رادیو دور دنیا را از اینجا بشنوید
بریدهای از داستان شازده کوچولو – با صدای احمد شاملو
اول سلام!
سولماز: سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین! من سولماز محمدبخشم و صدای منو از قلب شرکت سفرهای علیبابا، یعنی ساختمون روز اول میشنوین. اینجا رادیو دور دنیاست، یه پادکست سفری که توی هر اپیزود، راه رو از گوشمون شروع میکنیم و به گوشهگوشه دنیا میرسیم. به این امید که با این همسفری، رویای سفر رو تو دلامون زنده نگه داریم و تاثیری که هر سفر توی زندگیمون میذاره رو پیدا کنیم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علیبابا، خیالپردازی رو تمرین میکنیم و برای این کار نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم… بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لابهلای ظرفای نشسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بیخوابی آخرشب گیر افتاده و دلش میخواد برای ساعتی هم که شده، بره به جایی غیر از اونجا که هست…
این اپیزود تو تابستون سال صفر و دو منتشر شده و شروع یک همسفری تازهس. سفری که اینبار بیشتر از اینکه هوشوحواسمون دنبال مقصدمون باشه، پی حسوحال خودمون و تاثیریه که سفر تو لحظهلحظهمون میذاره…
تا حالا از خودتون پرسیدین چی میشه که هوای سفر به سرتون میزنه؟ اصلا کیا به فکر این میفتین که برین سفر؟
یه سریا سفر براشون یعنی دیدن تعطیلی روی تقویم…
یه سریا وقتی به فکر سفر میفتن که یه پولی دستشون اومده باشه، بعضیا ولی خیلی منتظر پول زیادی نیستن و همین که یه همپا و همسفر خوب پیدا کنن، براشون کافیه که بار و بندیل جمع کنن و راهی بشن. البته ناگفته نمونه که بعضیا هم هستن که واقعا باید زورشون کرد که برن سفر؛ این دسته معمولا یا سفر کاری میرن یا به زور و اصرار خونواده و اطرافیان تن به سفر میدن.
سفر برای یه عده یعنی کندن از روزمره و رفتن به یه جایی که شبیه هر روزشون نباشه… یه سریا میرن سفر که چند روزی هم شده گوشیشونو ببوسن و بذارن کنار، یه سری دیگه اما اتفاقا تو سفر بیشتر گوشی دستشون میگیرن و مشغول عکاسی و فیلمبرداری میشن…
طبیعتا همونقد که بهانه شروع سفر متنوع و زیاده، تاثیری هم که سفر روی آدمای مختلف میذاره، متفاوت از همه…
خیلی دلم میخواست که شرایط جوری بود که همین الان میتونستم از خود شما بپرسم که معمولا کیا هوای سفر به سرتون میزنه؟ یا از اون مهمتر، پررنگترین تاثیری که سفر روی زندگیتون گذاشته چی بوده؟ اگه دوست داشتین، برامون تو کامنتا بگین که بیشتر کیا به فکر سفر میفتین و بهترین چیزی که سفرکردن بهتون داده، چی بوده.
تاثیر سفر ممکنه آدمایی باشن که تو طول سفر باهاشون آشنا میشیم. الهامی که از اون آدما میگیریم، سبک زندگیای متفاوتی که ازشون میبینیم، حتی دیدن اینکه یه رفتار تو یه موقعیت چقد میتونه آزاردهنده باشه و چقد دلمون نمیخواد همچین رفتاری از خودمون سر بزنه…
یا تاثیر سفر ممکنه قرارگرفتن تو یه موقعیت و حال روحی خاصی باشه که تا قبل از اون هیچوقت توش قرار نگرفته بودیم و همون اتفاق یه در جدیدی رو به دنیای خودمون باز کنه…
اما با هر پیشزمینه فکری و با هر سبک سفری که راهی بشیم، تجربههای تازه اولین و قطعیترین چیزیه که توی سفر گیرمون میاد… سفر این فرصت رو به آدم میده که تجربیاتی که مثلا توی چندین سال میخواد به دست بیاره رو، تو چند روز سفر کسب کنه… حالا این چند سال و چند روز رو که مثال زدم، اصل حرفم اینکه سفر سرعت تجربهکردن رو بالا میبره. یه آدم ۲۰ و چندساله که زیاد سفر میره، خیلی وقتا از یه آدم سنوسالدارتر از خودش که خیلیم اهل سفر نیست، تجربیات بیشتری داره و تو موقعیتای خاص هوشیارتر و پختهتر خودشو نشون میده…
من همیشه برای آدمایی که زیاد سفر میرن، این اصطلاح رو استفاده میکنم که این آدما عمق زندگیشون از طول عمرشون بیشتر بوده… اونا فرصت آشناشدن با آدمای بیشتری رو داشتن، جاهای بیشتری رو دیدن و انگار روی عمر و تجربیاتشون سرمایهگذاری کردن…
یکی از نمودای جالب سفر، توی ادبیات ایران و جهانه… اگه اهل داستان شنیدن یا کتاب خوندن باشین، قطعا توی ذهنتون اثرایی رو سراغ دارین که یه سفر منشا تغییر و تاثیر توی زندگی قهرمان داستانش بوده یا اصلا اصل داستان حول یه سفر و اتفاقایی که توی اون سفر میفته، میچرخه.
مثل کتاب کیمیاگر یا شازدهکوچولو که حتی اگه کل کتاب رو نخونده باشیم، احتمالا یه بخشاییش رو خوندین یا شنیدین. مثلا توی کتاب شازده کوچولو که یه نمونه الهامگرفته با اسم مسافر کوچولو هم از روش نوشته شده، کل ماجراهای شازده کوچولو، تو دل یه سفر داره اتفاق میفته… از انگیزه سفرش و اینکه چی میشه که از خونه و سیارهش میزنه بیرون، تا تموم مقصدای مختلفی که پشت سر میذاره و آدمایی که میبینه و نهایتا هم تحتتاثیر دیدههاش و تجربههاش تصمیم مهمش رو میگیره…
بریدهای از داستان شازده کوچولو – با صدای احمد شاملو
توی این اپیزود قراره با یکی از باکیفیتترین آدمایی که تو حوزه ادبیات میشناسیم گپ بزنیم و بریم سراغ پیداکردن تاثیری که سفر توی دنیای ادبیات ما گذاشته، کسی که صحبتای عمیق و شیرینشون، کنار شعرخوانیهای جذابی که دارن همیشه یه حسوحال خوبی رو بهمون منتقل کرده. البته ناگفته نمونه که زادگاه مهمون امروزمون یکی از شهراییه که شما بارها ازمون خواستین که دربارهش حرف بزنیم و ازش یه اپیزود بسازیم. خلاصه که این شما و این مهمون عزیز امروز ما، آقای رشید کاکاوند…
سولماز: آقای کاکاوند، سلام به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین.
کاکاوند: درود بر شما، خیلی خوشحالم خدمتتون رسیدم. رادیو دور دنیا، چقدر تعبیر قشنگی.
سولماز: سلامت باشین. آقای کاکاوند ما شما رو از، حالا میگم ما، من مطمئنم هم خودم هم شنوندهها، از زمان رادیو هفت حسابی داریم دنبال میکنیم و با برنامه کتاب بازم بیشتر شده این همراهی و خب از اون برنامههایی بوده که همیشه هر موقع شما حضور داشتین، خیلی پر طرفدار و پر بیننده بوده، بعد از اینکه حالا برنامهم پخش میشده، ویدیوهای کوتاهکوتاه تو اینستاگرام زیاد ازتون دیدیم و خیلی همیشه واسمون جذاب بوده.
کاکاوند: باعث خوشحالی منه.
سولماز: خیلی خوشحالم که امروز در خدمت شما هستیم.
کاکاوند: بزرگوارین.
سولماز: و قراره راجع به سفر با شما گپ بزنیم.
کاکاوند: منم خوشحالم، سپاسگزارم و خیلی خوشحالم از این که میفرمایید خب تعداد کسانی که پیگیری کردن، حالا بحثای ادبی منو رو، چه از رادیو هفت، البته قبل از اون برنامهای که خیلی خوب دیده شد توی تلویزیون، دو قدم مانده به صبح بود که …
سولماز: بله بله
کاکاوند: که حضور جدی من توی تلویزیون از اونجا شروع شدم و بعد رادیو هفت و برنامههایی که به تبع اون همینجوری پیش اومد و کتاب باز. جالبه که من تو کتاب باز مهمان بودم…
سولماز: بله
کاکاوند: ولی چون که ثابت بود و من هفتهای یه روز اونجا بودم و بحثایی رو بعضی وقتا پیگیری میکردیم، خوب دیده شد. مردم توجه کردن به این موضوع.
سولماز: خیلی هم عالی. آقای کاکاوند به نظرم اصلا نمیشه ما یه مهمون نیشابوری داشته باشیم و گپمون رو از نیشابور شروع نکنیم. شما اصالتا نیشابوری هستین. درسته؟
کاکاوند: زادگاه من نیشابوره. زادگاه پدرم همونجاست اما اما خب از نام من، نام خانوادگی مشخصه، وندها به غرب کشور مربوط میشن، حالا خانواده حرف گوشکنی بودیم یا فکر میکردن باید حرف گوش کن باشیم، از خانواده پدربزرگ پدری در دو نوبت، در دو برهه تاریخی این خانوار تبعید شدن، یک بار در دوره قاجاریه، یه بار در دوره رضاشاه و خونواده پدری من تبعید شدن به خراسان و خب اینجوری ادامه پیدا کرد که پدرم اونجا به دنیا اومده، من اونجا بدنیا اومدم، من و خواهر برادرام و اینطوری به خاطر این که تمام دوران کودکی خودم رو در نیشابور گذروندم و قابلیتهایی که اون شهر داره باعث شد که من همیشه با افتخار خودم رو نیشابوری بدونم که هستم هم واقعا، چون غرب کشور رو مراوده چندانی باهاش نداشتم، خیلی دوست دارم، گاهی میرم برای اینکه ببینم اما واقعیت اینه که بیشتر عمر من و تربیت شخصی من توی خراسان و نیشابور به خصوص اتفاق افتاده.
سولماز: تا چه سنی توی نیشابور بودین شما؟
کاکاوند: سال ۵۹ که من ۱۳، ۱۴ سالهم بود، از نیشابور مهاجرت کردیم به مرکز کشور، قزوین چند سال زندگی کردیم، خونواده پدری هنوز اونجا هستن ولی من به خاطر کارم دیگه سالهاست که کرج هستم و هم کرج کار میکنم، هم زندگی میکنم و خیلی هم شهر کرج رو دوست دارم.
سولماز: خیلی هم عالی. پس فکر کنم که کودکی شما خیلی تحت تاثیر نیشابور بوده باشه. یه خرده از حال و هوای نیشابور برامون میگین؟
کاکاوند: حال و هوای اونوقت کودکیمو؟
سولماز: بله بله
کاکاوند: البته این رو بگم فرزندان من تو مسافرتایی که چند سال گذشته به خراسان و نیشابور داشتیم، گاهی این تو دلشون پدید میآمد و به زبون میآوردن که بابا این توصیفات آنچنانی درخشانی که تو از نیشابور میکردی شهر آنچنانی نیست از جهت ظاهر شهر که بگیم ساختمانهای آنچنانی داشته باشه یا شکل ظاهریش خیلی چشمگیر باشه. خب واقعیت اینه که نیشابور برای من، حال و هواش و خاطراتش هست که اون رو نیشابور میکنه. خب شهر امروز، در این روزگار، در تاریخ معاصر، شهر کوچکی که اون هم در اطراف شهر مشهد باشه که روز به روز بزرگتر میشه، طبیعیست که اینجوری میشه دیگه زیاد بهش توجه نمیشه و حالا الان گاهی هر سالی، هر چند سالی یه بار که میرم اونجا یک بخش نیشابور نو هست که خب طبیعیه یه مقدار بهتره ولی من اونجا اصلا کاری ندارم چون من به نیشابور قدیم میرم که زادگاه و محل پرورش من هست. نیشابور یه ویژگی عجیبی برای من داره که هنوز هم عاشقانه ازش صحبت میکنم. اقتصاد آنچنانی خانواده ما و محله ما نداشت، شاید بشه گفت محروم بود اما فرهنگ انسانی که در نیشابور هست، من همیشه برای توصیف نیشابور به دوستانی که میخوان برن، میگم که تو خیابون جلو یک نفری که فکر میکنی از شکل لباسش یا از ظاهرش معلومه که خب شهرنشین نیست، مثلا یه روستاییه، اومده شهر یه سری بزنه، جلوش رو بگیر یه سوال کن ازش، مثلا یه آدرس بپرس، او جواب میده، حالا یا آدرس به شما میگه یا میگه نمیدونم بالاخره یک کلامی از جانب او شما میشنوید، اگر اهل کتاب باشید احساس میکنید که به زبان تاریخ بیهقی داره یکی باهاتون صحبت میکنه یا یک شخصیت فرهیخته فرهنگی از تو یکی از رمانهای مثلا معاصر داره با شما صحبت میکنه، به شکل ذاتی یک فرهیختگی فرهنگی تو مردم نیشابور هست. حتی اون عوامشون. این خاصیت بزرگ نیشابور بود خب من از بچگی نمیدونم، این دیگه به مسائل فردی من مربوطه که توی خانواده پر تعداد چطور من یه مقداری علاقههام با بقیه فرق داشت، اینو خب قبلا هم گفتم، شاید مخاطبان بشناسن، من در حدود مثلا ۲، ۳ سال، ۳ سالگی، که امروز بچه ۳ ساله رو خونوادهها میترسن از در خونه بره بیرون، میرفتیم توی کوچه که کوچه خاکی بازی کنیم، من از وسط بازی محلی که با همسن و سالا یا بزرگترای خودم انجام میدادم گاهی وقتا در میرفتم یا یه جورایی خودم رو گم میکردم، مینشستم کنار و کمکم جمع رو ترک میکردم. ما تو خیابونی بودیم که یک سر اون خیابون، یه پارک بزرگیه که به باغ ملی مشهوره. میرفتم توی این باغ ملی. حالا سرسبز بود و قنشگ اما اما واقعا به خاطر سر سبزیش نمیرفتم، کتابخانه کانون پرورش فکری اونجا بود، من میرفتم تو کتابخونه، یه بچه حالا به تعبیر امروزی جنوبشهری، خاک و خلی، میاومد توی فضایی که خنک بود، یه سری آدم به معنی واقعی کلمه روشنفکر، همه اهل مطالعه، اهل ترویج فرهنگ، جوون، اونجا بودن و من احساس خوبی بهم دست میداد، احساس اعتبار میکردم میرفتم تو یه کتابخونهای، یه گوشهای مینشستم یه کتابم ورمیداشتم، طبیعیه که من نه میتونستم بخونم، نه میفهمیدم، اگه مصور بود عکساش رو نگاه میکردم یا همین جوری ورق میزدم. دوست داشتم کتاب ورق بزنم شاید پز میدادم به این که دارم کتاب ورق میزدم، این جوونایی هم که اونجا کارای فرهنگی میکردن، گاهی تئاتر کار میکردن، گاهی روخوانی متن میکردن، موسیقی اجرا میکردن، کارایی که توی کانون رایج بود، براشون جذاب بود، میاومدن یه وقتی دستی به سر و روی من میکشیدن، تعریف میکردن باریکلا پسر خوب، چقدر خوب میآیی اینجا میشینی و من هی لحظه به لحظه اون غرورم برانگیختهتر میشد در واقع. حال خوبی داشتم اونجا و تو اون ۳ سالگی احساس میکردم که این کتابخانه من رو از هممحلیام داره بالاتر میبره و من اونجا با نویسندهها آشنا شدم، جالبه از ۳ سالگی، مثلاً اگر اونجا یه متنی از نادر ابراهیمی روخوانی میکردن، نادر ابراهیمی برای من دیگه آشنا بود، یه اسم بود، شاید از اون متن خیلی دریافت نمیکردم اما به واسطه اون حال و هوا لذت میبردم از اون شنیدن اون متن. میدونم موضوع اصلی بحثتون نیست و من دارم پرگویی میکنم.
سولماز: نه نه. برای من اتفاقا خیلی جذابه. داشتم به این فکر میکردم که اصلاً طبق این چیزی که شما دارید میگید، تو ذهنم داشت این میگذشت که پس احتمالا اصلا نطفه این که شما علاقهمند بشید به ادبیات همین زیستیه که توی نیشابور داشتین و این اتفاقایی که پشتبندش …
کاکاوند: کاملا هم ادبیات، هم هنر و هم بعضی از شخصیتهای هنری و ادبی. یادمه، فکر میکنم چارلی چاپلین تازه فوت کرده بود، یه تئاتری اونجا اجرا میکردن این جوونا که بگم خیلی هم مقایسهای که میکردم با مردم کوچه و خیابون و بچه محلامون و همسایههامون، این جوونا خیلی هم خوشتیپ و خوشگل بودن چون روشنفکر و مدرن بودن و لباس پوشیدنشون، شکل آرایششون، مدل موهاشون اصلا متفاوت بود بعضیاشون اصلا نیشابوری نبودن چون لهجه نداشتن. اینا یه تئاتری بازی کردن که چارلی توی اون تئاتر بود. یکیشون نقش چارلی رو بازی میکرد، یه خانوم جوون بسیار خوش بر و رو، الان فکر میکنم توی ۳، ۴ سالگی من تشخیص داده بودم این خیلی خوشگله، مثلا خوش قد و بالاست.
سولماز: (خنده)
کاکاوند: یه سیبیل کوچولو گذاشته بود شده بود چارلی، اوون لباس مشهور هم پوشیده بود، و اداهایی که اغراق آمیز از چارلی در میآورد و منم نگاه میکردم، خیلی خوشم میاومد. من از اون لحظه که الان بعضی صحنههاش جلو چشمم هست، نه تنها با چارلی آشنا شدم بلکه یکی از اسطورههای زندگی من شد چارلی چاپلین و تا امروز چارلی رو خیلی میپسندم، کاراشو هر از گاهی تکراری هم شده میبینم، تحلیل میکنم، دربارهش حرف میزنم، خود چارلی که قابلیتای فراوانی داره ولی الان تو این سن و سال با خودم که حلاجی میکنم مسأله رو، فکر میکنم که اون خانوم زیبا هم تأثیر داشته در این که من علاقهمند به چارلی شدم.
آهنگ چارلی چاپلین
کاکاوند: اینا باعث میشد که زندگی من یه کیفیت دیگهای پیدا کنه، تازه ما اولین تلویزیون محلمون تو خونه ما اومد، فیلماشو حتما دیدید، تو سریالای قدیم مثلا همه محل جمع میشن توی خونه مثلا با هم تلویزیون … تو خونه ما این اتفاق میافتاد، یک حیاط بزرگ داشتیم، ملت جمع میشد حتی اون لقمه شبانهشون میبردن همونجا میخوردن مثلا سریال مراد برقی یا بقیه رو نگاه میکردن. یه وقتایی دم ظهر، بعدها که من کمکم بزرگتر شدم، به سن مدرسه رسیدم، از مدرسه، مدرسه ما دو نوبت بود، ظهر تموم میشد کلاساش، بعد ازظهر، بعد از ۲ ساعت دوباره یکی دو ساعت کلاس داشتیم. ظهر که کلاسم تموم میشد، خیلی با شتاب میدویدم سمت خونه چون دم ظهر اون دو ساعت اتفاقا تلویزیون برنامه داشت. تلویزیون میدونید شبانهروزی نبود دیگه. دو ساعت برنامه داشت بعد برفک میشد، بعد غروب دوباره شروع میشد، آخر شب دوباره برفک میشد تا فردا ظهر و من میرفتم اون سریالای دم ظهر رو ببینم حتما، یکی از سریالایی که اونجا پخش میشد یه سریال ایرانی بود که به اسم سفرهای دور و دراز حامی و کامی، به موضوع شما هم مربوطه، سفر حامی و کامی دو تا پسربچه بود دنبال خونواده یکی از اینا میگشتن. حاج زنبور عسل چطور بود؟ (خنده) این نسخه ایرانیش که خب خیلی قبل از اون بود و من این سریال رو خیلی دوست داشتم، چون تازه هم تلویزیون اومده بود تو محل ما، چیزی رو فروگذار نمیکردیم. برادر بزرگتر من که مدرسه میرفت، سوادم داشت، تیتراژ سریالا رو اونایی که فارسی بود بلندبلند میخوند تو خونه، هم برای این که بگه من بلدم بخونم و هم خب اطلاعرسانی میکرد به دیگران و تیتراژ این سریال رو وقتی به پایان میرسوند آخرش میگفت که نویسنده و کارگردان نادر ابراهیمی و من با غرور به بقیه نگاه میکردم ….
سولماز: من این اسم رو میشناسم (خنده)
کاکاوند: به این تصور که من میشناسم، شما نمیشناسید مثلا، این خیلی عجیب بود، نادر ابراهیم شده بود یکی آدمای زندگی من، چارلی چاپلین اونجوری شده بود، اینجوری بود دیگه، من از این طرف تلویزیون، فیلمها، سینما، سینما رفتنهای بیاجازه، سه تا سینما داشت نیشابور و ما اینا رو دوره میکردیم با بچههای محلمون. البته خب یکی چون فیلم فارسی و از این طور فیلما میآورد بیشتر خواهان داشت، اگر ادعا کنم و این ادعای من به نظر شما اغراق نباشه، فیلمی از زیر دست من رد نشد در سینمای ایران و سینمای کلاسیک آمریکا.
سولماز: خب پس نقش نیشابور تو زندگیتون خیلی پر رنگ بوده.
کاکاوند: آره. بعد فکر کن اینا خاطرات کودکی من میشه. حالا بعد، بعد از اون من که یه ذره بزرگتر شدم بازیهای کوچه و محلمون بازسازی فیلمها بود. نه یه فیلم بخصوص، حال و هوای مثلاً ما سینمای وسترن میدیدیم، یه فیلمی داره شاپور غریب همون وقتا کانون ساخته بود، من تو کانون دیدم، بعد تلویزیون هم پخش کرد به اسم هفتتیرهای چوبی. اون دقیقا موضوعش همینه. بچهها توی تلویزیون فیلم هفتتیرکشی و به قول اون وقتای ما تگزاسی میدیدن، فیلم وسترن، بعد تو کوچه میاومدن بازسازی میکردن. هفتتیر میبستن کمرشون با چوب و از این چیزا دوئل میکردن از این… ما هم همین کارا رو میکردیم. صحبتای من تو این قسمت مفصل شد ولی چون ذوق دارم عشق دارم به نیشابور وقتی میگی نیشابور اینا برام خود به خود تداعی میشه دیگه.
سولماز: من خودم تجربه سفر به … نمیدونم کلمه سفر خوبه واسش انتخاب بکنم یا گذر بگم، چون سفر اینطوریه که بری، فرصت داشته باشی که قشنگ بذاری به قول آقای ضابطیان یه شهر تو وجودت دم بکشه (خنده) دقیقا برای من این حالت نبوده ولی این فرصت رو داشتم که رفتم سر زدم به یه سری جاها مثلا مثل حالا آرامگاههایی که وجود داره یه جایی که میگن قدمگاه امام رضاست البته اگر اشتباه نکنم.
کاکاوند: اون بین نیشابور و مشهده.
سولماز: دقیقا
کاکاوند: اصلاً محله به نام قدمگاهه
سولماز: دقیقا دقیقا. اینا من یه گذر داشتم دیدم بازدید کردم ولی راستش رو بخواین توی همین رادیو دور دنیا توی خیلی از کامنتا، خیلی از ما خواسته شده بود که تو یکی از اپیزودا راجع به نیشابور صحبت بکنیم اما همیشه برام سوال بودش که دقیقا چی باعث شده که این آدمایی که دارن میان میگن که خب ما دوست داریم راجع به نیشابور بیشتر بشنویم و بدونیم، چه چیزی از نیشابور و اینا رو پاگیر خودش کرده؟ فکر میکنید چی بوده که این جذابیت واسشون ایجاد بشه؟
کاکاوند: سوال خیلی خوبیه، چون گفتم از جهت شهری و ویژگیهایی که امروز از شهرها میشناسیم نیشابور اصلا شهر جذابی نیست، چون یک شهر کوچکی که خیلی هم خرج نشده روش.
سولماز: جالبه که قبلا اسمش ابرشهر بوده.
کاکاوند: بله نیشابور یکی از مهمترین شهرهای تاریخ ماست و آدمهای تاریخ ما تعداد زیادیشون نیشابوریان، تعداد زیادیشون تو نیشابور پرورش پیدا کردن و اون تاریخش که به جای خود، فرهنگ و تاریخ نیشابور که اصلاً بینظیره. یکی همون جامعه انسانی که توی نیشابور هست، آدمها حالا در شکلهای مختلف شخصیتپردازی، آدم متنوع هستن و یه فرهیختگی درونی درشون هست که ربطی به تحصیلات و این چیزا نداره. دیگر این که خب همون آرامگاهی که شما میگید خیلی تاثیر میذاره. یه تفریح دیگر من هم این بود که یه دوچرخهای برادر بزرگترم داشت، من یه مقداری برام بزرگ بود ولی مینشستمش پشتش، از زیر اون قسمت ترکش پامو میذاشتم و رکاب میزدم، از شهر خارج میشدم میرفتم آرامگاه خیام. امروز هنوزم این سوال رو نتونستم جواب بدم که تو چرا میرفتی آرامگاه خیام. پسر بچهای تو اون سن و سال. تفریح میکردم اونجا. فضای سبز فوقالعاده جذاب، بلیطفروشی هم نداشت اون وقت باز بود، میرفتم ساعاتی تو آرامگاه خیام میگشتم برای خودم، بعد دوباره رکاب میزدم تا خونه. آره این آرامگاهها خیلی تاثیر روانی داره، صفایی که بخصوص توی آرامگاه خیام هست کمتر جایی من تا حالا تجربه کردم. یه خنکای دلچسبی اونجا هست به خاطر سرسبز بودنش. یعنی شما الان که یکی از موسمهای گرم سال هست اگر بتونی نیشابور باشید عصر برید آرامگاه خیام، اونقدر خنکه که شاید مجبور بشید مثلا بالاپوشی بپوشید که سرما نخورید.
سولماز: چقدر جالب لابلای حرفاتون یه خرده اشاره کردید به لهجه نیشابوری. یه کوچولو راجع به این لهجه نیشابوری توضیح میدید؟ اصلا چجوریه چه ویژگی خاصی داره؟
کاکاوند: ببینید گویش خراسانی داریم که تقریبا همه مردم خراسان هر جای خراسان این گویش رو رعایت میکنن به خاطر اینکه در واقع مادر تنی زبان فارسی دری همین گویش خراسانی بوده، فارسی رو بعد از دوره باستان که خط پهلوی و زبان اوستایی و اینا رایج بوده بعد از این که دوره اسلامی شروع میشه خب مدتی زبان عربی زبان رسمی ایران میشه به دلایل تاریخی که الان اینجا جاش نیست، زبان فارسی دری جایگزین عربی میشه که یه زبان فارسی مال خودمون باشه، این زبان فارسی دری در واقع گویش مردم خراسانه. اینه که الان تو هر فیلمی، تو هر برنامه رادیویی نمایشی جایی میخوان مثلا یه لهجه محلی بگن بدون اینکه ارجاعش به جای خاصی باشد لهجه خراسانی استفاده میکنن شبیه خراسانی استفاده میکنن به من میگن مو مثلا، این کاریه که اونجا اتفاق میافته. این گویش خراسانی در مناطق مختلف خراسان هست تو هر منطقه خب به دلیل مسائل جغرافیایی، مسائل فرهنگی، تلفظشون ویژه خودشون میشه که زیر مجموعه گوش میشه لهجه دیگه شما بهتر میدونید. لهجه مردم نیشابور در واقع همون گویش خراسانیه، به خاطر این که بنیاد فرهنگی نیشابور یه مقداری سرشناستر و قدرتمندتر است غیر از مشهد شهر دیگری در خراسان نیست که از این جهت کنار نیشابور مثال بزنن، چون مشهد رو به خاطر قابلیتهای امروزیش، زیارتیش، سفریش، اینا، بزرگ بودن شهر، استثنا کنیم خب نیشابور معتبرترین شهر خراسانه این به خاطر تاریخ و آدمای بزرگش، به خاطر همین این لهجه بیشتر برای مردم جذابه ولی واقعا مرکزنشینها یا مناطق مختلف دیگر فکر نمیکنم بین لهجه نیشابوری و مثلا مشهدی بتونن زیاد تمیز قائل باشن، بین خودشون یه تلفظهایی که دارن، همونه، مثلاً من وقتی شعر مشهدی میخونم به خاطر اینکه با لهجه نیشابوری آشنام راحت شعر مشهدی میخونم که دوستان فکر میکنن که اِ چقدر درست داری میخونی در حالی که من مشهدی نیستم، اون شعرم به لهجه مشهدی نوشته شده اما چون خراسانیها عموما لهجهاشون به هم نزدیکه زیاد متوجه نمیشن.
سولماز: شعری تو ذهنتون دارید که با حالا لهجه یا بهتره بگیم با گویش خراسانی باشه؟
کاکاوند: آره، فراوون، چون ملکالشعرای بهار که مشهدیه خیلی شعر محلی داره، عماد خراسانی خیلی شعر محلی داره، شعرای قشنگی هم دارن، جذابیتهای شعر محلی هم تو همشون هست. ببین شعر محلی مثل موسیقی محلیه، ادا در نمیاره یعنی بر اساس سیاست، ایدئولوژی، مذهب یا مناسبات اجتماعی نقاب نمیزنه به خودش، مثلا شما شعر عاشقانه محلی وقتی میخونید یا موسیقی عاشقانهای گوش میکنید عاشقانهست، یعنی چیزی رو رعایت نمیکنه، خیلی بیپروا عاشقانهست یا اندوهشون سوگواریاشون واقعا سوگواریه، اینجوری نیست که ادا دربیارن، برای همینه شعرای بهار و عماد، شبیه شعرای فارسیشون نیست زیاد، مثلا بهار میگه مو میخوام خودمو به اون چشمه نوشت بزنم، لبامو غنچه کنم شرقی تو گوشت بزنم، فارسیش میشه میخواهم خودم را به آن چشمه نوش بزنم چشمه نوش در واقع استعاره از لبهای یاره یعنی میخوام دل بدم به لبهات، بعد از این ور من چی کار میکنم لبام غنچه میکنم تو گوشت میزنم.
سولماز: (خنده)
موسیقی کوچه باغهای نیشابور
سولماز: حالا واسم خیلی جالبه بدونم اگه کسی گذرش به نیشابور افتاد به عنوان کسی که حالا اونجا هم زندگی کردید، هم احتمالا بهش سر میزنید هنوزم،
کاکاوند: درسته.
سولماز: از بین جاذبههایی که پیشنهاد میدید حتما برن ببینن کجاهاست؟
کاکاوند: غیر از این که حالا از جهت فرهنگی شهر این قابلیتها رو داره، یه منطقه کوهستانی به اسم باغرود داره من یادمه که در دوره کودکی من که پیش از انقلاب محسوب میشه، رقیب رامسر بود توی اردوهای دانشآموزی یعنی بخشی از دانشآموزا رو که میبردن رامسر که هنوزم هست اردوگاهش، بخشی رو میبردن باغرود نیشابور چون خیلی باصفاست. هنوزم اون باصفا هست یعنی چشمههای خنک، سرسبزی فوقالعاده، باغرود برای گردش، برای کسایی که میرن اون منطقه بسیار جذابه، البته روستاهای اطراف نیشابور هم همه از جهت گردشگری جاذبه دارن، من چون یکی از عموهام یک همسری در یه همسر روستایی اختیار کرده بود، در روستایی به نام بوژان…
سولماز: چه بامزه بوژان من تو ذهنم یه چیز کُردی بود.
کاکاوند: آره ژ داره و اینا.
سولماز: آره.
کاکاوند: نمیدونم معنیش چیه. اصلا بهش فکر نکردم تا حالا. خود نیشابوریا بهش میگن بیژون، ولی بوژان توی تابلوهاشه، خب فوقالعاده باصفاست. ما هر از گاهی میرفتیم خونه عموم به واسطه اینکه اونجا رودخونهای بود و دار و درختی بود و آزادیهای بچگیمون رو هم که داشتیم، به آب میزدیم یا از درخت بالا میرفتیم، میوه تازه میچیدیم و اینا، اون فضای روستاییش، ببین روستا در خراسان ویژگیهای یک منطقه نیمه کویری رو داره، یعنی اونجا مثل شمال سرسبز نیست، اما گُلههای سبزی در هر منطقهای دیده میشه و جایی که چند تا درخت هست و چشمه یا رودخونهای خیلی باصفاست. مثل روستاهایی که من ازش یاد کردم و اینا خب ممکنه بین شهرها فضا عموماً دشت باشه، کویر باشه، یکی از دلایلی که که میوه و سیفیجات و سبزیجات اون منطقه بسیار خوشمزهست همینه، میدونید که میوه در مناطق کویری نه این که کویری باشه که زمینش شور باشهها، نه مناطقی که آب زیاد نداره، بسیار، چون با ریشههای خودش از زمین با تلاش تغذیه میکنه آب فراوان نمیاد که رقیق کنه، سبزیهای معطر اونجا بینظیره، یعنی شما همینجوری برید تو بازارش بخوای سبزی خوردن بگیری، سبزی خوردنی که به شما میده، سبزی خوردن معطره، یعنی همین تره و جعفری و تربچه و این چیزا نیست بیش از اینه. حتما تو اقلامشون سبزیهای معطرم هستم، شما کیف میکنی سبزی خوردن با غذا بخوای بخوری، یا بعضی از روییدنیها. این به خاطر همون نیمهخشک بودن اون منطقهست. آب هست ولی به فراوانی اونقدر نیست که این آب رقیق کنه، یعنی میوه تنبل نمیشه برای تغذیه، جاهای خوش آب و هوا میوهها تنبلن برای دریافت تغذیه و آب، میوهای که تلاش میکنه مثلا گوشت اونجا، گوشت خوشمزهایه چون گوسفندها میچرند حسابی، جستجو میکنند علف و سبزه رو توی بیابون.
سولماز: ورزیدن قشنگ. (خنده) جالبه.
کاکاوند: دقیقاً. کاملاً. گوسفندی که بذاری توی همون آغلش براش همین جور غذا بریزی جلوش خب گوسفندی میشه که جسمش جسم پر آب و پر دنبه میشه. آره جاذبههای جغرافیایی بومی جذابی داره. قطعا به آرامگاه خیام و با یه فاصله خیلی کمی آرامگاه عطار، توی محوطه آرامگاه عطار، آرامگاه کمالالملک هم هست، این دو تا تو یه محوطهان که به کودکیهای من رنگ دادن ولی بعد از اون یه تصمیم خیلی خوبی گرفتن، یک زمینی کنار آرامگاه عطار اونجا اختصاص دادن به آرامگاه مفاخر معاصر نیشابور که مثلا استاد پرویز مشکاتیان اونجا دفن شده، یه پهلوونی بود یه باشگاهی داشت روبروی مدرسه من دوره ابتدایی، به نام پهلوان شورورزی اونم از مفاخر نشابوره، تو همون جا دفن شده. نویسنده کتاب نیشابور شهر فیروزه، آدمایی که یه جوری اعتبار دارن اونجا دفن میشن. قبل از اینها بین خیام و عطار یه فاصلهای هست که اونی که ایرانگردی میکنن به شکل توریستی میرن اونجا، فاصله اینجا رو برای این که بهشون خوش بگذره با درشکه رفت و آمد میکنن، تاکسی کمتر کار میکنه. فاصله بین خیام و عطار یک شاعر خیلی مشهور بومی به اسم حیدر یغما اونجا به خاک سپرده شده. من در کودکی دو بار نه زیاد، دو بار با حیدر یغما ارتباط کلامی نسبتا مفصل داشتم، همین بچگیام خاطرهاس که با حیدر یغما دارم، یه خشتمالی بود که همیشه بدنش گل و خاک بود، موها و ریشهای بلند و مردم عادی مخصوصا بچههای عادی محلههای مختلف، رفتاری با اون میکردن مثل یه رفتاری که با یه دیوونه بکنن گاهی سنگ پرت میکردن براش ولی خب شاعره، دیوان داره و فوقالعاده آدم درجه یکیه و من میگم توفیق شد یه بار مفصل توی سفر، قطار، با پدر که میرفتیم، تو یه کوپه بودیم با حیدر یغما و خاطره صحبت کردن یغما رو من دارم اونم اونجا دفن شده یعنی بین … اونجا دیگه یه مجموعه بزرگیه، قبل از اون اگر تاریخ رو دوست دارن به شکل قدیمی، اونجوری که میگن محله شادیاخ هست، شادیاخ بین شادیاخ و نیشابور هنوز شکه که اینی که الان شهر نیشابوره آیا شادیاخه که اون قسمتی که الان مردم به اسم شادیاخ نیشابور …. خرابیهای دوره مغول رو اونجا میتونن بخشیش رو ببینن که شادیاخ نامگذاری شده. در چند دهه اخیر هم یه رصدخانه بزرگ کنار آرامگاه خیام رو … خب اینا همه دیدنیه. یک امامزادهای توی محوطه خیام هست. یعنی گوشه آرامگاه خیام، محوطه آرامگاه خیام یه محوطه کوچکتری هست که همون از اون سرسبزی و نشاط اون منطقه سود میبره، امامزادهایست به نام امامزاده محمد محروق، محروقم به خاطر این که خب ایشون رو متاسفانه آتیش زدن، به این شکل شهید شده اصطلاحا. هر کی میره برای خیام، اونجا یه زیارتی هم از امامزاده محمد محروق میکنه، بعد اگه خواستن دستشون خالی نباشه نیشابور که میرن چیزی به عنوان یادگاری نیشابور با خودشون ببرن، یادگاری که نه، سوغاتی، شربت ریواس.
سولماز: فکر میکردم الان میگید فیروزه، آماده فیروزه کرده بودم خودمو…
کاکاوند: فیروزه گرونه به این سادگی که نمیشه فیروزه گرفت رفت اینور اونور.
سولماز: (خنده)
کاکاوند: فیروزه خب نیشابور معروفه به فیروزه اما شربت ریواس که جای دیگهای تولید نمیشه. ریواس دیگه میدونید چیه دیگه…
سولماز: بله.
کاکاوند: خودش فکر کن یه شربتی که باید شیرین باشه که شیرینم هست، ترشی ریواس رو هم داره، فوقالعاده شربت خوشمزه و جذابی که آبنباتها و شکرپنیرهای متنوعی هم اونجا هست که به اسمای محلی مینامندش.
سولماز: غذای خاصی هم داره اون منطقه؟ یا آداب و رسوم خاصی؟
کاکاوند: آداب و رسوم که طبیعتا هر منطقهای آداب و رسوم خودشون رو دارن.
سولماز: چیزی که هنوز مونده باشه.
کاکاوند: الان نمیدونم، واقعا نمیدونم که الان حتی بازیهای محلی که ما داشتیم، بازیهایی که خیلی رایج بود بینمون، الان نمیدونم بچهها این بازیا رو میکنند یا نه. مگه از پلی استیشن و این چیزا فارغ میشن بچهها. ما یه بازی داشتیم خوب شد به این اشاره کردید کودکی که بخشی از بازیای محلی ما مثل همه جا الک دولک و از این چیزا بود، اینو بگم تا وقتی من به سن نوجوانی رسیدم غیر از یکی دو سال آخری که ما نیشابور بودیم، فوتبال بازی محلی ما نبود، حتی گل کوچیک، اصلا زیاد گرایشی به این بازی نداشتیم. بازیای ما خیلی دوندگیش زیاد بود. یه بازی داشتیم بهش میگفتیم گوی ملّه. به فارسی بخوایم بگیم میشه گوی و محله. یا محله هم به معنی میدان، گوی و میدان. یه چیزی اگه جزئیاتش رو نخوایم بگیم، یه چیزی شبیه بیسبال یعنی دو تیم میشدیم، نماینده یه تیم توی دایرهای که با چوب رو خاک میکشیدیم قرار میگرفت یه چوب بخصوصی هم، چوب بود، حالا لازم نبود حتما اون چوب مشهور بیسبال باشه، یه چوب دستش میگرفت این توپ هفتسنگ رو دیدید دیگه، از این توپای چند لایهست که توی تنیس ازش استفاده میکنن، از تیم دوم اون توپ رو به سمت این دایره پرتاب میکرد این که چوب دستش بودیم این توپ رو میزد، هر چقدر محکمتر بهتر چون این توپ باید دور میرفت، بعد چوب رو مینداخت، میدوید به سمت دایره مشابهی که در یه فاصلهای در یه جای دیگه میدان بازی بود. این باید میرفت خودش رو به اون دایره میرسوند و برمیگشت دوباره به دایره اول و در این مسیر که اونا میرفتن اون توپ رو میگرفتن میآوردن نباید میتونستن با توپ این رو بزنن این رو، خیلی مهیج بود، بقیه افراد گروه هم تشویقش میکردن، سراسر تحرک بود، یعنی بچهها واقعا هر دوری از بازی انجام میشد، نفسنفسزنان باید استراحت میکردن، این بازی رایج اون دوره بود، بعید میدونم دیگه الان از این بازیا بکنن بچهها، نسل دوندهای نداریم.
سولماز: (خنده) خیلی بازی هیجانانگیزی بوده.
کاکاوند: آره خیلی.
سولماز: داشتم فکر میکردم طراحی اصلا از کجا شروع شده، کی به ذهنش رسیده همچین چیزی رو طراحی کرده.
کاکاوند: یعنی واقعا از بیسبال اومده ولی بعید میدونم چون بازیای محلی عموما تاریخیان، اگر پیاش رو بگیری ما سند متاسفانه کمتر داریم ولی اگر بشه اسنادی پیدا کرد اینا احتمالا از دل تاریخ موندن، همینجور شکل عوض کردن.
سولماز: یکی از چیزایی که من میخواستم راجع بهش حتما حرف بزنیم و یه جورایی میشه گفتش که یکی از نقطه عطفای این اپیزوده، راجع به عطار نیشابوری و بخصوص این که مثلا توی منطقالطیر، نقش سفر توی زندگی این آدم و اصلا تاثیری که روی اثر و آثار و اشعارش گذاشته خیلی به نظرم از اون موضوعاتیه که حتما باید راجع بهش با هم صحبت بکنیم.
کاکاوند: آره کاملا درسته. اصلا بذارید یه ذره بزرگتر ببینمش. سفر در ادبیات ما به چند شکل خب حضور پیدا کرده، یکیش سفره، همین کنش مادی که ما طبق روال زندگیمون گاهی ناگزیریم انجام بدیم گاهی نه به دلخواه خودمون، ادبیات ما این سفرها رو ثبت کرده، مثلا سفرهای زیادی تو ادبیات داریم که مثلا راوی ما برای حج میرفته، برای زیارت خانه خدا مسیر رفتنش رو توصیف کرده مثل سفرنامه ناصرخسرو، شهر به شهر، منطقه منطقه با جزئیات، یعنی یکی از مآخذ تاریخی ما برای جغرافیای تاریخیمون، سفرنامه ناصرخسروس. بعضیها که اصلاً جغرافینویس حرفهای بودن، مثلا منصور ضابطیان اون دوره بودن مثلا ابن بطوطه هر جا که میرفته جغرافی مینوشته، ویژگیهای بومی منطقه رو ذکر میکرده. بعد کمکم دوره ادبیات فارسی از جهت دوران، به دوره معنیگرای خودش میرسه، این دوره توصیفی همون دورهایه که شعر فارسی هم توصیفیه، گل رو توصیف میکنن، بهار رو توصیف میکنن. سبک خراسانیه. وقتی دوره معنیگرا میرسیم که حالا مقولهای مثل عرفان میاد یا معنویاتی از جنس دیگر مثل فلسفه، دیگه مادیات اطراف ما، خودشون نیستن، باید حامل معانی باشن که ما ازش برداشت میکنیم، مثلاً وقتی یه باغ رو میاد مولانا توصیف میکنه اصلا منظورش این نیست که شما ببینید این باغ چه کیفیتی داره، میخواد حال عرفانی خودش رو و دریافتهای عرفانیش رو به زبان اون باغ بیان کنه که حالا مثلا نسترن این رو گفت، سرو قیام کرد، این حرف رو زد، گفتن که مثلا یار اومده یار …. دقیقا بهار رو به شکل در واقع خلقت تازه جهان توصیف میکنه. یعنی یه معنایی پشت این توصیفی هست که بیان میکنن. سفر از همین مقولاته. سفر که شکل مادی خودش رو داشت حالا میشه از جنس غیر مسافتی در واقع. این تا امروز هم هست، حالا از عطار من سخن میگم ولی وقتی میایم جلوتر حتی نوع نگرش فلسفی اسلامی که ملاصدرا ارائه میکنه اسفار اربعه تعبیر میشه یعنی چهار تا سفر رو برای ما در حالی که اصلا سفر، سفر مسافتی نیست.
سولماز: سفر درونیه دیگه.
کاکاوند: بله، سفر درونیه یا مثلا در شعر معاصرمون شعری داره اخوان ثالث به اسم چاووشی اصلا چاووشی اصطلاح سفره دیگه. ندای سفر در میدادن، عدهای بودن که مقابل و جلوی کاروان حرکت میکردن. بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم، اصلا راهی وجود نداره، در واقع راه زندگیه. سه ره پیداست. خب شما فکر میکنید سر یه جایی وایستاده راوی ما که سه تا راه به سه سمت میرن. شکل فیزیکیش اینه ولی وقتی توضیح میده که این راهها چیه بعد شما میفهمید که اصلا بحث مسافتی نیست. نوشته بر سر هر یک به سنگاندر حدیثی کش نمیخوانی بر آن دیگر، نخستین راه نوش و راحت و شادی، به ننگ آغشته اما رو به شهر و آبادی، دو دیگر راه نیمهش ننگ، نیمهش نام اگر سر بر کنی غوغا، وگر دم درکشی آرام.
بخشی از شعر چاووشی اخوان ثالث
کاکاوند: خب اصلا این راه بیبرگشت راه عیش و شادی، مسافتی نیست یعنی سفر، سفر فیزیکی نیست. یا مسافر سهراب سپهری، شکل مسافرت روی زمین رو داره اما تجربههای جهانبینی و فلسفی عرفانی خودش رو در واقع بیان میکنه. در ادبیات عرفانی ما یه همچین اتفاقی میافته، یک سفر میشه استخوانبندی اصلی روایتی که عطار میخواد از طریقت عرفان بگه، اصلا طریقت خیلی جالبه شما اصطلاحات عرفانی رو بذارید کنار موضوع بحثتون. طریقت یعنی راه، سالک یعنی کسی که یه راه رو میره، مسافر در واقع. میگن سلوک عرفانی اصلا اصطلاحات عرفانی حرکت به سمت خداشناسی معرفتی با مولفههای سفر بیان میشه. یک راهه یک مسافره، یه مقصد داره، یه سری منزل، قدیما به ایستگاهها میگفتن منزل، میگه مرا در منزل جانان چه امن عیش، چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محملها. به زبون امروزی میگه من تو ایستگاه مثلا قطار با یارم که دیدار میکنم هیچ امنیتی احساس نمیکنم چون هر لحظه ممکنه سوت قطار به صدا دربیاد که راه بیفتید، این فرصت اندکه، محمل باره که روی کاروان میبندن، جرس اون زنگ کاروانه. یعنی همش اصطلاحات سفره ولی برای گفتن چیز دیگری استفاده میشه. خب حالا این طریقت که به حقیقت میرسه در واقع در برابر شریعت قرار میگیره که یه سری قانون و مناسک هست، در شعر عطار در منطقالطیر میشه شکل روایی اون اتفاق درونی که شما اشاره کردید. ظاهرش اینه قصه، پرندگان جهان دور هم جمع میشن و میگن هر قومی برای خودشون پیری دارن، سلطانی دارن، ما چرا نداریم. اونی که از همه اونا با تجربهتره، آگاهتره، هدهده، هدهدم چون تو خاطرهاش با سلیمان شکل میگیره، خب یه مقدار فرهیختهتر از بقیه به نظر میاد. میگه نه ما هم پادشاه داریم ما هم سلطان داریم، اسمش سیمرغه و در کوه قاف زندگی میکنه. کوه قاف هم یه کوه افسانهایه که آخر دنیاست با تصور اینکه جهان تخته، مسطحه، زمین رو گرد نمیدونستن تصور این بود که من از همین جا شروع کنم به رفتن، نهایتا به یه جایی میرسم که دیگه آخر دنیاست. اونجا کوه قافه، کوه قاف آخر دنیا محسوب میشه که سیمرغ اونجاست. اینا تصمیم بگیرن که برن و سیمرغ رو پیدا کنن باهاش بیعت کنند اصطلاحا. او رو به پادشاهی بپذیرند. خب این مسیر، مسیر سختیه. شهر به شهر، منطقه منطقه میرن، تجربههای جدید کسب میکنن و هر چه بیشتر پخته میشن هر چه بیشتر تجربه کسب میکنن، تعدادشون کمتر میشه، یه سری باز میمونن، یه سری برمیگردن یه سری انگیزه ندارن یه سری بهانه میارن، هی تعدادشون کم میشه تا به جایی که هنوز به قاف نرسیدن ولی احساس میکنن دیگه نیازی هم ندارن چون به یه پختگی و کمالی رسیدن که به قول عطار خودشون همون سیمرغیان که دنبالش میرن. اتفاقا سی تا پرنده هم موندن که در اصطلاح قدیم، زبان فارسی به پرنده میگه: مرغ. چون نگه کردن آن سی مرغ زود، بیشک آن سی مرغ آن سیمرغ بود یعنی اون سیمرغی که دنبالش بودن. بعد که نگاه میکنیم میبینیم اصلا این شهرها اصلا وجود خارجی نداره. هفت شهر عشق هفت مرحله عرفانه. هفت منزله در واقع که یکیش عشقه، یکیش حیرته، یکیش فناست، یکیش استغناست، همینجوری مراحل عرفان یعنی اون سفری هم که توی منطقالطیر به شکل داستانی برای ما روایت میشه با سفر عینی نیست سفر معناییه. سفر در درونه در واقع. همونجوری که گفتید سیر انفس نه سیر آفاق، حالا سیر آفاق رو به عنوان شکل ظاهری روایت انتخاب کرده که باورپذیر بشه بهتر بتونیم تصورش کنیم وگر اینکه حالا منسوب به مولاناست که هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچهایم. نه این کوچه کوچهست نه او شهرا شهرن، اینا کدن، نشانهان یه زبانیان برای اینکه بشه فهمیدش وگرنه مراحل مختلف عرفان رو مورد نظرشه با هفت شهر عشق. آره عطار خیلی آدم مهمیه از این جهت. تو آثار دیگری حالا قبل از عطار مثلاً سنایی که میگن تو مثلث عرفان ادبی ما، ضلع اول سناییه، ضلع دومش عطاره، ضلع سومش مولاناس. سالهای اولیه، سناییام نه تنها سنایی دیگر شاعران عارف یا دیگر شاعران یا نویسندگان ما، آثار متعددی دارن که با سیر شروع میشه، سیر ال…. مثلاً فلان یعنی سیر به معنی حرکت کردن رو یک مسیری اصلا مسیر از کلمه سیری میاد دیگه به یک جهتی حرکت کردیم یعنی تمام حال عرفانی، درجات عرفانی، مراحل عرفانی رو به شکل سفر توصیف میکنن که ملموس باشه و خود سفر هم سعدی میگه که بسیار سفر باید تا پخته شود خامی، صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی، یعنی صوفی برای اینکه اون که مدعی خداشناسیه برای اینکه به اون صفای اصلی باطن برسه و بتونه ادعای خداشناسی کنه باید مرحلهای رو بگذرونه مثلا جامی سر بکشد اون شراب رو سر بکشه، درست مثل آدمی که بخواد اگر پختگی پیدا کنه باید سفر کنه، بدون سفر آدمها تجربه نمیکنن، تجربه هم به پختگی و به کمال آدم منجر میشه. اینه که حتی در عرفان هم به نهایت معرفت الهیست ما شکل توصیفیشو از سفر میگیریم چون سفر به کمال میرسونه آدم رو. حالا بعضیا سیر آفاق میکنن تو زندگیشونم حتی مولانا اصل ماجرای زندگیش از اون سفر شروع میشه کرد از بلخ به سمت قونیه، سعدی که اصلا آدم سفر بوده، تمام زندگی سعدی به سفر گذشته، سفرهای خواسته یا ناخواسته. از شیراز میره به بغداد برای تحصیلات، نظامیه بغداد، بعد یه سفری به هندوستان داره، بعد درگیر جنگهای صلیبی میشه، تو جنگهای صلیبی به اسارت در میآد، به عنوان اسیر و برده میفروشنش میبرن شام نمیدونم به کار گل میدارنش، تجربههای متنوعی سعدی داره که تبدیل میشه به یه آدمی که از هر موضوعی صحبت میکنه شما فکر میکنید راست میگه، درست میگه چون تجربهش رو داره، آدم بدون سفر نمیتونه دنیا رو تصور کنه حتی اگر یه جا نشسته باشه، سفر به شکل عینی بهترین و سادهترین راه برای رسیدن به کمال هست یعنی به جاهای مختلف سفر کنی.
متن با صدای خسرو شکیبایی
سولماز: آقای کاکاوند لابلای حرفاتون راجع به سعدی و حافظ صحبت کردین. یکی از چیزایی هستش که قطعا باید راجع بهش صحبت بکنیم و اون اینه که خیلی برای خود من جذابه بدونم، یه شاعری مثل سعدی که تجربه سفرهای زیاد داشته در مقایسه با دقیقا یه شاعری مثل حافظ که حالا توی قرنهای ۷ و ۸ بودن دیگه فاصله زمانی آنچنانی با هم نداشتن اما خیلی برام سواله بدونم که سفر رو فکر میکنید چقدر تاثیرگذار بوده روی شعر سعدی، روی احوالات سعدی، کلا روی روزگار سعدی؟
کاکاوند: خیلی سوال خوبیه، تا حالا کسی این رو جایی به شکل جدی مطرح نکرده و دربارهش صحبت نکرده. من فکر میکنم چیزی که در ادبیات سعدی مجموعه آثاری که ازش دریافت شده و ادبیات حافظ حالا مجموعه گستردهای هم نیست فقط یه دیوانه، کاملا مبتنی بر این چیزی که شما گفتید میشه احساس کنیم اینه که شعر سعدی بیشتر مال مردمه، شعر حافظ بیشتر مال خودشه، این به این معنی نیست که ما با شعر حافظ ارتباط برقرار نمیکنیم، فرم شعر حافظ یه فضای تمثیلی یه فضای تأویلپذیر رو به ما میده که حتی فال میگیریم باهاش، اون بحث دیگریه، اما ابعاد اجتماعی، ابعاد آزمونده تعلیمی در شعرای سعدی هست شاید به خاطر همین تجربههاست، شما میتونید هنرمند درجه یکی باشید اما اگه قراره معلم بشید باید تجربه داشته باشید. تجربه فکری تجربه مطالعاتی تجربه عینی، معلم نمیتونه خودش رو تو کلاس بیان کنه، هنرمنده که خودش رو بیان میکنه. در این تعریف سعدی بیشتر معلمه و حافظ بیشتر هنرمنده با تعریف امروز. حافظ خودش رو روایت میکنه ما از طریق این خود روایتگری حافظ به خودمون میرسیم چون باهاش همزادپنداری میکنیم، اما از طریق آثار سعدی، جهان روزگار سعدی و جهان انسانی از ابعاد اخلاقی تعلیمی دریافت میکنیم حتی در غزلهاش. غزل که کاملا عاشقانهست، این سعدی بعد تعلیمیش بیشتره. انگار کسیه که میدونه برعکس حافظ که سرگشته است، حافظ یک روشنفکریه که واقعا گیر کرده تو روزگار خودش و اون رو بیان میکنه، شاید این برای ما امروز دلچسبتره چون روزگاری هستیم که تصورمون و توقعمون از هنر اینه، از هنرمند اما اون شکل کلاسیک هنرمند که تجربههای فکری داره، داناییهایی داره، میتونه به دیگران بیاموزه در مرتبه بالاتری قرار میگیره و مخاطبانش رو گاهی مثل شاگرداش، گاهی مثل کسانی که نیاز دارن به این که چیزی بدونن نگاه میکنه در سعدی بیشتر دیده میشه. سفرهای سعدی یه پختگی فکری به سعدی میده که گاهی مستقیم اینا رو به کار میبره مثل آثار تعلیمیش مثلا شما گلستان رو بخونید با یه مسافر سر و کار دارید، گلستان انگار نسخه قرن هفتم شعر مسافر سهراب سپهریه که معاصر گفته شده، به جاهای مختلف میره، چیزای مختلف میبینه و اونها رو از دیدگاه خودش بیان میکنه و ما چیزی ازش دریافت میکنیم. در شعر سهراب یک نوع از عرفان رو دریافت میکنیم، در شعر سعدی یک نوع از اخلاق و نگاه انسانی رو دریافت میکنیم. فقط سعدی چون همزمان هنرمندم هست، گاهی سفرها رو جعل میکنه، جعل میکنه اصطلاح بدیه. منفیه.
سولماز: (خنده)
کاکاوند: منظورم منفی نبود یعنی تظاهر میکنه به این که سفر کرده، قصه میسازه، برای اینکه حرفش تاثیر بذاره باورپذیریش رو زیاد میکنه، میگه من در فلان جا فلانی رو دیدم، ممکنه ندیده باشه ولی جوری بیان میکنم اونقدر سفر رفته اونقدر بلده این کار رو، ما باور میکنیم ولی سعدی بلده یه جوری حرف بزنه که انگار تجربه شده. اینم یکی از ویژگیهاییه که آدمی که زیاد سفر میره بلده، تجربههای انسانی، مواجهه با مردم و باورپذیر سخن گفتن.
سولماز: واسم خیلی جالبه که مثلا حالا هم تو آثار داخلی، هم تو آثار خارجی کلاً یه وقتایی که قراره یه اتفاق خاصی برای قهرمان داستان بیفته، عموما اینطوریه که یه سفری رو شروع میکنه، پا توی سفری میذاره، میره تو دل اون سفر یه سری چیزا رو تجربه میکنه و این رو واقعا میخوام نظر خودتون رو راجع بهش بدونم که فکر میکنید اصلا سفر چی داره که در واقع یه جورایی میشه منشا تاثیر برای اون قهرمان داستان که خیلی چیزا رو تجربه میکنه، رقم میزنه و واسش اتفاق میفته؟
کاکاوند: خیلی بخش قشنگیه، ببینید، اول بذارید سفر رو با همه شکلهاش مصداق این بحث بگیریم، چون تو صحبتامون با اشاره خود شما، سفر همش سفر مادی و مسافتی نیست بعضی وقتها سفر درونیه، بعضی وقتها سفر خیالیه حتی، ما یه متن باستانی داریم به اسم اردا ویرافنامه یه سفر ذهنیه.
سولماز: فکر میکنم رادیو دور دنیا اصلا کلا برای شنوندههای ما یه سفر ذهنی و خیالیه دیگه.
کاکاوند: آره واقعیت اینه دیگه.
سولماز: با هر اپیزود انگار انگار توی ذهنشون میشنون و سفر میکنن به اونجا.
کاکاوند: اگه قدرت تصورشون بالا باشه، اگر بتونه اینجا رادیو خوب توصیف کنه، ما بدون اینکه به فلان منطقه جهان مسافرت کنیم، از طریق توصیفات و حرفایی که میشه، تجربهش میکنیم، خب اگر این رو مبنا قرار بدیم طبیعیه دیگه. ببینید یک حرکت یک تحول چی گفتید یک حادثه بزرگ برای زندگی یک شخصیت وقتی پیش میاد که چالش ایجاد بشه، در شرایط موجود که چالشی ایجاد نمیشه، در تغییر شرایط که چالش ایجاد میشه. تغییر شرایط در ابعاد مختلف بهترین شکل بیانش سفره، چه فیزیکی باشه، چه میگم غیر فیزیکی باشه، چون تو با شرایط جدید روبرو میشی در سفر، با امکانات جدید روبرو میشی، بخشی از امکانات رو از دست میدی، امکانات جدیدی به دست میاری، با فضای جدید روبرو میشی، با آدمهای جدید، با اقالیم جدید و اینهاست که امکان ایجاد چالش داره دیگه یعنی اگر قرار باشه که در جایی که هستی با همون شرایطی که هستی ادامه بدی که چالشی و طبیعتا حادثه بزرگی اتفاق نمیافته، اینه که بیشتر شکلهای تحول در تاریخ رمان، در تاریخ واقعی، در شخصیت افراد، تغییر شرایط که به شکل تمثیلی میشه بهش گفت سفر ایجاد میکنه. رمان مشهور بینوایان ژانوارژان باید سفر کنه، حالا این سفر از فرار از زندان شروع میشه و شهر به شهر رفتن تا اینکه یه جایی مستقر میشه و اگه فکر کنید به نام شهردار مادلن در اون شهر ژانوارژان به پایان رسیده، اشتباست، چون از اونجا هم باید سفر کنه تا برسه به مرتبه قهرمانی که از یک دزدی که برای دزدیدن یک قطعه نان افتاده زندان تبدیل شده باشه به قهرمان یکی از قهرمانان انقلاب مثلا فرانسه. این مسیر رو باید طی کنه. حالا این مسیر در عینیترین شکلش تو سفره، در شکلهای ذهنیترش ممکنه تو درون آدم اتفاق بیفته ولی به هر صورت با شرایط جدید و چالشهای جدید به این کمال، به این پختگی میشه رسید.
سولماز: تا حالا همچین چیزی برای خودتون اتفاق افتاده که احساس کنید یه جایی، یه سفری یا کلا سفرایی که داشتید یه چیزی، یه رد پایی رو وجودتون گذاشته، یه تاثیری گذاشته که یه کم به قبل و بعدش تقسیم شده واستون؟
کاکاوند: آره، فراوون، خیلی زیاد، اصلا هر سفری این کار رو میکنه. حالا بعضی وقتها نامحسوستره بعضی وقتها آشکارتره، حالا اگر این سفر حالا داریم در مورد فیزیکیش صحبت میکنیم، اگر این سفر خب به شرایط خیلی خیلی متنوعتری متفاوت از شرایط فعلی من باشه، طبیعیست که این اتفاق بیفته، مثلا سفری که به خارج از مثلا جغرافیای فرهنگی خودمون اتفاق میافته، مثلاً سفر خارجی، اینکه به کجای دنیا سفر کنی و چقدر به این فکر باشی که تجربه کسب کنی ازش، نه اینکه فقط شرایط جدیدی برای خوشگذرونی داشته باشی، اونم عیب ندارهها، خیلی هم خوبه که آدم بتونه بره خوش بگذرونه ولی خب من اینجوری نیستم عموماً. وقتی به یه جایی سفر میکنم، کم هم از این سفرها داشتم ولی این سفرها آموزههای زیادی برای من دارن نه به عنوان کسی که بشینم بگم خب من از این سفر چه برداشت میکنم، نه، اینجوری، من انقدر دو دو تا چهارتایی نیستم ولی تاثیرش رو در خودم احساس میکنم وقتی که تو به یه جایی میری که یعنی نوع نگاه مردمش به جمیع پدیدههای جهان کاملا متفاوته با اون چیزی که تو تا امروز تجربه کردی حتی، خب طبیعیست که تلنگر به آدم میخوره طبیعیت که نوع نگاش …
سولماز: شاید اصلاً یه جوره دیگهای هم میشد زندگی کرد.
کاکاوند: آره خیلی فرق داره مثلا حالا تو شکل عوامش میگن ۱۸۰ درجه مثلاً، میری به یه سرزمینی مثل مثلا هندوستان و میبینی که اصلا نوع نگاهشون به جهان و معیار ارزشگذاریاشون اصلا هیچ اشتراکی با تو نداره. مثلا فکر کنید تهران دیگه رفت و آمداش برای همه آشناست دیگه، وقتی چند تا راننده به دلایل مختلف و پراکنده، دور و برتون تو گرمای ترافیکهای تهران شروع میکنند به بوق زدن، دیدید چه تشنجی آدم پیدا میکنه، عصبانی میشه. حالا فکر کنید که مثلا من توی تجربهای که در سفر به هند داشتم سفر فرهنگی بود، تمام رانندهها به شکل مداوم بوق میزنن. هیشکی هم اعصابش خورد نمیشه. اصلا شما یکصدم ثانیه سکوت نمیشنوید تو خیابون، همه دارن با هم بوق میزنن. اولاش من واقعا به حد سرسام رسیده بودم گفتم خدا رحم کنه اینا یه وقت سفر به ایران داشته باشن، اولین روزی که صبح با ماشین بیان بیرون، قبل از اذان ظهر به دست یه تاکسیچی تهرانی کشته میشن.
سولماز: (خنده)
کاکاوند: (خنده) تازه تحمل این چیزا رو ندارن، اونجا یه مقداری کمکم عادت کردیم، بعد من از کسی که خب اونجا بود و از اهالی اونجا بود و همصحبت شدیم، پرسیدم گفتم این چه کاریه آخه، میدونید خیلی جالبه که نه تنها بوق میزنن که توصیه میکنن، پشت شیشه بسیاری از اتومبیلاشون نوشته لطفا بوق بزنید و من اصلا سر در نمیآوردم که یعنی چی بوق بزنید، اعصاب دارین شما انقدر بوق! اون آدمی که آشنا بود و اونجا بود و اون فرهنگ رو میشناخت گفت اینا تمام رفتارهای فردی و اجتماعیشون مبتنی بر مذهبه، مبتنی بر دیدگاههای مذهبیه، میدونید دیگه سرزمینیه که همه جور مکتب و مذهب هست اونجا، شگفتانگیزه واقعا. یکی میگفت سه میلیون خدا دارن، به شکلهای مختلف خدا رو تصور میکنن، این یکتاپرستی که ما بهش اعتقاد داریم اونجا اصلا نیست، میگفت اینها بوق میزنن که خدا غافل نشو ازشون. خودشون رو یادآوری میکنن به خدایانشون با بوق زدن. اصلا فکر میکنید من در اون لحظه که بسیار ناراضی بودم از این ماجرا بوق زدن با شنیدن این جمله چه اتفاقی در من افتاد؟ یه دفعه اصلا نگاهم عوض شد به این ماجرا که اِ چقدر چقدر قشنگه این کار، نوع نگاه خیلی ارزشها رو عوض میکنه. مگه نیست؟
سولماز: هست واقعا هست. داشتم در عین حالم به این فکر میکردم که آدم در عین حال که یه چیزایی رو میشنوه و تا دیروز اونطوری بوده که خب این واسش ارزش نداشته،و الان میبینه که واسه یه نفر دیگه ارزشه، یه ذره به ارزشهای خودشم فکر میکنهها.
کاکاوند: آفرین.
سولماز: که آیا واسه من هم انقدر یعنی به نظر کس دیگه آیا منطقیه، نیست، از کجا ریشه گرفته یا یه چیزی که تا دیروز واسم ارزشی نداشته یهو ارزش پیدا میکنه، این برگشت به درونم یه جورایی داره کاملا.
کاکاوند: آره هم به خودت برمیگردی یه جوری نقد میکنی خودت رو هم عکسالعمل دیگران رو درباره عادات و آداب خودت بهتر و منطقیتر میتونی تحلیل کنی یا بپذیری و هم بابت یه سری رفتارهایی که در آدمای مختلف میبینی، نگاه نقدت ملایمتر میشه.
سولماز: دقیقا.
کاکاوند: یه رفتاری که تا حالا یک جانبه، محکم نفی میکردی حالا میبینی که نه اونقدرم قابل نفی نیست اتفاقا خیلی هم جالبه، میتونی حتی براش احترام قائل بشی و این جهان انسانی رو قشنگتر میکنه، وقتی بیشتر همدیگه رو میشناسیم، رفتارهای همدیگه رو میبینیم، آشنا میشیم با فرهنگ رفتاری گفتاری یک ملت تو یک منطقه اونوقت متر ارزشگذاریمون یه ذرهای بزرگتر و فارغتر میشه، خیلی کلنجار نمیریم با همه چیز. اون سرزمین رو اگه نرفتید حتما برید ببینید هندوستان رو. برای من خیلی شگفت… در من تاثیر گذاشت یعنی من بعد از سفر هند خیلی چیزا رو با ملایمت بیشتری دیدم و پذیرفتم. نقد تندی رفتارهای دیگران رو نمیکنم، نه اینکه بگم اینام مثل هندیان، میگم درباره هندیها من به این رسیدم که نوع تفکرشون توجیه دیگری برای این کار داره، شاید درباره این فرد به خصوص هم، دنیاش تجربههای فردیش، سطح اقتصادی خانوادهش، تربیت کودکیش، همه اینا ایجاب کنه که اینجوری باید رفتار کنه، دیگه ناراحتی نداره او که به خواسته خودش این انتخاب رو نکرده که منو اذیت کنه، اون داره اینجوری زندگی میکنه. اینجور یه مقدار با هم بهتر سازگار میشیم، آدمای باتجربه باید قاعدتا باید به این نتیجه برسن دیگه وگرنه تجربه به چه درد میخوره.
سولماز: دقیقا، سفر تو دنیای خودتون، بیشتر کجاها نمود پیدا کرده؟ یعنی اگه بخواین یه جورایی بگم که سفر رو تو چند کلمه توصیف بکنید تو دنیای شخصی خودتون، سراغ چه کلمههایی میرین؟
کاکاوند: من راستش رو بخواید همواره در سفرم، اگرچه به شکل عینی، مسافتی، زیاد سفر نمیکنم، اما همواره در سفرم. فکر نکنید که الان من دارم با شما صحبت میکنم از سفرم فارغ شدم. ذهن من یه سره داره میگرده، در زمان، خاطرات، گذشته، تجربههای قبلی، یه سره مرور میشن، رویاها، تصوراتی که برای آینده، توقعاتی که از جهان آینده دارم، به شکل واقعی میان در اطراف من میچرخن.
سولماز: خیلی برام شیرینه بدونم این ذهن سیال و خیالپرداز رشید کاکاوند اگر الان فرصت این رو داشتش که میتونست انتخاب کنه به یه جایی سفر بکنه با تمام همه این چیزایی که میگین با تمام این حال درونی با این میل به شناختی که دارین کجا رو انتخاب میکردین واسه این که راهی شین؟
کاکاوند: خیلی. دیگه این رو نمیشه جواب قطعی بهش داد. از جاهای شناختهشده که حالا اقلیمی میشه بهش نگاه کرد، به شدت به خاطر تاریخش، به خاطر هنرش، به خاطر جلوههای هنریش، بدون این که تفکیک کنم، تا امروز نشده، دور از دسترس هم نیست، ممکنه که طراحی کنم برم ولی کشور ایتالیا رو دوست دارم، به خاطر اون تاریخ هنری که داره، رم رو ندیدم ولی فکر میکنم تو رم اگه قدم بزنی یعنی انگار داری توی موزه هنرها داری قدم میزنی، یه همچین تصوری ازش دارم، واقعا ایتالیا رو از این جهت خیلی دوست دارم که ببینم. جاهایی که دیدم، خب دلبستگی دارم اونا به جای خودش که دوست دارم دوباره ببینم. همین الان دوست دارم تو آرامگاه خیام باشم و اونجا چند سالیه که یه جایی شبیه قهوهخونه مانند داره اون بالاش هم سوغاتی مثلاً شربت ریواس هست اونجا هم چای زعفرون و اینا روی تخت میشینن، میتونی بخوری بعد کنارش یک از این مغازههایی که چیزای فرهنگی میفروشن مثل سیدی و نمیدونم صنایع دستی و اینا. بعد اون شبانهروز، شب و روز نه، در تمام اوقاتی که اونجا، اون منطقه بازه یعنی فعاله، پیوسته اون آلبوم رباعیات خیام داره پخش میشه، یعنی یه رباعی خیام رو با صدای شاملو میشنوی بعد با آواز استاد شجریان میشنوی و موسیقی فریدون شهبازی. اصلا یه حالی داره یعنی یکی از لحظات ایدهآل زندگی من اون لحظه است که اونجا میشینم چای زعفرون رو میخورم چشمانداز باغ خیام و مقبره خیام و اون صدا که یکسره هست و بینظیره. یکی از جاهایی که تجربه کردم و هر چی هم تجربه کنم خسته نمیشم اونجاست.
صدای شاملو : من بی می ناب زیستن نتوانم / بی باده کشید بار تن نتوانم
ترانه: می نوش که عمر جاودانی این است…. با صدای استاد شجریان
کاکاوند: شما باعث شدی که امروز بعد از مدتها بلندبلند اون سفر سیال رو تو خودم انجام بدم.
سولماز: پس خوش به حال ما، چون فکر کنم اصلا کل رسالت رادیو دور دنیا همینه راستش رو بخواین که آدما اون خیال روشن رو بیدار کنه تو دل آدما.
کاکاوند: آره شما باعث شدید هم فضیلت شماست که خوب تونستی با لحظههای من، کنار لحظههای من بشینید و نمیدونم حالا بلدید این کار رو یا ناخوداگاه اتفاق افتاده که من راحت بشینم اینجا و از این لایههای پنهان و ناگفته خودم براتون حرف بزنم. البته فکر نکن همه چیزو بهتون گفتم، حرفی که میشده براتون…
سولماز: پس ادامه بدین (خنده)
کاکاوند: نه خیلی خیلی حرف واسه گفتن هست ولی همین که به اون مجموعه وارد شدم این خودش خیلی اتفاق خوبیه، کم پیش میاد، یا فرصتش نیست یا شرایطش نیست یا اگر گفتگویی پیش میاد اونقدر به فکر اون شکل طراحیشده گفتگو هستن که به یه سمت خاصی پیش بره اما شما از همون اول من رو رها کردید و شاید بشه گفت انگیزه، روحیه یا شرایطی برای من ایجاد کردید که من رفتم تو این فضا، تقصیر کلمه اولتون بود که از نیشابور شروع کردید.
سولماز: (خنده) آقای کاکاوند با این حال خوبی که دارید به عنوان حسن ختام، ما رو مهمون به یه شعری که الان تو حال و هواش هستین بکنید.
گفته بودم زندگی زیباست / گفته و ناگفته بس نکتهها کاینجاست / آسمان باز
آفتاب، زر /باغهای گل / دشتهای بی در و پیکر / سر برون آوردن گل از درون برف / تاب نرم رقص ماهی در بلور آب/ آمدن ، رفتن ، دویدن / عشق ورزیدن / در غم انسان نشستن / پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن / گاهگاهی زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته / قصه های درهم غم را ز نمنمهای بارانها شنیدن / آری آری زندگی زیباست / زندگی، آتشگهی دیرنده پابرجاست / گر بیفروزیش، رقص شعلهاش تا هر کران پیداست / ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
ترانه تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی