رادیو دور دنیا را از اینجا بشنوید
اول سلام!
بریدهای از سریال قصههای مجید – سفرنامه شیراز
+
قطعه آفتو جنگ شیراز – حامد فقیهی
سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین! من سولماز محمدبخشم و صدای منو از قلب شرکت سفرهای علیبابا، یعنی ساختمون روز اول میشنوین. اینجا رادیو دور دنیاست، یه پادکست سفری که توی هر اپیزود، راه رو از گوشمون شروع میکنیم و به گوشهگوشه دنیا میرسیم. به این امید که با این همسفری، رویای سفر رو تو دلامون زنده نگه داریم و تاثیری که هر سفر توی زندگیمون میذاره رو پیدا کنیم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علیبابا، خیالپردازی رو تمرین میکنیم و برای این کار نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم… بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لابهلای ظرفای نشسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بیخوابی آخرشب گیر افتاده و دلش میخواد برای ساعتی هم که شده، بره به جایی غیر از اونجا که هست…
این اپیزود تو بهار سال صفر و دو و به عشق تموم بهارای ایران ساخته شده و قراره عین یه بلیط تکمسیره باشه که ببرتمون به شیرازی که حرف برای گفتن زیاد داره؛ از عطر بهارنارنجش تا طعم کلمپلوش، از ادبیات و شعر و شاعراش تا قدمتش و تاریخی که داره. شیراز، شهریه که هرکس، با هر سلیقهای راهیش بشه، یه تیکه از وجودش رو اونجا جا میذاره…
ادامه قطعه آفتو جنگ شیراز – حامد فقیهی
قبل از اینکه شیرازگردی رو شروع کنیم، بیاین یه قرار نانوشته با هم بذاریم؛ اونم اینکه از الان بدونیم شیراز گفتنی و شنیدنی و خوردنی و دیدنی زیاد داره و خیلی طبیعیه اگه توی این سفرِ یه ساعت و خوردهای به همهش نرسیم، پس این اپیزود و البته بهتره بگم تموم اپیزودای رادیو دور دنیا رو مثل یه جرقه ببینین که قراره خیال سفر رو تو دلمون روشن کنه و بعد کمکم بشه اون آتیشی که بلندمون میکنه برای چککردن برنامه و مرخصیگرفتن و دنبال رزرو بلیط و هتل و اقامتگاه رفتن…
سفرمون به شیراز رو از دروازه قرآن شروع میکنیم؛ دروازهای که چراغای روی سنگفرشش و آرامگاه خوشحسوحال خواجوی کرمانی و البته مردمی که دارن اونجا قدممیزنن و وقت میگذرونن؛ بهترین بهونهان که همین جا رو نقطه شروع شیرازگردی بدونیم.
اگرم اهل دنبالکردن نشونهها باشیم، همین که شهری از همون دروازه ورودیش بهونه برای از ماشین پیاده شدن و معاشرت به آدم میده، همین رو میشه به فال نیک گرفت که با یه شهر پر از ماجرا و انرژی طرفیم.
از اینجا به بعد اما عین این میمونه که وارد یه بازار پر از گزینههای جذاب شده باشیم، یه عالمه حق انتخاب که هرجور حساب کنی نمیدونی چطور میشه دست رو یکی، دوتاش گذاشت. با این همه ما قراره بعد از دروازه قرآن، یه سری به یکی از باغای شیراز بزنیم؛ هم میتونیم برین سراغ باغای معروفتر و البته شلوغتر شیراز، مثل باغ ارم و عفیفآباد، یا به جاش بریم باغ شاپوری یا جهان نما که یکم خلوتتره و فرصت تو آرامش قدم زدن برامون مهیاست.
بعد از گشت و گذار تو باغای شیراز، نوبتیم باشه، نوبت مهمون کردن خودمون به یه شربت دبش تو یه شربتخونه اصیل شیرازیه. از اون جاهایی که بوی عرق نسترن و بیدمشک و بهارنارنجش کل خیابون رو پر کرده و هر رهگذری رو دعوت به نشستن و گذر عمر دیدن میکنه. از بین شربتای رنگ به رنگ و طعم به طعم، یکیشونو انتخاب کنیم و توی این فاصله که سفارشمون آماده میشه، گوشمون رو پر کنیم از صدای آهنگی که توی شربتخونه پیچیده و چشمامونو ببندیم و این لحظهها رو برای همیشه پشت پلکامون نگه داریم.
قطعه گذر اردیبهشت – گروه دال
حالا که نفس تازه کردیم، وقت سرزدن به بازار وکیله… بازاری که توش قراره همپای قهرمان داستانِ داش آکُلِ صادق هدایت بشیم و زیر طاقای بلندش قدم بزنیم… بازار وکیل از اون جاهاییه که هر مسافری باید ازش دیدن کنه؛ چه کسی که دنبال خریدن یادگاری و سوغاتیه، چه اونی که عاشق بافت تاریخیه، یا حتی اون کسی که دوست داره یه جایی پیدا کنه که پاخور خوبی برای خود اهالی شیراز داشته باشه و با مردم شیرازی همصحبت بشه.
آمبیانس بازار شیراز
نمیشه تا بازار وکیل بیایم و یه سر به بازار علاقهبندا و خونه سبزش بزنیم. خونه سبز یه خونه شخصیه که اگرچه بازدید عمومی نداره، اما ما قبلش با صاحبخونهش، هماهنگ کردیم و اجازه بازدید از خونهشون رو گرفتیم. حالا وقتشه که قدمزنان راهی خونه سبز بشیم. خونه سبز شیراز، یه خونه جمعوجور حدودا ۱۵۰ سالهس که همهجاش پر شده از دار و درخت و گیاه. با اولین تق و تق در، صاحبخونه در رو برامون باز میکنه و یهو یه حجم وسیعی از سرسبزی، چشممونو پر میکنه. یه خونه نقلی و یه حیاط نقلیتر که به جز حوض سنگی وسط حیاطش و ماهیای قرمز توی حوضش، دیگه تا چشم کار میکنه، فقط سبزه و سبز و سبز…
بریدهای از تیتراژ سریال خانه سبز – خسرو شکیبایی
اگرچه ساعت از وقت ناهار گذشته، اما نمیشه از کلمپلوی شیرازی گذشت… پس برای ناهار خودمونو مهمون یه کلمپلوی درجه یک میکنیم و بعدش میریم سراغ ارگ کریمخان. تو این ساعتا که آفتاب یکم پایین ریخته، انگار خون بیشتری تو رگای شهر داره میدوئه. تا یه چرخی اطراف ارگ میزنیم و یه فالوده شیرازی میخوریم، دیگه وقت سرزدن به حافظیه هم میرسه…
غروب خورشید و حافظیه و تفال به حافظ…
اما اینا همه تازه شروع شیرازه… شروع شهری که هرسال بهار، بعیده دلتنگش نشیم…
بیانصاغی نباشه، شیراز از اون جاهاییه که خیلی قبلتر از اینا باید راهیش میشدیم؛ اما یه چیزایی تا امروز نذاشته بود این اتفاق بیفته، نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده یا نه که مثلا چون همسفر باب دلتون رو پیدا نکردین، سفر رو عقب بندازین؛ یا حتی وقتی که اتاقای هتل یا اقامتگاه موردعلاقهتون پر شده، بیخیال سفر توی اون زمان بشین… انگاری یه کیفیتی توی ذهنتون بوده که بدون اون همسفر یا اقامتگاه حقش ادا نمیشده. داستان سفرمون به شیراز هم همین بود. ما میدونستیم دوست داریم با کی همسفر بشیم و به عشق این همسفری، انقد سفر رو جابهجا کردیم تا همسفرمون مهیای سفر بشه و با هم چمدون ببندیم و راهی شیراز بشیم.
اما این همسفر ما کیه که بدون ایشون دست و دلمون به سفر نمیرفته؟… یه شیرازی درجه یکه که اگرچه لهجه و گویشهای مختلفی ازش دیدیم و شنیدیم، اما اصالتشون به استان فارس میرسه؛ بازیگر، کارگردان، مجری، عروسکگردان و صداپیشه کاردرستی که هرکس، تو هر سنی، حداقل یه خاطره گرم و شیرین از کارای ایشون توی ذهنش داره…
همسفرای رادیو دور دنیا، این شما و این مهمون دوستداشتنی این اپیزود ما؛ کاکوی عزیزمون آقای محمد بحرانی.
گپوگفت با محمد بحرانی
سولماز: آقای بحرانی عزیز سلام به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین.
بحرانی: سلام، عرض ارادت. ممنونم که منو دعوت کردین با این همه پایمردی لطف کردین هرچی خواستم فراهم کردین…
سولماز: (خنده)
بحرانی: هرچی خواستم فرار کنم باز دوباره گیرم انداختین…
سولماز: آره از اولین باری که ما با هم صحبت کردیم و قرار شد که شما تشریف بیارین رادیو دور دنیا دقیقا هفت ماه میگذره. ما ۹ مهر با هم قرار گذاشتیم که خب یه مسائلی پیش اومد نتونستیم در خدمتتون باشیم و راستش رو بخواین اپیزود شیراز از اون اپیزودایی بودش که هم مخاطبامون خیلی دنبالش بودن که ما همچین اپیزودی داشته باشیم، هم هرچی ما بالا پایین کردیم دیدیم که اصلاً دست و دلمون به این نمیره که با کسی غیر از خود شما ضبط بکنیم. دیدیم ارزش داره هفت ماه هم منتظر بمونیم تا بتونیم که در خدمت شما باشیم.
بحرانی: قربونت برم. مرسی. من در خدمتم، سعی میکنم از منظر شخصی، رابطه خودم و شیراز، نه به عنوان یک معرف یا سفیر یک شهر، بلکه به عنوان یه کسی که چند سالی یک شهری رو تجربه کرده با هم گپ و گفت کنیم.
سولماز: اتفاقا ما اصلاً خودمون دنبال همچین چیزی هستیم که اون ارتباطه و اون تاثیره رو پیدان کنیم. برامون میگین که شما اصلاً شیراز به دنیا اومدین؟ تا کی توی شیراز بودین؟
بحرانی: ببین من خیلی (خنده) یه ذره خندهداره قصهش. پدر و مادر من کازرونیان. یک شهریه نزدیک شیراز که خیلی هم جذاب و زیباست. اگه یادتون باشه اون خانواده آقای هاشمی از کازرون راه میافتادن برن نیشابور. حالا این اواخر من خوندم که اداره پست بود، نمیدونم چی بود، کاش اداره پست بیاد توضیح بده که آقای هاشمی چه تخصصی داشت که از کازرون خواستش بیاد نیشابور. یعنی چقدر آقای ویژهای بوده که براش یه شغل ایجاد کردن. ولی پدر و مادر من کازرونیان، بعد از ازدواجشون میرن تهران. پدر من زبان تدریس میکردن. سه تای قبلی من، یعنی مسعود و امیر و مریم اصلاً متولد تهرانن. بعد پدرم منتقل میشه به بهشهر توی استان مازندران. من بهشهر متولد میشم. اما چون قصد داشتن دیگه بیان شیراز، بعد از یکسال و خردهای که انگار من شناسنامه نداشتم، شناسنامه منو شیراز گرفتن. یعنی در واقع محل تولد واقعیم بهشهره در مازندران اما توی شناسنامه شیرازیام.
سولماز: یعنی از یک سالگی توی شیراز بودین؟
بحرانی: یک سال و خردهای آره.
سولماز: تا کی؟
بحرانی: تا سال ۷۹ که دانشگاه تهران، دانشکده هنرهای زیبا، تئاتر قبول شدم اومدم تهران خدمت شما.
سولماز: یه خرده از اون سالها برامون میگین؟ سالهایی که توی شیراز بودین. پر رنگترین تصاویری که توی ذهنتونه.
بحرانی: من توی محله کاشیزنی ایستگاه ۴ بلوار پاسداران، خیابون زرهی بزرگ شدم. همه سالاییام که شیراز بودم اونجا بودم اما یه خیابون داشتیم که این یکی دو بار اخیری که رفتم دیدمش، دیدم چقدر خیابون کوچیکیه، خیلی خیابون طولانی نیست، اون موقع که من شیراز بودم، این خیلی خیابون طولانی بود، یعنی از اول تا آخرش رو احتمالا با فاصله دوتا پای کوچیکی که من داشتم، طی کردنش خیلی طول میکشید، یه آق رضا تهش بود که یه سوپری بود، یه دونه سوپریام سر کوچه بود، دیگه با مجموعه پولایی که داشتیم که نهایتا دوزار، پنج زار، یک تومن بود، فاصله بین این دو تا سوپری را ما مدام طی میکردیم. هیچی نداشت تا اون وسطای اون چند سالی که اونجا زندگی کردم یه پارک محلهای زدن به اسم محبوبه که فکر کنم چهار تا تاب بود و دو تا سرسره که دیگه زندگی ما عوض شد بعد از اون خیلی حال کردیم باهاش. پررنگترین تصویر، درخت توت جلوی در خونه آقای توتونچیه که من و بهنام که بعدا هم شد دوست جنابخان، بهنام زور بدنیش از من بیشتر بود، اون میرفت بالای درخت توت، شروع میکرد تکون دادن شاخههای درخت، توتای سفید شیرین میریخت پایین و ما از روی زمین جمع میکردیم میخوردیم، بعضی وقتام سنگ داشت. خیلی جذاب بود.
سولماز: تازگیا شیراز نبودین؟ البته که من میدونم تازگیا خیلی تازه شیراز بودین، میخوام ..
بحرانی: آره چهار روز پیش
سولماز: میخوام بدونم اون تصویری که توی ذهنتونه از اون حالا دوران تا نوجونی میشه گفت، تا نوجونی توی شیراز بودین تا این شیرازی که اخیراً رفتین، چقدر فرق کرده بود؟
بحرانی: خیلی خفن شده به نظرم. خیلی بزرگ شده، خیابونا خیلی مدرن شدن، هنوز خیلی شهر خوشگلیه به نظرم شیراز و دیدم که از آدمایی که شیرازی نیستن، یعنی خیلی از کسایی که اهل شهرای دیگه توی ایرانن پرسیدن که اگر قرار بود شهری به جز شهر خودتون زندگی کنید کجا رو انتخاب میکردین؟ خیلی جوابای شیراز توش زیاده، آره خیلی خیلی همچنان شهر خوبیه، این سری فقط برای اولین بار یه احساسی که در این ۴۲ سال نکرده بودم، آسمان شیراز به نظرم خیلی سنگین اومد. ما بچگیا تابستون توی حیاط میخوابیدیم، یعنی یه زیلو پهن میکردیم و رختخوابا رو مینداختیم تو حیاط و لذت شبانه من این بود که واقعا شاید بعضی شبا ساعتها فقط خیره بشم به آسمون، چون به نظرم آلودگی نوریام شاید خیلی نبود، خیلی ستاره دیده میشد، و آسمان سبکی داشت، خیلی، این سری یکی دو باری که شب بیرون بودم و به آسمون نگاه کردم خیلی به نظرم آسمان شیراز سنگین بود. احتمالا آسمان شیراز تغییری نکرده، روح من سنگینتر شده (خنده)
سولماز: (خنده) از چی بگم که اون حال خوبتون بیاد بالا؟
بحرانی: از محلهمون میگم. من خیلی اتفاق ویژهای در محلهمون برام افتاد. محلهمون پر از خوزستانی بود. وسط تعداد زیادی آدم که حالا یا خونشون اونجا بود یا بعضیاشون جنگزده بودن،
سولماز: پس نطفه جنابخان همونجا بسته شد
بحرانی: قطعا و دقیقا آره. اصلاً جنابخان محصول اوناست. یک کانسپتی که با احسان عبدیپور تو کتابباز راجع بهش حرف زدیم اونجا، کانسپت ولگردی بود. الان میتونم به عنوان یه ۴۲ ساله به یه ذره جوونترا بگم، عین این پیرمردا دیگه واقعا حرف میزنم، اینکه من تو زندگیم دیگه مفهومی به اسم بطالت نمیشناسم، اگه حواستون به اون بطالته باشه خیلی کار میکنه، من خیلی تصادفی قبول شدم دانشگاه تهران، هنرهای زیبا، رشته تئاتر، در حالی که پام رو تا قبلش توی سالن تئاتر به عنوان تماشاچیام نزاشته بودم. یعنی نه اینکه، یعنی توی دبیرستان توی گروه تئاتر نبودم. یه دونه تئاتر کودکم ندیده بودم، ولی وقتی اومدم با یه سری همکلاسی مواجه شدم، همشون جشنواره منطقهای فجر رفته بودن، جشنواره فجر شرکت کرده بودن، جایزه داشتن، تئاتر میدونستن و من واقعا یکی دو ترم اول نمیدونستم باید چه غلطی بکنم اصلاً. این چیه، من چرا اومدم اینجا، این چه کاریه، بعد یواشیواش همون دایره واژگان، همون تجربه زیسته با تمام اون ولگردهای ایستگاه ۴ کاشیزنی که خودمم یکی از ولگردتریناشون بودم خیلی به کمکم اومد. همه شعرایی که میخوندیم، مسعود پینگفلویدی که خوشحال شده بود که آثار پینگفلوید چاپ شده، اگه یادش باشه دو تا کتاب اومد مال کریستی برگ بود و پینگفلوید بود و اینا. تموم اون اتفاقات و دور هم نشستنای شبانه، حرف زدنی که یکی از بچهها میگفت من روحمو از بدنم خارج میکنم و میکرد واقعاً و تعریف میکرد برای ما، یا ببخشید دیگه حلال کنید گردو دزدیدن از باغای قصرالدشت
سولماز: (خنده)
بحرانی: ۴، ۵ صبح، گاهی، تو باغ نمیرفتیما، همینایی که اومده بود بیرون رو با چوب میزدیم
سولماز: اونا حلاله (خنده)
بحرانی: حالا دیگه پس
سولماز: (خنده) شاخهای که اومده باشه…
بحرانی: اگه اونا حلاله، پس حلالم نکردین، نکردین.
سولماز: (خنده)
بحرانی: (خنده) چون همونا رو خوردیم فقط خداییش. سیاه شدن دستا، الان من دیگه خیلی مفهومی به اسم بطالت نمیشناسم، خیلی دوست دارم فکر میکنم یه کتابم هست اصلاً ولی دوست دارم یه روزی یه مقاله یا چند خطی در وصف و ستایش بطالت بنویسم که چقدر کار میکنه، پشت میز صدای جنابخان یا همساده یا حتی ببعی، تمام ریزریز اون خاطرات بود که کمک میکرد که واژهها بیاد و باور کن بعضی وقتا بداهه پشت اون میکروفون واژهها و لحظاتی میاومد که ۲۰ سال بود در ذهنم نبود، و اون لحظه میاومد. تجربه زیستهتون همه چیزیه که دارین، همه چیزای دیگه از بین میرن.
قطعه لحظهها – حامد نیکپی
سولماز: اون چیزی از شیراز که فکر میکنید اثر و ردپاش روتون مونده چیه؟
بحرانی: شعر، شعر واقعا در شیراز جریان داره، در هوا هست. همین روزایی که من شیراز بودم، خب روزای بهارنارنجه دیگه، بوی بهارنارنج شعره، یعنی نمیشه شما اونو تبدیل به واژه نکنید. من به یه محفل خیلی جذاب دعوت شد. خواهرم دعوت کرد اون انگار هر هفته میرن، تو یه باغی تو خیابون تلخه دشک که یه تعدادی آدم باحال متمدن آروم از سنین مختلف روی صندلیای پلاستیکی وسط باغ جمع شده بودن، یه صبحی ۳، ۴ ساعت. فکر کن شیرازه، اردیبهشته، صدای پرندهها میاد، یه عالمه از این گلای کوچیک انار همه طرفته، و یک خانم دکتری از مولوی و شمس میگه و بعد خواهر من از سعدی میخونه براشون، از پیرمرد خیلی پیر بود تا حالا چند تا دختر جوون و کیف کردم از این محفلی که خیلی شیرازی بود. رد این اتفاق به نظرم مونده همچنان از نوارهای شجریان خواهرا و برادرام که به نظرم شجریان رو در شیراز شنیدن حتما یه حال و هوای دیگهای داره بخصوص هر چیزی که استاد از سعدی خونده. به نظر من بهترین کارای شجریان هموناییان که با سعدی ترکیب شدن. دیگه دوستام، دوستای جنابخان همه دوستا و هممحلهایهای خودمم، همون احمد صفاری، وحید فقها آزاده، بهنام ارشدینژاد، محمود نسیمی، پویان محمودی، همه کسایی که این سالا تیم تخصصی جنابخان شدن، اینا همه آدمای واقعیان که ما کل تفریحمون این بود از صبح تا شب از سر خیابون بریم ته خیابون، ته خیابون بریم سر خیابون. اینا تا ابد در ذهن من حک شدن واقعا.
سولماز: اگه بگین که شیرازیا یه ویژگی و خصلتی دارن که توی همشون میشه دید اون چه ویژگیه؟
بحرانی: اولا نامردی اگه خودت الان یه چیزی توی ذهنت آورده باشی.
سولماز: (خنده) من شنیدم توی شیراز
بحرانی: اگه آوردی که علاوه بر نامردی خیلی هم بیادبی. (خنده)
سولماز: (خنده) من شنیدم تو شیراز اصلاً یه سری ضربالمثلا تغییر کرده. مثلاً نمیگن که چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی، کلاً میگن که چرا عاقل کند کاری؟ حالا این چقدر… (خنده)
بحرانی: منظورم همینه. خب پس اونو با هم پذیرفتیم که هم یه خرده نامردی هم یه کوچولو بیادبی. اصلا این کلمهها چیه شما توی ذهنتون میارین
سولماز: (خنده)
بحرانی: ولی واقعا اینجوری نیست. شیرازیا تنبل نیستن، خونسردن یه کم، یعنی خیلی فکر نمیکنن، آدمای بیزینسی نیستن واقعا اما برای مثلاً تفریح یا برای دور هم بودن خیلیام … یعنی ممکنه صبح…. ما یه آشی داریم، آش سبزی، فکر کن ساعت شش و نیم صبح دیگه تموم شده، یعنی ببین چقدر آدما صبح زود بلند شدن رفتن توی صف وایسادن آش رو گرفتن، خوردن که دیگه شش و نیم وجود نداره. پس واقعاً تنبل نیستیم اما شیرازیا آره یه خرده خونسردن. اصلاً حالا یه جوکی هم (خنده) یه جوکی هست میگن یه شیرازیه فوت میکنه بعد تا فوت میکنه فرشتهها میان بالای سرش میگن نمازاتو خوندی روزههاتو گرفتی، به فقرا کمک کردی، کارای خوب کردی؟ میگه عمو بزار برسیم. (خنده)
سولماز: (خنده)
بحرانی: همینه میگه بزار اول برسیم بشینیم یه کم اختلاط کنیم
سولماز: یه اصطلاح خاصی هم از زمان وقتی که سجاد افشاریان رفتش توی خندوانه توی ذهنمون هممون مونده: حالا این موقع… (خنده)
بحرانی: حالا این موقع؟ حالا سر صبحی، حالا سر ظهری؟ (خنده)
سولماز: و این ویژگی هست دیگه، پس این خونسردی اولین و مهمترین ویژگی شیرازیاست.
بحرانی: بله، بله هست.
سولماز: البته که حالا من اسمش رو لزوما خونسردیام نمیزارم، چون من این شانس رو واقعا داشتم که با آدمای شیرازی دوست و رفیق بودم یا حتی جاهای مختلف همسفر شدم باهاشون، و بسیار آدمای خوشگذرونی هم هستن.
بحرانی: خوش میگذره، آره آره.
سولماز: و واقعا باهاشون خوش میگذره، دقیقا، لابلای حرفاتون گفتین که از یه باغی صحبت کردین، خیلی جالبه، شیراز از اون جاهاییه که پر از جاهای دیدنی و گردشگریه اما خود شیرازیا همشون یه باغی دارن که آخر هفتههاشون هر موقع که …
بحرانی: میرن باغ.
سولماز: دقیقا، یه ذره از این فضا برامون میگین؟
بحرانی: دقیقا همینیه که گفتی. توی حومه شیراز، حالا میگم حومه، قبلا که کل خیابون قصرالدشتم باغ بود، معمولا همه یه باغی، باغچهای چیزی جای کوچولویی داشتن یا یکی از فامیلاشون بالاخره، اونایی که وسعش بیشتر بود که معمولا پنجشنبه جمعهها همه باغن، اتفاق خاصی هم اونجا نمیافته، معمولا یه زیلویی پهن شده، زیر درختا میشینن یه دمپختی کلمپلویی آلبالوپلویی چیزی میخورن و بلافاصله بعد از نهار هم حتما ما باید بخوابیم چون اصلا نمیشه نخوابید…
سولماز: چون خونسردین (خنده)
بحرانی: آره خونسردیم ولی این خوابه اصلا خیلی چیز مهمیه واقعا. الانم تو این ساعت منو دعوت کردی که ساعت بیست دقیقه به دو، توی شیراز بفهمن…
سولماز: آقا ساعتش رو خودتون انتخاب کردین، ما شیرازیا رو این ساعت دعوت نمیکنیم (خنده)
بحرانی: … من این ساعت باهات حرف میزنم، اصلاً شورای شهر باهام برخورد میکنه. الان باید آدم خواب باشه ولی توی اون باغا همونه، یعنی فال گرفتن و شعر و دورهمنشینیای جذاب، خیلی اتفاق ویژهای نمیافته غیر از اینکه یه خرده فقط از اون فضای پر استرس شهر دور بشن.
سولماز: اتفاق ویژهه برای منی که بچگیم این شکلی نبوده وقتی پای صحبت شیرازیا میشینم اینجوری بوده که بچگیاشون یه نفر و دو نفره نبوده، گروهی بودن…
بحرانی: بله، بله
سولماز: همه با هم بازی میکردن، دایی و خاله، اینا خیلی توشون پررنگتر بوده تا برای منی که حالا توی آپارتمان بودم و این داستانا
بحرانی: تو اهل کجایی؟
سولماز: من که اصالتا ترکم ولی خب چون پدرم نظامی بوده خیلی شهرهای مختلف گشتم
بحرانی: و شهرک مینشستین؟
سولماز: دقیقا و اینطوری بوده که هیچ وقت فامیل و اینا دور و برم نبوده که همچین چیزی رو تجربه بکنم.
بحرانی: نه، تو شیراز حالا و همه استان فارس این شکلیه که مفصل خانوادگی همه با هم میرن بیرون. آره.
سولماز: دقیقا از همون چیزا که ردپاش میمونه روی آدما. از شاعرا حرف زدین. خب اصلا نمیشه راجع به شیراز صحبت کرد راجع به حافظ و سعدی صحبت نکرد. اما تو خود شیرازیا هم یه عده گرایش بیشتر دارن حالا به اشعار سعدی و منش و رویکردی که داشته، یه عده بیشتر حالا به قول توییتریا حافظپرسنن، واسه شما چجوری بوده؟
بحرانی: نه من سعدیپرسنم! (خنده)
سولماز: (خنده) از اشعارشون چیزی تو ذهنتون هست برامون بخونین؟
بحرانی: آره، من سعدی رو خیلی خیلی دوست دارم، گفتم، البته دریچه ورود من به… در واقع دریچه علاقهم به غزلها صدای آقای شجریان بود واقعا. چون عموما هم توی خونه ما داشت پخش میشد، آره، ولی میخوام سرچ کنم که غلط نخونم.
سولماز: آره حتما.
بحرانی: این غزل رو من خیلی دوست دارم: جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال / شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال / بدار یک نفس ای قائد این زمام جمال / که دیده سیر نمیگردد از نظر به جمال / دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل / پیام ما که رساند مگر نسیم شمال / سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست / که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال / به ناله کار میسر نمیشود سعدی / ولیک ناله بیچارگان خوش است بنال…
قطعه جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال – محمدرضا شجریان
بحرانی: یکی از دوستان صمیمی من این چند روز اخیر پدرش رو از دست داده، خودشم آمریکا زندگی میکنه، از آمریکا به سختی اومد که خب حالا در اون مراسم باشه، مادرم اینا همه میشناسنش، محسن، مادرم داشت تلفنی باهاش حرف میزد که حالا ما خیلی ناراحت شدیم و اینا، بعد که خواست مثلاً بگه انشاءالله برگردی خوب باشی، گفت غریب تندرست باشی، کف کردم از این واژه، بعد به مریممون گفتم این چه … مامان چی گفت. گفت آره هست. توی واژگان شیراز و کازرون هست، شعره، اصلاً چه دعای زیباییه، غریب تندرست باشی، فکر میکنم تویی که احتمالا هی شهرک به شهرک رفتی، شهر به شهر شاید منتقل شدی، یه کسی اگه برات دعا میکرد که غریب تندرست باشی…
سولماز: توی ذهنم میموند تا همیشه احتمالا
بحرانی: اصلاً آدم نمیتونه گریه نکنه پای این دعا، خیلی زیباست و حتما تکیهکلام یکی از کاراکترایی میشه که بعدا متولد میشه.
سولماز: تیزینگ رفتیم براش ایشاالله.
بحرانی: آره، آره
سولماز: کلا شیراز از اون جاهاییه که اصطلاحاتم توش خیلی زیاده. مثلا من یه چیزی شنیدم اتفاقا میخواستم راجع بهش ازتون بپرسم. گُمپ گُلُم، یه همچین چیزیه.
بحرانی: بله، گُمپ گُلُم.
سولماز: آره، این یعنی چی اصلا؟
بحرانی: صفت تحبیبه دیگه.
سولماز: آره دقیقا همین اومد توی ذهنم.
بحرانی: گمپ گلم عزیز دلم، گمپ گلم. آره.
سولماز: توی ذهنتون دارین بازم از این اصطلاحات، یادمون بدین، گوشه ذهنمون بمونه؟
بحرانی: همساده خیلی گفته. همساده اون باغ اناری،
سولماز: اصلا راجع به آقای همساده باید مفصل برامون بگین اصلاً چی شد که همچین شخصیتی شکل گرفت؟ چون احتمالا از توی ذهن خودتون اومده بیرون دیگه. چجوری شد شکل گرفت و این که چقدر واقعاً این روحیاتی … البته که اغراق شده، ولی خب چقدر اصلا کلا به حال و هوای خود مردم شیراز نزدیکه؟
بحرانی: ببین همساده خیلی شیرازیه
سولماز: اصلا فوقالعاده بود
بحرانی: خیلی شیرازیه. برای همینه که شیرازیا اصلا دافعهای نداشتن باهاش که هیچ، خیلی هم دوسش دارن، یعنی الان یه عالمه مغازه توی شیراز با عکس خودش هست که اسمشون هم مثلاً آقای همسادهس.
سولماز: اصلا تو روحیات شیرازیا هستش که نسبت به چیزی گارد عجیب غریب بگیرن؟
بحرانی: ببین من فکر میکنم که در روحیات همه جای ایران هست که اگر شما …
سولماز: خب طبیعتا دیدیم که یه سری جاها حساسیتشون بیشتره.
بحرانی: بعضی جاها بیشتره. اما بستگی داره تو چجوری بری سراغش، تو اگر با احترام، با دوست داشتن، من اینا رو تجربه کردم، من چندین تا کار با لهجههای مختلف داشتم، و هیچ وقت انتقاداتی از سمت صاحبان اون لهجه و اقلیم و مکان نداشتم، برای اینکه تو اگر بگی شما آدمای باحالی هستین، لهجهتون خیلی قشنگه، شما مهربونین، چرا باید موضع بگیرن. و واقعا هم همینجوریه. من دیوونه لهجه خوزستانیام، عاشق لهجه بوشهریام، لهجه شیرازی رو میپرستم، زیباست، موسیقیه، خب آره لذتبخشه و همساده خیلی شیرازیه. ما معمولاً توی کلاهقرمزی اینجوری بود که عروسکها میاومدن پشت صحنه رونمایی میشدن بعد همه روش تست صدا میدادن، یکی یکی، بعد میدیدیم که حالا چی میشه، به جز همساده، همساده اومد بالا، اومد بالا یعنی خانم دنیا فنیزاده مرحوم
سولماز: خدا رحمتشون کنه
بحرانی: عروسک رو کرد دستش از پشت اون میزه اومد بالا، تو گوش محمد لقمانیان گفتم ممد این شیرازیه. اونم خانم شیرازیه گفت ها ممد بگو. من گفتم با همین صدا و اصلاً جمع رفت روی هوا، خندیدن، آقای طهماسب خودش خندید، گفت بحرانی من اصلا با این چه نکته تربیتی به بچهها بگم، اصلا این چیه، فلان، اتود قطع شد، و به خلاف همه عروسکای دیگه که معمولا تولدشون یه یک ماه دو ماهی و تمرین و اینا طول میکشید، همساده فکر کنم سه دقیقه طول کشید.
سولماز: دقیقا با همون سبک شخصیت؟
بحرانی: اصلا همین. این متولد شد. آره…
بریدهای از برنامه کلاهقرمزی
سولماز: مزه دهنمون رو عوض کنیم، بریم سراغ غذاهای شیرازی، موافقین؟
بحرانی: بریم، بریم.
سولماز: شیراز میریم چیا بخوریم؟ چیا بیاریم؟
بحرانی: کلمپلو نخورید.
سولماز: چرا؟
بحرانی: متنفرم من ازش. شما…
سولماز: مگه میشه؟
بحرانی: من نمیدنم این چه شهریه؟ برادرای من، خواهرای من
سولماز: (خنده)
بحرانی: همشهریا خیلی کلمپلو بده، زشته، یه خرده خواهش میکنم نماد این شهرو عوض کنید. متنفرم من از کلمپلو، خیلی بده.
سولماز: ولی خیلی معروفه که!
بحرانی: آره همه دوست دارن.
سولماز: یه غذای…یه چیز عجیبی هم که واسه من هستش اینه که میگوپلوی شیرازی هم خیلی…
بحرانی: خیلی خوشمزهاس.
سولماز: و اصلاً عجیبه این شیراز که اصلا دریا نداره.
بحرانی: خب بابا ما نزدیکیم به بوشهر دیگه.
سولماز: از بوشهر میاد؟
بحرانی: آره از بوشهر میاد. فوقالعاده هم هست.
سولماز: فکر کنم بوشهر برای شیراز حکم شمال رو واسه تهرانیا داره. انقدر نزدیک و مدام در رفت و آمدن.
بحرانی: برعکسشم هست. یعنی شیراز برای کل خطه جنوب به عنوان مرکز جای تفریحی و پزشکی و جای باحاله. آره یعنی هم شیرازیا میرن اونجا تفریح هم اونا میان شیراز که از یک شهر بزرگ باحال لذت ببرن. میگوپلو خیلی درجه یکه، مامانمم خیلی خوب درست میکنه. یعنی میگو رو سرخ میکنن با کشمش و گردو و زرشک، بعد اینو میدن لای پلو موقع دم کشیدن، روش زعفرون و اینا میریزن، و بینظیر میشه.
سولماز: پس ترجیح میدین شیراز رو با میگوپلوش بشناسیم؟ نه؟
بحرانی: خیلی خوشمزهس، من خودم هر وقت میرم مامانم آلبالو با گوشت قلقلی برام درست میکنه که فیووریت منه. یه نکته دیگهام سالاد شیرازی با آبغورهاس.
سولماز: و خیلی ریز.
بحرانی: دست از این مسخرهبازی خواهش میکنم بردارین که آبلیمو میریزین توش.
سولماز: (خنده)
بحرانی: سالاد شیرازی با آبغورهاس و اینکه خیار رو چهار تا قاچ میکنین میگین این سالاد شیرازیه نیست.
سولماز: اون خونسردیه اینجاستا.
بحرانی: ۴۰-۴۵ دقیقه باید طول باید بکشه خرد کردنش.
سولماز: میشینن با حوصله قشنگ (خنده) از فالودهش نگیم؟ اصلا نمیشه.
بحرانی: فالوده اصلا یه ژانره، یه ایدئولوژیه واقعا
سولماز: واقعاً (خنده) بعد بهم بگین فالوده با چی؟
بحرانی: فالوده با آبلیمو. با عرقم خوبه ولی با آبلیمو.
سولماز: با عرق نسترنم اونم خیلی…
بحرانی: آره ولی با آبلیمو. فالودههای شیراز اصلاً در تهران پیدا نمیشن. خیلی نازکن، خیلی شیرازیان. باز این چیزایی که توی تهرون میدین دست ما به اسم فالوده شیرازی، اینا به درد بعضی از اقوام پدریتون میخوره واقعا (خنده)
سولماز: (خنده) کجای شیراز فالودههاش واقعا نابه. من خودم پشت ارگ رو خیلی شنیدم.
بحرانی: اصلاً پشت زندانه دیگه. ما میگیم پشت زندان. بینظیره ولی الان خیلی جاهای دیگهام هست. یعنی الان ته خیابون قدوسی، همون پایین ایستگاه چهار، این اواخر من رفتم چند بار رفتم، فالوده شیرازی مشتی خیلی خوب داره. خیلی هم بخورین چاقم میشین، ولی برین خیلی بخورین.
سولماز: سوغات چی بیاریم؟ فالوده رو که نمیتونیم بیاریم؟
بحرانی: مسقطی، کلوچه مسقطی.
سولماز: کلوچه یا خود مسقطی؟
بحرانی: نه، کلوچه مسقطی.
سولماز: یه مدلیام من دیدم مثل انگشتپیچ میمونه.
بحرانی: اون مسقطی لاریه که توی شیرازم هست، ولی کلوچه مسقطی، مسقطیای لوزیه، کلوچههام من چه جوری بهتون نشون بدم، یه دایره کوچولوه، مثل همبرگر میخورنش. یعنی یه کلوچه یه مسقطی وسطش، یه دونه کلوچه دیگه روش، اینا رو با هم گاز میزنن. این خیلی استایل شیرازیه.
قطعه شهر راز – حامد فقیهی
سولماز: شیراز بگم خیلی جاهای دیدنی داره، اگه بخوایم مفصل راجع به همشون صحبت کنیم خب خیلی وقتمون رو میگیره برای همین اگه موافق باشین من یه سری جاهایی که خب حالا خیلی هم معروف هستن و نمیشه ازشون صحبت نکرد رو میگم و شما اولین چیزایی که به ذهنتون میرسه، حالا خیلی هم طولانی نبود اوکیه.
بحرانی: باشه.
سولماز: اولیش مسجد نصیرالملکه.
بحرانی: خیلی رنگیه. خیلی. من فکر میکنم اصلاً مسجد نصیرالملک امیرم میتونم زنگ بزنم. بزار زنگ بزنم. برادرم معلم زبانه، یه ترجمهای داره انقدر رنگیه که … خودت رفتی مسجدو؟
سولماز: بله.
بحرانی: اون دیدی که از بیرون آفتاب میافته شیشهها روی فرشه.
سولماز: اصلاً فوقالعادهس.
بحرانی: دیوونهکننده میشه. الو امیر من وسط یه پادکستم که داره ضبط میشه. گفتی در انگلیسی به مسجد نصیرالملک چی میگن؟ دِ پینک ماسک.
سولماز: فکر کنم به اون صورتی خاصی که داره معروف شده.
بحرانی: به خاطر همون رنگیه از اون شیشهها میافته روی فرشه؟ نه؟ دِ پینک ماسک. امیر همون کسیه که به من تقلب برای ببعی هم میداده دیگه. همین میزانسنی هم که دیدین که امیر الان دارن پادکست رو ضبط میکنن به امیر زنگ میزدم دو دقیقه قبل از ببعی که یه سه چهار تا اتفاق انگلیسی باحال بگو که من خرجش کنه. باشه امیر دمت گرم، خدافظ، خدافظ.
سولماز: مهمان اپیزود رو باید بزنیم محمد و امیر بحرانی.
بحرانی: آره محمد و امیر. امیر ما، داداشم بهترین معلم زبان ایرانه. یعنی روش شرط میبندم و قسم میخورم.
سولماز: آره دیگه ببعی سندش.
بحرانی: اصلاً خوراکه.
سولماز: (خنده)
بحرانی: امیر خیلی کارش درسته.
سولماز: بازار وکیل.
بحرانی: بازار وکیل خوراکه. یه خاطره خیلی باحال دارم از بازار وکیل. اولا خیلی خوشگله، چیزای درجه یک میتونین توش پیدا کنین. من یه بار رفته بودم بازار وکیل، این برمیگرده به همون اخلاق شیرازیا. نمیدونم ساعت سه، چهار بعدازظهر بود، کی بود، بازار باز بود هنوز. چون زودم میبنده نسبتاً. اون سرای مشیرش رو توی پرانتز برین چون خیلی زیباست و فالودههای خیلی خوشمزهای هم داره اصلاً از در و دیوارش مثل این افسانههای هزار و یک شب، در واقع چیزای زیبا از همه مغازهها آویزونه. تسبیحای زیبا، صنایع دستی خوشگل و اینا. واقعا میتونه نماد شرق باشه برای یک غربی و آمریکایی و آلمانی و اینا. میان اونجا کیف کنن. رفتم من یه کاسه فکر کنم سفالی بود چی بود، پشت سر یه حاج آقای شیرازی بودم، اونم اینجوری لم داده بود توی استایل خیلی درجه یک شیرازی نیمهخوابی بود، اینجوری، گفتم حاج آقا ببخشید این کاسو چنده؟ گفت نداریم.
سولماز: (خنده) میگفتی جلوی چشممه.
بحرانی: گفتم همی این. این کاسو چنده؟ گفت نداریم. گفتم اینو میخوام. گفت نه نداریم. بعد دیدم منطقیه. اون استایل نداره الان اونو.
سولماز: (خنده)
بحرانی: آره و نفروخت. نمیارزید که اون فیگورو به هم بزنه. حالا هرچقدر میخواد باشه. من این اواخر از یکی از بچهها شنیدم خودشم قسم میخورد که خاطرهش واقعیه. ظاهرا یه اسنپ گرفته تو شیراز، بعد اسنپیه زنگ زده بهش گفته شما اونجا هستین، خیلی دورین از من، اگه میشه یه تاکسی بگیرین بیایین پیش من (خنده)
سولماز: (خنده) وای خداوندا.
بحرانی: ولی تو شیراز اگه آدرس بپرسی، میگه پشت من بیا، میافته جلوت، با ماشین یا با موتور میبردت همونجا که آدرسته که یه وقت گم نشی.
سولماز: خونسردن ولی با معرفت هم هستن.
بحرانی: واقعا یعنی قشنگ میبردت همونجا.
سولماز: بازار وکیل من شنیدم که پاتوق خود شیرازیا هست. یعنی حافظیه و سعدیه و مسجد نصیر رو شاید خود شیرازیا تو روتینشون…
بحرانی: کمتر بریم، آره.
سولماز: آره، نرن، ولی بازار وکیل رو من شنیدم که خود شیرازیا هم خیلی میرن.
بحرانی: نه آخه اجناس خیلی باحالی توش پیدا میشه هنوز و واقعا جذابه. میگم نماد یک بازار شرقی سینمایی درست و حسابی دیگه با اون سقف عجیب غریبش.
سولماز: بریم سراغ دریاچه مهارلو که اینم یه پینکی داره توش.
بحرانی: آره قشنگ رنگش، خیلی رنگ عجیبی داره. من دیدم حتی توی این در واقع بولتنای خارجی که حالا راجع به جغرافیا و ایناست، چندین بار عکسش رو دیدم به خاطر رنگ عجیبش.
سولماز: میدونید علتش چیه که اون رنگ رو داره؟
بحرانی: یه چیزی توشه، نمیدونم مسه چیه
سولماز: من تا جایی که میدونم یه جلبکی توی اون آب هست
بحرانی: اِ. من هیچی نمیدونم
سولماز: نفرمایید، توی فصل تابستون بخصوص میگن رنگشم خیلی پررنگتر میشه، دمای هوا که زیاد میشه، تبخیر هی بیشتر میشه و نمکش…
بحرانی: جلبکو قرمزتر میشه.
سولماز: آره، اون جلبکه یه چیزی از خودش تولید میکنه که اون باعث میشه که او رنگه.
بحرانی: چی چی از خودش تولید میکنه؟
سولماز: اونو دقیق نمیدونم (خنده)
بحرانی: ولی یه چیز باحالم تو شیراز هست که مطمئنم شما هیچ کدومتون ندارید. شیراز توی دشتا، جاهای سرسبزش نزدیک شیراز و باغا، چند روز قبل از عید یه کرمی میاد که پشمالوئه، خیلیام زیباست. قیافهتو اینجوری نکن، خیلی خوشگله.
سولماز: (خنده) کوچیکه یا بزرگه؟
بحرانی: اینقدریه، ما تو شیراز بهش میگیم گربه نوروزی.
سولماز: اینقدری حدود ۵ سانت دیگه، واسه شنوندهها (خنده)
بحرانی: راست میگه، انقدریه چقدریه.
سولماز: (خنده)
بحرانی: حدود ۵ سانته، میتونن سرچش کنن ببیننش، ما بهش میگیم گربه نوروزی، عین گربهس، یعنی پشمای بلند داره، اصلاً آزارم نیست، کثیفم نیست، خیلی با نمکه، یکی از تفریحات من توی بچگی با بهنام این بود که گربه نوروزی جمع میکردیم و این نویدبخش اومدن بهاره. اصلا خیلی تصویر زیباییه که یواش یواش آفتاب خوشگل اسفند که شروع به تابیدن میکنه و میخوره رو این گربه نوروزیا، هزار رنگم دارن. در واقع اصلا، میگم معجزه طبیعت اونجاست و اینکه تو میگی خب دوباره داره بهار شیراز میاد. و واقعا بهار شیراز دیوونهکنندهس. واقعا دیوونهکنندهس، یعنی نمیشه شاعر نشد، دیوونهکنندهس.
سولماز: خوب وقتی داریم پس این اپیزود رو ضبط میکنیم.
بحرانی: آره بپرید برید. البته گربه نوروزی رو امسال از دست دادید اما من میگم جا داره یه مستند جذاب ازش ساخته بشه یه کرمی که اسمش گربهس و با خودش بهار میاره.
سولماز: راجع به پاسارگادم بگیم. حالا اگرچه که حدود یک ساعت و نیم از خود شیراز فاصله داره اما هر کسی میره شیراز اصلا دیگه نباید از دست بده دیگه.
بحرانی: اونا جذابن دیگه.
سولماز: تختجمشید و نقش رستم و …
بحرانی: آره آره. آدم میره همزمان احتمالا همه شمام مثل من میرید، هم هی غصه میخورید، من دیگه سالهاست بخاطر این وجه غصهش نرفتم واقعا. چون هر بار میرفتم میدیدم یه ذره خرابتر شده یادگاریا بیشتر شدن، و ترجیح دادم همون تصویر ذهنی بچگیامو بیشتر نگه دارم ولی آره. اونجا از اونجاست که آسمانش حسابی سنگینه. یعنی تو چندین هزار سال روی سرت احساس میکنی. احسان عبدیپور میگفت جهان اصالت را میستاید واقعا اونجا اصالت رو احساس میکنی حسابی.
سولماز: از بین باغای شیرازی، شیراز خیلی باغای قشنگی داره. من خودم باغ جهاننما رو خیلی دوست دارم. دلیلشم اینه که نه شلوغیه باغ ارم رو داره، نه اونجوریه که بیبرگ و بار باشه. خیلی سرسبز و قشنگه.
بحرانی: خوشگله.
سولماز: آره. از بین باغا کدوم باغ رو باب دلتونه و دوست دارین؟
بحرانی: عفیفآباد. اگه تهرونی باشی میگی باغ عفیفآباد، اگه یه خرده شیرازی باشی میگی باغ عفآباد، اگه شیرازی اصیل باشی میگی باغ عفیآباد. یعنی اگه خواستی برین اونجا گول بزنین بگین ما شیرازی هستیم بگین باغ عفیآباد، قطعا ازتون کرایه کمتر میگیرن.
سولماز: (خنده)
بحرانی: ولی من عفیآباد رو خیلی دوست دارم. خیلی زیباست به نظرم. به اضافه اینکه اون موقعها که ما بچه بودیم یه دالانی جلوی باغه، بیرون از باغ، یعنی فاصله بین در باغ و خود خیابون عفیفآباد، شبا از یه ساعتی که دیگه خیابونا خلوت میشد چهار پنجتا گلفنی رو پشت به پشت میزاشتیم. تو شیراز ما به گل کوچیک میگیم گلفنی. و تمام در واقع گلفنیبازای شیراز مثلا از ساعت ۱۰ شب جمع میشدن تا ۵ صبح. فوتبال بازی میکردیم که دو تا از گندههاشون امید سیاه و اصغر پشتکی بودن. از همین تریبون من براشون آرزوی سلامتی میکنم.
سولماز: (خنده)
بحرانی: خیلی تکنیکی بودن و ما بسیار از اینا گل خوردیم. آره علاوه بر خود باغه، این فضای جلوشم برای من همچنان تداعیکننده اون احساس اون سالاست ولی من یکم عفیآباده.
سولماز: لابلای حرفاتون هی با لهجه شیرازی برامون صحبت میکنین. من یه سوال دارم یه خرده کلا از لهجه شیرازی برامون بگین. آقا من سوالم اینه که چرا فلکه گازتون فلکه گازو نیست ولی وقتی میخواین بگین که مثلا گاز رو خاموش کن، میگین اون گازو. این فرقش چیه؟
بحرانی: ببین اشاره به یک شیء، شما میگین فلانه، در تهران، مثلاً این چنگاله، این قاشقه، ما همین اشاره رو میگیم این قاشقو، این چنگالو، شما که نمیگین فلکه گازه، میگین میدون گاز، فلکه گاز، ما میگیم فلکه گاز، درسته؟ پس اینجا دیگه او نمیگیره. به هر چیزی که بخواین اشاره کنین که اون فلانه، اون میشه او، مثلا این لپتاپو که الان جلوی شمان، این میکروفونو، یه بار حل شد دیگه
سولماز: بله. دیگه جا افتاد. کاملا فهمیدم.
بحرانی: به میدونم میگیم فِلکه، فلکه گاز.
سولماز: حالا شما که اینقدر تکلیف لهجهتون مشخصه چرا به سیبزمینی میگید آلو؟(خنده)
بحرانی: شما والله به آلو میگید سیبزمینی (خنده)
سولماز: (خنده) پس به آلو آخه چی میگین؟ به خود آلو.
بحرانی: آلو.
سولماز: پس چطور تشخیص میدین؟
بحرانی: این آلوئه، اینم آلوئه دیگه. ولی معلومه. مثلا دو پیازه آلو دقیقا همینه دیگه. با سیبزمینی درست میشه.
سولماز: در واقع همون
بحرانی: (خنده)
سولماز: یه چیز دیگهای هم که من در مورد شیراز شنیدم و خیلی برام بامزه بود این بودش که مثل اینکه شیرازیا یه رسمی دارن که توی عروسیاشون آخر عروسی آهنگ ای ایران رو میزارن و با این اعلام میکنن عروسی تموم شده (خنده) همه پا میشن، وایمیسن، باهاش میخونن و این نماده اینه که تموم شده. سر این اپیزود من انقدر شک داشتم با چند تا از دوستای شیرازیم صحبت کردم بعد واکنششون این بودش که مگه شما توی تهران اینکارو نمیکنید پس چجوری میفهمید عروسی تموم شده؟
بحرانی: (خنده)
سولماز: خیلی برام….
بحرانی: خیلی باحاله ولی…
سولماز: خیلی باحال بود. من فهمیدم که این کاملاً فراگیره بین شیرازیا.
بحرانی: حرف عروسی زدی. ما تو عروسیا واستونک میخونیم.
سولماز: آخ آخ. بلدین یه خرده برامون بخونین؟
بحرانی: بلدم و میخونم براتون یه کوچولو. غمگینترین نوای شاد جهانه به نظرم. نمیدونم حالا درست میگم یا نه که شوشتریه چیه، ولی هر چیزی که هست جزو آواها و نواهای ایرانی، خیلی غمگینه. مثلاً اسم بابای عروس، یا بابای دوماد، مثلا اسم بابای دوماد فکر کنین مسعوده، میشه مثلاً آقا مسعود، آقا مسعود، شونه ریش طِلا، تو که زن دادی به علی کم نشه سایه شما، یار مبارک بادا ایشاالله مبارک بادا. خانم عروس لج گرفته نَمیپوشه رخت ما، از خونه باباش بیارین پیرهنای دکمه طلا، یار مبارک بادا ایشاالله مبارک بادا، اینو میخونن و معمولا مامان عروس …
سولماز: غمی داره توش…
بحرانی: گریه … خیلی غمگینه. گریه میکنه که بالاخره دختره داره میره. نمیدونم اصلاً شاید این واستونکم از واستاندن من نمیدونم ریشهشو ولی اینکه داره میره. ببین الان با صدای مامان من، من اینو میزارم گریه میکنم. نگاه کن (صدای ضبط شده مادر بحرانی: جینگ و جینگ ساز میاد و از بالای شیراز میاد، جینگ و جینگ ساز میاد و از بالای شیراز میاد، آقا رضا غم مخور که نومزدت با ناز میاد)
قطعه یار مبارک بادا – محمد نوری
بحرانی: یه آرامشی در سطح شهر حکمفرماست شاید یه عشقی جریان داره، و این عشقه از طرف بقیه آدمهای اقلیم ایران هم پذیرفته شدهس یعنی من همه این سالها که از شیراز اومدم تهران، تو تهران گفتن خب مثلاً ممد بچه کجایی؟ گفتم شیراز، میگن اِ همیشه با یه لبخند و با یه صورت گشاده روبرو شدم. همیشه زود یخه رابطه چون شیرازی بودم زودتر شکسته، انگار در یک قرار نانوشتهای آدمهای غیر شیرازی شیرازیا رو دوست دارن و این خیلی اسباب خوشبختیه برای ما.
سولماز: آفتاب شیراز چیز خاصی داره که معروف شده به آفتاب جنگه؟
بحرانی: آفتاب جِنگش.
سولماز: آره
بحرانی: داغه. آفتاب شیراز خیلی داغه
سولماز: خب آفتاب خیلی جاها داغه ولی اینکه اومدن براش شعر خوندن اینم باز تو خصلت شیرازیاستا.
بحرانی: آفتابتون رو با آفتاب ما مقایسه نکن. آفتاب ما خیلی…
سولماز: (خنده)
بحرانی: آره واقعا شیراز شهر خیلی گرمی نیست، گرمه، نسبتاً جنوبیه، ولی آفتابش خیلی داغه، دیگه از الانا یعنی از یواش یواش آخر خرداد اینا، آفتابش داغ میشه دیگه تا وسطای شهریور قشنگ داغه.
سولماز: یه شاعر شیرازیام دارین که خیلی معروفه، بیژن سمندر.
بحرانی: بیژن سمندر. آره.
سولماز: آره.
بحرانی: بینظیره. ما هم کتاباشو دو تا داشتیم توی خونهمون. شعر شهر و شعر شیراز. یه شعر داشت راجع به غذاهای شیراز بود گفت اشکی دلِت یِی شبی پَرپَر کنه / سر نزده یاد سمندر کنه / میگن کُمین نیستی ولی من بازم /سفرِه شیرازو برات میندازم / اشکِنه رُبّی، دو پیازه آلو/ کوفته هولو، خورُشِ بادِنجون، کودو / تو دوریا یی چی دیگم هس، ایه / سیب عروس شدِی، ترش مصریه، و یک عالمه شعر که تمام غذاهای شیراز رو توی شعر آورده بود، خیلی دوست داشتم.
سولماز: اگه بتونم یه آهنگ مناسبی که اینو خونده باشم پیدا بکنم اینجا بزارم خیلی عالی میشه. شنیدنیه.
بحرانی: آره آره، اصلا از سمندر ولی چون ترانهسرا هم بوده حتما میتونی کارایی پیدا کنی که روی کاراش موزیک کار کرده باشن.
سولماز: حالا آهنگ یا فیلمی بوده که احساس کنی خیلی خوب تونسته شیراز رو نشون بده؟
بحرانی: که خیلی شیرازی توش واقعی باشه؟ ببین روزی روزگاری مال اون حوالی ما بود. حالا بیشتر حال و هوای کازرونی داشت ولی خب نزدیکه دیگه به لحاظ اقلیم. یعنی فکر میکنم ما تو استان فارس بیشتر از همه با روزی روزگاری حال کردیم. خیلی باحال بود. لهجه پاکنیت که قشنگ کازرونی بود که التماس نکن، گوشت میبُرم میندازم تو آتش، قشنگ کازرونی بود. اون خیلی فضای استان فارس رو درست نشون داد و راستش رو بخواید به نظرم همساده خیلی نماینده واقعی برای شیراز بوده. روزی که بنیامین اومده بود وای، بنیامین اومده بود مهمان کلاهقرمزی شده بود، بعد همساده رفت دیدش گفت شما بنیامین هستی؟ همین بنیامین واقعی؟ ما به سه تا خواننده من خیلی علاقه دارم، یکی بیتلز، یکی شما، یکیام یه آقا مسعودی بود تو شیراز تو عروسیا واستونک میخوند.
سولماز: (خنده)
بحرانی: (خنده) اینا سه تا، مورد علاقه همساده بود.
سولماز: همساده خیلی دراومده بود و اینکه میگید از اول همون بود خیلی واقعا شگفتانگیزه.
بحرانی: حالا یه ذره پختهتر شد ولی واقعا همون خیلی زود شکل گرفت.
سولماز: اگه یه نفر شیرازو ندیده باشه، یه سفر چند روزه باید بیاد که حق مطلب واسش ادا شه؟
بحرانی: باید بیاد شیراز زندگی کنه.
سولماز: (خنده) آره این که قبول دارم حقیقتاً. ولی اگه بخواد بیاد و حداقل اکثر جاها رو ببینه، فرصت معاشرت با مردم رو داشته باشه…
بحرانی: یه هفته باحاله ولی دو هفته رو پیشنهاد میکنم که دو تا پنجشنبه جمعه رو تجربه کنه. شاهچراغ بره، آستونه بره، حافظ، سعدی، باغا رو بره، باغ جنت، باغ عفیفآباد، جهاننما، باغ دلگشا، همه اینا رو تجربه کنه، اطراف بره غلات رو ببینه، جاده کازرون بره تنگه بوالحیات، دشت ارژن رو بره ببینه، دریاچه نمک رو بره، آبشار مارگون رو بره، آره انقدر محل ساخت بشر و غیر ساخت بشر و طبیعی در شیراز و اطرافش هست که به نظرم راحت میتونن دو هفته برنامه پر داشته باشن.
سولماز: حالا اگه یکی خیلی فرصت نداشته باشه بخواد یه سه چهار روزه بیاد، منتخب مشت نمونه شیراز کجاها رو بره؟
بحرانی: حافظ و سعدی رو حتما بره، دروازه قرآن رو که احتمالا میبینه لاجرم، باغ عفیفآباد و ارم رو حتما بره، توی خیابون چمران حتما قدم بزنه طولانی، بره پشت ارگ فالوده بخوره، حالا توی ارگم رفت بره. خوشگله ولی خب جاهای شاید یه ذره خوشگلتر هم داشته باشه. اینا رو بره. یه فرق دیگهام، من یه فیلمی من بازی میکردم سالها پیش، مال آقای غلامرضا رمضانی بود، به اسم فرار از قلعهرودخان، رفتی؟
سولماز: بله. توی گیلانه دیگه.
بحرانی: تا بالاشم رفتی؟
سولماز: بالای بالاش دیگه راستش رو بخواید از یه جایی کم آوردم.
بحرانی: هزار و صد و خردهای پله داره.
سولماز: بله. خیلیه.
بحرانی: ما اون بالا سکانس داشتیم، یعنی صبح میرفتیم یه چند تا پلان میگرفتیم، شب برمیگشتیم.
سولماز: همون بالای بالا؟
بحرانی: بالای بالا. صبح میرفتیم، پلان میگرفتیم شب برمیگشتیم.
سولماز: سختی کارم میدادن بهتون؟ (خنده)
بحرانی: بدبخت شدیم واقعا یعنی به خوردن افتادیم. روز آخر که داشتیم میاومدیم پایین دیگه با دو تا اگه دیده باشین دو تا چوبم میگیرن دستشون همه لباسا رو درآوردن گره زدن، عرق کرده، بیچاره، خود محلیا نهها، با قدرت میرن بالا و میان، ماها بدبخت شده بودیم، داشتم میاومدم پایین یه آقای کچلی یهو گفت آقو ببخشید خیلی پله داره؟ گفتم شیرازی هستی؟ گفت آ. گفتم نری بالاها.
سولماز: گفتم برگرد (خنده)
بحرانی: گفتم نری بالاها. خیلی پله داره اصلا. گفت خانوم نمیریم بالا، ولش کن، همین بازارچه رو میگردیم.
سولماز: (خنده)
بحرانی: یعنی قشنگ دو تا شیرازی توی یه دقیقه فهمید که …
سولماز: سریع همو پیدا کردین.
بحرانی: دلیلی نداره بره بالا. همین بازارچه رو میگردیم. خب اینام یه ارگ و یه قلعهاس، هزار و صد و خردهای پله داره، مام تو شیراز یه ارگ داریم یه پله داره به پایین، یعنی پاتو میزاری رسیدی قشنگ.
سولماز: (خنده)
بحرانی: فرق ما و اونا اینه.
سولماز: بیانصافیه این سوالو بخوام بپرسم ولی اگه قرار باشه شیراز رو توی پنج تا کلمه توصیفش بکنی چه کلماتیو میگین؟
بحرانی: ببین من احتمالا باید بگم عشق، شعر، حافظ، سعدی و باغ. احتمالا باید اینا رو بگم. ولی من، منِ محمد بحرانی یک آدمم، اونا کلمات عامن، من اونا رو نمیگم، من میگم داداشم امیر، دبستان فیاضبخش، بهنام، گلفنی و آبغوره.
قطعه بیکلام یه حبه قند – محمدرضا عقیلی
سولماز: از قشنگی شیراز خیلی گفتین که البته به حقم بود، ولی همیشه من دوست دارم از کسایی میان این سوالو بپرسم که کنار این همه قشنگی سختترین چیز زندگی کردن تو شیراز براتون چی بوده؟ بالاخره هر شهری…
بحرانی: چه سوال خفن خوبی؟
سولماز: یه سختی داره واقعا.
بحرانی: چی تو شیراز برام سخت بود؟! دل کندن ازش.
قطعه شیراز تمام نمیشود – سجاد افشاریان
سولماز: آقای بحرانی! یه کوچولو از شیراز فاصله بگیریم. و بهم بگین که کلاً توی زندگیتون چقدر اهل سفرید؟
بحرانی: خیلی اهل سفرم. یعنی به سفر علاقه دارم. این سالها کارهای زیاد و تداخل و توی همه تعطیلات سر کار بودن و اینا یه خرده کمرنگش کرده اما امسال حتما تا اونجا که زورم برسه، پول برسه، وقتم برسه حتما میخوام یه عالمه سفر برم. من توی بچگی، دیگه نوجوانی، یه کتابی خوندم که زندگیم به قبل و بعد از خوندن اون کتاب تقسیم میشه. به اسم لبه تیغ، اثر سامرست موام. یه شخصیتی داره به اسم لاری. لارنس دارل، خلبان بوده در جنگ دوستش کشته میشه و اون این سوال براش پیش میاد که مرگ چیه اصلاً، زندگی چیه، مفهومش چیه. خانواده نسبتا متوّلی هم داشته، نامزدشم معلوم بوده، قشنگ رُد مپ و نقشه زندگیش معلوم بوده، اما لاری ول میکنه میره که دنبال معنای این سوال بگرده که اصلاً چیه این و یه چیز جالبی که من توی اون کتاب دیدم این بود که بهش میگن که خب میخوای بری سفر چیکار کنی؟ میگه میخوام برم ول بگردم. و برای من خیلی عجیب بود این جمله، چون منم توی بچگی ازم میپرسیدن که میخوای بزرگ شی چی کاره بشی؟ میگفتم میخوام ول بگردم. و من تقریبا تمام سالهایی که شیراز بودم رو از صبح تا شب تو کوچه بودم، فقط ولگردی کردم، بچهها بهم میگفتن ولو، تو خیلی ولویی، و هنوزم عاشق اینم که واقعا یه روز بزرگ بشم و بتونم ول بگردم، شغل مورد علاقهمم نوازنده خیابانیه. یعنی هنوز برنامه دارم که انشاءالله همین روزا به زودی بتونم که یه گوشه یه جایی پیدا کنم کنار خیابون بندری بزنم.
سولماز: ساز چی میزنید؟
بحرانی: سازی که نمیزنم همین یه کوچولو، کوبههای جنابخان خودم میزدم مثلا. نه موزیک نمیدونم واقعا ولی اونقدی که بقیه رد شن اندازه خرج روزانهم بهم پول بدن از پسش بر میام. (خنده)
سولماز: (خنده) آدم خوشسفری هم هستین؟ یعنی خودتون خودتون رو خوشسفر میدونید؟
بحرانی: فکر کنم با من به بقیه بد نگذره.
سولماز: اصلاً آدم خوشسفر رو چه جوری تعریف میکنید؟ یه نفر چه جوری باشه واسه شما آدم خوشسفری به حساب میاد؟
بحرانی: احتمالا کمتر سخت بگیره راجع به این که چی بخوریم، حالا چی بپوشیم، آی لباسمون گلی شد، آی کفشم خیسه، اِ اونو، عیب نداره همه اینا بالاخره توی سفر ممکنه اتفاق بیافته، اینکه از مسیر لذت ببره. منتظر رسیدن به مقصد نباشه، چون به نظرم سفر مسیرهاست، در سفر خیلی مقصد به نظرم معنا نداره. و به نظرم یه سه چهار تا جوک داشته باشه که اون وسطا بگه، من معمولا یه دو سه تایی دارم دیگه. پیدا میکنم. بتونه بقیه رو بخندونه. یه کم شکمو باشه، یعنی از غذا خوردن لذت ببره و بقیه از غذا خوردن اون لذت ببرن، راحت بخوابه، هر جایی که شد، خیلی منتظر چیز ویژهای نباشه برای خوابیدن، این آدم به نظرم آدم خوشسفریه. غرغر نکنه.
سولماز: کلا سفر توی زندگیتون چه تاثیری گذاشته؟ اصلاً نگیم سفر، به اصطلاح خودتون بگیم حالا شما گفتید ول من میگم پرسه زدن. اون پرسه زدنه توی روحیاتتون چه تاثیری گذاشته؟
بحرانی: بزار من همون ولمو بگردم …
سولماز: (خنده)
بحرانی: تو پرسهتو بزن. باشه؟
سولماز: (خنده)
بحرانی: اصلاً پرسه زدن به این استایل من نمیخوره.
سولماز: من نخواستم جسارت کنم.
بحرانی: به استایل خوشتیپ تو میخوره.
سولماز: (خنده) نفرمایین.
بحرانی: نه من همون واقعاً ول میگردم و ولگردو ترجیح میدم. به نظرم به تعداد روزا و شبایی که در سفر میری به عمقت اضافه میشه. به عمق درکت و به درک اینکه خبری نیست. آره. خبری نیست واقعاً و به زودی تموم میشه. تصور و درک اینکه ما اصولاً در سفریم به نظرم یه بخش زیادی از مسائل و مشغولیات ذهنی ما رو حل میکنه. اینکه به زودی تموم میشه. یه اتفاق بامزهای سری قبلی که رفتم شیراز برای من افتاد، معمولاً توی هواپیما که میشینم، حالا بعضی وقتها، عموماً، مهماندار میاد میگه که مثلا خلبان گفته شما بیایید توی کابین کنار ما بشینید، میرم یه صندلی کوچولویی بین کمکخلبان و خلبان دارن، اونو باز میکنن، میشینم کمربندو میبندن و شروع میشه که خب جنابخان چی شده؟ کی برمیگرده، همساده چی بود؟ اون چه جوری بود؟ خودت بچه کجایی؟ تو شیرازیی؟ همه حرفایی که تکراریه، هی با خلبا و کمکخلبا میزنیم. سفر قبلی وسط اینا یهو دیدم یه چیزایی داره بین خلبان و کمکخلبان رد و بدل میشه. اون میگه که اِ باز نمیشه. اون میگه چرا فلان! نزدیک شیرازم بودیم، دو بار هی دسته رو اینجوری اونجوری کرد یه چیزایی گفت انگلیسی با هم حرف زدن و اینا، بعد گفت تو میدونی الان چه اتفاقی افتاده، گفتم چی؟ گفت چرخا باز نمیشه. گفتم اِ خب، اوکی. گفت خب باز نمیشه، داریم میافتیم. گفتم خب. گفت خب هیچ ریاکشنی؟ گفتم خب من چیکار کنم الان (خنده)، هر چی فکر کردم دیدم کار خیلی نیمهتمومی ندارم واقعا. گفتم این خیلی باحالم هست به نظر واقعا توی این اتفاقه الان. بامزهاس. یه ذره خندهم گرفت. گفتم باحاله. بعد گفت برو بابا این دیوونهس، دسته رو کشید گفت ما این شوخی رو با ده نفر کردیم، اینا سکته کردن، نمیدونم یکی مفاتیح الجنان درآورده خونه، اون اشهد گفته.
سولماز: (خنده)
بحرانی: یکی نیاز به تعویض شلوار پیدا کرده، فلان همه چی، گفت هیچی؟ گفتم واقعا هر چی فکر کردم دیدم کار خیلی نیمهتمامی ندارم. یعنی به نظرم اگر مثل یه سفر بهش نگاه کنیم خب هر ثانیه ممکنه تموم شه دیگه. منم از این سفری که تا الان داشتم راضیام. یعنی یه اپسیلونشم دوست ندارم عوض کنم. هر چیشو عوض کنم اینی که الان بودم دیگه نبودم. خیلی هم خوبه. هر اتفاقی افتاد خدا رو شکر.
سولماز: دلم میخواد آخرین حرفامونو با تصویرسازی شما تموم بکنیم. ما چشامونو ببنیدم، از شنوندههامونم میخوایم که واقعا چشاشونو توی این لحظهها ببندن…
بحرانی: میخواین برین تویه فازی یا میخواین بخندین؟
سولماز: راستش این همسفری با شماست و من دوست ندارم دست ببرم توش، پس هر جوری که خودتون دوست دارین، هر جوری که حس و حالتون همراهی میکنه، همونو ببریم جلو.
بحرانی: باشه پس من در شما که چشماتونو بستین، خونه ما کوچه چهارم بود توی کاشیزنی. پلاک ۶۸، یه حیاط خوشگل داشتیم با چند تا درختی که بابام کاشته بود و معمولا یه دورههایی گل میکاشت. اولا در پرانتز میخوام از تمام کرمخاکیای باغچهمون صمیمانه حلالیت بطلبم برای اینکه من یه شایعهای شنیده بودم در کودکی پنج، شش سالگی که کرمخاکیا رو اگه نصف کنی ادامهشونم کامل میشه دوباره به زندگیشون ادامه میدن. من خیلی کرمخاکی نصف کردم و یا به افزایش شما خیلی کمک کردم که دمم گرم، یا شدیدا به کاهش شما دامن زدم که واقعا حلال کنید. قصدی نداشتم بچگی کردم واقعاً. خب از باغچه بیایم بیرون، دلم خیلی برای شیراز تنگ شده، این اواخر هر باری که سوار ماشین میشم که برم سمت فرودگاه، معمولاً پدر هشتاد و چند سالهم که دیگه خیلی کوچولو هم شده و مادرم که اونم دیگه یه کَمَکی بدنش ضعیفتر شده از اون مامانی که من میشناختم که یه چادر معمولا گلگلی سرمهای رنگم انداخته سرش با یه کاسه آب و یه قرآن جلو دم دره، من چندین بار این عکس تکراری رو گرفتم. و بارها و بارها در تهران وقتی دلم گرفته بوده با نگاه به این عکسه گریه کردم. واقعاً دلم براتون تنگ میشه و اون لحظهای که دارم اون فاصله سی چهل متریه کوچه رو طی میکنم جیگرم خیلی خونه مامان، متاسم که پیش شما نیستم.
قطعه پرواز تهران شیراز – گروه دال
توی هر سفر، کنار همه ماجراجوییا و اتفاقایی که منتظرمونه، همیشه یه سری چیزا هستن که تاثیر زیاد و مستقیمی روی کیفیت سفرمون دارن…
مثلا مسافر رشت که باشیم، نصف کیف سفر، مال غذاها و مزههای رشته. یا اگه بریم استانبول، نرفته میدونیم که کنار خریدکردن و گشتوگذار تو بازارای استانبول، کافهگردی و همنشینی با گربهها اون بخش جداییناپذیر این شهره. شیرازم اگرچه از اون جاهاییه که از هر چیز خوبی، حداقل یه کمکی داره، اما بذارین بهعنوان حسن ختام این اپیزود، بین همه خوبیاش، از مردم خوشمشرب و خوشاخلاق شیرازیا بگم… نمیدونم تجربه بودن تو اقامتگاههای بومگردی رو داشتین یا نه، اما یکی از بزرگترین لطفای انتخاب اقامتگاههای بومگردی، فرصت آشنایی و دوستی با آدمای مختلف، با روحیات مختلف و البته از شهرای مختلفه.
منم این شانس رو داشتم که تو یکی از سفرای اخیرم، تو یه اقامتگاه بومگردی، با یه اکیپ شیرازی همسفر بشم. کسایی که از لحظه ورودشون به اقامتگاه، تا دقیقههای آخری که راهی شیراز بشن، اقامتگاه رو پر کرده بودن از صدای ساز و آواز و خندههاشون… یه جماعت زودجوش و خونگرمی که اگه توی اون زمان و اون اقامتگاه نبودن، قطعا کیفیت سفر منم تغییر میکرد… برای همین، برای اینکه از کیفیت این همسفری هم خیالم راحت بشه، از یکی از اون همسفرای شیرازیم خواستم که با اون لهجه قشنگ و دلنشینش، یکم از شیراز برامون بگه… صدایی که الان میشنوین، صدای ارسلان تفرجیه که از دل شیراز برامون از خود شیراز میگه…
ارسلان تفرجی: سلام علیکم. چیزی که درباره ما شیرازیا میگن اصلا و ابدا درست نیست ولی اگه بخوایم منطقی این قضیه رو نگاه بکنین ما شیرازیا چون آدمای بدونمکاری هستیم هولکی نیستیم. با تومانینه سر دل استراحت، درست و با قاعده کارامونو انجام میدیم. شما شده از جایی عقب بمونیم ما شیرازیا؟ نه والله. اونایی که دویدن به کجا رسیدن بعدشم شما نگاه بکن این آقام حافظ چه طور دیوان دیوان کتاب مینوشت. این از تنبلیش بود، نه کاکو، نه جونوم.
بازخوانی قطعه شهر راز – حامد فقیهی
ارسلان تفرجی: ها، این قنبرپلو، این کلمپلوی شیرازی رو نگاه بکن، این کلهگنجشکیا رو نگاه بکن، چقدر با قاعده، با نظم و ترتیب، انگار دونه انار، سالات شیرازی نگاه کن، خیار، گوجه، پیاز، هر کدوم به یک شکل، خواستم بدونی ما شیرازیا تنبل نیستیم.
ادامه بازخوانی قطعه شهر راز – حامد فقیهی
ارسلان تفرجی: بله، جنگه جنگه ساز میاد از بالای شیراز میاد. ما شیرازیا علاوه بر خودمون برای درختامونم عروسی میگیریم. یعنی چیچی؟ درختامون که چند سال میوه و محصول نمیدن عروسشون میکنیم. یعنی چیچی؟ یعنی چند نفر دعوت میکنیم آواز میخونیم، روی درخت نقل میپاشیم، براش ساز و دهل میزنیم تا عروس بشه، سال دیگه محصول میده. شاید باورت نشه ولی واقعا عروس میشه و محصول میده و الان شما اومدی شیراز از یه دختری خوشت اومده، میخوای بری خواستگاریش، ما توی شیراز چیزی به نام خواستگاری نداریم، میریم دلالگی میکنیم یعنی چیچی؟ مامانی، خواهری حال گاسم، خالهای، عمهای میرن دخترو میبینن، حالا دخترو از کجا پیدا کردن، توی مراسم ختم انعامی، کاهو ترشی خورونی، توی حمومی، همسادهای معرفی کرده، اون موقع که براندازش کردن دختر رو، تازه میرن به پسره میگن.
ادامه بازخوانی قطعه شهر راز – حامد فقیهی
ارسلان تفرجی: ما شیرازیا آدمای وابستهای هستیم. بهونهگیریم. بهونه زیاد میگیریم. احساسی هستیم. ای میخوای یه ذره زندگی رنگیتر شه، یه دوست شیرازی بستون، یه دوست شیرازی اختیار بکن، یه دو سه سفر بیا به شیراز، چهار تا چی بهت بگیم، نشونت بدیم، ببینی دنیا یعنی چیچی.
ادامه بازخوانی قطعه شهر راز – حامد فقیهی
ارسلان تفرجی: ما شیرازیا فقط در لحظه زندگی میکنیم. به این عقیده هستیم که تفریح و باغ رفتن از نون شب واجبتره. چون شاید فردایی نباشه.
قطعه تنگ طلا – امیرعباس حسینی و شبنم سمیعی
این همسفری هم رسید به اونجایی که دوباره باید چمدون ببندیم و برگردیم خونههامون. چمدونی که اگرچه نو بودن روز اولش رو نداره، اما انقد همپای سفرامون بوده و انقد کموزیادمون رو تو خودش جا داده که دستودلمونم به عوضکردنش نمیره…
چمدونو خالی میکنیم و میذاریمش کنج خونه، ور دلمون و دقیقا جلو چشممون که با هر نگاه یادمون بیاد مسافریم و خیلی زود میخوایم دوباره راهی سفر بشیم…
سفری که هنوز نمیدونیم مقصدش کجاست، همسفرامون کیان کجاها قراره بریم و خیلی چیزای دیگه… اما هیچ کدوم از این ندونستا، تغییری تو اصل ماجرا نداره… ما مسافریم و راهی سفر…
پس به امید سفر و همسفریهای بعدی… دمتون گرم و سرتون سلامت!
ادامه قطعه تنگ طلا – امیرعباس حسینی و شبنم سمیعی