این اثر توسط یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
در تابستان سال هزار و سیصد و نود و هفت قبل از کرونا و تمام محدودیتهایش با خانواده به بابل منزل یکی از اقوام رفتیم، بعد از کمی استراحت در خانهِ آنها تصمیم گرفتیم به سمت سد لفور برویم هرچند هوا گرم بود، با خود لباس گرم برداشتیم زیرا به گفته آنها آنجا سرد بود.
پس از چندی به مقصد رسیدیم، بسی زیبا بود در نزدیک رودخانه حصیر را پهن کردیم وسایل را آوردیم. مادر و خالهام مشغول پختن غذا شدند من به همراه خواهر و پدرم برای دیدن اطراف از آنها دور شدیم زیبایی و شکوه آنجا توصیفناپذیر بود!
درختانِ سبزپوش مانند سرباز از درون جنگل محافظت میکردند، خشکی کوچکی روی سطح آب مانند جزیره بود اطراف آن جزیره درختان کوچک و بزرگی بودند، درون آب پر از سنگهای ریز و درشت سفید و رنگی بود که به جذابیت جزیره کوچک من اضافه میکرد. از شدت سرمای آب، مِه تمام سطح جزیره را فرا گرفته بود.
کلبههای محقر و وسیع چوبی در کرانه رودخانه خودنمایی میکردند، من از پدرم درخواست کردم که برای دیدن کلبهها به آن سوی رود برویم از آنجایی که در اطراف ما پل نبود ناچار به گذر از درون آب شدیم. سرمای آب باعث بیحس شدن استخوانهای ما میشد، گهگداری ماهیها برای بازیگوشی و چموشی پاهایمان را قلقلک میدادند، لاکپشتهای خرد و کلان درون آب سرگرم بازی بودند. یکی از آنها را در دستانم گرفتم به سرعت درون لاک خود فرو رفت. لاک او متشکل از ششضلعیهای سبز لجنی و قهوهای بود. اندکی بعد سرش را به آرامی بیرون آورد و با چشمان مشکی درشتش به من نگریست. ترس در چشمانش موج میزد، به او لبخندی زدم و درون آب رهایش کردم.
به کلبهها رسیدیم، سردمان شده بود کمی در آفتاب ایستادیم تا لباسهایمان خشک شود. خواهرم از من درخواست کرد که از او عکس بگیرم، گفتم چشم و سریع دوربینِ پلورایدِ جدیدم را که پدرم برای تولدم خریده بود برداشتم و از خواهرم در کنار کلبهها عکس گرفتم چون دوربین من عکس فوری میداد. زوج جوانی از من درخواست کردند تا از آنها عکس بگیرم من هم که علاقه زیادی به عکاسی داشتم قبول کردم. آنها هم به عنوان تشکر برایم تمشک آوردند. طعمش بهیادماندنی بود. یکی از آن کلبهها مغازه کوچکی بود. از آنجا کمی تنقلات خریدیم، بعد از کمی پیادهروی به پل چوبی رسیدیم، پاهایم میلرزید زیرا احساس میکردم پل زیر پایم میشکند و درون آب میافتم اما خطر رفع شد و با سلامت کامل به آن سوی رود رسیدیم.
پس از آن همه پیادهرویِ طاقتفرسا زیر نور آتشین آفتاب بسیار گرسنه بودیم. سفره را پهن کردیم و مشغول خوردن نهار شدیم، اندکی بعد از صرف غذا وسایل را جمع کردیم تا به خانه برگردیم و استراحت کنیم.
راستش را بخواهید دلم نمیخواست برگردم زیرا دل کندن از نعمتهای خدا مانند، لاکپشتها و ماهیها، جنگل سبز و رود سرد و آفتاب آتشین، برایم دشوار بود اما به امید اینکه روزی خواهد آمد که من دوباره به این مکان رویایی و دلنواز بیایم سوار ماشین شدم و به سمت خانه حرکت کردیم.
فردای آن روز به دریای بابلسر رفتیم. آب بسیار تمیز بود؛ پدرم برای من و خواهرم تیوب خرید تا درون آب بازی کنیم. کلی شیطنت کردیم و گرسنه شدیم و لباس هایمان را عوض کردیم و به یک رستوران مجلل رفتیم. هر کدام غذاهای مورد علاقهمان را سفارش دادیم و منتظر ماندیم تا غذایمان را بیاورند، بعد از میل کردن غذا تصمیم گرفتیم به بازار برویم و کمی سوغاتی بخریم، طبق معمول همیشه کلوچه لاهیجان. من یک مانتوی زیبا دیدم و آن را خریدم. خواهرم نیز برای خودش یک شال آبی خوشرنگ و شلوار جین آبی خرید، ساعت نزدیک پنج غروب بود، به خانه خالهام برگشتیم. به خاطر شغل پدرم باید فردا صبح زود حرکت میکردیم، به همین منظور شب همه وسایل را جمع کردیم و داخل ماشین گذاشتیم و خوابیدیم. بعد از نماز صبح از آنها خدافظی کردیم و به مشهد بازگشتیم سفر کوتاهی بود با اینکه راضی به اتمامش نبودم اما پذیرفتم زیرا هر شروعی پایانی دارد.
زندگی یک سفر است، سفری کوتاه از تولد تا مرگ، وقتی مسافرت تمام میشود آدم دلخور میشود اما باید یادمان باشد روزی سفر عمر هم به پایان میرسد پس مهمترین بخش سفر آن است که با خود چه خاطرات و توشهای بیاوریم، بنابراین باید از تکتک لحظات سفر لذت ببریم تا زمانی که تمام شد حسرت لحظات از دست رفته را نخوریم.
پینوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکسها توسط شرکتکننده ارسال شده است.