در این اپیزود از رادیو دور دنیا راهی سبزترین خطه ایران شدهایم… سفرمان را از ابتدای جاده چالوس شروع کردهایم و سر حوصله پا به مازندران گذاشتهایم.
چرخی در شهرها زدهایم و در شاهاندشت خستگی از تن بیرون کردهایم و دوباره عزم سفر کردهایم به سمت گیلان پرشور و حال…
رادیو دور دنیا را از اینجا بشنوید
اول سلام!
آمبیانس بازار رشت
+
آهنگ دریا توفان – احمد عاشورپور
سولماز: سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین! من سولماز محمدبخشم و صدای منو از قلب شرکت سفرهای علیبابا، یعنی ساختمون روز اول میشنوین. اینجا رادیو دور دنیاست، یه پادکست سفری که توی هر اپیزود، راه رو از گوشمون شروع میکنیم و به گوشهگوشه دنیا میرسیم. به این امید که با این همسفری، رویای سفر رو تو دلامون زنده نگه داریم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علیبابا، خیالپردازی رو تمرین میکنیم و برای این کار نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم… بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لابهلای ظرفای نشسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بیخوابی آخرشب گیر افتاده و دلش میخواد برای ساعتی هم که شده، بره به جایی غیر از اونجا که هست…
این اپیزود تو آخرین روزهای سال صفر و یک منتشر شده و این بار سرزمینهای سبز شمالی ایران میزبان ماست. پس هر جا که دارین صدای منو میشنوین، سابسکرایبمون کنید و آماده سفری بشین که شروعش از جاده چالوسه.
آهنگ زن قازی – آوای گیل
جادهای پرپیچوخم به نام چالوس…
قصه جاده چالوس، قصه شمال ایرانه. اصلا فرقی نمیکنه مقصدت رشت و انزلی باشه و راهت از جاده قزوین-رشت بگذره یا بخوای برسی آمل و بابل و ساری و جاده هراز یا فیروزکوه انتخابت باشه. جاده چالوس حتی وقتی که فقط تا تونل کندوانش بری و عمر سفرت اندازه یه آش خوردن باشه هم، انگار بازم یه شمال به کارنامه سفرات اضافه میکنه.
جاده چالوس یا همون جاده شماره ۵۹ ایران، از اون جادههاییه که برای هر دهه سنی یه معنی و مزهای داره. اما شاید گل خاطرات جاده چالوس به نام جوونای دهه ۴۰ و ۵۰ باشه که براشون این مسیر اصل مزه پشت فرمون نشستن و دل به جاده زدن بوده، اونم نه به قصد مقصد خاصی، که فقط و فقط به عشق سواری تو یه جاده پرپیچوخم و پردار و درخت.
بیاین جاده چالوس رو از ب بسمالله شروع کنیم؛ یعنی از جنوب شرق کرج. قبل حرکت آخرین چمدون رو با هر دنگ و دفنگی که هست توی صندوقعقب ماشین جا بدیم و فلاسک چایی و بقیه خوردنیها رو هم بذاریم جلو که دم دستمون باشه. اولین جاذبهای که تو مسیر میبینیم روستای باغ پیره، اما چون تازه راه افتادیم و یه مسیر تقریبا ۱۶۰ کیلومتری هم جلوی رومونه، فعلا قرار نیست کنار بزنیم و به یه سر چرخوندن و از دور نگاه کردن روستا بسنده میکنیم. جلوتر اما سد کرج یا همون سد امیرکبیره که اگه عجلهای برای رسیدن نداشته باشیم، این ایستگاه از جاهاییه که ارزش ترمز گرفتن رو داره. این سد جزو اولین سدهاییه که فقط برای تولید آب و برق استفاده نمیشه و برای تفریح و ماهیگیری هم بین مردم کرج و تهران طرفدار داره. پس اگه اهل ماهیگیری هستین یا بدتون نمیاد برین سراغ تجربه کردنش، کنار چوب ماهیگیریتون، دل مرغ، خمیر نون، یا اگه دیگه خیلی اینکاره هستین، زنبور و ملخ هم بذارین که اینا از بهترین طعمهها برای ماهیای سد کرجن.
به نظرم دیگه خیلی این پا و اون پا نکنیم و دوباره راهی جاده بشیم. اینجور که نقشه داره نشون میده ترافیک سنگینی جلو رومون نیست. تا گچسر حدود نیمساعت چهل دقیقهای راهه… بعد از اون کمکم سایه کوه کوتاه میشه و بهجاش قد درختا بلند… اون تصویر سرسبزی که از جاده چالوس تو ذهنمونه، از همینجاها سر و کلهش پیدا میشه…
اینجاهای جادهس که دیگه تکتک سرنشینا آروم تکیه میدن به صندلیشون و از پنجره به بیرون خیره میشن… صدای آهنگ بلندتر میشه و هر کسی با یه تیکه از آهنگ همذاتپنداری میکنه…
آهنگ گذشته – افشین مقدم
جادهای که ازش حرف میزنیم، تو زمان ناصرالدینشاه قاجار کلنگ خورده؛ اما فقط اسم جاده روش بود، تا کی؟ تا وقتی که رضاشاه پهلوی که بهخاطر اصالت مازندرانیش و علاقه خاصی که به این استان داشت، تو ۲ سال و نیم کار سنگین، تونست از یه جاده خاکی مالرو، اصل و اساس جاده چالوس امروزی رو بیرون بکشه.
داستان تونل کشیدن از دل رشته کوه البرز از اون اتفاقای تاریخیه که قصههای زیادی از کنارش بیرون اومده. مثل اینکه کارگرا رو تو اون دوران با سکههای ۵ ریالی که پول دندونگیری هم بهحساب میومده، گرم کار نگه میداشتن و کارگرا بهازای هر کلنگی که میزدن مزد میگرفتن.
اما راستشو بخواین اصلا بعید نیست این ماجراها مثل داستان پل ورسک و دستور رضاشاه باشه. دستوری که طبق اون سرمهندس اتریشی سازنده پل، بههمراه خونوادهش باید زیر پل وایمیستادن تا اولین قطار از روی پل ورسک رد شه و اینجوری به همه ثابت بشه که خشتبهخشت این پل تا ثریا صاف بالا رفته و مو لای درزش نمیره. داستانی که تو اپیزود اولمون، یعنی «دور دنیا با قطار» مفصل ازش حرف زدیم و گفتیم که بیشتر از یه داستان مندرآوردی نبوده و به قول معروف یک کلاغمون ، چل کلاغ شده.
با این حال، حتی اگه توی این داستانا خیلی اغراق شده باشه یا اصلا اصل و اساسشون رو واقعیت هم نباشه، بازم نمیتونیم این جاده قشنگ، خاطرهانگیز و صدالبته سریعالساختی که جلوی چشمامونه رو نادیده بگیریم. جادهای که تو اردیبهشت ۱۳۱۰ بنای ساختشو گذاشتن و تو آذر ۱۳۱۲ تحویلش گرفتن.
آهنگ جاده چالوس – رضا یزدانی
از جاده چالوس که بگذریم و برسیم به سرزمینای اونور البرز، دیگه رسما وارد شمال ایران شدیم. شمال برای ما ایرانیا، بیشتر از اینکه یه جهت جغرافیایی باشه، یه مفهومه، یه تصویر ذهنی یکسان بین ۸۵میلیون آدمه. شمالی که برامون عین یه اسم رمزه و خوب میدونیم وقتی کسی میگه شمال بودم، یعنی احتمالا تازگیا مزه ماهی رو چشیده، تن به آب زده و چشماش حسابی سرسبزی دیده و مزه آلوجنگلی و اسکمو و بلال بینراهی هنوز زیر زبونشه…میدونیم تا بارون زده، گفته آخ هوا دونفرهستا… یا اینکه احتمالا جلوی دریا که نشسته و خیره شده به رفت و آمد موجا، برای چند دقیقه هم که شده رفته تو لاک خودش و یاد آدمایی افتاده که یه روزی بودن و الان دیگه نیستن… اصلا انگار خاصیت دریاست که آدمو دلتنگ کنه… دلتنگ تموم آرزوهایی که قدمون به رسیدن بهشون نرسیده…
واقعیت اینکه تو دل خیلی از ماها، سفر اصلا یعنی همین… یعنی بری به یه جایی غیر از جای همیشه و فکر کنی به چیزایی غیر از چیزهای همیشگی… و دریا، دشت، جنگل، طبیعت و هرچیزی که ما صداش میکنیم «شمال» عین یه جرقهس برای انبار بنزین دلتنگیامون…
آمبیانس دریا
اگرچه که تو همه سفرا نصف سفر، به همسفرشه؛ اما نقش همسفر انگار تو سفر به شمال پررنگترم هست. برای همین راستشو بخواین برای این اپیزود خیلی دنبال این بودیم که یه مهمون دوستداشتنی و باکیفیت بتونیم دعوت کنیم که خوشبختانه موفق شدیم و حالا میزبان کسی هستیم که توی مازندران به دنیا اومده و بزرگ شده ولی این روزا گیلان رو برای زندگی انتخاب کرده. کسی که با قصههای جذابش تو رادیو هفت شناختیمش و بعدهها تو قابای مختلف اجرا و بازیگری دیدیمش و فهمیدیم این قاب و صحنه مال خود خودشه؛ چه بخواد راوی قصههاش باشه، چه بخواد لباس مجریگری تنش کنه، چه بره سراغ بازیگری. شنوندههای عزیز، توجه فرمایید، صدایی که هماکنون میشنوید صدای مهمان این اپیزود از رادیو دور دنیا، یعنی امیرعلی نبویانه.
موسیقی بیکلام در دنیای تو ساعت چند است؟ – کریستف رضاعی
گپوگفت با امیرعلی نبویان
مهمون این اپیزود از رادیو دور دنیا، کسیه که متولد و بزرگشده مازندرانه و شهروند فعلی گیلان. کسی که به لطف قصههای شیرینش شناختیمش و بعدتر تو نقشای مختلف و قابای متفاوت دیدیمش. شنوندههای عزیز، توجه فرمایید، صدایی که هماکنون میشنوید صدای مهمان این اپیزود از رادیو دور دنیا، یعنی امیرعلی نبویانه.
موسیقی بیکلام در دنیای تو ساعت چند است؟ – کریستف رضاعی
سولماز: امیرعلی عزیز سلام، به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدی.
امیرعلی: سلام عرض میکنم خدمت شما و همه شنوندگان خوب این برنامه. امیدوارم گفتگوی خوبی از آب دربیاد، پیشبینی میکنمم که گفتگوی خوبی از آب دربیاد.
سولماز: قطعاً همینطوره. من راستش رو بخوای توی اپیزود سفر به روایت منصور ضابطیان که با آقای ضابطیان ضبط کردیم هم اینو گفتم. من از زمان رادیو هفت، کلاً کسایی رو که توی رادیو هفت بودن کلاً دنبال میکنم و یکی از آیتمایی که خیلی اون موقع پر طرفدار شد، آیتم قصههای امیرعلی بودش که خیلی جذاب بود، خیلی واقعاً کِیف میکردیم میشستیم پای برنامه و میدیدیم.
امیرعلی: یادش بخیر.
سولماز: آره واقعاً. یادش بخیر. حالا یه دورهای هم شروع شد یه برنامهای تو همون سبک و سیاق ولی ادامه پیدا نکرد.
امیرعلی: بله، متاسفانه خب، ببینین اولاً که کرونا خیلی چیزا رو تحت تاثیر قرار داد.
سولماز: آره، دقیقاً.
امیرعلی: یعنی اینکه شما یه استودیو داشته باشید که جمع کنید تعدادی از بازیگران، نویسندهها، خوانندهها، بیان تو اون استودیو و بتونن برنامه ضبط کنن، عملاً امکانش از بین رفت در اون روزگار، پس خیلی طبیعی بود که نشه این کارو انجام داد، تیم تولید تصمیم گرفت که برن تو خونههای آدمای مختلف و آیتما رو ضبط کنند، اون هم خودش گرفتاریایی داشت، به هر حال اغلب امتناع میکردن از پذیرفتن این شرایط، به همین دلیل دیگه رادیو هفت به اون شکلش نتونست ادامه پیدا کنه و البته قطعاً دلایل دیگه که حالا خیلی محل بحث نیست ولی درست میفرمایید؛ ما هممون دلمون برای رادیو هفت تنگ شده واقعاً.
سولماز: واقعاً همینطوره.
امیرعلی: شما لطف دارین، مرسی.
سولماز: خیلی خوشحالم در هر صورت اینجایین.
امیرعلی: من هم همینطور.
سولماز: و قراره یه تجربه جدیدی داشته باشیم.
امیرعلی: به امید خدا.
سولماز: یه نکتهای که هستش اینه که شما توی مازندران به دنیا اومدین و اونجا بزرگ شدین
امیرعلی: بله
سولماز: و کارتونم یه بخش زیادیش توی تهرانه.
امیرعلی: بله
سولماز: انتظاری که من داشتم این بودش که یا از مازندران بیاین و از تهران اما تا جایی که من میدونم از بندرانزلی گیلان دارین میاین، قضیه چیه؟ (خنده)
امیرعلی: بله، بله. حقیقتش بخواین، خب من مازندران که خونه پدریمه، در واقع شهر آمل اونجا بزرگ شدم، مدرسه رفتم، بابل دانشگاه رفتم و سالهای سال مازندران زندگی کردم، برای کار اومدم تهرون، منتها از شما چه پنهون، تهران هیچ وقت شهر من نشد، من در تهران عاشق شدم، در تهران ازدواج کردم، در تهران زندگی میکنم، اما زندگیم و علاقهمندیم به تهران معطوف به چهاردیواری خونمونه. حقیقتش اینه که تهران همیشه برام غریبهاست و غریبه خواهد ماند. در مورد مازندران باید بگم که حتما روزی روزگاری علاقهمند به زندگی دوباره در مازندران هستم اما در شرایط فعلی انزلی برام بهترین شهر دنیاست. از جمیع جوانب. از مردمان مهربونش، از فرهنگ غنی و تمدن مثالزدنیش؛ ببینید وقتی تو یه شهری شما یه بنر میبینید تو سطح شهر که روش نوشته: اگر میخواهید شخصیت آدمها را بشناسید از رفتارشان با حیوانات خواهید شناخت، یعنی این شهر جای زندگیه. طبیعت انزلی خیلی تفاوتی با طبیعت مازندران شاید نداشته باشه از نگاه شما، اما از نگاه من چرا. مازندران متاسفانه به لحاظ معماری دچار یک دگردیسی هولناک شده و داره تمام تلاشش رو میکنه که دیگه مازندران نباشه، شالیزارها دارن تبدیل میشن به برجهای بلند و شما شاید اگر اون جایی که محل ماست، از محمودآباد تا نوشهر که بخواین برین، ۱۰۰ متر ساحل عمومی پیدا نمیکنید، شاید حتی قبلترش از بابلسر تا نوشهر، جایی که عموم مردم بتونن دسترسی به دریا داشته باشن، دریا آفریده خداست و مال همهس، وجود این تعداد شهرک و ساحل اختصاصی و ضمنا به شکلهای مختلف دیگر مصادره شدن سواحل دریای خزر از سوی نهادهای مختلف، شهرکهای مختلف، هتلهای مختلف و غیره و غیره، دیگه بویی از بچگی من در سواحل مازندران وجود نداره، همینطور در جنگل، تخریب عجیب و غریب و بیپروای جنگل، ویلا ساختنها و چیزایی شبیه این، شاید برای شما خیلی عجیب نباشه، شما اونجا زندگی نکردید، شما اونجا مسافرت کردید، من زندگی کردم اونجا و این تغییر برای من فاحشه، اما در استان گیلان، خیلی این تغییرات کمتره، نمیگم نیست اما خیلی آهسته و در عین حال محترمانهتر داره اتفاق میافته. این یه جنبه دیگهس که برای من انزلی رو متفاوت میکنه، مسأله بعدی اینه که وقتی شما تو یه شهری تعداد زیادی ساختمون بالای هفتاد هشتاد سال میبینی، به این نتیجه میرسید که اصالت داره از سر و روی این شهر میباره، یکی دیگه از تعلقات خاطر من به انزلی قطعاً تیم ملوانه و مرحوم قایقران که قهرمان کودکی ما بود، کسی که نه بازیکن استقلال نه پرسپولیس ولی کاپیتان تیم ملی بود، ما از بچگی، من از سال ۶۶، ۶۷ یادمه که پیگیر ملوان بودم و هستم. و مردمانی که به نظرم کمنظیرن، نمیگم بینظیر، مردمانی که در عین نداری، شاد بودن و شاد زیستن رو بلدن، کوچکترین اتفاق میتونه بهانه شادیشون باشه.
سولماز: یه مجموعه کاملی رو گفتی که واقعاً من خودم دلم خواستش که الان انزلی بودم، خیلی برام جذاب شد.
امیرعلی: من هر کیو ببینم همینا رو بهش میگم و هر وقتم که بهش میگم همین جوابو بهم میده.
سولماز: (خنده)
امیرعلی: ولی بدونید که من ثانیهای و کلمهای دروغ نگفتم. یعنی روزای اول که من و همسرم تو خیابونای انزلی راه میرفتیم انقدر به ما محبت میکردن به شکل اغراقشده و عجیب که من به بهار میگفتم به نظرم اینا یه بلایی میخوان سر ما بیارن.
سولماز: (خنده)
امیرعلی: مگه میشه آدما انقدر بیخودی مهربون باشن ولی واقعاً …
سولماز: زمان نشون داد که میشه.
امیرعلی: واقعاً بیبهانه مهربونن و به این نتیجه رسیدم که چقدر من تبدیل به آدم اشتباهی شدم که وقتی یکی بهم محبت میکنه جور دیگهای برداشت میکنم.
سولماز: یه چیزی که برام سوال شده اینه که این پاسکاری بین مازندران و گیلان، یه کاری کرده که الان جایی داری زندگی میکنی که مسافرت ماها به حساب میاد، این باعث شده که کمتر سفر بری؟
امیرعلی: نه راستشو بخواین. یعنی ما همیشه، هر وقت که فرصتی میشد بهانهای برای سفر پیدا میکردیم و سفر میکردیم، راستشو بخواین اقامت مام در انزلی از یه سفر شروع شد، ما اصلاً میخواستیم کار دیگهای بکنیم، برای اینکه میخواستیم اون کارو انجام بدیم گفتیم آقا دو روز قبلش بریم یه سفری، یه حال و هوایی عوض کنیم و برگردیم شروع کنیم، اون دو روز شد سه ماه، ما اصلاً میخواستیم اولش بریم رشت، هتلا در رشت جا نداشتن، ما یه هتل در انزلی پیدا کردیم، دو روز گفتیم بریم اونجا و این شد که یه خونه تو انزلی پیشخرید کردیم. (خنده)
سولماز: (خنده) یعنی یه اتفاق، قشنگ مسیر زندگی رو تغییر داد، چقدر جالب!
امیرعلی: بله، ببین ما دنبال جایی برای زندگی غیر از تهران میگشتیم، این که کجا خیلی دقیق نمیدونستیم، این که اصلاً در ایران یا بیرون از ایران، خیلی دقیق نمیدونستیم، ولی وقتی رسیدیم به انزلی و چند روزی اونجا موندیم، پیش خودمون گفتیم شاید این هیجان اولیهاس که داره این تصور رو به ما میده که انزلی جای خوبیه برای زندگی، پس بیا بمونیم ببینیم زمان که بگذره، چطور میشه برامون. آیا همین تر و تازهگی اولیه رو داره یا نه. ممکنه به هم بریزه. شد دو هفته، شد یه ماه، شد دو ماه، شد سه ماه، تا همین الان که خدمت شما هستیم، هر جفتمون؛ من و بهار دلمون میخواد زودتر ضبطا و کارامون تموم شه، به تاخت برگردیم سمت انزلی.
سولماز: اون موقعها مهمون که براتون میاومد یا اصلاً خودت میخواستی احساس کنی که آقا این شهر یه شهریه که یه چیزایی داره که جاهای دیگه نداره کجاها رو میبردی به دوستات، به اطرافیانت نشون میدادی یا خودت انتخاب میکردی واسه اینکه وقت بگذرونی؟
امیرعلی: ببین بذار شما رو هفتاد هشتاد کیلومتر از آمل بیارم بیرون… بریم سمت جاده هراز به طرف تهران، هشتاد کیلومتر که از آمل بیایم بیرون میرسیم به یه ییلاقی به اسم شاهاندشت، آره شاهاندشت اگه قرار بوده در دوران نوجوونیم پز یه چیزی رو به یکی بدم، پز شاهاندشت رو میدادم. جایی که هنوزم که هنوزه، وجب به وجب خاکشو میبوسم، تمام نوجوونی من، بهترین خاطرات نوجوونیم از بازی کردن و نمیدونم دست انداختن رفقا و هزار مسخرهبازی دیگه (خنده)
امیرعلی: از ساز و آواز کردنامون، از بچهمحلا و همسن و سالامون که با هم ورزش میکردیم، با هم شوخی میکردیم، سر کار میزاشتیم همدیگه رو، از جن و پری همدیگه رو میترسوندیم، هزار داستانی که جوونا اون زمان سرگرمیشون بود. من بخش بزرگی از خاطرات کودکیم اونجاست و شما رو میبردم اونجا یه روستای ییلاقی که روستای آبا و اجدادی منه، در واقع ییلاق آبا و اجدادیمه، یه آبشار بلند باصفایی داره، یه دره داره که زیر پاتون سبزه و رودخونه هراز از زیرش رد میشه، جویبارها و کوچهباغهای تماشاییش، خونههای قدیمی کاهگلی، یه بعد از ظهر شهریوری که بارون میباره، بوی خاک و بارون و پوست سبز گردو، نمیدونم این سه تاشو با هم یه جا نفس کشیدین یا نه، خوشبوترین عطر دنیاست. و یه عالمه ماجرا از خاطرات کودکی با یه عالمه رفیق، بچهمحلایی که یه چیزی بینمون نانوشته مشترک بود و ناگفته؛ این که اون موقع هیچ کدوممون نمیدونستیم ماشین بابای من گرونتره یا ماشین بابای اون یکی، هیچ کدوم نمیدونستیم تیشرت من، تیشرت مارکدارس یا تیشرت اون یکی، ما بودیم و یه توپ پلاستیکی دو لایه و دو تا دروازه آجری، حیاط یه مسجد که زمین فوتبالمون بود، و یه عالمه آدمبزرگ که مخالف سرصدا کردن ما بودن… و این بازی موش و گربه سالها ادامه داشت و ما ازش لذت میبردیم، جویباری که از کنار اون مسجد رد میشد و التماسمون میکردن در و همسایه که بابا اگه تشنهتونه بیایید ما آب خنک از یخچال بهتون بدیم ولی ما عاشق آب خوردن از تو اون جوب بودیم و میخوردیم و کِیف میکردیم و سیراب میشدیم. و یک دهکدهای که همه با هم فامیلن، در همه خونهها بازه، یه یاالله میگی میری تو، در و همسایه، رفیق، دوست، همه هستن و چی از این باصفاتر! و این غم رو میخوام با شما و شنوندهها به اشتراک بزارم که از اون شاهاندشت دوره نوجوونی من و اون همه بازیها و خندهها و خاطرات، از اونم تقریباً دیگه هیچی نمونده و حیف که نیست، الان رفقام دونهدونهشون خب الان همشون صاحب شغلن، صاحب همسرن، صاحب فرزندن، خیلی برای من خوشحالکنندهست این موضوع. ولی میدونین چیه، دلتنگی قشنگه…
سولماز: هست.
دلتنگیهای آدمی – احمد شاملو
سولماز: امیرعلی توی حرفات از شالیزارا گفتی، برام جالبه بدونم که خودت تا حالا تجربه تو شالیزار بودن و کشت و نشاء رو داشتی؟
امیرعلی: راستش نه به عنوان یک مازندرانی، نه، ولی به عنوان برنامهساز چرا. روزی یه برنامهای میساختیم به نام مزه غذای ایرانی، و یکی از اپیزوداش در مورد برنج بود، خب به عنوان برنامهساز آره، این کار رو کردم ولی نه، سهم من از شالیزارهای مازندران غیر از خود عطر برنج طارم، عطر شالیزارش بینظیر بود. بزار یه خاطره بگم از اولین سفری که من و بهار به سمت آمل داشتیم. من گواهینامه ندارم، پشت فرمون هم نمیشینم، به محض اینکه سوار ماشین میشم و میدونم که مسافرت بیشتر از ۴۵ دقیقه طول میکشه میخوابم. بهراحتی! خیلی صبح خیلی زودم راه افتاده بودیم، درست میگم؟ مثلاً فرض کنم سه صبح، چهار صبح راه افتاده بودیم بنابراین حوالی پنج و نیم، شیش صبح که تازه آفتاب دراومده بود رسیدیم به بیست سی کیلومتری آمل، یه جایی هست به اسم کِلِرد، البته به لهجه فارسی کِلِرد، ما میگیم کِـلـِرد، فرق میکنه، هم کافش، هم کسرهش، ببین اونجا دیگه نهایت زیباییه دیگه، مخصوصاً مثلاً تو یه فصلی مثل پاییز که دیگه رنگارنگ میشه این برگا و اون رودخونه رد میشه و یه مهای و فلان و اینا، منتها واقعیت اینه که برای شما زیباست، برای من یه مجموعهای از خاطراته که ۷۰ درصدشونم بدن، چون تمام اون روزای کثافتی که ما رو شش صبح بیدار میکردن …
سولماز: (خنده)
امیرعلی: میفرستادن بریم مدرسه، هوا همین بود و بارون بود و (خنده) تا تمام اعضا و جوارحمون…
سولماز: (خنده) آره، حس یک مهر گرفت یه لحظه منو (خنده)
امیرعلی: آره، بنابراین خیلی هم مثلاً چیز ویژهای برای ما به حساب نمیاد، ما ساعت پنج و نیم، شیش رسیدیم اونجا، بهار منو بیدار کرد تو ماشین، گفت امیرعلی، گفتم: بله؟
سولماز: پاشو ببین به کجا رسیدیم.
امیرعلی: گفت: مه، گفتم: آره دیگه بهار جون این ساعت معمولاً مه در میاد، رفتیم جلوتر یه سه دقیقه جلوتر، دوباره بیدار کرد، گفت: شالیزار، گفتم: آره دیگه این شالیزاره، دوباره بیدار کرد، گفتم: بهارجان ببین یه خرده جلوتر اونجا گاوه بعد مثلاً…
سولماز: (خنده)
امیرعلی: یه کمی که بریم اونجا الان یه خرده یه نم بارون میزنه، یه آفتابیام میاد بیرون، یه رنگینکمون داره، بعدشم مثلاً جنگل فلانه، بعدشم اونجوریه. بزار من بخوابم…
سولماز: من اینا رو حفظم!
امیرعلی: آره، ماجرا اینه. واقعیت اینه که برای ما که خب اونجا زندگی کردیم اینا دیگه بخشی از زندگی روزمرهاست، یعنی تبدیل به روتین میشه، نمیتونم مطلقاً بگم دلم تنگ نشده، حتماً که دلم تنگ شده، ولی واقعیت اینه که اونقدری که شماها ذوق میکنین، اونقدر ذوق ندارم، ولی هنوز که هنوزه، عطر شالیزار دیونهم میکنه.
سولماز: بذار یه سوال پس کلیتر ازت بپرسم؛ کلاً به نظرت کسی که به یه جایی سفر میکنه روح اون شهرو بهتر میتونه لمس کنه یا کسی که داره اونجا زندگی میکنه؟
امیرعلی: حتما که داره زندگی میکنه.
سولماز: حتی به قیمت اینکه خیلی چیزا واسش عادی شه؟
امیرعلی: بله، ببین شما فرهنگ مردم رو بدون زندگی کردن در کنارشون نمیتونی بفهمی.
سولماز: دقیقا.
امیرعلی: بذار یه چیزی بگم تکلیفمونو با هم روشن کنیم، ببین خاک، یک مجموعهای از عناصر جدول تناوبیایه که خداوند خیلی منظم و مرتب دستچین کرده، اینا رو گذاشته کنار هم، شده خاک، این خاک به خودی خود، نه هیچ قداستی دارد، نه هیچی، این مردمانش هستن که بهش شرافت و قداست میبخشن، شما فرهنگ مردم رو باید بشناسید تا اون خاک بیارزه براتون، بنابراین باید کنار اون مردم زندگی کنید، من به شخصه، به عنوان کسی که گهگداری یه چیزایی مینویسم نمیتونم در کنار مردم این مملکت زندگی نکنم ولی در موردشون و براشون بنویسم، شما برای درک فرهنگ عمومی هر اقلیمی باید کنار اون مردم زندگی کنی، بسته به ذهن مکاشفهگر شما زودتر یا دیرتر ممکنه کشف کنید که چی تو کله اون مردم میگذره، چی تو دلشون میگذره، ممکنه زودتر به این نتیجه برسید یا دیرتر ولی به عنوان مسافر شما در سفر سعی میکنید مجموعه کارهایی که بهتون خوش میگذره رو انجام بدین. الان بریم اسب سوار شیم، فرداش بریم قایق سوار شیم، نمیدونم حالا میخوایم بریم نمیدونم یه رستوران یه غذای خوشمزهای بخوریم، فلان، شما دارید خوش میگذرونید، شما با تلخیها و گرفتاریهای زندگی کردن در مثلاً یک شهر کوچیک دست و پنجه نرم نمیکنید، شما کمبود امکانات رو اونجا شاید خیلی متوجه نشید، شما شاید ندونید که مثلاً فرض کنید اگر که فلان عضوی از بدنمون، مثلاً قلبمون اگر درد بگیره، این شهر مثلاً فرض کن بیمارستان قلبش به خوبی شهری که سی کیلومتر اون طرفتره نیست، اینا رو باید زندگی کنید تا متوجه بشید و در عین حال باز تاکید میکنم فرهنگ عمومی مردم. شما با مردم مختلف از طبقات مختلف اجتماعی باید رودررو بشید تا فرهنگ عمومی رو بشناسید. شما به عنوان توریست با جمعیتی فقط روبرو هستید که به شما خدمات توریستی ارائه میدن و نه بیشتر. شما به عنوان توریست هرگز با شاعرهای اون شهر نشست و برخاست نخواهید داشت، شما به عنوان توریست هرگز مثلاً چه میدونم با اهالی تئاتر اون شهر، اهالی موسیقی اون شهر نشست و برخاست نخواهید داشت، بنابراین برای کشف فرهنگ عمومی مردم یک شهر حتماً باید کنارشون زندگی کنید.
سولماز: امیرعلی تو طول زندگی خیلی این فرصت شاید پیش نیاد که آدم جاهای مختلف بتونه طولانیمدت زندگی بکنه، کلاً برای کسی که میخواد یه جایی، حالا ما مثلاً میگیم شمال ایران، چون هم داریم راجع به گیلان حرف میزنیم، هم مازندران… میخواد یه جورایی یه شناختی پیدا بکنه، خودت باشی مثلاً بهش میگی که آقا برو بشین تو شالیزار ببین که مردم چیکار میکنن چجوری کشت و نشاء میکنن یا برو تو بازارش، چیو بهشون پیشنهاد میدی؟
امیرعلی: ببین بستگی داره که چیو بخوای کشف کنی. من به شخصه فکر میکنم که شما برای اینکه با فرهنگ مردم از یک اقلیم آشنا شیم، سه چهار تا کار واجب دارید که انجام بدید، یک دو تا مستحب. از واجباش اینه که شما یه استادیوم بری، یکی از اون جاها اینجاست. من و بهار اولین کاری که کردیم این بود که مثلاً تو انزلی رفتیم رستوران آندرانیک که تو دو سه تا کتاب در موردش نوشته شده بود.
ب
بعد یه پیتزایی کنارش کشف کردیم که قدیمیترین پیتزایی انزلیه که در واقع یه گالری نقاشی بود. بعد مثلاً گشتیم دنبال اینکه …. ببین اینا اولینها و مهمترینها هستن، دنبال اینکه مثلاً فرض کن تو اون سکانس از فیلم در دنیای تو ساعت چند است که پلهها دارن میان پایین، این کجای انزلیه، فوری باید اینو پیدا میکردیم، شیر سنگی، بلوار، فلان، ببین موضوع اینه که تو وجوه مشترکت با اون شهر چیه، شما به واسطه یک فیلم با یه شهر آشنا شدین، شما به واسطه موسیقی غنی اون اقلیم با اون شهر آشنا شدین، ببین گیلانو که هیچ جوره نمیتونی غذا رو نادیده بگیری در گیلان…
سولماز: دقیقا
امیرعلی: باید باشه، خب، خب، اینم یکی دیگهش. ملوان، استادیومش، فلان و بهمان. میگم واسه همینه که دارم در واقع به سوالتون اگه بخوام جواب بدم اینه که دنبال چیی تا بهت بگم کجا بری؟ خب، و اونجا حالا هر چقدر عمیقتر معاشرت کنی چیزای بیشتری گیرت میاد، مثلاً برام خیلی جالبه…
سولماز: ولی فکر میکنم برگ برنده معاشرته باشهها.
امیرعلی: حتماً…
سولماز: یعنی هر سبکی سفری داری یعنی معاشرته میتونه برات کمککننده باشه.
امیرعلی: حتماً. ببین وقتی که … مثلاً یه جمله بهتون میگم حالا شما براتون جذاب میشه که بری بلوار رو ببینی، ۹۰ درصد زن و شوهرای فعلی انزلی اولین بار همدیگهرو تو بلوار دیدن، خب دیگه، حالا این الان مهم شد، باید بریم اونجا رو ببینیم.
سولماز: حالا که این شد جاذبه (خنده)
امیرعلی: آفرین، حالا باید بریم اونجا ببینیم، بعد این دختر پسرای جوون که از کنارت رد میشن، میگی اِ اینام ممکنه فردا پسفردا همسرشونو اولین بار اینجا دیده باشن. برات یه تعریف پیدا میکنه و برات تبدیل به قصه میشه.
موسیقی بیکلام چشمهای تقریبا نگران – فردین خلعتبری
+
بریدهای از فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟
سولماز: از تفاوت این دو تا خیلی گفتین، به نظرت حالا شباهتاشون چقدره؟
امیرعلی: قرابت فرهنگی زیادی وجود داره.
سولماز: با اینکه به نظرت خیلی تفاوت فرهنگی هست؟
امیرعلی: ببین تفاوت ایجاد شد، شما به تاریخش که برگردید میبینی که، میبینی کاملاً که انگار که دو تاشون یک اقلیمن، ببین تعارف که نداریم، گیلان و مازندران که دو تا استان نیستن، که حالا یه خطی کشیدن…
سولماز: اصلاً یه خطهس قشنگ
امیرعلی: آره، زنده باد. و شما تو مسیر از مثلاً فرض بفرمایید از شرق استان مازندران به سمت غرب که حرکت میکنین، رفتهرفته متوجه تغییر لهجه به سمت لهجه گیلکی میشین، تو گیلان هم همینطوره، شرق استان گیلان، دوباره خیلی انگار که از مازندران رفتهرفته داره تبدیل میشه به گیلان، خب زبان یکی از مهمترین قرابتهای فرهنگیه. و همینطور شرایط آب و هوایی. ببین ما مثلاً تو مازندران یه رسم (خنده) با مزهای داریم. تو مازندران یه موقعهایی مثلاً تو آبان، مهر و آبان و اینا دیگه بارون که میاد دیگه بند نمیاد، یعنی مثلاً دو هفته میباره، یه رسم خندهدار بانمکی تو مازندران هست اونم اینه که وقتی بارون خیلی شدید و طولانی میباره، چهل کل مینویسن، یعنی روی تیکه کاغذ اسم چهل تا کچلو مینویسن، آویزون میکنن به درخت به این امید که بارون بند بیاد.
سولماز: (خنده) نقطه مقابل دعای بارونه؟
امیرعلی: زنده باد، دقیقاً. یعنی میگن فقط آقا بند بیاد…
سولماز: بسه دیگه!
امیرعلی: بعد مثلاً تو آمل خب مثلاً خونوادههایی داشتیم که ژنتیک اینا مثلاً دیپلم که میگرفتن، موها میریخت. واسه همین اون یکی دو تا خونواده چهل تا رو، مثلاً سی و هفت هشت تاشو ساپورت میکردن، یه دو سه تای آخر باید فکر میکردی مثلاً تو در و همسایه مینوشتی. و من میبینم که مثلاً ترجمه کلمه به کلمه، مثلاً مازندرانی میگن گجهوارش، یعنی باران دیوانه، گیلانیا میگن دیوانهواران، همونه، یعنی فقط حالا مثلاً استخدام کلمات برای ساختن این ترکیب متفاوته. خب این یعنی فرهنگ مشترک دیگه، فرهنگ مشترک یعنی اینکه میخوای بری مدرسه پات باید تا ساق بره تو گِل. خب آره دیگه، آدمای مشابه میسازه، زندگیای مشابه، فراوانی نعمت، باعث یک جور سرخوشی میشه که تو موزیک متبلور میشه. تو دست میکنی تو دریا ماهی میگیری، دست دراز میکنی از درخت پرتقال میکَنی، فراوونه نعمت، بنابراین تو میتونی که این سرخوشی فراوانی رو تو موزیک شاد مازندرانی و گیلانی ببینی. در مقابلش یک غروب دلگیر بارانی غمانگیز در موزیک مازندرانی و گیلانی به شکل دیگهای متبلور میشه که خب من به مازندرانیش مسلطترم تا گیلانی ولی واقعیت اینه که آسمان دل پرآبه گیلان، همون قصه کَوتیل بزنن هراز پِر … میبینم که این دوتا چقدر شبیه همن.
بارون بارونه – فرزاد میلانی
سولماز: امیرعلی کلاً اهل سفر چقدر هستی؟ حالا جدا از مازندران و گیلان و تهران که باعث شده خیلی تو رفت و آمد باشی کلاً چقدر اهل سفری؟
امیرعلی: خیلی، خیلی زیاد.
سولماز: جنس سفرات چه جنسیه؟ یعنی بیشتر سفر کاری میری؟ سفر تفریحی میری؟ و اگر بخوای یه مقصدی رو انتخاب بکنی ترجیحت اینه که مثلاً از جنس طبیعت باشه؟ از جنس تاریخ باشه؟ بیشتر بری مردمشون رو ببینی؟ اولویتت تو سفر چیه؟
امیرعلی: ببین واقعیتش رو اگه بخواین، سفر کاری که خیلی به آدم نمیچسبه …
سولماز: (خنده)
امیرعلی: داری میری یه کاری انجام بدی و فلان. بنابراین ترجیح میدم که سفر تفریحی باشه. و راستش یکی از خوشبختیهای من اینه که در این مورد خیلی با همسرم مشابه فکر میکنیم. تاریخ بزرگترین چیزیست که بخاطرش سفر میکنیم. یعنی من و بهار میتونیم بریم اصفهان، یه هفته و هر روز صبح تا شب بریم فقط بشینیم تو میدون نقش جهان، همین. فقط دلم میخواد بچرخم و نگاه کنم، همین. ولی مثلاً خب یه موقع هم پا میده میخوای بری کیش، از سرمای زمستون فرار کنی بری مثلاً یه جای جنوبی، بری بوشهر، بری بندرعباس، بری قشم، ولی واقعیتش اینه که اولویت برامون یه همچین چیزیه. اتفاقاً انزلی هم از همینجا شروع شد، شما گفتم تو یه بخشی از صحبتا، وقتی با مجموعهای از ساختمونهای قدیمی مواجه میشی که بیش از هفتاد هشتاد سال عمرشونه، خونههای هفتاد هشتاد ساله، با بناهای تاریخی، کاری ندارم فعلاً، به نظر میرسه که خیلی خب، اینجا شهریه که میشه ایستاد و تماشاش کرد. خب این موضوع تو اصفهان یه حکایته دیگریست، ولی اینکه بگم به خاطر طبیعت به جایی سفر میکنم، نه، به دلیل اینکه من با طبیعت بزرگ شدم، و این چیزی نیست که برای من تازگی داشته باشه.
سولماز: توی حرفات از فیلم در دنیای تو ساعت چند است حرف زدی، کلاً از این آدما هستی که با فیلما سفر بکنی به جاهای مختلف؟
امیرعلی: (خنده) بله قطعاً. ما فیلم بوفالو رو دیدیم، پسفرداش رفتیم انزلی…
سولماز: (خنده)
امیرعلی: در دنیای تو ساعت چند است رو دیدیم، رفتیم رشت، و آره خیلی خیلی کارا و شهرها به خاطر همین ماجرا رفتیم. مثلاً چه میدونم آدم جعفرخان از فرنگ برگشته رو میبینه باید بره اصفهان دیگه، خب اصلاً چارهای نداری که و خیلی خیلی شهرهای دیگه، که تو فیلمها و تو موزیکها منعکس میشه، فرهنگش و تاریخش و تو دلت میخواد که بری بهشون سر بزنی. بله.
سولماز: تو فیلمایی که دیدی فیلمی هستش که بگی که این فیلم خیلی خوب تونسته مازندرانو نشون بده؟ فرهنگشو؟ مردمشو؟
امیرعلی: بله بله بله. من از فنای جدی سریال پایتختم. ببین کاری به قاببندی ندارم که ببین تو قابو یه جوری میبندی که شالیزار ببینی، شهر ببینی، روستا ببینی، فلان ممکنه پنجاه سانت بیرون قابت یه اتفاق دیگه باشه. اونو که من میدونم قطعی، که چقدر زباله بیرون اون قاب ریخته، که چقدر خرابی بیرون اون قاب هست، اینو میفهمم ولی سریال پایتخت از این جهت برای من مازندرانی جذابیت داره که ضمن اینکه به خردهفرهنگهای مازندرانی اشاراتی دارد، آدم میسازه. ببین یه آدمی مثل نقی معمولی، نماز میخونه، روزه میگیره، در عین حال حسادتم میکنه، زورم میگه، ولی شرافتمنده، دزدی نمیکنه، ولی چشم دیدن یه عدهای رو نداره، آدمه، یک آدم با تمام محاسن و معایبش و من فراوان از این آدمها دور و برم دیدم و باهاشون بزرگ شدم و شناختمشون، و من به سریال پایتخت رای میدم.
بریدهای از سریال پایتخت
سولماز: امیرعلی راستشو بخوای برای خیلی از ماها شمال ایران انگار فقط خلاصه میشه تو یه کتهکباب خوردن و چهار تا عکس یادگاری با دریا و جنگل انداختن. دوست دارم اما بدونم برای تو به عنوان کسی که هم ساکن این خطه بودی، هم مسافرش، سفر با کیفیت به شمال ایران چه شکلیه؟
امیرعلی: به گیلان یا مازندران؟ بیا راجع به مازندران حرف بزنیم فعلا. سفر به مازندران این روزها تو یک وجهش شکل لاکچریبازی پیدا کرده، برای من خیلی جذاب نیست راستش، ممکنه برخی دوست داشته باشن به همین خاطر بهشون توصیه میکنم که حتماً اینکارو بکنن چون از اون حیث کاملاً قانعکننده است (خنده) اما خیلی هم اهل کمپ و این ماجراها نبودم هیچ وقت، بریم یه جایی چادر بزنیم مثلاً، پنج روز… برای خیلیا جذابه، من هیچ وقت اهلش نبودم، دروغ چرا، ولی میتونم یه توصیهای بکنم، توصیهم ییلاقهای مازندرانه. یعنی دریا سر جاش، نمیدونم اون شهرکها و حتی جنگل سر جاش، ییلاقهای مازندران تو دامنه جنوبی رشته کوه البرزن. تو منطقهای که لاریجان نامیده میشه. شما تو فاصله سی کیلومتری، چهل کیلومتری آمل، هنوز کوهها سرسبزن، یعنی تو دامنه شمالی هستی، یعنی اینکه ابر میاد، گیر میکنه به قله کوه، همونجا میباره، به خاطر همین سرسبزه دامنه شمالیش. اما وقتی شما میاین سمت دامنه جنوبی رشته کوه البرز، و به این منطقه، آب و هوا سردتر میشه، یه خرده ارتفاع میگیرید، پوشش گیاهی تغییر میکنه، اون سرسبزی رو دیگه نداره، عمدتاً درختهایی که تو مناطق خشکتر میتونن زندگی کنن اونجا هستن، مثل درختای تبریزی و غیره، و مخصوصاً در تابستان که هوای بسیار دلچسبی داره، تو زمستونم خب سرده. توی حد فاصلی مثلاً از سی کیلومتری، چهل کیلومتری آمل تا پلور، اونجاها، آبعلی، اینجا پر ییلاقه، ییلاقهایی که هر کدومشون ساکنینی از یک طایفه دارن. یعنی منی که شاهاندشتیام، در واقع خونوادهم شاهاندشتیان، اونی که اهل اسکه، خونوادهش اسکیان، نیاک، نمیدونم حالا جاهای مختلف، ایرا، غیره و غیره. مثلاً فرض کنین چه میدونم یه چیزی همینجوری دارم میگم مثلاً ده بیست تا طایفه چیزی که من شنیدم قصهش اینه: که آمل یکی دو بار با زلزله به طور کلی تخریب شد، یکی از اون دفعات مردم کوه یعنی همین آدمایی که دارم میگم از نیمه جنوبی کوهپایه البرز، میان به کمک مردم دشت، به مردم شهر، کمک کنن و از زیر زمین آجر برمیدارن و روی زمین خونه میسازن بعد از تخریبی که زلزله به وجود آورد، و بعد وقتی این کارو انجام میدن در کنار مردم دشت میمونن بعضیشون، به همین خاطر، کسایی که از شاهاندشت اومده بودن کمک برای مردم آمل توی محله دور هم جمع میشن، میشه شاهاندشتیمحله، اونایی که از نیاک اومده بودن، میشن نیاکیمحله، اونایی که مثلاً از ایرا اومده بودن، میشه ایراییمحله، و اینا تا سالهای سال با هم مراودات چندانی نداشتن، مثلاً با هم ازدواج نمیکردن، تو هم تو هم فامیل خودشون با هم ازدواج میکردن تا اینکه رفتهرفته این فواصل برداشته شد و حالا دیگه ازدواج کردن با همدیگه، از طوایف مختلف با همدیگه هم وصلت کردن، مثلاً من خاله بابامو وقتی که از محله شاهاندشتیها دادنش به یه آقایی از طایفه آملیها، بابام میگه که مادربزرگم هر شب گریه میکرد میگفت من بچهمو به راه دور دادم…
سولماز: آخی!
امیرعلی: در حالی که کلاً مثلاً سه تا کوچه فاصله بود، از محله آملیها تا محلی شاهاندشتیها (خنده)
سولماز: (خنده)
امیرعلی: ولی خب اینطور مینمود براشون. حالا با این نگاه، هر کدوم از این ییلاقها منتسب هستند به یک گونه از ویژگیهای فرهنگی. یعنی مثلاً شاهاندشتیها سادات هستن، نیاکیها هم همینطور، اسکیها شکل دیگری، نمیدونم، هر کدوم از این طوایف انگار ویژگیها و خصوصیات اخلاقی خودشونو دارن، بیش از این باز نمیکنم این مسأله رو، خود مردم آمل میدونن که دارم راجع به چی حرف میزنم، کافیه پا بزاری تو یکی از این ییلاقها، هر کدومشون قصه خودشونو دارن، یعنی شاهاندشت یه آرامستان، یک قبرستانی داره که چه میدونم مثلاً سیصد، چهارصد سال عمرشه، یک تاریخ پشتشه، من پیشنهادم برای سفر اینه که شما به اینجاها سر بزنید، از این ویژگیها شما ویژگیهای مردم اون شهر رو میتونید بشناسید، نوع نگاهشون به زندگی رو میتونید بشناسید، زندگی ییلاق و قشلاقیشون که این روزگار دیگه از بین رفته رو میتونید بشناسید، میتونید حدس بزنید که اینا تا پیش از این که زندگی اینقدر ما رو درگیر خودش بکنه، شش ماه اول سال ییلاق بودن و شش ماه دوم سال قشلاق، رفتهرفته میتونید با دیدن مثلاً یک صندوق بزرگ چوبی تو انباری یه خونه انباری بفهمید این تو چی نگه میداشتن، میتونید رفتهرفته کشف کنید که چرا نون ییلاقی که تو شاهاندشت درست میشه، یه نمه فرق میکنه با نون ییلاقی که مثلاً تو نیاک درست میشه یا تو اسک درست میشه. کمکم میتونید حتی در مورد غذاهای اینام به تفکیک رفتهرفته حرف بزنین. در مورد آدمهایی که روزی روزگاری به اصطلاح ارباب بودن، و مالک بودن، و مرتعدار بودن در این نواحی مختلف، حالا دیگه میتونید اطلاعات پیدا کنید، میتونید خونوادههاشونو تو شهرها پیگیری کنید، بگید اینا الان کجان، اینا هر کدومشون چی شدن، چه سیری رو این شجرهنامه طی کرده است. این یعنی چی؟ به نظر من این یعنی شما توانستهاید یک شهر رو بشناسید، حالا دیگه تو اون شهر شما میخواید کباب کوبیده بخور، نمیدونم جوجهکباب بخور یا سالاد بخور، واست فرقی نمیکنه، شما حالا میدونید با مردم این شهر چگونه گفتگو کنید، شما حالا دیگه مردم این شهر رو میشناسید، شما به عنوان یک مسافر که رفتی تو جنگل چادر زدی، چهار روزم اونجا بودی و خوش گذروندی، هدفتون دور از مثلاً تمدن شهری زیستن بوده برای چند صباح بهش رسیدید، اما اگر از من میپرسید، من با این تاریخچه مفصلی که تعریف کردم تازه فقط در مورد یک شهر، میتونم به شما بگم که حالا چه جوری میشه فهمید که اگر بناست با ریشسفیدی فلان مشکل در فلان محله حل بشه، باید سراغ کی رفت و این یعنی شناخت درست از شهر، چیزی که من هرگز در پاریس نمیتونم بهش برسم، چیزی که هرگز تو نیویورک نمیتونم بفهمم، ولی تو یک گوشه از سرزمین خودم میتونم پیداش کنم، و این برای من مفهوم زندگیست.
بریدهای از اپیزود «به یاد فریدون پوررضا» – رادیو نواحی
سولماز: امیرعلی یه کم بیشتر از آداب و رسوم این مناطق برامون بگو، بخصوص اون رسمایی که تو بچگی دیدی و هنوز توی ذهنت مونده.
امیرعلی: همین چهل کَلی که عرض کردم خدمتتون (خنده)
سولماز: (خنده) دقیقا.
امیرعلی: ولی یکی دیگه از این آداب و رسوم خیلی بامزهای که وجود داره اینه که در روز نوروز، یه نفر میره بیرون در خونه وایمیسه، که در سال جدید اولین کسی باشد که وارد خونه میشه…
سولماز: خب بعد این نشونه چیه؟
امیرعلی: یه آدمی که معمولاً میگن آدم خوشقدمیه. آره، به این رسم میگن مارمه، یا مادِرمِه، یه نفری میاد تو با چند شاخه سبز که بهش میگن همیشک.
سولماز: بعد اون آدم باید به خوشقدم بودن معروف باشه؟
امیرعلی: معروف باشه مثلاً انگار.
سولماز: بعد اگر نداشته باشن تو خونواده چیکار میکنن؟
امیرعلی: استخدام میکنن از جاهای مختلف.
سولماز: (خنده)
امیرعلی: یعنی مثلاً فرض کن میگن که آقا… داشتیم اینو ها تو فامیل که یه نفر معروف…
سولماز: چقدر بامزه.
امیرعلی: معروف بوده به قدمخیر و روز اول عید مثلاً قرارش این بود مثلاً سال تحویل ساعت هفت صبح بود، اون گفت مثلاً هشت میرم اونجا رو مارمِه میکنم، بعد میرم اونجا، عین چیز…
سولماز: یه لیستی داشت و قشنگ به ترتیب …
امیرعلی: آره یه لیستی داشت و قشنگ به ترتیب میرفت. آره و نکتهش اینه که یکی از اقوام ما، خدا رحمت کنه، خدا رحمت کنه داییناصرمونو…
سولماز: خدا بیامرزه.
امیرعلی: خدا رفتگان همه رو رحمت کنه، یه سالی گفت که این پسر بزرگش این کارو میکرد، امیر، گفت نه امیر قدمش خوب نیست و ما اتفاق خوبی تو زندگی ما نمیافته و اینا، امسال دیگه امیر این کارو انجام نمیده، علی اینکارو انجام میده. آقا اون سال علی انجام داد این کارو…
سولماز: هر چی شد گفتن علی تو کردی…
امیرعلی: آتیش گرفته خونه
سولماز: (خنده)
امیرعلی: دزد به خونه زد، باد شدید اومد سقف خونه رو کَند برد
سولماز: بمیرم برای علی
امیرعلی: بیین از سال بعد امیرو ماچ میکردن میگفتن تو رو خدا تو امسال….
سولماز: (خنده)
امیرعلی: آره این رسما هست و یه چند شاخه سبز وارد خونه میکنه اون آدم میبره میزاره تو هر اتاقی یکی یه شاخه میزاره، انگار که یک برکتی از خدا میخواد برای این خونه، امنیت میخواد، دوری از آسیب و گزند و چیزی شبیه این، رسمای باحالیه دیگه، یا مثلاً رسم تیرِماسیزدِهشو در تقویم طبری، تیرِما که مصادف با آبانماهه، شب سیزدهمش گمان بر این بود که طولانیتر شب سال است، و همون مراسم مشابه مراسم یلدا رو در تیرماسیزدهشو در مازندران برگزار میکردن مطابق تقویم طبری، کاری به مسائل بلند و کوتاه بودن روز و این داستانها ندارم، صرفاً دارم بازگو میکنم آنچه که آداب و رسوم و فرهنگ مازندرانیست تو بعضی از ایام خاص سال، و آره فراوونه از این رسوم.
سولماز: امیرعلی راجع به فوتبال حرف زدی، این سوالو نپرسم واقعاً رو دلم میمونه و اونم اینه که حالا که مازندران و گیلان تو وجودت پیوند خوردن با هم، اگر نساجی مازندران بخواد با تیم ملوان انزلی مسابقه داشته باشه، کُری کدومشونو میخونی؟
امیرعلی: راستش ملوان و نساجی هیچ وقت با هم کُری نداشتن، ببین ملوانیا خیلی با تیمای شهر رشت کُری دارن، ولی نه با نساجی همیشه مهربون بودن…
سولماز: تو طرفدار کدومشون میشی؟ بالاخره یکیو باید انتخاب کنی، یکی گل میزنه… (خنده)
امیرعلی: ببین رفت و برگشت دیگه…
سولماز: (خنده)
امیرعلی: واقعیت اینه که دو تا مساوی کنن، نفری دو امتیاز میگیرن، برای اینکه به نفع هر دوشون باشه، بازی تو قائمشهرو امیدوارم نساجی ببره، بازی تو انزلی رو امیدوارم ملوان ببره که هر کدومشون سه امتیاز بگیرن.
سولماز: (خنده)
امیرعلی: آره ولی نه واقعیت اینه که نساجی تیم کودکیمه، ملوان تیم نوجونیم. به خاطر اینکه خب من خالهم قائمشهر زندگی میکرد و از بچگی اون سوت معروف کارخونه نساجی قائمشهر تو گوش ما بود و تیم نساجی و البته یک تیم دیگری از شهر قائمشهر به اسم نفت که متاسفانه خیلیا شاید به یادش نیارن ولی نفت هم به اندازه نساجی تیم مهم و بزرگی بود و در سطح اول فوتبال کشورم بازی میکرد. ما از اون زمان نساجی رو دوست داشتیم اما یه مدتی نساجی و نفت دیگه در سطح یک فوتبال ایران نبودن، در زمانی که گفتم خدمتتون تو اول گفتگو که سیروس قایقران متولد شد و کاپیتان تیم ملی شد و تنها تیم خطه شمال ملوان بود و از این جهت تیم دوران نوجونی ما شد ملوان. به همین سبب همیشه طرفدار ملوان هم بودم و الان که دیگه بیشتر هم هستم، راستشو بخواین وقتی استادیوم سنسیروس میری دیگه برادر مردم انزلی میشی و تو هفته اول اقامتم این افتخارو داشتم که برم بازی ملوان، ویستا توربین، بازی آخر فصل لیگ یک، و قدمم خدا رو شکر برای ملوان بد نبود و قهرمان لیگ یک شد …
سولماز: خوشقدم بودی براشون (خنده)
امیرعلی: آره، انشاءالله که از این به بعدم اتفاقات خوب بیفته.
سولماز: نقش امیرو داشتی براشون (خنده)
امیرعلی: دقیقا (خنده)
سولماز: حالا انقدر از انزلی حرف زدیم، اینم بگم که علیبابا یه کتاب سفر در رابطه با انزلی داره که…
امیرعلی: چه خوب.
سولماز: آره قشنگ مفصل از بخشای مختلف انزلی حرف زده، یه راهنمای سفر حرفهایه که پیشنهاد میکنم هر کسی خواست بره انزلی حتماً قبلش این کتاب سفرو بخونه…
امیرعلی: به امید خدا.
سولماز: یه سوالم بپرسم، برام خیلی جالبه. اونم این که توی مازندران کشتی خیلی پررنگه…
امیرعلی: بله.
سولماز: میخوام بدونم که مردم مازندران بیشتر اهل توپ و تور و فوتبالن یا اتفاقاً کشتی رو و دوبنده؟
امیرعلی: ببین اصل ماجرا اینه که بزار یه توضیح رو، جوابتو اینجوری بدم، تو قائمشهر همیشه قائمشهر فوتبالش خوب بود، و نوشهرم همینطور، آمل همیشه والیبالش خوب بود، و بسکتبالش، همونطور که بابل مثلاً بسکتبالش خوب بود، چه میدونم مثلاً ساری بسکتبال خوبی داشت، آمل اخیراً هندبال خوبیام داره، چرا اینا رو میگم، میگم یه سری ورزشها هستن تو بعضی شهرها ورزش مهمی به حساب میان، مثلاً والیبال در آمل، سالهای ساله که ریشه داره، اینا به صورت متوازن تخس بین شهرهای مازندران، ولی کشتی مال همهس، یعنی شما تو هر شهری مازندران که بری یه قهرمان جهان، یه قهرمان المپیک داری (خنده)
سولماز: همه یه چغر بد بدن تو هر شهری پیدا میشه (خنده)
امیرعلی: آره، و گل سر سبد همه قطعاً جویباره، یک شهر بسیار کوچیک، با جمعیت خیلی کم، شاید واقعاً زیر صد هزار نفر ولی مجموع مدالای جویبار رو که حساب بکنی مثلاً تو المپیک گذشته ممکنه از کل کاروان ورزشی ایران بیشتر باشه و کل شهر تو پیادهرواش آدمای گوشتشکستهان که میتونی مدال المپیک و جهانو رو گردنشون تصور کنی، تو فکر کن که تو یه شهر کوچیک با اون جمعیت کم، از بین تازه فقط آقایونش که نصف جمعیت شهرو تشکیل میدن، اونم فقط تو رده سنی مثلاً هفده سال تا بیست و شیش هفت سال که خب کشتی میتونن بگیرن، چه تعداد اصلاً آدم وجود داره تو این رده سنی و با این جنسیت که از توش سالی این تعداد قهرمان المپیک قهرمان جهان میاد بیرون، یعنی به نظرم اگر تهرون خانه کشتی داره، تو جویبار شما باید کاخ کشتی بسازی…
بریدهای از مسابقه کشتی حسن یزدانی
سولماز: امیرعلی میگم بیا یه خرده از مازندران و گیلان بیایم بالا، کلیتر نگاه کنیم و بهم بگو توی زندگی شخصیت، سفر چه معنایی داره؟
امیرعلی: تو زندگی شخصیم سفر، سفر یه نگاه بهاره که تو خونه بهم میندازه، میفهمم که دیگه خسته شده، و دیگه باید یه وری بریم. چند تا اصطلاحی داره…
سولماز: (خنده) چند بار اسم بهارو آوردین یه معرفی هم بکنین برای کسایی که نمیشناسن.
امیرعلی: بهار همسرم.
سولماز: بهار نوروزپور عزیز همسر آقای نبویان هستن که فوقالعاده هم من حالا در ارتباط بودم سر این اپیزود باهاشون، فوقالعاده خانوم دوستداشتنی، گرم و همراه و صمیمی هستن.
امیرعلی: مرسی، یه اصطلاحی هم داره بهار، میگه منو از اینجا در ببر.
سولماز: (خنده) فکر کنم از اون چیزاییه که من سر زبونم بیافته. خیلی قشنگ بود.
امیرعلی: آره، میگنه منو ببر از اینجا و آره راست میگه، همیشه هم خودش پیشقدمه و یعنی تا مثلاً اینو میگه منم هنوز جوابم خیلی دقیق از دهنم در نیومده ولی معلومه جوابم مثبته، چمدون وسط اتاقه، یعنی جمع میشه و دیگه بریم، بعد تصمیم میگیریم تازه کجا بریم. سفر در زندگی شخصیم این معنی رو داره.
موسیقی بیکلام زنهار – رضا سلیمانی
سولماز: دارم با خودم فکر میکنم از بین این همه باری که راهی شمال ایران شدم، چندبارش از جنس تجربه جدید و همنشینی با مردم و شناختنشون بوده؟
چندبار شده بشینم پای حرفای یه شالیکار یا حتی پاچههامو بالا بزنم و برم تو شالیزار تا برای چند دقیقه هم که شده، پاهام چیزی رو تجربه کنه که خیلی از مردم بومی این خطه تجربهش کردن؟
تا حالا پیش اومده خودم برم سراغ درستکردن غذای محلی تو همون شهری که بهش سفر کردم و سعی کنم جنس تجربهام نزدیکترین باشه به روزمرگیای مردم همون حوالی؟
مثلا خودم برم بازار ماهیفروشا و تو مزایده قیمت بدم و کیف کنم که تونستم ماهی تازه رو سهم خودم کنم…
آمبیانس بازار ماهی رشت
بعد تا خونه به این فکر کنم که چجوری خودم ماهی رو پاک کنم و با چه چیزایی طعمدارش کنم که مزهش شبیه مزه اصیل ماهیای این شهر بشه…
اصلا چه چیزایی یه غذا رو غذای محلی میکنه؟ دورچین خیار و دلارش؟ باقالی تازه کنار غذا؟ بوی سیر و بادمجون کبابی؟… چی از یه غذا، غذای محلی میسازه؟
شما رو نمیدونم، اما برای من معاشرت همون چاشنیایه که اصالت میده به سفرم… وقتی تو جمع مردم همون شهر باشم و حین خوشوبش کردن باهاشون، غذا رو مزه کنم؛ وقتی سوار تاکسی خطی یا مینیبوس شهریشون بشم و با کناردستیم از اینکه تا چند روز دیگه هوا بارونیه حرف بزنم…
وقتِ پیادهشدن یه هممسیر پیدا کنم و باهاش از راه میونبری که نشونم میده برگردیم.
توی راه از خونوادهش، از حرفگوشندادنای اخیر پسرش، پادردای شوهرش و دیسک کمر خودش که دیگه نمیذاره عین قدیما هر روز نون تازه درست کنه حرف بزنیم… لابهلای حرفاش از دمنوش خاصی که فقط خودش بلده درست کنه بگه و اینکه دیگه هیچجا همچین دمنوشی گیرم نمیاد… دعوتم کنه خونهش و منم از ترس اینکه مبادا بیشتر از این مزاحمش بشم، بگم یه وقت دیگه میام پیشتون و اونم دلش راضی نشه و یکم از اون ترکیب جادوییش بده بهم و بگه پس حداقل خودت برا خودت دم کن.
آخرشب خودمو مهمون دمنوشش کنم (صدای ریختن دمنوش) و تو دلم بگم، قطعا بازم باید بهش سر بزنم و اینبار این لیوان دمنوش رو از دست خودش بگیرم… .
آهنگ لیلا جان – در دنیای تو ساعت چند است؟
این اپیزود و این سفر شمالیمون هم دیگه رسید به آخراش… با اینکه مطمئنم تازه خیال سفر به شمال تو دلمون زنده شده و قراره با هر بارونی که میزنه، زیر لب بگیم عجب هوایی شده… عین شماله!
اینو بگیم و یه نگاه به تقویم بندازیم و تعطیلیا رو بالاپایین کنیم و شروع کنیم به زیر پای بقیه نشستن که:
فلانی؟ آخر این هفته، یه شمال نریم؟[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row]