اگه اتیوپی توی ذهنتون فقط چندتا قاب خاکخورده و معنای فقره،
یا مقصدیه که هیچوقت برای سفر بهش فکر نکردین…
باید بگم اگه اتیوپی یکی از داستانای هزارویکشب بود، انقدر شنیدنی میشد که برگههای اون تیکه از کتاب به خاطر ورقخوردنای زیاد، خیلی زود چروک و کهنه میشدن. از این کشور که بشنوی، واقعا حس میکنی یا وارد یه دنیا دیگهای شدی که تا حالا ندیده بودیش، یا سوار ماشین زمانی و برگشتی به روزایی که مردم اصلا شبیه حالا زندگی نمیکردن.
خلاصه بگم؛ اتیوپی از الف تا ی، سرزمین شگفتیهاست!
- اپیزود دو فصل دوم رادیو دور دنیا را میتونید روی کست باکس، اپل پادکست، ساندکلود،گوگل پادکست، اسپاتیفای و کانال تلگرام علیبابا گوش کنید. کافیه اسم «رادیو دور دنیا» رو تو هر یک از این اپلیکیشنها جستوجو و سابسکرایب کنید.
اول سلام!
آهنگ All Fall Down
سولماز: سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین! من سولماز محمدبخشم و صدای منو از قلب شرکت سفرهای علیبابا، یعنی ساختمون روز اول میشنوین. اینجا رادیو دور دنیاست، یه پادکست سفری که توی هر اپیزود، راه رو از گوشمون شروع میکنیم و به گوشهگوشه دنیا میرسیم. به این امید که با این همسفری، رویای سفر رو تو دلامون زنده نگه داریم. این اپیزود به وقت اردیبهشتماه سال صفر و یک منتشر شده و ما راهی شاخ آفریقا، کشور اتیوپی هستیم! پس هرجا که دارین صدای منو میشنوین، سابسکرایبمون کنین و بند کفشتون رو سفت ببندین که راه دراز و پرماجرایی پیش رومونه… .
آهنگ All Fall Down
مطمئنم توی این فاصله که اسم اتیوپی رو شنیدین و فهمیدین راهی کجاییم، یه سری تصویر از مردم سیاهپوستی که زندگی سختی توی این منطقه دارن از ذهنتون گذشته. اما همین اول کار بگم که این سفر، اصلا شبیه قابایی که جلوی چشمتونه نیست.
به نظر من اگه اتیوپی یکی از داستانای هزارویکشب بود، انقدر شنیدنی میشد که برگههای اون تیکه از کتاب به خاطر ورقخوردنای زیاد، خیلی زود چروک و کهنه میشدن. دلیل این ادعامم اینکه این کشور هم طبیعت بکر و عجیبوغریبی داره که مشابهش رو هرجایی نمیشه پیدا کرد، هم آدابورسوم خاص و مردم متفاوت. از این کشور که بشنوی، واقعا حس میکنی یا وارد یه دنیا دیگهای که تا حالا ندیدیش شدی، یا سوار ماشین زمانی و برگشتی به روزایی که مردم اصلا شبیه حالا زندگی نمیکردن.
پین روی نقشه
اگه بخوایم یه پین برداریم و بذاریم رو نقشه که بگیم اینجا رو هم با هم سفر کردیم و ازش شنیدیم؛ اول باید قاره آفریقا رو پیدا کنیم. بعدش سمت شرق آفریقا، همونجایی که نوکش تیز شده، دقیقا توی اون محدوده که به شاخ آفریقا معروفه، میتونیم اتیوپی رو ببینیم.
موقعیت الان اتیوپی اینجوریه که راهی به دریا نداره و دورتادورش خشکیه؛ که خب این اصلا اتفاق خوبی برای ارتباط و اقتصاد این کشور نیست. البته اینم بگم که فقط ۳۱ ساله راه اتیوپی به دریا مسدود شده؛ یعنی دقیقا بعد از یه جنگ داخلی حدودا ۳۰ ساله. این جنگ سر استقلالطلبی منطقه اریتره از دولت اتیوپی بود، که خب نهایتا هم به نتیجه رسید و اریتره شد یه کشور مستقل که الان اون مرزی که اتیوپی با دریا داشته رو گرفته و شده همسایه دریای سرخ.
اتیوپی به روایت مردمانش
اولینباری که سروکار من به اتیوپی افتاد، چند سال قبل بود که داشتم درباره شهر مدینه یهسری سرچا میکردم و لابهلای چیزایی که پیدا کردم، یه تیتر دیدم راجع به مدینه اتیوپی. خیلی برام جالب شد و شروع کردم به خوندن دربارهاش. دیدم که مدینه اتیوپی در واقع صفتیه برای شهری به اسم لالیبلا که تو شمال کشور اتیوپیه. لالیبلا همونطور که مدینه عربستان برای مسلمونا نماد یه شهر تماما مذهبیه، برای مسیحیای اتیوپی که بیشترشونم ارتدکسن، همین حکم رو داره. جوری که به اورشلیم مسیحیا هم معروفه.
چیزی که بیشتر از همه این شهر رو معروف کرده، یازدهتا کلیسای سنگیه که قدمتشون میرسه به قرن ۱۲ میلادی. این کلیساها که کلیسای زیرزمینی هم بهشون میگن، با حفاری تو دل زمین، از یه تیکه سنگ خیلی بزرگ ساخته شدن. یعنی در واقع اینجوری بوده که به جای ساختن یه بنا روی زمین، شروع کردن به کندن زمین و خالی کردن اطراف یه سنگ بزرگ، بعدشم سنگتراشا از توی اون سنگ بزرگ یه کلیسا کشیدن بیرون. اگه یکم تصورش براتون سخته، پیشنهاد میکنم حتما یه سر به مجله علیبابا بزنین و عکسای این کلیساها و تصاویر چیزای دیگهای که ازشون حرف میزنیم و کلا متن هر اپیزود رو اونجا ببینین. برای این کار کافیه فقط سرچ کنین مجله علیبابا و روی اولین نتیجه کلیک کنین.
آهنگ Spirit Of Africa – From The Horizon
تا ۱۳۵ سال پیش لالیبلا پایتخت اتیوپی بود، اما از سال ۱۸۸۷ آدیسآبابا پایتخت این کشور شده. آدیسآبابا که به معنی گل تازه شکفته شدهاس، در مقایسه با شهرای دیگه و قبایل، کاملا شهر مدرنی به حساب میاد. این در حالیه که فقط حدود ۳ میلیون نفر از ۱۱۵ میلیون نفر جمعیتی که اتیوپی داره، توی این شهر زندگی میکنن و یه جورایی بقیه مردم این کشور از مدرنیته و کلا شهرنشینیان بهدورن.
و اما قبیلههای اتیوپی… قبیلههای اتیوپی دقیقا همون بخشیه که بهخاطرش میگم انگار وارد یه دنیای دیگه شدیم. اتیوپی ۸۰ تا قبیله رو تو خودش جا داده که هر کدومش اعتقادات و شرایط زندگی خاص خودشون رو دارن. بین همین قبایل، هستن قبیلههایی که سبک زندگیشون کاملا یادآور زندگی انسانهای اولیهاس، که حتی لباس هم نمیپوشن؛ با این حال قبیلههایی هم هستن که جدا از اینکه پوششون امروزی و معموله؛ بچههاشون مدرسه میرن، به زبان انگلیسی مسلطن و حتی تا حدی وارد دنبال تجارت شدن. مثلا بین این قبایل، قبیله آدمخوار هم پیدا میشه، ولی منظور از آدمخوار این نیست که همینجوری وقت گرسنگیشون آدما رو کباب کنن و بخورنا، نه. البته خیلی قبلترها همین شکلی بوده، اما الان دیگه از این خبرا نیست. در واقع اینجوریه که وقتی یه نفر بینشون میمیره بخشی از اعضای بدنش رو میخورن و اعتقاد دارن که این کار باعث میشه روح، قدرت و انرژی اون کسی که مرده وارد بدن بازماندهها بشه.
یکی از قبیلههای بهنام اتیوپی، قبیله بَنِی یا بَناست که بیشترین شهرتشون بهخاطر راهرفت با یهسری چوبای پایهبلنده. ریشه راه رفتن با این چوبا، برمیگرده به وقتی که مردم این قبیله برای رد شدن از باتلاقا و همینطور در امان بودن از حمله حیوونای وحشی، ازش استفاده میکردن. اما الان دیگه پسرای جوون قبیله بیشتر از این چوبای پایهبلند استفاده میکنن که اونم برای تفریح و سرگرمیشون و البته جذب توریسته. این پسرای جوون قبیله برای اینکه نشون بدن به بلوغ رسیدن و آماده تشکیل خانواده و بچهدارشدنن، باید حتما یه مراسمی رو پشتسر بذارن که توی اون از روی پونزده گاو میپرن تا به صورت نمادین به همه نشون بده که به ترساشون غلبه کردن. شاید براتون جالب باشه که بدونین ۹۵% مردم این قبیله، مسلمون سنی هستن.
یا مثلا یه چیز جذاب دیگه راجع به خیلی از قبیلههای اتیوپی، نقاشیاییه که روی صورت و بدنشون میکشن. رنگی که برای این کار استفاده میکنن، از رنگدونههای طبیعی گرفته شده و علاوه بر اینکه حکم آرایش رو برای زنا و مردای قبیله داره، خیلی وقتا میان این رنگا رو با خاکستر و ادرار گاو مخلوط میکنن تا به عنوان یه عامل دفهکننده حشرات ازش استفاده کنن.
واقعا دارم تلاش میکنم نظر شخصیم رو قورت بدم و نگم که قبایل جذابترین بخش اتیوپیه. اما به هر حال قطعا جزو جذابترین جاذبههای این کشور هست. ولی خب راستش ترجیح میدم ماجراها و داستانای قبایل رو بیشتر از زبون احسان اخطاری، مهمون این اپیزودمون بشنوین که هم تجربه بودن کنارشون رو داره، هم خیلی شیرین سفرش رو روایت میکنه و یه سفرنامه تمامعیار ناطق از اتیوپیه.
سفرنامه از اون چیزاییه که واقعا قدرت اینو داره که هر شنونده و خوانندهای رو ببره تو حالوهوای سفر. جوری که انگار با چشم خودت دیدی و با گوش خودت شنیدی.
شرکت علیبابا هم برای سفرنامه، به عنوان ماحصل یه سفر، خیلی ارزش قائله و همیشه دوست داشته مشوق دست به قلم بردن برای سفر و کلا به اشتراکگذاشتن لحظههای سفر با دیگران باشه.
انقدری که این روزا یه مسابقه سفرنامه نویسی برگزار کردیم به اسم هزارویک سفر، که این مسابقه دو بخش داره:
یکیش سفرنامهنویسیه که باید صفر تا صد سفرتون رو بنویسین و حداقل ۵۰۰ کلمه داشته باشه. اگه خیلیم دست به قلم شدن براتون آسون نیست، میتونین برین سراغ بخش بعدی که خاطرهنویسی سفره و یه بُرش کوتاهی از سفر یا گردشتون رو مینویسین. اینجا برعکس بخش سفرنامهنویسی، نوشتهتون ته تهش باید ۵۰۰ کلمه باشه و بیشتر هم نشه.
برندههای مسابقه هم توی دو بخش جداگانه داوری میشن و خب قطعا جایزه میگیرن. داوریمونم یه بخش مردمی داره که یعنی خود شما میتونین با رایدادن، اثری که دوسش داشتین رو به برندهشدن نزدیک کنین، یه بخش تخصصی هم داره که آقای منصور ضابطیان که خودشون ۹ تا سفرنامه خیلی جذاب و خوندنی دارن و خود ما هم توی اپیزود مراکش یه بخشی از سفرنامهشون به مراکش رو خوندیم، داوری این بخش رو انجام میدن.
یه لینکی هم روی همین اپیزود گذاشتهام تا بتونین جواب هر سوال دیگهای که دارین رو اونجا پیدا کنین.
اینم یادتون نره که فقط تا ۳۱ تیر فرصت دارین توی این مسابقه شرکت کنین. خلاصه که امیدوارم یکی از شما شنوندههای رادیو دور دنیا، جزو برندههای این مسابقه باشه!
خب، دیگه بریم سراغ احسان که من خودم خیلی مشتاقم حرفاش رو بشنوم.
گپوگفت با مهمان
سولماز: احسان سلام، خیلی خوش اومدی به رادیو دور دنیا، امیدوارم که اپیزود خوبی رو با هم داشته باشیم.
احسان: سلام سولماز، مرسی از دعوتتون، منم خوشحالم که اینجام و بریم ببینیم که چی میشه دیگه.
سولماز: احسان، ایران کجا؟ اتیوپی کجا؟ بین این همه جاذبه گردشگری کشورهای مختلف، چی شد که یهو سر از اتیوپی درآوردی؟
احسان: راستش اتیوپی کلا خیلی برام یه قسمتی داره، شمال اتیوپیه، مرز اریتره، حالا اونجا یه قسمتی هست به نام داناکیلدپرشن. یه صحراییه که چند تا ویژگی خیلی خاص و یونیک داره. یکی از اون چیزهایی که خیلی یونیکه اونجا، یه آتشفشانیه به اسم ارتااِله، حالا بعداً توضیح میدم که دقیقاً چیه. اون خیلی جای منحصربفردیه.
سولماز: فعاله این آتشفشان؟
احسان: فعاله. جزو هشت تا، یکی از هشت تا آتشفشان فعال توی دنیاست و جزء سه تا آتشفشانیه که میتونی تا لبهش بری. یعنی تا اون لبه، اون اِجی که در واقع داره میتونی بری و پایین، اون دریاچه مواد مذاب رو ببینی. یکی این بود یکی دیگه هم، یه صحرایی داره، خود همون صحرای داناکیل یه قسمتی داره به نام دریاچه آساله. که این دریاچه نمکیه، یکی از دریاچههای نمکی بسیار زیبا و قشنگه و خب یه ویژگی خیلی منحصربفردی که داره که متمایز کرده با دریاچههای دیگه توی دنیا، اینه که ارتفاعش ۱۲۰ متر زیر آبهای آزاده و این خودش باعث شده که یه منطقه خیلی عجیب و خیلی منحصربفردی ایجاد بشه اونجا.
سولماز: پس به عشق این دو تا راهی اتیوپی شدی.
احسان: کلا من طبیعتگردی رو خیلی دوست دارم. یعنی مثلاً به من بگن بیا بریم فلان شهر خفن رویایی فلان، و بگن بیا بریم فلان طبیعت بکر و خفن، صد در صد طبیعت رو انتخاب میکنم و یکی از دلایلی که یعنی میتونم تنها دلیلی که باعث شد که من انقدر علاقه پیدا کنم به اتیوپی این بود که اصلا کلا دوست داشتم همیشه برم یه آتشفشانی رو از نزدیک ببینم. من فکر میکنم، فکر که نه، دقیقا سال ۸۹ بود دیگه تصمیمم رو گرفتم با یکی از دوستان خیلی خوبم، رضا علمداری، با همدیگه تصمیم گرفتیم که بریم یه هفت تا کشور رو توی آفریقا بگردیم و خب قسمت مهم سفرمون و قسمتی که طولانیتر قرار بود بمونیم و بگردیم، اتیوپی بود. اتیوپی غیر از این قسمتی که گفتم؛ اون صحرای داناکیل، قسمت خیلی جذاب دیگهای که داره که قسمت قبایلشه. چون یه سری قبایل داره که سالیان ساله قدمت خیلی زیادی دارن، دارن زندگی میکنند و به همون سبک بدوی، به همون شیوه زندگی میکنند. شاید تراکم این قبایل توی آفریقا، توی کشور اتیوپی از همه جای دیگه آفریقا بیشتر باشه
سولماز: آره، اتیوپی از اون جاهاییه که کمتر از ۲۰ درصد مردمش شهرنشینن. اکثراً روستانشینن که البته میگم این روستا بیشتر همون حالت قبیلهای داره دیگه. یعنی این نیستش که روستا به شکل اون چیزی که حالا ما داریم میبینیم باشه. پس سال ۸۹ رفتی اتیوپی رو دیدی؟
احسان: نه، ۸۹ نه، ۹۸، من فکر میکنم اشتباه گفتم ۸۹! (خنده)
سولماز: (خنده) آره، همون!
احسان: ۸۹ که خیلی، سال ۹۸ بود. سال ۹۸دقیقا ایران بحبوحه کرونا بود و هنوز…
سولماز: آره همین رو میخواستم بپرسم، دقیقا میخواستم ببینم کی رفتی؟ به کرونا خوردی، نخوردی؟ چجوری بود؟
احسان: ببینید، فکر میکنم اوایل اسفند بود یواش یواش دیگه هی داشت بزرگ میشد و بزرگتر میشد و هی تو بوق و کرنا کرده بودن آقا یه ویروسی اومده کرونا و فلان و اینا. البته خب یه ذره موارد احتیاطی رو رعایت میکردن همه اون موقع، ولی اونقدر اپیدمی و …
سولماز: فراگیر نشده بود.
احسان: فراگیر نشده بود. بعد، ما تصمیم گرفتیم گفتیم خب حالا که داره کرونا میاد، احتمالاً بحث قرنطینه هم شاید پیش بیاد، چون مثلاً چین رو ما میدیدیم که قرنطینه کردن، گفتیم که خب آقا بهترین راه اینه که فرار کنیم دیگه (خنده)
سولماز: (خنده)
احسان: فقط آفریقا هم ما خیلی تحقیق کردیم، دیدیم که آقا اصلاً بحثی از کرونا، این که آقا کرونا چیه و
سولماز: نبود اون موقع.
احسان: چه شکلیه و چه جوریه نبودش. سوار هواپیما شدیم رفتیم اتیوپی. تا رسیدیم اتیوپی، خبرا رو چک میکردیم دیگه، ببینیم آقا کرونا در چه وضعیه، آفریقا چه جوریه. رفتیم رسیدیم اتیوپی، پایتختش آدیس آباباست، رسیدیم اونجا دیدیم بَه، کنیا لاکداون اعلام کرد… قرنطینه!
سولماز: ای وای
احسان: ما هم تمام پروازامون کانکشن، دیدیم که خب اینجوری که نمیشه…
سولماز: گیر میکردید همونجا!
احسان: آره. ولی اتیوپی انگار نه انگار، اصلا میگفتی به یکی کرونا، میگفت چی هست! گفتم خب کرونا پس نداره دیگه. یه دو روزی رو تو همون آدیسآبابا پایتختش گشتیم و روز سوم رضا به من گفتش که احسان من برمیگردم. گفتم کجا برمیگردی؟
سولماز: تازه اول راهیم!
احسان: آره، ما کلی هزینه کرده بودیم، بوک کرده بودیم از طریق یه سری ایجنیتای خارجی بوک کرده بودیم. تورها و هتلها رو، پروازها رو که همه رو خریده بودیم، دیگه پلن سفر کاملاً چیده شده بود. البته خب یه چیزی بگم، رضا کلاً خیلی تخصصی سفر میکنه سالیان سال و پلن رو اکثر پلن رو رضا چیده بود و چون آدم خیلی منضبط و دقیقی هم هست، همه رو موشکافانه، دقیق چیده بود.
سولماز: اون برمیگشت دستتون میموند تو پوست گردو (خنده)
احسان: حالا میخوام ادامهش رو بگم. من کلاً چون خیلی من یه همچین ماینستی رو تو سفر کردنام دارم، ماینستم اینه که آقا هر چه پیش آید خوش آید! من کلاً برنامهریزی آنچنان دقیقی نمیکنم. میرم تو دل کار از همون دل کار یه چیزی رو در واقع میکشم بیرون و برنامهریزیم رو اونجوری انجام میدم. یعنی اینجوری نیستم که بگم وای فردا صبح راس فلان ساعت فلان جا باید باشم. فقط واسه موقع پروازها که میخوام بگیرم، مثلاً یکی دو روز قبلش مثلا اون پرواز یا اون قطار یا اون اتوبوسی رو که قرار برم یه مقصد دیگه رو اون موقع بوک میکنم و میرم و چون رضا تمام این چیزا رو چیده بود، گفتش که آقا من میخوام برم گفتم رضا ما این همه هزینه فلان، گفت بهتر از اینه که بمونیم یه کشوری مثل اتیوپی، بعد حالا شما اتیوپی نمیدونی خیلی جای عجیبوغریب و…
سولماز: از نظر امکانات منظورته؟
احسان: آره، از لحاظ امکانات خیلی سطح امکانات پایینه، ولی، یه چیز خیلی جالب داره اتیوپی، کشور اتیوپی کلاً دو تا کشور توی آفریقا هستند که اینا تا حالا مستعمره یه کشور دیگه نبودن.
سولماز: آره
احسان: یکیش اتیوپیه یکیش لیبریا.
سولماز: خیلی جالبهها. چون اکثر کشورهای آفریقایی یه دوره کوتاه هم که شده مستعمره بودن اما اتیوپی هیچ وقت نبوده.
احسان: دقیقاً. سال حالا تو دهه سی یا چهل من تاریخا رو دقیقا یادم نیست ولی تو همون سالها بوده که ایتالیاییها حمله میکنند به اتیوپی
سولماز: تو طول جنگ جهانی دوم اگه اشتباه نکنم
احسان: آره آره تو همون سالها بوده که ایتالیاییها حمله میکنند به اتیوپی و چند سالی هم تحت سلطه تقریبا.
سولماز: اشغال کرده بودن.
احسان: ولی خب بیرونشون میکنند.
سولماز: موندید بالاخره یا برگشتید.
احسان: خب سال ۹۸، رفتیم رسیدیم اتیوپی رضا گفتش که میخوام برگردم بعد من همینجوری پامو کرده بودم تو یه کفش که من برنمیگردم آقا تو این دو روز رضا همش به صورت مستقیم و غیر مستقیم به من میگفت بابا بیا برگرد دیونه بازی درنیار فلانه اینجور. گفتم نه من میخوام برم سفر. من برگردم ایرانم زمزمههای این بود که قرنطینه دارن میکنند
سولماز: آره دیگه گفتی هر جا برم قرنطینهاس
احسان: گفتم من خونه دیونه میشم بمونم. من باید ادامه سفرم رو برم.
سولماز: (خنده)
احسان: خلاصه دوباره با هر تلاشی بود منو منصرف کرد.
سولماز: خب اینجوری که هیچی از اتیوپی نفهمیدی، اصلا چیزی تجربه نکردی، پس چی شد اون تجربههایی که ازش داری حرف میزنی
احسان: آره، ببین این داغش موند تو دلم. من کلاً کلاً یه آدمیام که پروندهای تو ذهنم نمیزارم باز بمونه، راجع به هر چیا. سفرم که یکی از قسمتهای خیلی مهم زندگی منه دیگه. پرونده اتیوپی باز مونده بود. شروع ۱۴۰۰ یعنی هنوز ۱۴۰۰ شروع نشده بود ولی اوضاع خیلی بهتر شده بود، یعنی این ترس کرونا خیلی کمتر شده بود، بعد من تصمیم گرفتم که برم اتیوپی یعنی اون سفر ناتمومم رو بلافاصله میخواستم بعد از اینکه این بحث کرونا تموم بشه، حالا کمتر بشه، اوکیتر بشه اوضاع، اون سفر ناتمومم رو برم تمومش بکنم. برنامهریزی کردم میخواستم برم اتیوپی گفتم خب بهترین تایم اینه که عید، عید بهترین تایمه دیگه واسه سفر. بعد تو همین حین یکی از دوستانم به نام محمد، محمد نادری به اسم مملیکا خیلیها میشناسنش، محمد یه سری مسافر داشت از کنیا، چون تور میبرد کنیا و جاهای مختلف دنیا تور میبره، بچههاشون یه سری از کنیا برداشت اومدن اتیوپی و یکی دو نفر هم از ایران جوین شدن. منم توی پرواز یه جوری ست کردم که جوین بشم به محمد و از اونجا با همدیگه حالا در قالب یک تور خیلی کوچیک با همدیگه بریم این جاها رو ببینیم و یکی از دلایلی هم که داشتم، من چون معمولاً با تور کلاً سفر نمیکنم، یکی از دلایلی که داشتم برای سفر کردن به اینجا، چون میدونی چون سری پیشش که اومده بودم اتیوپی
سولماز: دو نفری رفته بودید
احسان: آره، و اون سیستم و اون چیزا رو دیده بودم، احساس کردم که اتیوپی یه جاییه که بهتره که مثلاً تعداد چهار پنج نفر باشه بری. یعنی برای تنهایی سفر کردن خیلی شاید سیف نباشه، مخصوصاً البته جنوبش اوکیهها، توریسیتیه، ولی شمالش که اون قسمت همون صحرای داناکیل که حالا بعداً بهش میرسیم، اونجا خیلی جای سیفی نبود که بخوام تنها برم، من تنها از اینجا رفتم و اونجا رفتم رسیدم و محمد لوکیشن بهم داد و رفتیم یه جایی و حالا خودشون دو روز زودتر اومده بودن اونجا رفته بودن و توی خود پایتختش آدیسآبابا. بعد با یه دونه لوکالگایدی که اسمش توماس بود. اسمش رو اینجا میبرم که بسیار آدم باحال و خیلی خوبی، هنوزم یکی از رفیقای خیلی خوبمه. شروع سفرمون اینجوری بود که سوار یه ماشین از این هایسای تویوتاس. اونجا زیاده. سوار این ماشین شدیم و رانندهمون یه آقایی بود به نام، اسم رانندهمون توماس بود. این تو اتیوپی یه کلمهای هست به نام گچ، این ش و چ باهمه. گچ. من خودمم تلفظش سخته برام. گچ یعنی چی؟ مثلاً توی ایران مثلاً میگن حاج فلان، حاج مثلاً محمد. این گچ همون حاجی خودمونه
سولماز: آهان
احسان: مثلاً به آدمای بزرگ میگن گچ. این توماس، رفیقمون که تور لیدر بود به اون راننده هی میگفت گچ توماس، گچ توماس. هی من گفتم خدایا گچ توماس یعنی چی؟ من اول فکر میکردم میگه مش توماس
سولماز: (خنده)
احسان: به توماس برگشتم گفتم توماس شما هم اینجا مش دارید؟
سولماز: شمام مش دارید
احسان: گفت مش چیه؟ گفتم: بابا به راننده داری میگی مش توماس. گفت نه گچه. حالا میگم تلفظش یه چیزی بین
سولماز: بین چ و ش
احسان: بین ش و چ. بعد گفتم ببین چه جالب. خلاصه دیگه من اینو یاد گرفتم. منم کلا از یه چیزی سوژه میگیرم ول نمیکنم. تو سفر به بچههای دیگهام میگفتم. مثلاً یه دوستی داشتیم به اسم فرشاد، بهش میگفتم گچ فرشاد گچ فرشاد.
سولماز: (خنده)
احسان: (خنده) به محمد میگفتم گچ ممد. دیگه این مونده بود. خلاصه سفر شروع شد و رفتیم یه چند ساعتی رانندگی کردیم و قرار بود بریم جنوب اتیوپی رو اول ببینیم، قبایل اتیوپی سمت جنوب اتیوپیان. تو مسیر یه جا رفتیم زد کنار و رفتیم وارد یه رستوران شدیم و بعد اولین.. من قبلاً حالا سری پیش غذای اتیوپی رو باهاش آشنا شده بودم. غذاشون خیلی عجیب غریبه. یعنی…
سولماز: چه جوریه؟
احسان: ببین خوراک اصلیشون، غذای اصلیشون که قشر باز مرفه بیشتر استفاده میکنن بیس گوشتیه. ولی این گوشت چه جوریه، طبخشون و مرینیتشون خیلی متفاوته
سولماز: بعد گوشت چه حیونی؟
احسان: ببین گوشت گاو، گوشت گوسفند خیلی ندیدم ولی گوسفندم دارن.
سولماز: پس خیلی نباید واست عجیب غریب بوده باشه
احسان: نه حالا عجیب غریبیش میخوام بهت بگم
سولماز: نوع طبخشه؟
احسان: نوع طبخشه. من حالا یه فلش بک بزنم به اون سری قبلی که اومده بودم. مثلاً یه رستورانی رو سرچ کردیم توی گوگل، یکی از رستورانای خیلی معروف شهر آدیسآبابا پایتخت اتیوپی. نزدیکم بود به هتلمون. رفتیم رستوران. رفتیم رستوران و خلاصه گفتیم بهترین، معروفترین غذاتون، چون من هر جا که میرم عادت دارم غذای لوکال اونجا رو…
سولماز: آره دیگه حتما
احسان: یه مزهای بکنم. رفتیم رستوران و یه سینی مخصوصشون رو برامون آورد. سینی مخصوصشون کلاً بیس گوشت بود. یکی دو تا غذا بود که بیسش گیاهی بود. اینو آورد و خلاصه دیدیم چی میگن ظرفای کوچیک کوچیک انواع غذاها. اینجا حالا ما میریم میگیم سینی کباب، مثلاً یه سینی میارن چند مدل کباب. اونجا هم همینجوری بود. انواع غذاها. یکی دو تاشون قیافهاش جالب بود ولی بقیه قیافهها یه ذره… کلاً اتیوپی غذاهاشون حالا در مجموع قیافه نداره.
سولماز: (خنده)
احسان: (خنده) قیافه رو که میبینی میگی نه من اینو نمیخورم.
سولماز: نه من خیلی هم گشنه نیستم.
احسان: همونجا سیر میشی. با قیافه سیر میشی. ولی از لحاظ طعم و مزه، طعم و مزههای باحالی داره. یعنی به قیافه نباید نگاه کنی. باید بری تو دل کار، یه مزهای بزنی و میفهمی که چقدر جالبه.
سولماز: طبخش چه جوری بود؟ نیمپزه؟
احسان: کاش نیمپز بود، اصلاً نپخته. اینا گوشت رو ببین مثل ترکهای ترکیه، ترکهای ترکیه یه غذای معروفی دارن که گوشت رو توی فلفل انقدر ورز میدن، این گوشت با اون حالا اون فعل و انفعالاتی که فلفل توش ایجاد میکنه، گوشته تقریباً مثلاً انگار میپزه. خب. یه طعمی میگیره. اتیوپی خیلی این سبکی بود. یعنی یه سری حالا هی میگم مرینت، حالا هی نمیخوام کلمه انگلیسی بگم، طبخشون، طبخشون خیلیهاش این سبکی بود یعنی گوشت انگار واقعاً نپخته بود. ادویه انقدر زده بودن روش، اونا واقعاً جالب نبود، من دوست نداشتم. یه سریای دیگه هم کمپخت بود. یه سریای دیگهام انقدر پخته بودن به قول خودمون عین تهدیگ شده بود.
سولماز: (خنده)
احسان: من خیلی حال نکردم با گوشتاشون. یعنی غذایی
سولماز: عموماً غذاها همینجوری بود کلاً؟
احسان: میگم، قشر مرفهشون که یه ذره پولدارتر بودن، گوشت میخوردن ولی خب چون تو اکثر
سولماز: تو قبیلهها؟
احسان: چون اکثر کشور نزدیک ۱۳۰ میلیون جمعیت داره اتیوپی، از لحاظ مقیاسی هم فکر میکنم از ایران کوچیکتره و جمعیت زیادی داره و اکثراً خب جمعیت خیلی فقیر و بادیهنشین و قبیلهنشین و…
سولماز: آره آره
احسان: اینجوریان اصلاً. بعد بخاطر همین اونا اکثراً غذاهایی میخوردن که بیس گیاهی داشت. مثلاً انواع و اقسام گیاه، برنج حالا استفاده میکردن
سولماز: اونا خوشخوراکتر بود
احسان: اونا آره. اونا خیلی خوشخوراکتر بود. قیافه نداشت (خنده)
سولماز: (خنده) مزهاش بهتر بود.
احسان: مزهاش بهتر بود. یه سری غذاهای دیگه هم داشتن که بازم توش گوشت استفاده شده بود اونم خوشمزه بود. ولی غذاهایی که خودشون میگفتن خیلی غذای لوکس و خیلی غذای مثلاً خفنیه اینا از نظر من خیلی خوشمزه نبود. خلاصه رسیدیم به این رستورانه. من چون پیشزمینه ذهنی داشتم از اینکه غذاهاشون چه جوریه، تا رسیدیم دیدم که ماهی هم داره. ماهی کبابی داشتن. بعد ماهی خیلی قیافهش جالب بود. یه ماهی مثلاً عین ماهیهای پیرانای رودخونه آمازون، قیافههای وحشی داشت ولی خب خیلی خوشمزه بود. من ماهی سفارش دادم. بقیه بچهها مثلاً گفتن گوشت و فلان…. باورت نمیشه هیچ کدومش غذای دیگه رو نتونستن بخورن، من ماهی رو خیلی با آب و تاب و با لذت خوردم و …
سولماز: خب بقیه رو هم راهنمایی میکردی. گفتی بزار امتحان کنن (خنده)
احسان: (خنده) خب باید امتحان میکردن. حالا درسته شاید دفعه اول، ماهیرو میخوردن ولی دفعات بعد…
سولماز: آره حرفت درسته کاملاً. اصلاً شاید اونا خوششون مییومد. اینم بود دیگه.
احسان: آره. شاید از اون غذاها خوششون مییومد.
سولماز: دقیقا.
احسان: واقعاً همینطوره. بعد دیگه غذا رو خوردیم و سوار ماشین شدیم و استارت زدیم ادامه مسیر. رفتیم اولین قبیله جنوب اتیوپی رو در واقع ببینیم.
سولماز: ببین، یعنی اوکی بود، یعنی هر کسی میخواست میتونست بره از نزدیک ببیندشون؟ پذیرای توریست بودن؟
احسان: آره. اصلاً ببین میگم همونطور که توضیح دادم، یکی از درآمدهای مهم توی اتیوپی توی صنعت توریسم، همین بازدید از قبایله که تمام این قبایل وقتی که میخواین برین بازدید کنی ازشون، یه دونه راهنمای محلی بهت میدن که یه پولی میگیرن. یه سری از قبایل که مثل همین قبیله کنسو که الان میخوام راجع بهشون صحبت کنم، اینا اصلاً وارد اون منطقهشون که میشی یه گیتی داره که اینا یه ورودی میگیرن،
سولماز: آهان.
احسان: یه پولی میگیرن که بری. و خب حالا در ادامه توضیح میدم که اصلاً چه مزایایی داره و چه درآمدهایی کسب میکنن این قبایل. قبیله کنسو یه قبیله خیلی متمدن، شیک، با کلاس و انگار که خیلی در واقع تحت تاثیر شهرنشینی و تمدن و اینا قرار گرفتن و خیلی خیلی پیشرفتهتر بودن نسبت به سایر قبیلهها. حالا من میگم نسبت به سایر قبیلهها، چون در ادامه میخوام اونا رو هم توضیح بدم که چه جوریه ولی خب اولین جایی که رفتیم قبیله کنسو بود. قبیله کنسو و خود همون دهکدهای که دارن ثبت جهانی یونسکوس. خیلی خیلی جای مهمیه تو خود … بین قبایل اتیوپی
سولماز: از چه نظر؟ چیشون مهمه؟
احسان: از لحاظ اینکه…. اول اینکه جمعیت خیلی زیادی دارن. بالای ۲۵۰ هزار نفر جمعیته. خب پراکندهان تو اون قسمت ولی خب یه دهکده خیلی بزرگی دارن که قسمت زیادی از مردم اونجا زندگی میکنن به نام دهکده کنسو که …. و خب اینا خیلی پیشرفتهان توی پرورش گیاه کتون، قهوه یکی از چیزایی که خیلی درآمد زیادی دارن از همین قسمت کشاورزی قهوه. قهوه اتیوپی جزو میتونم بگم که جزو سه تا قهوه برتر دنیاست و خیلی طرفدارم داره خیلی جاهای دنیا که قبیله کنسو یکی از بیشترین درآمداشون از همین کشاورزی یعنی کشت قهوهاس.
سولماز: کشت پنبهاس
احسان: کشت پنبه و قهوه. من کلاً ارتباطم با بچهها خیلی خوبه. یعنی خیلیهام من رو میبینن میگن که تو بابا به قیافهات نمیخوره با بچهها … یه آدم مثلاً شاید در نگاه اول یه آدم مثلاً یه ذره خشک و اخمویی به نظر بیای ولی کلا من مثلاً هر جا که میرم با بچهها سریع کانکت میشم و بچهها دیگه ولم نمیکنن. تو اینجا هم که رفتم به دوتاشون خندیدم. مگه اینا منو ول میکردن
سولماز: راه ارتباطیتم همون خندهاس دیگه. زبونشون رو که بلد نبودی
احسان: فقط خنده
سولماز: خیلی خندیدی انگار (خنده)
احسان: (خنده) نه خب یه چیز خیلی جالب بگم. اتیوپی و خیلی کشورهای آفریقایی دیگه حالا من چند تا کشور آفریقایی دیگهام که رفتم انگلیسی خیلی خوب صحبت میکنن و اتیوپی با اینکه تنوع قومیتی خیلی زیادی داره و تنوع زبانی زیادی هم داره ولی خب زبان اولی که تو کشور صحبت میکنن همون زبان اتیوپیاییه یه زبان رسمی دارن حالا هر قبیله هر جا یه زبون جداگونه داره دیگه واسه خودش. نه اینکه دیالکتیک، گویش نهها…
سولماز: زبان متفاوتی دارن
احسان: زبان متفاوتی دارن. ولی انگلیسی یه زبانیه که همشون بلدن.
سولماز: حتی اونایی که تو قبیله زندگی میکنن
احسان: حتی اونایی که تو قبیله زندگی میکنن
سولماز: چه جالب
احسان: اونا خیلیهاشون انگلیسی بلدن. بعدش پرسهزنان توی همین دهکدهای که بود داشتم میرفتم جلو و هی بچهها میاومدن با من بازی میکردن و بعد یهو دیدم که بابا اینا الکی بازی نمیکنن هی میخوان یه پولی ازت بگیرن. هی میگفتن بابا یه پولی بده، یه چیز شاخه درخت از یه جا میکند میخواست بهت بفروشه. بعد یه چیز جالبی که این قبیله کنسو دیدم توش وارد یکی از این خونهها شدیم، یه حالت عبادتگاهشون بود، یه سری با چوب و سنگ یه سری مجسمهها با شکلهای آدم درست کرده بودن که مثلاً میگفتش که یکیشون بزرگ بود دو تا کناری کوچیک بود، مثلاً یکی که توضیح به ما داد میگفت این بزرگه مثلاً یه دلاور یه جنگاور یه مثلاً بزرگ قبیلهاس این کناریا هم مثلاً زناشن. گفتم زناش چه جوریه؟ گفت اینجا مثلاً کسی که قدرت بیشتری داره مثلاً آدم بزرگتریه میتونه مثلاً چند تا زن بگیره. حالا چه جوری بود اینا سیستمشون؟ مثلاً قدرت بیشتر یعنی چی؟ مثلاً کسی که دام بیشتری داره یا کسی که مثلاً پولدارتره در مابهازای مثلاً میخواد بره یه زنی بگیره، یعنی ازدواج بکنه، مثلاً چند تا از احشام رو میده به خانواده عروس به عنوان مهریه، که اونا اجازه میدن که آره ازدواج بکنه. و هر چی تعداد این دام، تعداد حالا اون اندازه زمین کشاورزی که داره اینا بزرگتر باشه،
سولماز: زنای بیشتری هم میتونه بگیره
احسان: زنای بیشتری در واقع میتونه بگیره. بعد رفتیم اونجا و این چیزا رو دیدم و بعد یه چیز جالبی که دارن اینه که اینا پیرو یه مذهب و یه دین خیلی خاصیان که مردهپرستی هم دارن. یعنی یه قسمتهایی مردهپرستی هم میکنند
سولماز: چه جالب. چونکه اتیوپی دومین کشوریه که مسیحیت توش دین رسمی شده
احسان: بله.
سولماز: ولی با این حال که دین رسمیشون مسیحیته، دینهای دیگهام دارن. جالبه
احسان: آره ولی خب قبایلشون آره. قبایلشون دین خودشون، مذهب خودشونه. بالاخره یه سنتی از قدیم بوده، اینا حفظ کردن و همین حفظ همین سنتها و حفظ این لایفاستایل و سبک زندگیشون بوده که باعث شده که اینا خیلی خاص بشن و تعداد این قبایل هنوزم که هنوز تو کل آفریقا توی اتیوپی از همه جا بیشتره. اینجا رو هم دیدیم و اومدیم یهو یه بارون استوایی وحشتناک گرفت
سولماز: وای
احسان: دیگه خیس خالی شدیم. نشد برم کند و کاو کنم بقیه قسمتای قبیله و بقیه قسمتای روستا رو ببینم
سولماز: اینجا نموندید گذری دیدید و رفتید
احسان: اینجا تقریباً فکر کنم یه ساعت، یه ساعت و نیم موندیم، خیلی بزرگ بود. یه ساعت، یه ساعت و نیم بیشتر نموندیم. بعد سوار شدیم و بعد تقریباً فکر میکنم دو ساعت، دو ساعت و نیم رانندگی به یه جایی به نام قبیله هامر.
آهنگ Sacred Chant (Sinarah Pt. 2) – Spirit Of Africa
احسان: هامریا خیلی جالب بودن. حالا قبل از اینکه اصلاً وارد قبیله بشیم رفتیم رسیدیم به یه شهر، شهر که نه یه روستای خیلی… یعنی من واقعاً معنای واقعی فقر رو توی اینجاها قشنگ از نزدیک احساس کردم که چقدر مردم فقیرن و با چه امکاناتی دارن زندگی میکنن. فکر کن آب آشامیدنی ندارن. یعنی مثلاً آب رو از رودخونه میرن، حموم ندارن. یکی از چیزایی که واقعاً تو اتیوپی تا آخر سفر اذیت کرد ما رو آب داغ. هر جا ما میرفتیم آب گرم نداشت.
سولماز: ای بابا
احسان: یعنی از همین جا استارت سوالات من شروع شد که هر جا میرسیدیم یه اقامتگاه یه هتل بود، اولین سوالی که میپرسیدم آب گرم دارین
سولماز: آره دیگه
احسان: (خنده) یعنی خیلی جالب بود. حالا بعضی جاها آب گرم داشتن، شیر رو باز میکردی یهو مثلاً رنگ آب قرمز بود و فکر کن شما، آدما داشتن با این سیستم …
سولماز: حالا شما مسافر بودید، برمیگشتید، اونا دارن با اون شرایط زندگی میکنن
احسان: اون هیچی. میگم ما تو هتلها همچنین امکاناتی بود. تو خونههاشون نبود. بعد حالا وارد یه رستوران شدیم. از این رستورانه، چرا الان این رستوران رو انقدر تاکید میکنم، به خاطر اینکه از این رستورانه تا اون قبیله یه ربع راه بود، کسایی هم که این رستوران رو میچرخوندن افراد همون قبیله بودن که بعداً من متوجه شدم که اینجوریه. آقا اومدن و منو رو آوردن، یه منویی گذاشتن، اصلا من اسم غذاها رو هیچ کدوم نمیدونستم، قیافه و عکس غذا رو هم نذاشته بودن. چون رستورانای دیگه عکساشو میذاشتن میتونستی از روی عکس حداقل انتخاب کنی.
سولماز: چه قدر هم آخه دیدنی بودن و ظاهر جذابی داشتن. (خنده)
احسان: (خنده) آره واقعاً. حالا اینجا تاکیدم روی این رستوران زیاده چون یکی از چیزای خیلی، غذای خیلی جالبی رو من اینجا دیدم، سفارش دادیم غذا، بچهها سفارش دادن، منم گفتم ماهی دارید؟ گفت: ماهی نداریم. گفتم بابا یه چیزی بیار بشه خورد. خب یه چیزی هم آورد، لوبیا و اینا ترکیب بود و خوردم. یکی از بچهها گفتش که یک غذایی بود خود اون پسره، گفتش این غذا خیلی خوبه، اینو ما دوستش داریم، غذا رو آوردن، غذای من زودتر اومد، من از گشنگی داشتم میمردم، دو سه تا دیگه از بچهها ماهی سفارش داده بودن و چیزای دیگه سفارش دادن. اون غذای بخصوص رو یکی از بچهها سفارش داد. فکر کنم اگه اشتباه نکنم فرشاد سفارش داده بود اون غذا رو. غذا که اومد رسید، یهو دیدم بچهها شروع کردن به خندیدن. من اومدم بالاسر غذا، من غذا رو که دیدم به فرشاد گفتم: فرشاد نمیدونم مزهاش چیه ولی قیافهش رو من که میبینم کلاً سیر شدم من نمیدونم تو سیر…. خود فرشاد تعجب، وا چرا این این شکلیه. حالا من نمیتونم اینجا بگم غذاش شبیه چی بود (خنده)
سولماز: (خنده)
احسان: ولی خیلی شکل افتضاحی بود. رنگ قهوهای داشت و خیلی افتضاح بود شکلش. هر چند که من روی کنجکاوی تست کردم و بسیار خوشمزه بود.
سولماز: چی داشت توش؟
احسان: ببین بیس اصلیش لوبیا بود که کوبیده بودن، چند تا سبزی هم باهاش قاطی کرده بودن و اینا رو کوبیده بودن و حالت یه کوبیده نرمی درست شده بود که رنگش بد بود. یعنی مثلاً رنگش چه میدونم قرمز بود
سولماز: ظاهرش غلطانداز بود
احسان: یا سفید بود خیلی خب قشنگ بود ولی خب رنگ قهوهای بدی هم داشت و یه نونی توی اتیوپی هست یه نون خیلی خیلی معروف که کل اتیوپی این نون رو پیدا میکنی. اسم نونه انیجراس. این نونه عینه سیرابیه.
سولماز: وای
احسان: قیافهش عین سیرابیه. یه نون …
سولماز: شل و ول؟
احسان: یه ذره وزن داره شل و وله، و جالبه ترشمزه هم هست. یعنی تهش یه مزه ترشی میده. من دوست نداشتم نون رو ولی بسیار محبوبه. مثلاً تو ایران نون معروف چیه؟ لواشه دیگه همه جا پیدا میشه. حالا مثلاً سنگک شاید بعضی جاها پیدا نشه، بربری شاید بعضی جاها… ولی مثلاً لواش رو هر جا بری هست دیگه حالا لواش محلی و غیر محلی
سولماز: اینم همه جا پیدا میشه
احسان: اینم هر جا میرفتی … اینجرا یعنی عین ما که مثلاً برنج یکی از اصلیترین غذاهامون هست اینم اینجرا اصلیترین غذایی بود که توی تمام رستورانا همیشه این بود ولی طعم خوبی نداشت اما ترکیب این غذا که حالا اسمش رو نمیدونم چیه با این اینجرا یه ترکیب خیلی جالبی بود.
سولماز: بالانس میشد مزهها
احسان: آره دقیقا بالانس میشد و واقعا طعم خیلی جالبی پیدا میکرد. خلاصه غذامون رو خوردیم و یکی از بچههای همین جا گفت آقا بریم قبیله. حالا شب شده بود، من گفتم که بابا الان چرا بریم قبیله؟ توماس برگشت گفتش که شب قراره تو قبیله بخوابیم.
سولماز: آخ آخ
احسان: من گفتم بهبه
سولماز: جذاب میشه
احسان: اصلاً جذاب شد. یعنی جزء چیزایی که من خیلی علاقه دارم ماجراجویای این سبکی رو. گفتم بهبه دیگه شروع شد
سولماز: چون دیگه معاشرته اینجا اتفاق میافته دیگه
احسان: دقیقا. وارد قبیله شدیم
سولماز: همون هامری که گفتی
احسان: همون قبیله هامر. و هامر یکی از قبایل بسیار بسیار معروف، یعنی میتونم بگم تو قبایل اتیوپی جزء هایلاتهاست، یعنی جزء قبایل بسیار معروف و بسیار مهم اتیوپیه. که نوع لایفاستایلشون، سبک زندگیشون اینا خیلی مهمه و قبیلهای هستن که در کنار سبک بدوی که زندگی میکنن بسیار آدمای با معلومات، با اطلاعات و آدمای یه جوری میشه گفت فرهیختهای هستن
سولماز: آدم حسابیان
احسان: آدم حسابیان دقیقا. یعنی من خیلی لذت بردم از همنشینی با اینا. وارد قبیله شدیم. اینا یه مهمونی برای ما تدارک دیده بودن. حالا مهمونی چه جوری بود. نشستیم و یه آتیشی روشن کردن و یه آتیش بزرگی روشن کردن و یواش یواش افراد قبیله هی داشتن میاومدن. هی اومدن نزدیک، گفتم اینا چرا لختن؟! اینا چرا لباس تنشون نیست؟! بچههاشون که کلاً لخت مادرزاد جلو بودن، اونا که یه ذره خانوماشون حالا لباساشون خیلی جالب بود، با پوست بود. لباسا همه پوست بز، پوست گاو، یه سریشون پوست، یه سریشون حالت دباغی شده بود مثل چرم بود، لباسای بسیار قشنگی بود. و یه سری زیورآلات رو گردنشون خانوما آویزون بود. یه گردنبند، دستنبد، پابند و خیلی چیز جالبی که بود این بود که نوع آرایش موهاشون بود. اینا موهاشون عین چه جوری بگم، یه سیم تلفن رو اینجوری لولهلولهای، حالا خیلی ریزترش بکن.
سولماز: فر خیلی ریز.
احسان: فر خیلی ریز بعد حالا رنگ قرمز. همه خانوما، همشون که در واقع نه، خانومایی که ازدواج کرده بودن، موهاشون این شکلی بود. حالا اینا چه جوری …. یه سریاشون که خب موی طبیعی خودشون بود، یه سری هم حالت کلاهگیس درست کرده بودن یعنی موهای سرشون رو تراشیده بودن، این شکلی درست کرده بودن.
سولماز: چه جالب.
احسان: بعد که اومدیم و یه آتیشی روشن شد و دور آتیش جمع شدیم و دیدم که آقا بچهها لخت مادرزاد میان، چرا اینجوریان؟! اصلاً خب بابا اتفاقی میافته واسشون، انگار که اصلاً ضد گلوله بود پوست اینا (خنده)
سولماز: همون.
احسان: بچههایی که بزرگتر بودن، اونایی که شهرنشین بودن، اینا لباسای درستتر پوشیده بودن، اونا که تو خود قبیله زندگی میکردن، خانوماشون اینجوری آقایونش هم که فقط یه حالت شلوار مانند یا یه حالت لنگمانند بسته بودن از کمر به پایین که اینجوری بودن اصلاً سیستمشون. آتیش رو روشن کردن و شروع کردن اومدن آهنگای خودشون رو در واقع اجرا کردن. حالا مثلا یه چیزی به عنوان ضربمانند داشتن که هی اونو میزدن شروع میکردن. بعد من رفتم سریع با اینا شروع کردم گرم شدن و ارتباط برقرار کردن.
سولماز: سریع دوستاتو پیدا کردی!
احسان: آره. شروع کردن. بعد اینا شروع کردن، من بهشون گفتم خب رقص قبیلهای صد در صد دارید شما دیگه. گفت آره داریم ولی هنوز زوده. گفتم یعنی چی هنوز زوده؟ گفت وایسا، مراسم ما مرحله به مرحلهاس. خلاصه نشستیم و یکی دو تا از این بچههایی که باهاشون شروع کرده بودم صحبت کردن بزرگتر بودن تقریبا مثلاً ۱۷، ۱۸ سالهشون بود، اومدن و گفتن که خب ما منتظریم که یه نوشیدنی مخصوص برسه، گفتم یعنی چی نوشیدنی مخصوص؟ گفت وایسا ببین دیگه. خلاصه رسید نوشیدنی مخصوص و یه رنگ خیلی عجیبی داشت (خنده) انگار که مثلاً از کف رودخونه، رودخونهای که خاکیه همینجوری یه چیزی ظرف گل و لای همه چیز رنگش اون شکلی بود، ولی خب طعم خیلی جالبی داشت، یه طعم شیرین و ترش داشت. خلاصه آقا اونو آوردن و به همه تعارف کردن و خوردیم و مزهاش خیلی جالب بود. خوردیم اونو. بعد که اونو خوردیم شروع کردن به آهنگ اجرا کردن و ساز زدن و همین که داشتن آهنگ اجرا میکردن و ساز میزدن، من یهو خودجوش پا شدم رفتم وسط شروع کردم با اینا رقصیدن
سولماز: (خنده)
احسان: خلاصه ناگفته نمونه اینا اصلاً، من شروع کردم به رقصیدن یهو تغییر رقص دادم و تلفیقی زدم رقص باباکرم و رقص آذری و …
سولماز: (خنده)
احسان: بعد یهو اینا خوششون اومد، همراه من اینا هم شروع کردن به رقصیدن
سولماز: نه بابا
احسان: اصلاً خیلی خندهدار شد قضیه، خلاصه آقا من این رقص رو تغییر دادم، اینا هم انقدر آدمهای با استعدادیان تو رقص، هر کاری من میکردم انگار از قبل بلدن.
سولماز: سریع اجرا میکردن.
احسان: سریع پشت سر اجرا میکردن. بعد که تموم شد و آتیش هی گُر گرفت، بیشتر شد من گفتم خب حالا شما مراسم رسم و رسوم خودتون رو گفتید بیاید منم یه رسم و رسوم راجع به ایران بگم. ما یه چیزی داریم به اسم چهارشنبهسوری، یه آتیش درست میکنیم از روش میپریم، بعد خلاصه آهنگ سرخی تو از من و زردی من از تو…
سولماز: نه بابا. (خنده)
احسان: خوندم و بعد اینا فکر کن بیست نفر پشت سر من، همینو میخوندن و پشت سر من از روی آتیش میپریدن.
سولماز: وای چقدر بامزه!
احسان: آره، خلاصه شب خیلی… یعنی من این کار رو کردم که خیلی بیشتر باهاشون گرم بشم و ارتباط برقرار کنم.
سولماز: شب گفتن احسان تو بمون! (خنده)
احسان: (خنده) شب شد دو تا آپشن دادن. گفتن ما یه سری چادر میزنیم، چادرهای تک نفره که اینجا میتونی بخوابی یا میتونی بیایی توی این خونههای ما بخوابی. توی این خونههایی که دارن. بعد این خونههاشون خیلی جالب بود، خونههای قبیله هامر، درش انقدر ارتفاعش کم بود که تو باید از دولاهم باید بیشتر
سولماز: خم باید میشدی.
احسان: باید دولاتر میشدی و رد بشی. خیلی ارتفاعش کم بود. این کار رو کرده بودن که مثلاً اونجا حیونی تو نیاد یا مثلاً گرما و سرمای اون تو حفظ بشه، طوفان و اینا که میشه اتفاق آنچنان خاصی نیفته، این یکی از دلایلش این بود که یعنی این چند تا دلیل بود که گفتم دیگه. این دلایلش بود که اون خونه… بعد خونهشون که میرفتین بازم توی خونه هم جالب بود. خونه سقف، ارتفاعی داشت و ارتفاعش هم آنچنان زیاد نبود. یه طبقه بالایی هم داشت که اینا میگم همش حالت چتر مانند بود که همش با چوب و حالا یه سری خشت و گل بعضی جاهاش ساخته بودن که طبقه بالا حالا بچهها و اینا میرفتن میخوابیدن، طبقه پایین اون بزرگ قبیله.
سولماز: بزرگتر خانواده.
احسان: آره. حالا توشم فکر نکنم، توشم همه چی به شکل بدویترین حالت ممکن. یعنی یه تخت که چه عرض کنم، تختی که مثلاً گل و خشته و یه چوبیه اونجا درست کردن با یه روانداز خیلی خیلی مبتدی و ساده. بعد من رفتم تو رو دیدم، چند تا دیگه از بچههام میخواستن اون تو بخوابن و من حالا زیاد تو سر و کله همدیگه نزدیم، یعنی دوست داشتم اون تو بخوابم ولی گفتم که خب اوکی حالا بچههای دیگه میخوان بخوابن یا مثلاً … چون چند تا خونه زیاد بود اونجا ولی قبیلهای که ما رو دعوت کرده بودن این قبیله بود. یه پولی هم خود توماس به اینا داده بود
سولماز: داده بود
احسان: که این کار رو انجام بدن. من گفتم چادر میخوابم. خلاصه خیلی هم خسته بودم یعنی اون شب واقعاً، یعنی سفر کلاً ماهیت سفر این بود که شبا فقط بخوابیم که صبح بیدار شیم بریم ادامه سفر ماجراجویانه بود سفر دیگه. با یه پسری هم اونجا از بچههای خود قبیله بود، اویتا، خیلی دوست شدم. بسیار چهره قشنگی داشت، اصلاً یه چیز دیگه هم بگم راجع به اتیوپیاییها، معروفترین مدلایی که از آفریقا میان، اتیوپیاییان. اتیوپیاییها از لحاظ ژنتیکی با بقیه آفریقاییها فرق دارن. اینا سیاه سیاه نیستن. یعنی ژن اصلیشون سیاه و سفید با هم قاطیه. یعنی یه حالت…
سولماز: قهوهایطور.
احسان: قهوهایطور، کارامل، بیشتر به سفیدی بیشتر میرن تا سیاهی و از لحاظ ظاهر و میمیک صورت و اینا خیلی زیبان واقعاً زیبان. و خب کشور خیلی قدیمی هم هستا. زمان اسلام تو داستانای اسلامی که هست، حبشهاس، اسمش حبشه بود
سولماز: آره دقیقا، مسلمونا به اتیوپی میگفتن حبشه، اصلاً بلال حبشی که هست که خیلی معروفه..
احسان: بله دقیقاً پادشاهی هم داشتن نجاشی حالا داستانش هم خیلی معروفه. یعنی میخوام بگم که یه چیز جالبترم بگم اصلاً خاستگاه انسان از اتیوپی اومده چرا؟ چون که قدیمیترین فسیل انسان رو که پیدا کردن، اسمش هم اگه اشتباه نکنم لوسی باید باشه،
صدا قطع شده
احسان: بعد گفتم با یکی از بچههای قبیله به اسم اویتا دوست شدیم. یعنی خیلی کانکشن خوبی برقرار کردیم و خیلی لوکیشن… میخواستیم بریم یه قبیله رو ببینیم اویتا هم گفتش که میام و … خیلی بچه باحالی بود. کلی کمکم کرد و اینا. و میگم قیافهش هم خیلی قیافه باحال و جذابی داشت یعنی مثلاً از اوناست که واقعاً به نظر من اگه امکاناتش رو داشت، موقعیتش رو داشت میتونست یه مدل خیلی خفن بشه یا یه هنرپیشه خاص. صداشم خوب بود میتونست
سولماز: عکسی باهاش داری
احسان: آره دارم
سولماز: خیلی مشتاق شدم ببینمش
احسان: حتماً عکسش رو بهتون میدم که بذارید…
سولماز: آره آره
احسان: از اونجا دوباره سوار ماشین شدیم و تقریباً میشه گفتش که یه ساعتی رو رانندگی کردیم و اومدیم رفتیم به سمت قبیله داسانچ. خیلی قبیله جالبی این قبیلهای که میخوام راجع بهش بگم. یعنی من اولین بار یه همچین صحنهای رو داشتم میدیدم و برام خیلی عجیب بود. وارد قبیله شدیم، یهو دیدم یک عالمه بچه شروع کردن یورش آوردن سمت من و من هم داشتم جلو جلو میرفتم که چون با همین دوست سیاهپوستمون اویتا که رفیق شده بودیم این منو میخواست زودتر از همه ببره این قبیله رو نشون بده. نزدیک اونجا شدیم و دیدم که بچهها اومدن رو سر و کول من دارن بالا میرن. همه لخت، فلان. من یهو گفتم خدایا اینا چرا این شکلی… بعد وارد اون بافت مردم قبیله که شدیم اولاً مرداشون که اصلاً انگار نبودن یا هیچ مردی ما ندیدیم دو سه تا مرد بودن که یه فاصله خیلی دوری وایسا بودن، همشون خانم بودن. بعد این خانما فقط یه حالت دامن بلند پوشیده بودن، بالاتنه کلا هیچ لباسی تنشون نبود. یعنی این قبیله داسانچ جزو قبایلیه که این هم جزو قبایل خیلی معروفه که اصلاً معروفن به اصطلاح میگن قبیله لختیا که اینا اصلاً هیچ لباسی تنشون نبود بالاتنه و براشون خیلی چیز عادیی بود و خب کلاً یکی از قسمتایی که اینا در واقع از توریستا پول میگرفتن این بود که توریستا پول میدن با اینا عکس بگیرن یعنی شما اگر دوربین گوشیتو یا مثلاً دوربین عکاسیتو میبردی نزدیک اینا، اینا سریع ممانعت میکردن و اجازه نمیدادن ولی خب دوباره ما اینجا یه تور لیدر محلی که بعدها فهمیدم خود همین اویتا که با ما اومد، یه پولی این گرفت که اومد با اینا رفیق بود اینا رو اومد به ما نشون بده ولی خب جدای از این میخواستی با هر کدومشون جداگونه عکس بگیری، یه پولی مثلاً به عنوان یه پول کمی باید بهشون میدادی، بعد خونههاشون بهت بگم خونههاشون چه جوری بود، مثلاً یه تیکه آهن از اینجا، ورق، ورق گالوانیزهطور یه تیکه پلاستیک از اونور یه تیکه چوب از اینور یعنی خونهها در این حد. فکر نکن اینا ساخت و سازی کرده بودن. باز قبیله هامر قشنگ واسه خودشون سازه داشتن، درست کرده بودن، اینا نه، همه چیو به هم چسبونده بودن، یه جایی رو آلونکی…
سولماز: سرپناه بوده پس.
احسان: سرپناه باشه. یعنی در این حد بدویتر بودن. و خیلی به نظر من خیلی زندگی سختی داشتن واقعاً زندگی سختی داشتن ولی انگار که براشون خیلی عادی و اوکی بود. و قشنگ زندگیشون داشتن میکردن و بعد من ازشون پرسیدم که درس و اینا چه جوریه؟ خوشبختانه دولت اتیوپی برای اینا یه سری مدارس همون نزدیک همون قبایل درست کرده بود یه سری استاد، معلم میفرستاد که به اینا درس یاد بده ولی خب خود یه سری از قدیمیاشون مخالف بودن از اینکه آقا مثلاً میگفتن بچه چرا باید درس یاد بگیره ولی خب به مرور…
سولماز: یعنی بودن کسایی که اصلاً سواد نداشته باشن؟
احسان: آره بودن. مثلاً من بهت گفتم
سولماز: پس یعنی اختیاری بود دیگه. هر کی دوست داشت میرفت میخوند و هر کی هم دوست نداشت نخواد
احسان: ببین جوری شده بود که دیگه انگار همهشون میرفتن. یعنی بچهها…
سولماز: نسل جدید دیگه داشتن یاد میگرفتن.
احسان: نسل جدیده آره. یعنی اینو میخوام بهت بگم که همین که انگلیسی بلد بودن خب انگلیسی که صحبت نمیکنن که ولی خب تو مدارس یاد میگرفتن همین که انگلیسی بلد بودن نشوندهنده این بود که اینا رفتن و یاد گرفتن و اینکه براشون وقتی دیدن که این همه توریست میاد از اینا بازدید میکنه و میبینه اینا خودشون راغب شدن برای درآمد. یعنی اینکه درآمد کسب کنند. پایه و اساسش اینه که خب یه ارتباطی بگیری با توریست. یه کانکشنی برقرار بکنی دیگه بالاخره. و یه چیز خیلی جالبتر دیگه، ببین میخوام بهت بگم که اینا چقدر فقیر بودن. ما قبل از اینکه وارد قبیله بشیم، توماس برگشت به ما گفتش آقا اینجا اگر میرید پول ندید به اینا، اگر کسی درخواست پول کرد پول ندید، صابون بهشون بدید. همه گفتن صابون؟! گفت آره صابون بهشون بدید. گفتم که چرا؟ گفت صابون اینجا گرونه، بعد اینا اصلاً پول ندارن حتی صابون بخرن، هر جا میرید صابون بگیرید بدید و برام جالبترین چیزش این بود که هر چی که بود اینا خیلی آدمای شادی بودن. اون رقصشون رو داشتن و اون بگو خندههاشون و اینا رو داشتن و داشتن زندگیشون رو میکردن. میدونی سخت نمیگرفتن انگار هیچ چیزی رو سخت نمیگیرن برای خودشون
سولماز: لابلای حرفات داشتی میگفتی که حالشون خوب بود با سبک زندگیشون، داشتم به این فکر میکردم که اصلاً از کجا پیش میاد که آدم با سبک زندگیش حالش خوب نباشه، به نظرم ریشهش تو مقایسهاس دیگه. یعنی وقتی که یه رسانهای باشه آدم یه سبک زندگی دیگهای رو ببینه بگه اِ اونا چرا اونجوری زندگی میکنن ما چرا یه جور زندگی میکنیم این فرصت به نظرم خیلی براشون مهیا نبوده که بخوان خیلی مقایسه کنند که بگن ما چرا فقر داریم ما عقب موندیم این حالت رو ندارن و با چیزی که هستن و دارن زندگی میکنن حالشون خوبه
احسان: کاملاً موافقم با حرفت و من همیشه خودم به این قضیه خیلی فکر میکنم و از نظر من تکنولوژی خیلی تأثیرگذار بوده روی این قضیه
سولماز: دقیقا.
احسان: یعنی هر چی این تکنولوژی بیشتر، یعنی گسترش پیدا کرده وسیعتر شده، آدما از همدیگه دورتر شدن. میدونی ما مثلاً ۲۰ سال پیش جمع میشدیم خونه مادربزرگ، پدربزرگ، همه جمع میشدیم میزدیم تو سر و کله هم، اون موقع اصلاً سوشالمدیا نبود
سولماز: نبود، دقیقا.
احسان: نبود، درسته خیلی کمک کرده تو خیلی چیزا ولی باعث سردی رابطه آدما هم شده. خب اونجا همچین چیزایی نبود.
آهنگ Hassan Hakmoun – marahaba
احسان: بعد از اینجا، قبیله داسانچ رو دیدیم و بعد هیچی، خلاصه دیگه اومدیم تو همون بارون سوار قایق دوباره برگشتیم خیس خالی ولی خب چیزای جالبی دیده بودیم یعنی یه قبایلی همون هامر، داسانچ اینا قبایل جالبی بودن یعنی واقعاً من ذهنیتم از اتیوپی اومدن، اون شمال اتیوپی، اون جای میگم گفتم طبیعتگردی رو خیلی دوست دارم و طبیعت رو خیلی بیشتر باهاش ارتباط برقرار میکنم تا آدما رو ولی اینجا دیگه داشت ذهنیتم عوض میشد داشتم یه چیزایی میدیدم که تو فیلما بعضی وقتا دیده بودم و واقعاً برام جالب بود که دارم از نزدیک این آدما رو میبینم
سولماز: بالاخره جذابتر از طبیعت هم پیدا کردی (خنده)
احسان: آره، جذاب شد. واقعاً جذاب شد، چون داشتم یه چیز جدیدی رو میدیدم یه چیز نویی رو میدیدم
سولماز: اینم بکر بود دیگه، تو عاشق طبیعت بکری، اینم واست کاملاً بکر بود
احسان: آره دقیقاً (خنده)، دقیقاً بکر بود. خلاصه راه افتادیم رفتیم یه مسیر کوهستانی خیلی پر پیچ و خم و همش هم خاکی. راه افتادیم رفتیم این مسیر رو رفتیم جلو و رسیدیم یه جایی توماس پیاده شد گفتش که من الان میام، رفت یه آقای دیگهای اومد، سوار ماشین ما شد و گفتش این لیدر محلیمونه که باید حتماً ایشون بود که ما میتونستیم بریم وارد این قبیله بشیم چون اگر نبود، بعدها من متوجه شدم که حالت هجومی دارن، یعنی واقعاً اجازه نمیدن وارد قبیله بشیم. بعد وارد این قبیله شدیم. همین ماشین که پارک شد، پیاده شدیم، چون من بازم طبق معمول از بچهها اجازه میگرفتم جلو مینشستم، اولین نفر من سریع پیاده شدم، یهو دیدم چون خودمم نمیدونستم وارد چه قبیلهای قراره برم ببینم، یهو دیدم یه خانوم…
سولماز: همین که اطلاعات هم نداشتی جذابترش میکردا، یعنی یهو میرفتی تو دل قضیه باهاش روبهرو میشدی
احسان: (خنده) دقیقاً. هیجانش اصلا به همین بود
سولماز: آره دقیقا
احسان: یهو دیدم یه خانمی پشتت بچه اینجوری بسته صورتشم اینجوری چند تا رنگ و اینا زده و یعنی حالت گریمطوری بود، بعد یهو دیدم یه حالت بشقاب، یعنی بشقاب چه جوری بهت بگم اندازه…
سولماز: یه کف دست؟
احسان: آره، یه کف دست. یه ذره بزرگتر شاید. اینجوری از تو لبش آویزونه. دو تا هم کوچیکترش تو گوشش آویزونه
سولماز: آهان پس رفته بودی قبیله بشقابیا…
احسان: آره دقیقا. اسم قبیله، قبیله مورسی بود. اینا قبیله لببشقابیا معروف بودن
سولماز: خیلی معروفن یعنی اصلاً راجع به اتیوپی اولین چیزایی که میخونی و میبینی همین قبیلهاس. خیلی جذابن
احسان: دقیقا. بعد من یهو اینو دیدم گفتم اوه اوه این چقدر جالبه قیافهاش چقدر… ببین قیافه خیلی خوفناک بودا
سولماز: آره دیگه
احسان: ولی خیلی جالب بود، زیبا بود از نظر من. یعنی اون کاری که کرده بود یه کار عجیب و جالبی بود.
سولماز: همه زنا اینو داشتن؟
احسان: نه. ببین دختراشون… حالا اصلاً چرا اینا لببشقابی بودن؟ اول من اینو توضیح بدم بعد بریم وارد قبیله شیم. گفتم اتیوپیاییا خیلی آدمای کلاً توی آفریقاییا خیلی آدمای زیبایی هستن، آفریقاییایی که رنگینپوستن. شمال آفریقا که سفیدپوستن اکثراً ولی آفریقایی رنگینپوست اتیوپیاییا خیلی زیبان. مخصوصاً خانمهاشون میگم مدلای معروفی هم داریم تو دنیا که اتیوپیاییان. سالیان سال پیش، نمیدونم دقیقا سالش رو بگم ولی سالیان سال پیش، اعراب میاومدن اتیوپی، چون خیلی نزدیکه اتیوپی به کشورهای عربیزبان.
سولماز: آره
احسان: حالا من نمیگم مثلاً عربستان یا فلان، اعراب. اعراب پولدار میاومدن این خانمای این قبایل رو به عنوان برده میبردن. حالا بردهای که کار بکنه یا بردهای که مثلاً… داریم میگن برده جنسی که بیشتر برده جنسی بود که میبردن و این قضیه خیلی شایع شده بود و خیلی این کار رو انجام میدادن. بعد از مدتی سران قبیله میبینن که بابا همه خانمها رو دارن میبرن، میآن یه پولی میدن و میبرن و تعداد خانمها داره کم میشه تو قبیله، میآن چیکار میکنن؟ میگن که بیایید ما یه کاری بکنیم که خانمهامون رو دیگه قیافههاشون رو میبینن نبرن، قیافههاشون یه ذره ترسناک بشه خوفناک بشه
سولماز: اون جذابیت رو بگیره
احسان: اون جذابیت رو بگیره، نبرن. خب زورشون هم نمیرسید به اعراب دیگه، میدونی مثلاً باهاشون مقابله نمیتونستن بکنن، اینا میآن پولای خوب پیشکش میکردن اینا هم بعضیهاشون میدادن بعضیهاشون دیگه به این نتیجه رسیدن که این کار اشتباهه. اومدن این کار رو کردن که گفتن آقا بیاییم مثلاً این حرکت رو بزنیم خانمها لباشون رو شکاف بدن، بشکافن از این بشقابهای کوچیک شروع کنن یواش یواش، بعد میدونی که حالت کش میآد دیگه، حالت پوسته، این پوست هی کش میآد
سولماز: آره
احسان: و این کار رو کردن که جلوگیری کنن از اینکه دیگه اعراب نیان و …
سولماز: یه کاری کردن که دیگه به چشم کسی قشنگ نباشه
احسان: آره به چشم کسی قشنگ نباشه و همین موند. بعدها جالبه این شد یه نماد زیبایی. نماد زیبایی بین خودشونا. نه اینکه… اعراب که دیگه نیومدنا. یه نماد زیبایی شد بین خودشون
سولماز: من داشتم راجع بهش میخوندم نوشته بودش که هر چقدر اینا بشقاب بزرگتری توی لبشون بزارن، یعنی اون زن زیباتره و مثلاً کسی هم بخواد انتخاب بکنه میره سراغ زنی که بشقاب بزرگتری توی لبش گذاشته
احسان: دقیقاً همینطوره و اینم بهت بگم که زناشون یعنی دختراشون از تقریباً سن ۱۵، ۱۶، ۱۷ سالگی، موقعی که میخوان ازدواج بکنن، اون موقع در واقع این بشقاب رو میزارن توی دهنشون و از اون تایم شروع میشه، ولی قبلش نه. مثلاً بودن کسایی که سن و سال کمتری داشتن، ازدواج هم نکرده بودن و این
سولماز: آره دیگه، چون الان دیگه کاراییش دیگه تغییر کرده دیگه. اون موقع واسه این بودش که به چشم برده نبرنشون، الان دیگه نماد زیبایی شده.
احسان: دقیقا و خب یه چیز جالب دیگهای هم که این قبیله داشت این بود که رو بدناشون، پوستای بدناشون مثل ما که تتو داریم، اونا تتو نداشتن، تتوی داغکوب بود. یعنی مثلاً میل داغ رو چیز میکردن، اشکال مختلف روی بدنشون، خیلی دردناک بود. اصلاً نگاه
سولماز: ولی نماد زیبایی بود؟
احسان: آره براشون نماد زیبایی بود و میگم حالت همون تتویی که میزنن حالت اونجوری داغکوب میکردن. من حالا رفتن توشون، ازشون کلی خرید کردم صنایع دستیشون، یه سری…
سولماز: گفتم الان منم رفتم یه داغ زدم (خنده)
احسان: نه (خنده) باهاشون رفتم نون درست کردم، اینا یه حالت ذرتمانند بود که، ذرتمانند که فکر کنم خود ذرت بود اگه اشتباه نکنم چون داشتن آسیاب میکردن حالت آسیابکرده.
سولماز: آره دیگه، آرد ذرت داریم دیگه.
احسان: آره، آسیاب کردنشم خیلی باحال بود. با اینا قشنگ نشستم آسیاب کردم کنارشون و میخواستم بیشتر نزدیکتر بشم باهاشون. ارتباط بیشتری برقرار بکنم و اینا هم باز لباس نداشتن. یعنی همونجوری لباس نداشتن ولی خب وجه تمایزشون همین بشقابایی بود که توی لبشون بود.
و خب همیشه هم بشقابا توی دهنشون نبود. مثلا موقعی که میخواستن غذا بخورن و … بعضی وقتها میزاشتن یا توریست میاومد میزاشتن، اینجوری بود ولی خب بشقابا رو که درمیآوردن قشنگ این پایین لبشون حالت شکاف داشت و مجبور بودن دو تا از دندونای جلوی پایین رو بکشن که این بشقاب قشنگ بره…
سولماز: جا بشه…
احسان: آره جا بشه. میگم اینا خیلی دردناک بود ولی خب برای خودشون نماد زیبایی بود و جالبی بودش، بعد از قبیله مورسی دیگه اومدیم. اومدیم و دوباره همین راه رو برگشتیم. همین راه رو برگشتیم و توماس گفتش که یه قبیله دیگهای رو میخوام ببرمتون که این قبیله خیلی متمدنن، خیلی باحالن، خیلی جالبن. شب رو قراره بریم اونجا بخوابیم. گفتیم باشه. انداختیم رفتیم به سمت یه جایی به نام قبیله دورزی. چیزی که میخوام راجع به قبیله دورزی بگم اینه که خیلی متفاوتتر بود نسبت به بقیه قبایل دیگه. انداختیم تو مسیر رفتیم و اونجا دیگه یه مسیر جنگلیطور بود، رفتیم توی ارتفاع خیلی بالاتر، ارتفاع شاید بالای ۲۰۰۰ متر ارتفاع بود اونجا، هوا خنکتر شد و جاده شب بود، بارندگی وحشتناکی بود، رسیدیم یه جایی که دو راهی شد که یه همهپرسی گذاشتیم که کیا دوست دارن برن هتل، کیا دوست دارن تو خود همون کامیونیتی، همون خونه قبایل بخوابن. که من سریع گفتم من که پیش قبایل خواهم خوابید. اصلاً من نیومدم برم هتل
سولماز: اونجا نذاشتید من برم بخوابم اینجا میرم میخوابم. (خنده)
احسان: (خنده) من نیومدم برم هتل، من میخوام برم… بچههایی که حالا اونجا تجربه خونه قبایل داشتن، گفتند نه ما… یه سریا جدا شدن، یه سریا میرن هتل، ما سه نفر شدیم بریم پیش قبایل، ما فکر میکنم ۶، ۷ نفر بودیم، ۷ نفر بودیم که ۴ نفرمون رفتن هتل، ۳ نفرمون که محمدم باهامون بود خواستیم بریم پیش قبیله بخوابیم. رفتیم رسیدیم، فکر کن ساعت مثلاً یازدهونیم، دوازده شب بود دیگه، یه مسیر خیلی سختی رو ما رفتیم بالا، بارندگی هم بود، ماشین بعضی جاها گیر میکرد، نمیتونست بره بالا، اصلاً یه وضعی بود. خلاصه به قول یارو گفتنی با سلام و صلوات (خنده)
سولماز: (خنده)
احسان: خودمون رو رسوندیم اونجا، یه دری داشت، در اون محوطه باز شد و یه حالت لوژ مانند بود ولی خب یه روستای کوچولو بود که اینا دورتادورش رو حصار کشیده بودن، حصار با چوب بامبو و ساقه درخت موز حصار کشیده بودن. وارد اونجا شدیم، و خیلی صحنه ورودمون خیلی جالب بود. وارد شدیم و بارون وحشتناک، پیاده شدیم، همون جا که پیاده شدیم، یه حالتی بود آلاچیقمانند، چند نفر نشسته بودن اونجا، حالت همچین هوشیاری هم نداشتن، اینا نوشیدنی الکلی وحشتناک مصرف کرده بودن و خیلی حالت آنچنان هوشیاری نداشتن. یک شخصی رو وارد که شدیم، یه شخصی دیدیم موهای… ما بهش میگیم دِرِد، حالا فکر کنم بقیه هم بدونن دِرِد چه جور موهاییه. اینجوری لولهایه اینا حالتای مثلاً اینایی که این چیپسیا
سولماز: این بافتای خاص رو داری میگی دیگه
احسان: آره، این کسایی که خیلی وقت نمیخوان برن حموم و سرشون رو بشورن همچین چیزی… برای کسایی که طبیعت زیاد میمونن معمولاً این کارو انجام میدن. بعد یکی اینجوری بود یه هیکل خیلی درشتی داشت و یه قیافه عین بابمارلی بود. یعنی اصلاً انگار همزاد بابمارلی بود که حالا بعداً میگم اصلاً این شخص کی بودش. میخوام صحنه ورود رو بگم. نشسته بودن اینا، دو سه نفرم نشسته بودن اونجا، حالت اصلاً هوشیاری نداشتن فقط با چشمای خمار هی ما رو … گفتن بفرمایید بفرمایید. بعد من یه لحظه هی اون حس احتیاط زد بالا و به محمد گفتم: محمد آقا ساعت ۱۲ شبه اینام قیافه هوشیار نیست، جای درستی اومدیم؟ توماس هم با ما بود. گفتم توماس، برادر، اینجا جای درسته؟ گفت: آره آقا اوکیه. چهار نفر بودن، خلاصه به زورم هی به ما تعارف زدن آقا بیاید بشینید توی جمع ما و شمام استفاده کنید از این نوشیدنیایی که ما میزنیم. گفتم نه من ممنون ما خیلی خستهایم اینجا فقط کجا میشه … گفت نه حالا اینجا کجا میشه خوابید چیه؟ پاشید بیاید میخوام چند جا رو بهتون نشون بدم. همین آقایی که گفتم شبیه بابمارلیه. اومد دقیقا یه صدای دقیقا چهار پنج برابر صداش خشدارتر از صدای من، کلفتتر اصلاً میگم یه ابهت و خوفی خاصی داشت. بعد ما رفتیم و یه چند جا همینجوری نشون داد و بعد گفتیم میشه مثلاً جایی رو نشون بدید که ما بخوایم بخوابیم و اینا. چند تا اتاق داشتن اونجا، تخت داشت و اینا. اینا رو در نظر گرفته بودن واسه مهمونایی که میآن. گفتن اینجا میتونید بخوابید. بعد یه جای دیگهام داشتن که خب من خیلی اولش میگم اون حالت احتیاطه خیلی داشت میزنه، احتیاط کن اینجا حواست باشه چه جوریه. من سریع رفتم وسیلههامو گذاشتم و محمد همینطور. یکی دیگه از دوستانمون که همراهمون بود، این گفتش که … آهان اومدیم نشستیم، گفتش که آقا پاشید میخوام بقیه محوطه رو بهتون نشون بدم. رفت و رفتیم تو خونههای خودشون. خونه اصلی که یکی از خونههای بزرگ اونجا خونه خودشون بود. پیاده رفتیم تو یکی از خونههای خودشون، شب بود، حالا من فرداش رو روزش رو دوباره تعریف میکنم خونههاشون چه شکلی بود و اینا. رفتیم تو خونه خودشون، وارد خونه شدیم. خونه خیلی جالب بود، یعنی محیط داخلش واقعاً محیط جالبی بود. من رفتم نشستم یه حالت تختمانند بود یه گوشه نشستم و محمدم بود و اون یکی دیگه از دوستامون بودش نشستیم و خود همین آقای بابمارلی، اسمشم گذاشتیم بابمارلی، اصلاً موند روش…
سولماز: (خنده)
احسان: خود همین آقای بابمارلی اومد داشت توضیح میداد یهو دیدم یه صدایی از پشت سرم اومد گفت ماااا، بعد یهو دیدم گفتم این صدای چیه؟ دیدم پشت همین یعنی یه اتاق توی خونه، یه اتاق دیگهاش حالت طویلهس، ۲، ۳ تا گاو و گوسفند نداشتن، گاو فقط داشتن. ۲، ۳ تا گاو اونجا دارن زندگی میکنن
سولماز: (خنده)
احسان: بعد یهو نگاه کردم متعجب، بابمارلی برگشتش گفتش آروم باش چیزی نیستش ما حیونامونو احشاممون رو داخل خونه نگه میداریم همراه خودمون. چرا؟ که این فضولاتشون باعث گرمی میشه توی خونه و اینکه خب حیوون بیرون جا نداریم نگه داریم، سرمایی چیزی میشه حیوون تلف نشه، اینجا پیش خودمون زندگی میکنه (خنده)
سولماز: (خنده)
احسان: گفتم بهبه چقدر جالب (خنده)
سولماز: چه خوشی بگذره (خنده)
احسان: بعد، من خیلی دوست داشتم شب اونجا بخوابم ولی خب کلاً من پشه و کک و اینا خیلی منو سریع میزنن یعنی اصلاً خیلی سریع بهم حمله میکنن.
سولماز: آروم آروم وسایلتو برداشتی و گفتی که … (خنده)
احسان: بعد گفتم خب اینجا من پس نمیمونم، من میرم تو همون اتاقی که بهم نشون دادید، همونجا میخوابم چون بهمون پیشنهاد داد که اینجا بخوابید، خیلی دوست داشتم بمونم ولی گفتم یه تایمی رو اونجا گذروندم باهاشون گپ وگفت گفتیم و خندیدیم یه ذره اون حس امنیته برگشت و دیدم نه اوکیه، دیگه شب رفتیم تو همون اتاقاشون، اتاقایی هم که داشتن یه چیزایی خیلی ابعاد خیلی کوچیکتر از این چیزی بود که خودشون توشون زندگی میکردن. خوابیدم و صبح شد، صبح شد و پا شدیم یه صبحونه خیلی باحال درست کرده بودن، صبحونهشون حالا چی بود؟ اینا کل منطقه، درخت موز بود، یعنی درخت موز خیلی زیاد بود. بعد درخت موزشون خیلی از این درختای موزشون محصول نمیداد، خودشون بهشون میگفتن فالسبنانا، یعنی درخت موز دروغین. فقط اینا از ساقه، برگ و یه عین درختای نخل خرما که ما داریم، یه چیز سفیدرنگی داخلش هست بهش میگن پنیر، پنیر خرما، نخل خرما یه چیزی داره به اسم پنیر خرما که خیلی وقتی درخت خرما پیر میشه، میمیره، این رو که میزنن از داخلش این پنیرا رو درمیارن، یه سری خواص داره، مزه جالبی هم داره. این درخت موز هم دقیقاً همچین چیزی رو داشت که حالا ما اسمش رو ما خودمون گفتیم پنیر خرما ولی خب از یه درخت موز از همه چیزش استفاده میکردن، یه سری درختای موز دیگه هم داشتن که اونا میوه موز میدادن اونا هم از میوهش استفاده میکردن. خلاصه صبحونه رو خوردیم و رفتیم تور داخل خود محوطه. این داخل محوطه نبود. حالا این آقای بابمارلی کی بود؟ این آقای بابمارلی بزرگ قبیله بود.
سولماز: حدس زدم
احسان: آره، این آقای بابمارلی بزرگ قبیله بود که واقعاً آدم چه جوری بهت بگم، یه آدم خیلی فرهیخته بود، یه آدمی بود که خیلی اطلاعات بالایی داره، خیلی دانش بالایی داشت، و خب بهت بگم یه شلوار جین پوشیده بود با یه دونه هودی و خیلی استایل به روز و امروزی داشت و…
سولماز: چقدر جالب
احسان: و قیافه خیلی باحال و جالبی داشت و میگم سن کمی هم داشتا، شاید مثلاً نزدیک ۴۰ سال، چهل و یکی دو سالش بود ولی خیلی به روز و آپدیت بودش و این قبیله دورزیها خیلی آدمای به روزی بودن. یه آدمایی بودن که تقریباً میشه گفت صفر تا صد خیلی از محصولاتشون رو خودشون تولید میکردن و استفاده میکردن.
سولماز: بقیه مردم چی؟ لباس داشتن؟
احسان: همهشون.
سولماز: آهان، پس اینا کاملاً متفاوت بودن.
احسان: کاملاً، کاملاً به روز بودن، متمدن بودن در حالی که داشتن توی اون کامیونیتی و قبایل خودشون زندگی میکردن تو اون محوطه خودشون خارج از شهر. از همه جالبترشون خونههاشون بود. اینا خونههاشون رو میاومدن با ترکیب درخت موز، ساقه درخت موز، برگ درخت موز و گیاه بامبو اینا رو ترکیب میکردن و تمام ساختار و سازهشون از این بود…
سولماز: آهان.
احسان: و اینو اول تو ابعاد خیلی بزرگ میساختن، یعنی ابعادی که مثلاً ۶، ۷ نفر بتونن توش زندگی بکنن و همینطور دامشون رو بتونن کنارشون داشته باشن
سولماز: آره دیگه
احسان: خب؟ این خونهها طی سالیان سال، چون این خونهها پی نداشت که زیر زمین رو بکنند، این روی زمین بود ولی چون وزن خیلی زیادی داشت، این قشنگ فیکس میشد رو زمین یعنی باد و بارون و … و جوری هم بود که اصلاً باد نفوذ نمیکرد بارون نفوذ نمیکرد و خیلی خوب بود یعنی سازه محکمی داشت. طی سالیان سال یه سری موریانه توی این منطقه بود که این چوبها رو هی میخوردن و اینا رو هی میخوردن و خونهها هی کوچیک و هی کوچیکتر میشد یعنی ارتفاعش هی کمتر و کمتر میشد و اینا انقدر کوچیک و کوچیکتر میشد که یواش یواش اینا هی تغییر کاربری میداد بعدش مثلاً خونهای که کوچیکتر میشد میدادنش یه زوجایی که تازه ازدواج کردن خونهها رو خودشون جابجا میکردن یعنی مثلاً از این جا برمیداشتن میبردن یه جای دیگه، زوجایی که تازه ازدواج کردن مثلاً میدادن خونه رو اینا زندگی کنند یواش یواش که کوچیکتر میشد میکردنش…
سولماز: آهان پس این قشنگ قابل جابجایی بوده
احسان: آره قابل جابجایی بود
سولماز: چه بامزه
احسان: چون این سازه خیلی عظیم کوچیک میشد
سولماز: خیلی جالب بود!
احسان: آره جابجا میکردن بعد از اینکه باز کوچیکتر میشد دو نفر نمیتونست توش زندگی کنند میاومدن مثلاً میکردن انبار پنبهشون، لباساشون، آذوقه دامشون، و دیگه آخر سر تقریباً میگفت هر خونه صد سال عمرشه و بعد صد سال دیگه موریانهها کلش رو خورده بودن و چیزی نمیموند. این قسمت سیستم خونههاشون خیلی برای منم جالب بود که واقعاً بخش قابل توجهی بود. بعد میگم از موز مثل ما و خیلی جاهای دیگه گندم قوت غالبه، ازش چه میدونم خیلی چیزا رو درست میکنن، اینم موز همینجوری بود برای اینا.
بعد، یه اتفاق خیلی جالب دیگهای هم که افتاد اونجا، میگم این جزء هایلاتهای اونجاست این بود که بر حسب اتفاق خاکسپاری یکی از بزرگان اون قبیله بود. و دقیقاً هم روبهروی همین جایی که بودیم یه آرامستان بود بالای یه تپهای بود، که خود همین آقای بابمارلی گفت آقا امروز یه سورپرایز دارم واستون، یه چیز ویژهاس که میخوام شما شانستون خیلی خوبه که همچین اتفاقی افتاده
سولماز: آره میخواستم همینو بگم، اقبال باهات یار بوده که همچین چیزی رو از نزدیک دیدی.
احسان: واقعاً شانسمون خوب بود اینجا.
سولماز: حالا بنده خدا فوت کرده، ما اینجوری نگیم بهتره… (خنده)
احسان: آره (خنده) بعد یه بزرگی رو داشتن تشییع میکردن. ما خب خیلی جلو نرفتیم چون احترام گذاشتیم دیگه. بالاخره اینام شاید دوست نداشتن. ما از دور داشتیم میدیدیم ولی توضیحی که داد، چون اینا انگار که دارن دور یه چیزی رو طواف میکنن که من پرسیدم میت اون وسطه این دورش دارن طواف میکنن و تعداد خیلی زیاد بود. بعد میگفت اینا از هر بخش مختلف، خب خیلی بزرگ بود این منطقه، میگفت از هر بخش مختلف میآن برای ادای احترام. حالا ادای احترامشون چی بود؟ یه سنبالایی جلوی اینا، دسته دسته بودن پشت سر هم، یه سنبالایی جلوی همه اینها بود و این یه سری حرکات رو انجام میداد و یه چوبی هم دستش بود و آهان لباساشون خیلی جالب بود اونایی که جلوتر بودن. لباساشون عجیب بود، پوست حیوونای عجیب غریب، مثلاً پوست شیر بود، پوست ببر بود، پوست ببر نه، ببخشید چون ببر نداره اونجا، آفریقا ببر نداره، پوست پلنگ بود، یوزپلنگ بود و خیلی جالب بود که اینا رو از کجا آوردن، بعد من پرسیدم گفت اینا رو از خیلی از قدیمالایام دارن
سولماز: مخصوص همین مراسم
احسان: آره مخصوص مراسمای بزرگه. حالا مثلاً مراسم عروسی باشه، مراسم تشییعی باشه. یه نفر جلودار اونو میپوشید، یه عصاییام دستش بود، با اون عصا میپرید یه نوع رقص خیلی جالب عجیب و غریبی بود اجرا میکردن که اون کارو این انجام میداد، بقیه ۴۰، ۵۰ نفری که پشتش بودن خیلی ریتمیک و منظم همون رقص رو انجام میدادن و همین طور حالت طوافطور دور میزدن، یه دور که تموم میشد اینا آروم میرفتن کنار، بلافاصله در امتداد اینا، گروه بعدی میاومدن. دیگه از اینجا اومدیم و یواش یواش اومدیم چند جای دیگه رو هم دیدیم و یواش یواش تصمیم گرفتیم که برگردیم بریم کجا؟ سمت آدیسآبابا، پایتخت که از اونجا بریم کجا رو ببینیم؟ شمال اتیوپی یعنی اون صحرای داناکیل که اصل…
سولماز: اصلاً به عشق اون رفته بودی.
احسان: آره به عشق اون اومده بودم اونجا.
آهنگ Spirit Of Africa – From The Horizon
احسان: رسیدیم یه منطقهای، از دور این آتشفشان اِرتااِله معلوم بود. تقریباً دم غروب بود، هنوز غروب نشده بود. دم غروب بود و من انقدر هیجان داشتم انقدر هیجان داشتم که اصلاً نمیدونستم چیکار کنم. بعد ما پایین یه تپه… ارتفاع اِرتااِله ششصد و بیست، سی متره و خب شاید بگی ارتفاعی نداره ولی خب باید اینم بگم که کل اون منطقه، منطقه داناکیل، به خاطر این منطقه بسیار عجیبیه توی دنیا که ارتفاعش ۱۲۰ متر زیر آبهای آزاده. یعنی بعد از یه منطقهای توی اسرائیل که بهش میگن دریای مرده، داناکیل دومین منطقه تو دنیاس که پستترین نقطه روی زمینه و خب به خاطر همین داستان، خب یه سری چیزای عجیب و شگفتیای عجیب داره، یکیش همین آتشفشان. خلاصه رسیدیم اونجا و گفتم خب بهترین تایمه. غروبه. خب من با درُن، اینجا بهش میگن هلیشات، با اینام … همیشه همرام هست تو سفرام. سعی میکنم که یه سری فیلمای خوب بگیرم. سریع درآوردم و انداختم هوا، فرستادم رفت بالای … اصلاً شما نمیدونی من این صحنه رو که این هلیشات نزدیک شد به این دهانه، از بالا که دیدم یه لحظه همونجا اصلاً ریموت و اینا رو همه رو ول کردم فقط همون بالا ثابت وایساده بود، من داشتم اینو نگاه میکردم. انقدر چیز عجیب و زیبایی بود. خیلی جالب بود. خیلی زیبا بود. یعنی فوقالعاده یعنی میتونم بگم بعد از شفق قطبی که دیدم زیباترین چیزی بود که تا الان توی طبیعت دیدم.
سولماز: خیلی هیجانانگیزه!
احسان: آره! و واقعاً اصلاً میخکوب شدم. میخکوب شدم و شارژ یکی از باطریام همونجا تموم شد. دوباره برش گردوندم و یه باطری دیگه انداختم و یه سری فیلمبرداری کردم و دیگه داشت آفتاب یواش یواش غروب میکرد که فیلمبرداری کارش رو تموم کردیم و انداختیم از تپه، حالا کوه، رفتیم بالا. ارتااله یعنی به خود معنیش میشه یعنی کوه دودزا. یعنی اسم محلیش بهش میگن کوه دودزا. خود محلیهای اونجا بهش میگن دیویزگیت، دروازه شیطان. خلاصه ما انداختیم رفتیم بالا و دم دهانه رو از نزدیک ببینیم. فکر کن این قشنگی رو من از بالا تنهایی دیدم، تو پوست خودم نمیگنجم، بقیه هیچ اطلاعی ندارن اون بالا چه خبره. من با شوق و ذوق کوه رو دارم همینجوری میدوم بالا، بقیه آروم آروم، من دارم میدوم بالا ببینم چیه.
سولماز: (خنده)
احسان: رفتیم دیدیم فعال. فعاله و رفتیم دم دهانه دیدیم بهبه چه منظرهای. اولاً که البته خیلی دود بدی بود، پر بوی گوگرد میداد
سولماز: آره آره
احسان: چه میدونم یه سری سمومی داره دیگه، اصلاً چشمامون داشت درمیاومد، بعد گفت اینجا حتماً ماسک بزنید تنفس یه جایی کنید دود نباشه، خیلی اذیتکننده بود یه قسمتیش ولی خب یه قسمتاییش رو میتونستیم ببینیم بعد ارتفاع اون دهانه خود اصلی که لبهاش وایمیسادیم نزدیک صد متر بود. فکر کن یه گودال خیلی عظیم، تهش تمام مواد مذاب داره همینجوری قل میزنه، میجوشه، یه نور خیلی زیادی هم داره از خودش ساطع میکنه، شب شد دیگه این نوره انقدر زیاد بود، اصلاً یه چیز عجیب غریبی بود. خلاصه کلی اونجا وایسادیم نگاه کردیم، عکس گرفتیم، فیلم گرفتیم، کلی نشستیم، فقط همینو من خودم نیم ساعت فقط زل زده بودم اون تو رو نگاه میکردم یعنی چیه، چقدر پدیده جالبیه، چقدر عجیبه، و اینکه چقدر خوشحالم از اینکه الان اومدم اینجا رو از نزدیک دارم میبینم، چقدر هیجانانگیزه، خلاصه آتشفشانو دیدیم و فرداش راهی یه منطقهای شدیم. رفتیم یکی از هیجانانگیزترین قسمتای داناکیل، صحرای داناکیل، که بعد از به نظر من آتشفشان ارتااله جزء منحصربفردترین جاهاست تو دنیا که این واقعاً کلاً دو جا هست تو دنیا که این شکلیه، اسمش هم بهش میگن آتشفشان دالول. کلاً دو تا نقطه تو دنیا هستش که این سبکیان. یعنی از زیر زمین، همون که گفتم زیر دریاچه نمکه دیگه، از زیر زمین به خاطر فشاری که توی لایه زمین، زیر زمین هست، حالا من تخصصیترش نمیکنم چون خیلی وارد نیستم ولی خب چیزی که سطحی خوندم، در همین حده. اون فشاری که از پایین ایجاد میشه وقتی این آب میآد به سطح میرسه… اون منطقه کلی املاح داره، این قسمت دالول که دارم میگم، کلی املاح داره، املاحی مثل روی، مس، آهن، فسفر، و وقتی که میآد به سطح تمام این املاح رو با خودش میآره بالا، یعنی این آب وقتی که اینجوری فوران میکنه به اصطلاح بهش میگن آتشفشان. حالا ما میگیم آتشفشان همون وُلکِینو یعنی ترجمه انگلیسیش به فارسی میشه آتشفشان ولی بهش میگن وُلکِینو، دالول ولکینو.
سولماز: در واقع فورانه دیگه.
احسان: فوران، حالا ما باید اینجوری بگی آبفشان، میدونی آتشفشان درست نیست، آبفشان. که وقتی این آب میجوشه مییاد بالا این املاح رو با خودش میآره و این باعث شده شما فکر کن یه منطقه خیلی بزرگ، منطقه بزرگ منظورم طول چه میدونم طول یک کیلومتر در عرض یک کیلومتر. خب؟ حالا شایدم یه ذره از این کوچیکتر ولی چشمی به همین ابعاد که فکر کن شما تمام این منطقه رنگیه. رنگای مختلف، قرمز، سبز، آبی، فسفری
سولماز: به خاطر همین املاحه؟
احسان: به خاطر املاح. مثلاً قرمزش به خاطر آهنه، سبزش به خاطر رویه، نارنجیش به خاطر مسه، سبزش به خاطر سولفوره که اونجا با آب که ترکیب میشه، میشه اسید سولفوریک یعنی مثلاً یه جوری بود که من یه قطرهش یه جا پامو روی سنگ گذاشتم، افتاد روی پامو داشت سوراخ میکرد، سریع با دستمال و آب و اینا البته آب که نباید بریزی، یعنی یه جوری اونجا خودشون یه مایعی داشتن دادن من سریع زدم که اثر سوختگیش از بین بره یعنی خیلی با احتیاط…بعد یه قسمتایی بود که باید ماسک میزدیم نفسمون رو حبس میکردیم که رد بشیم چون این گاز اسیدسولفوریک داشت میاومد میرفت تو ریهمون ولی یکی از واقعاً جزء یکی از زیباترین نقاط این منطقه و حتی میتونم بگم دنیا. شما فکر کن یه کوهی رو ببینی که ده تا رنگه بعد همینطوری داره از نقاط مختلفش اینجوری آبفشان داره میآد بالا. یکی اینجاست تو دنیا این شکلیه یه دونه هم توی آمریکاس. واقعاً به نظر من چیزیه که به نظر من کسایی که واقعاً عشق طبیعت دارن باید حتماً برن ببینن تجربه کنن و خیلی جذاب و گیرا بود.
آهنگ Asumbele – Spirit Of Africa
احسان: خب این سفرم تموم شدش برای من، یه سفر پر از خاطرات خوب، پر از اتفاقات هیجانانگیز و جالب بود واسه من و خیلی لذتبخش بود در کنار این همه سختی که داشت، در کنار این همه اتفاقات عجیب غریبی که افتاد، واقعاً خیلی چیزا من یاد گرفتم، اینو یاد گرفتم که قدر تکتک اون لحظاتی که هستش رو بدونم، یه جایی بود که آدم لهله یه قطره آب خنک، هی انتظار و دنبال یه قطره آب خنک بودم، دنبال این بودم که مثلاً یه دوشی بگیرم خنک بشم، یه جایی بود که دنبال مثلاً یه غذایی بودم که بخورم سیر بشم ولی با تمام این بالا پایینا، در تمام لحظات سعی کردم که لذت ببرم. منم به شما پیشنهاد میکنم که هیچ وقت همش دنبال مقاصد خیلی آنچنانی و خیلی معروف و جاهایی که همش شناختهشدهست زیاد نباشید، خیلی جاهایی هستش که مثلاً مثل همین اتیوپی انقدر شناختهشده نیست ولی انقدر وقتی که میری تو دلش چیزای جذاب و جالب و عجیب و باحال داره، شاید بشه همینا بهترین خاطرات تمام سفراتون. من مطمئنم که سفر اتیوپی من بین خیلی از جاهای دیگه که رفتم هنوزم که هنوزه یکی از خاطرات خیلی خیلی خوب و قشنگیه که داشتم و دارم و فکر کنم خواهم داشت دیگه… (خنده)
آهنگ Asumbele – Spirit Of Africa
ماندنیهای اتیوپی
خب بذارین اعتراف کنم این همه ماجرایی که تا اینجا از زبون احسان شنیدین، دقیقا نصف حرفایی بود که گفت! احسان انقد با جزئیات و با آبوتاب از هر گوشهوکنار اتیوپی تعریف کرد که گپمون با هم حدود چهار ساعت طول کشید. البته خیالتون راحت! از گوشت حرفاش زده نشده و تموم اون بخشای خوشمزه رو با هم شنیدیم.
یه بخشی که نشد ازش حرف بزنیم، بخش سوغاتی یا بهتره بگم چیزاییه که نماد اتیوپیه و میتونه برای مسافرا جذاب باشه. یکی از اولین چیزایی که توی اتیوپی به چشم هر گردشگری میاد، زیورآلات دستسازیه که خود مردم اتیوپی میسازن و ازش استفاده میکنن. خیلی از این زیورآلات فقط برای قشنگی نیست و هرکدوم براشون نماد یه چیزیه. مثلا توی قبیله هامر یه مدل گردنبندی استفاده میشه که دقیقا قسمت جلوی گردنش، یه مهرهمانند بزرگ داره، اما همه زنای قبیله نمیتونن از این گردنبند استفاده کنن و فقط زن اولِ بزرگ قبیله حق استفاده ازش رو داره. زنای بعدی هم به ترتیب، گردنبندایی با مهرههای کوچیکتر میاندازن. از بین این زیورآلات، زیورآلاتی که یه زن متاهل متفاوته با یه زن مجرد و یهجورایی مثل حلقهای که خانمای متاهل میندازن و یه نشونهاس براشون، یهسری زیورآلاتم بین قبلایل اتیوپی همین حال رو داره.
یه چیز دیگهای که قطعا میتونه نماد جذابی از کشور اتیوپی باشه، همون بشقابای گلی یا چوبیه که زنای قبیله مُرسی توی گوش و لبشون میذاشتن. حالا نه برای اسن استفاده برای ماها، اما میتونه یه چیز نمادین جذابی از اتیوپی باشه.
پارچههای رنگی و لباسای رنگارنگی که از این پارچهها درست شده، خیلی جذابن اما خب مثل موردای قبلی اینجوری نیست که تو کشورای دیگه پیدا نشه و بشه گفت المانی از اتیوپیان؛ مثلا تو هند یا جنوب کشور خودمون، خیلی از این پارچههای پررنگولعاب میشه گیر آورد. بنابراین بهتره بریم سراغ لباسای سنتی اتیوپی که اسمش کافتانه یا یه مدل شال هم هست که اسمش نتلاست و رنگ روشنی داره. اونا قطعا بیشتر میتونن یادآور اتیوپی باشن.
یا مثلا ادویههای خاصی که اسمش به گوشمون هم نخورده؛ مثل بِربِر که میگن یه تندی متفاوتی داره و بهخاطر ترکیبات پیچیدهای که داره، طعمش شبیه هیچ فلفل دیگهای نیست.
تکتک اینایی که گفتم از بارزترین نمادای کشور اتیوپیه و برای کسایی که شانس سفر به این کشور پرماجرا رو دارن، یه نشونه موندگاره. اما خب خودمونیم دیگه، اتیوپی اصفهان و شیراز و استانبول نیست که سفر بهش راحت و عادی باشه . برای همینم اتفاقا رفتیم سراغ این مقصد که حداقل به گوشامون شانس سفر به شاخ آفریقا رو بدیم و رویای سفر ببافیم.
اگرم هنوز دلتون گیر مونده تو این کشور و دوست دارین بیشتر دربارهاش ببینین و بشنوین، پیشنهاد میکنم مستند «بازگشت به اتیوپی» رو تماشا کنین. این مستند درباره ایدهها و حالوهوای چند نفر اتیوپیاییه که بیشتر عمرشون رو خارج از کشور گذروندن و اخیرا به پایتخت اتیوپی، آدیس آبابا، برگشتن.
خب، دیگه رسیدیم به آخرای این سفر و وقتشه از رو همون شاخ آفریقا سُر بخوریم و دوباره بیفتیم وسط زندگی و کار و بار خودمون!
البته که این روزا ساعت واقعا رو دور تنده و چشم رو هم بذاریم رسیدیم به آخرای خرداد و باز دوباره قراره با هم همسفر بشیم. پس هرجا که دارین صدای منو میشنوین سابسکرایبمون کنین تا از اپیزودای بعدیمون جا نمونین.
تا سفر بعدی، دمتون گرم و سرتون سلامت!
آهنگ Song Of The Wild (Uma Uma)