سفرنامه مشهد - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه مشهد: لادن

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

سفرنامه‌ام مربوط به سفر زیارتی مشهد مقدس است، شروع سفرمان از استان خوزستان (هفت‌تپه) به سمت مشهد مقدس، به ایستگاه قطار که رسیدیم بلیط‌هایمان دستمان بود و منتظر بودیم. قطار رسید و توقف کرد؛  مدیر قطار و عوامل بیرون‌ آمدند و راهنمایی‌مان کردند و هرکدام در یک واگن جا شدیم.

واگنی که منو فرستادن چهارتا خانم سن‌بالا بودن. این چهارتا خانم یکیشان یه کودک خردسال داشت و بلیطش را حساب نکرده بود؛ وقتی مدیر قطار‌ آمد برای سرکشی و دیدن بلیط‌ها، خانمه بچش را زیر چادر پنهان کرد ولی مدیر قطار فهمید و گفت من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم! کلی خندیدیم.

ایستگاه مازو، پل زال، خرم آباد گذشتیم. در بین راه پشت پنجره قطار ایستادم، دهی دورافتاده را دیدم که چوپانی گله‌اش را به چرا می‌برد. هفت، هشت‌تا گوسفند بیشتر نداشت. سگ گله جلوتر از آن‌ها می‌دوید. برایم جالب بود، گفتم این‌ها چگونه در این دره صعب‌العبور زندگی می‌کنند. زندگی در کوهستان بدون هیچ ‌امکاناتی واقعا جای تحسین داشت.

توی واگن قطار، دوستانم از خاطراتشان و ماجراهای زندگی‌شان تعریف می‌کردن. دختر بغل‌دستی‌ام خدیجه نام داشت و مطلقه بود. گفت شوهرم به‌خاطر اعتیاد منو بچه‌ام را رها کرد و رفت؛ ولی زن قوی بود، از پا نیفتاده بود. خم به ابرو نمی‌آورد. گفت روی پای خودم ایستاده‌ام، خرجی خودم و فرزندم رو درمیارم.

دوست دیگه‌ام مریم نام داشت و از اضافه‌وزن شدیدی رنج می‌برد، ۱۲۰ کیلو وزن داشت ولی اعتمادبه‌نفس فوق‌العاده‌ای داشت؛ جوری که هربار یک ژست عکاسی می‌گرفت و می‌گفت ازم عکس بنداز!

گفت تابه‌حال به‌خاطر اضافه وزنم خیلی جاها موردتمسخر قرار گرفتم ولی من انسان ضعیفی نیستم و روحیه خودم رو نباختم! هیچ‌چیزی نمی‌تونه روحیه منو تضعیف بکنه، من یک دختر قوی‌ام. گفتم درس شهامت و شجاعت رو باید از زنان شجاعی مثل شما یاد گرفت.  پیرمردی در واگن بغلی‌مان بود و مرتب آه‌وناله می‌کرد. کنجکاو شدم و از همراهش پرسیدم مشکلش چیه؛ جواب داد بیمار است و به هوای شفا عازم حرم ‌امام رضاست. گفتم خداشفایش بدهد. هم این پیرمرد، هم تمام بیماران رو.

نزدیک ایستگاه سمنان شدیم، برف سنگینی باریده بود. دیدن برف برایمان جالب بود، چون ما در جنوب برف نداریم. آفتاب سوزان، گردبرف‌ها روی شیشه قطار نقش بسته بود. چه آرامشی وجود داشت، قابل‌وصف نبود.

به مشهد رسیدم و عازم حرم شدیم. فضای معنوی همه‌جا رو پر کرده بود، بوی گلاب، عطر و… . رفتیم برای صف نماز. منو دوستم وارد صحن شدیم و همراه با بقیه شروع به نماز کردیم. درحوضچه حرم وضو گرفتم، آرامشی غیرقابل‌وصف وجود داشت؛ آرامشی که در حرم بود هیچ‌جای دیگر تجربه نکرده بودم. نماز را خواندیم و به‌سوی مدفن ‌امام رضا رفتیم. دوستم قصد کرده بود ضریح را بگیرد و دعا بخواند ولی فشار جمعیت آن‌قدر زیاد بود که نتوانست ضریح را بگیرد.

رفتیم بر سر مزار شیخ نخودکی، دعای طولانی خواندیم. می‌گفتند اینجا بر سر این مزار هرکه این دعا رابخواند به تمام خواسته‌هایش می‌رسد. رفتیم برای سوغاتی یک تسبیح سفید برای مادرم خریدم،  یک جانماز و مهر قشنگ، سوغاتی‌هایش را خیلی دوس داشتم. آن‌قدر زیبا بود که محوشان شدیم و انتخاب هریک برایمان سخت بود. به خانه برگشتیم و سوغاتی‌ها رو به مادرم دادم. محکم بغلم کرد و گفت ممنونم دختر گلم.


پی‌نوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکس‌ها توسط شرکت‌کننده ارسال شده است.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.