌ها مثلا هر کی بخواد بیاد خونه‌م، همه می‌گن می‌شه اونو درست کنی و من مثلاً اون غذا رو واسشون درست می‌کنم.

پانته‌آ: چه باحال.

الهه عسگری: آره، خیلی بامزه شد.

پانته‌آ: کلا فکر کنم خیلی اهل امتحان کردن غذاهای مختلفی تو سفر.

الهه عسگری: خیلی، آره.

پانته‌آ: ذائقه متنوعی داری.

الهه عسگری: بعضی‌ها حالشون خیلی بد می‌شه. مثلا با من هم‌قدم می‌شن مثلا تو سریلانکا که این سری رفته بودم (خنده)…

پانته‌آ: (خنده)

الهه عسگری: دو تا از بچه‌ها ازم خواستن که با من بیان تو محله‌های پایین سریلانکا، بعد که مثلا اون چیزایی که من می‌خورم رو اینا امتحان بکنن و یه تولید محتوایی هم اونا داشته باشن، خلاصه که با توکتی که واسشون گرفتم و رفتیم و اینا، بعد یکی از دختر گفتش که وای اینجا خیلی بوی بدی می‌ده. بعد بوی روغنشون خیلی عجیب و غریبه. بوی تنشون، بوی عرقشون، چون غذاها و ادویه‌های خاص می‌خورن…

پانته‌آ: متفاوته…

الهه عسگری: آره، بچه‌ها نتونستن تحمل کنن، گفتن نه ما اصلا نمی‌‌دونیم….

پانته‌آ: کنسله…

الهه عسگری: تو چجوری داری این غذا رو می‌خوری بعد این بو اِ. آره اما واسه من خیلی اوکیه.

پانته‌آ: جالب‌ترین و متفاوت‌ترین غذاهایی که تو سفرات تست کردی چی بوده؟

الهه عسگری: توی چین، قورباغه …

پانته‌آ: (خنده)

الهه عسگری: (خنده) سرخ کرده بودن توی سیخ….

پانته‌آ: خوشمزه بود؟

الهه عسگری: ببین خیلی فرقی نداشت با مثلا گوشت مرغ، خیلی عادی و …

امیرحسین: قورباغه با گوشت مرغ فرقی نداره؟ (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

الهه عسگری: (خنده) ببین نه، ببین طعمش…

امیرحسین: خیلی عجیبه…

پانته‌آ: (خنده) صداهاشون خیلی فرق داره ….

الهه عسگری: خیلی فرق داره قورباغه بخری یا سرخ کنی ولی اون جوری طعم خیلی عجیب و غریبی نداشت، اولش یه کم استرسی بودم که اصلاً بخورم، خدا نکنه مزه بدی بده، گفتم خب همه خیلی راحت دارن می‌خورن و اینا، چشمم رو بستم، یه گاز زدن گفتم نه اینقدر هم بدمزه نیست…

پانته‌آ: (خنده) مرغه مرغه.

الهه عسگری: (خنده) شبیه گوشت مرغ بود یه کم.

پانته‌آ: قبل از این که سوال بعدی رو بپرسم بگم این صدای دیلینگ دیلینگی که می‌شنوین صدای زیورآلات قشنگه الهه‌ست …

الهه عسگری: (خنده)

پانته‌آ: که انگشتراش خیلی چیز میز آویزونه ازش (خنده)

امیرحسین: پس‌زمینه داریم دیگه.

پانته‌آ: سوال براتون پیش اومد، مشکل فنی نیست (خنده) صدای آمبیانسه. (خنده)

امیرحسین: (خنده)

الهه عسگری: صداش شبیه … ببین اینا واسم یه بار دردسر شده‌ها.

پانته‌آ: چرا؟

الهه عسگری: من داشتم یه سری کوه می‌رفتم، قله می‌زدیم و اینا، برای تمرین دماوند، بعد یکی از تمرینامون این بود که شب بریم بالا. ما از میدون دربند حرکت کردیم، ساعت نه، ده شب و عقل سالمم که هیچی، اصلاً آب و هوا رو هم چک نکرده بودیم و اینا (خنده)

پانته‌آ: (خنده)  خدا رو شکر…

الهه عسگری: اصلاً به ذهن لیدرمونم نرسیده بود اصلاً. آقا ما اینا رو رفتیم، ما پناهگاه آبشار دوقولو رو هم رد کردیم به سمت بالا که می‌رسیم به هفت‌تپه، اونجا بودیم که یهو دیدیم که بو سیر میاد، می‌دونی که بوی سیر میاد یعنی اینکه رعد و برق نزدیکه یعنی ممکنه که دیگه بارون بزنه و هوا ناجور بشه.

پانته‌آ: دنبال رستوران نگردیم. (خنده)

الهه عسگری: آره، ببین یهو دیدی هوا یه باد عجیبی داره میاد و یهو یه رعد و برق زد اونور کوه. بعد نورش زیاد بود…

پانته‌آ: رو ارتفاعم بودید دیگه….

الهه عسگری: تو ارتفاع، آره، یهو ببین لیدرمون داد زد، آقا عصاها، هر چیزی بهتون آهنی ماهنی، گوشی، وصله بریزید یه ور فقط برید …

پانته‌آ: تو چجوری اینهمه اکسسوری جدا کردی (خنده)

الهه عسگری: حالا همینجا، من وایستاده بودم، داشتم عصامو می‌نداختم، یهو یکی از بچه‌ها برگشت گفت الهه چقدر چیزه…

پانته‌آ: تو کلاً صاعقه‌پسندی (خنده) پیرسینگ و گوشواره و انگشتر و …

امیرحسین: (خنده)

الهه عسگری:  بعد داد زد بچه‌ها از الهه دور شین.

پانته‌آ: الهه رو بندازین پایین. (خنده)

الهه عسگری: (خنده) منبعی که قرار بزنه صاعقه، منم. ببین من شروع کردم دونه‌دونه، حالا هی می‌کندم، بعد دیدم همه بچه‌ها فرار کردن، من صاف وایستادم، هنوز دارم اینارو از خودم جدا می‌کنم.

پانته‌آ: چیزی من دارم تو تصویر می‌بینم (خنده)

الهه عسگری: خیلی سخت بود، یعنی یه جایی…

پانته‌آ: یه تنه یه مغازه اکسسوری فروشیه. (خنده)

الهه عسگری: آره (خنده)

پانته‌آ: خیلی قشنگه (خنده)

 

بخشی از انیمیشن «مهاجرت»

 

امیرحسین: الهه تو تجربه زندگی با عشایر رو داری.

الهه عسگری: آره.

امیرحسین: می‌خوام که تو این بخش یه ذره راجع به اون برامون صحبت بکنی، چی دیدی؟ چه تجربه‌ای داشتی؟ چه تصویری ازش تو ذهنت موندگار شده؟ یه ذره راجع به این بخشه برامون می‌گی؟

الهه عسگری: ببین توی ایران خب عشایری که هستن و معمولا تورها آدما رو می‌برن و اینا، خیلی توریستی‌ترن. یعنی اینکه می‌دونن که آقا مثلا چه مدلیه و قراره چه غذاهایی به آدما بدن و میز می‌چینن و یه سری عشایر هستن، مثلا مثل عشایر قشقایی و اینا که کلا اصلاً توریستی‌ترن و من می‌خواستم که اونجا رو امتحان نکنم، یعنی برم سمت عشایری که خیلی بکرترن و برن قاتیشون و اگه قراره حرفی بزنیم، خیلی خودمونی‌تر باشه، یعنی به سبک اونا باشم کلاً. خلاصه که با یه آشنایی من وصل شدم به آقای جهان که آقای جهان خودش از عشایره، بختیاریه، لر بختیاره، توی کوهرنگن که توی فصل یعنی الان چه فصلی… از اردیبهشت می‌رن اونجا کوچ می‌کنن تا همین الانا که مهر و آبانه و از الان می‌رن شمال خوزستان، اونجا می‌مونن، یعنی کوچشون خیلی عجیب و غریبه. اینجاش خیلی بامزه‌ست. جهان به من یه لوکیشنی داد گفت اینجا بیا دنبالمون. من یکی از دوستام که گلچهره…

پانته‌آ: مهمون اپیزود سفر تنهاییمون بود گلچهره…

الهه عسگری: آره، خیلی عاشق اونم ماجراجویی و اینا، خیلی دلش می‌خواست واسه یه مدتی تو عشایر باشه. گفت همراهم میاد. یعنی من به هر کی که اینا رو قبلش می‌گم به هر کی مسیج زدم، به هر کی زنگ زدم همه گفتم نه، دیونه‌ای توام داری می‌ری؟ اصلا واسه چی داری می‌ری؟ من اینجوری بودم که خب اوکی، این سفر شد تنهایی و من قراره با جهان…

پانته‌آ: (خنده)

الهه عسگری: یه ده، چهارده ساعتی تو راه باشم که برم کوهرنگ و اینا، همش دنبال دیالوگ بودم که چی می‌تونم مثلا من …

پانته‌آ: تا اونجا بگم ….

الهه عسگری: آدمی که تا حالا ندیدم، آره اصلا فرهنگام متفاوته، حرف بزنم، چه جوری باید حرف بزنم، چه موزیکی بزارم تو ماشین براش. خلاصه که همینجوری پروندم به گلچهره که گلچهره میایی؟ یعنی یکی دو ساعت مونده بود به حرکت. گفت آره چقدر جذاب و اینا من میام. خلاصه که لوکیشن رو داد جهان، بعد من رفتم اونجایی که گفته بود، ساعت سه صبح می‌خواستیم حرکت کنیم. بعد دیدم که یه آقایی با لباس بختیاری، عشایری وایستاده، با یه کلاه و این… قشنگ روزی روزگاری…

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

الهه عسگری: وایستاده تو خیابون، بعد گلچهره گفت این تصویری که داریم می‌بینیم خوابه یا یه چیز دیگه‌ست. گفتم نه بابا این واقعا با لباس عشایر وایستاده، چقدرم با نمک و اینا. خلاصه که سوارش کردیم و رفتیم و تو مسیری از چادراشون گفت، از خانواده‌شون گفت و یه تصویری به ما داد که قرار برسیم اونجا، چیو چیو چی هست و رفتیم. یه چادر خودش بودش، یه چادر مادرش و یه چادر برادرش و همسرش و بچه‌هاشون که دو تا دختر و یه پسر داشتن که ما تو کل مثلا اون سفری که اونجا بودیم ما اصلا پسرو ندیدیم، یعنی پسره از ما مثلا فرار می‌کرد، مثلاً می‌رفت همش چرا و گوسفندها رو می‌برد و اینا، بعد تو تاریکی و تو شب که خب نور و برق و اینا نبود، بعد چند بار دیدم از جلوی چادر ما مثلا رد شد که مثلا یه حرفی به یکی بزنه.

امیرحسین: برای اینکه راحت‌تر باشید شما این …

پانته‌آ: خجالت می‌کشیده.

الهه عسگری: نه خجالتی بود.

پانته‌آ: خجالت می‌کشید.

الهه عسگری: آره.

امیرحسین: آهان آهان.

الهه عسگری: ولی خب بچه‌ها، دخترا خیلی راحت اُخت شدن و اینا و مادر این دخترهام خیلی نگران بود. یعنی من بعداً فهمیدم که به جهان گفته بود که من خیلی راحت و اوکی نیستم که غریبه داره میاد و ممکنه از بچه‌های من خوششون نیاد یا بچه‌های من با این آدما اخت نشن اصلا. ولی خیلی بامزه بود، از همون لحظه که رسیدیم شروع کردیم به حرف زدن با بچه‌ها و ما این موضوع رو اصلاً نمی‌دونستیم که این آدما با ما راحت نیستن. آره و شروع کردیم حرف زدن، بازی کردن. وقت ناهار بود، خیلی بامزه بود، این یه تیکه‌اش که جهان همونجا یه مرغی رو واسمون می‌خواست درست کن و اینا و کباب کنه، فقط من دیدم که این مرغه رو داره می‌شوره و سیخ کرد و این نمک یه کم زد و گذاشت رو آتیش. گلچهره به من گفت ادویه نمی‌زنه. گفتم که نمیدونم.

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده) با لحن گلچهره‌ایش.

الهه عسگری: آره من که اینو نمی‌خورم. من که هیچ، این از من، گفتم من ولی خیلی گشنمه، بعد اینجوری گفتم که گلچهره که نه، شاید مثلاً مزه ….گفت نه این بیاره سر سفره بوی مرغ خفه‌مون می‌کنه. ببین آورد و اصلاً نگم از طعمش که هنوز نرفته از ذهنم…

پانته‌آ: جدی؟

الهه عسگری: خیلی عجیب بود و گلچهره گفت من نمی‌خورم، تو بخور اگه خوب بود یه اشاره به من بکن من بخورم، گفتم باشه. ببین انقدر خوشمزه بود، گفتم گلچهره نخوری اصلا از دستت رفته و دیگه گلچهره بلند نمی‌شد از سر سفره

پانته‌آ: می‌شه به تو اعتماد کرد وقتی اینو می‌گی چون تو ذائقه‌ت متنوعه (خنده) همه چی دوست داری.

الهه عسگری: آره ولی تو تندی نمی‌شه به من اعتماد کرد.

پانته‌آ: آره.

الهه عسگری: دیدی هر چی تند بیشتر بخوری این رِیتت هی می‌ره بالاتر…

پانته‌آ: آره.

الهه عسگری: آره نمی‌شه اونو اعتماد کرد ولی خوشمزگی و بامزه‌گی می‌تونم بگم

پانته‌آ: اوکی.

الهه عسگری: و خیلی بامزه بود دیگه و یه چیزی عجیبشون واقعا غذاهاشون بود. بعد رفتیم پیش مادرش سلام علیک و فلان و رفتیم تو چادرشون و دایه خیلی نگران این بود که چون زمان کوچشون بود، داشتن وسائلشون رو جمع می‌کردن، چادر یه کم بهم ریخته بود و اینا، دیگه خیلی نگران بود، یعنی بهم ریخته بود، اینو از اینجا میزاشت پرت می‌کرد اونور، گفتیم دایه اوکیه به خدا، ما اصلاً راحت راحتیم با شلوغی و بهم‌ریختگی. بعد دیگه کم‌کم مامان دخترا باهامون شروع کرد حرف زدن و راحت شدن و دید که نه، مثلا بچه‌ها اوکی‌ان، مثلا ما سعی می‌کردیم که پوششمون خیلی عجیب و غریب نباشه، یعنی من همش یه چیزی روی سرم بود، و نه اینکه آدمای مذهبی باشن …

امیرحسین: نزدیک به فرهنگشون کردی خودت رو.

الهه عسگری: آفرین. برای اینکه فکر می‌کنم که این اصلا از بحث حجاب و این چیزا خیلی جداست. بحث فرهنگه…

پانته‌آ: اعتمادسازیه.

الهه عسگری: بحث اینکه این آدما خودشون رو از ما جدا ندونن، چون ما می‌دونیم که اونا هم همش اونجا خب تحت پوشششون یه چیزی سرشونه و یه لباسی دارن. بعد دیگه مثلا اینا نگران بودن که موقعی که مثلا بچه حالا مثلا می‌خوان کجا برن دستشویی یا مثلا چیکار می‌خوان بکنن و اینا، نکنه مثلا اخ و اوخ بکنن، نه اصلا اینجوری نبود، ما خیلی راحت شده بودیم باهاشون. بعد رفتیم تو چادر دایه، دایه خیلی بامزه بود که از کوچشون گفت، از اینکه چقدر سختی کشیدن و ما هی ازشون سوال می‌کردیم که خب چه مدلیه، دوست داری مثلا برامون تعریف کنی و گلچهره چون یکم لری بلده، چون به دلیل مثلا دوستای لری که داره و اینا یه کم ترجمه می‌کرد ولی خب دایه از یه جایی به بعد کلا لری حرف می‌زد و جهان یه کم کمکمون می‌کرد و مثلا ما می‌فهمیدیم. خیلی بامزه بود. بعد همونجا که داشت واسمون تعریف می‌کرد می‌خوام براتون یه تصویری رو درست کنم که گوشته رو گذاشته از وقتی که شنیده ما داریم میایم، تو قابلمه که این بپزه، یه بوی گوشت بامزه‌ای داره میاد تو چادر، داره غلغل می‌کنه، برنجش رو داشت برامون توضیح می‌داد که مثلا چند وقت پیش که یه سری سبزیا تو کوه بوده، اینارو چیده، توی برنج قاطی کرده و اون بوی اون سبزی و اون برنجه داشت می‌اومد. گوشتا رو یه آبی کشید و اینا کنارمون، گذاشت توی ظرف و همینجوری داشت با دستش چربیا و گوشتا رو جدا می‌کرد برامون. قره‌قروت در آورد…

پانته‌آ: به‌به.

الهه عسگری: گفت من قراره این قره‌قروت رو قاطی گوشته کنم و سرخ کنم، دوستش دارین؟ و ما گفتیم که تو هر چی درست کنی ما می‌خوریم، این اصلا این بوئه داره اصلا دیونه‌مون می‌کنه. (خنده)

پانته‌آ: (خنده) ما از چادر دایه دیگه بیرون نمی‌اومدیم (خنده) و دایه داشتش همینجور داستانش رو تعریف می‌کرد که بچگیاشون اینجوری نبوده که زنها جدا بشن از کوچ. یعنی سوار الاغ و اسب و اینا می‌شدن و تایم کوچ با تمام مردا، با تمام گوسفندا، بزها همراه بودن. یعنی از خوزستان می‌اومدن به کوهرنگ، از کوهرنگ می‌رفتن به خوزستان و اینا یه کوهی رو باید رد کنن از این وسط، ما بین که خیلی سخت بوده، یعنی یخبندون داره، برف داره و می‌رسه به یه طبیعت سبزی این مدلیه کوچشون…

پانته‌آ: ماشین و اینا هنوز وارد کوچکشون نشده.

الهه عسگری: نه، ولی در حال حاضر اینجوری نیست. خانوما الان دیگه جدا می‌شن با ماشین می‌رن ولی مردا با همراه مثلا بزها و گوسفندها و فلان و اینا، داماشون، کوچ می‌کنن. خیلی بامزه‌ست که یه سری فیلم مثلا جهان داشت که بهم نشون داد که با گوشی گرفته که مثلا یه جا گذاشته کنار رود، مردا مثلا دارن ریششون  رو می‌زنن. ریشاشون در میاد تو این مسیر، ریشاشونو دارن می‌زنن، یه جا مثلا رقص، چون مثلا با موفقیت دام رو رد کردن، مثلا فقط چند تا بز مردن تو مسیر، این موفقیت بود براشون، مثلا رقص داشتن، رقص به چوب می‌زنن به همدیگه و اینا اصلا خیلی چیز بامزه‌ای بود. خلاصه اینکه دایه داشت از سختی‌ها تعریف می‌کرد دیگه، مثلا اینا به بزها خیلی دل می‌بندن و اسم می‌ذارن براشون، همینجور که هنوز بچه‌هاشون رسمه ادامه داره و بچه‌ها هنوز اسم می‌ذارن، اسمشون مثلا الکس…

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده) نه بابا…

الهه عسگری: آره مثلا یه اسمایی شنیده و اینا، اسم‌های دخترونه، پسرونه می‌ذاشت روی بزها و دایه هم فکر کن همین مدلی بوده تو بچگی. می‌گفت مثلا اون بزه که می‌مرد، ما خیلی غصه می‌خوردیم تو مسیر که نکنه مثلا این اتفاقه برای ما بیفته، یعنی که ما هم که جدا از این مسیره نیستیم، و خیلی بامزه‌ست دیگه، کوچا کلا خیلی چیزای عجیب و غریبی‌ان.

امیرحسین: شب تو چادر بودین، ترسی، تجربه متفاوتی داشتین یا نه؟

الهه عسگری: آره اون سگی که گفتی همراه چوپان بود توی مه و اینا…

پانته‌آ: آره.

الهه عسگری: که داشت پارس می‌کرد و اینا، خب دیدی مثلاً ماها همه خب سگ دوست داریم مثلا یه سری که حالا فوبیا ندارن و اینا، من سگشون رو دیدم چقدر خوشگل، اومدم برم جلو، جهان گفت وایستا، اون بپره بهت پارت می‌کنه یعنی اصلاً اینجوری‌ان سگای مثلا داما و اینا که خیلی خطری‌ان اینا که با چوپانا همراهن.

امیرحسین: چرا؟ چون نمی‌شناسن؟

پانته‌آ: سگ گله‌است دیگه…

الهه عسگری: خب باید حتماً بشناسن. مثلاً نزدیک گله بشی می‌پرن بهت اصلا خیلی چیز عجیبی‌ان.

پانته‌آ: سرمایه‌شون گله است دیگه، یه سگیه که باید از اون سرمایه قشنگ حفاظت بکنه.

الهه عسگری: دقیقا و این خیلی ترسناک بود دیگه. ببین مثلاً ما از این نقطه مثلا تو چادر می‌خواستیم بریم اون یکی چادره که دو دقیقه مسیرمون بود، حتما باید یکی همراهمون می‌شد که این سگه نپره بهمون، پارمون کنه و این کمین کرده بود، می‌دونست دو تا غریبه اومدن اینجا و فکر کن ما شب تو چادر بودیم و این هی می‌اومد نزدیک. یعنی هی جهان هی دورش می‌کرد و هی می‌اومد نزدیک یا مثلا خب ببین تو مثلا تو یه طبیعت خیلی بازی و هیچ خطری قابل انکار نیست که ممکنه چه خطری مثلا در کمین باشه که حمله بشه به چادر. حالا درسته که ببین الان خب خیلی قضیه فرق داره با قدیم‌تر یعنی بخش، یه کم توریستی‌تر شده آدما آشناتر شدن، گوشی اومده، فلان و اینا، یه کمی خطره رو کمرنگ‌تر می‌کنه ولی با این حال جهان همه چی رو خب اوکی کرده بود دیگه، مثلا به من توضیح داد که یه کم آماده‌تر بخوابین، مثلا فلان، اینجوریه، شما اولین نفر…

امیرحسین: هوشیار بخوابین

الهه عسگری: آره شما اولین نفرا هستین اومدین و فلان ولی از این به بعد هیچ خطری نخواهد بود و ما عادت کردیم دیگه و شبم که خیلی بامزه بود، شب مثلا کنار چادر که نشسته بودیم با گلچهره، هیچ نوری نیست دیگه…

پانته‌آ: آره.

الهه عسگری: گوشی هم که آنتن نداره هیچی…

پانته‌آ: خوبیش همینه (خنده)

الهه عسگری: و ما همش داشتم ستاره‌ها رو نگاه می‌کردیم، گفتیم مگه می‌شه اصلاً، اصلاً این فضائه مثلاً انگار که واقعا یه پرده آویزون کردن این تو فنز بودن ستاره داشتن ریچل و اینا می‌دیدم، دقیقا شبیه اون فضائه شده بود. و ما هم زود می‌خوابیدیم دیگه، مثلا گلچهره اینجوری کرد گفت این که ساعت نه، تاریکه…

پانته‌آ: حوصله آدم سر می‌ره (خنده)

الهه عسگری: … بریم بخوابیم دیگه (خنده) و حشره هم زیاد دیگه، مثلا یهو دیدیم که عنکبوت، از این عنکبوت گنده‌ها هست یا مثلا ملخک و نمی‌دونم سنجاقک‌های گنده و فلان و اینا، همینجور خوابیدیم، همینجور از رومون می‌پریدن، (صدای حشره) (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

الهه عسگری: و این وضعمون بود دیگه، آره، بعد جهان گفت باید عادت کنید دیگه…

پانته‌آ: اومدید همینو تجربه کنید دیگه…

الهه عسگری: آره، فوقش چی می‌شه دیگه، فوقش می‌ره توی لباسمون دیگه، ما هم می‌ندازیمش بیرون.

پانته‌آ: تهش همینه (خنده)

الهه عسگری: تهش همینه، مگه چه اتفاقی می‌تونه بیفته. آره، اینش خیلی بامزه بود شبش.

 

تک‌نوازی کمانچه لٌری اثر «فرج علی‌پور»

 

 

 

پانته‌آ: واقعا تجربه جذابیه بین عشایر بودن.

امیرحسین: الهه تو از این رفتارهایی که مخصوص اونها باشه، مخصوص اون فرهنگه باشه، چیزی تو ذهنت هست، چیزی دیدی که برات خیلی جالب بوده باشه و متفاوت از شاید زندگی معمولی که خیلیا دارن؟

الهه عسگری: ببین یه چیز خیلی عجیبی هست که مثلا خیلی کلیشه‌ستا که مثلا می‌گن ایرانی‌ها خیلی مهمان‌دارن یعی اصلا خیلی خون‌گرمن و فلان و اینا ولی گرمی رو تو عشایر یه جور دیگه‌ای می‌شد حس کرد …

پانته‌آ: آره.

الهه عسگری: یعنی اصلا یه جوری اینا مهمان‌پذیر بودن یعنی اینجوری بود که جهان مثلا تعریف می‌کرد مثلا می‌گفت آقا ما اگه چیزی واقعا این واقعا تعارف نیست یا واقعا اصلا کلیشه و اغراق نیست، چیزی نداشته باشن واسه خوردن، یک نفر اضافه شه به چادرشون، تمام چیزی که دارن برای اون یک نفره

پانته‌آ: دقیقا.

الهه عسگری: و این واقعا لمس می‌شد و احساس می‌شد و خیلی عجیب بود و حتی مثلا از بچه‌هاشونم گرفته اینجوری بودا یعنی وقتی مثلا غذا آماده می‌شد، خیلی عجیب بود، بچه‌ها کنار می‌شستن، مثلا می‌اومدن تو چادر کنار ما، می‌گفتن که نه این غذا برای شماست، ما قبول نمی‌کردیم

پانته‌آ: با هم بخوریم.

الهه عسگری: می‌گفتیم آقا تا شما نیان دمِ این سفره ما نمی‌خوریم، بعد گلچهره می‌گفت آخه گوشته (خنده)

امیرحسین: (خنده)

الهه عسگری: چطور ممکنه این گوشت خوشمزه با قره‌قوروته…

پانته‌آ: (خنده)

الهه عسگری: تو بوش رو می‌فهمی نمی‌خوای بیای بخوری؟ ماها اینجوری بودیم که نه شما حتما باید بیای پیش ما، همه باهم دیگه غذا بخوریم و این خیلی عجیب و بامزه بود که من واقعا این نوع از مهمانداری رو تو هیچ جای ایران ندیده بودم. ما یه سری خوراکی بچه‌ها آورده بودیم یعنی همین را تو ماشین که داشتیم خوراکی می‌خوریم یه سری خوراکیا اضافه مونده بود، چون مسیر خیلی طولانی بود. ما نمی‌دونستیم خب مثلا دایه و اینا مثلا خوراکیا رو دوست داشته باشن. من بچه‌ها رو صدا کردم گفتم بچه‌ها بریم مثلا بشینیم اونجا روی اون تپه مثلا خوراکی بشینیم بخوریم فضا رو ببینیم از دور و اینا. بعد اون دختر کوچیک گفتش که چیزه، بیا بریم دایه پفک خیلی دوست داره.

پانته‌آ: آخی…

الهه عسگری: بریم تو چادر دایه بخوریم، گفتیم باشه. ببین دایه یه جوری پفک دوست داشت، من اصلا باورم نمی‌شد، از پفک به هیشکی نداد. خب…

پانته‌آ: (خنده)

الهه عسگری: این دستش که تو پفک بود، این دستِ در نمی‌اومد از پفک…

پانته‌آ: (خنده) عزیزم…

امیرحسین: (خنده)

الهه عسگری: با این دست در می‌اومد، با این دست می‌آورد بیرون، انقدر صحنه بامزه‌ای بود، تموم که شد اینجوری کرد اینم که تموم شد…

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: این چه زندگیه (خنده)

الهه عسگری: بعد خیلی با مزه بود گفت اگه مثلا دفعه بعدی که اومدی من هیچی نمی‌خوام می‌شه برای من پفک بگیری؟

پانته‌آ: آخی … (خنده)

الهه عسگری: پفک با این ویفر قدیمی موزیا، اونا رو خیلی دوست داشت، گفت می‌شه این دو تا رو برای من سوغاتی بیاری. خیلی بامزه بودن.

پانته‌آ: منم تجربه…

امیرحسین: توام پانته‌آ یه تجربه‌ای داری.

پانته‌آ: من سمت ماکو رفته بودم پیش عشایر، فکر کنم اگه اشتباه نکنم اسم نقطه‌ای که توش بودیم آواجیق بود، خیلی نزدیک به مرز ترکیه و ایران، در واقع نزدیک مرزه دیگه، اونا بیشتر اصلا تلویزیون ترکیه رو می‌بینن بچه‌هاشون تا ایران رو، انقدر که نزدیک ترکیه‌ان. رفته بودیم برای یه جشنواره‌ای، اسمش ماهوگرام بود، من و یکی دیگه از بچه‌ها جدا شدیم که بریم سمت عشایر، بعد یه رسمی تو عشایر هست، عشایر اونجا لااقل اینجوری بود به نام چای زوری و ما این رو نمی‌دونستیم.

امیرحسین: چای زوری؟

پانته‌آ: آره، از اول که رفتیم هی چایی ریختن، ما خوردیم اولی رو گفتیم مرسی، دومی رو ریختن گفتیم مرسی.

الهه عسگری: (خنده)

پانته‌آ: نگو یه حرکتی داره وقتی نمی‌خوای باید این استکان رو فکر کنم تکون بدی…

امیرحسین: اوه…

پانته‌آ: ما بلد نبودیم اینو و تا وقتی اونو تکون ندی ….

امیرحسین: شما باید همه چاییا رو بخوری (خنده)

پانته‌آ: چای باید بخوری، ناراحت می‌شن، خیلی جدی قضیه چون رسمه.

امیرحسین: چقدر جالب…

الهه عسگری: یه چیزی راجع به این، اینکه مهمون خیلی واسشون مهمه میخواستم بگم که آره مثلا جهان روز بعدش مثلا با من هماهنگ کرد، گفت اگه دوست داشته باشی مثلا ما به کدخدا و مثلا بزرگشون و اینا خیلی دوست داریم مثلا بگیم بیاد و دور هم بشینیم و راجع به عشایر صحبت کنیم و اینکه چجوری می‌تونیم که بخش توریستیش رو پررنگ‌تر بکنیم و اینا یعنی آدم‌های بیشتری بتونن بیان، با ما تجربه کنن، یعنی اصلا جهان خیلی بامز‌ه است که فکر خیلی بازی داره راجع به این قضایا و خیلی داره تلاش می‌کنه که این اتفاقه بیفته. حالا با توجه به یه کوچولو گاردایی که وجود داره تو خود عشایر و اینا ولی خانواده‌شو داره یه جوری بار میاره که این گارده از بین بره، و به هر حال خب این آدمایی که می‌رن باید خیلی حواسشون باشه دیگه.

پانته‌آ: اولین مهمونا خیلی مهمه.

الهه عسگری: دقیقا، بعد این بزرگشون اومد خیلی بامزه‌، اون مثلا لباس لر بختیار پوشیده بود و نشستیم و حرف زدیم و خیلی اتفاق بامزه‌ای بود و یه تایمی بود که خب اینا داشتن وسایلشون جمع می‌کردن که کوچ کنن دیگه، یه دختر خانمی اومد از سمت اصفهان و این دختر خیلی بامزه‌ست که به همه چادرا و عشایر و اینا آمارشونو داره، تنهایی سر می‌زنه و می‌بینه که هر کدوم که بچه دارن و اینا، برای مدرسه‌شون در حد بودجه‌ای که داره، کتاب می‌گیره، مثلا دفتر می‌گیره….

پانته‌آ: باریک‌الله…

الهه عسگری: حالا نشستیم با اون دختره صحبت کردیم و اونم خیلی واسش بامزه بود که ما هم چنین اتفاقی رو مثلا بزرگتر و پرنگ‌ترش بکنیم که وقتی من اومدم تهران مثلا به دور و اطرافیانم گفتم که اقا مثلا این دختر داره این کارو می‌کنه بیای ما هم این کارو انجام بدیم، چون بچه‌ها تو عشایر خیلی اسباب‌بازیای خیلی عجیب و غریبی ندارن، مثلا خیلی پلاستیکیای

پانته‌آ: آره.

الهه عسگری: خیلی قدیمی و شکسته

امیرحسین: ساده

الهه عسگری: آره و چون این هی تو کوچ داره جابجا می‌شه، اثاث‌کشی می‌شه…

پانته‌آ: هر سری یه بخشیش گم می‌شه…

الهه عسگری: گم می‌شه، آره، خلاصه که اینش خیلی برای من بامزه بود.

پانته‌آ: من یادم افتاد که آخرایی که داشتیم خداحافظی می‌کردیم، دخترای همون چادرهایی که توش بودیم، با اصرار یکی از پیراهناشونو داشت می‌داد به من. فکر کن دقیقا همین دیگه، چیزهای محدودی که دارن هم با دل بزرگ می‌بخشن که من با اصرار که دیگه بابا به خدا من نمی‌تونم اینو بپوشم جایی، این خیلی ارزشمنده ولی همین شالو فقط با خودم می‌برم. تو چی با خودت آوردی، می‌دونم که قطعا سوغاتیای خوبی هم به تو دادن.

الهه عسگری: ببین، آره، درسته، یعنی چیزایی می‌آوردن که مثلا می‌گفتن مثلا این مال تو، مثلا این مدلی، ولی من قبولشون نکردم ولی دایه خیلی به زور بهم انقدر قره‌قروت داد…

پانته‌آ: (خنده) تو که مرغ دوست داری اینارو ببر بخور…

امیرحسین: چون شاید اندازه‌ش رو نتونن در واقع ببینن شنونده‌ها، (خنده) مقدار زیادی….

الهه عسگری: خیلی زیاد…

پانته‌آ: همون انقدری که تصور می‌کنید…

الهه عسگری: بعد این قره‌قروت اصلی که خودش درست کرده بود، یه چیز خیلی پررنگی هم که آوردم این بود که جهان درسته خیلی سواد زیادی نداره و خیلی داره تلاش می‌کنه برای این قضیه توریستی و اینا. برامون از داستاناش خوند. یعنی یه سری داستان می‌نویسه، داستان‌های کوتاه…

پانته‌آ: مگه نمی‌گی سواد نداره؟

الهه عسگری: نه، نه، داره ولی خیلی سوادش کمه…

پانته‌آ: اوهوم…

الهه عسگری: ولی یه سری داستان‌ها می‌نویسه که خیلی عجیب و بامزه بود، یعنی اینجور بودم که این حتما یه عالمه کتاب داره می‌خونه و از این کتابا، از هر کدومش هایلایت هایلایت برداشته و ثبت کرده تو ذهنش که من باید داستانمو اینجوری شکل بدم ولی اینجوری نیست اصلا، یعنی اصلا تایمی نداره برای کتاب خوندن اونجوری…

پانته‌آ: باریکلا …

الهه عسگری: و دو تا دفترچه گنده داستان نوشته بود

امیرحسین: چه جالب …

الهه عسگری: آره، یکی از داستانش که خیلی برام جالب و قشنگ بود …

امیرحسین: داری الان همراهت؟

الهه عسگری: یکیش رو آوردم…

پانته‌آ: که از توی جیبش درمیاره (خنده)

امیرحسین: آره بخون، آره آره بخون برامون…

الهه عسگری: شاید نتونم مثل جهان اونجوری بخونم چون یه کم لری قاطیش می‌کنه و اینا ولی سعی می‌کنم که… جهان جون ببخشید (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

الهه عسگری: اولین داستان من خیلی خنده‌داره اما تو رو خدا از چشم من نبینید. ما در منطقه عشایری یک رادیو داشتیم. پنج ساله یا شش ساله بودم، فکر می‌کردم یک آدم داخل رادیوست. یک روز که رادیو روشن بود، من بردمش داخل کاه‌ها و جوها و بیست تا گونی گذاشتم رو سرش ولی بازم موقع اخبار بود و صداش هی بیشتر می‌شد. برادر بزرگترم امیرحسین که از اون یکی مادره، گفت: جهان صدا چی میاد؟ گفتم همون بی‌پدره که هی صدا می‌کنه، هر چی بهش گفتم بسه، گوش نگرفت، بردمش داخل انباری قاطی کاه‌ها و جوها. خندید و رفت آوردش. گفت ببین این یه دکمه قرمز داره که اگه بزنیش خاموش می‌شه. بعد دکمه رو زد، من فرار کردم و بلند داد می‌زدم که اون مرد رو من کشتم. امیرحسین دنبال من می‌دوید و من بیشتر فرار می‌کردم. خلاصه امیرحسین من رو گرفت و با خودش کشون‌کشون کشید کنار چادر. گفتم کاکا، یعنی برادر، من کسی رو نکشتم. امیرحسین می‌خندید، من فکر کردم داره گریه می‌کنه، منم گریه‌ام گرفت. امیرحسین ناراحت شد، گفت جهان این رادیوئه و من گفتم من رادیو رو نکشتم. امیرحسین باز خندید. به من گفت بیا تا برات صحبت کنم. همه زیر چادر جمع بودن. منم مثل ابر بهار گریه می‌کردم. دایه گفت امیرحسین، جهان رو زدی؟ چطوری آخه دلت اومد؟ گفتم دایه من رادیو رو نکشتم، به کاکا بگو منو ول کنه. دیدم دایه خندید. گفتم وای خدایا الان ژاندارم یا همون مامور میاد منو می‌گیره و می‌بره زندان. وقتی به زندان فکر کردم یهو دلم برای همه چیزمان تنگ شد. داشتم برای اسبا، حتی سگا، میشا، بزها گریه می‌کردم. هرچی خانواده‌ام بیشتر جمع می‌شدن، منم گریه‌ام بیشتر می‌شد. امیرحسین گفت جهان رادیو یعنی اسم این. با اشاره دست رادیو رو نشونم داد، تو کسی رو نکشتی، من نمی‌خوام تو گریه کنی جهان. من گفتم یعنی ژاندارم نمیاد منو ببره زندان؟ گفت نه. تا یک هفته همه مال به داستان رادیوی من می‌خندید.

 

موسیقی عاشقٌم اثر «عرفان طهماسبی»

 

 

امیرحسین: الهه اهل سفر تنهایی هم هستی؟

الهه عسگری: آره زیاد.

امیرحسین: یه ذره برامون توضیح می‌دی؟

الهه عسگری: ببین سفر تنهایی که تو ایران خیلی زیاد می‌رم یعنی اینجوری‌ام هم که مثلا صبح بلند می‌شم دلم یهو برای یه ناحیه‌ای، منطقه‌ای تنگ می‌شه، بلند می‌شم مثلا سوار ماشین می‌شم و می‌رم یا مثلا چه می‌دونم یه بلیت می‌گیرم بلند می‌شم می‌رم، این خیلی بهم کیف می‌ده، یعنی حس می‌کنم که با یه سری پارازیتای این تهران رو از خودم بگیرم و تنهایی برم ولی این چیزی هم که خیلی می‌شنوم اینه که سفر تنهایی حوصله‌ت سر نمی‌ره یا مثلا چیکار قراره بکنی و اونجا از قبل برنامه‌ریزی می‌کنی. این منظورم اینه که تا یه حدیش رو برنامه‌ می‌ریزم که تو سفر چیکار می‌خوام بکنم تو تنهایی و این استرس و اضطراب اول سفره، یعنی سعی می‌کنم برم اونجا و دوست پیدا بکنم، حالا تو اون هاستلایی که می‌گیرم اصلا فکر نمی‌کنم که ممکنه چه اتفاقی بعدش برام بیفته.

پانته‌آ: همون شروع سفر تنهاییه نه اینکه کل سفر قرار تنها باشی.

الهه عسگری: دقیقا و اصلا اینش خیلی بامزه‌ست که ما یه چیز خیلی مثبت و خوبی که داره سفر تنهایی اینه که تو منتظر نیستی سلیقه دوستتم بشنوی، مثلا بگه، نه اینجا نه، نه الان حال ندارم، نه مثلا می‌شه اینجا نریم یا فلان واسه همین خیلی با وسواس اگه بخوام با یکی همراه بشم تو سفر همراه می‌شم، یعنی اینجوری‌ام که دوست دارم که همون چیزی که پیش میاد رو پیش ببرم واسه همین نفر تنهایی خیلی جذابه. یه خاطره تعریف کنم از چیز، ما قرار بود با مهسا نعمت که حالا اسمشم اومد، مثلا سفر…

پانته‌آ: مهسا مهمون اپیزود مراکشمون بود اتفاقاً …

الهه عسگری: از سفر خیلی چیزا ازش یعنی یاد گرفتم توی همین ازبکستان، تاجیکستان خلاصه که مهسا دمت گرم. ما قرار شد که با همدیگه یه سفری بریم، مهسا قرار بود از آذربایجان بیاد، منم قرار بود از ایران برم ازبکستان. چون بوکینگ اینجا فیلتره من نمی‌تونستم بوک کنم هاستل و اینا، به مهسا گفتم که مهسا هاستل واسه من بوک کن، یه دو تا هاستل واسم فرستاد، گفت این یا این و اسماشونم خیلی شبیه هم بود، گفتم این. رسیدم اونجا تو فرودگاه می‌خواستم تاکسی بگیرم و اینا نه انگلیسی خیلی خوب بلد بودن و روسی داشتن حرف می‌زدن و اصلا من هیچی نمی‌فهمیدم فقط عکس اسم هاستلم رو نشون دادم و نگو اشتباهی اون هاستل بالاییه رو نشون دادم …

پانته‌آ: (خنده)

الهه عسگری: اصلا پایینی رو که مهسا گرفته بود رو نشون ندادم.

امیرحسین: ای وای…

الهه عسگری: یه پسره داشت همینجور تندتند کوله‌ش رو می‌ذاشت تو ماشین و اینا، داشت مثلاً حرف زدن من رو داشت می‌شنید که به زور دارم به یارو می‌گم که آقا مثلاً اینجا. اسمش گرک بود، از امریکا اومده بود و اونم تازه رسیده بود. یهو گوشی منو نگاه کرد گفت اِ اینکه هاستل منه، بیا با همدیگه تاکسی بگیریم که پولمون نصف شه حداقل ….

پانته‌آ: شیر شه…

الهه عسگری: دیگه از همونجا ….

پانته‌آ: دوستمون با قدرت وارد شد (خنده)…

امیرحسین: (خنده)

الهه عسگری: اقتصادی، گفتیم اوکی، آقا من سوار تاکسی شدم و رفتم و اینا، رسیدیم هاستله، حالا من هنوز نفهمیدم که هاستل رو اشتباهی اومدم. رسیدیم اونجا، یارو اینجوری زد اسما رو که ببینیه کی بوک کرده کی بوک نکرده، گفت خب تو که اوکی، برو مثلاً تخت فلان، گفت اسم تو چیه؟ گفتم، یه چک کرد گفت نه بوک نشده…

پانته‌آ: خوب شد لااقل شیر کردی تاکسی رو، اونقدر ضرر ندادی (خنده)

الهه عسگری: بعد گفت نه، بوک نشده و اینا، گفتم حالا بگرد و اینا. گفت به خدا بوک نشده، به خدا که نگفت…

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

الهه عسگری: گفت باور کن، به من اعتماد کن، سیستم رو ببین. بعد من گفتم که نکنه اشتباه رفتم، تو گوشیم نگاه کردم، دیدم اینجا که اسمش فرق داره و اینا و گفت ببین حالا تخت دارم، می‌تونی مثلا بمونی و اینا، فقط اینکه اینجا خانوم نیست، یعنی الان ما مهمون خانوم نداریم اگه راحتی مثلا برو یه نگاهی بنداز اگه اوکیه، بمون. بعد من رفتم تو، یه نگاهی کردم و دیدم یه اتاقه با مثلا سی و خرده‌ای تخت که نصف بیشترش پره و همه آقا، حالا نصفی که فکر کنم حالا بیرون بودن، اون نصفی که تو تختخواب خوابیده بودن، همه مرد بودن.

امیرحسین: یا خدا…

پانته‌آ: اتاق بزرگی هم بود اون چیزی که من تو عکسات دیدم…

الهه عسگری: آره، یعنی وارد اتاقه که شدم یعنی مثل کپسولای هاستلا مثلا بامزه و گوگولی که تو عکسا همه نشون می‌دن نبود، یه سری تخت میله‌ای دو طبقه بود…

پانته‌آ: عین خوابگاه پسران بوده (خنده)

الهه عسگری: آفرین، دقیقا، بعد پارچه آویزون بود، یعنی اصلا چیزی نداشت که تو در مَر، یا یه پرده‌ای نداشت که مثلا تو پرده رو بکشی، یه پرده بود، پارچه بود که آویزون می‌شد، بعد اینور اونورش هم خالی بود یعنی سر و ته تخت خالی بود، یعنی من می‌خوابیدم یا می‌خواستم لباس عوض کنم از همه جا دید داشت.(خنده) بعد رفتم نگاه کردم و اینا، بعد گرک رو یه نگاه کردم، دیدم خیلی خوشحاله و از هاستلی که گرفته بود و ارزون و اینا، گفت نمی‌مونی؟ گفتم چرا فکر کنم اشتباه اومدم هاستل رو، گفت بابا بمون حالا اگه اتفاقی افتاد، فوقش مثلا شب یه صدایی می‌کنی هلپ هلپ بگو و اینا، من میام کمکت (خنده)

امیرحسین: (خنده) این دوستمون خیلی جهان‌بینی قشنگی داشته …

پانته‌آ: (خنده)

الهه عسگری: بعد گفتم که خب چیز دیگه، باشه دیگه، مثلا، می‌مونم دیگه، حالا پول تاکسی بده، برو وسایلت رو جمع کن….

پانته‌آ: (خنده) همون….

الهه عسگری: گفتم می‌مونم و موندم و اصلا خیلی تجربه عجیبی بود دیگه. فکر کن همه مرد بودن و هی مردا داشتن از بیرون، توریست بودن دیگه، از اینور اونور هی اضافه می‌شدن و اینا، بعد گرک گفتش که من یه برنامه دارم، واسه خودم برنامه چیدم، مثلا تو فرودگاه که بودم…

پانته‌آ: گرک جون تا اینجا هم با برنامه تو جلو اومدیم (خنده)

الهه عسگری: آره، یه برنامه چیدم که می‌خوام برم تاشکند و اینور و اینجا رو بگردم و اینا، تو چه برنامه‌ای داری؟ گفتم ببین من خیلی دوست دارم برم تو آدما، یعنی برم تو فرهنگشون تو بافتهای قدیمی و محله‌های قدیمیشون، اگه اوکی هستی بریم مثلا اونجاها غذا بخوریم. گفت باشه. گفت ولی یه کار باحالم می‌تونیم بکنیم، بریم یه اپرایی دارن، روسی‌ان و اینا، می‌تونیم بریم اونجا بلیت بگیریم زودتر که تا تموم نشده، بعد مثلا شب، آخر شب مثلاً بریم اونو ببینیم. گفتم باشه ردیفه و ما یه خیلی زیاد پیاده‌روی کردیم و خیلی صحبت کردیم و این آدم هیچی راجع به ایران نمی‌دونست، واقعا فکر می‌کرد که ایران عربستانه، کویره و هیچی نداره و من تو اینستاگرام مثلا عکسایی که بچه‌ها عکاسن و اینا، از ایران خیلی عکاسی می‌کنن، نشون دادم بهش، و واسش خیلی عجیب بود و اینجوری می‌کرد، می‌گفتش که مثلاً یه کاری بکن، مثلا یه دعوت‌نامه‌ای بفرست من بیام ایران و گفتم نه قربونت برم، من که نه (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

الهه عسگری: من دعوت‌نامه نمی‌فرستم، تو اگه می‌تونی چون مثلا باید یه هزینه‌ای کنن مثل اینکه ویزاشون یه کم سخته و اینا که بیان ایران. خلاصه که تنهایی سفر کردنه واقعا شاید یه کم ریسکاش بیشتر باشه، یه کم باید بیشتر حواست جمع باشه …

پانته‌آ: مهارت بیشتری می‌خواد طبیعتا…

الهه عسگری: آره، ولی تجربه‌اش تکرار نشدنیه چون اگه تو مثلا با دوستت مثلا تو اون سفره باشی، مثلا اینجوریه که مراقب باش، این آدمِ فلان نه، ولی اونجا دیگه خودتی دیگه، راحت‌تری…

پانته‌آ: حالا اگه قرار باشه که با همسفر بری، چون می‌دونم تیپت اینجوری نیست که فقط سفر تنهایی بری، سفر با دوستاتم دوست داری و می‌ری…

الهه عسگری: آره آره.

پانته‌آ: به نظرت اون کسی که می‌تونه همسفر مناسبی برای تو باشه، کیه؟ حالا می‌خوای اسم ببر یا می‌خوای توصیف کنی، فرقی نمی‌کنه. همسفر ایده‌آلت چه شکلیه؟

الهه عسگری: ببین همسر ایده‌آل اینه که…

پانته‌آ: همسر نه، همفسر ما اینجا شوهر نمی‌دیم، بعدش برات پیدا می‌کنیم (خنده)

امیرحسین: همسفر (خنده) حالا بعدش همسر ایده‌آلم می‌تونی راجع بهش صحبت کنی… آره ما حتما راجع به همسر ایده‌آلم …

الهه عسگری: من ف نگفتم.

پانته‌آ: تو یه برنامه بعدی با هم صحبت می‌کنیم…

الهه عسگری: آهنگ همسفر گوگوش و بهروز وثوقی رو بزار (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: حرف دلش بود دیگه (خنده)

الهه عسگری: همسفر ایده‌آل اینه که غر نزنه …

پانته‌آ: و خوراکیهای مختلفم تست کنه (خنده)

الهه عسگری: و آره، ولی غر نزدنه خیلی مهمه و اینکه احترام بذاریم، چه من، چه اون آدمی که قراره همسفر باشه، احترام بذاریم به نظر همدیگه و جلوی دست و پای همدیگه رو نگیریم. یه اتفاق خیلی بامزه که مثلا من و مهسا یا من و گلچهره با همدیگه می‌افته مثلا وقتی همسفر هم می‌شیم، اینه که اگر مثلا مهسا یه جا حال نداره که بره بگرده، می‌شینه …

پانته‌آ: آفرین…

الهه عسگری: و من می‌گردم، می‌بینم و از همدیگه خبر می‌گیریم که آقا تو کجایی من کجام، یه تایم رو مشخص می‌کنیم و دوباره برای همدیگه جوین می‌شیم و این خیلی به نظر من مهمه….

پانته‌آ: دقیقا…

الهه عسگری: آره و اذیت نکردنه دیگه، تو سفر معمولا آدما یهو یه خودی از خودشون، درونشون پیدا می‌شه و آدما واسه همینه که می‌گن تو سفر باید آدما رو شناخت چون موقع ناراحتی، موقع سختی، یهو اون …

پانته‌آ: تو کلافگی تازه یه چیزایی پیدا می‌شه.

الهه عسگری: تازه عصبانی بودنشون، تازه اونوقت خشمشون رو بیشتر می‌تونن نشون بدن.

امیرحسین: خود واقعیه دیگه.

الهه عسگری: آفرین، آره و من اینجوری‌ام که نمی‌شه یهو از آدم خواست که تو چرا این مدلی نیستی. به نظر من خیلی تمرینه و عادته و آدما تو سفر ساخته می‌شن. من این رو خیلی رو خودم دیدم که من خیلی آدم بهتری شدم نسبت به روزای اولی که سفر می‌کردم. منم یه سری گاردا داشتم، یه سری قاب‌ها داشتم که همه اینا به روند شکسته شد، یعنی نمی‌گم که الان خیلی پرفکتما، نه منم یه سری فعلا گارد و قاب دارم که هی سعی می‌کنم کمترش بکنم.

امیرحسین: حالا الان یه چیزی برای من سوال شد، تو سفر که می‌ری سفرات ارزونن یا سفرای گرون و حالا اصطلاحا لاکچری هم می‌ری؟ چجوریه؟ راجع به این دو تا برای ما توضیح می‌دی؟

الهه عسگری: ببین من کلا کارم تولید محتوا در سفره. عکس، ویدیو یا مثلا کارایی که می‌کنم تو سفر و واسشون داستان‌سرایی می‌کنم یعنی برای آژانس‌ها یا تور لیدرها و کسایی که بهم پیشنهاد همکاری می‌دن. خب اون آدمی که می‌خواد سفر ببره، احتمالا یه توری رو داره با خودش می‌بره، یه سری آدمن که دارن یه سفر لاکچری می‌رن، پس منم همراهشون می‌شم و اون سفر رو پروموت می‌کنم براشون و می‌گم که آقا این مدلیه، داستان از این قراره و اگر خوب باشه اون آدم و اون تورش، معرفی می‌کنم، اینم بگم تو پرانتز یعنی شده که رفتم…

امیرحسین: و خوب نبوده …

الهه عسگری: اون آدم خواسته با من همکاری کنه اینا و من وسط سفر بهش گفتم که که نه، من با شما همکاری نمی‌کنم یعنی اگه دارم سفر رو ادامه می‌دم فقط دارم سفر رو ادامه می‌دم. آره ببین مثلا سفر اندونزی مثلا این شکلی بود که من یه هفته با تور رفتم و خب کار می‌کردم، تولید محتوا انجام می‌دادم و هتلا لوکس، همه چی لاکچری، خب مثلا منم که هزینه‌ای خب نداشتم دیگه، یعنی منظورم اینه که همه چی خب با اون توره دیگه، اتفاق می‌افته و بعد اون سه هفته، یه ماهی که بقیه‌ش بود و خودم بودم و خیلی اقتصادی و اینا سفر کردم. یعنی همش تو هاستلا بودم، نمی‌دونم غذا رو بهتون گفتم، رستوران غربی نمی‌رفتم، رستوران خیلی خونه‌گی و اینا می‌رفتم یا یه سفری رو مثلا تعریف کنم براتون، فکر کنم اینجوری خیلی واضح‌تره، البته الان که نمی‌شه گفت سفری خارج از ایران ارزون به حساب میاد، چون از ب بسم‌الله بلیت هواپیما و اینا گرونه…

امیرحسین: آره دیگه…

پانته‌آ: کف هزینه‌ها سعی می‌کنی ببندی سفراتو…

الهه عسگری: آره، ببین اینجوریه که من تو تایمی که مثلا دارم کار می‌کنم فلان و اینا، توی پس‌اندازام همیشه سعی می‌کنم که اوکی من یه جوری پس‌انداز می‌کنم که پول بلیت این سفر رو در بیارم و بعد چقدر هزینه خواهم داشت تو اون سفر، یعنی همیشه مثلا اینجوری می‌گم که اوکی من مثلا پونصد دلار با خودم می‌برم سفر، مثلا اینجوری بودجه‌بندی کردم توی ازبکستان، تاجیکستان، گفتم آقا من پونصد دلار می‌برم و با خودم عهد می‌بندم که تا سیصد دلار خرج کنم یعنی ببینم خیلی سختی عجیب و غریبی به خودم بدم…

پانته‌آ: برای خودت چالش می‌ذاری.

الهه عسگری: آره، و تهش مثلا واسه خودم یه چیزی از اونجا می‌خرم به عنوان هدیه می‌آرم و می‌گم این جایزه‌ات بود که مثلا اینکار رو کردی و همیشه هم این اتفاق افتاده‌ها و خیلی هم به من حال می‌ده. مثلا توی ازبکستان و تاجیکستان مثلا با مهسا اینجوری بودیم که اوکی ما هاستلی که داریم می‌گیریم رو هاستلی بگیریم که با صبحونه باشه، مثلا صبحونه رو تو هاستل می‌خوردیم، می‌زدیم بیرون و می‌گشتیم و فلان و اینا بعد من موزه برو خیلی نیستم، یعنی مثلاً می‌گم موزه رو که می‌شه تو اینترنت دید یعنی راحت می‌تونیم گوگل سرچ کنیم، چیزای موزه‌ای رو ببینی. برای تاکسی و اینا که اصلا استفاده نمی‌کنم، معمولا می‌رم اونجا اَپ رو دانلود می‌کنم، اینترنت معمولا نمی‌خرم، اگه همسفر داشته باشم، اینترنتی که می‌خریم نصف‌نصفه ولی که تنهایی برم اینترت نمی‌خرم یا در حد خیلی کوچیکی مثلا کمی که…

پانته‌آ: کار راه بندازه…

الهه عسگری: آره، همین. سعی کنم بعدش محتوامو منتشر کنم و اینا. بعد ناهار و شام که یکیش می‌کنم (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

الهه عسگری: اونم عصرونه و یه چیز خوشمزه و بامزه می‌خورم که مثلا هزینه‌هام اینجوری کاور بشه، خلاصه که این مدلی، مثلا همین سفر مثلاً تاجیکستان، ازبکستان که گفته بودم، حالا قبلا دوباره، اینجوری بود که من فقط مثلا دویست و سی دلار برام در اومد کلا هزینه‌هاش و مهسا هم تو همین حدود بود. اینجوریه که بودجه‌بندی می‌کنم دیگه، یعنی سعی می‌کنم که خیلی به خودم سختی ندم ولی اقتصادی هم سفر بکنم.

 

نظر «آقای همساده» درباره سفر با تور

 

امیرحسین: الهه یه سری سوال و جواب کوتاه داریم اگه موافق باشی بپرسیم دیگه اینجا.

الهه عسگری: آره، حتما.

امیرحسین: حوصله‌سربرترین کشوری که رفتی کجا بوده؟

الهه عسگری: تاجیکستان.

امیرحسین: بهترین خریدی که تو سفر داشتی؟

الهه عسگری: من، می‌تونم یه کم توضیح بدم یا نه؟

امیرحسین: آره.

الهه عسگری: ببین … (خنده)

پانته‌آ: بیست ثانیه فرصت داری (خنده)

الهه عسگری: خریدم اینطوریه کلاه جمع می‌کنم، سعی می‌کنم می‌رم کشورهایی که کلاه دارن کلاه‌ها رو جمع می‌کنم. یه دیوار دارم که پر کلاهه، از کشورهای مختلف یا از شهرهای مختلف ایران و سعی می‌کنم که تو اونجاهایی که میرم حتی تو ایرانم همینجوریه، جاهایی که می‌رم مثلا بفهمم که اونجاهایی که وسایل قدیمی می‌فروشن و اینا کجاهاست و می‌رم یه چیز کوچولویی از اونجا می‌گیرم، شده قاشق، نمی‌دونم شیشه عطر خالی، یه سری چیزای این مدلی هم می‌گیرم.

پانته‌آ: چه با مزه…

امیرحسین: جالب‌ترین آدمی که تو سفر باهاش آشنا شدی؟

الهه عسگری: ببین یه دختری بود که از سنگاپور بود، اومده بود دایوینگ تمرین می‌کرد، توی بالی و خیلی بامزه بود که من اصلا هیچ فعلا آشنایی نداشتم و شب دومی بود که تو هاستل بودم و اینا و من داشتم با یه کسی که مربی موج‌سواریه مسیج می‌زدم که اقا مثلا یه تخفیفی به من بده، من می‌خوام بیام موج‌سواری، بعد اینجوری کرد تو یه نفری من واسه چی اصلاً وقتم رو بزارم رو تو، توام تخفیف و خب اونا دلار دارن من تومن دارم، می‌گفتم آقا حالا بیا توضیح بده تومن ما ارزشش کمه و اینا. بعد این دختره بغلم صدامو شنید کرد که دارم با این یارو حرف می‌زنم و به من گفتش که می‌خوای که بچه‌های هاستل رو جمع کنم، اینا همه رفتن موج‌سواری یعنی امتحانشونو کردن، می‌خوای به خاطر تو جمع کنم اینا رو همه با همدیگه بریم یه تجربه هم با تو داشته باشیم و این پوله تقسیم بشه و خیلی بامزه بود که این کار رو کرد، یعنی همه بچه‌ها رو همه رو تیم کرد، آره و رفتیم و اینا بعد خیلی خاطرات بامزه‌ای باهاش داشتم یعنی خیلی چیزای عجیب و غریبی که تو سفر که یاد گرفته بود خودش، به من یاد داد. راجع به اینکه چجوری می‌شه معاشرت کرد با آدما یا مثلا چجوری می‌تونم این قابه رو بشکونم. چون ببین مثلا نمی‌دونم این حس برای شما پیش اومده یا نه، یه کم ایرانی بودنمون، یه کوچولویی مثلا آدما یه گاردی دارن که مثلاً ایرانیه یا مثلا این که چون راجع به ایران نمی‌دونن فکر می‌کنن ما عربیم و کلا یه گارد عجیب و غریبی دارن و این باعث می‌شه که مثلا من هر جا که برم، بازم با این حال، همون دفعه اول یه کم چیز بشم، یعنی یه کوچولی معذب باشم که با آدما حرف بزنم، سریع نمی‌پرم بغل کنم و رفیق شم ولی این آدمه واسه من یه جورایی شکوند، بعد باعث شد که مثلا من تو جمع شرکت کنم، حرف بزنم و مثلا واسه دفعات بعدی خیلی راحت‌تر بودم. یعنی حتی اگه اون نبود، خودم مثلا اون کاری که بهم یاد داده بود رو انجام می‌دادم و این به نظرم خیلی با ارزش بود برام.

امیرحسین: عجیب‌ترین مراسم و آیینی که توی سفر باهاش آشنا شدی؟

الهه عسگری: توی آفریقا بود، قبیله ماسای‌مارا که خیلی بامزه بودن اینا، مرداشون یه مراسمی دارن که یه آوایی می‌خونن و بعد با چوب اینجوری می‌پرن بالا، پایین و هر کی بلندتر پرید اون دختر خوبه‌ی قبیله مال اوناست یا مثلا توی افریقا مراسم زار داریم که یه بار نشسته بودیم، داشتیم صحبت می‌کردیم و اینا، من از تور یه کم جدا شدم و مثلا رفتم تو قبیله‌شون داشتم حرف می‌زدم باهاشون، یه خانمی گفتش که مثلا اینجوریه، راجع به زار داشت صحبت می‌کرد. بعد من بهش گفتم که ما هم تو جنوب ایران داریم ولی اجازه نداریم که بریم ببینیم یعنی خب خیلی بسته‌ست این قضیه.

پانته‌آ: محدودتره…

الهه عسگری: آره، بعد گفتش که من می‌تونم برات اجرا کنم ولی خب زاری که نیست که بگیرم ولی می‌تونم مراسمش رو یه کوچولو برات اجرا کنم و اجرا کرد برام.

پانته‌آ: چه با حال…

الهه عسگری: آره و این خیلی برام جذاب بود.

امیرحسین: حالا چون ممکنه یه سریا ندونن مراسم زار چیه، توضیح می‌دی راجع بهش؟

الهه عسگری: راجع به بزار بخوام تو یه پرانتز بگم اینه که یه مراسمیه که با رقص و ریتم و آواز و فلان و اینا همراهه، با موسیقی‌های مختلف حالا کشور ما با مثلا کشورهای آفریقایی یه کم متفاوته، بعد واسه خارج کردن زار یا ارواح یا مثلا حتی باد از بدن آدما می‌گیرن یعنی حتی ما زار شادی هم داریم، فکر کنم بهش لِیوا بهش می‌گن. نمی‌دونم حالا درست تلفظ می‌کنم یا نه، که حالا تو خونه بابازار یا بی‌بی‌زار برگزار می‌شه و اینقدر می‌رقصن و اون موسیقی پخش می‌شه تا اون زار از بدن خارج بشه. ته مراسم این شکلیه که یه پارچه سفید می‌ندازن رو اون طرف، که واسه اختتامیه اون مراسمه، این مدلیه.

پانته‌آ: الهه برام جالب بدونم که وقتی که می‌خوای ایران رو به یه کسی مثل گرک که هیچ ایده‌ای راجع به ایران نداره معرفی کنی، چطور ایران رو توصیف می‌کنی؟

الهه عسگری: ببین اولین چیزی که بهش گفتم، گفتم تا حالا کشوری رفتی که چهار تا فصل رو مثلا بتونی بری ببینی؟

پانته‌آ: همزمان…

الهه عسگری: همزمان، یعنی تو یه تاریخ مشخص و اینا. بعد گفتش که نه چطور مگه؟ گفتم من یه سری عکس بهت نشون می‌دم و عکس بهش نشون دادم، شمال رو نشون دادم، گفتم ببین اینجا خیلی سرسبزه، بارون میاد، یه هوای خنک و فلان و اینایی داره، بعد کوه‌ها رو بهش نشون دادم و رفتم سمت کویر، گفتم اینجا خب کویریه و اینا و اون چیزی که تو فکر می‌کردی که همه ایران کویره، نه، یه بخشی از ایران کویر داریم، بعد تو می‌تونی با یه هواپیما از شمال بلیت بگیری و بری جنوب ایران بری موج‌سواری، فکر کن بعد هوا گرم…

پانته‌آ: چابهار

الهه عسگری: آره مثلا بری چابهار موج‌سواری یا مثلا چه می‌دونم یا بری مثلا ؟؟؟؟؟ کنی یه جاهایی از سمت بوشهر و کنگان و اونجاها و خیلی چیز باحالیه دیگه و یه جایی هست تو ایران که برف میاد….

پانته‌آ: اسکی می‌کنی…

الهه عسگری: اسکی می‌کنی، آره و خیلی واسش عجیب بود و این هی اینجوری بود که تو رو خدا مثلا یه کاری بکن

پانته‌آ: (خنده)

الهه عسگری: که دعوت‌نامه ما داشته باشیم بیایم. ولی خیلی بامزهست که خیلی از آدما واقعا فکر می‌کنن که ما جاهای سبز نداریم تو ایران. مثلا بچه‌هایی که مثلا تو هاستل باهاشون آشنا شده بودم، وقتی برگشتم ایران، رفتم یه سفر شمال، بعد عکس شمال رو گذاشته بودم و اینا و یکشون مسیج زد که تو رسیدی اصلاً ایران که بری یه جای دیگه؟ من گفتم خب اینجا ایرانه دیگه. گفت نه مگه جای سبز هم داره؟ بعد من واسش ویدیو می‌گرفتم از شمال، می‌فرستادم واسش ببین اینجا ایرانه، مثلا اینجوریه، خیلی بامزه بود.

پانته‌آ: چه جالب، من دنبال این بودم الان بگی اصفهان و شیراز و همون چیزای تیپیکال که همه تورا دارن ولی معرفی جالبی بود (خنده) منم از این به بعد همینجوری معرفی می‌کنم. (خنده)

الهه عسگری: حالا یه چیزی که داشتم راجع به چابهار می‌گفتم و برای گرک داشتم توضیح می‌دادم، این بود که به اونم گفتم، گفتم بابا چابهار نه تنها برای تو، برای خود ایرانی‌ها هم خیلی جذاب و جالبه، چون انگار مثلا انگار سفر می‌کنی به یه کشور دیگه‌ای.

پانته‌آ: دقیقا…

الهه عسگری: ته ته دنیا و می‌دونین بچه‌ها، وقتی تو یه نقطه‌ای از چابهار وایستین و نقشه رو نگاه بکنید تا قطب جنوب اگه توی گوگل مپ نگاه کنید تا قطب جنوب هیچ خشکی دیگه‌ای وجود نداره.

پانته‌آ: خیلی جذابه.

الهه عسگری: همش دریا و اقیانوسه. اصلا خیلی عجیبه. بعد انگار وایستادی ته ته دنیا و این خیلی حس عجیبیه. ببین چابهار از فرهنگ…

پانته‌آ: خودتم فکر کنم اواخر به چابهار سفر کرده بودی.

الهه عسگری: آره آره. یعنی قبلا رفته بودم…

پانته‌آ: برای موج‌سواری…

الهه عسگری: رفته بودم ولی این تجربه رو نداشتم که این دفعه داشتم، یعنی خیلی فشرده، تو چند روز، ما یهو همه چیز رو تجربه کردیم، مثلا از موج‌سواری گرفته، تو بازاراش، با آدما صحبت کردنه و طعما چشیدنا و اینکه مثلا شب یکی از بچه‌ها ما رو برد یه جایی توی گوشه بازاری، تو یه جای تاریکی آدما داشتن اونجا یه بازی می‌کردن، شاید هم شرط‌بندی می‌کردن و اصلا خیلی چیز عجیب و بامزه‌ای بود. یه تخته‌ای بود که یک دو سه چهار پنج شیش عدد بود و یه لیدری داشت که یه تاسی رو توی قوطی می‌چرخوند، بعد قوطیه رو گذاشته تو رو این تاسه، آدما دور وایستاده بودن، قوطیه رو که می‌چرخوند، تاس رو که برمی‌گردون، آدما قبل اینکه تاسو ببینن، باید رو اون عددا پول می‌ذاشتن، خیلی بامزه بود. یهو اینو برمی‌داشت مثلا آدما حدس زدن، و یه آدمی بود اونجا خیلی بامزه بود، اسمش حسین بود پسره، باورتون نمی‌شه حسین که اومد، یهو یه جمعیت زیادی اضافه شد به این بازیه…

پانته‌آ: سلبریتی بازی بود؟

الهه عسگری: آره، ببین همه رو درست می‌گفت و اصلا باورمون نمی‌شد این هر چی پول می‌ذاشت این تاسه همون بود. اصلا گفتیم مگه می‌شه، گفت بعد ازش پرسیدم حسین تا حالا شده اشتباه حدس بزنی؟ گفت نه.

امیرحسین: چه عجیب..

پانته‌آ: هم‌تیمی نبودن خودشون؟

الهه عسگری: آره، اصلا نمی‌شد ببین هم‌تیمی باشی. تاسه رو می‌چرخوند چطور ممکنه مثلا و خود یارو نمی‌دید که، دستش جلو بود…

پانته‌آ: چه باحال.

الهه عسگری: این همه چشم داشت نگاه می‌کرد یارو رو اصلاً خیلی عجیب بود.

پانته‌آ: چابهار واقعا جای عجیبیه من سالی که رفتم، همون سالی بود که عیدش خیلی سیل اومد همه جا و اینا، اونجام سیل‌خیزه…

الهه عسگری: ۹۸ بود فکر کنم…

پانته‌آ: ۹۸ بود آره، عید ۹۸ بود که من کل عید رو شیفت وایستادم سر کار که بعدش برم سفر و میزبان من یه خاطره بامزه‌ای تعریف کرد. گفت یه مهمون خارجی داشتم من، که داشت شهر به شهر می‌چرخید، از من پرسیده بود که خب من چجوری بیام چابهار، من براش بلیط اتوبوس گرفتم و منتظرش بودم بیاد. گفت یهو شیش صبح به من زنگ زد که فلانی من خواب بودم، مرز رو رد کردیم، من اومدم هند. (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: حالا گوش کن، اون گفت هند و این بهش گفته نه نه نه نگران نباش، تو چیزی، بلوچستانی، الان منم ببینی منم همون لباسا تنمه، این فکر کرده بود که خواب بوده و مرز رو رد کردن…

امیرحسین: آره…

پانته‌آ: فکر می‌کرد که اینجا شبیه ایران نیست و چرا لباس‌های آدما، لباس‌های هندی تنشونه. (خنده) گفت ترسیده بود. انقدر متفاوته با بقیه جاها…

الهه عسگری: ببین چه موسیقیی داره…

پانته‌آ: آره.

الهه عسگری: اصلاً آدمایی ما اونجا دیدیم که ساز می‌زدن که اصلا ما شاید تو ایران اسمشون رو نشنیده باشیم ولی تو کشورای دیگه خیلی معروفن…

پانته‌آ: آره.

الهه عسگری: واسش بلیت می‌گیرن واسه این آدم، می‌برنش و این آدم کنسرت برگزار می‌کنه…

پانته‌آ: واقعا یه کشوریه داخل ایران…

الهه عسگری: خیلی عجیبه

پانته‌آ: خیلی جذاب و متفاوته.

الهه عسگری: و اصلاً رها، حالا دختری که خیلی به نظرم شجاع و خفن و اینا و زندگی می‌کنه اونجا و موج‌سواری یاد می‌ده به آدما، یه اقامتگاه کوچولویی داره و اینا، اون این آدم رو دعوت کرد که ساز می‌زد، و گفتش که اگه بفهمن که این آدم اومده اینجا، کل محله می‌ریزن و دوست دارن که صدای ساز زدن اینو بشنون.

پانته‌آ: وای

الهه عسگری: و انقدر طرفدار داره اونجا ولی ما هیچ کدوم نمی‌شناختیمش و این خیلی برامون عجیب بود.

امیرحسین: چه گفتگوی دلنشینی بود.

پانته‌آ: آره خیلی خوش گذشت، حس کردیم رفتیم سفر و برگشتیم واقعا (خنده)

امیرحسین: خیلی کیف کردیم. فکر کنم کم‌کم به آخرای گفتگو داریم نزدیک می‌شیم، سوالی که داشتم الهه اینه که به نظر تو سفر آدما رو چه شکلی می‌کنه؟

الهه عسگری: ببین راجع به آدما خیلی نمی‌تونم نظر بدم، ولی تجربه شخصی خودم اینه که سفر در طی زمان برای من این کار رو کرد که الهه آدم راحت‌تری باشه توی زندگی یعنی سختیا رو یه کم راحت‌تر ازش بگذره. نمی‌دونم الان خدا می‌شنوه یه سختی گنده‌ای می‌ندازه جلوی پام (خنده)

پانته‌آ: (خنده) دقیقا ….

امیرحسین: (خنده)

الهه عسگری: حالا همون سختیایی که داشتم….

پانته‌آ: راجع به گذشته صحبت می‌کنم (خنده)

الهه عسگری: آره، سختی که داشتم رو یه کم راحت‌تر بتونم هندلش کنم، کنترلش کنم، بگم که اوکی، تو توی اون ناحیه‌ام تنها بودی و این رو گذروندی، حتما می‌تونی اینم بگذرونی و این خیلی تجربه بامزه‌ای برام.

پانته‌آ: الهه خیلی خوش گذشت و واقعا انگار باهات یه چرخی دور دنیا زدیم و کیف کردیم…

الهه عسگری: به منم همینطور…

پانته‌آ: امیرحسین سوالی داری؟

امیرحسین: نه، خیلی خوب بود، منم واقعا لذت بردم، به نظر من یه گفتگوی خیلی شنیدنی بود، خیلی تجربیات متفاوتی رو شنیدیم. خیلی کیف داد دیگه…

الهه عسگری: مرسی.

امیرحسین: مرسی از حضورت.

الهه عسگری: قربونت برم، مرسی، به منم خیلی کیف داد. امیدوارم که یه چیز خوبی از توش دربیاد ….

پانته‌آ: حتما دراومده…

الهه عسگری: آدما با معاشرت ما یه کوچولو از وقتشون رو بزارن و امیدوارم بقیه هم با شنیدنش یه کیف کوچولویی بکنن.

پانته‌آ: حتما همینطوره.

امیرحسین: پانته‌آ مرسی از تو، ممنون از همه شنونده‌های رادیو دور دنیا، امیدوارم که اپیزودمون رو دوست داشته باشید و تا یه اپیزود دیگه خدانگهدار.

پانته‌آ: تا اپیزود بعدی خداحافظ.

 

موسیقی پایانی

 

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.