1011 5

فصل ۲ – اپیزود ۱۸ رادیو دور دنیا – روایت مجید مظفری از یک عمر سفر کردن

امیرحسین: سلام به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من امیرحسین مرادی‌ام و شما صدای من رو از قلب شرکت سفرهای علی‌بابا یعنی ساختمون روز اول می‌شنوید. این‌جا رادیو دور دنیاست یک پادکست سفری که توی هر اپیزود راه رو از گوشمون شروع می‌کنیم و به گوشه‌گوشه دنیا می‌رسیم، به این امید که با این همسفری رویای سفر رو تو دل‌هامون زنده نگه داریم و تاثیری که هر سفر توی زندگیمون می‌ذاره رو پیدا کنیم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علی‌بابا خیال‌پردازی رو تمرین می‌کنیم و برای این کار نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم. بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لابه‌لای ظرف‌های نَشُسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بی‌خوابی آخر شب گیر افتاده و دلش می‌خواد برای ساعتی هم که شده بره به جایی غیر از اونجا که هست.

 

موسیقی Moonlight Phapsody اثر Francis Goya

 

سالها پیش وقتی که داشتم با یه دوست اهل سفر گپ می‌زدم به موضوع جالبی رسیدیم، این که خیلیا درباره سفر کردن حرف زدن اما کمتر کسی درباره زندگی کردن توی سفر صحبت کرده. دوستم می‌گفت زندگی کردن تو سفر یعنی اینکه قطارت ایستگاه پایانی نداشته باشه، چون تا وقتی که توی سفری مسیر بی‌انتهایی از تجربه‌های جذاب و دیدنی پیش روت قرار داره. این جمله‌ش توی ذهنم موند. چند سال بعد وقتی که داشتم یه سخنرانی رو از فیلچا گوش می‌کردم به جمله‌ای برخوردم که منو یاد همون گفتگو انداخت. فیلچا که یه تهیه‌کننده سینماست و به عنوان یه مهاجر زمان زیادی از زندگیش رو تو سفر گذرونده درباره سفر اینطوری توضیح می‌ده وقتی جوون‌تر بودم مدام دنبال مقصدای جدید بودم یه جوری که انگار اون مقصد بخصوص برام از همه چی مهم‌تره الان و بعد از گذشته حدوداً ده سال به این نتیجه رسیدم که تنها چیزی که تو سفر کردن و دیدن جاهای جدید مهمه خود سفره. فارغ از این که مقصدت کجاست، این زندگی کردن تو سفره که باعث می‌شه مفهوم واقعی سفر رو درک کنی. شنیدن تجربه این افراد درباره سفر بهم ثابت کرد اگر بخوام به معنای واقعی از سفر لذت ببرم نباید چیزی جز خود سفر برام مهم باشه، بهم ثابت کرد که خیلی وقتا مهم نیست با چی قراره سفر کنی یا اینکه قراره همسفرت کی باشه، مهم نیست که از کدوم مسیر بری حتی مهم نیست که چقدر تا مقصدت راه مونده، به جای همه اینا تنها چیزی که مهمه خود سفره، ادامه دادن سفر اون چیزیه که اهمیت داره. مهمه که بتونی جریان زندگی رو تو سفر تجربه کنی و هر مقصد رو به مبدأیی برای سفر بعدیت تبدیل کنی، بله سفر به خاطر سفر بودنشه که مهمه، نه چیز دیگه‌ای، دقیقا مثل همون توصیفی که محمد ابراهیم جعفری شاعر گفته: در سفر هر کس به مقصد می‌رسد می‌ایستد/ من سفر را دوست دارم مقصد من رفتن است.

 

اپیزود بی‌شماره فصل دوم رادیو دور دنیا رو می‌تونید در کست باکس، اپل پادکست، ساندکلاد، اسپاتیفای و کانال تلگرام علی‌بابا گوش کنید. کافیه اسم «رادیو دور دنیا» رو تو هر یک از این پادگیرها جست‌وجو و سابسکرایب کنید.

موسیقی بی‌کلام

 

امیرحسین: خب همسفرهای رادیو دور دنیا یه گفتگویی داریم به قول اون جمله معروف چه گفتگویی پانته‌آ. یعنی من که خیلی هیجان‌زده‌ام واسه شروع این گفتگو، تو رو نمی‌دونم.

پانته‌آ: بله، بله، منم خیلی ذوق دارم که گفتگوی امروز رو شروع کنیم و امیدوارم که شنونده‌هامون مثل همیشه ما رو تا انتهای اپیزود همراهی کنن و لذت ببرن.

امیرحسین: امیدوارم. مهمون این اپیزودمون، یکی از بازیگرای دوست‌داشتنی و درجه یک و پیشکسوت سینما و تئاتر کشورمون هستن، استاد مجیدخان مظفری. آقای مظفری به رادیو دور دنیا خیلی خیلی خوش اومدین.

مظفری: منم سلام عرض می‌کنم خدمت شما. منم خیلی ذوق ذوقم می‌شه توی این مصاحبه (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

مظفری: خیلی لذت دارم می‌برم و در کنار شما و آرزوی موفقیت دارم برای شما و سلام عرض می‌کنم خدمت شنوندگان شما.

امیرحسین: اگر موافق باشید آقای مظفری، شما من می‌دونم که سفر زیاد رفتین و سفرهایی هم که خیلی تاثیرگذار بوده تو زندگیتون، هم از اون سفر معروف پاریستون برای بازیگری و هم بعدش یه سفرم به آلمان داشتین و توی شرکت بنز اگر اشتباه نکنم حضور هم داشتین. یه ذره از این تاثیر سفره تو زندگیتون اگه می‌شه برامون شروع کنین. اینجوری شروع کنیم اپیزود رو.

مظفری: من سال پنجاه و دو رفتم فرانسه، با یه کوله‌پشتی، رفتم با یکی از دوستانمونم رفتیم، با آقای پرویز اشتری، بعد از فیلم شهر قصه که با همدیگه کار کردیم، با همدیگه من برای اولین بار رفتم پاریس، با ایشون رفتم. بعد از اونجا اومدیم، اولین شهری که از پاریس خارج می‌شی تو آلمان، آخن، رفتیم آخن، آخن اونجا یه گشتی بزنیم و بعد بیایم طرف ایران. همینطوری بیایم طرف ایران، تو آخن یه شب با یه آقایی دوست شدیم ما که این آقا ماشین وارد می‌کرد تهران. آقای اشتری یه مقدار باهاش صحبت کرد و از توی آخن می‌تونستی با تاکسی بری بروکسل. یه روز با تاکسی، با همون آدمی که آشنا شده بودیم رفتیم بروکسل. آقای پرویز اشتری اونجا یه فیات خرید. بعد با همدیگه صحبت کردیم، گفتیم حالا با ماشین بریم ایران و اون آقایی که با ما بود، ماشین وارد می‌کرد برای ایران، پنج تا ماشین خریده بود، دنبال دو سه راننده هم می‌گشت که مثلا اینار رو بیاره ایران.

پانته‌آ: چه باحال (خنده)

مظفری: یکیش رو داد به ما. خب، اون موقع هم من بیست و دو سالم بود. هیچی دیگه ما هم گفتیم، قبول کردیم یه بی‌‌ام‌و دو هزار دو انژکتوری عالی.

پانته‌آ: به‌به.

مظفری: بعد خلاصه ما گرفتیم ماشینو، اومدیم طرف ایران و خیلی لذت‌بخش بود. خیلی ما این سفر، سفر خیلی پر تجربه‌ای بود برای ما. یه راهی رو ما اشتباه رفتیم، بایست می‌اومدیم طرف بلغارستان، اگه اشتباه نکنم رفتیم طرف اتریش، بعد وسط جنگل به یک جایی رسیدیم که پمپ بنزین و خوابگاه و نمی‌دونم این چیزا بود، شبم بود، رسیدیم اونجا، بعد پرسیدیم، بعد گفتن اشتباه اومدین باید برگردین. سی چهل کیلومتر مثلا باید برگردین. گفتم خب ما که اینجا اومدیم مثلا مرزی چیزی باید باشه، ولی واقعیتش نبود دیگه ما شب اونجا موندیم که صبح باز دوباره حرکت کنیم بیایم طرف بلغارستان، بعد بیایم ترکیه و اینا. بعد صبح که بلند شدیم، اصلا فضای اونجا رو یه جور دیدیم که من یادمه دو سه روز موندیم، یعنی انقدر فضای خوبی بود، یه دهکده‌ای داشت نزدیک همون مجتمعی که بود، بعد باز دوباره حرکت کردیم، اومدیم. خلاصه اومدیم توی رومانی بود که یه کامیون از بغل دست من رد شد، یه سنگ پرت کرد، شیشه جلو شکست.

پانته‌آ: اَ…

مظفری: شیشه جلو شکست و بعد منم اونجا بارونم می‌اومد. تو بارونم این شیشه شکست. من یادمه که من یه دست لباس اسکی برای خودم گرفته بودم از آلمان که چون اسکی می‌کردم و اینا، مجبور شدم اونو بپوشم و عینک بزنم و اینا …

پانته‌آ: (خنده)

مظفری: بعد خلاصه با چه بدبختی اومدیم به ترکیه رسیدیم، اولین شهری که بعد از اگه اشتباه نکنم رومانی بود، شد شهر اَدِرنه بود، اونجا یه شیشه بی‌ام‌و انداختن برای ما. اونم یه شیشه یه ماشین دیگه‌ای بود، دورشو بریدن کوچیکش کردن، گذاشتن شیشه و اومدیم و تو راه اومدیم. حالا چه اتفاقاتی افتاد تو راه، تو راه این بچه‌ها با سنگ می‌زدن ماشینا رو، مگه اینکه بهشون شکلات و اینا بدی…

پانته‌آ: ای وای …

مظفری: آره، اون دوران خیلی دوران سختی هم بود. وقتی که شما از ترکیه می‌خواستی بیای تهران، تو راه، تو جاده‌ها، تو هر دهی بچه‌ها می‌اومدن خوراکی می‌گرفتن از ماشینا و …

پانته‌آ: به قطار شنیده بودم سنگ پرت می‌کنن، ولی به ماشینا نمی‌دونستم.

مظفری: آره، به ماشینا اون زمان، به سن شما نمی‌خوره الان ولی اون موقع اینجوری بود ولی خیلی سخت ما اومدیم ایران، اومدیم ایران. اتفاقا یه شب که توی ازمیر بود فکر کنم خوابیدیم، بعد صبح من دیدم یکی در می‌زنه و بعد دیدم مدیر هتله، هتلم نبود، مسافرخونه بود، گفتم چیه، گفت یه خانمی هست ایرونیه و این می‌خواد بره ایرون، الان دو سه روز ماشین گیرش نمیاد بره و شما جا دارید اینو ببرید، بعد من خانمه رو دیدم، دیدم مثلا یه خانم حدودا شصت ساله، شصت و پنج ساله، تو این سنی بودن. بعد ارمنی هم بودن. بعد گفتم که باشه. بعد دیگه اومدیم جا دادیم وسایلشو، زیاد وسایل هم نداشت. بعد خلاصه اومدیم رسیدیم تبریز و اومدیم ایران، اومدیم ایران و این سفر برای من سفر خیلی خوبی بود.

 

دیالوگی از فیلم «جعفرخان از فرنگ برگشته»

 

مظفری: بیشترین سفرایی که واقعا خوش گذشته به من، سفرایی بوده که سفرای کاری بوده، من تو آلمانم مرسدس‌بنز قرار بود برم، یعنی تو ایران شرکت خاور مرسدس‌بنز ما آلمانی می‌خوندیم، کار می‌کردیم، دوره می‌دیدیم، یه دوره پنج ساله بریم آلمان، بعد تو همون دوره دیدن، من وارد بازیگری شدم و آلمان و اینار رو همه رو ول کردم، مرسدس‌بنز رو ول کردم و نرفتم. خدمتتون عرض کنم که بیشترین سفرایی که واقعاً یعنی به یادماندنیه برای من، سفراییه که سفرای کاری بوده که با دوستانمون رفتیم. یه سفر رفتیم لهستان، بعد خب این سفر همه بچه‌ها تئاتری بودن، بعد من قبل از اینکه بریم دو تا سریال بازی کرده بودم. یه خانمی بود به نام خانم هانّا، این خانم هانّا، ایران فارسی رو یاد گرفته بود، اونجا شده بود لیدر ما تو لهستان و هیچکدوم از بچه‌ها رو نمی‌شناخت و من رو می‌شناخت، چون تو اون سریال بازی کرده بودم، اومد شیرازم درس خونده بود و می‌گفتش که من چون می‌خواستم فارسیم خوب بشه، سریال‌های ایرونی رو می‌دیدم و شما رو از اون نظر می‌شناسم و شروع کردن این لیدر مثلا هر چی بچه‌ها می‌خواستن مثلا با این صحبت می‌کردیم و با این می‌رفتیم اینور اونور، حتی بهترین شایدم پرتجربه‌ترین سفری که من داشتم همون سفر لهستان بود. چون من از هانّا خواستم که از دولت لهستان اجازه بگیره، چون ما فکر کنم دوازده روز می‌تونستیم تو لهستان بمونیم، بعد باهاش صحبت کردم که ما می‌خوایم بریم آشویست هم ببینیم، بعد آشویست از ورشو تا اونجا اگه اشتباه نکنم ما قطاری که سوار شدیم، شب سوار شدیم، فردا صبحش رسیدیم آشویست. یه شب اونجا موندیم، بعد رفتیم بازدید آشویست رو کردیم، بعد شبش هم برگشتیم با قطار ولی واقعا وحشتناک بود، یعنی به هر طرف که می‌رفتی، هر جایی رو نگاه می‌کردی خیلی دردآور بود. من یه دفعه نزدیک یه دیوار، دیواری بود، دیوار سیمانی بود که پنج شش متر جلوترش بسته بودن و جایی بود که اعدام می‌کردن آدما رو. بعد، یه چیزی حدود شاید مثلا پنج سانت روی زمین، ده سانت روی زمین، خونِ خشک‌شده چیز بود، آدما بود که ریخته بودن چون شلیک می‌کردن بهشون. یه سالنی بود که ما وقتی وارد شدیم، دیدیم مثلا سه تا مکعب شیشه‌ای به اندازه این اتاق با همدیگه بود، سیمایی توش بود، بعد می‌رفتی جلو نگاه می‌کردی، سیم عینکایی بود که آدمایی که کشته بودن، اصلاً یه چیز عجیب غریب بود و اون کوره آدم‌پزیشون خیلی دردآور بود ولی خب تجربه‌ای بود که بایستی ما می‌دیدیم دیگه، تا اونجا رفته بودیم و اینا. به هر صورت سفر خیلی خوب و با تجربه‌ای بود که رفتیم و من از اونجا رفتم انگلیس، و وارد انگلیس شدم، یه چمدون قرمز داشتم، چمدون من نیومد، چمدون من نیومد، من رفتم به پلیس گفتم که چمدون من نیومده و اینا. یک فرمی جلوی من اینجوری انداخت، من یه ذره نگاش کردم، گفت اینو پر کن. بعد، من پروازم رو، شماره پروازم رو نوشتم. از ورشو به لندن، بعد رنگ چمدون رو نوشتم، بعد ساعت ورود و بردم تحویل بدم، یه بار دیگه خوند، پرت کرد گفتش که وسایل توشم بنویس، که من با پلیس اونجا درگیر شدم که چرا پرت کردی. تو پاس من نوشته بود که هر مشکلی برای صاحب این پاس پیش بیاد بایستی نماینده سفارت ایران در فرودگاه باید در جریان باشه. یه آقایی بود، اومد گفتش که چی شده؟ گفتم آره اینجور، گفت پرت کرد؟ گفتم آره. گفت شاهد و … گفتم چند نفر بودن اونجا، پرت کرده برای من این کاغذش رو، این مامور انگلیسی پرت کرده. کشیده شد به مرکز پلیس دیتروید، فرودگاه دیتروید، چون من هول داده بودم این افسر رو، بعد رفتیم اونجا و بعد گفت هولت داده، گفتم من رو هول داد، منم هولش دادم، گفت این تو رو هول داده، یه ایرونی رو هول داده، خلاصه کوتاه اومدم، کوتاه اومدم و قرار شد که چمدون من که اومد با پست بفرستن به آدرسم. این کسی که بایست مهر می‌زد پاس من رو همین افسری بود که من رو هول داده بود. تا اومد مهر بزنه گفت چند روز می‌خواد بمونه، گفتم که این پاس من دوازده روز بیشتر فرصت نداره، شاید دوازده روز موندم شاید کمتر، شایدم بیشتر. اگر بخوام بیشتر بمونم، گزارش می‌دم به سفارتخونه. بعد یهو برگشت گفت چقدر پول داره می‌خواد وارد انگلیس بشه؟ بعد من گفتم که گفت به شاپور گفتش اسمش فکر کنم شاپور بود مامور اون. گفتش که چقدر پول داری آقای مظفری می‌خوای وارد شی؟ گفتم این‌قدر دارم که یک ماه پیش، پنج میلیون پوند به کشور انگلیس وام دادم. چون قبلش، یعنی یک ماه قبلش من می‌دونستم انگلیس پنج میلیون پوند از ایران وام گرفته بود. بهشون گفتم اینقدر دارم که ایران پنج میلیون پوند وام داده بهت. بعد یه ذره افسره منو نگاه کرد، یه ذره سرخ و سفید شد، مهر محکم زد (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

مظفری: دیگه من وارد شدم، وارد شدم. کات. پنج شش سال پیش، یه سریالی بود تو انگلیس کار می‌کردیم بعد من وارد انگلیس شدم، تو همون دیتروید، یک صفی بود شاید مثلا صد متر، باور کن دو ساعت تمام ما وایستاده بودیم، یه مامور نمی‌اومد دم گیت مثلا راه بندازه ما رو. خدا بیامرزه، خانم پروانه معصومی هم با من بود.

امیرحسین: خدا رحمتشون کنه.

مظفری: من به پروانه معصومی گفتم که خانم معصومی چرا اینجوریه؟ چرا؟ گفت ببین زیاد ناراحت نشو، این همینه، حرف نزن، حرف بزنی الان دیپورتت می‌کنن (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

مظفری: هیچی دیگه ما حرف نزدیم، سه ساعت تموم اینجوری وایستادیم، بعد هی مامورا سگها رو می‌آوردن دور ما می‌گردوندن، هی می‌رفتن، بی‌احترامی، بی‌محلی، بی‌احترامی نمی‌کردن، اینقدر بی‌محلی می‌کردن انقدر براشون اهمیت نداشت که آدم عصبی می‌شد. به هر صورت…

پانته‌آ: اون سفر قبلی‌تون چه سالی بوده؟

مظفری: سفره؟

پانته‌آ: همونی که درگیر شده بودید با پلیسه…

مظفری: سال پنجاه و شش، پنجاه و شش که فستیوال برای تئاتر لهستان رفته بودیم، پنجاه و شش.

 

موسیقی متن فیلم «کلاه پهلوی»

 

مظفری: یه فیلمی بود به نام بیا با من، از آبادان، بندر امام، سوار یه کشتی شدیم رفتیم تا هلند. از هلندم رفتیم هامبورگ. من یادم نیست فکر کنم بیست و دو سه روز توی راه بودیم، شایدم کمتر، مثلا، نمی‌دونم ولی می‌دونم هفت روزش رو توی سودان بودیم، خارطوم. دو روز مونده بود به عید قربون ما رسیدیم اونجا، قرار بود بار خالی کنه کشتی، تعطیل بود، بعد پنج روز بعدشم، بعد از عید قربون تعطیل بود، یعنی یه چیز حدود هفت روز ما تو اون گرما و بندر بسیار کثیف، اصلا یه چیز عجیب غریبی بود، خیلی چیز عجیب غریبی بود که من مثلا به ما آب‌میوه و شیر و این چیزا زیاد می‌دادن تو کشتی، پذیرایی می‌کردن، ما اضافمون رو می‌دادیم به کارگرای خود بندره خارطوم و اینا با ولع واقعا از ما تحویل می‌گرفتن اینا و یه دفعه ما رفتیم تو شهر، من و آقای فیلمبردارمون، رفتیم تو شهر یه گشتی بزنیم، من دیدم یه چادرایی هست که چند نفر اون تو نشستن و اینا، اینورم غذا درست می‌کنن و غذا می‌دن. فیلمبردارمون آقای منصوری بود. گفتم منصوری بریم ببینیم این زیر چی کار می‌کنند، چیزی می‌کشند؟ چی کاری می‌کنند (خنده)

امیرحسین: (خنده)

مظفری: چادر رو که زدیم کنار دیدیم دارن غذا می‌خورن، بعد همون غذاهایی بود که می‌کشیدن می‌خورن. بعد پرسیدیم چرا اینجا؟ گفت شما اگه بیرون بخواین غذا بخورین با هر لقمه‌ای که می‌خورین چند تا مگس می‌خورین.

پانته‌آ: اوه

امیرحسین: اوه.

پانته‌آ: انقدر کثیف بودن.

مظفری: کثیف و مگس و این چیزا، در هر صورت ما رفتیم از باب‌المندل رفتیم، رسیدیم به کانال سوئز، از کانال سوئز رد شدیم و کانال سوئزی که ایران ساخته بود. کانال سوئز رو ایران ساخت. بعد دیگه رفتیم به طوفان برخوردیم، بعد یه شب دیدیم همه این کشتی رو چیز کردن، چیزایی که پرتاب بود جمع کردن درها رو قفل کردن و اینا من از کاپیتان پرسیدم چرا؟ گفتش که چیزه، اینجا ممکنه که دزد دریایی به ما بزنن اینه که شبا درها رو قفل می‌کنیم، ورودی به خود ساختمان کشتی نمی‌خوایم کسی بیاد، بیرونم هر چی هست فیکسه، نمی‌تونن ببرن.

پانته‌آ: تجربه جالبی بوده نه؟

مظفری: بعد کشتی دو تا موتور برق داره، هر چند ساعت قطع می‌کنه می‌ده به این یکی موتور. شما حس نمی‌کنید این قطعی کشتی رو. بعضی از مواقع وقتی که این قطع می‌کنه می‌خواد بده به این، این نمی‌گیره، انوقت کشتی اصلا دیگه بلک می‌شه یعنی هیچی دیگه نداره. بعد یه روز بعدازظهر، غروب بود، آقای منصوری فیلمبردارمون یه سازی بود، قرچه، قرچک یه همچین چیزیه، مال زاهدان و اون‌ورا.

پانته‌آ: قِیچَک..

مظفری: قیچک، بعد داشتیم اون بالا نشسته بودیم، کشتی‌ها دوتا بال دارن، عین یه تراس می‌مونن، اونجا نشسته بودیم با کاپیتان و اینا و داشتیم هوا هم خیلی خوب بود، غروب یعنی دیگه بعدازظهر خیلی باصفایی بود نشسته بودیم، تورج منصوری می‌زد و خلاصه یهو افسر آفیسر، رادیو آفیسر، دوید اومد بالا، گفتش که کاپیتان خبر بدم که ما برقامون قطعه و اینا. شما هم تو اون دریا، تو اون اقیانوس، واقعا وقتی یه کشتی هست…

پانته‌آ: ترسناکه…

مظفری: عین یه قوطی کبریت اون وسطی دیگه

امیرحسین: خیلی ترسناکه…

مظفری: بعد کشتی حالا خودش هدایتش دیگه خیلی دست چیز نیست، کاپیتان. کاپیتان خیلی خونسرد گفتش که خبر چی بدی، اینجا کسی نیست(خنده)

پانته‌آ: (خنده) دیگه باید تسلیم سرنوشت بشیم…

امیرحسین: (خنده)

مظفری: نه به کسی می‌خوریم، نه به کسی می‌زنیم (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

مظفری: حالا برقم میاد دیگه، انقدر هول نشو، انقدر چیز نکن. ما همه ترسیده بودیم ولی کاپیتان اینقدر راحت گفت که ما هم خیالمون راحت شد که بعد از یه ربع ما متوجه شدیم که کار درست شده و برق اومده و باز دوباره مسیری گیر آوردن و دیگه راه افتادیم به طرف هلند و رسیدیم هلند، یه چیز عجیب غریب برامون پیش اومد که وقتی رسیدیم هلند، هلند یه کانالی داره که کشتیا وارد می‌شن، هر کشتی که وارد بشه بعد این سرود اون کشور رو می‌زنن.

امیرحسین: آهان.

پانته‌آ: چقدر جالب.

مظفری: بلوارم هست، درست عین یه بلوار خیلی بزرگیه که کشتیا می‌رن اونجا. بعد بچه‌ها چون تجربه داشتن اونجا، ماها رو صدا کردن، اومدیم بالا، رو همین تراسها وایستادیم و بعد تا وارد شدیم، سرود ایران رو زدن و هممون یه جورایی اشک از چشمون در اومد…

پانته‌آ: ماشاءالله دور دنیا رو ماجراجویانه گشتین شما…

مظفری: تقریبا، با قطارم من زیاد اینور اونور رفتم.

پانته‌آ: توی این ایرانگردیا که داشتین، شما چون آدم دنیادیده‌ای هستین، پر سفرین، جاهای زیادی رو رفتین، توی کشور خودمون جایی بوده که سفر کردین بهش و غافلگیر شدین که من اصلا نمی‌دونستم همچین جایی توی ایران وجود داره و شگفت‌زده‌تون کرده، اون کجا بوده؟

مظفری: ببینید بیشتر تو کویر این اتفاق می‌افته. من یادمه رفتیم ابرقو، یه درختی تو ابرقو هست چندین سال سنشه و همه هم می‌رن حاجت ….

پانته‌آ: دخیل می‌بندن بهش…

مظفری: دخیل می‌بندن و از این کارا می‌کنن. این درخت کلی از اینا بسته شده بهش و کلی زیبا و رنگی و خیلی خیلی جذابه. خیلی جاهای ایرون اینجوری بوده و هست. یه جزیره‌ای هست نزدیک جزیره خارک، به نام خارکو، خارک کوچیک. بعد من نرفتم ولی می‌گن وسط این جزیره که یک جزیره خیلی کوچیک هم هست، وسط این جزیره یه چاه آبی هست که آبش بسیار خنک و شیرینه.

پانته‌آ: چه جالب.

مظفری: پس ترش نیست، شور نیست.

پانته‌آ: شور نیست.

مظفری: شور مثل آب دریا نیست و خیلی جاهای دیگه، خیلی خیلی جاهای دیگه. ما رفته بودیم خرم‌آباد، بعد ما رو بردن دوآب، بعد از اونور ما رو بردن طرف یه رودخونه‌ای که بریم ماهیگیری کنیم، می‌گفتن که اونجا چون من ماهیگیری رو خیلی دوست دارم، می‌گفتن اونجا قزل‌آلای خال قرمز هست و رفتیم و اصلاً ماهیا رو می‌دیدی توی آب. یه همچین چیزی بود. یه سفری هم من برای فیلم در مسیر تندباد و آوار رفته بودیم شیراز، اصلا یه چیز عجیب غریب بود. رفتیم شیراز مثلا ما رو بردن قنات، اون قنات اون موقعها، سال شصت، شصت و یک، اینقدر این طبیعتش زیبا بود، این آبشار، این رودخونه خیلی زیبا بود. بعد سر فیلم در مسیر تندباد ما رو ورداشتن بردن یه جایی بود، صبحها راه می‌افتادیم با ماشین می‌رفتیم و خیلی خیلی هم تو راه بودیم مثلا یه ساعت و نیم تو راه بودیم. مثلاً از خود شیراز می‌رفتیم به نام بهشت گمشده. بعد اونجا یک دره‌ای بود، این دره اصلا مثلا تو هری‌پاتر می‌دیدی مثلا یه همچین چیزی. رودخونه‌ای بود که رودخونه‌ش پله‌پله بود، بعد تو هر پله‌ای مثلا یه چی حوضچه بود که دو سه متر عمق داشت. بچه‌ها اونجا شنا می‌کردن، آب‌تنی می‌کردن. باور کنید اگه مثلا یه سکه می‌نداختید تو آب تا اون ته معلوم بود، خیلی زیبا بود.

امیرحسین: آقای مظفری خیلی از سفر گفتین، از تجربیاتتون، تقریبا هم پانته‌آ درست گفت، دور دنیا در واقع شما گشتین، حالا به مدل‌های مختلف. چه تجربه‌ای وجود داشته تو این همه سفره، یه تجربه مشترک که فقط مال سفره، مخصوص سفره و شما زمانی که سفر کردی تونستی اون تجربه رو به دست بیاری؟

مظفری: ببینید، هر سفری یه معنیی داره مثلا شما سفر می‌کنی با قطار، این سفر به شما می‌گه، شما از پنجره قطار که می‌بینی، همه چی رد می‌شه، این گذشت زمانه، این گذشت عمره و نمی‌تونی برگردی، اینا داره همینجور به سرعت می‌ره به جلو، قطار این معنی‌ رو می‌تونه برات داشته باشه. با هواپیما که سفر می‌کنی، از اون بالا نگاه می‌کنی، می‌بینی چقدر همه چی کوچیک و حقیره و چقدر تو سری خورده‌ست و چقدر… ما دنبال چی هستیم که انقدر کوچیکیم که انقدر حقیریم، چی می‌خوایم، از این دنیا چی می‌خوایم، با کشتی که می‌ری سفر، وقتی که هر جای کشتی وایسی، دور تا دورت رو نگاه کنی، می‌بینی یک دایره است، نقطه پرگار خودتی و این به تو یک بینشی می‌ده، یک آگاهی می‌ده که ببین نقطه پرگار توی این دنیا خودتی، این دایره رو تو می‌تونی هدایت کنی، می‌تونی این دایره رو یک انرژی مثبت بهش بدی و می‌تونی این دایره رو یک انرژی منفی بهش بدی، این دست خودته. حتی من می‌گم وقتی تو به خودت برسی، به خدای خودت رسیدی و این کشتی این حالت رو داره. سفر با ماشین، اگه ماشین ایرونی باشه، امیدوار نباید باشی که به مقصد برسی (خنده)

امیرحسین: (خنده)

مظفری: ولی خب سفر با ماشین دست خودته، یعنی هدایتش، سکانش دست خودته و سفر از لحظه‌ای شروع می‌شه که تصمیم این سفر رو داری. وقتی که من اینجا نشستم، می‌خوام برم یک سفری، همون لحظه سفر از اونجا شروع می‌شه و سفر می‌تونه یک آگاهی بهت بده، می‌تونه یک بینش بهت بده، می‌تونه… دوستانی هستن که سوار ماشین می‌شن می‌خوان برن شما رو بکوب گاز …. آقا چه خبرتونه، صبح بلند شو راحت صبحونت رو توی راه بخور، برو دم رودخونه صورتتو بشور، نمی‌دونم برفی می‌رسی….

پانته‌آ: تجربه‌ش کن.

مظفری: تجربه‌ش کن، برف‌بازی کن، نمی‌دونم تا برسی به سر جایی که می‌رسی. سفر از اونجا از در خونه‌ت شروع می‌شه تا به آخر، اینی که هی گاز بدی، گاز بدی بعد بری توی ویلا بشینی …

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

مظفری: این سفر نیست و یه جور بیماریه(خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

مظفری: و واقعا این سفرها، سفر نیست. می‌گم هر سفری حتی با درشکه سفر کردن، من نمی‌دونم شما درشکه سوار شدین یا نه …

پانته‌آ: تجربه اینم داشتین آقای مظفری؟

مظفری: نه البته من سفر نکردم ولی همین تو شهر، من یادمه تو کرج، سال چهل، مثلا آره دیگه سال چهل، سی و نه، سی و هشت، چهل، ما تو کرج بودیم، کرج تاکسی نبود، یکی دو تا پیدا می‌شد، بیشتر درشکه بود. هنوز اون پاهایی که اسب می‌خورد به این آسفالتها و لیز می‌خورد و اینا هنوز تو گوش من هست

پانته‌آ: چقدر جالب…

مظفری: و شلاقی که سورچی می‌زد به ما. چون بعضی موقع‌ها شیطونی می‌کردیم، درشکه که می‌رفت می‌دوایدیم از عقبش می‌گرفتیم سوار می‌شدیم که بریم مثلا سورچی اینجوری با شلاق اینجوری می‌زد که مثلا …

پانته‌آ: ول کنید.

مظفری: البته حقم داشت

پانته‌آ: خطرناک بود.

مظفری: برای اینکه ممکن بود مثلا آسیبی برسه به ما و فلان اینا مثلا می‌گفت سوار نشیم. می‌گم هر کدوم از این سفرا برای خودش یک معنی و مفهومی داره که آدم باید به اون معنی مفهومش برسه. سفر پخته می‌کنه آدم رو. الان من پختم. (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

 

ترانه قطار خالی از «حیدو هدایتی»

 

امیرحسین: خب آقای مظفری یه موضوعی، شما احتمالا، یعنی من داشتم سوالا رو بهش فکر می‌کردم، گفتم اگه بپرسیم بهترین همسفرتون احتمالا …

پانته‌آ: دخترتون (خنده)

امیرحسین: دخترتون نیکی خانم رو بگید.

مظفری: آره من بیشتر با دخترم می‌رم سفر و خیلی هم لذت‌بخشه برام. خیلی هم خوبه و خیلی هم رفیقیم با همدیگه تو سفر.

پانته‌آ: سبک سفرتون نزدیکه به هم؟

مظفری: بله؟

پانته‌آ: سبک سفرتون شبیه همه.

مظفری: بله بله شبیه همدیگه‌است. یعنی اون به عنوان دختر جوون، خب تو سفر خیلی کارا دوست داره بکنه، خیلی جاها می‌خواد بره، منم می‌رم یا من دوست دارم برم، اون میاد با من.

پانته‌آ: پایه همید.

مظفری: پایه همدیگه هستیم. سفرای دسته‌جمعی هم رفتم. منتها تو سفر اگه یک نفر یه مثالی هست می‌گن که یه بز گر همه رو گر می‌کنه، تو سفر واقعاً بایستی خیلی آزاد بود، خیلی رها بود، با همه همدل بود، نمی‌دونم، خب ممکنه یکی حساس باشه، وسواسی باشه، رستورانی نره، هر جا غذا نخوره، نمی‌دونم هر جا چه می‌دونم دوست نداشته باشه چادر بزنن، کمپ کنن، نمی‌دونم دوست نداشته باشه… واقعا نره، می‌دونی برای بقیه، هم برای خودش مشکل می‌شه، هم بر بقیه ایجاد زحمت می‌شه و ناراحتی. بهتره که آدم وقتی که قرار دسته‌جمعی برن سفر، جور باشن با همدیگه، هم‌فکر باشن، سفر و معنا و مفهوم سفر رو بدونن، در کنار همدیگه و بتونن این سفر رو انجام بدن ولی خب لذت‌بخش‌ترین سفرایی که من کردم با دخترم بوده.

امیرحسین: حالا من می‌خواستم در ادامه این …

مظفری: با شما تجربه نکردم (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده) حالا من می‌خواستم در ادامه همین بپرسم که اگر که دخترتون رو بزارین کنار و بخواین از همکارا، چون با خیلیا کار کردین شما، با بهرام بیضایی بزرگ، قطب‌الدین صادقی، محمد رحمانیان، مسعود کیمیایی، بخواین یکی از این عزیزان رو با خودتون انتخاب کنید، باهاش برین سفر یعنی می‌دونین خوش‌سفره، می‌دونین که خوش می‌گذره باهاش دیگه، پایه، اصطلاح، کی رو انتخاب می‌کنید؟

مظفری: البته یه شوخی بکنم من؟

امیرحسین: خواهش می‌کنم.

مظفری: اینایی که انتخاب کردی باید کولشون کنم (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: من حرفی ندارم (خنده)

مظفری: ولی همشون قابل احترام و قابل این هستن که من باهاشون برم سفر و کیف کنم و خیلی لذت ببرم از این سفرا چون از تجربیاتشون می‌تونن استفاده کنن. این یه تجربه‌ای من داشتم، خب خیلی لذت‌بخشه آدم با بهرام بیضایی بره سفر و باهاش هم‌کلام بشه یا با محمد بزرگی یا با رحمانیان با خیلی از بچه‌ها، با مسعود کیمیایی، من یه سفری یه روز وقتی که فیلم شهر قصه رو من بازی کردم کارگردانش آقای منوچهر انور بود، نمی‌دونم منوچهر انور رو سن شما زیاد می‌شناسید یا نه و متاسفم اگه نشناسید، منوچهر انور خب خیلی آدم… بهترین… به نظر من خیلی آدم باسواد و دنیا دیده و و جشنواره‌های تهران اگر فیلماشو دیده باشین، کسی که می‌نشست و ترجمه می‌کرد فرانسه و انگلیسی رو توی جشنواره تهران، که اون موقع خیلی از آدما، مثلاً تونی کورتیس می‌اومد، نمی‌دونم خیلیا خیلیا می‌اومدن، همین آلن دلون می‌اومد ایران، نمی‌دونم گریگوری پیک اومد ایران، خیلیا خیلیا می‌اومدن ایران می‌رفتن، فرانک سیناترا توی تالار وحدت برنامه اجرا می‌کرد …

پانته‌آ: بله

مظفری: اینا می‌اومدن و بیشتر ایشون چون خیلی به زبان فرانسه و انگلیسی مسلط بود، ایشون مترجم… جشنواره‌ رو ایشون راه می‌نداختن توی خبرها و مصاحبه‌ها و اینا. یه روز بعد از فیلم شهر قصه، ما ارتباطمون خیلی نزدیک‌تر شد به آقای منوچهر انوری، خیلی از ایشون من درس یاد می‌گرفتم و خیلی بهم کمک می‌کرد راجع به بازی و بازیگری و اینا، همونطور که مثلا در هفته یه بار هم که ایشون رو می‌دیدیم کلی صحبت می‌شد. یه دفعه من دیدم که خیلی ناراحتن و کمرشون درد می‌کنه و اینا، گفتم آقای انور چیه، چرا انقدر؟ گفت کسلم، خسته‌ام، دوست دارم یه سفر برم. گفتم آقا میاید بریم کاشان، بریم کاشان و ابیانه و بریم بگردیم و اینا. گفت آره بریم ولی ماشینت چیه؟ من یه ماشین روسی داشتم، این صندلی‌های خوبی داشت، برعکس ماشین‌های خودمون…

پانته‌آ: (خنده)

مظفری: صندلی خیلی خوبی داشت، رفتم یه روز صبح دنبالشون، رفتیم. منوچهر انور یعنی شما می‌تونی از دهه سی با ایشون راه بیفتی بیای تا دهه مثلا الان و توی راه خیلی صحبت کردیم با همدیگه. بعد راجع به شعرا، راجع به آدمایی که بودن، خودش، خب اگه اشتباه نکنم توی انگلیس دانشکده دوره شکسپیر خونده بود، می‌دونست، خیلی خیلی، همش هم صحبت می‌کردیم، راجع به فروغ صحبت می‌کردیم، راجع به شاملو صحبت می‌کردیم، راجع به اون بلبل سرگشته‌ای که نوشته بودن آقای نصیریان اگه اشتباه نکنم، آقای نصیریان نوشته بودن، بازی کرده بودن، برای جشنواره فرانسه برده بودن، اینقدر این سفر برای من لذت‌بخش بود با این آدم و من مطمئنم با تمام این آدمایی که شما نام بردین، دوستان، با اینا سفر کردن خیلی لذت‌بخشه، با همکارا سفر کردن خیلی لذت‌بخشه که آدم بتونه مثلا تجربیاتشو بگه، شناختی که نسبت به نویسنده‌ها داره، شناختی که به موسیقی داره، تبادل نظر کنن، با همدیگه تعامل داشته باشن، صحبت کنن، خیلی لذت‌بخشه و یکی از سفرهایی که واقعا برای من لذت‌بخش بود، همین سفری بود که با آقای منوچهر انور داشتم.

امیرحسین: خب خیلی هم عالی من فکر کنم کم‌کم به آخرای گفتگو داریم می‌رسیم. آقای مظفری اگه موافق باشین من سه تا جمله می‌گم شما ببینید که این سه تا رو، هر کدوما رو حاضرید با کدوم یکی از افرادی که تو ذهنتونه، حالا همکاره، ممکنه اقوام باشه ولی خب ترجیحاً ما بشناسیمش دیگه، ترجیح می‌دید با کدوما این سفر رو برید؟ یه هفته اقامت توی افریقای جنوبی، تو مکانی که خطر حمله حیوانات وحشی رو داره. اینو حاضرید با کی برید؟ اگه بخواین برین از همکارا.

مظفری: من یا باید آدم مجنونی باشم یه همچین جایی برم (خنده)

امیرحسین: دور از جون (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

مظفری: یا اصلاً اصلاً چه کاریه….

پانته‌آ: می‌گم آقا شما اهل تجربه‌این دیگه، اینم تجربه جدیده دیگه.

مظفری: یکی رو می‌برم که قدرت اینو داشته باشم اگه اون حیوان به من حمله کرد، اونو بندازم جلوش من در برم. (خنده)

پانته‌آ: طبیعتا اسم نمی‌برن اون گزینه رو (خنده)

امیرحسین: آره، تا حالا اینو اسم نمی‌برن (خنده)

مظفری: مطمئنا مادر زنم نیست (خنده)

پانته‌آ: (خنده) عزیزم.

امیرحسین: (خنده)

امیرحسین: یه هفته اقامت تو برادوی امریکا به همراه بلیت تئاترهای اجرا شده. اینو با کی می‌رید اگه بخواین برین؟

مظفری: اینو با دخترم می‌رم.

امیرحسین: با دخترتون. یه ماه اقامت تو جزیره جاوه و سوماترا که در واقع پهناورترین جزیره‌های جهانه دیگه، تو اندونزی هم هست. اینو با کی می‌رید؟

مظفری: اینم با دخترم می‌رم.

امیرحسین: حالا به جز دخترتون؟

مظفری: *** (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: دست شما هم درد نکنه.

مظفری: خواهش می‌کنم.

امیرحسین: دست شما هم درد نکنه.

پانته‌آ: خواهش می‌کنم.

امیرحسین: به نظر من خیلی گفتگوی خوبی بود. مرسی از حضورتون.

پانته‌آ: گفتگویی بود که من ته‌ش افسردگی گرفتم البته.

امیرحسین: چرا؟

پانته‌آ: مقایسه کردم تعداد سفرایی که ایشون رفتن. (خنده)

مظفری: (خنده)

پانته‌آ: اجازه بدین که حق افسردگی رو داشته باشم.

امیرحسین: آره واقعا. آره ما هم همینطور. آقای مظفری به عنوان نکته آخر، اگر بخواین جمع‌بندی بکنین همه این تجربیات رو، همه این نکاتی که گفتین درباره سفر رو، اگر بخواین جمع‌بندی بکنین برامون بگین، جمله آخرتون چیه؟

مظفری: یکی تو سفرا تو دور ایران یه اتفاقاتی می‌افته که این اتفاقات خیلی دردآوره و نمی‌دونم اصلا گفتگو راجع به این مسائلی که می‌خوام بگم اینجا هست یا نه، ببینید مثلا من یک که فکر کنین امسال رفتم یکی از شهرهای جنوب، سر فیلمبرداری، شاید چند تا از بچه‌ها اومدن، بچه‌های ده ساله، پونزده ساله، نمی‌دونم شونزده ساله، خوب، شارژ، فوتبال هم بازی می‌کردیم با همدیگه، کلی هم زندگی می‌کردیم تو اون مدت، بعد از شش سال، هفت سال بعدش باز دوباره رفتم همونجا فیلمبرداری، سراغ هرکدوم از اون بچه‌ها رو می‌گرفتم نبودن، معتاد بودن، نمی‌دونم ترک تحصیل کرده بودن، رفته بودن، بیکار بودن و خیلی دردآوره. خب ما بیایم یه ذره عاقلانه‌تر به خودمون نگاه کنیم. ببینیم اگر اونجایی که، تو اون شهری که من رفتم این اتفاق افتاد، چرا بیکاری باید باشه، دلیلش خیلی ساده‌ست، دلیلش اینه که تو تهرانِ ما، این همه آلودگی صدا، دود، نمی‌دونم ترافیک، هر ساعت تو این تهران می‌ری ترافیکه، چرا؟ ببین نیرو دریایی تو تهران چیکار می‌کنه با این همه پرسنل؟ نیروی هوایی چیکار می‌کنه؟ نیروی زمینی چیکار می‌کنن؟ چرا اینا پخش نمی‌شن تو شهرستانا؟ اگه نیروی دریایی می‌رفت تو جنوب، ایجاد کار می‌شد، اون جوون، اون بچه‌ها دیگه بیکار نمی‌شدن. این تعامل، این تحصیلات، این بینش، این تجربه، اینا با هم دیگه قاطی می‌شد. اینا بیکار نمی‌شدن. تو تهران کاری نداره نیروی دریایی، نیروی هوایی چیکار داره؟ نیروی زمینی چیکار داره؟ اون وقت این می‌شه گفت وقتی شما می‌ری سفر، می‌بینی شهر زنده است، کسی بیکار نیست. همه سر کارن، قیمت‌ها ارزونه، طرف کاسبی می‌کنه، جوونه، درس می‌خونه، نمی‌دونم دو تا لباس نیروی دریایی می‌بینه کیف می‌کنه، می‌ره درس بره نیروی دریایی بشه، دو تا خلبان می‌بینه کیف می‌کنه می‌ره خلبان بشه یا از کشاورزی، این دانشکده‌هایی که ما داریم توی تهران. اینا می‌تونن بیرون باشن، اینا می‌تونن، ما داریم جاهایی که بیرون… یعنی اینقدر وسعت داریم، این مملکت وسعت داره که این اتفاق بیفته، اصلا درآمد، نعمت، تقسیم می‌شه، می‌دونی، همه اینا تقسیم می‌شه، همه اینا به همه … اونوقت ما یه چیزی داریم توی دینمون به نام اسراف، این خودش بزرگترین اسرافه داریم می‌کنیم.

امیرحسین: خیلی ممنون ازتون.

مظفری: می‌شه این کارا رو بکنن، سفرا خیلی خوب می‌شن. آدم اینور تهران بخواد بره اونور تهران، یه سفره خودش، خوبه، جاهای دیگه خوبه، آدما خوبن.

امیرحسین: خیلی ممنون ازتون. خیلی گفتگوی خوبی بود. خیلی گفتگوی متفاوتی بود برای من واقعا، شخصا، تجربه خیلی خوبی بود پانته‌آ تو رو نمی‌دونم.

پانته‌آ: من هنوز توی افسردگی‌ام. اجازه بدین توی افسردگیم باشم. (خنده)

امیرحسین: آره به نظر من یکی از شخصاً تجربه‌های عجیب غریب و جذابی بود که داشتیم، امیدوارم شمام لذت برده باشین.

مظفری: حتما. ناهار چی می‌دین؟ (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده) خداحافظی کنیم بریم ناهار.

امیرحسین: پانته‌آ اگه نکته‌ای حرفی داری.

پانته‌آ: نه، خیلی لذت بردم، مرسی که وقت گذاشتین، برامون تعریف کردین.

مظفری: منم خیلی خوشحال شدم، یه سری خاطرات خودم برای خودم زنده شد. خاطرات خوبی بود. با هم راجع به سینما صحبت کردیم، راجع به سفر صحبت کردیم، راجع به معنویت صحبت کردیم، راجع به سیاست صحبت کردیم، راجع به ترافیک، راجع به همه این چیزا صحبت کردیم ولی سفر همونطور که گفتم آدم فقط سفر رو از لحظه‌ای که تصمیم می‌گیره به سفر، از اون موقع سفر شروع می‌شه ولی هر سفری معنی و مفهوم خودش رو داره.

امیرحسین: بسیار عالی ممنون از همه همسفرها و شنونده‌های خوب رادیو دوره دنیا. امیدوارم که از این گفتگو لذت برده باشین و حالا تا یه گفتگوی دیگه، یه صحبت سفری جذاب دیگه خدانگهدار.

 

موسیقی فیلم «Leftovers»

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.