1101

فصل ۲ – اپیزود ۱۱ رادیو دور دنیا – روایت حسن معجونی از زنجان؛ آغاز رهایی در سفر

سکانس آخر فیلم «جهان با من برقص»

سولماز: سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین! من سولماز محمدبخشم و من امیرحسین مرادی. صدای ما رو از قلب شرکت سفرهای علی‌بابا، یعنی ساختمون روز اول می‌شنوین. اینجا رادیو دور دنیاست، یه پادکست سفری که توی هر اپیزود، راه رو از گوشمون شروع می‌کنیم و به گوشه‌گوشه دنیا می‌رسیم. به این امید که با این همسفری، رویای سفر رو تو دلامون زنده نگه داریم و تاثیری که هر سفر توی زندگیمون می‌ذاره رو پیدا کنیم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علی‌بابا، خیال‌پردازی رو تمرین می‌کنیم و برای این کار نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم… بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کارش، لابه‌لای ظرفای نشسته، تو مترو، اتوبوس یا حتی تو بی‌خوابی آخر شب گیر افتاده و دلش می‌خواد برای ساعتی هم که شده، بره به جایی غیر از اونجا که هست. این اپیزود تو پاییز صفر و دو منتشر شده و شروع یک همسفری تازه‌ست.

 

موسیقی فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟»

 

خب تا اینجای اپیزود همونجوری که صدای امیرحسین رو شنیدید، احتمالا متوجه شدید که از اینجا به بعد رادیو دور دنیا، یه همسفر جدید بهمون اضافه شده. امیرحسین اون همسفر تازه‌نفس ایشاالله خوش‌سفریه که از اینجا به بعد همسفر تک‌تکمون و البته رادیو دور دنیاست. امیرحسین اگر موافق باشی اصلاً قبل از اینکه بریم سراغ موضوع این اپیزودمون راجع به این حرف بزنی که برای خودت سفر کجای زندگیته؟ حال و هوای سفرت چه شکلی میگذره؟



امیرحسین: خیلی هم خوب. سولماز قبلش می‌خواستم بگم که چقدر خوشحالم از این که اینجا هستم، رادیو دور دنیا همیشه جزو یکی از پادکستایی بوده که من مورد علاقه‌م بوده، خیلی دوست داشتم و دنبال می‌کردم و با اون علاقه‌ی شخصی که به بحث سفر داشتم و محتوای رادیو دور دنیا هم سفره، این شنیدن رو برای من چند برابر دلچسب و دلنشین می‌کرد. بحث سفر برای خود من به نظرم یه ذره بحث متفاوت و بحث درونی‌تریه. حالا شاید خیلی‌ها اون گشت‌وگذار و بیرون رفتن و تفریح و این اتفاقات تو سفر براشون دلچسب و خوشایند باشه، برای من از بچگی یادمه سفر خیلی بحث درونی‌تری بود، خیلی حس و حال درونی‌تری داشتم، غالبا هم اقوام، فامیل وقتی باهاشون سفر می‌رفتم یه جمله‌ مشترک در رابطه با من داشتن اینجوری بودن که امیرحسین تو سفر آروم‌تر می‌شه. بچه که بودم خیلی دلیل این آروم بودنه رو متوجه نمی‌شدم و فکر می‌کردم که خب احتمالا از یه محیطی رفتم یه محیط جدید و این آروم بودن برای اونه. یه ذره که بزرگتر شدم متوجه شدم که تجربه‌ای که توی سفر دارم به این جهت برای من درونی‌تره که انگار خودم هم از اون حال و هوای همیشگی خودم وقتی که دور می‌شم علاقه پیدا می‌کنم بیشتر فکر کنم، فکر کردن به خیلی چیزهایی که شاید حتی تو روزمره‌مون فرصت نکنیم بهش فکر بکنیم، انقدر همه درگیر کار باشیم، انقدر درگیر مشغله باشیم، به خودمون و در واقع اون احوالات درونی خودمون نتونیم فکر بکنیم، من خیلی سفر برام اینجوری تداعی می‌شه که هر موقع واردش می‌شم هم آروم‌تر می‌شم، هم بیشتر فکر می‌کنم، چه اون بخش‌های خوشایند سفر که با اقوام و دوست و فامیل بالاخره دور هم هستیم، چه حتی اون بخش‌های ناخوشایند سفر که دوست دارم ازش به عنوان رنج سفر یاد بکنم، حتی اون بخش رنج سفر رو هم من به چشم اتفاق ناخوشایند بهش نگاه نمی‌کنم و اتفاقا بیشتر منو به فکر فرو می‌بره.

سولماز: دو تا چیز خیلی تو ذهنم پر رنگ شد؛ یکی که می‌گی که تو سفر آروم می‌شی، راستش رو بخوای من این سفرای اخیری که داشتم، یه جاهاییش، خیلی منم به این آرامش رسیدم و یه جمله‌ای همش توی ذهنم داره تکرار می‌شه اصلا دیگه تایتل این مدل سفرا شده، همش می‌گم لذت ته‌نشین شدن، و واقعا واسه‌ منم اینجوری بوده که یه وقتایی تمام مزه‌ سفر واسم اون لحظه‌هایی بوده که احساس می‌کردم واقعا همه چی توم ته‌نشین شده یه آرامشی واسم اتفاق افتاده و نمی‌دونم این لفظ دم کشیدن سفری که آقای ضابطیان هم توی اپیزود گفته بود واقعا همیشه گوشه‌ ذهن من هست این رو خیلی قبول دارم. راجع به رنج سفری هم که گفتی من داشتم فکر می‌کردم که ازت بپرسم دقیقا چه لحظه‌هایی واست بوده که احساس کردی رنج سفر اتفاق افتاده؟

1102

امیرحسین: ببین برای منی که یه ذره محافظه‌کارم اصلا این جابجا شدنه سولماز از ابتدا برام سخته، برام یه ملال و رنجی رو داره، چون حس می‌کنم از اون محیط امنه یه جورایی خارج شدم و هر جایی هم که میرم ابتدا اصلا تا با اون محیط یه ذره گرم بگیرم و به قولی آداپته بشم زمان می‌بره. من برام رنج سفر اون لحظه‌ای که خیال سفر در ذهن من شکل می‌گیره و من قصد می‌کنم که یک جایی برم یه جوری شروع می‌شه. چرا؟ از همون نقطه‌ای که فکر می‌کنم قراره مدتی روتین زندگیمو بزارم کنار و با چیزهایی مواجه بشم که نمی‌دونم چیه و قراره جایی برم که نمی‌دونم کجاست، آدم‌هایی رو ببینم که تا قبل از اون نمی‌دیدمشون، این برای من درونی یک رنجی رو داره و یک مواجهه‌ ناشناخته‌ای رو برام داره تا این که حتی وارد سفر می‌شیم، وارد مسیر می‌شیم، به اون نقطه که می‌رسیم، بالاخره سفر کردن یه سری ملزوماتی داره که شما تو زندگی عادی نداری دیگه، حالا شاید اون غذا خوردن مثل غذای همیشگی تو خونه‌ت نباشه، لباس پوشیدنه، محل اسکان برای منِ محافظه‌کار همه‌ این‌ها در وهله‌ اول تداعی‌کننده‌ یه رنجه ولی اون رنج خوشاینده که آدم دوست داره یه ذره بیشتر تحملش بکنه، یه ذره بیشتر باهاش دست و پنجه نرم کنه که به قول تو ته‌نشین بشه، حالا به قول آقای ضابطیان ته‌نشین بشه و همه‌ این‌ها هم در نهایت یعنی اونجایی که دیگه رنجه خیلی برای من تداعی‌کننده‌تره، بخش برگشتن از سفرست، یعنی تو یه چیزی رو، یه حالی رو، یه حال درونی رو به نظر من چند روز با خودت داری و بعد از مدتی اونو همونجا می‌ذاری، احوالات رو هم اونجا می‌ذاری و فقط خاطرش رو و اون چیزی که تجربه کردی رو با خودت برمی‌داری می‌بری. این بخشش برام اتفاقا اون رنجه‌ست که من از اوناییم که همیشه موقعی که داریم برمی‌گردیم ناراحتم.

سولماز: دلت می‌گیره، آهنگای غمگین پلی می‌کنی و (خنده)

امیرحسین: یعنی من از ابتدا که می‌گیم خب کی بریم، من قیافه‌م دگرگون شده تا زمانی که که برسیم و یک هفته شاید بگم ده روز بعد از سفرم این حالتا رو هنوز دارم یعنی واقعا انگار یه چیزی از من مونده اونجا تا وقتی بخوام دوباره برگردم به اون زندگیه، برام یه ذره سخته و یه ذره زمان‌بره. من به طور کلی منظورم از رنج سفر این بود و اون بیشترین بخشش که برام تداعی‌کننده‌ست اون بخشِ در واقع برگشتنه و اون پیاده شدنه از اون قطار سفر بود.

سولماز: اصلا داشتی صحبت می‌کردی، من داشتم با خودم فکر می‌کردم که پس من الان در حال حاضر حسابی درگیر این رنج سفری‌ام که داری می‌گی. من قراره از این هواپیما، قطار، ماشین، هر چی که اسمشو بذاریم و مهم‌تر از همه از این همسفری به شکلی که پشت میکروفون باشم، پیاده بشم اما خب قطعا برای من رادیو دور دنیا یه جایگاه خاصی داره و معنی واقعی یعنی اگه من بهم بگن همسفری کلمه‌ای که میاد تو ذهنم رادیو دور دنیاست. چون پشت میکروفون خیلی فرصت سفر، خیلی فرصت همسفری، خیلی فرصت خیال‌پردازی سفر داشتن رو داشتم و من هزار و یک رویای سفر رو از پشت این میکروفون شروع کردم و شانس اینو داشتم که یه سریاشون تو دنیای واقعی تجربه بکنم.

امیرحسین: سولماز الان دیگه حالا با توجه به چیزی که گفتی یه جورایی شما ایستگاه آخرت با رادیو دور دنیاست.

سولماز: آره دقیقا این اپیزود دیگه آخریشه

امیرحسین: و ما بعد از این صدا و حضور شما رو به صورت فیزیکی البته توی رادیو دور دنیا نداریم، من مطمئن هستم که همراهیت رو با رادیو دور دنیا خواهیم داشت اما خب حضورت رو نداریم، می‌خوام یه ذره الان از این حس و حالت بگی و اینکه تموم شدن سفر با رادیو دور دنیا برات چه شکلیه الان؟

سولماز: واقعیتش رو بخوام بگم مثلا سفر با رادیو دور دنیا تموم نمی‌شه واسم راستش رو بگم و خیلی خیلی حس عجیبیه، خیلی زود گذشت، قبل از من پانته‌آ اینجا بود، ما همسفری با پانته‌آ رو داشتیم، چقدرم همسفری دلچسبی باهاش داشتیم، بعد من اومدم، زمان برد، جا افتادم و خیلی چیزهای خوبی اینجا تجربه کردم، خیلی قد کشیدم، خیلی قد کشیدم و سفر همیشه برای من پررنگ‌ترین و هیجان‌انگیزترین چیز زندگیم بوده، هست و واقعا این خیلی شدیدتر و بیشتر شد و البته اینو باید بگم که این خداحافظی به خاطر تغییر فیلد کاری من بوده وگرنه که اگر قرار بود جایی باشم و از سفر بگم هیچ جایی برام دلچسب‌تر از دور دنیا نبود. رادیو دور دنیا رو با چشم پر از محبت و گوشی که واقعا عاشقانه داره گوش می‌ده دنبال می‌کنم و می‌گم دیگه فقط این همسفریه شکلش اینجوریه که دیگه من پشت میکروفن نیستم و قراره این همسفر به عنوان شنونده، خیلی بامزه می‌شه دیگه، تا الان این شکلی داشتم تجربه می‌کردم، از اینجا به بعد از این به بعد من احتمالا واستون کامنت بذارم و (خنده) بگم که اینجا رو اینجوری کنید، چرا فلان بود چرا نبود، وای این مهمونتون رو خیلی دوست داشتم، این کارو کنید، اون کارو کنید و مدل جدید تازه‌ای لذتش رو ببرم ولی اینم می‌خوام بگم که توی این مدت، که حالا این اپیزود ضبط بشه، چون دیگه تصمیم من قطعی شده بود هر سفری که می‌رفتم و می‌دونستم که خب از اینجا به بعد دیگه نمی‌تونم حالا اون اتفاقایی که تو سفر تجربه می‌کنم رو توی رادیو دور دنیا بیام ازش حرف بزنم، همیشه یه غمی ته تجربه‌هام بودش و قطعا از این به بعدم می‌مونه ولی خب دقیقا همینه دیگه، یه رنجیه که قراره برگردم از سفر، یه مدل دیگه‌ای همراهی داشته باشم ولی خب باز هم به خاطر این همراهی که بالاخره دورادور هم هست اون شیرینیش زیر زبون من قطعا می‌مونه.

امیرحسین: خیلی هم عالی، سولماز به نظرم تو این همه سال‌ها، با این همه مهمونی که تو رادیو در دنیا داشتی الان جاشه که خودتم به این سواله جواب بدی که سفر برای تو معناش چیه؟ تو چجوری سفر رو تعریف می‌کنی؟

سولماز: سفر، آره راست می‌گی (خنده) وقتشه که خودم به این سوال جواب بدم. سفر برای من من این که تو داری می‌گی که وقتی که مثلاً حالا یه تغییری داشتن سخته و این داستانا، من عاشق تغییرم، خیلی زیاد و اصلا همین تغییر فیلد کاریه هم دقیقا از سر همینه دیگه چون واقعا احساس می‌کنم که … حالا یه چیز مزه‌ای بگم، من ۲۹ اسفند به دنیا اومدم، سه ساعت مونده به سال تحویل و توی اون ساعتها، اوج بی‌قراریه آدماست. یعنی هیچی سر جاش نیست، همه دارن می‌دو‌ان، یه کاری می‌کنن، یه چیزی می‌چینن، یه سری چیزا رو تو ذهنشون جمع‌بندی می‌کنن، پلن می‌ریزن، هیچی سر…. یه بی‌قراری خاص باکیفیتی داره توی اون لحظه‌ها اتفاق می‌افته و من دقیقا اون ساعتها به دنیا اومدم و همیشه می‌گم سولماز وا بده، این چیزیه که تو باهاش به دنیا اومدی و این بی‌قراریه هست و همین باعث شده که سفر واسه من شیرین‌ترین قسمت زندگیم باشه و هر جایی که خیلی خوشحالم، خیلی غمگینم، دلم تغییر می‌خواد دلم تنوع می‌خواد، دلم حتی یک آرامش و یه می‌گم همون ته‌نشین شدنم که می‌خواد به سفر فکر می‌کنم و خب تا الان توی زندگیم هیچ لذتی برام بالاتر از سفر نبوده و خیلی زیاد، خیلی زیاد، خیلی زیاد برام معاشرت توی سفر، می‌گم دیگه اگه قرار باشه یه کلمه‌‌ای توی سفر برام خیلی پررنگ باشه، معاشرته. همیشه عاشق اینم که یا با همسفرای تازه آشنا بشم یا آدمای جدید ببینم یا سبک جدیدی از معاشرت با آدمایی که تا دیروز می‌شناختم، توی سفر بتونم تجربه بکنم و به نظرم واقعا هم اون بستر سفر یه چیزی رو فراهم می‌کنه که تو یه روی دیگه‌ای رو از آدما می‌بینی و این خیلی جذابه.

امیرحسین: پس فکر می‌کنم که خاطره‌انگیزترین قسمت رادیو دور دنیا احتمالا اون معاشرت با مهمون‌های مختلف و گفتگو با خودشون باید بوده باشه برات؟

سولماز: خیلی جذابه که تو به واسطه‌ یه موضوعی به واسطه‌ پشت یک میکروفون نشستنی، فرصت معاشرت و سرک کشیدن توی دنیای درونی آدما رو داشته باشی. مهمونا که می‌اومدن خیلی وقتا اولش خب یه کم طول می‌کشید دیگه تا اون ارتباط شکل بگیره، مثلا اپیزودا رو که گوش بدین، اولش بالاخره یه خرده فضا یه خرده رسمی‌تر شروع می‌شه، هر چقدر که جلوتر می‌رفتیم، واقعا اتفاق می‌افتاد که احساس می‌کردیم یه فضای یکسانی بینمون اتفاق افتاده و یه جاهایی انگار یه تجربه زیست، طبیعتا تجربه زیست مشترک با همه رو لزوما نداشتیم با همه مهمونا ولی یه جاهایی که مشابه بودیم رو پیدا می‌کردیم و اون لحظه‌ها خیلی خیلی لحظه‌های شیرینی بود، خیلی لحظه‌های شیرینی بود و مثلا من تک‌تک مهمونا رو تو جاهای مختلف که حالا می‌بینم یا دنبالش می‌کنم یه چیزی، من اون لحظه‌هایی که پشت این میکروفن به واسطه‌ی معجزه‌ واقعا سفر تونستیم به هم نزدیک بشیم، اون لحظه‌ها رو واقعا هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.

امیرحسین: خیلی هم عالی. سولماز می‌خوام به عنوان آخرین سوال و آخرین حضورت توی رادیو دور دنیا برامون توصیف بکنی که سفرت با رادیو دور دنیا چه شکلی بود؟

سولماز: خب راجع به این همسفری که بخوام بگم، رادیو دور دنیا با یه بلندپروازی شروع شد واسه‌ من و طبیعتا وقتی که می‌خوای یه کار متفاوتی بکنی و بخوای یه چیز جدیدی رو خلق بکنی یه اضطراب و استرسی هم همراهش داره. این مدلی برای من شروع شد ولی عین یه چیزی که هی ریز ریز ریز ریز واسش تلاش می‌کنیم و یهو اتفاق می‌افته، یهو وارد یه جا بشی، عین دقیقا بخوام بهتون بگم دیدین تو یه جاده‌ای می‌افتی جاده حالا ممکنه خیلی منظره‌ خاصی نداشته باشه، هی پیچ پیچ می‌ری یهو یه پیچی رو که می‌پیچی می‌افتی تو یه جایی که پر از دار و درخت و یه عالمه منظره‌ هیجان‌انگیزه. همینطور بود واسه‌ من و من به واسطه‌ رادیو دور دنیا خیلی دوستای خوبی پیدا کردم، خیلی حتی ارتباط‌هایی که مجازی بود ولی خیلی دلی بود با شنونده‌ها پیدا کردم و فکر می‌کنم که شاید هیچ وقت تو آینده نتونم این مدل ارتباطی که داشته باشم رو که داشتم و داشته باشم ولی چیزی که هستش اینه که به خیلی چیزاش فکر کردم، به موضوع سفر بودنه که باعث این موضوع شده بود، دلی بودن، خود من خیلی دلی پشت میکروفون می‌شستم حقیقتا همیشه و این واقعا اتفاق افتادش که یه عالمه ارتباط خوب، یه عالمه تجربه خوب و یک عالمه رویای سفر واسه من به وجود اومد که تازه از اینجا به بعد باید برم سراغش و خیلیاش رو حقیقی بکنم.

امیرحسین: و حرف آخرت با شنونده‌ها و رادیو دور دنیا چیه؟

سولماز: امیرحسین این اولین حرفم به خودته (خنده) رادیو دور دنیا رو دو دستی سه دستی چهار دستی پنج دستی شش دستی تقدیمت می‌کنم و ازت می‌خوام که حسابی حواست باشه، مطمئنم که هست، مطمئنم که تمام‌قد بالا سر رادیو دور دنیا هستی و یه همسفر با کیفیت و درجه یکی واسه‌ شنونده‌هامون ولی باید بگم دلم خیلی زیاد برای پشت این میکروفون نشستن تنگ می‌شه، دلم خیلی زیاد برای ارتباط داشتن باهاتون تنگ می‌شه، همسفرای بی‌نظیری بودید، من خیلی حال خوبی رو کنارتون تجربه کردم و یکی از هیجان‌انگیزترین اتفاقا واسه من وقتایی بوده که توی یه سری سفرها با بعضی از شنونده‌ها همسفر شدم یا همو دیدیم، خیلی اتفاقی راجع به رادیو دور دنیا حرف شده و ما فهمیدیم که یه جایی یه نقطه مشترکی با هم داریم و این خیلی واسه من شیرین بوده و امیدوارم از اینجا به بعد همسفری درجه یکی ادامه داشته باشه و به عنوان جمله‌ آخر اگر بخوام بگم باید بگم که ذات سفر تغییر و یک جا نمودن، رفتن و ادامه دادن. قطعا از اینجا به بعد هم این همسفری بی‌نظیر می‌ره جلو.

امیرحسین: ما هم همزمان خوشحال و ناراحتیم سولماز جان، خوشحال از این که می‌دونیم توی ماجراجویی جدید و ماجراجویی تازه‌ت قراره که کلی اتفاقات خوب و کلی روزهای خوبی رو در پیش داشته باشی و تجربه کنی و ناراحت از اینکه بالاخره هر سفری و هر رفتنی یک پایانی داره و این پایانه هم، هم برای ما، هم برای شنونده‌های رادیو دور دنیا پایان یه کوچولو غم‌انگیزیه. ممنون از حضورت، همسفری و تاثیر تو توی رادیو دور دنیا قطعا فراموش نخواهد شد.

 

موسیقی سازدهنی سریال «شهرزاد»

 

خب همراهان رادیو دور دنیا همسفر این اپیزود ما یکی از بازیگران خوب و دوست‌داشتنی سینما و تئاتر کشورمون هستش، کسی که سال‌های زیادیه هم در عرصه بازیگری و هم در عرصه کارگردانی در سینما و تئاتر مشغول فعالیت هستن. این شما و این آقای حسن معجونی…

آقای معجونی به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین…

معجونی: سلام، خیلی ممنون، ممنون از دعوتتون، خیلی خوشحالم که اینجا هستم.

امیرحسین: ما هم از حضور شما خیلی خوشحالیم، واقعا جای شما بین مهمونای رادیو دور دنیا خیلی خالی بود. من مطمئنم که گفتگوی خیلی خوبی خواهد شد. آقای معجونی من می‌خوام سؤالم رو و این گفتگو رو اصلا با این مقوله شروع بکنم که چرا به شهر زنجان انقدر کم پرداخته شده؟ چرا ما اطلاعاتی که در رابطه با شهر زنجان داریم در بین عموم مردم به اندازه‌ شهرهای دیگه قوی نیست؟ تجربه‌ شما از بودن توی شهر زنجان چه پاسخی رو به این سؤال میده؟

معجونی: والا فکر می‌کنم شاید با این شروع بکنم، بگم که تصور خودم چیه. چرا ممکنه که مثلا این تصویر برای دیگران کمرنگ باشه. فکر می‌کنم از اونجایی که زنجان در واقع وسط یه چهارراه قرار داده که یه ورش به اصطلاح آذربایجان هست که شاخصش تبریزه، بالا گیلانه، شاخص رشته، این ور، قزوین الان برای خودش جدا شده ولی اون موقعی که من اونجا بودم یادمه با استان تهران همجوار بودیم که شاخص تهرانه و پایینم کردستان. نمی‌دونم حالا چه جوری از زیر این سایه آدم می‌تونه دربیاد بیرون، چهارتا به اصطلاح، شاخص دور و ورت باشه و شایدم مثلا چیزهایی وجود داره که یه ذره ماها معمولا استناد بهش می‌کنیم، مثلا می‌گیم که چرا فلان جا اینجوری هستش، با خودمون می‌گیم یه تعداد معماری اونجا وجود داره، قدمتی وجود داره، نمی‌دونم اینا، شاید چون خاطرم هستش که این اواخر مثلاً می‌رفتیم، اواخری که دارم می‌گم برای بیست سال پیشه، می‌رفتم، می‌دیدم مثلا می‌گفتن غار کتله‌خور کشف شده، نمی‌دونم فلان و چیزهایی اضافه شده، تنها چیز دیدنی که من می‌تونم بگم اون بازار قیصریه‌ست که بازار معروفیه، بازار طاقدار، یه دو تا بازار خیلی گنده‌ست کنار همدیگه. این سلطانیه هست.

امیرحسین: گنبد سلطانیه

معجونی: که در واقع گنبد سلطانیه  که خب یه ذره فاصله داره، بقیه چیزی نمی‌تونم بگم چون همش مثلاً نسبت به جاهای دیگه شاید به چشم نیاد، میگم اون دور و وریامون انقدر برای خودشون هویت دارن شاید اینجا خیلی دیده نمی‌شه، ولی تصور می‌کنم، برای خودم اینجوریه که ماها وقتی می‌ریم یک جایی در وهله اول، شاید بیشتر از این که این بناها رو انتخاب بکنیم، اقلیم رو انتخاب کردیم و این اقلیم خیلی مهمه فیلینگیه ها این چیزی که دارم می‌گم یعنی اصلا ربطی به هیچی نداره. برای من شاید مثلا خاطره‌م از زنجان برف سنگین، زمستونای خیلی سهمگین و خودمم تو یکی از همون زمستونا، دی ماه مثلا ۵ صبح به دنیا اومدم. فکر می‌کنم دیگه می‌تونم بگم مثلا قطب جنوب به دنیا اومدم. انقدر …

امیرحسین: انقدر هوای سرد.

معجونی: الان اینجوری هستش که بعضی وقتا مثلا با فامیلا شروع می‌کنم صحبت کردن، میگن که برف اومده، یعنی براشون یه چیز ویژه‌ست ولی اون موقع ما بچه بودیم همش برف بود، یعنی خاطره‌ تابستونا خیلی کمرنگ بود، خاطره‌ پاییز کمرنگ بود ولی برف سنگینی بود. کوچه‌های ما یادمه که این برفای پشت بوم رو وقتی می‌ریختن، این وسط کوچه جمع می‌شد، آدمایی که از سمت راست کوچه می‌رفتن، سمت چپیا رو بعضی وقتا نمی‌تونستن ببینن، انقدر حجم این برف زیاد بود. و ما اون وسطا درهایی باز می‌کردیم، پنجره‌هایی باز می‌کردیم، قلعه‌هایی می‌ساختیم، اون موقع از برف که برام شاید از قلعه‌های تاریخی که الان ازش داریم صحبت می‌کنیم چیزتر باشه یه ذره برام، ملموس‌تر باشه.

 

شعر «برف نو برف نو سلام»- صدای احمد شاملو

 

امیرحسین: من فکر می‌کنم خیلی از ماها این ویژگی رو داشته باشیم که وقتی می‌خوایم سفر بریم تمام فکر و ذهنمون درگیر مقصده و به قولی از مسیر به اصطلاح لذت نمی‌بریم، فکر می‌کنم با توجه به توضیح شما درباره‌ اینکه زنجان وسط یه چهارراهی بین شهرهای دیگه قرار داشته، زنجان همیشه تو مسیر سفر بوده یعنی مردم مواجه‌شون با زنجان، چه برای رفتن مثلاً به تبریز، چه برای رفتن به کردستان، چه شمال کشور، تو مسیر با زنجان آشنا و درگیر شدن و احتمالا حالا در حالت‌های مختلف یه شب دو شب زنجان موندن و باز به ادامه مسیر‌ پرداختن. فکر می‌کنید اینگونه هم می‌تونیم بهش نگاه بکنیم که به این نتیجه برسیم که واقعا زنجان به این دلیل که همیشه در مسیر بوده، در طول سفر بوده، بهش کم پرداخته شده؟

معجونی: شاید، موندن رو من نمی‌تونم بگم که یک شب دو شب موندیم، شاید تعبیرم این باشه، زنجان همون نیم ساعت غذا، نماز نمی‌دونم چی چی وسط راه احتمالاً

امیرحسین: و خرید چاقو احتمالا (خنده)

معجونی: (خنده) بله خرید چاقو و ملیله و چارق و اینا چیزهایی هستن که حالا زنجان توی صنایع دستی مثل اینکه خیلی قویه. زنجان امروز یه ذره با اون چیزی که ما از قبل می‌شناختیم فکر می‌کنم که خیلی فرق کرده البته همه‌ شهرا همینجوری هستن. من حالا دارم در مورد یه چیزی صحبت می‌کنم، شاید امروز هر کسی از اونجا رد شده باشه ندیده‌ اینو. خب طبیعی هست، ماها معمولا یه چیز دوگانه داریم، می‌گیم که اون چیزی که اکنون هست و یک چیزی که از قبل بوده، ما اونو داریم می‌بینیم ولی دیگران شاید اینو زیاد نبینن. خاطرم هست که بچه بودیم من از این کتابای، کتابایی که دارم می‌گم خیلی کتابای موجهی هم نبودن، ولی یه چیزای چیپی بودن ولی خب بچگی بود دیگه می‌خوندیم.

امیرحسین: بله.

معجونی: یادمه که یه روز، دم ظهر یه تابستون بود، یکی از دوستامون از یکی از این کتابا یه خارجی ترجمه که در واقع جنایی و اینجور چیزا بود، تموم شده بود و اومد شروع کرد و یهو مطرح کرد که من می‌خوام برم. کجا می‌خوای بری؟ گفت دیگه می‌خوام برم آلمان. یه اشتوتکارتی گفت و ما نفهمیدیم حالا اینو از کجاش درآورد ولی تصمیم گرفت که بره آلمان. موهاشم آب‌شونه کرده بود و یه لباس نویی هم تنش کرده بود، کاملا مشخص بود که این تصمیمی که اون لحظه گرفته و حالشو نو کرده و خودشو به اون ریخت درآورده و خلاصه اومد و ما هم شروع کردیم قید این سفر رو زدن. انقدر این آلمان رو کوبیدیم، آلمانی که اصلا نه می‌شناختیم، نه می‌دونستیم چی به چی هست، که از این تصمیم منصرف بشه، بمونه، نمی‌دونم شاید به خاطر این که این جمع بچگانه‌مون رو حفظ بکنیم، شاید، شایدم حسادت، نمی‌دونم چون معمولا ماها نسبت به کسی که همیشه می‌ره حسودی داریم و معمولا هم این اتفاق می‌افتاد بین بچه‌ها، هر کی سفر داشت، مثلا می‌گفت می‌خوایم بریم فلان جا، ما حسودی کردیم. ما خلاصه این آلمان رو بد کوبیدیم و اومدیم زنجان رو یه جوری خواستیم بهش نشون بدیم شاید از اونجا این اتفاق افتاد که فکر کردم که مثلا جایی بسازیم …

امیرحسین: بله.

معجونی: که دوستش داریم، براش بفهمونیم که اینجایی که، زنجان مایی که داریم ازش صحبت می‌کنیم خیلی معتبر‌تر از آلمانه. تو رو خدا نرو.

امیرحسین: قانع شد؟ چی شد؟

معجونی: بچگی بود، چند دوره بعد فراموش شد، اون آدم شاید الان اونجاست و من اونجا نیستم، از اونجا رفتم، شاید خیلی از اون بچه‌ها هم رفتن ولی اطلاع دارم که اون آدم اونجاست هنوز، ولی تصمیمه دیگه. این تصمیم رو برای خودش گرفته بود ولی همون موقع بود که آدم حس می‌کرد باید بگرده دنبال دلیل این که چرا اینجا باید بمونیم و چرا اینجا رو دوست داریم که شاید قید این آدما رو بزنیم که نرن. بعداً که این اتفاق افتاد که خودم از اونجا اومدم بیرون، دیدم که خب یه ضرورتیه که الان همه چی با گذشته فرق کرده، الان دیگه جزو روتین‌های ماست که به خاطر حتی یه دونه دانشگاه، توی خونه، بچه‌ها خیلی راحت شهر به شهر جابجا دارن میشن، به دل خودشون نیست ولی در هر صورت این جابجایی مسأله مهمه. مسأله‌ای هم هستش که شما دارین بهش می‌پردازین. جابجایی از این منظر که این دو تا دنیا رو توأمان داریم زندگی می‌کنیم شهری که به دنیا اومدیم و شهری که دلمون می‌خواد دوستش داریم، شاید تو این سفرها دنبال این پازل هستیم که بگردیم و تیکه‌تیکه‌های این پازل رو جمع بکنیم و اون شهره توی ذهن خودمون ساخته بشه.

 

دکلمه مرحوم افشین یداللهی

 

امیرحسین: به نظرم این اصلا خاصیت سفره، اینکه شما وقتی می‌خواین جایی برین، بخشی از وجودتون هم توی مبدأ و هم بعد از سفر، توی اون مقصده باقی مونده به خاطر همینه که خیلی از افرادی که به قول شما برای مسائلی مثل دانشگاه و کار مجبور به جابه‌جایی و سفر هستن همیشه بخشی از وجودشون توی هر دو تای اون شهرها باقی می‌مونه و انگار هر دو جا دارن زندگی می‌کنن.

معجونی: بله، یه کتابی داره ایتالو کالوینو به اسم شهرهای نامرئی، این کتاب به نظر من خیلی جالبه. من اینو دوران دانشجویی خوندم، از اون کتابایی هستش که خیلی فرم چیزی نداره، خیلی معمول نیست، روایت کلاسیک و اینا نداره، مربوط به مارکو هست البته مارکوی خیالی که در واقع رفته شهرهای دنیا رو گشته و این خاقان چین، گوبلای داره برای اون روایت می‌کنه، اینکه این گوبلای عاشق اینم هست دنیا رو بگرده ولی تخت رو اینقدر محکم چسبیده که می‌دونه پاش رو اونور بذاره، این تخت غصب شده و تشنه‌ دونستن در مورد جاهای دیگه‌ست که مارکو میاد هر روز در مورد یه شهری صحبت می‌کنه. شهرها، شهرهایی نیستن که ما می‌شناسیم ولی پر از این الماناست که دیدیم و هر اسم شهری رو اسم زنی رو می‌ذاره و در مورد اون صحبت می‌کنه، انگار از هر تجربه‌ شهری که داره صحبت می‌کنه، در مورد تجربه‌ یک زن داره صحبت می‌کنه با گوبلای، خیلی تعبیر شاعرانه‌ای از هر شهر داره و با اشیا اینا رو داره می‌رسونه، حالا اون خیلی متوجه نیست، اما مدل شهرزاد، تمام مدت تشنه این هستش که هر شب این مارکو در مورد شهرا صحبت می‌کنه و تو امتحان برمی‌گرده می‌گه که فلانی شما اهل ونیز بودی، در مورد ونیز صحبت نکردی اصلاً. می‌گه من در مورد هر شهری صحبت کردم پاره‌ای از ونیز توش بود، در مورد این داره صحبت می‌کنه.

 

بخشی از کتاب صوتی «شهرهای نامرئی»- با صدای حسن همایی

 

معجونی: و خیلی جالبه این روایته، به خاطر اینکه اونجا با خودت دقیقا همین موضوع رو داری چیز می‌کنی که این شهر چجوری تو ذهن ما هست، جایی که توش زندگی می‌کنیم و اونهایی که تمام‌مدت آواره‌شیم، یعنی می‌چرخیم که در واقع اون تجربه رو پیدا بکنیم، اون تجربه رو من نمی‌تونم بگم یه دونه نماست یا یه دونه ویژگیه یا نمی‌دونم یک خوراکه، یه مجموعه است، عین این که مثلا به یه هلندی بگیم که تهران، می‌میره برای تهران، برای چی باید برای تهران بمیره، به خاطر اینکه واقعا هلند صاف، یه دونه محض رضای خدا بالاترین تپه‌ای که وجود داره شاید همون سرعت‌گیر تو خیابونا باشه…

امیرحسین: درسته (خنده)

معجونی: چون اصلا چیزی وجود نداره تو هلند، اینقدر تخته، خب اینا جاهایی که معمولا کوهستانی هست دیوانه‌شن دیگه، ماهام شاید دارم می‌گم اون چیزی که توش داریم زندگی می‌کنیم، این فقدان‌هایی هم که توش هستن اونا اون شهر خیالی ما رو دارن شکل می‌دن که همش دربه‌درش هستیم شاید واقعا دارم می‌گم یه آب و هوا، شاید یه چیز ویژه، ببینید من از اون زمستونا صحبت کردم، زمستونایی که مثلا توی کوچه‌مون ۱۵، ۲۰ سانت برف تو انتها، انقدر پا می‌خورد که تبدیل به یخ می‌شد، تقریبا تو اسفند شما کوچه رو داشتید ارتفاعش ۲۰ سانت از اون کوچه‌ معمولمون بالاتر بود و ۱۵ اسفند می‌اومدی وسط کوچه وایمیستادی، یه صدایی می‌اومد صدای آب تو اون زیر جاریه و چون خالی شده این صدا می‌پیچه، اکو می‌ده، و این صدا چند برابر داره می‌شه. هیچ آبی تو نمی‌بینی. مامانم همیشه می‌گفت که می‌گفت این بادهای نزدیک اسفند میان برفا رو پوک می‌کنن و من عاشق این بادها بودم، یعنی مثلا خیلی از خاطرات بچگیام اتفاقات و حوادثی نیست که افتاده، در معرض اون باد قرار گرفتن بود، این بود که شاید مثلا بعدها فکر کردم که چون مثلا من هفت سال پیش اینا رفتم رشت، ولی مثلا اون حال و هوا، اون رطوبتی که دلم می‌خواد، اون سبزی، اون بادی که می‌خوره به صورتت، حالا توی رشت یه ذره با اون باد پودری ترکیب شده، این می‌خوره و تو رو دنبال اون لحظه‌ای بودی که داشتی تجربه می‌کردی. اقلیم مهمه، وقتی اونجا حست، حالت خوبه با خودت حالا دنبال غذاشم می‌گردی، غذاشم بهتر باشه، عالی، حالا آدمهاشم، فرهنگش بهتر باشه، عالی و اون چیدمان شهری هم که ماها نمی‌دونیم چی دوست داریم ولی بعضی وقتا یه خیابونی انقدر به ما آرامش می‌ده که نگو و نمی‌دونیم مال چیه. شاید مال همون بخش گمشده‌ای هستش که تومون داره ولی این هست، داریم دنبالش می‌گردیم.

 

موسیقی فیلم «پل چوبی»- اثر کارن همایونفر

 

امیرحسین: آقای معجونی یه ذره درباره‌ خودتون و حال و هواتون توی سفر صحبت کنید، اصلا چقدر اهل سفر هستین با توجه به مهاجرتتون از زنجان به تهران و خب بعدا هم از تهران به رشت، مواجه‌تون توی روزمرگیها و فشارهای زندگی با سفر چجوریه؟ سفر جزو گزینه‌هاتون هست؟

معجونی: والا سفر همیشه جزو گزینه‌هام هست، حتی به فشار هم فکر نمی‌کنم، من زمانی‌ام که حالم خوبه با خودم دارم می‌گم کافیه به من بگی پاشو، یعنی همه چی آماده‌ست برای رفتن، خیلی سهل‌الوصول برای سفر، در جا بلند می‌شم و می‌رم، خیلی دوست دارم این حال رو. مثلا سال میلادیش رو بگم ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۰ حالا بنا به شرایط کاری یک ذره، مدت خیلی طولانی تقریبا هی توی تور بودیم و سفر می‌رفتیم، مثلا دیگه اروپا رو می‌تونم بگم که تقریبا شاید مثلاً یکی دو تا کشور باشه که جا انداختم ولی تقریبا همه جا رو دیدم پایتخت‌هاشون رو و شهرهای مطرحش رو و خیلی دوست دارم. به نظرم یه هویتی به آدم می‌ده، اونجایی که هیچی نداریا، داری همینجور برای خودت می‌چرخی ولی راضی هستی از خودت، فکر می‌کنم که حال خوبی بهم می‌ده.

امیرحسین: آقای معجونی سؤال بعدی که دارم، فکر می‌کنم اینجا جاش باشه در رابطه باهاش صحبت کنیم، چقدر توی کارتون، چقدر تو حرفه‌ای که دارید توی این سال‌ها، سفر کردن نقطه شروع و نقطه خلاقیت و فعالیت‌تون بوده؟ چقدر باعث شده که منبع الهام باشه براتون؟ اصلا سفری بوده که شما رو به یک نقطه‌ای برسونه که باعث بشه یه کاری رو انجام بدید؟ یک نمایشی روی صحنه بره؟ یک نمایشنامه یا اثری نوشته بشه؟ سفر منبع الهام برای کارای شخصی شما بوده؟

معجونی: خیلی برام اتفاق افتاده. این اواخر شاید مثلا یه نمایشی داشتم به اسم آشپزخونه که اینو من سه تا شهر از صفر شروع کردم بستن و تو هر شهری در واقع این نمایشنامه تغییر کرد با حال و هواهای تایمینگ بدنی اون آدم‌ها، بازیگرانی که تو اونجا بودن، درکشون از این متن، چون فرق دارن آدما با هم و در عین حال مقوله‌ زبان خیلی مقوله‌ مهمی بود و حتی تو این نمایشنامه‌م مهم بود، باعث شد که مثلا یه کار رو تو شیراز اونجا این کار رو بستم، توی رشتم این کار رو بستم و تو جفتشون اجرا کردم. تهرانم که این کار رو کرده بودم و یه تایمی هم این سه تا شهر اجراهاشون پشت سر هم اومدن و توی تالار مولوی اتفاق افتاد.

امیرحسین: آقای معجونی با توجه به تجربه‌های مختلفتون از سفر، اگر بخواین سفر رو تعریف کنین، اون تعریفه چیه؟ می‌دونین چرا اینو می‌پرسم، به خاطر این که خیلی‌ها حتی اگه تو یه شهر هم از یه نقطه به یه نقطه‌ دیگه برن، براشون حس و حال و خیال سفر تداعی می‌شه. خیلیا هم نه، حتما باید یه مسافت زیادی رو طی کنن تا بهش بگن سفر. شما سفر رو چه جوری تعریف می‌کنید؟

معجونی: میشه به خیلی از چیزها یعنی حالاتی که ما داریم در مورد خودمون صحبت می‌کنیم می‌گیم که من از یک چیزی عبور کردم، می‌شه اون رو اسم سفر گذاشت. به نظرم یه ذره خیلی دلم می‌خواد همه چیو فیزیکالش بکنم، بگم چون این جابجاییه واقعا مهمه، عین اینکه مثلا شما داری میگین که با یه پرواز بلند می‌شین می‌رین تو یه شهر دیگه ولی یه آدمی اگه با ماشین این راه رو بره، آروم آروم از جایی که تو داری میری و اون اونجا میرسی کلی تغییر داری حس میکنی و اینکه توی این راه، این همه زمان گذاشتی و این همه وایستادی، صبر کردی، میدونین همه‌ اینها داره تاثیر می‌ذاره رو ما، درکمون از اون شهر که چقدر اولا  راه بود، اون راه رو می‌تونی توی چشم زدن با هواپیما بری برگردی و همه چی اون مسیر برای تو یک چیز دیگه خواهد بود، به خاطر اینکه اون شهر رو با مسیر فرودگاه به هتل و یه جاهایی تعریف کردی و اینجا اومدی با جاده تعریفش کردی، اینه که اینا با هم دیگه به نظر من فرق می‌کنه، یعنی اون شهره می‌شه یک شهر دیگه برای تو، چون ماها بر مبنای حال و هوامون حتی این مسیرها رو هم جدا نریم، ابتدا به ساکن همه‌ ما روایتهامون از یک شهری با همدیگه کلی فرق خواهد کرد، چون از یه منظری چیزهایی رو حذف می‌کنیم، از یه منظری چیزایی رو تو سفر که اضافه شده بهمون میاریم تو اون سفرنامه‌مون. می‌بینین که سفرنامه‌های شخصی ما، رو یخچال‌های ماست، درِ یخچال‌های ما، چون هممون رفتیم یه مگنتی از یه جایی برداشتیم آوردیم چسبوندیم اونجا، شاید حالا اون به اصطلاح نشان ویژه‌ اون شهر نباشه، شاید مثلاً یه عکسی باشه که از یه جایی رفتی ولی درِ یخچال‌ها رو نگاه بکنی هیچ کدوم شبیه به همدیگه نیست، دقیقا سفرهامون هم به همون اندازه‌ای که درِ یخچال‌هامون، چیزهایی که چسبوندیم متفاوته اون سفرهامون هم متفاوت خواهد بود.

 

دیالوگی از فیلم «یک روز به‌خصوص»

 

امیرحسین: موضوعی که توی صحبتاتون بهش اشاره کردید، بحث سفرنامه بود. شما خودتون اهل نوشتن سفرنامه هستید؟ یا حالا در ادامه حتی خوندن سفرنامه‌های مختلف؟

معجونی: اهل نوشتنش، نه، چون عادت نکردم روزانه‌م رو بنویسم یا مثلا حتی سفرهایی که دارم می‌رم ولی عاشق خوندن سفرنامه هستم یعنی مثلا از یه سفرنامه‌های معروف مثلا حاج سیاح گرفته تا ناصرالدین‌شاهی که حالا اسمش سفرنامه‌ست واقعا خیلی چرت و پرته، چیزایی که ناصرالدین‌شاه شروع کرده در موردش نوشته و خیلیاشونم، خیلی از سفرنامه‌هام می‌دونین که بیشتر از این که واقعا اتفاق سفرنامه باشه، یه رساله‌ انگار سیاسیه، طبیعی هم هست، حالا شکل قدیمیش همون می‌گم که رساله‌های سیاسی، بیشتر از این منظر اتفاق افتادن که دنیا کجا داره می‌ره، ما مثلا تو اون دوره‌ نمی‌دونم قاجار کجا داشتیم می‌رفتیم یا دوره‌ پهلوی کجا داشتیم می‌رفتیم، معمولا این تفاوتها رو دارن میارن توی اون سفرنامه‌ها، اینه که از این منظر اینا تبدیل می‌شن بیشتر به رساله‌های سیاسی ولی خب نقشه‌ راه هم توش هست که از کجا رفتیم و اینم بگم که عاشق نقشه راهم که بگیم…

امیرحسین: نقشه جغرافیایی راه؟

معجونی: جغرافیایی راه. مثلاً این کتاب همیشه تو ماشینم بود، نقشه راه‌های ایران، راه‌هایی که جاده‌های رسمی نه، جاده‌های غیر رسمی که اصلا هیشکی نمی‌شناسه این از کجا داره می‌ره، فلان، حالا الان برامون ویز و نمیدونم گوگل مپ و اینا داریم استفاده می‌کنیم…

امیرحسین: مسیریاب‌های جدید.

معجونی: ولی اون موقعی که من این کتاب رو گرفته بودم اصلا اینا وجود نداشت اینه که سر هر تقاطعی باید وایمیستادی (خنده) کلی ورق می‌زدی ….

امیرحسین: دونه دونه می‌گشتی تا ببینی چه اتفاقی ….

معجونی: می‌گشتی ببینی کجایی و چیکار می‌خوای بکنی.

امیرحسین: خب به نظرم خیلی خوبه که اینجای گفتگومون درباره‌ اون خاطرات بکر خودتون از سفرهای مختلف، اونایی که مخصوص خودتونن یه ذره صحبت بکنیم. چون شما بالاخره دو تا جابجایی مهم داشتین و قطعا مسائل مختلفی رو تجربه کردین که شنیدنشون باید جذاب باشه. یه ذره درباره‌ این خاطرات بکر بهمون می‌گین؟

معجونی: داستان مهاجرت من از … می‌دونین که وقتی اسم سفر جابجایی در واقع میاد، بعضی وقتا یه برگشتی وجود داره، بعضی وقتا نداره دیگه، مدل همین مهاجرته. من حالا اونجا به خاطر این که اومدم درس بخونم توی تهران و یهو موندگار شدم دیگه، بعد فکر کردم که خب اینجا جایی هستش که اگه بخوام به صورت حرفه‌ای کارم رو ادامه بدم، مجبور شدم بیام توی تهران درس بخونم و چون می‌خواستم کار رو به صورت حرفه‌ای ادامه بدم، موندنم اتفاق افتاد اینجا، ولی داستان رشت من، یه ذره خیلی متفاوت بود، چون یهویی هم این اتفاق افتاد، زمانی بود که واقعا از دست این تهران جدید کلافه شده بودم، مخصوصا زمستونا که آلوده‌ست یعنی دیگه اصلا جای زندگی نیست، تو می‌تونی توی شهر پرِ چیز داشته باشی چون بالاخره خیلی از ماجراهامون، حسامون اینجا شکل گرفته، خاطره داریم، داستان داریم از این شهر ولی وقتی داری می‌بینی که دیگه جای زندگی برات نیست، ناچار هستی که به اصطلاح تغییر بدی اینجا رو. یهویی همینجور عادی برگشتم یه آدمی رو می‌شناختم تو رشت که در واقع می‌دونستم عکاسه و رشته. اسم یه کافه‌ای رو پرسیدم ازش، که گفتم کافه‌ای باشه که … تو اینستاگرامم زدم که من فلان روز، تو فلان کافه قراره که بیام اونجا، یه تعداد آدم بلند شدن اومدن. اونایی که قرار بود عکس بگیرن عکسشون رو گرفتن، رفتن، یه تعداد ته‌نشین شدن، کسایی بودن که علاقه‌مند به تئاتر بودن، چون مبنام تو این قرار تئاتریا بودن، همشون فکر می‌کردن من باید دنبال این باشم که تمرکززدایی بکنیم از تهران، باید توجه نشون بدیم به جاهایی که به اصطلاح … چرا چرا باید آدما همه بلند شن، جمع شن، چون محصولش می‌شه این دیگه. مدیریت درست که نداریم و این جمع شدنمونم تبدیل می‌شه به شهری که یه هیولایی هست که فقط داره دود تولید می‌کنه.

امیرحسین: و تعبیر شما ازش تهران جدید بود.

معجونی: بله، تهران جدید بود که بلندشم برم اونجا و رفتم با بچه‌ها صحبت کردم از اینکه چجوری اینجا تئاتر دارین کار می‌کنین، چیکار دارین می‌کنین، اینجا زندگی چجوره، جا چجوری می‌شه پیدا کرد. همه این صحبتا رو با همدیگه کردیم، سه روز اونجا چرخیدم، تو هتل بودم، می‌اومدم، هی می‌رفتم و می‌دیدم آروم‌آروم جاهایی رو دارم پیدا می‌کنم که برای من به اصطلاح می‌شه جایی که خودم رو احیا بکنم مثل مثلا این که بازار رشت رو کشف بکنی.

امیرحسین: به‌به.

معجونی: چون واقعا مثلا هر وقت من حالم بد بود، یه سر می‌اومدم اونجا، تو بازار رشت می‌چرخیدم برام مثلا همه چی یهو عوض می‌شد.

امیرحسین: آقای معجونی گفتین آرامش، چقدر سفر کردن رو مساوی با پیدا کردن آرامش می‌بینید؟ و فکر می‌کنید اصلا چقدر همه‌ ما برای کنده شدن از روزمرگی‌ها و رهایی و لمس اون آرامش سفر می‌ریم؟

معجونی: سفر لازمه‌ش همینه. چون ببینید شما اونجا میرین، هر روز بلند میشین شما میاین سر کار. سفر میرین این قطع می‌شه، روابطتون، آدمایی که قراره بیان بهتون سر بزنن قطع می‌شه، تقریبا همه چی قطع می‌شه، می‌مونه یه تلفن که با یک سری آدم که اگه کار ضروری داشته باشن، انتهای سفر رو اعلام می‌کنید، می‌گید فلان روز برمی‌گردم و تصمیم می‌گیری تو اون تایمی که اونجا هستین، تقریبا همه‌ نخاتون رو قیچی بکنید و این کندنه مساوی همون آرامشه، چون جایی که شما هستین کلی کار و دل‌مشغولی و هزار تا چیز دیگه‌ای وجود داره که همه‌ این دکمه‌ها رو تو سفر مجبورین که آف بکنین و وقتی آف می‌شه تازه با خودتون مواجه می‌شین که منهای کار دارین تعریف می‌شین، منهای خیلی از روابط دارین تعریف می‌شین و انگار همه چی روز اوله و قراره شما اینجا همه چیو شروع بکنید، تفاوتش اینه که شما اونجا نمی‌مونید، چون اگر بخواین همون سفر رو بمونین همه چیو از اول باید شروع بکنید.

 

ترانه «تو بذار وقتی غروب شد برو»- از گروه بمرانی

 

امیرحسین: شما سال‌هاست که علاوه بر بازیگری، این رشته رو به هنرجوها درس هم می‌دید و خاطرم هست چند سال قبل، تو تدارک یه کمپی به عنوان تهران تفلیس بودین که اگر اشتباه نکنم، مبناش روی نوشتن سفرنامه توسط اون هنرجوهایی بود که توی کمپ بودن. یه ذره در رابطه با این تجربه‌تون برامون میگین؟ اصلا از کجا شروع شد؟ چه جوری ادامه پیدا کرد؟

معجونی: ببینید داستانش از فستیوال مونولیو شروع شد، چون فستیوال مونولوگی هستش که گروه ما در واقع لیو داره، سالیان ساله برگزار می‌کنه که ما تو اون اواخر تصمیم گرفتیم که تو هر دوره، رو یه چیزی فوکوس بکنیم. یه سالی بود روی نامه‌ها فوکوس کردیم، نامه‌هام چون به لحاظ فرمی یه ذره شبیه مونولوگ‌های ما هستن، چون روایت تک‌نفره هست از یه اتفاقی. سال بعدتر اون، مبنامون سفرنامه بود که به نظر من خیلی جذابه چون تو اون سفرنامه‌ها همون تفاوت چیزی که دارم می‌گم، دیدگاهی که شما دارین یعنی دو تا چیز همزمان حضور داره، اونجایی که هستین و گذشته‌ای که هست، عین چمدون دارین دنبال خودتون می‌کشین و همزمان شما رو داره دچار چالش می‌کنه و چون شما این چالش‌ها رو می‌نویسین که بعضی وقتا می‌خوره به سفرنامه‌های سیاسی بعضی وقتا می‌خوره به اتفاقات فرهنگی و شخصی که چرا ما اینجوری هستیم، چرا اونا اونجوری هستن و اولین چیزی که توی سفر به دست میاری، این خیلی مقوله‌ مهمیه، یه ادراک نسبیه که اینی که من اینجا زندگی کردم، به دنیا اومدم، حاصل یک چیزی بود و شما اینجا به دنیا اومدین، یه شکلی برای خودتون گرفتین و امروزِ روز اصرار دارین که جهان این شکلیه. این اصرار نباید وجود داشته باشه، اون چالشی که کشیده می‌شه در واقع اینه. توی سفرنامه‌ها اولین چیزهایی که تو می‌بینی می‌نویسی این تفاوت‌هاست و واقعا به خودت میای که می‌تونستم یک جور دیگه باشم، دنیا ۱۰۰۰ تا شکل داره، بری ببینی، کسایی که سفر می‌کنن، اولین چیزی که این دیدگاه رو به دست میارن همینه. این تو سفرنامه میاد، این چالش یه ذره وجهه دراماتیک داره، می‌تونه شبیه یه دونه مونولوگ باشه که اصلا خیلیاشون می‌تونن واقعا به صورت یه مونولوگ بدون این که چیزی رو کم‌وکاست بکنیم از این، بشه اجراش بشه.

امیرحسین: یه مسأله‌ای که به نظرم خیلی دیده مهمیه، سفر کردن اون اعتماد به خودت و اندیشه‌هاتو و اون منیت که آقا باورهای من، اندیشه‌های من، فقط اون مدلی که من می‌بینم، این رو زیر سوال می‌بره، اینجوریه که اون جمله‌ معروفی آقا هیچ خبری نیست، فکر نکن خیلی کار عجیب غریبی داری توی این دنیا انجام می‌دی، یه سری آدم دیگه تو یه نقطه‌ دیگه اتفاقا ۱۸۰ درجه مخالفت تو فکر می‌کنن و دارن مثل تو زندگی می‌کنن و اون زمان، اون دیدن آدم‌های مختلفه که تو رو نسبت به این که چی فکر می‌کردی، چی هستی، به چالش می‌کشه.

 

قسمتی از برنامه «خندوانه»- هیچ خبری نیست!

 

امیرحسین: آقای معجونی همسفر خوب داشتن مهمه؟

معجونی: مهم، می‌گن که شرط چیز هست، شرط کافی هست….

امیرحسین: لازم هست ولی کافی نیست.

معجونی: لازم هست ولی کافی نیست. خوب باشه بد نیست ولی الزاما چیز نیست و الزاما هم همسفر داشتن مهم نیست. می‌گن که تنهایی هم خیلی …

امیرحسین: خوش می‌گذره.

معجونی: من خیلی حال می‌کنم. تنهایی‌ام خیلی سفر کردم، خیلی از سفرام اکثرا تنها بودم.

امیرحسین: و احتمالا آدم اون تجربه‌ای که تو سفر تنها داره، تو سفر دسته‌جمعی نداره، یعنی احتمالا خیلی به نظرم حالات درونی و ذهنیش متفاوت‌تره با زمانی که داره دسته جمعی می‌ره.

معجونی: بله بله تجربه‌ درونی‌تریه. چون به خاطر این که می‌دونین، همش با خودتونین، اون گفتگو فقط با خودتونه، یه آدمی از بیرون تحریکتون نمی‌کنه.

امیرحسین: خوش‌سفرید؟ یعنی بقیه‌ دیدگاهشون در رابطه با این، اینه که حسن معجونی آدم خوش‌سفریه یا یه ذره نیاز به درک شدن‌های خاص تو سفر دارید؟

معجونی: نه، من خیلی درک‌شدنی نیستم، چون خیلی با آدما زیاد کاری ندارم، اصراری هم نمی‌کنم ولی معمولا خوش می‌گذرونیم. یعنی هر کس با هم بودیم خوش گذشته بهمون.

امیرحسین: آقای معجونی یکی از شاخه‌های مهم رشته‌ شما شاخه‌ ادبیات نمایشیه، توی این بخش احتمالا افراد برجسته و شاخصی هستند که به موضوع سفر پرداختن و تعریف و تفسیرهای متفاوتی درباره‌ سفر ارائه کردن. چند نمونه از این افراد و آثارشون رو می‌تونید برامون مثال بزنید؟

معجونی: ببین مثلا چیزهایی که حالا خیلی عنوانی مثلا بگم، موضوعشون اینجوری باشه، مثلا مثل هشتمین سفر سندباد آقای بیضایی یا همون منطق‌الطیر که فکر می‌کنم که کاریر نوشته بودن، ژان کلود کاریر و بروک که مبناش همین سفره، تو این مضمون ما خیلی، خیلی عنوان داریم که مقوله‌شون در واقع سفره ولی مثلا یه سری آدمایی به یه چیزهایی پرداختن که شاید انگیزه‌های خیلی مهمی باشه. مثلا خود چخوف که من بهش خیلی علاقه دارم، از این ملال داره همیشه صحبت می‌کنه و این ملال، این، مبنای شروع یه چیزی هست تو کاراکتراش که همش اینجا نباشن، یعنی جای دیگه‌ای باشن. مثل مثلا تو کاراکترهایی که توی سه خواهر داریم، تمام مدت از مسکو داره صحبت می‌کنه، یعنی صبح تا شب آرزو هست که از اینجا بره، بره مسکو و هیچ وقتم اتفاق نمی‌افته. خیلی از کاراکترهاشون هستن که از یه جای دیگه دارن صحبت میکنن، از اینکه اینجا نباشن و این به نظر من یکی از چیزهایی هستش که ما خیلی خودمون درگیر هستیم، حالا نمی‌دونم اسمش رو می‌خوایم روزمرگی بزاریم، اسمش رو…. من می‌گم که ملال شاید چیز یه خرده عمیق‌تری باشه، اینکه دلت می‌خواد یه دلتنگی بِکَنی بری، حالا جاش مهم نیست، بعضی وقتا هم می‌تونی آدم هدفداری باشی، جاشم مشخص بکنی.

امیرحسین: یعنی این سفره، حالا تو این تعبیری که شما گفتید شروعش از یک رنج میاد. رنجی برای اینکه بری و رها بشی.

معجونی: بله، رهاشدن از این که اینجا هستی، حالا گرفتار این نمی‌دونم چیزهایی که داره اذیتت می‌کنه تو اینجا، تو این بودنت، و برای اینکه بخوای بری مدل یه روایتی داشت، شاملو داره تو این روایت، از یه جغد داره صحبت می‌کنه یه روز داشته می‌رفته، یه هدهدی تو همون آسمون با هم تلاقی می‌کنن عین دو تا هواپیما (خنده) برمی‌گرده می‌گه که حالا کجا داشتی می‌رفتی؟ می‌گه والا دارم می‌رم از اینجا. می‌گه برای چی؟ می‌گه مردم این سرزمین از آواز من خوششون نمیاد، دارم می‌رم یه جای دیگه، که هدهده برمی‌گرده می‌گه طی اون پروسه‌ حکایت‌های اخلاقی می‌گه حالا به جای این که جات رو عوض بکنی، آوازت رو عوض بکن. این هم حالا ماجراهای ماست یه جورایی اون چیزی که دارم بهش اشاره می‌کنم. یه حالی هستی، ممکنه حالا خودتو هیچ وقت نتونی پیدا کنی ولی همش، همش دلت می‌خواد بری.

امیرحسین: فکر کنم تقریبا، حالا چه دانسته و چه ندانسته، تو وجود هر کسی که سفر می‌ره هست، اون شروع یک رنجی که تو بعد از اون رنجه دنبال رفتنی، دنبال رهایی هستی که حالا احتمالا در نهایت به سفر ختم می‌شه که به قول شما چخوف هم تلاش کرده تو آثارش این رو حالا تو شخصیت‌های مختلف بیشتر نمایان کنه.

معجونی: بله و بعضی وقتا یه مقوله‌ دیگه‌ای کنار اون سفره که حتما باید اسم سفر رو روش گذاشت ولی خیلی مقوله‌ تلخیه، مهاجرته که اتفاقا دامن‌گیر خیلی از آدمایی هستش که دور و بر خودمون داریم می‌بینیم.

امیرحسین: خصوصا تو این مدت بیشتر هم شده.

معجونی: بیشتر هم شده. این که چیزی رو نمی‌تونن تحمل بکنن حالا خیلی فلسفیش نمی‌گم دچار اون ملال هستن ولی واقعا تحمل نمی‌تونن بکنن. باید جاشون عوض بکنن دیگه و ترجیح هم می‌دن که آوازشون رو نگه دارن، عوض نکنن و جا عوض شه، برن و برنگردن که این مقوله‌ مهاجرت خیلی مقوله تلخیه.

امیرحسین: این از اون سفر تلخاست واقعاً.

معجونی: سفر تلخاست که متاسفانه ما خیلی درگیرش هستیم دیگه، یعنی آدمای خیلی زیادی رو داریم می‌بینیم که با یک جای دیگه، با ایده‌ یک جای دیگه همش دارن زندگی می‌کنن، نه این که اینجا رو متنفرن ازش، ناچارن و این خیلی بده.

دیالوگی از فیلم «پل چوبی»

امیرحسین: آقای معجونی سفری هستش که توی دلتون مونده باشه؟ از ته دل بخوایدش ولی نتونسته باشید برید؟

معجونی: نتونسته باشم…

امیرحسین: چون شما گفتید خیلی از جاها رو گشتید.

معجونی: بله یه دونه هند بود، اتفاقا خدا بیامرز آتیلا قرار بود با همدیگه بریم

امیرحسین: خدا رحمتشون کنه.

معجونی: آره من دیسک و سیاتیکم یهو عود کرد رو صحنه، چهار چنگالی موندم، تو کاری که کارگردانش آتیلا بود. منو همینجوری عین چهارپایه برداشتن بردن بیمارستان. قرار بود که با همدیگه بریم هند. نتونستم، بابک حمیدیان اومد جام رفت، مثلاً اون، اون سفری بود که دلم می‌خواد و جالبه هند اصلاً نرفتم من. حالا جاهای دیگه تو شرق رفتم. هند خیلی دلم می‌خواست برم و تو اون سفر فکر می‌کنم که سفر خوبی بود و این نشد تو دلم موند.

 

دیالوگی از مرحوم «آتیلا پسیانی»: مردن مثل هیچی نیست شبیه هیچی نیست …

 

امیرحسین: به عنوان سوال آخر گفتگومون، نمی‌دونم حالا چقدر تا حالا بهش فکر کردین. اگر شما، به شما بگن که قراره یک سفر رو به عنوان آخرین سفرتون داشته باشید و بعد از اون هم اونجا بمونید و دیگه بازگشتی حالا به نقاط قبلی نداشته باشید، کدوم شهر رو انتخاب می‌کنید؟ تا حالا بهش فکر کردین؟

معجونی: ببین مرگ‌اندیشی یه چیزی هستش که واقعا با ما همیشه همراهه. به دنیا اومدنمون دست خودمون نیست ولی مردنمون دست خودمون که هست. حالا زمانش دست خود ما نیست ولی نحوه‌ش، اتفاقه شاید چیز باشه. من همیشه به این فکر کردم که طبیعت‌هایی که گرم و خشکن، چون ما اول می‌ریم جایی، جدا از اینکه این فرهنگا رو داریم می‌بینیم، یه جایی یهو می‌بینی یه گرمای خوبی اومد تو بدنت که هیچ وقت نبود. می‌گی اونجا مال منه. برای من هم جایی بود که مثلا با خودم داشتم می‌گفتم که تو شمال قبرستان‌ها رو دارم می‌بینم، هیچ وقت دلم نمی‌گیره. با خودم دارم می‌گم وای مرگ اینجا چقدر، چقدر بدون مقاومت می‌تونه باشه، آدم دلش می‌خواد بعضی از قبرستونا رو می‌بینه، دلش می‌خواد بمیره.

امیرحسین: دور از جون.

معجونی: و تصور این که درجا تبدیل به گیاه می‌شی برای من خیلی مهمه. واقعا مثلا به نظر من شمال خیلی خوبه. چون می‌دونی که قشنگ تا دو ماه آینده تبدیل به یه گیاهی داری می‌شی فلان، ولی برام جاهای خشک، جاهای سخت مثلا خشکِ گرم اصلا نمی‌تونم بفهمم، هیچ وقت جای من نیست، حس می‌کنم حتی نفس نمی‌تونم بکشم، ولی جایی که پر گیاهه، یه بارونی هم داره می‌زنه، جایی هستش که من می‌گم آخی من دلم می‌خواد ته خطم اینجا باشه.

 

ترانه شمالی «اناری» – با صدای فریدون پوررضا

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.