در اپیزود هفتم رادیو دور دنیا چمدانهایمان را پشت ماشین گذاشتیم و در زیباترین جادههای ایران سفر کردیم. حالا در اپیزود ویژه چهارشنبه سوری رادیو دور دنیا و در ادامه این سفر، میزبان تیم خوب پادکست هاگیرواگیر یعنی سیاوش صفاریانپور، پژمان نوروزی و محمدرضا ماندنی شدیم و پنجنفره به حرکت خودمان در جادهها ادامه دادیم. اصلا سفر جادهای با همسفرانی مزه میدهد که خوشسفر باشند، در طول مسیر بگویند و بخندند و آواز بخوانند.
متفاوتترین اپیزود رادیو دور دنیا یعنی اپیزود ویژه چهارشنبهسوری را گوش بدهید و خودتان را در این جمع تصور کنید.
- اپیزود ویژه چهارشنبه سوری رادیو دور دنیا را میتوانید در کست باکس، اپل پادکست، ساندکلاود، شنوتو، کانال تلگرام علیبابا و تمام اپلیکیشنهای پادگیر گوش کنید.
در ادامه متن کامل اپیزود ویژه چهارشنبه سوری رادیو دور دنیا را میخوانید
{اپیزود ویژه چهارشنبه سوری رادیو دور دنیا – موزیک: نوروز | احمد عاشورپور}
پانتهآ:
سلام
به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدید.
من پانتهآ غلامی
علی:
و من علی صالحی هستم. صدای ما رو از قلب شرکت سفرهای علیبابا، یعنی ساختمون روز اول میشنوید.
اگه تازه به جمع ما اضافه شدید، باید بگم که ما اینجا از هر چیزی که مرتبط با سفر و ماجراجویی و تفریحه با هم گپ میزنیم.تو بعضی از اپیزودها به یه مقصد خاص سفر میکنیم و تو بعضی دیگه راجع به موضوعات پرطرفدار مرتبط با سفر صحبت میکنیم.
مثلا تو اپیزود اول راجع به سفر با قطار و قطارهای گردشگری جذاب دنیا صحبت کردیم، تو اپیزود ۲، ۳، ۵ و ۶ به یه مقصد پرطرفدار سفر کردیم، تو اپیزود ۴ رفتیم سراغ سبک سفر کولهگردی که خیلی پرطرفداره.تو اپیزود قبلی زدیم به دل جاده و از سفرهای جادهای و قشنگترین جادههای ایران با هم گپ زدیم.
تو هر اپیزود هم مهمونهایی داریم که تجربیات سفرشون رو در اختیارمون میذارن.گاهی هم از شنوندههامون میخوایم نظرشون راجع به موضوع اون اپیزود رو در قالب ویس برامون بفرستن.تو هر کدوم از اپهای پادگیر که دارین ما رو گوش میکنید، یادتون نره که subscribe کنید تا همیشه اولین نفر از اپیزودهای جدید مطلع بشید.
پانتهآ:
همینطور اگر پادکست ما رو دوست دارید، خیلی خوشحال میشیم که ما رو به دوستاتون معرفی کنید.اصلا بیاید موقع تبریک سال نو رادیو دور دنیا رو به اون دوستایی که سفر نمیرن و تو عید حوصلهشون سر میره معرفی کنید.انقدر خوشحال میشن!! قول میدم.
این خبر خوب رو هم بدم که اگه جزو کسایی هستید که دوست دارید مثل یه تورلیدر حرفهای خودتون برای سفرهاتون برنامهریزی کنید، باید حتما کتابهای سفر علیبابا رو دانلود کنید.تا الان ۲ جلد از این مجموعه کتاب یعنی راهنمای جامع سفر به کیش و استانبول منتشر شده که جواب همه سوالهاتون رو میتونید تو این کتابها پیدا کنید.خوبیش اینه که رایگانن و بدون نیاز به اینترنت همه جا میتونید ازشون استفاده کنید.
علی:
اینم از من نشنیده بگیرید ولی کتاب سفر اصفهان هم تو راهه.
{اپیزود ویژه چهارشنبه سوری رادیو دور دنیا – موزیک: All Falls Down by Alan Walker}
علی:
تو اپیزود قبلی گفتیم برای خیلی از ماهها جاده مسیر نیست، خودش میتونه مقصد و بهانه یه سفر باشه.پس وقتی قراره از مسیر لذت ببریم، همسفرها و پلیلیستی که تو مسیر گوش میدیم هم خیلی مهم میشه.
چون نمیخوایم کل مسیر رو بگیریم بخوابیم، گشتیم تا همسفرهای باحالی برای سفر امروزمون پیدا کنیم که تا ته جاده بتونیم کنارشون خوش بگذرونیم.اینجوری شد که تصمیم گرفتیم با تیم باحال پادکست هاگیر واگیر همسفر بشیم.
پانتهآ:
اگر هاگیر واگیر رو نمیشناسید و تا حالا نشنیدید باید بگم پادکستیه که تو همون روزهای اول کرونا فعالیتش رو شروع کرد.یه جمع باحال سه نفرهن که راجع به همه چی با هم گپ میزنن.
البته اصلا نیاز به توضیح نیست چون وقتی این اپیزود رو تا آخر گوش بدید، یجورایی به جای رادیو دور دنیا، هاگیر واگیر گوش دادید.در واقع قرار بود ما میزبانشون باشیم ولی از یه جایی به بعد گفتگومون یجوری پیش رفت که من و علی حس کردیم ما مهمونیم :)) و خب این خیلی اتفاق باحالی بود.
علی:
خلاصه که حس و حال این اپیزود با اپیزودهای قبلیمون خیلی متفاوته.از اونجایی که امشب چهارشنبهسوریه و چند روز بیشتر به نوروز ۱۴۰۰ نمونده، و امسال هم مثل پارسال خبری از دید و بازدید عید نیست، سعی کردیم این اپیزود جای اون دورهمیها رو یکم برامون پر کنه.
ما روزی که این مصاحبه رو ضبط کردیم، قرار بود تو دل اپیزود هفت جا بگیره.اما دیدیم حیفه که از این همه گپ و گفت، فقط بخوایم یه بخشیش رو جدا کنیم.تصمیم گرفتیم به عنوان یه اپیزود جداگونه منتشرش کنیم.
پانتهآ:
اینم بگیم که چون تیم هاگیر واگیر ۳ نفر بودن، و از تیم ما هم ۳ نفر تو استودیو حضور داشت، از طرفی خب استودیو ما هم خیلی بزرگ نیست، تو زمان ضبط مصاحبه تصمیم گرفتیم که هیچکس ماسکش رو برنداره و سلامتی خودمون و بقیه رو به خاطر کیفیت صدای بهتر به خطر نندازیم.پس پیشاپیش ازتون ممنونیم که به خاطر تفاوت کیفیت صداها ما رو درک میکنید.
حالا اگر موافق باشید با هم سوار ماشین بشیم و با هاگیر واگیریها بزنیم به دل جاده.
{اپیزود ویژه چهارشنبه سوری رادیو دور دنیا – موزیک: مسلم رسولی | نوروز ۹۴}
سفر جادهای با تیم پادکست هاگیر واگیر
پانتهآ:
مثل همه اپیزودهای قبلی امروزم میزبان مهمونایی هستیم که با خاطراتی که تعریف میکنن، کمک میکنن که دفعه بعد که خواستیم بریم سفر با یه نگاه جدیدی بریم سفر
علی:
یه فرقی هم داره که سه نفر هستند، سه تا دوست و یه پادکستی هم دارند که خیلی پادکست حال خوب کنیه و …
پانتهآ:
قشنگ مناسب غروب جمعه ست
علی:
دقیقا …ضد افسردگی.حالا ازشون میخوایم که خودشون رو معرفی بکنند
محمدرضا:
ما سه تا دوستیم …(با خنده)
من محمدرضا ماندنی.چرا من خودم رو اول معرفی کردم؟
پژمان:
از کوچیکه جمع شروع میکنیم
محمدرضا:
من محمدرضا ماندنیم.خیلی خوشحالیم که مهمون شماییم.از پادکست هاگیر واگیر.
سیاوش:
سلام من سیاوش صفاریان پور هستم.
پژمان:
منم پژمان نوروزی هستم.از همین پادکسته.
*خنده
پانتهآ:
خیلی خوش اومدین.مرسی که دعوتمون رو قبول کردین.
سیاوش:
ماهم خیلی متشکریم که دعوتمون کردید.
پانتهآ:
من خیلی حاشیه نرم، صاف برم سر اصل مطلب.اینکه اصلا سفر جادهای رو ترجیح میدین یا ترجیحتون هواپیما و قطاره؟ چقدر سفر جادهای میرین؟
پژمان:
از ماندنی بپرسین
محمدرضا:
من الان هیچ جا …
*خنده
محمدرضا:
من فکر کنم اشتباه اومدم پادکست رو …
پژمان:
ماندنی رو فکر کنم اشتباه دعوتش کردین.چون نه الان میتونه بره سفر، نه سفر میره
محمدرضا:
همین الان که پام شکسته.در ۶ ماه اخیر دوبار پام شکسته پای رفتن ندارم.اگرم بخوام برم و جایی برای رفتن باشه پایی برای رفتن نیست.ولی …
پژمان:
ترانهش چیه؟
محمدرضا:
همون مال شادمهر عقیلی دیگه.میخوام برم پا ندارم
پژمان:
آره
پانتهآ:
آخی…
*خنده
محمدرضا:
مسابقه جایزه نمیدن؟
*خنده
سیاوش:
ببینین اینجا هاگیرواگیر نیستشا باید یه خرده مودبتر باشید
علی:
آره دیگه فکر کنید مهمونید یه جایی
پژمان:
آها اگر مهمونیم که دیگه اون یه ذره که فکر میکردیم میشه مودب بود رو لازم نداریم مودب باشیم
*خنده
پژمان:
ماندنی تو واقعا سفر نمیری؟
محمدرضا:
الان نه واقعا
پژمان:
نه کلا؟ آخه پرسیدن سفر چجوری ترجیح میدی …
سیاوش:
آخه بستگی داره کجا داریم میریم.مقصد سفر، داستان سفر، تعیین کننده اینه که با چی بریم.یعنی مثلا اگر قراره که توی اِکوادور شما باشین، از خط استوا عبور بکنید از نیمکره شمالی برید نیمکره جنوبی، با قطار میشه رفت.اگر مثلا …
محمدرضا:
من فکر کردم شمال بخواید برید رو میگه …
پژمان:
اکوادور کجا بود
*خنده
علی:
حالا فرض کنید که مثلا یه جایی هستش که چندتا گزینه دارید برای وسیله سفرتون و میتونید انتخاب بکنید.انتخاب شما چیه؟
محمدرضا:
کیف لویی ویتون رو برداریم.اون چرمیا…
*خنده
سیاوش:
اگر قصد ما قتل در قطار سریع السیر باشه، طبیعتا قطار.چون میخوایم ماندنی رو بکشیم دیگه.همه یکی یه خنجر بهش میزنن
محمدرضا:
وای وای وای وای
پژمان:
نمیشه چندتا انتخاب کرد؟
پانتهآ:
چرا ولی چون امروز راجع به سفر جادهای داریم صحبت میکنیم میخوام ببینم چقدر …
پژمان:
از اول میگفتی ما میگفتیم سفر جادهای رو انتخاب میکنیم
پانتهآ:
نه میخوام ببینم چقدر اولویتتونه؟ اصلا دوست دارید یا نه؟
پژمان:
من خودم سفر جادهای رو دوست دارم …
محمدرضا:
سشوار حتما با خودمون ببریم …
پژمان:
نه من هیچوقت اینکار رو نمیکنم.من اصلا رکورد سفرهای سبک رو دارم …
محمدرضا:
کرم ضد آفتاب …
پژمان:
یعنی هرجا میخوام برم میرم شرط بندی میکنم که هر کی که پک سفرش سبکتر بود برنده میشه بعد معمولا خودم برنده میشم
محمدرضا:
اون مایوتم که گل گلیه جا موند تو اون سفر
*خنده
پژمان:
آقا اجازه بدید من جواب بدم.من سفر جادهای رو بیشتر دوست دارم.
پانتهآ:
با تشکر از شما (خنده)
پژمان:
حتی اگر پیاده.اینجوری بگم هر سفری که یواشتر باشه اونو ترجیح میدم
سیاوش:
میخوای از اول بگیریم؟ چون خیلی بد رفتیم
پژمان:
نه چرا باید بریم؟
محمدرضا:
یا هیچ کس گوش نمیده به پادکستشون یا …
سیاوش:
آبروریزی نیست به نظرتون؟
محمدرضا:
نه خب دیگه آدما متوجه میشن که پادکست ما رو میتونن بشنون یا نه.پادکست ما همینجوریه دیگه
*خنده
محمدرضا:
یکی میگه درباره چیه سختترین سواله
پانتهآ:
آره.من دقیقا میخواستم معرفی کنم هاگیرواگیرو مونده بودم باید چجوری معرفی کنم.دقیقا درباره چیه اصلا.
پژمان:
(با خنده) کسی میدونه؟
سیاوش:
هاگیر واگیر داستان این روزهای ماست.داستان این روزای من و شما، داستان این روزای همه آدمایی که درگیر این هاگیر واگیرن و گرفتارن …
محمدرضا:
آدما با هم و تنهااا
*خنده
پانتهآ:
ما به سفر جادهای نمیریم امروز مثل اینکه …(خنده)
سیاوش:
من بگم که تو پادکست دقیقا همین جوریه.آقای ماندنی آهنگهای مبتذلی پخش میکنن، حالا الان این خیلی خوب بودا این آهنگ مجاز بود، غیر مجاز پخش میکنن.آقای نوروزی هم میخندن همش هی دَم میدن به ماندنی …
پانتهآ:
شمام حرص میخورین …
پژمان:
من که ساکتم …
محمدرضا:
مگه ذغالم دَم بهم بده؟
سیاوش:
نه، دَم دادن نشنیدی؟ دَم کردن؟
محمدرضا:
ولی اینو میتونیم بگیم، پادکست هاگیر واگیر در واقع که به پیشنهاد سیاوش جان شروع شد، جای خالی یا فقدان جمعهای دورهمیه که تو دوران کرونا آدمها از دست داده بودن، همچنین که تو واقعیت از دست نداده بودن همه تو کِلوزفِرنده در واقعیت …
*خنده
پانتهآ:
دقیقا …
محمدرضا:
ولی اونو سعی کردیم بازسازی بکنیم.یک داستان مشخص نداره، یک پیام یا هدف مشخص نداره، مثل یک جمع دوستانهست که شنونده ما مثل عضو چهارم این دورهمی میشه.درباره وقایع روز، هرچی که فکر میکنیم و در نهایت سرگرمی.
پانتهآ:
درسته، اینو متوجه شده بودم.واسه همین گفتم که شبیه غروب جمعه میمونه.آقای صفاریانپور دارن اجازه میگیرن.
سیاوش:
(گلوشوصاف میکنه) میخواستم سرفه کنم
علی:
خب اتفاقا نکته جالبی رو گفتی اون جمعهای دورهمی، معمولا اینجوریه که ما از قدیم الایام هم که میخواستیم سفر بریم، اینجوری بوده که یه جمعی جمع میشدن دور هم و یه ماشینی رو مثلا آماده میکردن و وسایلشون رو جمع میکردن و میرفتن سفر.شما چجوری میرفتین سفر؟
پژمان:
من و سیاوش …
علی:
آها یه چیزی، تاحالا باهم رفتین سفر؟ سه تایی؟
پژمان:
با سیاوش آره.با ماندنی نه.
علی:
سفر جادهای؟
محمدرضا:
من خودم دو سه بارم دعوتم کردن، من گفتم نه آقا من آدم بد سفریم منو نبرین.
پژمان:
ماندنی تا حالا با ما پا نداده بیاد سفر …
علی:
ولی پژمان و سیاوش …
پژمان:
آره، ما سالهای زیاد …
سیاوش:
بارها و سالها …
پژمان:
بارها و سالها.آره.
علی:
میتونید یکی از سفرهایی که رفتید، سفر جادهای اگر بوده رو …
پژمان:
ما یه سفر جادهای جذاب داشتیم …
سیاوش:
آره یه سفر خیلی جالب …
پژمان:
یه مینیبوسی رو صندلیهاشو باز کردیم، کفشو موکت انداختیم، و یه سفر تا لب مرز ایران تا تایباد رفتیم و تربت جام و …
سیاوش:
حدود ۵-۶ نفرم بودیم و هممون عکاس بودیم، پژمان اونجا یه سخنرانی داشتش که …
پژمان:
آره من یه برنامه سخنرانی داشتم تو تربت جام.یه کنفرانس بین المللی بود نزدیک بیرجند، راجع به بوزجانی، که یه ریاضیدان بسیار معروف ایرانیه، هندسهدان و اینا.بعد بلیط هواپیما و اینا هم برای من گرفته بودن و داشتم به دوستان میگفتم که من دارم میرم اونجا دلتون بسوزه.بعد همه یهویی گفتن خب ما هم میایم.نتیجه این شد که رفتیم مینی بوسی که همیشه میگرفتیم رو …
سیاوش:
تغییر کاربری دادیم …
علی:
حالا یه سوال، چی شد که صندلیهاشو باز کردین؟
پژمان:
خب برای راحتی بیشتر دیگه.
علی:
که مثلا بتونید توش دراز بکشید و …
پژمان:
اصلا توش کیسه خواب پهن کردیم و …
پانتهآ:
کاراوانش کردن.
محمدرضا:
اون موقع از این ژیگول بازیای وَن لایف و اینا نبود.
پژمان:
ما یه ون لایف برای خودمون ساختیم.
محمدرضا:
هشتگ بک پکر و اینا نبود
سیاوش:
نه واقعا نبود.
محمدرضا:
(آهنگ میزنه با دهنش)
*خنده
سیاوش:
یادمه داشتیم غذا درست میکردیم روی گاز پیکنیکی، پلیس راه نگه داشت.یه دفعه پلیس راه در رو باز کرد، ما همه با پیژامه و اینا نشسته بودیم داشتیم کارمون رو میکردیم، فکر کرد اومده خونه گفت اوه ببخشید و در رو بست رفت
*خنده
سیاوش:
و خیلی بامزه بودش.اینکه میگم شبیه فیلمای کمدی بودا ولی واقعا همینه.
پژمان:
قشنگ سرهنگه در رو باز کرد دید که یسری آدم نشستن دور هم گفت ببخشید در رو بست رفت.
*خنده
پانتهآ:
معذب شدش
سیاوش:
یادش بخیر همسفرای خیلی خوبی هم داشتیم.حالا الان بخشی از اون همسفرها ایران نیستن و …
پژمان:
بابک تفرشی بود.اوشین زاکاریان بود.علی آزادگان که تهران نیست.
سیاوش:
شهرام حبیبی
پژمان:
بهرنگ نبود.
سیاوش:
بهرنگ نه
پژمان:
بهرنگ رو خونه خراب کردیم.سرباز بود رفتیم خونه یکی از دوستانش در …
سیاوش:
آجودانش بود توی تربت جام
پژمان:
آره، بعد اونا رو خونه خراب کردیم
علی:
یه خرده از حال و هوای اون سفر میگید؟ تو مسیر چه اتفاقی افتاد؟
سیاوش:
ببین ماجرای اون سفر بیشتر طی کردن عرض ایران بود.یعنی جالب اینجا بود که هی منزل به منزل نگه میداشتیم، جاهای مختلف …
پژمان:
پیام جالبی هم بودش، شب اولی که ما دامغان اتراق کردیم، جلوی مسجد تاریخونه، فرداش روز نیمه شعبان بودش.بنابراین توی مسجد تاریخونه که یکی از قدیمیترین مسجدهای تاریخ اسلامه، یعنی حتی گفته میشه شاید جزء دو سه تا مسجد اولیه که تو ایران ساخته شده
سیاوش:
یک مناره خیلی باشکوهی داره
پژمان:
آره، چون روی یه معبد غیر اسلامی، حالا آتشکده میگن یا حالا عنوان های دیگه داره، ساخته شده.اونجا مثلا داشتن حلیم درست میکردند و یعنی میخوام بگم که فرآیند اینجوری بود و خیلی خیلی …
محمدرضا:
با چی؟
پژمان:
حلیم با چی یعنی چی؟
محمدرضا:
با مرغ؟ بوقلمون؟
پژمان:
با شکر.
محمدرضا:
حلیم رو با شکر باید خورد یا با نمک؟
پژمان:
من با شکر دوست دارم.
پانتهآ:
بحث همیشگی …من هر دوشو دوست دارم
پژمان:
هرکسی هم که به جز شکر میخوره، به نظرم آدم بامزهایه.
علی:
خودش بره بیرون
*خنده
سیاوش:
برگردیم به سفرهای ما.اصلا راستش رو بخواین یه بخشی از زندگی ما به سفر گذشته، ولی سفر دلیلی داشته.دلیل سفر یه وقتایی رسیدن به یه جاییه، یه ویلاییه، ولی واقعیت اینه که خب از سالهای ساله از قبل ما سفر میرفتیم برای رصد آسمانِ شب.و این شاید نقطه اشتراک من و پژمان و بسیاری از دوستان نجومی دیگمونه که برای رسیدن به یک آسمونی که آسمون به دور از آلودگی نوری باشه، ما سفر میرفتیم و هنوزم گهگاه میریم.حالا به جز الان این دورانی که در واقع وضعیت کرونا سخت کرده سفر رو.و یه وقتایی هم هستش که اصلا سفرهامون رو رویدادها مشخص میکنن، مثل خورشیدگرفتگی یا …و یه سمت سفرهامون هم اینجوریه که عین این میمونه که شما کره زمین رو بچرخونی انگشتتون رو بذارین یه جا.ممکنه یدفعه وسط اقیانوس باشه.این دقیقا اتفاقیه که برای خورشیدگرفتگیا رخ میده.چون یه نوار باریکه در گوشهای از دنیا رخ میده و خیلی از جویندگان کسوف، همینطوری سفر میکنن.یعنی مسیر سفر اونها به ناکجاآباد توسط سایه ماه روی زمین مشخص میشه.
پانتهآ:
خیلی جذابه
علی:
چه جالب
سیاوش:
جالبه بخاطر اینکه یدفعه شما رو قطب جنوب میبره، یدفعه وسط اقیانوس آرام، یدفعه جنگل آمازون …
پانتهآ:
غیر منتظره بودنش خیلی جذابه
سیاوش:
غیر منتظره، قابل پیشبینیه چون مسیر خورشیدگرفتگی رو میشه پیش بینی کرد، نقشهش رو کشید، اصلا به همین دلیل محاسبه میشه و شما …
پژمان:
ولی تحت کنترل شما نیست دیگه
پانتهآ:
دقیقا
سیاوش:
دفعه بعدش معلوم نیست کجاست دیگه.معلومه ها یعنی الزاما تو خشکی ممکنه نباشه.ممکنه شما مسافت طولانی رو باید برین تا برسین به اون نقطه.
پانتهآ:
ولی اینم ممکنه اصلا جایی باشه که تاحالا قصد به اونجارو اصلا تو ذهنتونم نداشتین
سیاوش:
خب واقعیتش رو بخواین برای خورشیدگرفتگی تقریبا میشه گفت هیچ موقع قصد سفرشو ندارین.که شما فکر کنید برید قطب جنوب، برای چی باید برید قطب جنوب
پژمان:
باز تازه قطب جنوب، آمازون و نمیدونم فلان نقطه اینارو باز آدم میگه دلش میخواد شاید مثلا یه روز دلش بخواد بره.ولی اینکه شما هزینه بکنی بری وسط اقیانوس که نه دیدنی داره نه لندمارکی داره نه نمیدونم آثار تاریخی داره نه آثار تمدنی داره ولی باید بلند شی بری وسط اقیانوس که مثلا بخوای مثلا ۵ ثانیه خورشیدگرفتگی رو بیشتر از مثلا توی ساحل ببینی.میدونی مثلا قصه این شکلی میشه.و بعد این سفرهای با بهانههای نجومی که ما شروع کردیم بعدا انگار که این ویروس سفر رو تو ما جا گذاشت دیگه، یعنی بعدا ما دیگه معتاد سفر شدیم، دیگه بهانه سفرمون الزاما نجومی نبود.
پانتهآ:
اصلا باب آشناییتون همین سفرهای …
سیاوش:
خب ما صمیمیتمون تو سفرها قدرت گرفت، قوت گرفتش.ولی اصل ماجرا، پیوند دهنده بین ما ماجرای آسمان شب بودش.یعنی همیشه دیدن آسمان، نقطه جذابی بود.بودن جایی که یک آسمان بکری داشته باشه …
علی:
حالا یه نکتهای که راجع به سیاوش هستش اینه که اون موقعی که به نظرم برنامه علمی تو صدا و سیما خیلی موضوعیت نداشت، تو برنامه آسمان شب رو داشتی و از اون تایم مردم رو به نظرم با نجوم خیلی آشنا کردی.من خودم علاقهام به نجوم از اون موقع دقیقا اتفاق افتاد.
سیاوش:
من خب برنامه سازش بودم ولی واقعیت اینه که جمع زیادی از علاقهمندهای به نجوم و منجمای آماتور، دوستای خیلی خوبم مثل پژمان و بابک و بقیه رفقا، همه کمک کردند.این برنامه اصلا به سبب حضور اونها بود.با حضور این آدمهایی که یه سبک زندگی متفاوتی داشتند راجع بهش صحبت میکردند کار میکردند با اونها رونق گرفت دیگه.
علی:
خب حالا برای اینکه خیلی هم بحثمون نجومی نشه بیام دوباره تو جاده، برگردیم به جاده، و چون ماندنی هم باهاتون نیومده تاحالا سفر …
سیاوش:
ولی میبریمش
پژمان:
جرات نمیکنه با ما بیاد
پانتهآ:
دوست داشته بیاد و نبردینش یا …
پژمان:
نه ما چند بار ازش خواستیم و خودش جا زده
علی:
چرا محمدرضا؟
محمدرضا:
واقعیتش اینه که من الان خیلی احساس آنتی سفرم (ضد سفرم)
علی:
یه سوالی، شما دوستی الانتون به واسطه پادکست هاگیرواگیر تو زمان کرونا اتفاق افتاد یا نه اصلا قبلشم باهم …
پژمان:
نه قبلتر هم باهم دوستی داشتیم …
محمدرضا:
اگر دقیق بخوام توضیح بدم، من در رصدخانه زعفرانیه وقتی که بچه بودم شاگرد دکتر نوروزی بودم
پانتهآ:
بازم برگشتیم به نجوم …
محمدرضا:
ولی دکتر نوروزی منو یادش نمیادا، مثلا بگه شاگرد عزیزم و اینا نه درحد یه یارو، یکی از اون بچهها
*خنده
محمدرضا:
دو سال پیش یک برنامه تهرانگردی بود، من دکتر نوروزی رو خیلی دوست داشتم، خیلی هم حالا برای من شخصیت اثرگذاری بودن همه جا هم میگم، خیلی مورد احترام، هی چند برابرم شده.یه برنامه تهرانگردی بود در یه عیدی، دوستانه، که منم همراه شدم باهاش و …
پژمان:
اونجا به تور هم خوردیم
محمدرضا:
بعد سیاوش جان رو دیدیم.درست میگم؟
پژمان:
نه فواد رو دیدیم.
محمدرضا:
اینم نکته جالبشه، من اونجا فکر میکردم که آقای صفاریانپورِ سیاوش رو دیدم، بعد اومدم تو اینستاگرام دیدم که مثلا، اونجا هم خیلی باهم صمیمی شدیم …
پانتهآ:
یه دوره هم چهرههاشون خیلی شبیهتر بود به هم
محمدرضا:
هنوزم هست
پانتهآ:
الان قابل تشخیصتره
محمدرضا:
من امروز داشتم با فواد صحبت میکردم، هنوزم فکر میکردم منو دست انداخته
*خنده
محمدرضا:
بعد اینجوری بودم که چرا اینجوری حرف میزنه؟! (خنده)
محمدرضا:
آره البته بعد دیگه صمیمی شدیم آخر.بعد اون روز (روز تهرانگردی) اینجوری بود که من با یه آدم دیگه آشنا شده بودم، فکر میکردم این آدم همون آدمیه که من بیشتر خوشم میاد ازش و اینستاگرام و اینا، بعد اینجوری بودم که چرا تحویل نگرفت منو، ولی خلاصه بعد ارتباطمون ادامه پیدا کرد تو اینستاگرام بیشتر…
سیاوش:
دیگه من فن آقای ماندنی بودم و هستم
محمدرضا:
من خودم کولر شما هستم
*خنده
علی:
چیشد که سفر نرفتین؟
محمدرضا:
این سفر که اصلا پا نداد، حالا اون سفری هم که میگن.حالا یجوری میگن که انگار رفتن سفر رو.
علی:
آخه پژمان گفت بارها
پژمان:
نه یکی دوبار بود دیگه
محمدرضا:
بارها گفتن ولی نرفتن خودشونم
پژمان:
ولی هیچ وقت اصلا علاقهای به سفر نشون نداده
پانتهآ:
گفتن تا ماندنی نیاد نمیریم اصلا
محمدرضا:
ولی من حالا چندتا چیز، درباره سفر بچگی که گفتین، شما گفتین چجوری سفر میرفتین؟ من میگم اسیری.بابای من یه اخلاقای عجیبی داره که من هرجا میشینم اینارو میگم.واقعا اسیری میبرد.فکر میکنن خیلی خوش میگذروندا ولی واقعیت اینه که حداقل برای من اینجوری نبود.ما سه صبح چهار صبح، پاشوو پاشووو، ما با چشای پف کرده، واسه اینکه آفتاب نزده ما مثلا برسیم فلان جا.خب بذار آفتاب بزنه. خب آفتاب بزنه چی میشه مگه
*خنده
محمدرضا:
مگه ما وَمپایریم که آفتاب بهمون بخوره پوستامون بسوزه!! خب آفتاب میبینیم، جاده رو میبینیم. یجوری مارو کشون کشون و خابالو و پفآلود اینجوری نگاه میکردیم و مارو میکردن تو ماشین ….
*خنده
پانتهآ:
منم بچگیام همین بوده
محمدرضا:
بعد دیگه با سرعتی زیاد یجوری رانندگی میکرد بابام، هنوزم رانندگی میکنه، که انگار شما تو بازی نیت فور اسپید نشستید.اینجوری سرعت داشت.
*خنده
محمدرضا:
بخدا یبار باهاش تو این زلزلهای که شده بود سر پل ذهاب، یه کاری باهاش انجام میدادم، آوار برداری و از این کاراری مردونه، من رو گفت بیا بریم من عکس میگیرم مثلا منم خبرگزارم و اینا، بعد گفت بریم.فکر کن از تهران تا سر پل ذهاب نصف ساعتی که برآورد میکردن، من چشامو میبستم باز میکردم میدیدم یه شهر تموم شد.خلاصه اینجوریه اخلاقش.و همیشه همه چیو زورکی.آدم خوش سفریه از دید خودش ولی فقط از دید خودش به نظر من.حداقل به سلیقه من نه.چون من دوست دارم اون خوشگذرونی اتفاق بیفته.
سیاوش:
پس جاده تورو فریاد نمیزنه
محمدرضا:
نه …
پانتهآ:
جاده زده شده بنده خدا.
محمدرضا:
بعد دیگه یکی این، و من یه دورهای از زندگیم اتفاقا خیلی سفر رفتم.یه دو سالی تو زندگی من هست، که مثلا …
سیاوش:
سفر لاکچری، خارج از ایران ….
محمدرضا:
نه نه واقعا هم اینجوری نبود.درسته خارج از کشور بود.
پژمان:
مقصدش نیویورک بود
محمدرضا:
نه نیویورک اتفاقا آخر سفر بود.یعنی همه هدفا این بود که مثلا به آمریکا برسیم، نمیدونم کسایی که دارن این پادکست رو میشنون حتما منو نمیشناسن، حتما هم چیزی رو از دست ندادن که منو نمیشناسن، ولی من یه دورهای از زندگیم مثل ممل آمریکایی شده بودم.یعنی اینجوری بودم که باید خودم رو میرسوندم آمریکا.سربازیم رو بخاطر اون رفتم، اصلا همه چی.پاسپورت گرفتم و خودم رو رسوندم.
پژمان:
کی برات پاسپورت گرفت؟
محمدرضا:
هیشکی، خودم.
پژمان:
آخه گفتی شبیه ممل آمریکایی، فکر کردم مثل اون …
محمدرضا:
نه نه.به عشق اینکه بتونم برم و اینا.حالا این خودش یه داستانی بود.واقعا اینو باید یبار تو پادکست خودمون تعریف کنم که چی شد آمریکا تو مغزم به وجود اومد اصلا.تا یه زمانی تو زندگیم اصلا وجود نداشت.
علی:
نه اپیزود آمریکا اگر ما داشتیم حتما باید بیای اینجا بگی.
سیاوش:
یه خاطره دیگه هم داره …
محمدرضا:
خاطره خیلی دارم حالا نگید …
پژمان:
خب حالا بعدش چی شد
محمدرضا:
آها بعد حالا من برای اینکه به اون هدف برسم، خیلی سفر رفتم.حالا کسایی که مثل من باشن میدونن که شما باید شینگن زیاد داشته باشین، که آمریکا به شما ویزا بده.یه داستانایی داره برای خودش.
سیاوش:
یعنی برای آمریکا رفتن هی شینگن گرفتی که بری سفرهای اروپایی؟
محمدرضا:
آره ولی سفرهای …
سیاوش:
کلی هزینه داشتش که!
محمدرضا:
چندتا دلیل داشتش که …
پژمان:
اگر برات تعریف کنه میفهمی که همچین هزینهای هم نکرده (خنده)
محمدرضا:
من خوش شانس بودم.چندتا دوست داشتم که اینا به واسطه بیزنسهاشون میتونستن راحت برای من ویزا بگیرن، من مثلا مثل عکاس اینها بودم.بیخودیا، واسه بیزینسهایی که اصلا عکاس نیاز نداشتن.ولی حالا من مثلا …
پژمان:
نخودی جمع …
محمدرضا:
آره یچی تو همین مایهها …من رو مثل خیارشور میذاشتن لای لقمه و با خودشون میبردن
پژمان:
بعد کسی نمیگفت من بدون خیارشور میخوام
محمدرضا:
بچهها میگفتن بدون خیارشور نمیشه این ساندویچ جور نمیشه
*خنده
محمدرضا:
خیلی مایوس دارن به ما نگاه میکنن.چیزی نشد که میخواستین میدونم ما اون مهمونایی نبودیم که میخواستین …
علی:
نه نه اتفاقا خیلی هم جالبه
محمدرضا:
الان انگار علیبابا اسپانسر ماست
*خنده
علی:
آره الان همه هزینههاتون با ماست
*خنده
محمدرضا:
گفتی اسم پادکستتون چی بود؟
*خنده
پژمان:
آقا، ماندنی داشت میرفت اروپا
محمدرضا:
آره من یه دوره دو ساله از زندگیم خیلی سفر رفتم.یعنی اینجوری که بعضی وقتا نمیدونستم کجا دارم میرم.فکر میکردم مثلا اینا دارن میرن ایتالیا، نگو دارن میرن اسپانیا.بعد همیشه سوار میشدم میرفتم دیگه واقعا از اون چیزایی که میگن …
پژمان:
هوایی؟؟
محمدرضا:
هوایی آره.میگن مبتدیا شانس میارن و زنده موندم تو بعضی از اینا، چون اتفاقای عجیب غریب برام افتاده.بعد اینکه حالا رسیدم بالاخره به اون هدفی که میخواستم و رفتم آمریکا و هیچ پُخیم نشدم و برگشتم.بعد …یه عده میرن فیروز نادری میشن و من مِستر نو وان.
*خنده
محمدرضا:
بعضیا شبخیز میشن، من شبخیزم نشدم …
*خنده
محمدرضا:
بعد خلاصه اینکه سفر زده شدم.بعد تو این سفرا …
پژمان:
پشت میکروفن چرا صحبت نمیکنی ماندنی؟
محمدرضا:
نمیدونم، چون اینورم.لبم رو کج میکنم
پژمان:
خب …
محمدرضا:
من سفر زده شدم.تو این سفرها حالا خندهداره بگم آدمهایی که دارن میشنون، در سوییس تمام وسایلم رو دزدیدن.به من بگن سیرا لئون جای ناامنتریه یا سوییس من میگم احتمالا سوییس، چونکه تمام وسایل عکاسی من رو دزدیدن.
پژمان:
خب دلیلش اینه که سیرا لئون نرفتی
محمدرضا:
نرفتم آره
پژمان:
اگر میرفتی این جمله رو نمیگفتی چون خودتم میدزدن
*خنده
محمدرضا:
آره خودم الان یسری قطعه بدن بودم تو جاهای مختلف …
پژمان:
خب
محمدرضا:
آره برای همین باعث شد من سفر زده بشم.اتفاقای عجیب.بی پناهی.واقعا برام پیش اومده تو این سفرها میرفتم من نمیدونستم چی میشه.یعنی یه هدف دور داشتم هیچ پِلَنی هم نداشتم.نه خوش شانسیای هدی رستمی و یا مثلا …نداشتم.اینکه مثلا اون گوشی بهش میرسونن و اینا نداشتم.اصلا کسی منو نمیشناخت، گوشیمم گم شد کسی براش مهم نبود و خلاصه یعنی هیچ اتفاق دراماتیک زیبایی هم برام نمیافتاد.همهش اتفاقای دراماتیک بد میفتاد.فقط یه اتفاق خوب برای من تو اسپانیا افتاد، من همینجوری یکی از این سفرهایی که نمیدونستم واسه چی دارم میرم، رفته بودم عکس و اینا هم میگرفتم، اون موقع هم اینستاگرام کسی، اصلا اینستاگرام نداشتم ولی تو فیسبوک و اینا هم اینجوری نبود کسی همینجوری عکس سفر بذاره فالوش کنن و پول بهت بدن و اینا، تازه ما عکس نمیذاشتیم که حرف درنیاد.بعد خلاصه من رفته بودم وسط شهر تو مادرید یدونه هاستل گرفته بودم از اینا که ۶۰ تا تخت تو یه اتاق بود، یه جای کهنه و اینا، دیگه رسیدم و وسایلم رو گذاشتم و گفتم بریم ببینیم این شهر چه خبره و یه چیزی پیدا کنیم برای خوردن.نگاه میکردم تو خیابونا، قدم میزدم هی، هرچی ارزونتر دیگه طبعا.با اینکه اون موقع یورو بهتر بودش ولی همیشه ما همین وضعی رو داشتیم که الانم داریم.یه رستورانی بود به اسم توپولینو.منم حس خوبی داشتم.و درنهایت حسم بیراه نبود.چون رفتم و نشستم، شروع کردم یه چیزایی هم نوشتن، یه فاز سفرنامه نویسی بیخودی هم ورداشته بودم …
*خنده
محمدرضا:
یکی اومدش گفت تو عربی؟ گفتم نه من ایرانیم.یهو بلند شدم آهنگمو خوندم: وطنم ای شکوه پا برجا …
*خنده
محمدرضا:
یکی از اون دور داد زد ایرانی هستی؟ (با لهجه اصفهانی) حالا خیلی توضیح نمیدم وقت پادکست شمارم بگیرم، اینکه صاحب اون رستوران، یه خانواده اصفهانی ایرانی بودن.
پژمان:
ااا چه جذاب.
محمدرضا:
بعد اینا، نه تنها اون رستوران بلکه این یه رستوران شعبه دار توی اسپانیا بود.اصلا از بعد انقلاب رفته بودن و اونجا کسب و کارشون گرفته بود.آدمهای خوب، مهربون، مهموننواز، منو برداشتن بردن از این هاستل، گفتن باید بیای مهمون ما بشی.بعد پسر خانواده منو برد خونه خودش.منم هی تو راه اینجوری بودم آقا نکنه این یه داستان جناییه …
*خنده
محمدرضا:
بعد خب وضعشونم خوب بود.حالا من دارم قصه رو از آخر میگم لحظهای که داره این اتفاق میفته نمیدونم چی داره میشه دیگه.بریم خونه ما منم گفتم باشه و غذای مجانی هم بهم داده بودن و …
*خنده
محمدرضا:
مهمون چیه صاحبخونه ست؟؟ خر صاحبخونه ست؟ در اون لحظه من بودم.بعد دیگه یه خونهای مثلا فرض کنید به نسبت تهران، لواسون.منم داشتیم میرفتیم گفتم ماندنی جان، تمام شد دیگه.خداحافظی تلخی بود.تو ستارهای بودی که ندرخشیده خاموش شدی.دیگه خلاصه سرتون رو درد نمیارم، من از اون هاستل که ۶۰ نفر تو یه اتاق بودن رسیدم به خونهای که اینا کارگر اسپانیایی داشتن تو خونشون.اینجوری.
پژمان:
چند روز مهمون بودی؟
محمدرضا:
یه ۳-۴ روز بودم.اصلا میخواستم برم شهرهای دیگه رو ببینم
پژمان:
به نظرم اصلا بیخیال میشدی آمریکارو …
محمدرضا:
من هی گفتم بهشون که نمیخواین یه فرزندی و اینا. دیگه خلاصه منظورم اینه یه اتفاقای عجیب و غریبی، حالا این اتفاق خوب بود، هی با خودم میگفتم من یبار دیگه میام اسپانیا، اسپانیا هم گفت آره نشستم تا بیای.
*خنده
محمدرضا:
دیگه اونجا نشستیم و قهوه خوردیم و اینا.اینا مثلا اینجوری خانواده خوب و فرهنگی بودن که آقای کیارستمی مرحوم که میرفتن اسپانیا، خونه اینا میرفت.
پانتهآ:
اوو
محمدرضا:
منم رو همون تختی خوابیدم که آقای کیارستمی خوابیده بود.
پانتهآ:
خب بعد تازه این اتفاقا افتاده میگی زده شدم؟
محمدرضا:
نه خب این بی ثباتی …
پانتهآ:
بعد ما میریم تو روستاها نمیگیم زده شدیم.
پژمان:
نه خب این یکی از هزارتا بوده.اون ۹۹۹تای دیگه فاجعه بوده.
محمدرضا:
خب این چیزا هم برام پیش اومده که بیپناه توی شهر بمونم ندونم چجوری برم خونه و پولم تموم شده باشه و اینام برام پیش اومده.و تمام اینها رو گفتم که بگم شخصیت من آدم ثباته الان.و سفرهای این شکلی یه حس بی ثباتی به من میده که ازش میترسم.
پانتهآ:
اضطراب میگیری
محمدرضا:
دقیقا، فکر میکنم که هر سفری رو دارم برنامهریزی میکنم، فکر میکنم نه حالا یذره امنتر، یذره حالا هتلش بهتر …
پژمان:
ساعت رفت و آمدش معلوم باشه …
محمدرضا:
دقیقا.مثلا اگه یهو این بیماری رو انجا بگیرم چجوری برم بگم مثلا …
علی:
خب الان مثلا برای سفرهای داخلی هم یه همچین حسی داری؟ چون الان دیگه وقتی زبونت مثلا فارسیه جایی که داری میری به زبونشون باهات …
محمدرضا:
به تجربه فهمیدم که وقتی آدمها زبونت رو نمیفهمن باهات ارتباط بهتری برقرار میکنن
*خنده
علی:
نه الان ولی اون حس اضطراب و استرس ممکنه نداشته باشی؟
پانتهآ:
کنترل بیشتری داره آدم توی سفر داخلی.
محمدرضا:
طبعا، طبعا همینطوره.یه مقدار واقعیت اینه که سفرهای داخلی یه محدودیتهایی داشت تا یه زمانی برای من تا قبل از ازدواج، که این محدودیتها من رو ناراحت میکرد.بعد از ازدواجم نمیدونم دیگه چرا نرفتیم سفر، هزارتا اتفاق افتاد.
*خنده
پژمان:
نه دیگه این امنیت برقرار شد دیگه، دیگه دلیل نداره بری سفر.
علی:
هیجان دیگه نداره
محمدرضا:
چندتا کار کردیم ولی همیشه باز اون چیزی که میخواستیم نشد.ما فکر میکردیم مثلا یه رشت رفتیم، شهر خوب و من دوستای رشتی زیاد دارم به واسطه اینستاگرام مخاطبینی دارم که میومدن اونجا همو میدیدیم و خیلی به من خوش میگذشت، ولی بعد ما یهو گیر دادیم که ما باید رشت خونه بخریم.
پژمان:
واقعا میخواستی بری اونجا خونه بخری؟
محمدرضا:
اره از این جوگیریهایی که بعد از فیلم در دنیای تو ساعت چنده.اصلا سندرومه به نظرم
پانتهآ:
خیلیا رفتن بعد از اون فیلم.
محمدرضا:
آره ما رفتیم.بعد دیدیم هم پولمون نرسید هم یه سفری رفتیم هی گم شدیم بین املاکیهایی که هی جاهایی میبردن.ما هی میگفتیم آقا ما رشت خونه میخوایم، میگفت من اتفاقا رشت یه ملک دارم، میرفتیم تو جاده نمیدونم فلانجا میگفتن این ویلا هم هست.
پژمان:
اینم رشته.چند سال دیگه رشت میرسه تا اینجا.
محمدرضا:
آره
پانتهآ:
برگردیم به جاده.
محمدرضا:
خلاصه این دلایل باعث شد.من از ناامنی میترسم.و هرچی که، حالا میدونم آدمهایی که دارن میشنون شاید خوششون نیاد یا منو قضاوتم کنن، اینکه من الان سفر شیک دوست دارم.حتی در داخل، دلم میخواد مثلا هاستل شیک برم.هاستل که نه دلم میخواد اقامتگاه شیک برم.از نظر سنی و روحی تو وضعیتیم که دلم یه رفاه میخواد.
پانتهآ:
اون آرامش رو میخوای.
محمدرضا:
و خب تا تصمیم گرفتیم و یذره داشت وضعمون بهتر میشد، کرونا شد و دیگه کلا من باید تصمیم نگیرم چون هر تصمیمی میگیرم یه اتفاقی میفته.
علی:
خب حالا بذار من یه سوالی ازتون بپرسم، با توجه به اینکه تجربه سفر سهتایی نداشتین.پژمان و سیاوش که میدونستین چجور همسفری هستین برای همدیگه، فکر میکنید اگر یه سفری با محمدرضا، توی سفر جادهای توی ماشین که نشستین، چجوریه؟ توصیفش کنین.بگین از موقعی که فرض کنین سوار ماشین میشین، میخواین مثلا چیزی تهیه کنید برای تو راه و …تو مسیر مثلا چه شکلیه؟ توصیفش کنین.ماندنی …
محمدرضا:
احتمالا من
علی:
نه تو چیزی نگو
پانتهآ:
نوبت بقیهست
سیاوش:
مطمعنم که خیلی خوش میگذره با ماندنی.
علی:
توصیفش میتونی بکنی؟ مثلا چیکار میکنه؟
سیاوش:
ماندنی باهاش میشه کلی خیال پردازی کرد راجع به غذا چی بخوریم یعنی این احتمالا …
پژمان:
یه گزینه خیلی خوب میشه داشت تو سفر با ماندنی، که مادر خرجش کنیم.یعنی اصلا …
سیاوش:
آها مادر خرج هم خوبه، چون سخاوتمنده …
پژمان:
یعنی اولا که اضافه وزن روزانه میره، قشنگ میتونی عدد بذاری.
محمدرضا:
بذارید پس اینجوری توضیح بدم …
پژمان:
تو نباید حرف بزنی …
محمدرضا:
ما تو پادکست هم هر وقت دلمون میگیره و مثلا یذره سرد میشیم و اینا، من چون حساب گروه دست منه، تنها روشی هم که بلدم و فکر میکنم مورد اقبال همهست اینه که میریم غذا میخوریم.و اونقدر غذا میخوریم که ترسناک اینکار رو میکنیم.
پژمان:
ترسناک میشه واقعا.
محمدرضا:
واسه همین از نظر غذایی خوش میگذره احتمالا.
سیاوش:
کلا که ماندنی خوش سفره، خوش صحبته.پژمانم همینطوره یعنی هردوتا خوبن.احتمالا آدم ساکته و بیخوده منم.
پانتهآ:
این چه حرفیه
پژمان:
چرا احتمالا؟
*خنده
سیاوش:
نه واقعا جدی میگم.
علی:
فکر میکنید سلیقه موسیقیتون بهم میخوره؟
سیاوش:
خیلی میتونه.من هیچی نمیتونم بگم
*خنده
پژمان:
نه نمیخوره.
علی:
یعنی هر کدومتون یه فازی دارین توی آهنگ؟
پژمان:
یه فازهای مشترکی داریم ولی مثلا ۳% از کل قصه شبیه همیم
پانتهآ:
اصلا کدومتون دیجی میشه تو سفرهای جادهای؟
پژمان:
ماندنی
سیاوش:
به نظرم ماندنی
پانتهآ:
همیشه اختلاف نظر دارین باهم که
پژمان:
والا مجبوریم گوش بدیم دیگه.ما روا داریم.روا داری جمع زیاده.
محمدرضا:
الان چرا دارین منو میبرین یه جایی که …
پژمان:
رواداری جمع زیاده.ولی اینکه ماندنی بخواد موسیقی انتخاب کنه بانک دیتاش هم از من هم از سیاوش خیلی بیشتره.
محمدرضا:
من ولی کاملا دو جور سلیقه موسیقی دارم، یه سلیقه خیلی خز، ولی دلچسب، و حافظه ترانهایم خوبه الان مثلا یه آهنگ سال ۷۱ مثلا فرزاد فرزین خونده من یادمه.اصلا خودش یادش نیست ولی من حتما یادمه، ترانهش رو با جزییات یادمه.
پژمان:
ولی فکر میکنم خوش میگذره
سیاوش:
من مطمعنم باهات خوش میگذره
محمدرضا:
من ولی چندتا عادت بد دارم.یکی اینکه به سر ساعت غذا خوردن حساسم …
پژمان:
ما مشکلی نداریم.من حساس نیستم ولی مشکل ندارم
علی:
خب یه اتفاقی اینجا میفته، اگر مثلا صبح تو مسیری که دارین میرین تو جادهای که دارین میرین، فرض کنین رستورانی که مورد علاقهتون باید باشه نیست، و باید غذا رو مثلا خودتون تهیه کنید …
محمدرضا:
یسری چیز همراهمون هست، من آوردم
پانتهآ:
یعنی آشپزی میکنین تو راه؟ اگر برین؟
محمدرضا:
هتل نوروزی.
پژمان:
به آشپزی برسه من پایهام.
پانتهآ:
خب پس مشخص شد کی آشپزی میکنه.
محمدرضا:
دکتر نوروزی، من دو سه بار خونشون غذا خوردم که کلی کیف کردم.یکیش اون باری بود که شما نیومدین سر ضبط (رو به سیاوش)
سیاوش:
بله یادمه
پژمان:
پیچوند مارو
پانتهآ:
خب آقای صفاریانپور، یکی که دیجی شد، یکی هم که آشپزی میکنه …
محمدرضا:
دیجی رو یجوری داری میگی انگار واقعا عروسی و تولد و اینا قبول میکنم.
پانتهآ:
کی پشت فرمون میشینه؟
سیاوش:
قطعا پژمان.مسئله اصلی سر اینه که ماندنی حالا برخلاف اینکه حالا راجع به دیجی بودن و اینا صحبت میشه، دلچسبه باهاش گپ زدن.بحثای فلسفی با ماندنی خیلی میچسبه.اینو جدی دارم میگما …
پژمان:
بحثای جدی، خیلی جدی با ماندنی خیلی جذابه.
سیاوش:
و استدلالهای خودشو داره، یک ذهن خلاق …
*خنده
محمدرضا:
روش محترم گفتن اینکه چرت و پرت میگه، استدلالهای خودشو داره …(خنده)
علی:
البته یه خورده فکر کنم تصور بحثهای جدی الان با توجه به چیزایی که شنوندههای ما شنیدن …
پانتهآ:
آره واقعا
پژمان:
نه نه واقعا وقتی پای گپ و گفتهای جدی بیفتیم، همه خیلی جدی میگیریم.(رو به سیاوش با خنده) ولی اون مدلی که گفتی بد بود
محمدرضا:
مثلا یه شوخی من و سیاوش بیشتر باهم داریم، روی فیلمهای سینماییه.چون تجربه فیلمهای سینمایی که دیدیم واقعا زیاده، یعنی تجربه مشترک داریم، خیلی دیالوگ فیلمها رو باهم میگیم.مثلا یه موقعیتی پیش میاد مثلا سیاوش یچیزی میگه …
پانتهآ:
الان یکیشو بگو
محمدرضا:
اااا
پانتهآ:
الان فکر کنید تو ماشینید، دکتر نوروزی داره رانندگی میکنه، شما دوتام دارین باهم گپ میزنین.
سیاوش:
خب باید پیش بیاد آخه.
محمدرضا:
یه لحظه، یه سکانس.من میگم شما ببین میدونی یا نه.آقای بازیگر کت شلوار پوشیده ولی کفش پاش نیست، پاشو میگیره تو دستش میزنه رو پاش میگه (با سیاوش همزمان میگن) والا این پای صاب مرده پیرهن داشت
سیاوش:
فیلم مادر، آقای کشاورز.
پانتهآ:
چه باحال
محمدرضا:
یعنی دیالوگ میگیم، میگیم مال چه فیلمیه
پانتهآ:
چه جذاب امتحانش کنیم.
سیاوش:
آره خیلی بامزهست.میگم خصوصا رو فیلمهای علی حاتمی خیلی مسلطیم
محمدرضا:
کیمیایی
سیاوش:
آره
محمدرضا:
حالا من سینمایی کیمیایی رو دوست ندارم ولی اونم باز دیالوگهای زیادی از فیلمهاش رو حفظم از اعتراض و ضیافت و …
پانتهآ:
از این بازیهای توی ماشین دیگه چیا دارین باهم دیگه؟
سیاوش:
ببین هیچ کدومش بازی نیست همهش خلاقانهست.یه رفتار خلاقانهست که ماندنی بهمون یاد داده
محمدرضا:
انگار تمام چیزایی که گفتی رو میخوای جبران کنی
*خنده
محمدرضا:
مدل خودشه دیگه اینم خلاق.شبیه اینایی که یه پسری دارن تو خانوادشون مثلا هیچ جوره باهاش حال نمیکنن، (با یه لحنی) دیگه این امیرعلی هم مدل خودشه دیگه، نسل جوون …
*خنده
سیاوش:
امیرعلی شخصیت محبوبشه
پانتهآ:
آره مثالاش همه با امیرعلی
سیاوش:
آره منم آقای حشمتیم
*خنده
محمدرضا:
اگر پادکست مارو گوش کنن، تو اپیزود ۱۹، میدونن که دوتا آقای حشمتی وجود داره که ما درموردشون صحبت میکنیم.
سیاوش:
حالا به هر حال ماندنی مطمعنم خیلی خوش سفره.البته که به سبب اینکه ماندنی هم دی ماهیه یه اخلاقای عجیبی هم داره.یعنی یه جاهایی که میره تو اون (حالا دی ماهی بودن رو دارم مثال میزنم نگید طالع بینی و اینا که ما طرفدارش نیستیم ولی) …
محمدرضا:
من دیروز برای شما تاروت باز کردم …
سیاوش:
اا بد اومد یا خوب
محمدرضا:
حالا باید توضیح بدم دیگه
*خنده
سیاوش:
چی داشتم میگفتم!
پانتهآ:
اخلاقای خاص
سیاوش:
آره یدفعه عنق میشه.اصلا یدفعه یه ابروش میره بالا.ببین الانم میره
پانتهآ:
جدیتشه شاید
سیاوش:
الانم ببین داره میره بالا
*خنده
سیاوش:
یجور نگات میکنه، سرد، اصلا آدم حالش یجوری میشه
علی:
چجوری باهاش برخورد میکنی اگه یه همچین اتفاقی بیفته؟ چون مثلا محدوده دیگه یه جادهایه که حتما باید تا مقصد برید …
پژمان:
شیشه رو میدیم پایین تا باد بخوره اوضاع بهتر شه
*خنده
محمدرضا:
نه ولی آدمها بعضی وقتا نیاز به فضا دارن.ما تو پادکستمون هم، چون تولید یه کاری مثل هاگیر واگیر چون بداهه هم هست، خیلی به حالت شخصی ما وابستهست یعنی مودمون خیلی مهمه.در هر قسمتی ممکنه هر کدوم یه حالی باشیم، یه موضوعی برامون مهم باشه.این پیش اومده یعنی مخاطب ما این رو دیده که مثلا در یک قسمتی که مثلا قسمت آخر که تولد هاگیر واگیر بود، اصلا سیاوش جان زیاد با حوصله نبود.و ما این رو پنهانش نمیکنیم.یعنی نمیخوایم مثل یه برنامه تلویزیونی باشه اَداشو دربیاریم.یه قسمت دیگه مثلا بعد از فوت پدر دکتر نوروزی ضبط کردیم کاملا این واضح بود.بخاطر همین یجور تراپی هم هست بینمون.یعنی یه لحظههایی هست که واقعا از دست هم ناراحت میشیم در پروسه تولید یک قسمت، دلایل مختلف مثلا میتونه داشته باشه، اونجا فضا میدیم به همدیگه.
سیاوش:
و راستش رو بخواین تو سفر هم همینه دیگه، تو زندگی هم همینه.یه جایی شما باید به طرف مقابلتون یا کسایی که همسفرتون هستن، فرصت بدین که ساکت باشن، مال خودشون باشن، زمان مال خودشون باشه.این انگولک کردنهای همدیگه تو سفر خیلی آزاردهنده ست.
محمدرضا:
کسی که تو سفر میخواد مثل پادگان بگه همه باهم ساعت ۱۰ میریم بیرون مثلا در جنگل.
پژمان:
من یه مثال جذاب و یه تجربه عجیب دارم، یبار با یه گروهی که از این گروههای کوهنوردی خیلی شناخته شدهای بودن اینا، به جمع دوستان ما گفته بودن که مثلا ما ۱۰ تا جا داریم که میخوایم بریم یه سفر جنوب و از این داستانا.ماهم که ۴-۵ نفر که اهل سفر بودیم و اینا همراه اینا شدیم.گروه کوهنوردی رو میدونید همیشه خیلی منظم و چیریکی هستند چون اصلا خواستگاه کوهنوردی مدرن ایران، خواستگاه چپه و بنابراین خیلی به چیریکها و سر ساعت و نمیدونم سر دسته کیه و ته خط کیه و از این حرفا خیلی وابستهن.با اتوبوس بودیم.ما از لحظهای که جمع ۵-۶ نفره دوستامون با اینها همراه شدیم فهمیدیم جنسمون باهم یکی نیست.اینا میخواستن سر ساعت بخوابن ما خواب برامون بی معنی بود.رسیدیم به بندرعباس از اونجا رفتیم جزیره هنگام یه جایی کمپ کردیم، دم غروب بودش، من یهویی با خودم به این نتیجه رسیدم که او اینجا منظره بسیار جذابی برای غروب داره و …
پانتهآ:
دارن همزمان سلفی میگیرن حواسشون پرت شه
پژمان:
آره، میدونستم اینجا یه منظره غروب خیلی زیبایی داره.به ۲-۳تا از دوستان و نزدیکانمون گفتم که بچهها بدویید بریم که غروب رو از دست ندیم.یهویی سردسته اون گروه که الان البته از دوستان خیلی خوب منه و خیلی خوش خنده و اینا …
محمدرضا:
اونم اخلاقای خودش رو داره …
*خنده
پژمان:
دویید گفتش که کجا دارید میرید؟ گفتیم میریم غروب ببینیم.جملهای که گفت هنوزم برام شُکآوره.گفت دیدن غروب تو برناممون نیست.
همه:
وااا
پژمان:
به طرف نگاه کردم فکر کردم داره شوخی میکنه.گفتم که ها ها خیلی خوبه رضا جان، بریم و اینا.گفت نه من جدی گفتم غروب تو برناممون نیست.گفتم خب به جهنم.شروع کردم چادرمو همینجوری که زده بودم بدون اینکه جمعش کنم از نوکش گرفتم راه افتادم رفتم جایی که غروب رو میشد دید چادر رو گذاشتم اونجا.اینکه غروب تو برناممون نیست اینا تو کت ما نمیره
محمدرضا:
ولی یچیزی رو بگما، توی پادکست ما واقعا نقطه تعادل و کسی که بیشترین پذیرندگی رو داره دکتر نوروزیه.
سیاوش:
آره واقعیت اینه
پژمان:
بخاطر جرم بالام
محمدرضا:
من خودم میدونم اخلاقای بد خیلی زیاد دارم.خیلی وقتا گیر میدم، سیاوشم همراهیم میکنه
*خنده
سیاوش:
ولی راستش رو میگم تحمل من خیلی سخته منم کمترین کار رو انجام میدم تو این گروه، ماندنی …
محمدرضا:
ولی بیشترین انرژی رو تزریق میکنی وقتی که هستی
سیاوش:
ولم کن ماندنی
پژمان:
نه الزاما انرژی خوب نیست …
علی:
الان راننده هم آقای دکتر نوروزی بود دیگه درسته؟ تاحالا شده بخوابین پشت فرمون؟
پژمان:
نه هیچ وقت
علی:
همیشه بیدار بودین
پژمان:
آره
پانتهآ:
علی ولی ید طولانی داره
علی:
آره من چون خودم خیلی تجربه خوابیدن پشت فرمون رو دارم
پژمان:
جدی؟
علی:
آره و داستان من اینجوری بود که، من موقعی پشت فرمون خوابیدم که وقتی بیدار شدم، دیدم دم خونه دوستم از خواب پاشدم دیدم به جای اینکه مثلا جای راننده باشم رو صندلی شاگرد نشستم.گفتم چی شده گفت فقط خفه شو و ماشینت رو سوار شو برو.و بعد صبح من ازش پرسیدم گفت آره اینجوری بود که تو رفته بودی اونیکی لاین و ماشینا داشتن چراغ و بوق میزدن، ما تازه فهمیدیم تو خوابی، فرمون رو گرفتیم اینور، ماشین رو نگه داشتیم، تورو بلند کردیم، گذاشتیم رو صندلی شاگرد …
محمدرضا:
تو از جسم خارج شده بودی …
*خنده
سیاوش:
طی الارض …
*خنده
پژمان:
من تو رانندگی کردن اصولا آدم محتاطیم.به جز سرعت، یعنی سرعت رو نمیتونم باهاش کوتاه بیام و کم کنم سرعت رو، خواب هم نه تاحالا اصلا حتی به نزدیکیشم نرسیدم ولی اگر یجا واقعا ببینم احساس خستگی و خواب آلودگی دارم کنار جاده میزنم بغل میخوابم.
محمدرضا:
ولی یکی از تواناییهای جدیم اینه تو ماشین راحت میخوابم.یعنی میتونم راحت با همین لباسی که هستیم، ترافیکه، نگه دارم بخوابم.یبارم چند وقت پیشا سمت باشگاه انقلاب بودم، اونورا یعنی توش نمیخواستم برما، همون نزدیکی بودم …
همه:
لاکچری…
پژمان:
منم نیویورک میرفتم خب باشگام میشد انقلاب
*خنده
محمدرضا:
پیش خدمتی کردم
پژمان:
حالا اصلا مهم نیست چیکار کردی
محمدرضا:
کار عار نیست
سیاوش:
کار تو باشگاه انقلاب؟
*خنده
محمدرضا:
من اونجا دور دور میرم
پژمان:
من ترجیح میدم نیویورک رو برم ببینم حالا پیش خدمتی هم بکنم
محمدرضا:
پادکست هاگیر واگیر فصل سه، اسپانسر میگیریم، علی بابا
پژمان:
نیویورک
پانتهآ:
ایشالا همین جمع سال دیگه
علی:
بلیطش هم از علی بابا میتونید بگیرید
محمدرضا:
آره خلاصه اینو میخواستم بگم که من یجا نگه داشتم خوابیدم بعد دیدم یکی اینجوری تق تق تق زد به شیشه منم بیدار شدم گفت واسه چی اینجا نگه داشتی؟ گفتم خوابم میاد.دیدم یارو با تفنگ و بیسیمه.نگو اینجا قرارگاه سپاهه و جلو در قرارگاه سپاه زدم کنار خوابیدم.این مدتم چندتا اتفاق امنیتی مهم افتاده منم اونجا با ماشین گرفتم خوابیدم.
پانتهآ:
پس تو انتخاب نقطه مناسب هم پس خیلی …
پژمان:
خیلی مهارت داره
محمدرضا:
با چشمانی به ریز بینی عقاب
*خنده
پانتهآ:
حالا یه سوال دیگه.حالا شما که خیلی سفر جادهای نمیرین …
پژمان:
(رو به محمدرضا با خنده) تو ساکت باش …
*خنده
پانتهآ:
تاحالا شده که مثلا دارین یه مسیری رو میرین یهو تصمیم بگیرین که تو فرعی بپیچین ببینین چی میشه؟
سیاوش:
آره اتفاقا یبار داشتیم میرفتیم ساری …
پژمان:
آره بله بله برای تِد ساری میرفتیم …
سیاوش:
بعد یجا تصمیم گرفتیم که راه رو عوض کنیم به سمت دریاچه شورمست…
پژمان:
خیلی مه خوبی بود، اره رفتیم شور یخورده اونجا …
سیاوش:
آره خیلی این اتفاق میفته.حالا من برای اینکه پز بدم بگم چقدر، ماندنی گفت رفته آمریکا، من بگم این شانس رو داشتم که در مجاورت یکی از آدمهای خوش سفر باشم.شاید یکی از خوش سفرترین آدمهایی که تو ایران هست.آقای نادر ابراهیمی، من خیلی کوچولو بودم که میرفتیم خونشون، فواد دستیار کارگردان بود یه دیالگی ایشون راجع به سفر داشتن …
محمدرضا:
آقای نادر ابراهیمی آتش بدون دوده؟
سیاوش:
بله
محمدرضا:
واقعا؟ سفر رفتین؟
سیاوش:
سفرم رفتیم، رفتیم جنوب.اصلا دنباله دار هیل باب رو رفتیم باهم دیدیم
پژمان:
هاوایی؟
سیاوش:
بله
پژمان:
ولی اون موقع خیلی بچه بودی
سیاوش:
۱۷ سالم بود
محمدرضا:
بعد از خانواده اجازه گرفته بودین؟
*خنده
سیاوش:
آقای نادر ابراهیمی خیلی خوش سفر بودن.ایشون یادمه یه بار تو خونشون داشتن درباره سفر صحبت میکردن، بعد گفتن مقصد ما مسیر ماست.و انقدر درواقع این واژه توی یه آدم نوجوونی که خیلی هم شیفته وار دارم ایشون رو نگاه میکنم و خودم رو میذارم جای تصویر اون موقع، این انقدر به دل من نشستش که یعنی از خود منشا تولید پیام داری اینو میشنوی.و واقعا زندگی منم تغییر دادش، اینکه مسیر مهمه نه سفر، اگه سفر مهمه به مسیرشه نه به مقصد و این به نظرم خیلی داستان جالبیه…
محمدرضا:
وقتی رسیدید به مقصد نگفت بار دیگر، شهری که دوست میداشتم؟
*خنده
سیاوش:
انقدر بیان عجیبی داشتن، شاعرانه نه خیلی جدی، محکم و یه طنازی هم در جملاتشون داشتن.خدا رحمتشون کنه واقعا خیلی آدم خوش سفر و خیلی جسور برای زیستن.آقای اینانلو هم همینطوره.آقای اینانلو هم باز جملههای خیلی جالبی داشتن درمورد سفر کردن که خود اوشون هم درواقع داستان زندگیشون گره خورده بود با سفر.
محمدرضا:
منم یبار آقای بیضایی رو از نزدیک دیدم.
*خنده
سیاوش:
داری پز میدی
پانتهآ:
اهل کم آوردن نیست
پژمان:
ولی من هیچ پز دادنی ندارم.من سفر خودمو رفتم.تو آرامش رفتم.
سیاوش:
پژمان یه کارای عجیبی میکنه.یعنی یه سفرایی میره …
محمدرضا:
درواقع از مرگ برگشته …
سیاوش:
اون که اصلا افتضاح بود
پانتهآ:
چی بوده؟ سفر جادهای؟
سیاوش:
سفر جادهای …
پژمان:
جاده در بیراههها
سیاوش:
دنبال جاده میگشتن البته
محمدرضا:
دنبال گنچ میگشتن
سیاوش:
نه.از الموت رفتن جنگلهای دوهزار و کوههای دوهزار و بعدش میخواستن جنگل رو بیان پایین، توی مسیر گم میشن.
محمدرضا:
دوهزار اون موقعها …
پژمان:
دوهزار اون موقع حداقل پنجاه هزارتای الان میارزه
سیاوش:
هیچی از یه یخچال طبیعی سقوط میکنه پژمان، دوست دیگرمون که میره برای کمک یافتن.بابک تفرشی، ولی اونم گم میشه تو جنگل.دوست دیگرمون اوشین زاکاریان بعد از دو روز میره و در شرایطی پژمان رو پیدا میکنن میارن پایین که پاش دیگه سیاه شده بود.و صحنهای که من یادمه و همیشه تعریف میکنم برای پژمان و بقیه دوستان اینه که رفتم بیمارستان دیدم پژمان از این وزنهها به پاش آویزونه و من همیشه اولین تصویر …
پانتهآ:
اینا واقعیه؟ ما همش تو فیلما دیدیم
*خنده
محمدرضا:
بعد دکتر نوروزی پاشو قطع کرد.
پژمان:
خیلی تجربه جذاب …
سیاوش:
آره دیگه همیشه خیلی منعطفه نسبت به وضعیتی که هست.یعنی خیلی ریلکسه
پانتهآ:
فکر کنم بالای درختم رفته بودین …
پژمان:
من نه بابک.من فکر کنم تو ارتفاع سه هزار و هفصد هشتصد متری مونده بودم
سیاوش:
توی یه شیب دیگه
محمدرضا:
برای چی بالای درخت رفته بود؟
پانتهآ:
خرس
سیاوش:
شبا برای اینکه بخوابه و بتونه یجا استراحت کنه باید یا میرفته تو تنه درخت، یا شایدم بالای درخت …
پژمان:
خلاصه به درخت متصل بود
سیاوش:
ولی اصلا ماجرای عجیبیه.حالا بابک تفرشی که الان دوست غایبمونه، هی هم اسمش رو آوردیم و اینا، اون خیلی زندگیه خفنی داره.واقعا من از واژه خفن مواردی میتونم استفاده کنم درباره بابک تفرشیه، که ما تقریبا یک علاقهمندی مشترکی داشتیم، یک کار مشترک هم که عکاسی نجومی بود، ولی اون انقدر آدم پایداری توی مسیر و هدفش هست که الان عکاس نشنال جغرافیه، که یکی از معتبرترین عکاسای نجومی جهانه.و اتفاقا اونه که خیلی سفر میره به گوشه و کنار دنیا.خیلی زندگی خفنی داره.واقعا بابک دور دنیاست همهش زندگیش تو سفره.نمیدونم فکر کنم خیلی بیشتر از یه خلبان پرواز میکنه در زندگیش
علی:
قشنگترین جادهای که تاحالا بهش سفر کردین چی بوده؟
پانتهآ:
کجا بوده؟
سیاوش:
اگر از ماندنی بپرسین که میگه جادههای شمال.
علی:
و یه نکتهای، آیا جادهای بوده که خودش مقصد بوده باشه براتون؟
محمدرضا:
درباره من که اونقدر فلسفی نبوده، ولی یه جادهای که تو شماله البته ولی از بین جنگل رد میشه و به ساحل گیسوم میرسه.تو کودکی من رفتم خیلی ذهنم مونده.هرچند اونجا بیچاره شدیم.
پانتهآ:
آقای نوروزی شما چطور؟
پژمان:
من واقعیت اینه که هیچ جایی رو الان نمیتونم بگم.یعنی بگم که فلان جاده برای من خیلی خاص بوده یا …چون با همشون کیف کردم.یعنی شاید از این واژههای کلیشهای بشه ..
پانتهآ:
شما از اونایین که میگین بین بچههام فرق نمیذارم همشون رو به یه اندازه دوست دارم …
پژمان:
نه من اتفاقا جز اوناییم که حتما فرق میذارم.بچه ندارم ولی اگه داشتم حتما فرق میذاشتم و اصلا به نظرم خیلی بدیهی که آدم باید بین بچههاش، بین شاگرداش، …من یبار یکی از دانشجوهام اون سالهایی که دانشگاه درس میدادم، از این جلساتی که صحبت میکنن که مثلا آخر ترم هستش و اوضاع کلاس چطور بود و اینا، یه دختر خانمی گفتش که شما بین دانشجوها فرق میذارین، بعد خب انتظار همه این بود که استاد بگه که نه اینشکلی نیستش و اینا، گفتم خب بدیهی که اینکار رو میکنم.و خیلی براشون عجیب بودش و من داشتم توجیح میکردم که چرا من باید فرق بذارم.بنابراین …
محمدرضا:
مثلا تو خوشگلی …
پانتهآ:
ولی با جادهها این کار رو نمیکنی …
پژمان:
برای جادهها به دلیل اینکه خود جاده برای من نقشی بازی نمیکنه، یعنی میدونی زیبایی خیلی هم تو خود جاده نیستش.یه وقتایی مثلا دارم میگم یه مسیر پرت وسط کویر، که من چون هم با پای پیاده تو کویر سفر رفتم هم با شتر سفر رفتم، یعنی من هفت روز با شتر از یه سر کویر رفتم به یه سر کویر، با شتری که خریدمش …
پانتهآ:
عین فیلم tracks دیگه …
سیاوش:
شتر در خونتون نشسته!
پژمان:
نه من رفتم در خونه شتر دار، انقدر نشستم تا شتر بفروشن.چون هیچ کدومشون به ما شتر اجاره نمیدادن.
(سیاوش و محمدرضا ریز ریز حرف میزنن و میخندن)
پژمان:
شما دوتا ساکت …
*خنده
پژمان:
تمام تلاشم رو کردم که متوقف نشم
*خنده
پژمان:
بعد حالا نتیجهش این بود که ….بابا بذارین تمومش کنم جملهمو …
*خنده
پژمان:
خلاصه من همه جادهها رو دوست دارم.
*خنده
پانتهآ:
آقای صفاریانپور …
علی:
شما چی؟
سیاوش:
من راستش رو بخواین جادههای الموت رو خیلی دوست دارم.بخاطر اینکه شاید کلی خاطره اونجا دارم، برای همین سفرهای آسمان و عکاسی و اینا که میرفتیم.خب جادههای الموت خیلی پیچ در پیچه …
پانتهآ:
خرابه آسفالتاش …
سیاوش:
خیلی، افتضاح و پیچ در پیچ.با مینیبوسهای قدیمی حالا ما میرفتیم و اینا، باید ناشتا میرفتیم.وگرنه حالت تهوع …
*خنده
پانتهآ:
من همین پارسال بود فکر کنم رفتم یا دوسال پیش، شبونه داشتیم میرفتیم بالا خیلی ترسناک بود.
سیاوش:
خیلی پیچ در پیچه.ولی راستش رو بخواین تو روز باید رفت اون جادههارو.اولا بخاطر اینکه خطرناکه خصوصا شبا، بخاطر پیچهای خطرناکی که داره، چراغ و اینا هم نیست.ولی راستش رو بخواین انقدر کوهستان جذابی داره که فوقالعاده عالیه.ولی اگر بخوام جذابترین جادهای که توش قدم زدم رو بگم، قطعا تو جزیره هرمزه.بهتره بگم راه، راه واژه بهتریه تا جاده.راههایی که از این ساختارهای زنجیره، شما عبور میکنین.هر لحظه یه رنگی، هر لحظه یه طرح و یه شکل زمخت عجیبی، خیلی افسانهای دیگه.شاید بهترین راههایی که تجربه کردم جزیره هرمزه.
محمدرضا:
منم یچیز بگم.الان گفتن هرمز، یبار با دوستام رفتیم هرمز، سفری که اشتباه کردن منو بردن …
*خنده
محمدرضا:
یعنی از دور شبیه آدمهای باحال بودم تو سفر فهمیدن که کاملا اشتباه کردن.بعد حالا قرار شد اون اکیپ شب بریم کنار مثلا ساحل راه بریم و اینا.کسی هم که اون سفر رو برنامهریزی کرده بود، اسمش رو نمیگم، دوستمونه، یه آقای محترم، ولی احساس میکنم اون لحظه دچار یه خود محوری و ایگو شد، یه حالتی که اینوری بریم.چون من میگم و من میدونم کجا بریم.ولی من الان قسم میخورم که نمیدونست.آقا ما شروع کردیم تو مسیر دریا راه رفتن، بعد دریا انگار مد میشه دیگه عقب رفتن، درسته؟
پژمان:
جزر
محمدرضا:
جزر میشه آره.بعد این گل و لای شده بود اونجاهایی که ما داشتیم راه میرفتیم، بعد دیگه آخراش اینجوری بود که ما تا زانو میرفتیم توی لجن و گل، هی میگفتیم رضا جان من دیگه راه نمیتونم بیام، میگفت نه همین الان میرسیم.بعد به جایی که رسیدیم گفت رسیدیم اینجوری بود که مثل صد متر قبلش بود.هیچ فرقی نمیکرد.
*خنده
پژمان:
میتونیم برگردیم حالا …
محمدرضا:
من اینجوری بودم کثافت شدیم
سیاوش:
یعنی خوشت نیومد از هرمز؟
محمدرضا:
چرا هرمز خیلی قشنگه.
علی:
اولین سفر جادهای که بعد از تموم شدن کرونا میرین سه تایی کجاست؟
سیاوش:
رشت
محمدرضا:
رشت.هوم.من هستم
پانتهآ:
ماندنی خونه میگیره یعنی؟
محمدرضا:
نه بابا پولمون نمیرسه.حالا ما یچی گفتیم.
علی:
نه الان دکتر نوروزی قبول کرد این رشت رو یا نه؟
پژمان:
ما یه قانون دو و سه داریم …
سیاوش:
اصلا بستگی به اون فصل داره
محمدرضا:
من کویرم خیلی دوست دارم
پژمان:
من خودم کویر رو خیلی بیشتر دوست دارم
سیاوش:
رشتیم …
پانتهآ:
خب اگه کرونا تابستون تموم شه چی؟ بازم میرین کویر؟
پژمان:
آره
پانتهآ:
اکی
محمدرضا:
من کویر مصر خیلی دوست دارم یبار دیگه برم.رفتم و اونجا عکس گرفتم …
پژمان:
نه من کویر رو دوست دارم.با اینکه خانواده پدری من شمالی هستن و جنگل و این چیزا براشون جذابیت داره، خود من سالهای زیادی کوه رفتم، و تعداد دفعاتی که حتی یه مقصد واحد کویری رو رفتم خیلی زیاده.یعنی مثلا یه نقطه از کویر رو شاید بیش از سی بار تاحالا رفتم
سیاوش:
کجاست؟
پژمان:
قصر بهرام
سیاوش:
قصر بهرام یه کاروانسراست، وسط کویر مرکزی.خیلی جای نوستالژیکیه برای منجمان.چون برای رصد یکی از پاتوقهایی که میرفتیم همیشه همین قصر بهرامه.حیف خیلی اون اکوسیستم بهم ریخته …
پژمان:
اصلا فضاش عوض شده دیگه.
سیاوش:
انقدر شلوغ پلوغ شده.منطقه حفاظت شدهست، که نه دیگه حیوونا …
علی:
حالا جالبیش اینه ما تو اپیزودهای قبلیمون تو هر موضوعی که حالا داشتیم درموردش صحبت میکردیم، یه فیلم هم معرفی میکردیم.الان که شما گفتین جاده و کویر من یاد فیلم خیلی دور خیلی نزدیک افتادم.فکر میکنم جز خیلی محدود فیلمهایی که هم سفر جادهایه هم خیلی کویر رو درواقع بُلد کرد و مردمم …
پژمان:
نه من حالا اتفاقا اون تیم فیلمنامه نویسیشون با یه جمعی از بچههای نجومی و اینا در ارتباط بودن با منم کلی صحبت کردن که برای اینکه اون چیزی که نمایش میدن نزدیک باشه به اتفاقایی که حالا مثلا یه گروه نجومی انجام میدن.
سیاوش:
ولی من وقتی صحبت از فیلم و جاده میشه، دوئل اسپیلبرگ رو یادم میفته.
محمدرضا:
اووو آره
پژمان:
میتونی به من نگاه نکنید دیگه.میدونید که من با فیلم چقدر ارتباط نزدیکی دارم.بذارید من یه تجربه خیلی عجیبی بگم، خیلی برای من این تجربه مهمه برای تمام زندگیم که بعدا سفر رفتم باهاش.من اولین سفرهایی که رفتم همهش جادهای بوده و این اولینهایی که میگم مثلا به مدت ۵ سال ۶ سال هستش.یعنی ۶ سال من اینجوری که میخوام بگم سفر جادهای رفتم، بدون اینکه از خونهم برم بیرون.خب خانواده من خیلی اهل سفرهای متنوعی نبودند.سفرها به مقصد ولایت پدری و ولایت مادری بوده و گاهی هم مشهد بوده.یعنی اوج سفرها توی مدل خانوادگیمون این بوده.بنابراین خیلی بدیهی بود که منم سفر جایی نرم.ولی یه کتابخونه خیلی غنی و قوی پدر من داشته که همیشه در دسترس من بوده.من کاری که میکردم …
بچهها:
روحشون شاد
پژمان:
سلامت باشین.دو جلد کتاب بود که آموزش و پرورش چاپ کرده بود، به نام جغرافیای ایران.که این کتاب هر فصلش یکی از استانها بود که همین فصلهای این کتاب رو مثلا به دانشآموزان استان تهران به عنوان جغرافیای استان تهران میدادن، به بچههای مثلا خراسان فصل خراسانش رو میدادن.ولی همه اینارم تو دو جلد به صورت مفصل منتشر کرده بودند.این کتابها رو من میذاشتم کنار دستم، این دو جلد رو، نقشههای استانی رو که از انتشارات ایرانشناسی …
علی:
گیتاشناسی
پژمان:
گیتاشناسی منتشر میشد، ایرانشناسی بعدا شعبه بعدی اونها بودش.این نقشههارم که بعدا میخریدم، به پدرم میگفتم اونم فکر میکرد وای چه بچه من فرهیختهست، اینارو برای من میخریدن، و یه مشت کتابهای این شکلی.من شروع میکردم مثلا از تهران، مثلا از قم، از هرجا، روی نقشه شروع میکردم خط کشیدن که از این شهر به فلان شهر، کدوم مسیر میره.بعد شروع میکردم مثلا توی اینجا میرسید به روستای ایکس، میرفتم هر کتابی که پیدا میکردم تو کتابخونه پدرم، این روستای ایکس رو زیر و روشو در میاوردم.نمیدونم چه …
محمدرضا:
فرهیخته بودین دیگه آقای نوروزی …
پژمان:
و اتفاق این بودش که من زمانی که دیپلم گرفتم، کمتر از سه هفته بعد از این روزی که به من گفتن تو دیپلمه هستی، من اولین سفری که تنها رفتم.سفری که رفتم انگاری بار دهم بود که اون سفر رو میرفتم.بخاطر اینکه هر آن چیزی که تو این جاده من میرفتم و میدیدم، قبلا یا راجع بهش خونده بودم یا اطلاعات داشتم.و این تایپ سفر رفتن من بود.برای همین من تا سالهای طولانی که سفر میرفتم سفرها برای من انگاری که تکراری بود.یعنی میرفتم چیزهایی که خونده بودم رو …
پانتهآ:
انقدر دقیق خونده بودین
پژمان:
دیتیل.با جزییات بسیار بالا و دارم هنوز اون کتاب اطلس راههای ایرانی که انتشارات گیتاشناسی داره رو دارم.چون روش تمام رو نقطه زدم که کدومارو رفتم بعد خیلی مثلا اونایی که با ماژیک قرمز نقطه زدم یا خط کشیدم یعنی اوناییه که مرور کرده بودم قبل از سفر رفتن.بعد اونایی که رفتم دیدم رو خط سبز روش کشیدم.خیلی کتاب چیزیه.ده لایه دیگه رو اون کتاب اضافه شده.خلاصه برای من جادهای سفر کردن خیلی جذابه.و هرچی سرعت کمتر میشه به نظرم لذت بخشتر میشه.
پانتهآ:
الان چقدر مدل اون موقع سفر میکنید؟ چقدر قبلش سرچ میکنید؟ چقدر دوست دارید قبلش همهچیز رو بدونید و چقدر دوست دارید غافلگیر بشید؟
پژمان:
میخونم.یعنی هر سفری بخوام برم راجع بهش اطلاعات جمع میکنم.اما جنس اطلاعاتی که الان جمع میکنم دیگه اون اطلاعات قبلی نیست.قبلا خیلی راجع به اینکه کجا میشه رفت، چجوری میشه رفت و اینا اطلاعات جمع میکردم، الان اینکار رو نمیکنم.الان هرجایی که بخوام سفر برم، داخلی و خارجی، عمده چیزی که راجع بهش میخونم تاریخشه.یعنی برای من خیلی مهمه که جایی که دارم میرم چه تاریخی داره.توی مثلا دویست سال گذشته تا الان چه اتفاقی افتاده، آدمهاش کین، جامعه شناختیش چیه، اوضاع جامعه شناختیش چیه و اینا.وقتی که وارد یه محیط تازه میشم، اینو قبلترم توی ایران، توی شهرها اینکار رو میکردم، حالا یخورده احساس امنیت بیشتری داشتم، ولی جدیدا چند سالیه توی سفرهای خارجی هم اینکار رو میکنم، یه چیزی دارم بهش میگم کشف شهر، یعنی یه قاعده، یه شیوه، یه سبک سفر دارم بهش میگم کشف شهر.فرآیندم اینه که یعنی اگر مثلا یه هفته یه شهری هستم، مثلا یه شهری مثل استانبول، اگر یک هفته هستم، تا دو روز هیچ نقشهای دستم نمیگیرم.توی شهر شروع میکنم به گم شدن.یعنی صبح از هتل میزنم بیرون، گم میشم.
سیاوش:
یعنی اگر یکی ازت بپرسه آقا چرا اینکارارو میکنی؟ میگی گم شدم
*خنده
پژمان:
آره دقیقا همینکار رو میکنم.نگاه کن ماها توی تهران، مثلا ماهایی که تهرانی هستیم، ماها توی تهران گم نمیشیم.چرا؟ به محض اینکه به ما بگن خیابون انقلاب میدونی کجاست؟ یه مرور میکنیم که خیابون انقلاب سمت جنوب شهره یا شمال شهر؟ بعد یه دادههایی از شهر داریم بهطور ضمنی ها، هیچ وقت نرفتیم اینارو بخونیم، یه دادههایی داریم میدونیم کوه رو ببینیم یعنی شماله، سایه من رو به جنوب نمیفته، سایه من همیشه رو به شمال و اینا هستش.یعنی میفهمیم کجای شهر هستیم.توی شهرهایی که غریبه هستیم، هر وقتی که یه نشونهای پیدا کردی که با اون بتونی شمال، جنوب، شرق و غرب رو بگی یعنی با شهر رفیق شدی.اون موقع دیگه میارزه که تو نقشه دستت بگیری.
محمدرضا:
بعد دیگه میتونی ازش پول قرض بگیری چون رفیق شدی
پژمان:
دیگه باهم رفیق شدیم
سیاوش:
از شهر میشه پول قرض گرفت؟
پژمان:
میتونی سرمایه قرض بگیری آره.
سیاوش:
آها ایشالا که خدا بهزودی به هممون شفا بده
*خنده
محمدرضا:
به نظرم اولین سفری که میتونیم بعدش بریم، میتونیم سوار ماشین شیم بندازیم جاده مخصوص، بریم مهرآباد سوار شیم …
سیاوش:
دمپایی هم از این لاانگشتیا
محمدرضا:
شلوارک با جوراب
پژمان:
میدونی دلیلی که همهش میگم یواش بریم، واقعا برخلاف مدل اوایل قرن بیستم تا اواسط یا حتی اواخر تا مثلا دهه هشتاد قرن بیست، که دنیا هی تلاش میکرد که سرعت رو ببره بالا، فست فود راه میفته، میبینی لایف استایل فست هستش، الان به سمت اِسلو داریم میریم.
پانتهآ:
آخه الان دیگه انقدر داریم میدوییم که نفس کم آوردیم.
پژمان:
یعنی اصلا بخش بزرگی از این ضربههایی که به محیط زیست، به جامعه به نمیدونم ساختار زندگی و اینا میخوره، به این سرعتمندیست دیگه.برای همین هی میگم که سرعتتون رو کم بکنید.و این ارزش داره.مثلا یکی از چیزایی که من خیلی علاقه دارم تو این سالهای اخیر، که شاید یه بخشیش بخاطر نسلیه که ماها بودیم، ماها با موبایل و دوربین دیجیتال عکاسی نکردیم، یعنی شروع نکردیم.ما با نگاتیو و فیلم و اینا عکس گرفتیم.مثلا ما یه سفر میرفتیم، کلا پنج تا حلقه فیلم با خودمون بر میداشتیم، پنج تا ۳۶ تایی.
سیاوش:
شما که خیلی پولدار بودین
پژمان:
تازه پولدار بودیم.
*خنده
سیاوش:
ما یه حلقه بیشتر نداشتیم
پژمان:
ببینید مثلا پنج روز میرفتیم سفر با پنج تا دونه اینجوری طی میکردیم.اینجوری نبود که مثلا صدهزارتا بتونیم عکس بگیریم.یکی از کارهایی که من تو این سالهای اخیر میکنم اینه که سعی میکنم تا حد ممکن عکس کم بگیرم و به جاش بشینم نقاشی بکشم، خط بکشم، نمیدونم بنویسم، اینا باعث میشه ببینی.
پانتهآ:
اسکتچهای خیلی جذابی هم میزنید
محمدرضا:
من دوتاشو دارم حسودیتون بشه.
پانتهآ:
واقعا حسودیم شد، چون خیلی قشنگن
*خنده
سیاوش:
به من ندادیا ولی …
محمدرضا:
دیگه حتما به اندازه کافی …
پژمان:
علاقه نشون ندادی
سیاوش:
عجب! این دفعه دیدیم بگیم وااو
پژمان:
همونجا برات یدونه میکشم (خنده) آره خلاصه اینه یواش سفر رفتن به نظرم اصلا اتفاق جذاب سفرهای جادهایه.
محمدرضا:
من اصلا اینو قبول دارما یه چیزایی هیجانش تو یه دورانی انقدر زیاده، حالا فکر میکنم تو همه چی میتونه وجود داشته باشه.فلان جا رو نرفتی؟ ندیدی فلان جا رو؟
*خنده
پانتهآ:
آره این خیلی اذیت میکنه آدم رو.
محمدرضا:
وااای مارسی رو ندیدی؟ نه خب ندیدم
پانتهآ:
مثلا برای من اتفاقی که میفتاد، خب من بیشتر ایرانگردی میکنم چون عین شما پول نداشتم خارج زیاد برم …
*خنده
پانتهآ:
بعد خیلی از شهرها رو دیده بودم هرمزی که معروف بود رو نرفته بودم، بعد اینوری بودن که تو همه جای ایران رو رفتی هرمزی که همه رفتن رو نرفتی؟ خب چه عجلهایه!
محمدرضا:
من اصلا از ترندهای زیاد خوشم نمیاد
پژمان:
اوهوم
پانتهآ:
گارد میگیرم منم
محمدرضا:
مثلا فکر میکنم اگر از نظر سنی بالغتر از گذشتمم، چون فکر میکنم که با ترندها همراه نمیشم.گول ترند رو نمیخورم.فلان چیز رو تو نداری؟ واقعا؟ بله من ندارم.من جز اوناییم که ندارن
پانتهآ:
بعد من دوست دارم تو خلوتی سفر برم
محمدرضا:
مثلا رشت رو من میدونم سیاوش کیف کرده واقعا
سیاوش:
ای جان رشت، عالیه
پژمان:
مثلا من جزء این مقاصد داخل ایران که سفر تاحالا نرفتم، و برای خیلیها عجیبه، مثلا غار علیصدره.
محمدرضا:
اِااا
پژمان:
بیا نگاه کن
*خنده
محمدرضا:
غار علیصدر نرفتی؟ واااای
سیاوش:
یعنی یادگاری هم ننوشتی اون تو؟
*خنده
پژمان:
و نکته مهمش اینه که، چرا باید رفت؟ سفر رفتن به عنوان گردش، یعنی سفر رفتن برای سفر رفتن خیلی پدیده مدرنیه.یعنی یه پدیده اواخر قرن بیستمیه.
محمدرضا:
وضع رفاه اقتصادی و …
پژمان:
حتی بیشتر از اینها اصلا مفهومش، میدونی اصلا مفهومش، مثلا شما توی قرن نوزدهم چیزی برای اینکه آقا بریم سفر که بریم پاریس رو ببینیم نداشته، شما یا مستشار نظامی بودی، یا نمیدونم …
محمدرضا:
یجور ناصرالدین شاه ..
پژمان:
اونم به عنوان حاکم یه کشور بلند شده رفته
پانتهآ:
یا تاجر بودن میرفتن
پژمان:
یا تاجر بودن.نگاه کن یسریایی مثل حاجی سیاح اصلا یه موجود عجیبیه، مردم میگن مگه تو دیوونهای بلند شدی راه افتادی …مثلا سعدی سفر رفتنش، حالا قاعدتا یه بخشی از سفر رفتناش هم در حالهای از افسانه و اینا هستش یعنی شما خیلیاشو نمیدونین واقعا رفته یا نه.یا مثلا خاطرات دیگرانی که اومده نوشته به اسم خودش زده چون این خیلی مفهوم و معروفه …
محمدرضا:
آقا اینجوری نگو در موردش
پژمان:
نه نه نه این تو خیلی از تفسیراش اومده.ولی نکته اینه که اگر هم بوده، یا یه آدمی مثل ناصرخسرو یه دلیل عرفانی داشته.یه خوابی دیده و بلند شده صبح و بعدشم دیگه خونه زندگی نسبتا اشرافیش رو ول کرده و یاعلی راه بیفتیم بریم.وگرنه سفر رفتن خیلی پدیده مدرنیه.و درگیر ترند هم شده دیگه.یعنی میدونید تبلیغات اینی که فلان جا یه مقصد سفری تازهست.
پانتهآ:
مخربه قشنگ
پژمان:
آره.یا مثلا دیدید تو جمعهای دوستانهای که اهل سفرند،
محمدرضا:
شما این پادکستی که دارید واسه علیبابا تولید میکنید؟ کار شما اینه که سفر …
پانتهآ:
نه ما دنبال فرهنگ سفر هم هستیم
پژمان:
من میخوام بگم که سفر الان همینه دیگه، یه صنعته.
محمدرضا:
بله بله
پژمان:
یه صنعته که برای خودش ترند خودشو داره، ترنور مالیه خودش رو داره و اینها.و بعد بدی بازی اینه که تو جمع دوستانه میشینن میگن یه جای جدید پیدا کردم، جای جدید پیدا کردم! آقا مگه الان مثلا ما باید بگردیم یه جایی بریم که تاحالا کسی نرفته! چرا خب مثلا من، سیاوش هم به همین ترتیب، ماها، حالا من خودم رو میگم، کویر تو قصر بهرام و اینا واقعا یه وقتایی فقط دلم تنگ میشد برای اونجا، و هزار بارم رفتم و هر بارم میرم همون منظره قبلی رو دارم میبینم
پانتهآ:
ولی من یه کامنتی روی این دارم، همیشه اینجوریم که انقدر عمر ما کمه که جا برای جاهای تکراری رفتن نیست.خیلی کم پیش میاد جایی رو بخوام تکراری برم مگر اینکه اون حسه رو برگردونم.ولی اون جای جدید رو اتفاقا دوست دارم
پژمان:
حس و
پانتهآ:
اون حس آرامش و خوشحالی که تو اون سفر داشتم
محمدرضا:
تنها رفته بودی یعنی؟
پانتهآ:
بیشتر سفرای من تنهاییه ولی سفرهای دوستانه هم بوده
پژمان:
ولی نکته همینه، چرا چرا من هی باید برم جای جدید؟ مگه من کاشفم؟ مگه من سیاحه …
پانتهآ:
چرا با این مشکل دارین من اینو دوست دارم.غافلگیری رو دوست دارم
پژمان:
نه نه، نه اینکه مشکل داشته باشم.
محمدرضا:
آقای نوروزی چنل بی گوش نمیده
پژمان:
(میخنده) منم مشکل ندارم، سوال دارم.سوال اینه که مگه ما اومدیم یه مسابقهای شرکت کنیم که اینارو تیک بزنیم که بگیم آخر عمر اگر ۵۰ تا بیشتر دیده باشیم من برندهام؟ جمله من اینه وقتی ما …اینو میخوام بگم که هر چیزی که روی این سوار میشه، پدیده پدیده مدرنه، و به امکانات مدرن مرتبط شده، واقعا یه صنعت، یعنی نگاه کن سادهترینش اینه که فالور برای من میاره، این به ذاته بد نیستا، یعنی من باهاش مشکلی ندارم، ولی این هدفست.اون موقع سفر شده یه ابزاری برای جذب فالور یا جذب پول یا نمیدونم اسپانسر گرفتن یا فروختن محصول یا …پرسونال برندینگ یا چیز دیگری.
پانتهآ:
ولی من این چیز جای جدید رو دوست دارم که اتفاقا هیچ ذهنیتی راجع بهش ندارم و میرم که بشناسم.دوست ندارم جایی که همه بهم گفتن برو ببین رو ببینم.یعنی این کشف برای من جذابه که میری اصلا خودت مواجه میشی.هیچ کس بهت دیکته نمیکنه که میری اینجا اینو باید ببینی …
پژمان:
آره آره.این برنامهایه که شما برای خودت و برای سفرات میچینی دیگه بعدا تو میشی یه فرآیندی برای اینی که دیگران رو تشویق کنی که اِ یه جزیرهای وجود داره به نام جزیره سیشل، برای ایرانیا ویزا نمیخواد و شما میتونید سوار هواپیما بشی، حالا از ایران پرواز نداره میتونی از امارات و نمیدونم استانبول و اینا بری جزیره رویایی، البته که گرون قیمته نسبتا ولی …
پانتهآ:
ماندنی میره
*خنده
محمدرضا:
تو این نقش پولدار بذار بمونم.آقا همین اکیپ سیشل مهمون من
پژمان:
این به ذاته نه بده نه خوب.فقط نکتهش اینه که معنی این حرف این نیستش که …میدونی میخوام اینجوری بگم که روش قصه دیگری سوار نکنیم که بگیم که …
پانتهآ:
فاز چشم و هم چشمی که کی بیشتر جای جدید بلده
پژمان:
نه اینکه ما عمرمون کوتاهتر از اینه که …خب باشه.شاید من عمرم انقدر کوتاهه که فقط دوتا جا برم.خب دوتا جا رفتم و بارها رفتم و بارها کیفش رو کردم.
محمدرضا:
یا عمقش رو درواقع فهمیده.من فکر میکنم یک چیزی که ما خیلی وقتا به عنوان انسانها، این تیکه حرفم واقعا جدیه
پژمان:
چه عجیب
محمدرضا:
ازش درواقع آسیب میبینیم یا آسیب میزنیم، کلمه یا صفتی از بیشتره. ما از هرچیزی بیشتر میخوایم. این تا یه حدی ذات ما انسانهاستا.همین باعث شد که تا کره ماه پاشیم بریم مثلا چه میدونم چیز بفرستیم مریخ مثلا ببینیم اونجا کجاست، حالا یذره دورترم بریم ببینیم چی میشه. این تا یه حدش خوبه ولی بعضی وقتا مارو درگیر یک شهوتی میکنه که پایان ناپذیره.حالا یه شهر دیگه، حالا یه کشور دیگه، حالا یه جای عجیب دیگه.من خودم میتونم اینجوری تجربهمو بگم در سن نوجوونی که اون موقع هنرستان تئاتر میخوندم، دیوانه نمایشنامه خوندن بودم.یعنی مثلا فکر میکردم من سه ماه وقت دارم تمام نمایشنامههای عالم رو بخونم.واقعا اون روز شکیبا از من پرسید تو واقعا همه نمایشنامههای چخوف رو خوندی؟ واقعیت اینه که خونده بودم ولی همین الان مرغ دریایی رو هالهای ازش یادمه. ولی اون چیزایی که عمیق خوندم، یعنی زمان گذاشتم روش، مزه مزه کردم، یذره رفتم عقب دوباره برگشتم، اونارو فهمیدم. میدونی خیلی وقتا برام پیش اومده در یه سفری دوییدم یعنی همینجوری داشتم تو یه موزهای، اتفاقا چند وقت پیشم عکس اینو اصلا گذاشتم تو پیجم هست، که من یه موزهای تو اسپانیا، موزه هنرهای مدرن، از همهچی عکس گرفتم. انقدر میخواستم زود ببینم بیام بیرون …
پانتهآ:
گرفتی که بعدا ببینی
پژمان:
دقیقا
محمدرضا:
و هیچ وقت ندیدم تا همین مثلا چند سال بعد که پستش رو گذاشتم.مثلا نقاشیای خوان میرو، با خودم گقتم عجب خری بودی تو جلوی نقاشی خوان میرو وایسادی عکس گرفتی ازش؟
پژمان:
اونو مثلا باید وایمیسادی مثلا نیم ساعت بهش زل میزدی اصلا.
محمدرضا:
حالا من همه نقاشیای دنیا رو ندیده باشم، خب ندیدم دیگه
پژمان:
بعد ضمن اینکه فقط با عکس گرفتن، خب تو اینترنت عکساش هست.
پانتهآ:
نه منظور من این نبود که جای جدید دیدن تعدادش باشه، ترجیح میدم همون وقت کمی که دارم رو بار دیگه که میرم اگر چهار روزم وقت دارم اون چهار روز یه جای جدید برم.یعنی با اون سرعتی که میگی موافقم که بدو بدو درگیرش نشه آدم.
پژمان:
یه چیزه، ببین من جملهم اینه که یه انتخاب شخصیه و به اندازه خودش اکیه.یعنی…
محمدرضا:
هرکی یه اخلاقی داره برای خودش
*خنده
پانتهآ:
منم رفتم تو اون دسته
پژمان:
یعنی واقعا هر کدوم از اینها یه انتخاب شخصیه، هیچ کدومش ارجعیتی به اونیکی نداره.برای همین اون جملهای که ماندنی داشت میگفت اینی که فلان جا رو ندیدی؟ انگار که یه انگ یا سرکوفتی …
پانتهآ:
انگار یه مسابقهایه که باید حتما برسی بهش
پژمان:
آره یا مثلا من خب یه زمانی خیلی سفر میرفتم، خیلی سفر که دارم میگم مثلا رکورد …اتفاقا یبار با بابک تفرشی داشتیم از یه سفری برمیگشتیم این مسیر قم به تهران فاجعه هر سفریه، دیگه به ته سفر رسیدی.قم به تهرانا نه تهران به قم، چون تهران به قم یه آیندهای داره شروع سفره ولی قم به تهران هیچ چیز دیدنی دیگهای نداره، خستهای …
پانتهآ:
هی میخوای برسی ولی نمیرسی
پژمان:
آره. بعدم فاجعهش اینه که برسی فاجعه بعدی شروع میشه، فردا صبح یا باید بری دانشگاه یا باید بری سرکار. نزدیک عیدم بود، قشنگ یادمه، بعد داشتیم باهمدیگه حساب میکردیم که اون سال چقدر سفر رفتیم دونفری.چون خیلی باهم سفر رفتیم.آخرش که روزاش رو حساب کردیم، هر جفتمون مطمعن بودیم که خب اشتباه حساب کردیم به دلیل اینکه نزدیک صد و شصت و خوردهای روز ما تو اون یکسال سفر رفته بودیم و جفتمون هم دانشجو بودیم جفتمون هم کار میکردیم و صد و شصت و خوردهای روز هم سفر رفتیم.حالا اینو میخوام بگم که سالها از این قضیه گذشت قاعدتا من دیگه اون حجم سفر نرفتم، بنا به دلایل خیلی متفاوت و متنوع و یه بخشاییش خیلی شخصی بود که دیگه انقدر هیجانزده سفر نمیشدم و اینا، بعدها دیدم یکی از دوستان جوونتر به من گفتش که تو آخرین سفری که رفتی کی بوده؟ یعنی جملهش این بودش که تو مگه سفر هم رفتی؟ بعد یه لحظه اومدم که اثبات بکنم اومدم بگم که بابا من فلان، بعد یه لحظه اینجوری شدم که نه من خیلی سفر کم میرم و بازی تموم شد یعنی که من سفر نرفتم برای اینکه چیزی رو اثبات کنم یا اصلا سفر برای اثبات چیزی نیست.
محمدرضا:
باید بهش میگفتی رفتیم تهش و تهش خوش نبود، لش بودیم وقتی لش مد نبود.
*خنده
پژمان:
این از همون سلیقههاست که راجع بهش صحبت میکنیم.ما حتی اسمشم نشنیدیم.
*خنده
علی:
خب دوستان به انتهای این جاده رسیدیم.
بچهها:
اِ
پژمان:
آقا دور بزن
محمدرضا:
هیچ جا نگه نداشتین ما یه ناهار نمازی، یه قضای حاجتی، غذای شکمی چیزی
*خنده
پژمان:
حالا نه اینکه تو رانندگی کردی
سیاوش:
آقا رسیدیم دیگه میخوان خداحافظی کنن، بذارین تموم شه
محمدرضا:
یه آهنگ خوب نذاشتی
پانتهآ:
خب ماندنی دیجی خودتی
پژمان:
خب شما میخواستی چیزی بگی
محمدرضا:
میخواستم بگم …آخه الان یه جوری شد انگار برنامه گلهای…
*خنده
محمدرضا:
به سفرهای زیادی رفتم (با لحن خاصی) ولی من این ترانه رو خیلی دوست دارم
بچهها:
خب بخون
محمدرضا:
مثله این بچهها که یه هنری دارن بخون، برقص واسه عمو
*خنده
پانتهآ:
حالا بخون چه اشکالی داره؟
محمدرضا:
آخه الان آمادگیشو ندارم، حسش رفت.
پژمان:
نخون.
محمدرضا:
اینه به سفرهای زیادی رفتم تا شب خستگی تاج محل، نشنیدین اینو؟
پژمان:
من شنیدم
پانتهآ:
ادامهش چیه؟
محمدرضا:
تا شب ساکت شیوا رفتم، سفره شام پر از نان غزل، هیچ کجا عزیزتر از وطن نبود، نشنیدین؟ ترانه شهریار قنبریه. به هرحال اگر بهش بگین شهریار قنبری میدونه باهاتون چیکار کنه.شهیار قنبری.
علی:
خیلی ممنونم
پژمان:
خداحافظ
سیاوش:
خیلی ممنونم. من سیاوش صفاریانپور بودم.
*خنده
محمدرضا:
من محمدرضا ماندنیم، مرسی که مارو شنیدین.
سیاوش:
آره خیلی ممنون که دعوتمون کردین.
پانتهآ:
مرسی که اومدین
پژمان:
از این برنامه چیزی درنمیاد ولی ایشالا که اگر شنیدن لذت ببرن
*خنده
پژمان:
من پژمان نوروزیم، خدانگهدار.
{اپیزود ویژه چهارشنبه سوری رادیو دور دنیا – موزیک: امسال سال ماست | اشکان خطیبی}
اپیزود ویژه چهارشنبه سوری رادیو دور دنیا را کجا گوش کنیم؟
علی:
مرسی که همراهمون بودید.امیدواریم که سفر امروزمون کنار هاگیرواگیریها، به شما هم مثل ما خوش گذشته باشه.خیلی خوشحال میشیم که هر جایی که ما رو میشنوید کانالمون رو سابسکرایب کنید، وبرامون کامنت بذارید و نظرتون رو بگید.همینطور این اپیزود رو برای دوستاتون بفرستید یا تو شبکههای اجتماعیتون به دیگران معرفی کنید.ما در تعطیلات نوروز هم با چندتا مینیاپیزود کنارتون هستیم.
پانتهآ:
رادیو دور دنیا توسط شرکت سفرهای علیبابا تهیه میشه و میتونید تو کست باکس، اپل پادکست، کانال تلگرام علیبابا و تمام اپلیکیشنهای پادگیر گوش کنید.در آخر اینکه متن کامل اپیزود، عکس هر چیزی که راجع بهش صحبت کردیم و اسم آهنگهایی که ازشون استفاده کردیم رو میتونید تو پست اختصاصی اپیزود چهارشنبهسوری در مجله علیبابا پیدا کنید.
پیشنهاد میکنیم اینستاگرام و توییتر علیبابا رو هم دنبال کنید تا ویدیوی هر اپیزود رو هم بتونید تماشا کنید.
علی:
مراقب خودتون باشید.
پانتهآ:
عیدتون مبارک و خداحافظ.