موسیقی بیکلام پیانو
سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین! من امیرحسین مرادیم و شما صدای منو از قلب شرکت سفرهای علیبابا، یعنی ساختمون روز اول میشنوین. اینجا رادیو دور دنیاست، یه پادکست سفری که توی هر اپیزود، راه رو از گوشمون شروع میکنیم و به گوشهگوشه دنیا میرسیم. به این امید که با این همسفری، رویای سفر رو تو دلامون زنده نگه داریم و تاثیری که هر سفر توی زندگیمون میذاره رو پیدا کنیم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علیبابا، خیالپردازی رو تمرین میکنیم و برای این کار نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم… بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لابهلای ظرفای نشسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بیخوابی آخرشب گیر افتاده و دلش میخواد برای ساعتی هم که شده، بره به جایی غیر از اونجا که هست…
این اپیزود توی زمستون سال صفر و دو منتشر میشه و یه تجربه سفری تازه رو با خودش داره…
قبل از شروع گفتوگومون هم میخوایم یه روایت در رابطه با سفر رو با صدای یکی از بچههای علیبابا باهم بشنویم…
راستی در رابطه گفتوگوی این اپیزود هم میخوام از قبلش یه عذرخواهی بکنم برای گرفتگی صدایی که موقع ضبط با مهمون داشتم…
- اپیزود ۱۳ فصل دوم رادیو دور دنیا رو میتونید در کست باکس، اپل پادکست، ساندکلاد، اسپاتیفای و کانال تلگرام علیبابا گوش کنید. کافیه اسم «رادیو دور دنیا» رو تو هر یک از این پادگیرها جستوجو و سابسکرایب کنید.
ترانه «قاصدک» اثر گروه موسیقی پالت
جستاری درباره خیال سفر
یه روزی که داشتم کتاب سفر با چارلی رو میخوندم، به یه مفهومی از روح سفر رسیدم که جان اشتاین بک خیلی دقیق دربارهاش حرف زده بود…
اون توی کتابش به این موضوع اشاره میکنه که برای سفر رفتن حتی به دورترین نقاط دنیا هم، نیازی نیست کار زیادی انجام بدیم، فقط کافیه با نشونههایی که از اون محل میشناسیم، ذهن رو از جایی که هستیم، پرت کنیم به اون نقطه…
بودن توی اون نقطه رو باور کنیم و با جزییات، خیال سفر رو توی ذهنمون کامل کنیم…
یجورایی اون روح سفر رو با خیال سفر پیوند زده…
یعنی خیال سفر رو نقطه شروع مسافرت میدونه و معتقده که با خیال سفر، پرواز به دورترین نقاط دنیا هم دیگه کار خیلی سختی نیست…
وقتی به این مفهوم فکر کردم متوجه شدم واقعا انگار ، سفرکردن به هرجایی توی این دنیا، اول از خیال سفر شروع میشه…
خیال درباره بودن تو جاهای متنوع و ناشناخته، تجربه خوردن غذاهای محلی، دیدن مکانهای تاریخی و هزار تا کار دیگه که تو سفر انجام میدیم…
این کارها توی خود سفر هم زمانی معنا پیدا میکنه و به دلمون میشینه که قبلش خیلی خوب و دلنشین توی ذهنمون دم کشیده باشه…
وقتی که تجربه خودم تو سفر زیاد شد فهمیدم که این خیال سفر جوریه که هیچوقت نمیذاره آتیش شوق و انگیزه برای مسافرت توی دلم خاموش بشه…
بعدها وقتی مصاحبه لکسی آلفورد درباره سفر رو دیدم، به این نتیجه رسیدم انگار اصلا شرط اساسی سفر قبل از هر چیزی، خیال سفره…
لکسی آلفورد رکورددار کتاب گینسه که تونسته رکورد جوونترین مسافر جهان رو مال خودش بکنه، اونم با سفر به ۱۹۶ کشور جهان فقط با ۲۳ سال سن!
اون تو مصاحبهاش میگفت: سفر از بچگی توی خونه ما مفهوم مهم و عمیقی داشت، وقتی بچه بودم و آژانس مسافرتی مادرم رو میدیدیم، روزی نبود که لحظه به لحظه خودم رو توی قشنگترین مکانهای دنیا تصور نکنم! این تصور به حدی بود که بعدها وقتی واقعا به همه اون جاها سفر کردم، حس میکردم یه بار قبلا همه اونا دیدم…
خوندن اینهمه تجربه درباره سفر، کافی بود تا بفهمم، اون لحظهای که توی اتاقم نشستم و غرق فکرکردن درباره سفر بعدیمم، یا اون لحظه که تو دل شلوغی شهر یهو یاد سفر میوفتم و ناخودآگاه زمان رو از دست میدم، سفرم دقیقا از همون لحظه شروع شده و من قراره به اندازه همون جایی که میخوام برم، یه جا هم توی ذهنم بسازم و باهاش زندگی کنم…
موسیقی بیکلام ویولونسل
امیرحسین: خب همراهان رادیو دور دنیا گفتگوی امروزمون رو در خدمت یکی از بازیگرهای خوب و دوستداشتنی سینما و تئاتر کشورمون هستیم، بازیگری که با یه نقش خیلی موندگار، احتمالا تو ذهن همه در واقع به یادموندنی شد و خیلی همه دوست داشتن، توی استودیوی رادیو دور دنیا من افتخار دارم که میزبان آقای بهنام تشکر باشم آقای تشکر به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین.
آقای تشکر: منم سلام میگم، خیلی مچکرم، امیدوارم که گفتگوی خوبی داشته باشیم و مردمی که وقت میزارن این گفتگو رو بشنون لذت ببرن از گفتگو.
امیرحسین: قطعا همینطور خواهد شد، خیلی ممنون بابت حضورتون.
آقای تشکر: خواهش میکنم.
امیرحسین: اون نقش موندگارم من شخصا علاقه قلبی دکتر نیما افشار بود.
آقای تشکر: لطف دارید.
امیرحسین: گفتم ابتدا اشاره بکنیم بهش. آقای تشکر اگه موافق باشید اصلا با این موضوعه شروع بکنیم، شما تا جایی که میدونم اصالتا آذری هستید، توی بندرانزلی بزرگ شدید، توی تهران درس خوندین، مدتی توی آمریکا بودین، یه جورایی بخش زیادی از عمر تو سفر و حضور تو جاهای مختلف سپری کردید. چجوریه تجربه، حس و حال، اصلا حال و هوا چجوریه؟
آقای تشکر: به نظرم خیلی برای خود من خیلی جذاب بود، البته من انزلی دنیا اومدم، یعنی پدر و مادر از بچگی تو انزلی بودن، فامیلم نبودن با هم و اینکه شاید بخوام بگم واقعا از بچگی همیشه دلمشغولیم این بود که بتونم دنیا رو بگردم و ببینم. چون اصولا مقوله سفر همیشه برای همه جذابه، برای من یه خرده جذابتر بود. من یادم میاد موقعی که بچه بودم و انزلی بودم، من داییم تهران بودن، داییام تهران بودن، اینها و بعضی موقعها که این تلویزیون رو نگاه میکردم و اگهیهای بازرگانی رو که نگاه میکردم توشون مثلا یه ساختمونهای خیلی بالا بلندی بود که من خیلی دوست داشتم که اینار رو بتونم از نزدیک ببینم یا جاهای دیدنی که بعضی وقتا تلویزیون نشون میداد از داخل خود کشور، خیلی دوست داشتم که بتونم اینار رو از نزدیک ببینم. این بود که کلاً بسیار بسیار مشتاق بودم که بتونم بگردم و بتونم ببینم. حالا خوشبختانه توی شهری دنیا اومده بودم که خود همون شهره، خیلی جای دیدنی داشت یعنی اینکه من میدیدم که یه شهر صد درصد توریستی، با اقلیم عجیب و غریبی که شاید کمتر توی ایران باشه و خب تمام خاطرات بچگی من با همین اقلیم بود. من یادم میاد خونه مادربزرگ من، تو یکی از این جزیرههای انزلی بود، جزیره طالقانی. اینکه جزیره بود به خاطر اینکه از دریا جدا میکرد، از اسکله که میاومد، یعنی آب دریا که از اسکله میاومد میرفت توی مرداب و برای اینکه تو بخوای وارد این جزیرهها بخوای بشی، دو تا جزیره بود، البته قبل از اینکه جزیره طالقانی باشه قبلا بهش میگفتن قلمگوده.
امیرحسین: قلمگوده.
آقای تشکر: بله بله حالا نمیدونم راستش رو بخوای سرچ نکردم ببینم معنیش چی میتونه باشه ولی یادم میاد بچه که بودم مخصوصا تابستونا میرفتم خونه مادربزرگ یه حیاط بزرگ که الانم هست و کنار مرداب بود و اون مرداب البته این مردابی که ما الان میبینیم نیست. اون یه مرداب دیگهای بود که شما کف مرداب رو هم میتونستین ببینین.
امیرحسین: یه چیزی، یعنی شما برای اینکه تا خونه مادربزرگ برید اون مسیر اسکله و رد شدن از اون آب دریا و مردابه و همه اینا رو طی میکردید هر دفعه.
آقای تشکر: بله خب، یه پلی داشت از توی قاضیان که ما باید اون پل رو رد میکردیم وارد جزیره میشدیم و سکنه کمی هم نداشت و من یادم میاد وقتی آفتاب میزد به این مرداب و واقعا کف رودخونه رو میدیدم و ماهیارو میدیدم، لاکپشتارو میدیدم، یه خاطرهای هم دارم، من اصولا متاسفانه خیلی ماهیخور نیستم، بابت این مسأله متاسفم ولی یادم میاد که پسر دایی من خیلی ماهیگیر بود، همسنم هستیم، تقریبا چهل روز با هم اختلاف داریم. این میدونست که من ماهیگیری دوست ندارم ولی میخواست که منو مجاب کنه که من ماهیگیری کنم. یادم میاد یه قلاب برای من درست کرد و دوتایی نشستیم و اون همینطور ماهی میکشید بالا همینطوری من نشسته بودم. هی ماهی میکشید بالا، من همینطوری، حالا کنار همم بودیم، گفتم چی میشه اخه تو هی ماهی میگیری؟ گفت حالا تو هم میاد دیگه، قلابتو ببینم و فلان، بعد یادمه کِرم گذاشته بودیم سر قلاب که ماهی بگیریم.
امیرحسین: طعمه بود.
آقای تشکر: بله یه یه بیست دقیقهای گذشت و بعد من دیدم این سر قلاب به من داره تکون میخوره. گفتم که ببین فکر کنم یه ماهیه، ماهی گندهای هم هست. گفت خب بکش بالا، ماهی رو بکش بالا، قلابو بکش بالا، و قلاب رو کشیدم بالا دیدم به جای ماهی یه لاکپشت اومد بالا (خنده)
امیرحسین: (خنده) بعد از این همه صبر.
آقای تشکر: و لاکپشت رو من برداشتیم، رفتیم خونه مادربزرگ و مادربزرگ یک آکواریوم خیلی بزرگی داشت از ماهیهای خیلی زیبا، این لاکپشت رو، بچه هم بودیم دیگه ما، این لاکپشت رو انداختیم تو آکواریوم، حالا فکر میکردیم که الان یه موجود ویژهای، الان بین ماهیهای دیگه و فلان اینا.
امیرحسین: متفاوت از بقیهاس.
آقای تشکر: آره، اومد گفت که نه لاکپشت رو نباید بزاری کنار ماهیا آسیب میزنه و ما یک بار رفتیم ماهیگیری به جای ماهی، لاکپشت گرفتیم. من یادم میاد واقعا اون موقع، اون غازها رو که میدیدم توی این مردابی که هیچ موجی نداره و این دسته این غازهایی که میرفت و اون غاز جلویی که میرفت و این آب رو میشکافت میرفت و موج ایجاد میکرد. یادمه وقتی بچه بودیم از این سنگای صاف برمیداشتیم، یه جوری میزدیم به آب که دولوب دولوب دولوب روی آب دایرهدایرهای ایجاد میکرد و مسابقه میدادیم که سنگ رو چجوری پرت کنیم که این تعداد موجها زیاد باشه و توی مرداب و مسافرایی که با قایق میاومدن، میرفتن، همه چیز خوب و شفاف بود و همه چیز درخشان بود واقعا، واقعا درخشان بود و تمام بچگی من، مخصوصاً تابستوناش که مدرسه نمیرفتم، تقریبا خونه مادربزرگ بود و اونجا واقعا روشن و شفاف و درخشان بود با وجود مرداب و ماهیایی که اونجا بود، آدمایی که میاومدن، بازیایی که ما میکردیم، خیلی لذتبخش بود. یه بخشیش هم واقعا مال بچگیه، به خاطر اینکه بچهها اصولا انسانهای شادیان، چون هنوز مشغول زندگی نشدن یعنی همچنان دارن کشف میکنن و چون مدام در حال کشف هستن، با اولین چیزها برخورد میکنن، براشون جذابه، اصلا یکی از دلایلی که بچهها شاد هستن، همینه که به وقت فکر نمیکنن، یعنی اینکه ولو هستن، شیطونی میکنن، سربسر، بازی میکنن بدون اینکه بخوان به چیز دیگهای فکر کنن، چون مدام در حال کشف هستن بچهها و این کشفه لذتبخشه برای هممون، تو هر کجا که بخوایم باشیم، تو هر اقلیمی بخوایم باشیم.
امیرحسین: سفرم این کشف رو به نظرتون داره با خودش؟
آقای تشکر: خیلی، خیلی، خیلی زیاد. من یادم میاد وقتی بچه بودم اولین بار اومدم تهران، دو تا جا رو خیلی دوست داشتم برم ببینم. یکیش خب به لحاظ معماری میدون آزادی بود و یکی دیگش هم به خاطر اینکه من به شدت علاقه به فوتبال داشتم ورزشگاه آزادی بود. اصلا برای من خیلی عجیب و غریب و خیلی هیجانانگیز بود. تصور کن، ماها الان که بعضی مواقع، شاید بخوایم بریم ورزشگاه آزادی یا دور میدون آزادی حتی زیر میدون آزادی این معماری رو بخوایم ببینیم، به اندازه بچگیهامون برامون جذاب نیست، چون ما بزرگ شدیم، ما مشغول زندگی شدیم، ما به تعداد و دفعات دیدیم اینها رو چه عکساشونو، چه فیلماشونو، اتفاقاتی که افتاده ولی تو بچهای که وقتی کشف میکنین خب یه لذت دیگهای داره. سفر هم همینطوره واقعا یعنی اینکه شما میخواین شهرستان جدید بخواین برین، استان جدید میخواین برین، اقلیم جدید مخصوصا میخواین برین، خیلی جذاب میکنه ماجرا رو.
امیرحسین: اشاره کردید به این علاقهتون به فوتبال. شما تو تیم ملوان بندرانزلی بازی کردید؟
آقای تشکر: تو نوجوانانش.
امیرحسین: تو نوجوانان بندرانزلی.
آقای تشکر: من چون دیگه من تقریبا از نوجوانی به بعد دیگه به خاطر کار پدر ما از انزلی تقریبا مهاجرت کردیم. خانه پدریمون البته هست اونجا که ما همچنان میریم و مادر همچنان اونجاست و ما سالی دو سه بار، بیشتر، حتما میریم انزلی و همچنان اونجا رو داریم دیگه. خونهمونم دویست متری دریاست اتفاقا. یادم میاد یکی دیگه از خاطراتی که از بچگی دارم این بود که توی تابستونا، چون خونهمون دویست متری دریا بود، ما تابستون رو میرفتیم لب ساحل فوتبال بازی میکردیم و خب تابستونم بود، شرجی هم بود، فوتبالم خیلی کیف میداد، خب بچه بودیم دیگه، مثلا با شورت ورزشی و اینا فوتبال بازی میکردیم، فوتبال ساحلی، همونجا وقتی دیگه خیلی عرق میکردیم و خسته میشدیم، همونجا میزدیم به آب، دریا و بعد چون خونه نزدیک بود دیگه با همون وضعیت میاومدیم خونه، میرفتیم دوش میگرفتیم و یادم میاد شبا میشستیم سلطان و شبان نگاه میکردم (خنده)
امیرحسین: بهبه.
آقای تشکر: یا سربداران نگاه میکردیم (خنده) آره.
امیرحسین: اون دوره آخه فیلمای رو بورس تلویزیون بودن.
آقای تشکر: اره خب دو تا شبکه هم بیشتر نبود. اینکه خیلی من یادم میاد از تیتراژ سربداران خیلی میترسیدم (خنده) یهو این تصاویری که میگرفتن و توی تیتراش گذاشته بودن و یهو نگاتیو میشد، بعد اصلا بچه ولی خیلی جذاب بود. یه نکتهای هست بگم، اونم اینه که من مثلا حول حوش سیزده سال از انزلی دور بودم، یعنی مطلقا انزلی نرفته بودم به خاطر حالا کارایی که داشتم و اینها. این یعنی اون چیزی که میخوام بهتون بگم، برای خیلیا این اتفاق افتاده که وقتی بعد از یه مدت طولانی برمیگردی به جایی که تو نوجوونیت بودی، یهو میبینی انگار همه چی کوچیکتر شده.
امیرحسین: یعنی چی؟
آقای تشکر: یعنی اینکه اون کوچه به اون بزرگی که من توش بازی میکردم من فوتبال بازی میکردم الان نیست. یعنی این مغازه اینقدر کوچیک بوده من اون موقع بزرگ میدیدم، نه همون موقع همین قدر بود، من کوچیک بودم و یه حس عجیبی میاد سراغ آدم.
امیرحسین: این جهان فردی آدما هر چقدر که بزرگتر میشه، فکر میکنم خیلی تاثیر میذاره رو اینکه، تو دیگه جاهای قدیمو که رفتی، دیگه اونقدر برات شاید بزرگ نباشه، اونقدر ….
آقای تشکر: یا جای قدیم که توش مشخصا زندگی کردی
امیرحسین: بله بله زندگی کردی.
آقای تشکر: آره آره.
امیرحسین: شما این تجربه رو داشتی.
آقای تشکر: آره به نظرم همه دارن این تجربه رو، یعنی اینکه اگر جایی که زندگی کردن، یه مدت طولانی دور باشن، حالا دیگه بزرگ شدن و برگشتن اونجا، اومدن، ای بابا آخ آخ آخ آخ، ما اینجا فوتبال بازی میکردیم، ما اینجا میدوییدیم، الان، الان خیلی کوچیک شده، اون کوچیک نشده، ما یه خرده بزرگ شدیم.
ترانه «گذشتن و رفتن پیوسته» اثر گروه بمرانی
امیرحسین: آقای تشکر وقتی از این خاطراتو از اون لحظات قشنگی که تو مرداب و توی خونه مادربزرگ داشتید میگفتید یه لبخندی روی چهرتون بود که نشون میده که انگار خیلی براتون اون دوران شفاف، خیلی خوشاینده. میخوام بدونم که… میخوام یه پیوندی بزنم با سفر، میخوام ببینم وقتی سفر میرید چقدر این سفره تداعیکننده حس و حالیه که شما بعدا وقتی یاد اون سفره میافتید لبخندی از همین جنس میاد روی لبتون؟
آقای تشکر: خیلی لازمه سفر برای ما، برای همه آدمها واقعا، خیلی لازمه و تو توی سفر یه چیزایی میبینی که مسلما تو خونه خودت نمیبینی. تو ممکنه الان به لحاظ اینترنت، به لحاظ ارتباطات رسانهای که وجود داره تو به راحتی بتونی بهترین تصاویر رو از بهترین جاها و بهترین اقلیمها و اونچه رو که خودت دوست داری بخوای ببینیش ولی اونی نمیشه که وقتی میری اونجا، تو وقتی، مثلا دارم میگم وقتی میخوای بری دهلی و میخوای بری کلکته، بوی کلکته و دهلی میاد به مشامت میرسه، اون یه چیز دیگه است و اینکه تو این مسافت رو داری طی میکنی. چیزی که میخوام بگم شاید جالبه، شاید خیلی هم بدونن این رو. آقای مرادی زمین با سرعت ۱۶۷۵ کیلومتر در ساعت داره دور خورشید میچرخه و ۱۶۷۵ کیلومتر در ساعت، یعنی تو این یک ساعتی که من و شما میخوایم گفتگو بکنیم، یه کم کمتر یا بیشتر، ما یه بار رفتیم بندرعباس برگشتیم اومدیم، دو بار رفتیم بندرعباس برگشتیم اومدیم یعنی انسان در جریان یک همچین سرعتیه. همه موجودات کره زمین و چیزی که ما رو نگه داشته جاذبه است و تو این اضافه کن انرژیی که ماه داره به ما میده. جزر و مد ایجاد میکنه و چیزهای دیگه. ما تحت یه همچین فشارهایی هستیم، انسان و کل موجودات روی کره زمین. توی همچین سرعتی ما هستیم، این رو همیشه من به این فکر میکنم وقتی مثلا سوار یه بویینگی هستی که با سرعت هشتصد تا هزار کیلومتر در ساعت داره میره، ما این سرعت رو حالا چون ارتفاع خیلی بالایی هم هست ممکنه خیلی حس نکنیم ولی وقتی هواپیماها رو از روی زمین داریم میبینیم بازم به لحاظ فاصلهای که هواپیماها با ما دارن ممکنه اون سرعتی که اون بوینگ داره میره، همچنان حس نکنیم ولی میخوام بگم که همه اینا هیجانانگیزه، همه اینا هیجانانگیزه. بشر حتما لازم داره. یعنی مفری باید پیدا کنه که بتونه مسافرت کنه، تو مسافرت چیزهایی هست که تو خونه تو نیست، تو مسافرت چیزهایی هست که تو شهر تو نیست، تو مسافرت یه چیزایی هست که تو کتابایی که تو تو خونهات داری نمیتونی اونطوری که باید و شاید انقدر مستند، بتونی ازش لذت ببری یا حتی تو فیلمهایی که داری میبینی و حتی توی مستنداتی که، مستندهایی که داره پخش میشه از موجودات و از جاهای خیلی خوب و جذاب و تو جایجای نقطه کره زمین تو نمیتونی، تو باید بری که ببینی، تو باید هوای اونجا رو باید استشمام کنی، تو باید اقلیم اونجا رو، تو باید خاک اونجا رو باید ببینی. حتما فرق داره خاکی که تو بندرانزلی هست با خاکی که تو شیراز هست، حتما فرق داره خاکی که تو شیراز هست، تو خراسان هست. حتما فرق داره خاکی که تو خراسان هست، توی آذربایجان هست.
امیرحسین: و این خاکه مردمهای مختلفی رو هم میسازه.
آقای تشکر: مردمهای مختلفی میسازه، نه تنها خاک مردم مختلف رو میسازه، هوا هم همینطوره، آب هم همینطوره. شما تصور کنید من یه مثال میزنم، شما اگر مثلا دارم میگم تشریف ببرید امریکا، ایالتهای مختلف رو بخواین ببینین، یک قرابت عجیبی از آدمهایی رو میبینید که از یک استانهایی از ایران، منظورم مشخصا هموطنانمون هستن، شما مشخصا ایرانیهایی رو دارید میبینید که طرف مثلا یک جمعی از شیرازیا رو شما توی آریزونا میبینین، یه جمعی از رشتیا و گیلانیا رو شما تو نیویورک میبینین، یا مثلا توی چه میدونم، توی سمت سانفرانسیسکو میبینی، که آب و هواش، این، اینا چیه، اینا جایی رو انتخاب میکنن که آب و هواشون بهشون بسازه،
امیرحسین: یه جوری جذب میکنن انگار.
آقای تشکر: اره و آب و هواشون شبیه آب و هوای مبدأشونه. یعنی اون بندرعباسی و آبادانی از میره مثلا میره مثلا تو جای گرم، یعنی یه اقلیم گرم دیگه رو، یعنی یه قرابتی با هوای اونجا داره که احساس میکنه که کمتر… آبادانی سخته براش بره توی نیویورک، سخته براش بره توی لندن که همش بارونه، ولی یه گیلانی به راحتی تو لندنم میتونه شب و روزش رو سپری کنه، چون چون این آب و هوا براش غریب نیست، فشار روحی روانی نمیاره.
امیرحسین: شما با کجا این قرابته رو بیشتر از همه حس میکنید؟
آقای تشکر: من، توی سفرایی که داشتم شاید مثلا مثلا انگلیس رو دوست داشتم، مثلا منچستر رو دوست داشتم، لندن رو یا نزدیک مثلا یه سه ماهی هم بودم اصلا تو انگلیس.
امیرحسین: یعنی ترجیحتون آب و هوای اون یه نمه بارونیست دیگه.
آقای تشکر: ببین آره دیگه. یه خرده شاید توی، ما تو این آب و هوا بزرگ شدیم، ما اینقدر تو صورت و سرمون اینقدر بارون خورده که خیلی باهاش آشناییم، خندههایی کردیم تو این بارون، گریههایی کردیم تو این بارون که گریه از بس که بارون شدید بوده دیده نشده. این خیلی، خیلی مهمه، ولی نه واقعا جاهایی هم دوست داشتم که آب و هواش متضاد بوده، یعنی مثلا چه میدونم اصلا تو تگزاس مثلا یه آب و هوایی داره بعضا شبیه گیلان میشه ولی اکثرا بیابونیه یا مثلا سمت وگاس مثلا شما وارد صحرای موهاوی داری میشی و خشک و بیآب و علفه، خیلی جالبه که شما وارد وگاس میخوای بشین کوههایی اطراف وگاس هست که عین اصفهان خودمونه.
امیرحسین: چقدر جالب.
آقای تشکر: یعنی شما وقتی وارد اصفهان میشی، یه کوههایی هست اطراف اصفهان، من به محض اینکه دیدم یهو یاد اصفهان خودمون افتادم و این برام خیلی جالب بود یا مثلا دارم میگم شهرهای مختلفی که اونور هستن با آدمهایی که اونجا اون کتگوری رو تشکیل میدن، افکار آدمها رو هم دیگه تاثیر میذاره. مثال میزنم، من یه نمایشی داشتم که شهر به شهر باید میرفتم اجرا میکردم، اون نمایش رو مثلا من تو سانفرانسیسکو اجرا کردم یه جاهای اون نمایش رو مردم عکسالعمل نشون میدادن، موقعی که توی سندیگو اجرا کردم که تقریبا، یک ساعت، چهل، چهل و پنج دقیقه با خود سانفرانسیسکو فاصله داره یه جاهای دیگهشو میخندیدن، تو لوسآنجلس یه جایی رو میخندیدن که اصلا اونا نمیخندیدن. توی هیستون مثلا یه جاهای دیگه، من اینو میخوام بگم که آدما چقدر رو هم دیگه تاثیر میذارن …
امیرحسین: و اون اقلیمه چقدر تو واکنش آدما نسبت به یه موضوع ثابت تاثیر میزاره.
آقای تشکر: آفرین، میخواستم ارجاع بدم به همین، یعنی اینکه کسی که توی آب و هوای بارونی و که مدام ابرهای سیاه بالای سرته، حتما حتما یه جور دیگهای فکر میکنه، کسی که آفتاب درخشان گرم و سوزان آبادان و اهواز داره بهش میخوره یا سمت شیرازه داره بهش میخوره یه جور دیگهای فکر میکنه. بعد آب و هوا خیلی تاثیر داره، به خاطر همینه شاید دارم میگم شاید اقلیمی که توی شمال ایران هست گیلان مازندران اون آدمای یه خرده جدیتری باشن نسبت به مثلا آبادانیا اهوازیا شیرازیا بندرعباسیا، خیلی تاثیر میزاره.
امیرحسین: شور و حرارت جنوب.
آقای تشکر: اصلاً یه چیز دیگهست. این این واقعیته، واقعا تاثیر داره، روی رفتارشون، رو بزرگ شدنشون، روی همه چیزشون تاثیر داره و این خیلی جذابه، خیلی جالبه آب و هوا.
امیرحسین: آقای تشکر الان در رابطه با شهر
آقای تشکر: موضوع پراکنده حرف زدم. (خنده)
امیرحسین: نه خیلی عالی بود، خیلی لذت بردیم، در رابطه با همین شهرهای مختلف، حضورتون تو کشورهای مختلف، از هند گفتید، از انگلیس گفتید، از امریکا. اگر یه دستاورد، یه تجربه باشه که شما از دیدن همه این آدمها، حضور و بودن بین همه اون آدما با خودتون داشته باشید و موقعی که تنها میشید به اون فکر بکنید، اون چیه؟ اون دستاورد، اون تجربه چیه؟
آقای تشکر: ببین چیزی که میخوام بگم شاید به نوعی برای خیلیا که تجربه یه همچین چیزی که میخوام بگم رو دارن خیلی آشنا باشه، برای بعضیاشون دردناک باشه و برای بعضیاشون دردناک نباشه، برای بعضیاشون ممکنه به روی خودشون نیارن، اون مسأله غربته، مسأله غربت اصلا مسأله کم و کوچیکی نیست، اصلا. من یادمه چندین سال پیش بود، من فینیکس بودم و یکی از دوستانم پدرش رو آورده بود اونجا از ایران برای عمل جراحی و اینا و دیگه موندگار شده بود پدرش. البته که پدرش دوست داشت واقعا برگرده ایران. به صورت خیلی اتفاقی ما توی پارکی بودیم و چون ارتفاع نداره، کل آریزونا ارتفاع نداره، یه کوههای خیلی …
امیرحسین: همواره خیلی …
آقای تشکر: همواره، بله مسطحه، به خاطر همین وقتی غروبای اون اونجا خورشید میخواد غروب بکنه اگه ابری هم داشته باشه، شما طیف رنگهای عجیب و غریبی رو اونجا میبینی که اصلا نمیتونی این رنگا رو …. ما دوتایی اتفاقی کنار همدیگه نشسته بودیم و داشت سیگار میکشید، این آقاهه، چون سیگار ممنوع بود براش، ولی میاومد اونجا قاچاقی سیگار میکشید. بهش گفتم که خیلی غروب قشنگ و باشکوهیه. گفت که آقا بهنام به این غروب خیلی قشنگه، خیلی زیباست، خیلی باشکوهه اره ولی این غروب، غروب من نیست. اونجا بود که واقعا فکر کردم که غربت ممکنه با همه زیباییهایی که داشته باشه همچنان غربت باقی بمونه.
امیرحسین: چه تعبیر عجیبی داشت.
آقای تشکر: و تو دلت تنگ شده برای غروب تهرانت، اصلا غروب هر شهرستانی که توش هستی. گفت این غروب، غروب من نیست. غربت خیلی مسأله عجیبیه. من یادمه اوایل که رفتم اونجا، یه دو تا از دوستانمم قبلا اونجا بودن، گفتن خیلی کار خوبی کردی اومدی، بهترین کار رو کردی، اصلا دیگه نمیشه اونجا زندگی کرد و اصلا دیگه ما نمیزاریم برگردی و باید باشی و فلان اینا… کات … شش ماه دیگه من دارم برمیگردم همونا اومده بودن فرودگاه برای خداحافظی، گفتن خوش به حالت دیگه داری برمیگردی. کسایی بودن که یکیش قبل از انقلاب اونجا بود، یکیش بیست سال بود اونجا بود، یکیش یه سال و نیم بود که رفته بود اونجا. ماجرای غربت ماجرای عجیبیه.
امیرحسین: و شما ازش به عنوان تجربه و دستاورد این همه سفر تو این سال یاد کردید یعنی…
آقای تشکر: بله بله بله بله غربت مسأله خیلی سنگین و عجیبیه، خیلی، ولی در نهایت من دیدم نه من آدمی نیستم که بتونم بمونم و باید برگردم و اصلا نمیتونم به خودم بقبولونم که حالا توی سن مثلا اون دوره که من رفتم توی سی و هفت هشت سالگی مثلا بخوام بمونم یه جایی که تازه بخوام از صفر شروع کنم و شاید شاید با مشکلاتی که اینجا هست باز ترجیح من اینه که تو کشور خودم باقی بمونم.
ترانه «با من خیال کن» اثر گروه پالت
امیرحسین: آقای تشکر جایی هم بوده که تو دلتون، تو ذهنتون، وقتی که تنها میشید، وقتی که خلوت میکنید واقعا بهش فکر کنید؟
آقای تشکر: بله.
امیرحسین: کجا؟
آقای تشکر: بله چه سوال جذابی پرسیدید. یه بار من رفتم جزیره قشم و دعوت بودم، بعد به اون مهمانداری که اونجا بود گفتم که لطف کن منو ساعت چهار و نیم صبح بیدار کن. دوجاست که اینطوریه. گفت برای چی؟ گفتم که میخوام برم چهار و نیم صبح شنا کنم. گفت چهار و نیم صبح؟ گفتم بله. گفتم که میخوام طلوع خورشید رو تو آب باشم، توی دریا باشم. گفت باشه اقا باشه. اومد با یه ماشینی اومد و من قبل از اینکه اون زنگ بزنه بیدار شده بودم، سوار ماشین شدیم، رفتیم گفتم یه جایی ببر که راحت بشه شنا کرد. حالا من خودم بچه انزلیام، شنا بلدم. گفت باشه آقا. دیدم یه دو تا دبه بیست لیتری هم برداشت آب آورد. ما رفتیم از شهر بیرون، دیدم ماشینه زد کنار. بعد کنار ماشین یه تپهمانندی بود، شنی بود که اونو باید ما میاومدیم و وارد ساحل میشدیم. هوا تقریبا داشت روشن میشد ولی هنوز طلوع نکرده بود، من اومدم رو این تپه شنی که بیام ساحل که بیام وارد دریا بشم، شاید بهت اغراق نکنم تا حالا اینقدر خرچنگ من یه جا ندیده بودم تو ساحل، یعنی جوری بود که ساحل تقریبا نمیخوام واقعا اغراق کنم، معمولا تو اینجور چیزا آدما اغراق میکنن، ساحل تقریبا سیاه شده بود از این همه خرچنگ و وقتی من وارد شدم خرچنگا دونه به دونه، گُله به گُله رفتن توی آب و من رفتم شنا، رفتم شنا. خب دریای جنوب با دریای شمال فرق داره دیگه. توی دریای جنوب تو باید همینطوری تو مثلا پنجاه متر بری صد متر میری هنوز مثلا رسیده به زانوت آب. بعد شنا کردم اومدم بالا شنا کردم تو یکی از این شیرجههایی که من زدم اومدم بالا، دیدم خورشید زبونه زد و دیگه شنا نکردم، نمیخواستم واقعا موجی ایجاد بکنم. دلم میخواست این دریا …. ما یه اصطلاحی داریم شمالیا، به دریا که هیچ موجی نداره چی میگیم بهش؟ میگیم دریا ماسته، یعنی هیچ موجی نداره اصلا، و این زبونه زد و همینطور آروم آروم اومد بالا و من تا گردن تو آب بودم و داشتم، این یکی از اون…
امیرحسین: به یادمونترینهاست.
آقای تشکر: چیزهاییه که اصلا یادم نمیره. اون طرفم دره گرنکنیونه، که خیلی عجیبه، یعنی شما رودخونه کُلُرُداد یک میلیون ساله که از اینجا گذشته. حول و حوش چهارصد و خردهای کیلومتر رو شکافته وسط کویر رفته پایین و شما ساعتها میتونید اون بالا بشینید و موقعی که همینطور ساعت داره میگذره، وقتی خورشید داره نورش میخوره به این صخرهها، ساعت به ساعت رنگ این صخرهها عوض میشه. یکی از جاهایی که هم همیشه یادم میاد.
امیرحسین: توی صحبتاتون خیلی، یعنی تو اکثر خاطراتتون طبیعت و حضور شما تو طبیعت بخش جدانشدنیه بوده.
آقای تشکر: واقعا.
امیرحسین: اینو میخوام بپرسم که چه حس و حالیه اون زمانی که یه نفری انقدر نزدیک، مماس و با تمام وجودش طبیعت رو لمس میکنه؟ چه دریائه، چه کوهه، چه جنگله. حس و حال شما تو مواجه با طبیعت انقدر از نزدیک تو نقاط مختلف چی بوده؟
آقای تشکر: ببین ماجرا رو اصلا نمیخوام که ماجرا رو خیلی دراماتیک کنم ولی دیدن تنوع این همه آب و خاک، بعد این همه پوششهای گیاهی متنوع، واقعا منو به هیجان میاره، واقعا منو به هیجان میاره و دارم به این فکر میکنم که ما روی کره زمین هستیم و چه آدمهایی که از سالها و دهههای قبل، اومدن اینجا، اینجا رو دیدن و رفتن و این اقلیم همچنان باقی مونده، این برای من، هم عجیبه هم باشکوهه و حالا من اینجام و منم قراره که اینجا رو ببینم و برم. شکوه خاصی داره که من عاشق اون شکوهم و به اقلیم، سوای ملی بودن اون اقلیم و مال یه کشوری باشه و اینها معمولا نگاه میکنم، به اقلیم جوری نگاه میکنم که مال کره زمینه، اینطوری نگاه میکنم من بهش و خیلی برام جذابه، خیلی زیاد.
امیرحسین: تو صحبتهاتون اشاره کردین که ما هم قراره ببینیم و بریم یعنی یه جور در مسیر بودن، وقتی هم داشتی راجع به کره زمین صحبت میکردی، اون حرکته رو بهش اشاره کردید. از نظر خودتون رفتنه و تو مسیر بودنه مهمه یا رسیدن و مقصده؟
آقای تشکر: نه الان دیگه واقعا به نظرم همه میدونن که رفتنه یعنی مسیره مهمه. همه هم فکر میکنن که ماجرا از فرودگاه شروع میشه، ماجرای سفر، در صورتی که ماجرای سفر از فرودگاه شروع نمیشه، ماجرای سفر از اونجایی شروع میشه که اولین بار به ذهن شما خطور میکنه و تصمیم میگیرید که برید سفر.
امیرحسین: خیال سفر.
آقای تشکر: سفر از اونجا شروع میشه، از اونجا شروع میشه. من یادمه، من جاهایی که … اون موقع وِیز نبود، من میرفتم تو کامپیوتر سرچ میکردم ببینم مثلا جاهای تئاتری که مثلا توی حالا جاهای مختلف که هست، کجاست. مثلا چه میدونم تو ایالت مثلا دیگه فلان ایالت مثلا میرفتم میدیدم اون موقع. بعد پرینت میگرفتم از نقشه.
امیرحسین: داشته باشین.
آقای تشکر: داشته باشم، بعد هایلایت میکردم تا مقصد، بعد میگفتم خب از این خیابون الان باید برم به این خیابون و این مسیر رو باید برم. سفر واقعا از تو خونه شروع میشه، واقعا از خیال سفر شروع میشه.
امیرحسین: از اون لحظهای که فکر میکنی بهش.
آقای تشکر: از اون لحظهای که دیگه تو تصمیم گرفتی و میدونی که میتونی بری سفر و برنامههاتو داری میچیینی. میدونی یعنی هرازگاهی تو درسته داری برنامههاتو میچینی ولی لابلای اون چیینش برنامههایی که کاراتو بکنی که مثلا این دو ماهه، این سه ماهه، این پونزده روزه، این شیش ماهه که دیگه اینور کار نداشته باشی، اینا همش تو اون سفرست، همش تو اون سفرست.
امیرحسین: اینو که گفتین یاد اون شعر محمدابراهیم جعفری افتادم میگفت در سفر هر کس به مقصد میرسد میایستد، من سفر را دوست دارم، مقصد من رفتن است.
آقای تشکر: بله، بله واقعا و خوشبختانه یه جوری بود که و برای خود من نوع سفرام، سفرایی بود که هر وقت دلم میخواست میتونستم بزنم کنار و سفر با ماشین رو من خیلی بیشتر دوست دارم.
امیرحسین: سفر جادهای یعنی ترجیح میدید؟
آقای تشکر: بله جاده ای رو خیلی زیاد.
امیرحسین: چرا؟ چه ویژگی داره؟ چه حس و حالی رو تجربه میکنید که مثلا تو هواپیما شاید تجربه نکنید؟
آقای تشکر: ببین تو خود اون جاده بودنه…
امیرحسین: بازم تو اون مسیر بودنه.
آقای تشکر: اره تو خود اون جاده بودنه، به نظرم خیلی یعنی تو از نزدیک داری نگاه میکنی به جاده، ماشینایی که از روبروت دارن میان، بعد هر وقت که هر جا دلت بخواد میتونی بزنی کنار. ممکنه طولانی هم باشه، حالا جالب اینجاست که بهت بگم که من اصولا شاید یه موقعی مثلا دارم میگم همراهی هم داشته باشم یا همراهانی داشته باشم توی ماشینی که مثلا دارم میرم، ببین ممکنه من یه ساعت حرف نزنم اصلا، اصلا یا غرق تو مسیر بشم یا غرق جای دیگهای بشم که الان تو این مسیرم.
امیرحسین: یعنی چی؟
آقای تشکر: یعنی اینکه ممکنه اصلا منو ببره تو فکر.
امیرحسین: آهان.
آقای تشکر: مثلا جای دیگه ولی ممکنه اره یا مثلاً …
امیرحسین: اونجا نیستید بالاخره.
آقای تشکر: اونجا ممکنه نباشم در عین این که اونجا هستم، اونجا نیستم. من خیلی چیز نیستم خیلی به این اعتقاد ندارم که حتما باید تو یک سفر طولانی که با ماشین داریم میریم حتما حرف بزنیم که حوصله همدیگه سر نره، نه، حرفم میزنیم ولی ممکنه من یه ساعت و نیم هیچی نگم اصلا، اصلا یک ساعت و نیم طرفی که مثلا همراهی که با من هست، اونم حرفی نزنه، ممکنه ما حرف نزنیم ولی در جریان همدیگه هستیم که تو این مسافرتیم.
امیرحسین: یعنی یه تجربه درونیه دیگه.
آقای تشکر: آره یعنی اینکه تو، مثل روزمره تو خونهت نیستی. الان یه جای دیگهای هستی و قراره لذت ببری، حالا این لذت بردنه حتما مطلقا این نمیتونه باشه که حالا همش جوک و لطیفه تعریف کنی یا از خاطرات گذشتهات یا مثلا اینا بخوایم آدما به همدیگه بگن، چرا اونام هست، به همدیگه میگیم، بعضی وقتا به خاطر اینکه راه، به قول مسافرایی که زمینی میرن، کوتاهتر بشه حرف میزنن که راه کوتاه بشه ولی اصولا من ترجیحم اینه که اگه قراره مثلا چه میدونم یه نیم ساعتی حرف بزنیم، ترجیحم اینه که مثلا یه ساعتی هم ساکت باشیم، هیچی نگیم. اصلا فقط موسیقی گوش کنیم یا بعضی وقتا موسیقی هم گوش نکنیم.
امیرحسین: اخه سکوته معنا داره.
آقای تشکر: خیلی، خیلی، اونوقت به نظر میرسه تو دریافتت از مسیری که داری میری بیشتره. میدونی چی میگم. یعنی اینکه تو چشمت همینطور داره میچرخه، داره میچرخه، داری میبینی، داری میبینی، داری میری، خب تو توی خونه هم میتونی بشینی جوک، لطیفه، این اصلا نمیخوام بگم که …
امیرحسین: خوب نیست ….
آقای تشکر: سفر حوصلهسربری خواهد بود که نه، بعضی وقتها نیازه که آدما هیچی نگن ولی در جریان همدیگه باشن. همین.
شعری از «یاسر قنبرلو» با صدای باران نیکراه
امیرحسین: آقای تشکر، یه سوال، میخوام در رابطه با اروپا بپرسم ازتون. خاطره بکر و ویژه که مال خودتونه، یعنی این چیزیه که میتونید تو همه جمعا تعریف بکنید انقدر که تجربه منحصر به فردیه. چیزی از اروپا خاطرتون هست که این ویژگی رو داشته باشه؟
آقای تشکر: حالا من اصولا آدمیام که خیلی آدم شلوغی نیستم، خیلی آدم خلوتیام ولی یه دو سه جا هست که به نظرم خیلی برای من خیلی هیجان انگیز بود، دفعه اولی که شاید رفتم پاریس، میگن معمولا ممکنه شما دست از سر پاریس برداری، پاریس دست از سر شما برنمیداره.
امیرحسین: چه ویژگی داره پاریس؟
آقای تشکر: پر از معماریه، پر از هنره، پر از طراوته، پر از هیجانه و همه چی داره دیگه، همه چی داره و شهر زندهایه، خیلی زندهاس. یعنی شاید از من بپرسن که مثلاً توی اروپا کدوم شهر رو انتخاب میکنی، من اول میگم پاریس، بعد میگم آمستردام. ولی یکی از خاطراتی که من دارم شاید مربوط به سالها قبله، تو انگلیسه و اونم منچستره واقعا. ما یه فامیلی داشتیم که من پیش ایشون بودم و ایشون نزدیک سی سال بود که تو منچستر بودن و برنامه رو نگاه کردم دیدم منچستریونایتد با منچسترسیتی بازی داره و زمانی بود که رویکین که کاپیتان منچستر….
امیرحسین: منچستریونایتد.
آقای تشکر: یونایتد بود رفته بود سرمربی منچسترسیتی…
امیرحسین: منچسترسیتی.
آقای تشکر: منچسترسیتی شده بود. خب خیلی بازی جذاب و ویژهایه. منم تا حالا نرفتم، به این دوستمون گفتم که میخوای بریم اولترافورد؟ گفت اولترافورد؟ گفتم یه جوری میگی اولترافورد مثلا انگار یه قاره دیگهاست، آره دیگه. گفت من تا حالا نرفتم اولترافورد و حالا نه اینکه فوتبال رو شاید دنبال…. براش خیلی مهم نبوده و یکی از سفرایی که رفتم همون بازی معروفه.
امیرحسین: بازی رو از نزدیک دیدید …
آقای تشکر: بله بله تو اولترافورد…
امیرحسین: منچسترسیتی و منچستریونایتد.
آقای تشکر: و خب تا خود استرادفورد که شهر خود شکسپیرم هست در نزدیکی از منچستر فکر میکنم نزدیک دو ساعت فکر میکنم فاصله داره که اونم برام خیلی جذاب بود،
امیرحسین: شهر شکسپیر.
آقای تشکر: بله بله که همچنان آدمایی که اونجا بودن، همچنان تئاترا برقرار بود و آدما با همون لباسهای دوران شکسپیر اینور و اونور میرفتن (خنده)…
امیرحسین: انقدر نگه داشته بودن اون فرهنگ رو …
آقای تشکر: بله بله، نگه داشته بودن. خونه خود شکسپیرم حالا چقدر دستی به سر و گوشش کشیده باشن و اینا بماند ولی جذاب بود، نگه داشته بودن و اونام دارن چیز میکنن دیگه، دارن توریستا رو میکشونن اونجا دیگه.
امیرحسین: چقدر عالی! یه که کار بامزه اگه موافقید انجام بدیم.
آقای تشکر: چی کار کنیم؟
امیرحسین: میخوام که اگر که بشه یکه سفر رو ما اینجا همه تو استودیو رادیو دنیا و شنوندههامون هم چشاشونو ببندن، شما یه سفر رو بر ما تعریف کنید، از هر جایی که دوست دارید، با هر مدلی که دوست دارید ولی راوی این سفره شما باشید.
آقای تشکر: خب میخوای بری مسافرت؟
امیرحسین: آره ببینید میدونید میخوام چی باشه؟ میخوام اینجوری باشه که مخاطبامون این تیکه از پادکستو که میرسن چششون رو ببندن و با شما یه جایی رو، یه سفر خیالی رو تجربه کنن.
آقای تشکر: بزارید من از اینجا بگم که ما رسیدیم به مقصد اتفاقا از مقصد، هواپیما فرود اومده، ما اومدیم میخوایم چمدونامونو برداریم و شمایی که با من هستید هنوز نمیدونید که من میخوام شما رو کجا ببرم. چمدونامونو برمیداریم از فرودگاه میایم بیرون و شما میبینید که ما توی شهر زیبای شیراز هستیم. خب اولین چیزی که میاد به ذهنمون اینه که بخوایم بریم حافظیه و سعدیه رو ببینیم ولی من نمیخوام ببرم شما رو اونجا. خب ما باید یه استراحتی بکنیم، میریم یکی از این اقامتگاهها، نه هتل، اقامتگاههای خیلی قدیمی که بازسازی شده و اینها رو میگیریم و فردا صبح زود قراره بریم یه جایی، شام میخوریم و میگیریم میخوابیم چون صبح زود باید بریم. سوار ماشین هستیم از شهر میزنیم بیرون، شما خستهاید، توی ماشین میخوابین، ماشین همچنان داره میره و وقتی ماشین متوقف شد، شما چشماتون رو باز میکنید، از ماشین که پیاده میشید اولین چیزی که میبینید پلههای تختجمشیده، و اون معماری که اونجا هست و میرین و داخل تختجمشید رو میگردین. اون وقتی که وقتی شما اون نقش و نگارها رو دارید میبینید نمیدونید که دو هزار و پونصد سال پیش چی بوده، چه جوری، دارین فکر میکنید که چجوری اینا رو ساختن ولی همچنان براتون گنگه ولی جذابه ولی باشکوهه چون توش تاریخ هست، تختجمشید رو میگردیم و تموم میشه و فکر میکنید میخوایم برگردیم به شیراز، در صورتی که ما نمیخوایم برگردیم به شیراز. ما میخوایم بریم پاسارگاد رو هم ببینم. حول و حوش یک ساعت و خردهای راه میریم تا پاسارگاد رو ببینیم که تقریریبا چیزی ازش باقی نمونده ولی میدونیم که تو این خاک و اینجا چه خبرهایی بوده و چه چیزهایی بوده. بعضی وقتا خود من که یه همچین جاهای تاریخی میرم که به شدت علاقهمندم، به شدت، چه داخلی چه خارجی، دارم به این فکر میکنم اینجایی که الان من پا گذاشتم کیا پا گذاشتن. تختجمشید و پاسارگاد شاید جذابترین جا، یکی از جذابترین جاهایی باشه که من ترجیح میدم حتی یه بار دیگه هم باز برم ببینم.
ترانه «ایران من» اثر همایون شجریان
امیرحسین: اهل خیالپردازی هستین؟
آقای تشکر: خیلی.
امیرحسین: یعنی اصلا فکر کنم بخش جدا ناشدنی بازیگری هم باشه دیگه خیالپردازی.
آقای تشکر: اصلاً بدون اون نمیشه، اصلا بدون اون نمیشه. بخش عمدهشم از واقعا از خوندن چیزه، از خوندن کتابه. یعنی درسته اون برای شما خیالپردازی کرده نویسندهه ولی وقتی شما دارین میخونین شمایید که دارید کارگردانیش میکنید. درسته رنگشو گفته قرمز ولی اندازه قرمزیش شما دارین. درسته یه خانمی رو داره توصیف میکنه که اینجوری پوشیده اینطوری، یا یه آقایی رو که اینطوری، ولی رفتارش رو شما دارین خیالپردازی میکنین.
امیرحسین: بالاخره اون تاثیره رو میتونی بزاری.
آقای تشکر: خیلی، آره و این جذاب میکنه.
امیرحسین: این خیالپردازیه برای شما در رابطه با … چون اشارهام کردین تو صحبتها در رابطه با سفر هم هست؟ یعنی چقدر پیش میاد که تو خونه نشستین حالا مطالعه میکنین یا کارای دیگه، خیال سفر تو ذهنتون اینقدر بزرگ بشه، اینقدر بهش بپردازید که یهو حس کنید آقا انگار من واقعا یه سفر رفتم برگشتم؟
آقای تشکر: یکی دیگه از چیزایی که برای من خیلی جذابه، خیلی جالبه، اینه که ماها چون از بچگی خب رسانه خاص دیگهای نداشتیم و فقط رادیو داشتیم و تلویزیون داشتیم و تو این رادیو و تلویزیون، اینقدر حرفا از جاهای مختلفی گفته میشد که ماها تصور میکردیم، خیال میکردیم حتی ممکنه اون تصورات و خیالاتمون خیلی بزرگتر از اونجایی باشه که الان داریم میشنویم یا اون موقع داشتیم میشنیدیم ولی برام اینطوری بخوام بهت بگم که مثلا دارم میگم وقتی از تلویزیون فلان فیلم رو که مثلا میدیدیم تو فلان شهره حالا میخواد اصلا داخلی باشه، اصلا ایران باشه، یا خارجی باشه، تو اروپا باشه، یا هالیوود باشه و اینا، وقتی تو میری اون شهری که مثلا اون فیلمی که تو بچگی دیدی، وقتی داری نگاش میکنی، اون لوکیشن رو وقتی داری از نزدیک میبینی، این برات جذابه دیگه، این برات جالبه دیگه.
امیرحسین: کجا شما این حسو داشتید انقدر نزدیک و اینقدر لمس شده با این خاطرهای که دارید میگید باشه یعنی یه جایی تو بچگی و بعداً شما رفتید اون رو بعدها دیدید و براتون خیلی عجیب بود؟
آقای تشکر: مثلا حالا یکی از جاهایی که الان اصلا اونجایی که الان میخوام بگم مثلا مرکزشه یعنی یونیورساله اصلاً. ما وقتی پلههای اسپارتاکوسو هنوز اونجا داری میبینی که نگه داشتن، خب برات، حالا خودشون به هر حال برای خود همون یونیورسال یه شامورتیبازیایی دارن که یه خرده رنگو لعاب بدن و فلان اینا ولی هالیووده، نهایتش هالیووده.
امیرحسین: تماما هالیووده.
آقای تشکر: آره دیگه و استودیوهایی که اونجا هست که هنوزم که هنوزه، در حال فیلمبرداری هستن تو اون استودیوها، تو وقتی اونارو میبینی میبینی ای وای مثلا …
امیرحسین: یه حس دوگانهست دیگه یعنی هم یه عظمتی از تاریخ رو داری دریافت میکنی هم یه چیزی از دوران بچگی، یه حس نوستالژی….
آقای تشکر: آره، اون هست که تو رو کنجکاو کرده که بخوای بری ببینی، وقتی یهو جلو چشمت ظاهر میشه ناخودآگاه هم دوران بچگیت میاد، بعد این دیزالت میشه تو همدیگه، یه حس عجیب و غریبی میاد سراغت یا مثلا دارم میگم تو خود انزلی، اتفاقا یکی از شهرهاییه که فیلم سینمایی توش خیلی تولید شده، خیلی تولید شده، تو جایجای انزلی، تو مرداب انزلی، بعد فیلمای سینمایی تولید شده که جنگی بوده، توی بلوار انزل فیلمایی ساخته شده که تاریخی بوده یا وسط شهرش یا تو بازار روزش یا توی …. ببین جایی هستی که همش فیلمهای سینمایی تولید شده، حالا یا به خاطر … حتما به خاطر اقلیمشه، حتما به خاطر آب و هواشه، حتما به خاطر رنگی که اون شهر داره و اتفاقا من شانس اینو داشتم که تو یکی از شهرهای دنیا، تو یکی از شهرهایی باشم که فیلم سینمایی توش خیلی تولید شده و سریالهایی هنوز داره توش تولید میشه و این خب جذابه دیگه، با چیزی که تو به لحاظ شغلی و اینکه تو انقدر کارت رو دوست داری که برات اینقدر مهمه یهو میبینی شهری که توش دنیا اومدی و بزرگ شدی، کلی فیلم سینمایی توش تولید شده و اینجا جذاب میکنه اونجارو.
امیرحسین: چقدر عالی خیلی به نظر گفتگوی خوبی شد.
آقای تشکر: ببین من اینقدر هیجانزدهم راجع به مسافرت، ممکنه یه خرده پراکندهگویی، با پراکندهگویی حرفامو زده باشم ولی صحبت مسافرت که میشه مثل همه منم هیجانزده میشه…
امیرحسین: نه، این خیلی به نظر من یکی از گفتگوهای خیلی خوب ما تو رادیو دور دنیا شد.
آقای تشکر: لطف دارید، لطف دارید.
امیرحسین: میخوام تو این قسمت پایانی یه سوال بپرسم، غالبا هم میپرسم از مهمونامون، اینکه کدوم شهر، کدوم سفره که هنوز نرفتید مونده تو دلتون، خیلی هم دوست دارید برید و جزو برنامه مهماست؟
آقای تشکر: اوهوم، من خیلی دوست دارم که خیلی قشنگ و درست حسابی بتونم برم چین رو ببینم. چین رو هنوز ندیدم و میدونم که خیلی جاهای دیدنی داره چین. کشور چین با فرهنگی که اونجا داره…
امیرحسین: آسیای شرق
آقای تشکر: آسیای شرق و اینکه تقریبا این طرف که جایی نمونده، چرا یه چند تا جایی مونده مثلا آکروپلیس هنوز مونده که اونم یکی از جاهایی که باید برم یونان رو باید برم ببینم و چین، چین رو باید یه دورخیزی بکنم که برم یه یه دو سه هفتهای برم چین رو بتونم بگردم. مشخصا باید دیگه مسافتی تو اون دیوارش باید برم.
امیرحسین: یعنی اگر حالا اون سمتا، پس ژاپنم احتمالا به همون میزان جذاب میتونه باشه.
آقای تشکر: ژاپن هم بله بله بله ولی چین به نظرم خیلی هیجانانگیزتره.
امیرحسین: از چه نظر به نظرتون؟
آقای تشکر: به لحاظ فرهنگیش، به لحاظ اقلیمیش حتی به نظرم. حتی خیلی دوست دارم اگه بشه واقعا بریم کاپوکی رو از نزدیک ببینم با اینکه ما توی جشنوارههای مختلف تئاتر، سالها پیش و نه این اواخر از چین میاومدن و تئاتر کاپوکی رو میآوردن ولی خیلی دوست دارم که برم اونجا و ببینم که … جای شلوغشو نمیخوام.
امیرحسین: تا حالا یعنی ندیدید کاپوکی و اینا رو.
آقای تشکر: یک بار دیدم منتها مال خیلی سال پیشه، دوست دارم تو کشور خودشون ببینم. آره چین یکی از جاهایی که دوست دارم برم ببینم.
امیرحسین: خیلی هم عالی، اگر که حرف آخری، نکتهای با شنوندههای رادیو دور دنیا، چیزی که فکر میکنید نگفتید و میخواید بهش اشاره کنید ما میشنویم.
آقای تشکر: چمدونتون دم دستتون باشه، حیفه، میدونم خیلی از ماها به خاطر شرایطی که داریم، خیلی از جاهایی که واقعا خیلی دوست داریم که بریم ببینیم رو نمیتونیم بریم ببینیم. حالا چه به لحاظ مالی، چه به لحاظ چیزای دیگه، ولی خیلی خونه نمونین، خیلی مسافرت خیلی تاثیر میذاره روی زندگی. بعد مسافرت خیلی تاثیر میذاره روی بچههامون، مسافرت خیلی تاثیر میذاره روی روابطمون، مسافرت ما رو اصلا کوچیک نمیکنه، مسافرت ما رو بزرگ میکنه، از خیلی چیزا هم نترسین، حالشم داشته باشین، برین، چون اگه نرین ممکنه بعدا حسرت بخورید که چرا نرفتید. جایی که میتونید برید رو برید واقعا، نمیخواد که خیلی قدم گندهای رو بردارید که یه موقعی نشه، جایی که دوست دارید برید رو برید، کیف کنید، عشق کنید. همین.
واقعا دست مریزاد به این همه ذوق و تلاش بچه های ماکتینگ علی بابا، من پادکست هاتون رو میشنوم کیف میکنم، موضوع عالی، ادیت عالی، سناریو عالی
از همین جا پشت گوشی، یه تشویق ایستاده براتون👏👏
سلام خسته نباشید
واقعا راست میگن مسافرت واقعا خوبه تجربه سفر های هوایی زمین ریلی دریایی ولی کاش یه کم ارزان می شود تا همه استفاده کنند واقع گرونی باعث میشه آدم خیلی از تجربه ها از به راحتی از دست بدن😔😔🥺😔😞