سفرنامه خوزستان - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه خوزستان: هیچ‌کس از من قوی‌تر نیست!

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

قصد سفر کردم نه برای لذت طبیعت، سفر کردم تا با خود دیدار کنم، خود را بشناسم و با خود آشنایی یابم‌.

پایم را از درب کلبه به بیرون گذاشتم، چشمانم را بستم، دستانم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. احساس آرامشی به دین حال داشتم که تاکنون در جایی حسش نکرده بودم. ماه کوچکم در آسمان جلوه‌نمایی می‌کرد که به راه افتادم. شب هنگام بود که دلم هوای تنهایی را خواستار بود، پس بی‌خبر از هرکس قصد سفر کردم؛ آن هم به عنبر خوزستان، قسمتی از بهشت بکر خداوند.

دستانم را به پایین آورده، چشمانم را باز کردم، عینک را از روی چشم برداشتم، کوله‌ام را از کنار پایم روی دوشم گذاشتم.

تا به چشم می‌دیدی همه‌اش سبز بود. جنگل بود. ناگاه نوازش کرد صدایی گوشم را، پای برهنه بر چمن جنگل گذاشته، چرخی زدم و به  سمت صدا به راه افتادم. هرچه نزدیک‌تر می شدم، صدایش بیشتر می‌شد. کوله ام را بر دوش مرتب کرده و از مسیر سبزم عبور کردم. راه رفتن بر چمن را دوست داشتم، پدربزرگ می‌گفت: دلت که هوای راه رفتن کرد، بر هرکجا که دلت خواست قدم بگذار حتی روی دلت، راه‌ورسم زندگی را از او آموختم. اویی که خود می‌گفت هیچ از زندگی نیاموختم.

دانه‌های عرق بر سرم نشسته بودند و شاید برایم حکم باریدن را داشتند. در گوشه‌ای شکافی دیدم، شکافی که از جرقه‌‌ای در دل سنگ به وجود آمده بود و گلی زیبا برای صلح میان دو سنگ به وجود آمده به رویش در آمده بود. به قسمتی دیگر نگاهی انداختم، رودی به زیبایی رنگ دریا و درونش ماهیانی که سه عنصر را مدیون بودنشان باید می‌دانستند:  آب و خاک و نور. روی دو زانو نشسته سر بر آب خم  کردم، همچون ‌‌آینه‌‌ای، چهره‌ام دیدم. چشمانم سرخی انار را داشتند و لبانم خشکی بیابان. دستانم در آب برده و پوشیده از آبش کردم و نوشیدم از آب بهشتی؛ خدایم چه آفریده؟

میان راه بودم و اندکی خسته، پس خیال شستن سر و صورتم کردم .

از گوشه چشم نگاهی به رودم کردم، آخر چند لحظه‌‌ای می‌شود که روی چمن دراز کشیده ام. سنگ ریزه‌هایش کمرم را آزار می دهند اما می ارزد. به سمت رود چرخیدم و دست بر زیر گذاشته به او خیره شدم و در خیال خود رفتم.

به یاد دارم کودکی بیش نبودم که سریال یوسفِ درچاه‌رفته را دیدم و خود در ماشین لباس‌شویی رفتم و بنای یوسف کردم. صدا می زدم:

«یوفس، یوفس، یوفس!»

پدربزرگ خنده‌کنان کنارم‌‌ ایستاد و سر بر چاه خم کرد، گفت: «یوفس من که تو را در چاه انداختم.» و من با تمام سادگی گفتم: یوفس من نیستم و آمده‌ام که نجات دهم. او گفت: می‌توانی نجاتش دهی؟ تو اما قدرتی نداری. من اخم‌کنان سخن گفتم: من از همه جهان قدرتمندترم!

لبخندی زد و گفت: نمی‌دانم می‌فهمی یا نه، اما اگر در همه لحظات ناامیدی‌ات خود را باور داشته باشی و راهی نباشد،  تو با امیدت آن راه را می‌سازی‌.

جمله‌اش حکاکی شده در سَردر ذهنم بود و قول دادم که فراموشش نکنم.

۱۰ ساله بودم و اندکی لجباز، روی ‌‌ایوان خانه نشسته بودم و دلم در خیابان بود. مادر می‌گفت درست را که درست بخوانی، اجازه داری بازی کنی؛ اما من هیچ‌وقت نه درس را دوست داشتم و نه مدرسه را. آنجا نه همبازی داشتم و نه کسی که دلداری‌ام دهد. کلاس اول را که با سختی گذراندم، در دوم مردود شدم و سه سال است که به پایه‌‌ای رشد نکردم.

ابروان در هم گره زده بودم و دست بر سینه زده بودم. می دانستم امروز می‌‌آید ناجی‌ام. عاشقش بودم. کلید بر در گذاشته و وارد شد؛ مانند همیشه لبخند بر لب داشت اما تنها برای من. دستانش از خرید پر بود و من اما دل‌ودماغی مانند همیشه نداشتم. درب را بست، آرام‌آرام از کنار حوض عبور کرد. خرید‌هایش را به دست مادر که برای خوش‌آمدگویی آمده بود داد و اما پاسخی از من نشنید. از مادر جریان را پرسید و او‌‌این‌گونه جواب داد :

«آقاجون گل پسرتون درس نمی خونه. از مدرسه رفتن در می‌ره. می‌گه نمی‌خوام درس بخونم! بگو بچه سه سال کلاس دوم مردود شدی، اگه درس نخونی که کلا باید ترک تحصیل کنی. سه‌بار مدرسشو عوض کردم فایده نداشت که. شما باهاش حرف بزنید.»

پدربزرگ خنده‌‌ای کرد و خیال مادر را راحت کرد. دستی روی سرم کشید و موهایم را به هم ریخت. بدم می‌آمد کسی به موهایم دست بزند؛ پس سر را کنار کشیده و رویم را به آن طرف چرخاندم.

کتش را از تن درآورد و روی نرده گذاشت. از پله‌ها پایین رفت و کنار حوض نشست، چند دقیقه‌‌ای به ماهی‌ها نگاهی انداخت و بعد صدایم کرد. بار اول که حتی نگاهش نکردم؛ قهر بودم آخر. بار دیگر صدایم زد. او می‌گفت هرکه با کسی قهر کند، ضعیف است. پس‌‌ این بار نگاهش کردم. پلکی زد و آن معنای آمدن را داشت. با بی‎میلی بلند شدم، از پله‌ها پایین آمدم و در کنارش نشستم. به من گفت سعی کن یکی از ماهی‌های حوض را بگیری. من در تلاش بودم اما حتی نتوانستم لحظه‌‌ای یکیشان را در دست بگیرم. دیگر خسته شده بودم پس دوباره ناراحت بر سر جایم نشستم.

پدربزرگ: چرا دست کشیدی؟

من: نمی‌تونم دیگه، خسته شدم. حتی یه بارم نتونستم.

پدربزرگ: یادته بهت گفتم وقتی ناامید شدی، اگه امید داشته باشی، یه راهی برات پیدا می‌شه؟

من: آره ولی ‌‌اینا خیلی زرنگن، حتی از من بیشتر!

پدربزرگ: هیچی تو دنیا از تو قوی‌تر نیست، اما تو هم یاد بگیر اون ماهی که الان داشت تلاش می‌کرد تا بتونه دوباره توی آب زندگی کنه؛ اون مورچه‌‌ای که داره کل تابستون کار می‌کنه تا برا زمستونش غذا ذخیره کنه؛ اون زنبوری که هر روز ده بار می‌ره سمت گلا و برمی‌گرده؛ همشون هدف دارن که زندگی کنن. اگه  هدفی نداری، درس نمی‌خونی نخون، هر وقت هدفتو پیدا کردی، دیدی چه نقشی تو ‌‌این دنیا داری که بازی کنی، جون چند نفر رو باید نجات بدی، به زندگی چند نفر باید ‌امید ببخشی، اون وقت هر کاری که دلت می‌خواد انجام بده اما الانم حق بازی کردن با دوستات رو نداری، برو تو اتاقت فکر کن، ببین نقشت چیه ؟

از کنارش بلند شدم و با دو خودم را به اتاق رساندم. به یاد دارم تا چند ساعتی به گوشه‌‌ای خیره بودم و ذهنم پر از فکروخیال بود؛ حتی ناهار و شام هم نخورده بودم و کسی سراغی نگرفت تا که خلوتم به هم زند. از خواب که برخاستم به یاد دیروز نیفتادم. هرچه کردم را فراموش کردم. قول دادم به یاد‌‌ ایام کودکی که هیچ‌کس در دنیا از من قوی‌تر نیست.

حالا  اما هیچ‌کس درسش مانند من همه‌اش بیست نیست. انسانی‌ام خوش‌قول و خوش‌به‌حال و روزگارم که کسی در دنیا را قوی‌تر از خود نمی دانم‌.

ناگاه به خود آمدم، از فکروخیال به بیرون جستم و در جای خود نشستم. آسمان دلم رو به تاریکی می‌رفت و دیگر وقت رفتن بود. کوله بر دوش گذاشته و خواستم که برای بار آخر نگاهی بیندازم که جمله‌‌ای در ذهنم پدیدار شد:

پدربزرگ: هیچ‌وقت تو زندگیت به عقب برنگرد، آهو خیلی تند می‌دوئه، اما اگه نگاهی به عقب بندازه، اون وقته که اسیر چنگال شکارچی زندگیش می‌شه.

پس نگاهی نینداختم و تنها به مسیرم فکر کردم. نزدیک کلبه بودم که صدای ناله حیوانی شنیدم. کوله‌بار بر زمین گذاشته و نزدیکش شدم. نگاه دقیقی انداختم، چشمان کریستالی داشت که در دلم معصوم تعبیر شدند، دست به نزدیکش بردم و صدایش درآمد. قصد من کمک بود، پس به دنبال مشکلش گشتم. اوه خدای من! زخمی بود. خون ریزی داشت. زخمی عمیق که انگار نیزه‌‌ای یا چوب درختان تیز در تنش فرو رفته بود، هرچه گشتم اثری از آثار جرم نبود، به هر سختی که بود به خانه بردمش و چند روزی مراقبش بودم. من دامپزشکی می‌خواندم و زبان حیوانات را خوب می‌فهمیدم. زمانی که از سلامتی‌اش اطمینان یافتم، قصد رها کردنش داشتم. وداع با گرگ سخت بود، عادت هر روزم صحبت  با او بود؛ سنی نداشت و توله گرگ بود. به جنگل رفتم، روی دو زانو نشستم و دستی بر سرش کشیدم.

من: دلم برات تنگ می‌شه! چشم کریستالی، قول بده قوی باشی، نذاری دیگه آسیب ببینی، خب؟

صدای زوزه گرگ را که شنیدم مطمئن شدم به دنبالش آمده اند، صدا از پشت سرم بود. نگاهی انداختم، در چشمان مادرش خشم شعله زده بود، پس به‌آرامی توله‌گرگ را به سمت مادرش هل دادم، به سمت مادرش دوید اما میانه راه‌‌ ایستاد، نگاهی روانه‌ام کرد، زوزه‌‌ای کشید. به خنده افتادم، تشکرش از من خاص ترین تشکر دنیا بود! مادرش حالا نزدیکش بود، محبتش را با زبانش نشان می‌داد، انگار با مادرش صحبت می‌کرد، مادر توله‌گرگ نگاهی انداخت اما بی‌خشم و حالا در نگاهش قدردانی موج می‌زد، هر دو زوزه‌‌ای کشیدند و از دیدم خارج شدند .

هفته‌‌ای از آمدنم می‌گذرد، سفری را پشت‌سر گذاشتم که سراسرش درس بود. به یاد خاطره‌های قدیمی:

«از برای چه آمدم، چه می‌خواهم به‌راستی ؟»

من خود را دیدم و با خود آشنا شدم.


پی‌نوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکس‌ها توسط شرکت‌کننده ارسال شده است.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.