این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
دمدمای آخرای سال ۹۷ بود، ذوق جوری در بدنم تلوتلو میخورد که تاریکی شب هم به چشمهایم اجازه خواب نمیداد. قرار بود برای اولین بار سفری رو تجربه کنم که قبلتر از آن گروههای زیادی طعم آن را زیر لب چشیده بودند. کم سفر نرفته بودم تا اون لحظه، ولی این سفر با مابقی فرق داشت. یک سفر آسون و ساده نبود. تا آخرین لحظهها هنوز مشخص نشده بود که میتونم حضور داشته باشم توی اون گروه و سفر یا نه، آخر قواعد خودشان را داشتند. لحظهای که خبر دادند میتونم توی سفر حضور داشته باشم ذوق با چاشنی اضطراب گرفته بودم. آشنا حضور داشت ولی دوست و آدم نزدیکی همراهم نبود. به گروه اصلی سفر نمیرسیدم برای همین مجبور شدم با دو سه نفر دیگر که توی گروه بودند هماهنگ شویم تا خودمان با هر وسیله نقلیهای که پیدا شود قبل از اول فروردین ۹۸ خودمان را اونجا برسونیم. یک شب قبل سال تحویل، با یک بلیط از اصفهان بهزور خودم رو رسوندم ترمینال جنوب تهران تا از اونجا با اتوبوسی که به سمت ایرانشهر میرفت عازم بشیم.
ساعت ۵ صبح ۲۹ فروردین رسیدم ترمینال جنوب، من بودم و یک چمدون گنده با ترمینالی که پر از آدمهای جور و واجور بود که لنگ یک بلیط بودند تا شب عید رو بتونند پیش خونوادههاشون بگذرونند. بلیط برای ایرانشهر ساعت ۱۱ بود، مجبور بودم ۵، ۶ ساعت توی اون ترمینال تنها بگذرونم. استرس داشتم، از همسفریهام که ۳ نفر بودند و قرار بود با هم به مقصد بریم هیچکس را نمیشناختم. همش پس ذهنم میگفتم چه سالی شود امسال که آغازش رو توی اتوبوس و جاده با کسایی که نمیشناسم قراره تحویل کنم.
القصه، توی سالن اصلی ترمینال نشسته بودم، خوابآلود، گشنه، تشنه، میترسیدم لحظهای چمدانم را ول کنم و حتی برای قضای حاجت بروم. چسبیده بودم به چمدون و صندلی، چرت میزدم. کبوتری در همان حین رسید و روی سرم خرابکاری کرد. حالا من بودم و چمدونی که نمیتونسم جایی بگذارم و کلهای که از خرابکاری کبوتر در امان نمانده بود. خلاصه به هر ضربوزوری که شد تا ساعت ۱۱ طاقت آوردم و آن ۳ نفر هم رسیدند. سوار اتوبوس شدیم، میدانستیم راه طولانی و طاقت فرسایی را پیش رویمان داریم. چیزی حدود ۱۶،۱۷ ساعت و چه بسا بیشتر باید توی ماشین دوام میآوردیم تا به مقصد برسیم. توی اتوبوس که سوار شدیم ما شبیه وصله ناجور بودیم، همه با لباسهای بلوچی و زبون بلوچی بودند. ذوق زیادی داشتم، تجربه جالبی باید میبود، هم مکانی جدید با فرهنگ و رسوم متفاوت در نقطهای دور از مرکز ایران و هم سختیهای سفر جهادی.
ما باید وسط راه پیاده میشدیم، شهری در جنوب کرمان و نزدیک به ایرانشهر؛ ریگان.
حدود ساعت ۴، ۵ صبح وسط بیابان پیاده شدیم. ولی چه بیابانی، هیچ چراغی تا دوردستها روشن نبود، به آسمان نگاه کردم، تا آن لحظه با این کیفیت آسمون و ستاره ها را ندیده بودم؛ خارقالعاده و حیرتانگیز. باید تماس میگرفتیم یکی از مسئولهای اردو به سراغمان بیاید و ما را به محل اسکان ببرد. هیچکس جواب نمیداد. کمکم همهچیز داشت ترسناک میشد، فکر اینکه نکند خواب باشند و جواب ندهند و ما طعمه سگهای ولگرد در این بیابان شویم. بعد از تلاشهای پیدرپی جواب دادند و با یک نیسان آبی دنبالمان آمدند. باید عقب نیسان سوار میشدیم. هیجان از همان نقطه اول آغاز شده بود. در طول مسیر پشت نیسان چشمهایم را به آسمان و ستارههای پیدا و زیبایش دوخته بودم، آخر دیگر در این آلودگی شهرهای صنعتی کجا میشد همچین آسمانی پیدا کرد.
به محل اسکان رسیدیم، خسته و نالان. تختهایمان را نشانمان دادند. از لحظهای که مشخص شد قطعی میتوانم در اردو حضور داشته باشم جستوجوهایی در اینترنت میکردم و تمام چیزی که میآورد این بود: «ریگان شهر عقربهای ایران».
ترسیده بودم. نمیتوانستم بخوابم ولی خب شوخیبردار نبود، ۸ صبح ماشین سراغمان میآمد و ما را به روستا میبرد تا ظهر یا عصر که کارمان تمام شود. کاری که باید میکردیم در دو بخش فرهنگی و آموزشی بود و تمام کار با بچهها بود. بالاخره ظرافت و حساسیت کار کم پایین نبود. از قبل کتابهای مناسب و بازیها و داستانها جمع شده بود. به چندتا گروه تقسیم میشدیم و هرکدام به یک روستا میرفت. هدف هم بازی و فعالیت با بچهها بود. بچههایی با لباسهای بلوچی و زبانی شیرین. پابهپایشان باید میدویدی و بازی میکردی وقتی کارمان تمام میشد و به محل اسکان میرسیدیم جانی برایمان نمانده بود.
روستاهایش تزئینشده با درختان نخل مقاومی بودند که ما هم از سایههایشان استفاده میکردیم و با بچهها کار دستی درست میکردیم. لحظهلحظهاش تجربه جدید و منحصربهفردی بود.
به این خیال که وقتی به محل اسکان میرسیم تا صبح میتوانیم استراحت کنیم به سر میبردم، که متوجه شدم هر شب جلسه روزی که گذشت و روزهای آینده داشتیم. بحث و گفتوگو، هرکس از تجربه آن روزش میگفت. جالب بود، لنزهای متفاوت هرکس به ماجرا.
محل اسکانمان یک مدرسه بود که حیاط بزرگش گاهی شبها ترس را به دلت راه میداد، ولی نمیتوانستی از خیر دیدن آن آسمان عجیب و زیبا بگذری.
نزدیک یک هفته را باید آنجا سپری میکردیم، من بعد از دو روز کار با بچهها به مدرسه رفتم تا برای بچههای کنکوری عربی بگویم. اولین روزی که رفتم کمی با دانشآموزا حرف زدیم توی کلاس، از نداشتن معلم خوب و نبود امکانات حرف میزدند. اگر بگویم درک میکردم چه میگفتند بیراه نیست. خودم وقتی به دانشگاه تهران آمدم با پوست و گوشتم این تبعیض را چشیده بودم. قرارمان با بچهها این بود که هر روز رفع اشکال عربی کنیم. در وسط حیاط مدرسه یک نخل بزرگ کاشته شده بود. درخت نخل چشمهای من یکی را که دیوانهوار نظارهگر خودش میکرد.
روزها همچون ابرها در حال گذران بودند. در آن شهر میگفتند تپههای شنی معروف و زیبایی دارد و مسافران اگر گذرشان به این شهر بخورد حتما از آن دیدن میکنند. اولین بار بود همچین تپههایی میدیدم، روان و نرم. غروب آفتاب را آنجا گذراندیم خورشیدی که در وسط آسمان در حال رفتن بود و این تپههایی که پایین آن بودند تصویر معرکهای را رقم زده بود.
کمکم روزهای آخر سفر بود ما مانده بودیم و کوهی از تجربههای عجیب و دلنشین.
این سفر برای من، سفر مهمی محسوب میشود. چون نقطه شروع و دغدغهمندی من نسبت به این دیار زیبا با مردمان بلوچ از همان جا کلید خورد بهگونهای که کاری که در حال حاضر هم مشغول آن هستم مربوط به همین دیار است. دومین دلیل اهمیت آن هم هدیهدادن دوستی بود که همان سفر برایم به ارمغان گذاشت.
پینوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکسها توسط شرکتکننده ارسال شده است.