این اپیزود رو آرام و خرامان گوش کنید که راوی قصههای کویر و جانِ موسیقی خراسانه…
این بار با رادیو دور دنیا، آهسته و شمرده، خراسان رو گوش میکنیم. در این سفر آقای «هدایت هاشمی» عزیز راهنمای ما شدن تا از شبهای پرستاره کویر رد بشیم و خودمون رو لابهلای موسیقی خراسانی و نای دوتار پیدا کنیم. سفری از عمق دل به عمق خیال…
- اپیزود ششم فصل دوم رادیو دور دنیا رو میتونید در کست باکس، اپل پادکست، ساندکلود،اسپاتیفای و کانال تلگرام علیبابا گوش کنید. کافیه اسم «رادیو دور دنیا» رو تو هر یک از این پادگیرها جستوجو و سابسکرایب کنید.
اول سلام!
نوایی – ابراهیم شریفزاده
سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من سولماز محمدبخشم و صدای منو از قلب شرکت سفرهای علیبابا، یعنی ساختمون روز اول میشنوین. اینجا رادیو دور دنیاست، یه پادکست سفری که توی هر اپیزود، راه رو از گوشمون شروع میکنیم و به گوشهگوشه دنیا میرسیم. دنیایی که تو چند ماه اخیر، برامون چفت شده به چهار گوشه ایران و قلبمون تندتر از همیشه براش میتپه.
بعید میدونم دلیل نبودن چندماههمون، نیاز به توضیح داشته باشه و شاید همین تندترشدن ضربانقلب جمعیمون، بهترین و شفافترین توضیحه.
این اپیزود تو بهمنماه سال صفر و یک منتشر شده و بعد از مدتها دوری و دلتنگی قراره از شرق و شمال شرقی ایران روایت کنه؛ خطهای که زودتر از خیلی جاها، طلوع خورشید رو تجربه میکنه و ایران روشن رو به چشم میبینه…
پس با امید روزهای روشن؛ خرامان تا خراسان…
دوتارنوازی – لیلی و لیلانه
تا قبل از سال ۱۳۸۳، وقتی حرف از خراسان میزدیم، در واقع حرف از بزرگترین استان ایران بود. سرزمینی که قدمتش به دوران ساسانی میرسه و تو اون دوران، یه بخشایی از افغانستان و ترکمنستان رو هم تو دلش جا داده بوده و از چهار طرف به نیشابور، مرو، هرات و بلخ میرسیده. مرزای این بخش از ایران تو قدیم جوری بوده که خورشید قبل از هرجای دیگهای اونجا رو روشن میکرده و بهخاطر همین از همون زمان به خراسان یا خورآسان که معنی سرزمین طلوع خورشید رو میده، معروف شده. اگرچه که الان با تغییر مرزای ایران، اولین نقطهای که خورشید ازش طلوع میکنه، شهر سراوان توی سیستان و بلوچستانه که دروازه خورشید فعلی ایران بهحساب میاد.
اما سال ۸۳؛
تا قبل از اون سال، خطه خراسان یه استان بود که خیلیا معتقد بودن بهخاطر بزرگی و پهناوریش، مدیریت و توسعهش اونجوری که باید و شاید خوب پیش نرفته. برای همین بعد از چندسال بالاوپایینکردن، تصمیم گرفتن بزرگترین استان ایران رو به استانای کوچیکتر تقسیمبندی کنن. اول تصمیمشون روی این بود که خراسان رو به سه تا استان خراسان شمالی، رضوی و جنوبی به مرکزیت بجنورد، مشهد و بیرجند تقسیم کنن؛ اما به محض اعلام این تقسیمبندی، تو بخشای مختلف خراسان اعتراضای جدی مردم شروع شد و شدیدترین اعتراضا هم توی قوچان، سبزوار و فردوس بود. دلیل اصلی این اعتراضا هم این بود که مردم شهرای مختلف معتقد بودن شهر خودشون گزینه مناسبتریه که برای مرکز استان بشه. در جواب این اعتراضا هم یکم این تقسیمبندی تغییر کرد و قرار شد خراسان به جای سهتا استان به پنجتا استان تقسیم بشه، اما اعتراضا بهخصوص توی نیشابور شدیدتر شد و نهایتا همون تقسیمبندی اول با همون مرکزیتا اجرا شد.
با وجود اینکه خراسان یه خطه خیلی بزرگه و تنوع قومیتی زیادی هم داره، اما در کنار تفاوتایی که تو بخشای مختلفش میبینیم، ریشه فرهنگی این سهتا استان تا حد زیادی بهم گره خورده و یه یهدستبودن خاصی توش دیده میشه. برای همین از آدابورسوم جاهای مختلف خراسان که بگم، ممکنه شبیهش رو تو بخشای دیگه این خطه هم شنیده یا حتی دیده باشین.
مثلا از تفاوتای بخشای مختلف خراسان بخوایم بگیم، میتونیم از خراسان شمالی شروع کنیم که شهرای بجنورد، شیروان، اسفراین، جاجَرم و چنتا شهر دیگه هم داره، این استان بهخاطر نزدیکی و هممرزیش با ترکمنستان، موسیقیشون خیلی تحتتاثیر موسیقی و شاعرای ترکمنه. نمونه بارزشم سبک دوتارنوازی شمال خراسانه که کاملا حالوهوای دوتارنوازی ترکمنا رو داره و با دوتار شرق و جنوب خراسان متفاوته.
تو استان خراسان رضوی هم از این آداب و رسوم خاص کم نداریم، بهخصوص تو شهر سبزوار که اسم قدیمیش بیهقه و از قدیمیترین شهرای ایرانه.
خراسان چون جزو مناطقیه که آبوهوای خشک و کویری داره، رسمایی که با فرهنگ کویرنشینی در رابطهن، خیلی توی این منطقه دیده میشن. مثل رسم کوزه شکستن تو شب چهارشنبهسوری. داستان این کوزه شکستن هم اینکه تو زمانای قدیم که مردم از کوزه برای ذخیره کردن و خنک نگه داشتن آب استفاده میکردن، هر سال تو مراسم چهارشنبهسوری کوزههایی که تو طول سال رسوب گرفته بودن یا مثل سابق آب رو خنک نمیکردن رو جدا میکردن یکم ذغال به نشونه سیاه بختی، یکمم نمک برای گرفتن زخم چشم با یه دونه سکه که اینم برای دور کردن فقر بوده تو کوزه میریختن و از بالای بلندی خونه مینداختن توی کوچه تا بشکنه و یهجورایی با این کار به پیشواز سال نو و حالوهوای نو میرفتن. این روزام با اینکه دیگه کمتر از کوزه استفاده میشه، اما این رسم مثل یه نماد برای دور ریختن چیزای کهنه و نوشدن، هنوزم تو روستاهایی مثل برآباد و طبس اجرا میشه.
یا مثلا رسم عروس قنات که راستشو بخواین برای مایی که تو این دوره زندگی میکنیم، شنیدنشم عجیب و دور از ذهنه.
همون طور که احتمالا میدونین قنات تو بخشای کویری از واجبات جدانشدنی زندگی مردم بوده و اگه قنات پررونق نبود یا حتی اگه آبش از یه حدی پایینتر میرفت، کل فکر و ذکر و زندگی مردم بهم میریخت. رسم عروس قنات هم دقیقا تحتتاثیر این نیاز و دغدغه مردم مرسوم شده بوده که وقتی یه قنات کمجون میشده و سطح آبش پایین میرفته، این جمله بین مردم دهن به دهن میشد که قنات «نر» شده یا قنات قهر کرده و باید براش زن میگرفت تا دلشو بدست آورد.
تو همچین وقتایی مردم معمولا یه خانمی که قبلا ازدواج کرده بوده و به دلیلی غیر از طلاق شوهرش رو از دست داده بوده، پیشنهاد ازدواج با قنات رو میدادن! البته دوتا شرط دیگه هم توی این انتخاب مهم بوده، یکی اینکه اون خانم از نظر مالی تامین نبوده باشه و شرط دوم اینکه، شوهر سابقش یه آدم خوشنام بوده باشه.
اما عجیبترین بخشش اینکه این رسم حالت نمادین نداشته و مثل یه ازدواج واقعی باهاش رفتار میشده؛ یعنی چی؟ یعنی کسی که عروس قنات میشد تا ابد زن قنات بود و با هیچکس دیگه نمیتونسته ازدواج کنه. مردمم عزت و احترام خاصی برای عروس قنات قائل بودن و به طور مرتب بهش نفقه میدادن. اون خانمم هر وقت از مقدار نفقهها ناراضی بوده، به قنات سر نمیزده و به قولی با قنات قهر میکرده تا مردم نفقهش رو زیاد کنن.
جالبه بدونین این رسم فقط به خراسان محدود نمیشده و تو جاهای کویری دیگه هم، مثل گلپایگان و اراک و یزد و جاهای دیگهای که با همین شرایط مشابه زندگی میکردن، این رسم اجرا میشده.
آخرین عروس قنات هم تو دهه ۵۰ تو بخشای مرکزی ایران به عقد قنات دراومده و بعد از اون سالا این رسم دیگه به تاریخ تبدیل شده.
اما بریم سراغ خراسان جنوبی که بزرگترین استان تو خطه خراسانه. این استان سی و یکی شهر کوچیک و بزرگ مثل بیرجند، فردوس، نِهبَندان داره. خراسان جنوبی استان بازیای محلیه! یعنی تا دلتون بخواد تو این استان میتونین بازیایی که تا حالا اسمشونم نشنیدین رو پیدا کنین؛ مثل بازی کو تشنه خرابو، بِجول بازی، اَرّاده گردانی، حیراب حیراب یا بازیای دیگهای که این دفعه اسمشونو شنیدین اما این روزا دیگه خیلی نمیبینین که برن سراغش؛ مثل هفت سنگ و تُشله بازی که همون تیله بازی معروف خودمونه.
به نظرم بازیای شهرا و کشورای مختلف تا حد خیلی زیادی معرف فرهنگ و سبک زندگی مردم اون نقطهس. مثلا وقتی بیشتر بازیای خراسان جنوبی دستهجمعیه یا مثلا تو بازی کو تشنه خرابو که اصلِ بازی، درستکردن تپه تو جاهای مختلف یه دشت بزرگ و بدو بدو توشه، احتمالا چشمامونو که ببندیم و تو ذهنمون بخوایم همچین جایی رو تو مجسم کنیم، قبل از هرچیز یه عالمه صدای مختلف میشنویم… از صدای بهم خوردن تیلهها، یا یه چیزی شبیه یه قول دو قول تا صدای خنده و کلکلای موقع بازی تو یه دشت باز یا حتی حیاطای بزرگ خونهها… سر کلاف خیالمون رو از همین جا که بکشیم، خیلی زود میرسیم به دیدن خونوادههای بزرگ و فامیلایی که هنوز بامناسبت و بیمناسبت دور هم جمع میشن و از اینور خونه تا اونور یه سفره میندازن… سفرهای که اگه تو فصل گرما باشه احتمالا به صرف یه قروت خنکه و اگه پاییز و زمستون، با یه مدل اشکنه رنگ و رو گرفته.
خیلی عجیبه اما یه چیزایی هست توی زندگیمون که ممکنه حتی یه بار هم تجربهش نکرده باشیمشون، اما خوب بلدیم رویاشونو ببافیم و خودمون رو اونجا ببینیم… عین تموم این سفرایی که با گوشمون میریم و اگه یه روز سر از اون شهر یا کشور دربیاریم، حس میکنم بار چندمه که اونجاییم… انگار همه رو دیدیم، همه رو بلدیم…
یه حبه قند – محمدرضا عقیلی
مصاحبه با هدایت هاشمی
توی این اپیزود شانس این رو داشتیم که میزبان یه مهمون درجه یک خراسانی باشیم. کسی که هم تو قاب سینما و تلویزیون دیدینشون، هم اگر اهل تئاتر باشین، احتمالا یا پای تماشای بازی هنرمندانهشون نشستین، یا اسمشون رو روی پوسترای تئاترای مختلف دیدین. بازیگر کارایی مثل وقتی همه خوابیم بهرام بیضایی، یه حبه قند رضا میرکریمی و البته سریال پایتخت. آقای هدایت هاشمی عزیز، مهمون این اپیزود ما هستن.
سولماز: آقای هدایت هاشمی عزیز سلام، به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین.
هدایت هاشمی: سلام عرض میکنم. خیلی متشکرم خانم محمدبخش و همه همکاران عزیز. خوشحالم در خدمتتون هستم.
سولماز: ما هم خیلی خوشحالیم. هم خوشحالیم که شما رو از نزدیک میبینیم. هم اینکه من که بشخصه خیلی خوشحالم که در رابطه با خراسان قراره که با شما گپ بزنم امیدوارم که اپیزود خوبی بشه.
هدایت هاشمی: متشکرم. منم امیدوارم لیاقت این رو داشته باشم که در مورد خراسان یا همون مرو بزرگ بتونم چیزهایی رو انتقال بدم.
سولماز: سلامت باشین. آقای هدایت هاشمی شما سال ۱۳۵۳ توی خطه خراسان و حالا بخوام دقیقتر بگم، توی خراسان رضوی شهرستان سبزوار به دنیا اومدین. درسته؟
هدایت هاشمی: بله، البته اون موقع خراسان بزرگ بود و بعداً تصویب شد…
سولماز: بله دقیقا. دقیقا.
هدایت هاشمی: بله من در ۱۷ اسفند ۵۳ در شهر سبزوار به دنیا اومدم.
سولماز: تا چند سالگی توی سبزوار بودین؟
هدایت هاشمی: فکر میکنم تا ۱۲ سالگی، تا ۱۳ سالگی.
سولماز: و بعدش اومدین تهران؟
هدایت هاشمی: نخیر بعدش برگشتیم… من مادرِ سبزواری دارم و پدرِ مشهدی. مادر سبزواری بودن، پدرم هم مهندس کشاورزیست و در شهر سبزوار مشغول به کار و ما تا ۱۲، ۱۳ سالگیه من در سبزوار بودیم یعنی اونجا دنیا اومدیم و مدرسه رفتیم، بعدش دیگه برگشتیم به مشهد. چون خونه پدری من همیشه در مشهد بود. بنابراین من همیشه میگم من ۵۰ درصد هستم، ۵۰ درصد سبزواریام، ۵۰ درصد مشهدی.
سولماز: اتفاقا همین رو میخواستم بپرسم. بیشتر خودتون مشهدی میدونین یا سبزواری؟
هدایت هاشمی: والله بیشتر سبزواری میدونم ولی تاثیری که از شهر مشهد هم گرفتم تاثیر بسیار نزدیکیست، برای همین ۵۰، ۵۰ رو انتخاب میکنم. چون دوره نوجوانی من در مشهد گذشت و تا آغاز جوانی در مشهد بودم و تاثیر زیادی از مشهد گرفتم به دلیل اینکه که در اون مدتی که در مشهد بودم بسیار با این شهر مانوس بودم. یعنی آدم خانهنشین و اینایی نبودم، به شدت با فرهنگ کوچهبازاری مشهد به واسطه دانش پدری آمیخته شدم، بنابراین میشه گفت نسبت به فرهنگ مشهد هم تسلط نسبی دارم.
سولماز: خیلی هم عالی. پس اگه ما بخوایم در رابطه با دوران کودکیتون صحبت کنیم پس حتما باید یه سر بزنیم به سبزوار.
هدایت هاشمی: بله.
سولماز: یه مقدار از سبزوار برامون میگین؟ از خونهای که توی سبزوار داشتین، دوران بچگیتون چطور اونجا گذشت؟
هدایت هاشمی: بله، سبزوار خب شهر بسیار بسیار قدیمیه. اگر توجه بکنید در آثار و آثار البلاد و در تاریخچههایی که از شهرهای ایران موجودن، به شهر بیهق یا همون سبزوار اشارههای فراوان شده. از دوره پیشدادیان در واقع این شهر وجود داشته و از مکانهای خیلی خیلی قدیمه. من یادم هست که در خیابان اصلی شهر سبزوار یک به نام بیهق هست که همون اسم قدیم سبزوار بوده یه کوچهای هست به نام کوچه الداقی که خانواده مادری من جزو اونا محسوب میشن. اونا قدیمیترین خانواده سبزوار تقریبا میشه گفت هستن که اگر شما در رمان کلیدر محمود دولتآبادی نظر بیندازید و اون رمان رو خونده باشید الاجاقیها همون الداقیها هستن که حاکمان شهرن و باعث کشتن گلمحمد، قهرمان قصه میشن. من در اون کوچه الداقی به دنیا اومدم البته در بیمارستان حشمتیه و در اون کوچه بزرگ شدم. چسبیده به کوچه الداقی یک محلهای هست که بهش میگن محله قرشمالها، قرشمالها همون کولیا هستن، کولیایی که در سراسر دنیا پراکندهان، در ایران هم خب هستن و تاریخچهشون خیلی جالبه. در همون بچگی برای ما اینا تعریف کردن. میگن کولیا کسایی هستن که میخای دست حضرت مسیح رو فروختن به رومیها و دچار نفرینی شدن که قرار شد برای همیشه عمرشون آواره باشن. این یه افسانه قدیمیه، اصلا در صحت و سقمش هم تردید وجود داره، اما ما از بچگی همنشین کولیها بودیم. یعنی اینا کوچههای کنار دست ما بودن همیشه من یادمه بچه بودیم از یه جایی از کوچه، از یه پیچی به بعد دیگه نباید میرفتیم، همیشه مادربزرگ ما رو میترسوند میگفت اون طرف محله کولیهاست، اونجا نباید بری یا به همون اصطلاح خود سبزواریها قرشمالها ولی الان خونهای که من توش زندگی میکردم یا توش بزرگ شدم دیگه اون محله به طور کامل ضلع جنوبیش تا دروازه عراق دیگه متعلق به کولیها شده، یعنی اونا انقدر با فرهنگ مردم سبزوار آمیخته شدن که اصلا تشخیص دادنشون که کدوما کولیها هستن کدوما خود مردم اصلی مثلا ساکن شهر سبزوارن، دیگه تفکیکناپذیر شده و فرهنگشون به شدت با هم آمیخته شده. من بچگی جالبی داشتم، یعنی توی محلهای بودم که از یک جایی به بعدش ممنوعه بود و اون محله ممنوعه همیشه برای ما پر از رمز و راز و چیزهای شگفتانگیز بود و سعی میکردیم هر از گاهی بهش یه گریزی بزنیم و چیزهای زیبایی اونجا دیدیم.
سولماز: گفتین فرهنگ مردم سبزوار. چه چیز خاصی توی اون فرهنگ دیدین که میگین که این مختص سبزوار بوده؟
هدایت هاشمی: کلاً اگر شما به بناهای قدیمی سبزوار و به کوچههای قدیمی سبزوار مراجعه بکنید، خونههای کاهگلی میبینید که با دیوارهای بلند ساخته شدن، یعنی به لحاظ معماری، به دلیل اینکه شهرهای حاشیه کویر همیشه در معرض شن هستن و از هجوم شن و خاک در امان نیستن، اگر اینها درست طراحی نشن به راحتی در طی سالیان ممکنه در زیر شن مدفون بشن، کما اینکه ما الانم در اون خطه اگر تشریف ببرید خیلی از روستاها هستن که میبینید یک روستا با یک نام در چند جا ساخته شده، خیلی جالبه، در یک مثلا محوطه ده کیلومترمربعی که نزدیک یک آب یا نزدیک یک قنات هست، میبینید که چند جا ساخته شده که اسمش همون روستاست ولی این روستا مثلاً در طی ۷۰ سال، ۸۰ سال زیر خاک فرو رفته، مردم شدن مثلا بیان ۳۰۰ متر اینورتر دوباره برای خودشون خونههایی رو بسازن. بعد از مدتی باز دوباره اونا زیر خاک رفته، مجبور شدن بیان مثلا ۵۰۰ متر اینورتر که نزدیک به آب هست، اونجا دوباره یه روستای جدید بسازن. سبزوار یکی از بزرگترین خاصیتاش همینه که دیوارهای بسیار بلند داره که جلوگیری میکنه از هجوم خاک و برای همین این شهر اینجوری پایدار شده. یه باروی قدیمی داشت که البته الان دیگه اثری ازش نیست و این باعث شده که فرهنگ مردم سبزوار، فرهنگ بسیار بسیار مقاومی بشه. اونا همیشه مردم حاشیه کویر همیشه با بلایا و با هجوم طبیعت روبرو هستند. برای همین مردم سختکوشی میشن. ببینید ما مثلا یه خطهای داریم در ایران عزیز خودمون مثل گیلان یا مازندران که اونجا فراوانیست، یعنی دستشون رو توی آب میکنن ماهی بیرون میآد، چه میدونم کنارشون جنگل هست، میوهها و انواع و اقسام آب فراوان، و این در واقع برای خودش یه خاصیتی رو تولید میکنه در مردم اون مناطق. به همین ترتیب در مناطق کویری هم همینجور، مردم بر اثر اقلیم دچار یک سری خواصی میشن که برای این که مثلاً آب رو از اعماق زمین بیرون بکشن، بتونن مزارع خودشون رو آبیاری بکنن، برای اینکه بتونن به یه چیزهایی دسترسی پیدا کنن که ادامه حیات بدن، مجبور به سختکوشی و تلاش میشن. بنابراین من بزرگترین چیزی که در مردم سبزوار میشناسم، سختکوشیست، صبورن، خیلی صبورن.
سولماز: چقدر جالب. یه جمله هست که میگه آسمون تفرجگاه اهالی کویره. خیلی برام جالبه بدونم که این همسایگی با کویر، زندگی کنار کویر، چه تاثیری روی بچگی شما و کلا اهالی همسایه کویر داره؟
هدایت هاشمی: خب باز به خاطره شخصی اگر بخوام رجوع کنم، در سبزوار مقابل ساختمان فعلی شهرداری، یک بنای آجری خیلی کوتاه مثل سکو، روش هم سیمانیه، ساخته شده و زمانی بسیار بسیار قدیم بهش میگن گور سهراب. یعنی در تاریخ زیجی میگن جنگ مابین رستم و سهراب در دشت بالای سبزوار اتفاق میافته. این خب من نمیدونم که قابل اثبات هست یا نیست اما کسانی در این زمینه میدونم تلاش کردن و صحت و سقمش تا حدودی پیدا شده. وقتی که این میزان از تاریخ و این میزان از قدمت به یک شهر نسبت داده میشه و مردم اون شهر حالا چه به درست چه به غلط، میدونن که سهراب پسر رستم در اینجا دفن شده، این بهشون یک اعتماد به نفس زیاد از حدی شاید میده و همینطور آسمانی که به قول شما در نزدیکیست، یعنی شما با خوابیدن شبهای گرم روی پشت بام در تابستان و با توجه به اینکه من در بچگیم، زمان جنگ بود، و برقرفتگی و قطع برق زیاد اتفاق میافتاد، مثلا شهر خاموش میشد و آسمان هجوم میآورد به شهر، یعنی یه جوری بود که نفس آدم بند میاومد. شما از تماشای ستارهها و از در محاصره ستارهها بودن به خواب میرفتین. بنابراین اگر کسی کمی تخیل داشته باشه، اگر کسی کمی خودباوری داشته باشه یا همون اعتماد به نفسه رو داشته باشه، خیلی راحت خودش مثل ستارهها میبینه و این عجیبه، چون توی آسمون الان ما باید از لای این هم گرد و غبار دنبال بگردیم یه ستاره پیدا کنیم به بچه کوچیکمون مثلا به دخترم جانا نشون بدیم بگیم بابا نگاه کن این یه ستارهست. این خیلی فرق میکنه تا وقتی که شما خودتون در کودکیتون لابلای ستارهها شبتون رو گذروندید و انقدر این آسمان زیبا بوده، اون مه عظیمی که از کهکشان راه شیری پیداست و الان میتونید توی مسافرتهای مثلاً بومگردی بریم توی دل کویر ببینیدشون، فکر کنید هر شب برای آدم اتفاق بیافته توی تابستان. خب اینا تاثیرات خیلی خیلی زیادی رو روی آدم میزاره. از همه مهمتر به نظرم پاهای آدم روی زمین قرص میشه. شنیدن مجموعه قصههایی که اون موقع مادربزرگ پدربزرگای با حوصله برای ما میگفتن. مثلاً من یه پدربزرگی داشتم که سوادش فقط سواد خواندن نوشتن بود ولی شاهنامه رو حفظ بود و این شاهنامهخوانی برای ما میکرد، ما بعضی شبا با چشم نمدار از اشک از مثلاً رزم رستم و سهراب به خواب میرفتیم و همه این قصهها همه این مجموعه دیدارها، همه این رویاهای شبانه، ما رو تبدیل به آدمهای محکمی میکرد، پامون روی زمین قرص میشد، متوجه میشدیم بخشی از راز هستی و زیست طبیعی در ما بروز میکرد، در ما رسوخ میکرد. شاید نتیجهش الان داره دیده میشه در زمین.
مرگ ستارهها – فیلم خیلی دور، خیلی نزدیک – رضا میرکریمی
سولماز: به نظرتون بودن توی کویر آداب خاصی هم داره؟
هدایت هاشمی: بله، ولی خیلی به نظر من خیلی زندگی در کویر مواجهه با همه مظاهر طبیعی، حالا من چون با کویر مانوستر بودم، این رو میشناسم. مواجهه با هر کدوم از این در واقع عوامل طبیعی آموزش کافی خودش لازم داره، این مواجهه باید با درک و دریافت کافی انجام بشه وگرنه ممکنه طبیعت همون اندازه که مهربانه، همون اندازه که بخشندهست، ممکنه که صدمه هم بزنه، فکر میکنم که الان با این آموزههایی که به وجود اومده، با این رهنمودهایی که میدن آدمهایی که ایرانگرد هستند، طبیعتگرد هستند، خیلی خیلی امکانات خوبی رو فراهم کردن برای آدمهایی که میخوان یه اقلیمی رو به تازگی تجربه بکنن. چون یه ایراد وجود داره و اون ایراد تجهیزاتیست. بعضی از مردم فکر میکنند که اگر تجهیزات کافی داشته باشن به راحتی میتونن به هر اقلیمی سفر بکنن. در حالی که ما با اخباری روبرو شدیم هم در ایران هم در خارج از ایران و در دنیا، که کسانی در کویرنوردی دچار سانحه شدند یا حتی جان خودشون رو از دست دادند در حالی که ماشینهای اینها ماشینهای بسیار بسیار پیشرفتهای بوده، امکاناتی که داشتن امکانات قابل توجهی بوده ولی به راحتی با وجود این همه نقشه و فلان و اینا با یک قطع ارتباط اینترنتی، یهو در کویر گم شدن و به طرفهالعینی در کمتر از یک و نیم روز جونشون رو از دست دادن. به دلیل اینکه اختلاف دما در کویر، روز داغی که داره، نوع حرکت شنهاش، معلوم نبودن مسیرش، اینها یک عالمه واردی میخواد. مثلا باز دوباره اگر بخوام خاطرهای رو بگم، من یه چند باری به چوپانی رفتم. پدر ما کارای خیلی خوبی برای ما انجام میداد. یعنی تجربههای خوبی رو برای ما فراهم کرد. از جمله این طور بود که به همراه یه بچهای که از خودم شاید یک سال دو سال بزرگتر بود، در همون سنین هشت، نه سالگی، با یه بچه ده ساله فکر کنید رفتم و یک روز و نیم رو به چوپانی مشغول شدم. گوسفندها رو با خودمون بردیم از یک زمین لمیزرع و از یک کالم که محل عبور آب فصلی رو بهش در خراسان میگن کال و از این کال خشک عبور کردیم، از کویر نمک عبور کردیم، رسیدیم به یه جایی که مرتع بود و خیلی سبز، اونجا گوسفندا غذا خوردن و ما شب برای خودمون با پشتههای هیزم یک محل درست کردیم که از سرمای شبانه کویر در امان باشیم و آتشی مهیا کردیم و موندیم اونجا با همدیگه و فردا صبحش برگشتیم. خیلی سفر عجیبی بود و جالبه که اون بچه ده ساله تمام آداب و رسوم زندگی در بیابان رو میدونست و اینا خیلی خب چیز جالبیه دیگه.
سولماز: خب پس تا دوازده سیزده سالگی دوران بچگیتون به لطف همسایگی با کویر خیلی پر ستاره گذشته. بعد از اینکه راهی مشهد شدین چطور بود؟
هدایت هاشمی: خب در واقع دویست و بیست کیلومتر این دو تا شهر با همدیگه فاصله دارن، این فاصله زیادی به حساب نمیآد برای یک استان بزرگی مثل خراسان اما به لحاظ آداب کاملا با همدیگه متفاوتند یعنی حتی اقلیمشونم فرق میکنه دیگه. میدونید دیگه مشهد یک شهر کوهستانیست.
سولماز: بله.
هدایت هاشمی: یعنی ما از مجموعه حاشیه کویر جدا میشیم به جایی میرسیم که پر از کوهه، کوههای سنگی و در واقع یک کلانشهر، یک جایی که از یک شهر خلوت و کوچیکی که مثل سبزوار همه همدیگه رو میشناسن، البته سبزوار الانم دیگه شهر بزرگی شده و خیلیا هستن که همدیگه رو نمیشناسن شاید در اون شهر. اما به عنوان یک شهر پر دهستان که یک عالمه دهستان در اطرافش بود، الان در تقسیمبندیهای جدید مجبور شدن خیلی از اون دهستان رو تبدیل به شهر بکنن که رساندن امکانات بهشون راحتتر بشه. ما رسیدیم یهو به مشهد، به شهر کلانی که مجموعه التقاطی بود از یه عالمه فرهنگ، یعنی ما در مشهد که وارد شدیم، پدر من خاطرات کودکیش رو تعریف میکرد، هیچ نشانهای از خاطرات کودکی پدرم در مشهدی که من تجربه کردم نبود. مثلا پدر من تعریف میکرد میگفت ما بچههای دور حرمن، دور حرم چهار تا خیابون اصلی داره، بهش میگن در واقع خیابون بالا، خیابون بست بالا، بست پایین، خیابان طهرون و خیابون طبرسی. اینا چهار تا خیابون اصلی بودن و دور تا دور اینا خونههایی تشکیل میدادن و چند میدان و تفرجگاهها، مثل وکیلآباد، شاندیز، طرقبه، و اینا و تمام. این کل مشهد بوده، با جمعیت مثلا صد و شصت، هفتاد هزار نفری. من یهو وارد مشهدی شدم در دهه هفتاد که بالای سه و نیم میلیون نفر جمعیت داشت و پر از محلههایی بود که ناشناخته بودن. پدرم تعریف میکرد ما در شبهای ماه رمضون تا سحر بیدار بودیم. یکی از بازیهایی که انجام میدادن دیدوم بود، دیدوم همون قایم موشک ماست، اینا دیدوم بازی میکردن در سطح مشهد یعنی از حرم و رواقهاشو و شبستانهاش بگیرید، بیاید تا این خیابونها و کوچههای اطراف مشهد و فلان، ببینید مثلا صد تا هشتاد تا بچه دارن با همدیگه قایم موشک بازی میکنن که تا سحر طول میکشه. خب این یه چیز خیلی خیلی عجیب غریبه، به افسانه شبیه، برای کسایی که الان در مشهد زندگی میکنن. یا مثلا شبنشینی کردن در حمامهای عمومی. فکر کنید مثلا بیست تا سی تا بچه نوجوون میشدن، میرفتن در حمامهای عمومی که تا سحر باز بوده، میشستن اونجا، گل یا پوچ بازی میکردن یا بازیهای جمعی نشستنی انجام میدادن. یه تفریح خیلی خیلی مفرحی ظاهرا براشون بوده و این اجازه از سمت خانوادههای سنتی اون زمان صادر میشده که حالا با حضور یک بزرگتر یا یکی دو تا بزرگتر اینا میرفتن اونجا میشستن و تا سحر خوش میگذروندن. توی حمامهای عمومی با خودشون میوه میبردن، سحری میبردن، میشستن میخوردن، وقتی من به مشهد رسیدم دیگه تقریبا خبری از این چیزا نبود.
سولماز: من فکر میکردم بچگی خودتون خیلی پر ستاره بوده ولی مثل اینکه بچگی پدرتون رو دست بچگی شما زده. (خنده)
هدایت هاشمی: بله حتما در مورد پدرم که قطعا به نظرم اینطوره. چون چیزهای خیلی عجیب غریبی رو تجربه کرده. از همون ییلاقات و تفرجگاههای اطراف مشهد که الان تبدیل به خیابانهایی شدن که پر از رستورانن و همه به اونجا مراجعه میکنن، در اون زمان اینطور نبوده، هوای مشهد وقتی که در تابستان گرم میشده پدرم تعریف میکنه که خانوادههای مشهد یک کوچ موقت میکردن برای یک ماه، دو ماه، در گرمای مشهد در اوج گرمای مشهد میرفتن به وکیلآباد. وکیلآباد پر از درخت و باغ بود و خانوادهها و این باغها همه وقفی بود. مال حاج آقای ملک بود و در اختیار عموم بود. میاومدن بین سه درخت، چهار درخت رو انتخاب میکردن یه خانواده، اونجا پشهبندی رو دایر میکردند یا یه دیوارهای پارچهای رو با طناب احداث میکردن و خانواده اونجا زندگی میکرد یکی دو ماه. اینا چیزای خیلی عجیبیه و مردا صبحا با دوچرخه خودشون رو میرسوندن به شهر و سر کارشون میرفتن، به مغازشون، به ادارهشون، به هر چیزی. و بعد از ظهرها این بلوار وکیل آباد رو رکابزنان برمیگشتن پیش اهل بیتشون و اینا چیزایی که الان وجود نداره بنابراین چیزهایی که خاطرات پدر من هست خیلی خیلی بکر و زیباست.
سولماز: یه تجربه جالبی که من راجع به خراسان داشتم، این بودش که چند وقت پیش یکی از همین شنوندههای رادیو دور دنیا توی اینستاگرام به من پیام داده بود و وسط صحبتها من متوجه شدم که ایشون بلوچ هستن و تمام مدتی که داشتیم صحبت میکردیم، من تصور ذهنیم این بودش که دارم با یه نفر که بلوچه و توی بلوچستان زندگی میکنه صحبت میکنم و آخر سر گفتم حالا ایشاالله یه اپیزود در رابطه با بلوچستان داشته باشیم که اونجا من متوجه شدم که ایشون بلوچ هستن اما داشتن توی بیرجند که یکی از شهرستانهای خراسان جنوبیه زندگی میکردن. این خیلی واسه من جالب بود، جرقه شد که من راجع بهش بخونم و دیدم که چقدر ما توی خراسان تنوع قومیت داریم. کرد، ترک، ترکمن، عرب، هزاره و خیلی برام جالب بودش که چی شده که این همه آدم با قومیتهای متفاوت کنار هم جمع شدن و الان دارن تو یه خطه زندگی میکنن.
هدایت هاشمی: بله بله، خیلی زیاد. البته شهر مشهد توش همه نوع قومی زندگی میکنن. یعنی بعضیا میگن رانندگی تو مشهد خیلی سخته یا مشهدیا رانندههای بدی هستن ولی برای اینکه این غلط مرسوم رو بشه برطرف کرد باید همه رو دعوت بکنیم به اینکه برن در یکی از خیابونهای اصلی مشهد به مدت پنج دقیقه، تعداد پلاکها رو و تعداد شمارههای این پلاکها رو بررسی کنن، یعنی شما هیچ وقت در مشهد یک رانندگی یکدست از سمت مشهدیا نمیبینی. انواع و اقسام پلاکها از اقصی نقاط ایران به عنوان زوار دارن اونجا رانندگی میکنن و خب هر کدوم اینا قواعد رانندگی شهر خودشون رو دارن. این ممزوج شدن اینا باعث یه فرهنگ ترافیکی خیلی عجیب غریب مثلا در یک شهر توریستپذیر یا گردشگرپذیر مثل مشهد میشه و همینطور مجاورها. مجاورهای بسیار زیاد در مشهد شما میبینی. ما خانوادههای زیادی رو داریم از اقوام مختلف در ایران و از کشورهای همسایه حتی، که اینا میآن و به عنوان مجاور در کنار امام رضا به زندگیشون ادامه میدن. یکی از بزرگترین آدمهایی که من در این زمینه میشناسم و هنرمند برجسته کشور ماست آقای رضا کیانیان هست. آقا رضای کیانیان خب مشهدیست، خیلی تسلط خوبی به فرهنگ عامه مشهد داره و ایشون در واقع مشهدی نیست، اینا تهرانی هستن، بعد از اینکه برادر اولش دنیا میآد، تا سالها خدا به پدر و مادرش، پدر مادر مرحوم ایشون فرزند دیگه عنایت نمیکنه، تا اینکه اینا نذر میکنن که اگر ما بچهای خدا به ما داد به نیت امام رضا اینو دیگه میبریم در مشهد و دیگه در مشهد زندگی میکنیم. به این نوع زندگی میگن زندگی مجاوری و اینا دیگه میآن مجاور امام رضا میشن. بسیاری از آدمها و کسایی که من میشناسم، من دوستان زیادی در مشهد داشتم که اینا لر بودن، عرب بودن، ترک بودن و اینا همشون خانوادههاشون حالا در یک پشت یا دو پشت قبل آمده بودن مجاور شده بودن در مشهد.
سولماز: بعد این کنار هم زندگی کردنه باعث یکدست شدن شده یا اینکه نه، هر کدوم آداب و رسوم خاص خودشون دارن، پوشش خاص خودشون دارن؟
هدایت هاشمی: همه اینها، همه اینها وجود داره، یعنی ما خانواده مثلاً بلوچی داریم که مادربزرگشون الان بعد از هفتاد سال زندگی کردن در مشهد، هنوز پوشش خودش رو داره، هنوز در منزل خودشون با همان لحن صحبت میکنن یا ترکها در مشهد همچنان با همون لهجه خودشون در خانهشون صحبت میکنند ولی به نظرم خاصیت سرزمین ما ایران اینه، که ما بسیار پذیرنده هستیم و جایی که میریم با اون منطقه، با اون شرایط خودمون همسان میکنیم به نظرم، این آدابتیشن کلمه فرنگی در ذات ما ایرانیا به شدت وجود داره، اگر شما در مسافرت به دنیا دقت کرده باشید بخشی از مردم دنیا هستند که پذیرنده فرهنگهای دیگر نیستند یا کمتر پذیرندهاند. یعنی شما مثلاً میرید به یک شهری در امریکا میبینید محله چینیها وجود داره، محله هندیها، محله ترکها که اونجا اصلا با همون فرهنگ و با همون آداب و سنن خودشون زندگی میکنن، کارم میکنند، در همون کشور هم مثلا حضور دارند اما سنتهای خودشون رو اینجوری حفظ میکنن. اما محله ایرانیا شما نمیبینید، برای اینکه ما ایرانیا به نظرم ذاتا پذیرنده هستیم و هر کس هم که به ما وارد میشه بعد از مدتی در فرهنگ ما یه جورایی حل میشه. اشاره میکنم چون به خراسان مربوطه حمله مغولها رو. مغولها از سمت خراسان یا همان مرو بزرگ وارد ایران شدن و سالها هم تونستن به ایران حکومت بکنن، اول سعی در ویرانی کردن، بعد از مدتی با فرهنگ غنی ایران آشنا شدن و بعد از مدتی اصلا تفکیک کردنشون از ایرانیا بسیار دشوار شده بود، یعنی طوری شد که در انتها که منقرض شدن و رفتن بیرون، حتی اسامی که برای بچههاشون انتخاب میکردن ایرانی بود. اینه که من خیلی این ممزوج شدن فرهنگها و حل شدن سایر فرهنگها در فرهنگ ایرانی رو توی همین سن اندک خودم هم به چشم مشاهده کردم، هم در تاریخ خوندم.
الله مزار – علیرضا قربانی
سولماز: هنوز سفر به خراسان توی روتین زندگیتون هست؟
هدایت هاشمی: بله.
سولماز: دائم میرین سر بزنید؟
هدایت هاشمی: بله بله، من مادرم سال نود و شیش به رحمت خدا رفت.
سولماز: خدا رحمتشون کنه.
هدایت هاشمی: که ضایعه بزرگی بود. متشکرم. خدا همه اموات و رفتگان رو بیامرزه ولی من هیچوقت نتونستم که قطع ارتباط بکنم با ریشههای خودم در خراسان. الان اخیرا یه سه سالی هست که در شهر سبزوار دوباره یه خونه گرفتم و هر وقت که دلم از در واقع این شهر تهران میگیره، چون این شهریه که واقعا زندگی درش سخته، هر وقت که پروژههایی تمام میکنم، زمانی برای فراغت دارم، مراجعه میکنم به سبزهوار. خب خونه پدری هم که در مشهد هنوز دایر است. من یک خواهر دارم که در مشهد زندگی میکنه، پدرم هم که همچنان خونهش در مشهد هست و به بهانه دیدار پدر دایما به اونجا ما تردد داریم. این تردد قطع نکردم و فکر میکنم خیلی خیلی خیلی برای ما این موثر بوده. این که آدم همیشه به ریشههاش رجوع بکنه و تر و تازه بمونه روحش.
سولماز: پس شما الان دو مدل نگاه رو تجربه کردین به خراسان دیگه. یکی وقتی بوده که ساکن خراسان بودین، به عنوان یه ساکن داشتین اون شهر رو میدیدین، شهر که چه عرض کنم خطه رو میدیدین و الان که به عنوان یه مسافر میبینیدش. چقدر این دو تا با هم تفاوت داشته؟
هدایت هاشمی: خب طبیعتا خیلی تفاوت پیدا کرده حتی نسبت به همین سالهای بیست، بیست و پنج ساله، سی سالهای که از اون دوران مقیم بودن من در اونجا میگذره، تفاوتهای زیادی ایجاد شده مثل همه اقلیمهای دیگر. یکی از بزرگترین چیزهایی که دردآوره برای من، معماریست. معماری همه جای به قول استاد بهرام بیضایی یه سری آدم بیتعهدی که در حال از ریخت انداختن شهرهای ایران هستن، دارن این کار رو با تمام ایران میکنن. یعنی دارن اون نگاه معماری، اون چیزی که در طول سالیان و در طول تمدن شکل گرفته و برای همزیستی و مقابله با اقلیم، مردم بهش رسیدن به عنوان معماری، تمام اینها رو دارن یکدست میکنن و از بین میبرن. الان شما میبینید به شهرستانهای مختلف در اقلیمهای مختلف مراجعه میکنید میبینید که همه منازل دارن یکشکل میشن، برای همین الان خونههای جدیدی که در …. من الان خونه جدیدی در سبزوار گرفتم. قدیم در یه خونه قدیمی مثل خونه مادربزرگم در سبزوار زندگی میکردم که در تابستان خنک بود، در زمستان گرم. الان این خونه جدیدی که با مصالح بسیار پیشرفته و خوب هم ساخته شده و در سبزوار ما گرفتیم، این توی تابستونا گرمه، توی زمستونا نمیشه گرمش کرد. آقا در تابستان نمیشه خنکش کرد و اینا دلایلش همین چیزاست، یعنی بزرگترین وجه اختلافی که میبینم در معماریست و وجه اختلاف بعدی که میبینم در کمتر حفظ کردن سنتهاست. یعنی مثلا نسل جدید، خیلی کم میبینم که به گویش توجه داشته باشه، یعنی من به عنوان یک سبزواری الان وقتی که میرسم به سبزوار با لهجه غلیظ سبزواری صحبت میکنم، ریشههای اونجا رو میشناسم، مثلا شعرایی که اونجا به زبان محلی شعر میگفتن رو میشناسم ولی برای مثلا بچههایی که الان در اونجا مقیم هستن، بچههای خواهرزادههای من هستن، خالهزادههای من هستن، عمهزاده من هستن، در اونجا زندگی میکنن، برای این بچههای جوون وقتی مثلا یه شعر میخونم از عماد خراسانی مثلا میگم یره گه کار مو و تو دره بالا میگیره، ذره ذره دره عشقت تو دلم جا میگیره، روز اول به خودم گفتم ایم مثل بقی، حالا کمکم میبینم کار دره بالا میگیره، تا اینو میگم یهو مثلا میگه عماد خراسانی کیه؟ یا مثلا برمیگردم در سبزوار، یه شعر میخونم میگم اینجا سبزهواره دیگه، یه شعر از سبزهوار بخونیم. میگه عمو ور کوج مری ور کله پایی، بیا ور اینجه کینجه سبزوارس،
د بقچهی ما قدم بگذر رفق جان، که شروا و مستوه و بلغور د بارس، اگر میلت کشی چن شود دخاو رو، خنه خادته بفرما چای تیارس، اِگر دِقّت کنی یک سبزواری، دِ قنداقم بشه واز هوشیارس، مثلا مجموعهای از این شعرها رو میخونم، از آقای محمدتقی مجمع، از آقای اخوان، از استاد ملکالشعرای بهار، از شاعرایی که مجموعه زیادی از اشعار محلی اونجا رو دارن. میبینی که نسل جوان با اینا آشنا نیست، علیرغم این همه سیلاب اطلاعاتی، این همه فضای مجازی که خیلی خیلی اینا رو در دسترس قرار میده، ما میبینیم که نسل جدید کمتر ارتباط داره با اون فرهنگ سنتی خودش، با فرهنگ اقلیمی خودش، این دو تا چیز به نظرم یه مقدار مشهوده.
سولماز: به گویش خراسانی اشاره کردین، من اتفاقا میخواستم این ازتون بپرسم که پس این گفتار خاصی که تو خراسان هست یه گویش به حساب میآد نه لهجه. درسته؟
هدایت هاشمی: بله و اینا همهشون گویش هستن. در تحقیقات اخیری که مجموعه زبانشناسی فرهنگستان زبان ایران انجام داد، بیشترین میزان واژه پهلوی میانه، در دو تا گویش وجود داره، یکی گویش لریست یکی گویش سبزهواری. یعنی ما هنوز مجموعهای از لغات رو داریم که از پهلوی و پهلوی میانه، بیش از سه هزار سال تا الان هنوز حیات دارن و به حیات خودشون ادامه دادن. این در این دو تا لهجه است که فقط مستقر هستن و بنابراین بله، اینا گویش هستن و گویش بسیار بسیار لطیفی هم هستن. من خودم باز از تجربه شخصی بگم، من از بازی در سریال پایتخت، یه چیزی که برداشت کردم اینه که گویش خراسانی به شدت برای همه مردم ایران گویش شیرینیست، یعنی نوعی که من لهجهای که اونجا انتخاب کردم چون خب من با اون لهجه آشنایی نداشتم تا قبل از پایتخت ولی رفتم روش کار کردم، اون لهجه، لهجه طرقبه و جاقرقه، لهجه مشهدی که یک طرقبهای یا یک جاقرقی صحبت میکنه. لهجهای که موسی اونجا استفاده میکرد و من دیدم اِ این برای بقیه مردم، یعنی برای گیلکها، برای لرها، برای ترکها، برای عربزبانها، برای بلوچها، چقدر شیرین بود، چقدر باهاش ارتباط برقرار کردن. خب وقتی که آدم یه همچین میزان دلنشین بودن و قابل فهم بودن رو میبینه، متوجه این میشه که خب پس این نباید از دست بره، این باید حفظ بشه، به حیاتش ادامه بده و بتونه یه فضایی رو در کشور ما باز کنه به لحاظ لهجه و گویش، بگیم خیلی خب حالا یه ذره مشهدی حرف بزنیم یه ذره دلمون تازه بشه، یه ذره لبخند روی لبمون بیاد، همونطور که بقیه گویشها به نظر من در ایران همین کارکرد داره.
سولماز: اتفاقا به نظر من توی فیلما و سریالا خیلی خوب میتونه این لهجه و گویشها نشون داده بشه و جذابیت ایجاد بکنه و از بین کارهایی که تا الان انجام شده، فیلم و سریالی هستش که به نظرتون خوب تونسته خراسان رو نشون بده؟
هدایت هاشمی: متاسفانه به اندازه غنایی که در اقلیم خراسان وجود داره هنوز کاری ساخته نشده، به نظر من مثلا یه سریالی مثل پایتخت خیلی خوب تونست جایی مثل مازندران رو معرفی بکنه، حقیقت، من به عنوان یه خراسانی هر وقت میگفتن شمال، فکر میکردم شمال یعنی رشت. من اصلا نمیدونستم تفکیک بین گیلان و مازندران در چیست. اما وقتی که پایتخت ساخته شد ما فهمیدیم که اِ مردم مازندران یک مردم کاملا مجزایی از مردم گیلان هستن. آداب و سننشون، رسومشون، عقایدشون، افکارشون، نحوه زیستشون، با اینکه هماقلیم هستن ولی خیلی تفاوت دارن. در گویش چقدر تفاوت دارن و به نظر من این رسالتیه که بر عهده صدا و سیماست. یعنی تلویزیون باید این کار رو انجام بده، بیاد بره مشخصا کارهایی رو بسازه که موجب شناخت کافی و کامل، نسبتا کامل، از یک اقلیم بشه. این در مورد خراسان هنوز اتفاق نیفتاده. مثلا کارهای بامزه کوتاهی ساخته شده و در حد خودشونم اثرگذار بودن اما هیچ کدوم اینا هنوز نتونسته غنای واقعی که در اقلیم خراسان وجود داره انجام بده. مثلا سریال سربداران، سریال بسیار بسیار با ارزشی بود که ساخته شد و به اون دوره تاریخی اشاره داشت ولی اصلا درش نه گویش مردم سبزوار لحاظ شده بود، نه بازیگرایی که اونجا بودن اطلاع کافی از مثلا اقلیم و گویش سبزوار داشتن و خب اشاره به یک مقطع تاریخی مهمی که سبزواریها بر علیه مغولها قیام کردن و بیرون راندن اون اجنبیها ازکشور ما از سبزوار شروع شد، از روستای باشتین و از شهر سبزوار. اینا مثلا جالب بود ولی بخش زیادی از فرهنگ، اقلیم، رسوم و اینها پنهان بود، من فکر میکنم که این هنوز ساخته نشده، امیدوارم که این اتفاق بیفته.
سولماز: جسارتاً من نظر خودمو سنجاق کنم به نظر شما، اونم اینکه راستشو بخواید من خیلی معتقدم توی آشنا کردن آدما با گویش جاهای مختلف، یه چیزی که خیلی میتونه تاثیر داشته باشه، بخصوص حالا برای نسل جوونتر، اینه که اون آهنگهای محلی و اون موسیقیای محلی که قبلا بودن رو به سبک جدید بازخونی بکنن. همینجوری که داشتیم حرف میزدیم یه مثال جالب و دلچسبش توی ذهنم اومد، اونم آهنگ مثلث از گروه پالته که دقیقا بر اساس یه آهنگ محلی سبزواری ساخته شده، فکر میکنم شنیدنش خالی از لطف نیست.
مثلث – گروه پالت
سولماز: خب آقای هدایت هاشمی از گویش و اشعار خراسانی برامون گفتین. یه بازخوانی محلی از اشعار سبزوارم که شنیدین. دیگه به نظرم وقتشه که برامون از موسیقی خاص خراسان به خصوص موسیقی مقامی بگید.
هدایت هاشمی: در مورد خب بخش علمیِ پژوهشیِ موسیقی خراسان خب قطعا بنده صاحبنظر نیستم یعنی کسی باید باشه که در این حوزه کار ویژه کرده باشه، اما من به عنوان یک آدم خراسانی میتونم اینو بگم که بهره بسیار زیادی بردم از موسیقی مقامی خراسان. در زندگی شخص من تاثیر خیلی زیادی داشت یعنی اینطور هست که موسیقی بخش جداییناپذیر فرهنگ مردم حاشیه کویره. ببینید ما اونجا هر چیزی رو در واقع از استغاثه و دعا و اینها بگیریم تا شادیهایی که توی پیوند اتفاق میافته، مثل عروسی، مثل نمیدونم ختنهسوران، همه اینها رو بلااستثنا خراسانیها با موسیقی ترکیب کردن و به ثمر رسوندن. یعنی یه چیزی وجود داره به نام استغاثه یا دعای باران. حتما خراسانیا این رو تبدیل به یک آداب و مراسم میکنن و با موسیقی همراه میکنن که خب بهترین نوع ثبت شده و ضبط شدهش رو در صدای آسمانی شهریار آواز ایران، محمدرضا شجریان در شب، سکوت، کویر، ما ثبت شده داریم و من خیلی از این بابت خدا رو شکر میکنم که یه همچین چیزی در زمان حیات ایشون ثبت شده.
ببار ای ابر بهار – محمدرضا شجریان
+
درنا – محمدرضا شجریان
هدایت هاشمی: کله فریادها، مجموعه آوازهایی که چوپانها میخونن در دشت و صحرا. مجموعه موسیقی که اقوام کردنشینی که کوچانده شدند به خراسان مثل کرمانجها، زبانی که اونها به وجود آوردن، موسیقی که اونا همراه خودشون آوردن، یعنی از خراسان و کردستان یک برایند سومی شکل گرفت به نام موسیقی کرمانجی که بسیار طربانگیز و بسیار بسیار غنیست و اثرگذار. توی هر لحظهای، در هر مراسمی، در هر لحظهای این موسیقیها جاریست، برای من که اینطوره و واقعا غنای زیادی بخشیده موسیقی به فرهنگ سنتی اقلیم خراسان یا همون مرو بزرگ. اشارههایی که دارن، یعنی شما ببینید ما یک یاغی داشتیم که علیه حکومت شوریده، در دهه بیست شمسی، یه چند سالی، پنج شش سالی سعی کرده به مثلا حرکات و تحرکات خودش ادامه بده، بعد هم قشون حکومتی ریخته و به ترفندی اینو کشتن و از بینش بردن. اما این با چی اومده، غیر از اون مثلا وجه سلحشوری که داشته، چه جوری اومده وارد فرهنگ عامه شده و به حیاتش تا الان ادامه داده، یکیش قلم استاد محمود دولتآبادیست که در رمان کلیدر ایشون رو جاودانه کرد ولی خب همین الان بخش زیادی هستن که رمان کلیدر رو نخوندن اما ترانه گلممد رو شنیدن یعنی یک مادری که داره شکوه میکنه از اینکه پسر او رو که دلاور بود، کشته شد، میگه آی صد بار گفتم همچی نکن ننه گلممد، زلفای سیا ره قیچی مکن ننه گلممد، صد بار گفتم پلاو مخار ننه گلممد، ور دور کوهها تاو مخور ننه گلممد، او تخم مرغای لای نونت ننه گلممد، آخر نرفت نیش جونت ننه گلممد، آی ننه گلممد، ننه گلممد، میبینید که یک اشعار بسیار ساده، یعنی بدون تکنیکهای ادبی آنچنانی، کاملا عامیانه، با یک ملودی کاملا آشنا، در مثلا دشتی، در شور که اکثر موسیقی خراسان رو این دستگاه و گوشه تشکیل میده. میبینید چنان جاودانه شده و باقی مونده و به حیات خودش داره ادامه میده و اثرگذاره در اجتماع. این خیلی خیلی به نظر من معجزه عجیبیست، معجزه موسیقیست که به مردم قدرت حیات میده و برای کسایی که به نظر من به این اقلیم سفر میکنند بخش زیادیش و بخش با ارزشیش و بخش هیجانانگیز و دیدنیش میتونه تماشا کردن اینها باشه، یعنی ما اگر چیزهایی رو داشته باشیم، یک نگاه حمایتی داشته باشیم از گروههای به قول فرنگیها، فولکلور یا تردیشن و سنتها رو حفظ میکنن. اگر ما کسایی رو داشته باشیم در متولیان در فرهنگ داشته باشیم که این گروهها رو در مراکز بومگردی، در جاهایی که گردشگران میرن، اینا رو به طور دایم اونجا مستقر بکنن و با شان با حفظ شان اینها و با دستمزد بسیار خوب، اینها رو ملزم اجرای برنامه دایمی بکنن و اینا بتونن دایم اونجا برای گردشگرا برنامه اجرا بکنن، یکی از زیباترین اتفاقاتی که ممکنه میافته یعنی گردشگردها، کسایی که برای بازدید به این اقلیم میرن، دستاورد بزرگی رو همراه خودشون میارن یعنی یک نوا با خودشون همراه دارن برای همه عمرشون.
سولماز: آهنگ یا موسیقی هست که توی دلتنگیهاتون بهش پناه ببرید؟ آهنگ و موسیقی خراسانی.
هدایت هاشمی: بله خیلی، من که دایما با موسیقی خراسانی اصلا خودم رو آروم میکنم در لحظات مختلف. یعنی اگر در یک عروسی هستم، شاد هستم، همش مثلا توی ذهنم همین موسیقی کورمانجی آقای ستارزاده مرحوم هست که میگه سر راش کنار برین دوماد میخواد نار بزنه، سیب سرخ انارسرخ به دومن یار بزنه، مادیون سمطلایی چه رامشه، راه میره یواشیواش میدونه عروس سوارشه، زیر روبند حریر چشم عروس به یارشه، سر راه کنار برین دوماد میخواد نار بزنه، سیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنه. مثلا توی شادی اینا همش دائم اینها رو به ذهنم میرسه، توی غمگینی یا توی نواههای غمگینی، یه چیزی مثل گلممد رو زمزمه میکنم و نکته بسیار جالبتر اینه که برای هر دو تا دخترم، من لالاییهایی رو میخونم که منتسب به اونجاست. یعنی از اقلیم خودم برای اینا همش میخونم، غیر از مثلا شاهنامهخوانی که شبا ذهن اینا رو درگیر میکنم، میکردم، الان یکیشون که شونزده سالشه، یکیشونم هفت سالشه، ما رو اصلاً تحویل نمیگیرن. ولی این کارهایی که میکردم، همشون مبتنی بر همین این مراجعه من به سنتهای موسیقی سرزمینمه.
لالایی برجندی – آیدا شاهقاسمی
سولماز: همون قدر که موسیقی خراسانی سر زبونها افتاده، رقص خراسانی هم خب خیلی معروفه، این موسیقی و آواز خراسانی بوده که حالا یه جورایی زمینهساز رقص خراسانی شده یا اصلا کلا ریشههای جداگانه دارن؟
هدایت هاشمی: نه کاملا با هم درهم تنیده بودن، اگه مثالشو بخوام بزنم همون مثال تاریخی اسب چوبیست دیگه. ببینید در زمان مغولها حمل سلاح ممنوع بود یعنی هیچکس نمیتونه سلاحی رو داشته باشه، فقط میتونستن چوب حمل کنند یعنی چوببازی یا همین رقص اسب چوبی، تمرینی بود که سبزواریها برای شکست دادن مغولها انجام دادن. شما اگر مراسم اسب چوبی رو ببینید، اسب چوبی یک حاکم مستبد است که میآد زمین کشاورزها رو ازشون میگیره و اینا با رقص چوب هست که اسب چوبی رو شکست میدن و از میدون به درش میکنند. این ریشه در سنتهای قدیمی خراسان داره و اینها تونستن مغولها به این ترتیب فریب بدن که آقا ما داریم میرقصیم، این رقصه، در حالی که این تمرین حرکت نظام بود که تونستن از این طریق چیز کنن، پس بنابراین میبینید که موسیقی و رقص مجموعهای بسیار توامان و کنار همیه که به عنوان ابزار زندگی و ابزار پیشبرنده در اختیار مردم خراسان بوده.
سولماز: یعنی رقصه یه جورایی نمادینه دیگه، درسته؟
هدایت هاشمی: بله، بله، اصلا همینطور هست. شما ببینید، رقص خرمن، شادیی که موقع برداشت گندم وجود داره. این کار هنوزم انجام میدن. جالبه که توی بعضی از نقاط همچنان این سنتها به قوت خودشون باقی موندن. درسته شکل تزیینی دارن، دیگه مثل اون قدیم، آیینی نیستن که واقعا زندگی رو تجلی ببخشن، نگاهی که بهشون وجود داره الان نگاه نسبتا تزیینیست، ولی هنوز وجود دارن. مثلاً رقص خرمن، باعث برکت میشه یا اون مراسم دعای بارون، گرفتن چوب خشک رفتن به ارتفاعات نزدیک ده و دعای بارون خوندن، استغاثه کردن، اینها هنوز داره اتفاق میافته و همه اینها آدابی داره، توش رقصهایی وجود داره حرکاتی وجود داره که با موسیقی توام هست.
بریدهای از اپیزود یک پادکست دوتاری
سولماز: راجع به غذاهای خراسانی هم به نظرم حتما باید صحبت بکنیم. یکی از تجربیات خیلی شیرین واسه خود من، چون من یه مدت تجربه زندگی توی مشهد رو داشتم، یه مدت کوتاه، اما یکی از چیزایی که از مشهد خیلی خوب یادم مونده، اون شله مشهدیه که اصلا، بعد بامزگیش اینه من هیچ جای دیگه شبیهش رو پیدا نکردم. حالا نمیدونم این واقعا مختص مشهده و جای دیگه نیستش، یا این که من نتونستم پیدا کنم. اما فکر کنم خراسان با توجه به گستردگی هم که داره تنوع غذایی زیادی هم داشته باشه. اصلا خودتون اهل آشپزی هستین؟
هدایت هاشمی: من نه. من اهل خوردن هستم. (خنده)
سولماز: (خنده) اگر بخواین یه غذایی رو انتخاب بکنین یه غذا که نه، چند تا غذای خراسانی انتخاب بکنی واسه این که جلوی مهمونتون بذارین و اونو معرف شهرتون و حالا خطهتون بدونین چه غذاهایی رو انتخاب میکنید؟
هدایت هاشمی: خب خیلی همونطور که فرمودید خراسان خیلی گستردگی تنوع داره در غذا. به نظر من که اصلا مشهد شهر غذاست. گوشت خراسان رو هیچ جا نداره، یعنی شما شیشلیک شاندیز رو در هر جای دیگه بری شیشلیک بخوری میدونی در مقابل شیشلیک شاندیز این یک شوخیه، یه شوخی بیمزهس واقعا.
سولماز: (خنده)
هدایت هاشمی: هر جا بری شیشلیک، انقدر کم شیشلیک به شما میدن، در حالی که اونجا تا آرنج بنده یه شیشلیک براتون میآرن که اصلاً باورت نمیشه، که این چه گوشت لذیذ…
سولماز: فکر کنم من باخت دادم شله خوردم، باید میرفتم شیشلیک رو میخوردم (خنده)
هدایت هاشمی: (خنده) نه، نه، نه، آخه شلهم، شله به دلیل این که در مراسم آیینی پخته میشه.
سولماز: دقیقا بله.
هدایت هاشمی: در مراسم رضوی، به شدت به نظر من غذای عجیب غریبیه، و همونطور که شما گفتید در هیچ جای دیگه ایران نیست، اون میزان از گوشت، اون میزان از ادویه، اون میزان از حبوبات، و اونجور تجمیعش کنار هم، غذاییه که میدونید دیگه بالای ۷، ۸ ساعت باید هم بخوره، ما بهش میگیم کمچه زدن، باید این غذا دائم در حین پختن دائم باید هی هم زده بشه، هم زده بشه، هم زده بشه، صلوات میفرستن، کنارش ادعیه مختلفی هست و اینا همه باعث میشه، این فقط یه غذا نیست یک مراسم شله به نظر من.
سولماز: مجمعالخوبانیه (خنده)
هدایت هاشمی: خیلی، واقعا، و در مورد شله میشه گفت آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری. (خنده)
سولماز: (خنده)
هدایت هاشمی: در مورد سبزوار هم، یکی از بزرگترین و باارزشترین غذاها که هم در ردهبندی ارزش غذایی جایگاه خوبی داره، هم به لحاظ طعم و کیفیت، غذاییه که بهش میگن کمهجوش. کمه یکی از مشتقات ماست و شیر هست که خیلی خوب میشه مدت زمان طولانی بدون یخچال نگهداریش کرد و با پیاز داغ و نعنا داغ و مقداری گردو و یک تخممرغ و آب، یه چیزی شبیهش رو در مثلاً اقلیمهای دیگر اشکنه بهش میگن، اما واقعا ماستجوش غذاییه که به نظر من در بهشت حتما جزو لیست اسامیست (خنده)
سولماز: (خنده)
هدایت هاشمی: و من توصیه میکنم به کسایی که اگر به چیز مراجعه میکنن، به خراسان مراجعه میکنن و بخصوص به سبزوار، کمهجوش رو از دست ندن. (خنده) این غذای خیلی خوبیه. دیگه از جمله غذاهای دیگهش که خیلی بینظیره قابلیست. قابلی غذاییه که در خراسان طبخ میشه. این لوبیای چشم بلبلیست، برنجه و گوشت، گوشت بره. این بسیار بسیار غذای لذیذیه که عینش مثلا میشه همون دمپختک یا با قاطیپلو یا همین برنج یونانی که در همه جا مثلا الان طبخ میشه یه مزه نزدیک به قابلی داره ولی قابلی خیلی خیلی غذای… اونم غذای مورد علاقه منه.
سولماز: معلومه که خوش غذایین (خنده)
هدایت هاشمی: بله، عرض کردم من اصلاً در غذا خوردن ید طولایی دارم. (خنده)
سولماز: (خنده) از با شور و ذوق صحبت کردنتون راجع به غذا قشنگه مشخصه.
هدایت هاشمی: الان اصلاً دهنم آب افتاد باید برم یه غذایی بخورم (خنده)
سولماز: (خنمده). آقای هدایت هاشمی من اینو خیلی تجربه کردم که قصد کردم برم به یه سفر، حالا به طور مثال اصفهان، شیراز، هر جایی، بعد حالا شروع کردم راجع بهش سرچ کردن و خوندن که کجاها رو برم ببینم چه جاهایی خوبه دیدنشون و بعد آخر سر رفتم سراغ یکی دو تا دوستی که حالا توی اونجا داشتن زندگی میکردن و ازشون پرسیدم که فلانی کجا رو پیشنهاد میدی که من برم ببینم؟ همیشه پیشنهادایی که دادن خیلی متفاوت بوده با چیزایی که من پیدا کرده بودم. مثلا یکی از دوستام میگفتش که برو فلان بازار، اون حجرهای که اون مدلی بود بغلش یه فالودهفروشیه این مدلی هست و اصلا از جنس تجربه بود، خیلی برام جالبه از زبون شمایی که حالا خراسان رو خیلی بهتر میشناسید و اصلا تجربه زندگی تو اون جا رو داشتین بپرسم که کسی که میخواد بره خراسان رو ببینه، از اون بالا تا به پایین، کجاها رو اگر نبینه خراسان رو خیلی خوب نتونسته بشناسه؟
هدایت هاشمی: خیلی جاهایی هست که گردشگر رواِ. مسیر گردشگری داره، اونا نیازی به معرفی ندارن، مثل مثلا قدمگاه، آرامگاه خیام، آرامگاه عطار، آرامگاه کمالالملک و یا جاهایی از این دست مثل شاندیز، طرقبه، تفرجگاهها، باغ وحش، فلان، اینا چیزاییان که معمولا مسیرای توریست رواِ. یه خاطره اگه بخوام بگم ما مدت نسبتا کافی و طولانی سه هفته، چهار هفته، یک ماه ما در بارسلون بودیم، یه تئاتر برده بودیم به اونجا که تئاتری بود که مربوط به کشور اسپانیا هم بود، تعزیه دون کیشوت بود که ما اینو تعزیه مضحک انجام داده بودیم برده بودیم اونجا، مهمان اونا بودیم، یه سری هموطنای ما اونجا بودن که سالهای سال بود در اونجا زندگی میکردن. بعد از مدتی که خب ما در این شهر بودیم، تقریبا همه جای این شهر رو دیده بودیم، نقاط دیدنی و گردشگریش، اون چیزایی که روی نقشه گردشگری علامت زده شده واقعا همش رو دیده بود ولی یه شب اینا اومدن بعد از دیدن اجرای ما که خیلی ازش خوششون اومده بود، گفتن ما میخوایم ببریم بارسلون واقعی رو به شما نشون بدیم. و ما رو به جاهایی بردن که خب مقصد گردشگری نبود، مقصد توریستی نبود، ولی آداب زیستی در شهر بارسلون بود. یعنی ما رو بردن به یک باری که اونجا پنیر، نوشیدنیهای عجیب غریب و اولین باری بوده که در بارسلون شکل گرفت. اونا دیوار اصلی بارسلون رو که تا پشتش آب بوده رو به ما نشون دادن، اونا بردن مثلا ما رو از کوچههای به اصطلاح کوچهآشتی، کوچههای کوچولو کوچولویی که یه نفر باید نیمتنه، در واقع کنار کنار، از بغل هم رد میشدن، از اونجا ما رو عبور دادن و گفتن باید فریاد بزنید. فریاد که میزدیم از بالا یه پارچ آب میریختن رو ما و اینا آداب زیستی اون شهر رو به ما نشون دادن. اون شب خیلی شب به یاد ماندنی شد. من فکر میکنم آدمایی که اقلیم خودشون رو میشناسن از این نوع تجربهها میتونن در اختیار آدم بزارن، یعنی شما مثلا وقتی سبزهوار تشریف ببرید آرامگاه ملاحسین کاشفی، آرامگاه ملاهادی سبزواری، چه میدونم آبانبارهای قدیمی، مصلی، اون ساختمانهای قدیمی، مسجد جامع، همون مسجد معروف که شیخ حسن جوری اونجا بوده و مثلا قیام سربداران توش اتفاق افتاده، امامزادههای زیباش، اینا همه رو میشه دید ولی مثلا وقتی شما با منِ سبزواری، از من بپرسید، من میگم برید کاروانسرای معمارزادهها رو تماشا کنید، برید کوچک قرشمالها رو تماشا کنید، برید مثلا خونه الداقیها رو تماشا کنید که الان خوشبختانه چند سالیست که تبدیل به موزه شده. برید این جور چیزها رو ببینید، شما رو به کوچههای قدیمی اونجا میبرم، شما رو به یه گذری میبرم که بهتون نشون بدم طبق اسناد داره میگه اینجا ۳۰۰۰ ساله کوچهست، یعنی این گذر مردم برای ۳۰۰۰ سال، چیز ویژهای هم نیست ولی قرار گرفتن در اون محیط حتما برای شما تجربه زیستی یگانهای رو فراهم میکنه و در مشهد هم همینطور. من شما رو میتونم ببرم به تماشا کردن و نشون دادن مثلا حمامهایی که الان دیگه رو به تخریب هستن یا حمامهای عمومی که دیگه اصلا وجود ندارن، دراشون بستهست اما میشه رفت اونها رو تماشا کرد. کوچههایی مثل کوچه پروانه، کوچه سیاهبون، راسته نوقون، مجموعه مغازههایی که اونجا وجود دارن، توضیح دادن راجع به این که مثلا ارگ مشهد چه شکلی رو داشته، صفحههای گرامافون کجا فروخته میشده، سینماها چه وضعیتی و اون سینماهایی که پر از لامپای نئون بوده و زیبا بوده و الان همشون هیچ اثری ازشون نیست، من میتونم خاطرات اون شهر رو برای شما بازگو بکنم. چیزهایی رو از اونجا برای شما به نمایش بگذارم که خیالانگیز باشه، فکر میکنم کسایی که مال یه اقلیم یا شناسایی کافی ازش دارن، میتونن اینطوری به هویتبخشی شهرشون کمک کنن و به بازدیدکنندهها یه حال اساسی بدن.
خاک – حامد بهداد
سولماز: خب اگه موافق باشین من یه چند تا کلمه میخوام بگم و شما از اولین چیزایی که توی ذهنتون میآد برامون بگین، ممکنه خاطره باشه، ممکنه نظرتون باشه، فرقی نداره. یکیش دوتاره.
هدایت هاشمی: دوتار به نظر من زیباترین آواییه که از بین سازها میشناسم. آره، خصوصا دوتار شمال، چون ما در خراسان دو جور دوتا داریم، یکی دوتار جنوبه که کاملتره، یکی دوتا شماله. من به شدت دوتا رو شمال رو دوست دارم. بیشترین آهنگهایی که در واقع علاقه من هستن با دوتا نواخته شدن، نواشون با دوتا تو ذهنمه.
سولماز: دومین چیزی که میخوام بگم، اسمشون رو بردین ولی به نظرم که لازمه یه بار دیگه راجع بهشون حرف بزنیم، محمدرضا شجریان.
هدایت هاشمی: شهریار آواز ایران، یعنی به نظر من، من خیلی آدم خوشاقبالی بودم که در زمانهای زندگی کردم که استاد محمدرضا شجریان هم زندگی میکرد. ما افتخار دوستی هم البته با ایشون داشتیم، خب غیر از هماقلیم بودن، ایشون با پدر من در انجمن قرآن محمدی در راسته نوقون با همدیگه از بچگی در اونجا کلاس میرفتن.
سولماز: قنات.
هدایت هاشمی: قنات قلب تپنده زمینه. یعنی بلبلی که از خواندن نمیایسته هیچوقت.
سولماز: چلغوز.
هدایت هاشمی: پسردار شدن (خنده)
سولماز: (خنده) چرا؟
هدایت هاشمی: (خنده) توی مشهد اینو میگن. میگن اگه میخوای پسردار بشی چلغوز بخور.
سولماز: چه جالب اصلا اینو نشنیده بودم.
هدایت هاشمی: آره خب اینم مال اقلیم خراسانه دیگه.
سولماز: قالیبافی.
هدایت هاشمی: قالی همیشه من رو یاد جمله آخر فیلم کمالالملک استاد علی حاتمی میندازه. وقتی که استاد کمالالملک دیگه بیناییش رو کمکم از دست داده و تبعید شده به نیشابور، یک استاد قالیبافی قالی میآره میگه استاد اینو تبرک کنید، ما این بافتش رو تمام کردیم، این رو آوردم شما پاتون رو روش بذارید، کمالالملک نگاه میکنه و میگه هنرمند واقعی تویی، هنر واقعی این فرشه، افسوس که همه عمر یک نگاه درست به زیر پامون ننداختیم. این یادم میافته گفتم امیدوارم جالب باشه.
سولماز: خیلی جالب بود، به دل من که خیلی نشست و آخری اخوان ثالث.
هدایت هاشمی: هر وقت که آرامگاه فردوسی میرید حتما سری بزنید به قاصدک خسته ایران. یک در شعر قاصدکش، یک تکهای داری که خیلی دردآوره، میگه قاصدک هان چه خبر آوردی و و و… میگه گر پی خوشخبری میگردی، گرد بام و در من بیثمر میگردی، دست بردار از این در وطن خویش غریب…
شعرخوانی اخوان ثالث – قاصدک
سولماز: و به عنوان سوال آخر میخوام اینو بپرسم که سفر روی زندگیتون چقدر تاثیر گذاشته؟
هدایت هاشمی: میگه سفر برد ز مرد طبع خامی را، کباب پخته نگردد مگر به گردیدن. من خب از بچگی با سفر مانوس بودم، همیشه عاشق سفر بودم و همچنان هم هستم. افسوس که این سالهای اخیر در واقع به دلیل پروژههای طولانیمدتی که داشتم نتونستم با خانوادهم سفر برم ولی همیشه خودم در سفر بودم و عاشق سفر هستم. فکر میکنم بزرگترین دستاورد زندگی آدمیزاد سفره، سفرهاشه. واقعا به این عمیقا باور دارم، کار ما به عنوان بازیگر مشاهدهست، مشاهده و تقلید، یعنی پیدا کردن عادتها، دریافت کردن سنتها و این چیزا رو هر چه ما بهتر ببینیم، غبار عادت رو که در مسیر تماشاست رو بتونیم از جلوی چشممون پاک بکنیم، بهتر میتونیم این چیزا رو درک و دریافت کنیم و خب مشاهده چه جوریه که میتونه اتفاق بیفته؟ در نتیجه این سفر، هر چه که سفر گستردهتر باشه، انبوهتر باشه، پر بارتر باشه، مشاهده و دستاورد ما برای زندگیمون بیشتره. پس بنابراین من همیشه اینو داشتم، من همیشه فکر میکنم تاثیری که از هر سفر بعد از تمام شدنش با من باقی مونده تقریبا میشه گفت ابدیست، تقریبا میشه گفت ابدیست، مثل دیدن چیزیه که تا حالا ندیده بودی دیگه، زندگیت به قبل و بعدش کاملا تقسیم میشه.
تا خراسان…
چکلیست سفرشو رو برای بار آخر نگاه کرد و آخرین وسیلهها رو هم تو گوشهوکنار چمدون جا داد. (صدای زیپ چمدون) آخر یادداشتایی که تو نوت گوشیش نوشته بود، اسم سه تا جای دیگه رو هم اضافه کرد:
ارگ بلقیس اسفراین
روستای نایبند طبس
باغ شوکتآباد بیرجند
بعد از چهار سال دوری و از پشت صفحه گوشی دیدن خونواده، ذوق دیدن و بغل کردن همشهریا و همخونا یه جون به جوناش اضافه کرده بود. به فرودگاه نرسیده، پلیلیست خراسانی که برای هواپیما گلچین کرده بودو، گذاشت که پخش شه…
دوتارنوازی شمال خراسان – خان جان
زمزمهکنان رفت یه عود روشن کرد و نشست روبهروش و خیره شد به دودش. از هر وقت دیگهای دلش تنگتر بود… بوی عود یاد آتیش شبای کویر مینداختش، صدای دوتار خاطره با چشم بسته ساز زدن عمو زبید رو تو دلش زنده میکرد، بخار قهوه توی شرکت رو که میدید، هوس چای ذغالی میزد زیر دلش؛ اصلا همهچی، همهچی دیگه اونو یاد خونه مینداخت. خونهای که با خودش قرار گذاشته بود این بار که برگشت، از شمال تا جنوبش رو دیدن که هیچ، سر بکشه! صدای آلارم گوشیش که بلند شد، فهمید دیگه وقت رفتنه. صدای چرخ چمدون اگرچه همیشه ذوق سفر رو تو دلش زنده میکرد، اما چمدونی که قراره به خونه برسه، انگار که تازه روغن کاری شده باشه، تندتر و نرم تر میچرخه و صداشم قشنگ تره.
چمدونو فقط با سوغاتی و چندتا وسیله شخصی پر کرده بود و خبری از لباس و وسیله های اضافه نبود. به همه گفته بود پام که برسه به خراسان، قبل از هر چیز یه دست لباس خراسانی می خرم. با یه دوتار. انقدم اونجا میمونم تا حداقل تو دوتار زدن ر رو از ب تشخیص بدم و دست پر برگردم.
کمربند رو که بست، سفت تکیه داد به صندلی هواپیما و شروع کرد به سرچ کردن درباره طرز تهیه کلوچه زبجبیلی و بافت چاروق.
همونجا عهد کرد که هیچ سوغاتی با خودش بر نگردونه، مگه اینکه کامل بتونه بگه اسم دقیقش چیه و از کجا اومده و طرز تهیه ش چطوره و کجا میپوشنش و هر داستان دیگهای که پشتش داره…
قبل از اینکه گوشیش رو بذاره رو حالت پرواز، آخرین پیام رو نوشت و دکمه ارسال رو زد:
«به عمو زبید بگین من دارم میام خراسان و تا دوتارزدن یاد نگیرم، جایی قرار نیست برم…»
ساحل – کریستف رضاعی