این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
صبح یکی از شنبههای اردیبهشت هزار و سیصد و نود و نُه، نامزدمُردهای بودم روی یکی از صندلیهای اتوبوس، کنار مردی که نمیشناختمش و لابد او هم مرا. غریبههایی که سفر میخواست در رفاقتشان شتاب بیندازد. با سادهترین سوالهای تنهاییدربیار؛ هوا خیلی گرمه، نه؟ میشه پرده رو بکشید کنار؟ بفرما تخمه؟
این خاصیت سفر است؛ رفاقتهای ثقهای در کوتاهترین زمان ممکن…توی اتوبوس نیمتنه لیدر پیدا بود که داشت برای ما شرح میداد نُهکیلومتریِ سرزمین بادها هستیم.
پدر و مادرم بعدِ چهلمِ نامزدم، تکوتنها فرستاده بودندم سفر. مسخرهترش این بود که میخواستند با سفر، خاک گور را از یادم ببرند. آن هم تنها. مادرم برای هضم هر مصیبتی همیشه یک نسخه در جیب داشت؛ یک ورق بلیط، درست مثل زمانهای مریضی-هر مریضی، که یک ورق استامینوفن…
وقتی که از پشت پنجره اتوبوس، سرسبزی بهشتگونِ باغِ شازده ماهان را وسط خشکیِ یکدست کویر دیدم، خیال کردم نکند از خستگی یکجانشینی وهم برم داشته؛ اما نه! کرمان سرزمین پُر خاکوخلی است. درست شبیه یک گنج در قعر زمین که لیدر کشیده بودش بیرون و داشت خاکهاش را میتکاند و نشانمان میداد.
باغ ماهان، نگینِ عقیق سبزِ انگشتری بود برانگشتِ دستِ کرمان. دستِ سلام و آشناییاش و چه دستِ سلام صمیمی و گرمی بود. شهرها را باید از سلامهاشان شناخت. همه ما پایین پای پلکانها پیاده شده بودیم. درست سر درِ ورودی.
بنای عمارت با معماریِ قاجار بود؛ همهجایش آجری و اندودگل، اما سردرش با اندودگچی. ورودیهای فرعی را یکبهیک میگذراندم و صدای لیدر را لای شُرشُر پلکان آب و روی گلاندودهای بنا میشنیدم که شازده ماهان نوه دختری ناصرالدینشاه حاکم بوده.
میگفت شازده نسخ بنّا را طوری کشیده بوده سر ساختن این باغ که بنّا وقتی میشِنوَد عبدالحمید میرزا ناصرالدوله مُرده همان لحظه تغار گچیش را از خوشحالی میکوبانَد به دیوار و بیخیال کار میشود. ردپای عصبانیتش هم در جای خالی کاشیهای سردرِ باغ یا گوشههای بیخردهکاری و جزییات ایوان مشرف به باغ مانده بود.
پلکان را دور زدیم و ایستادیم کنار دو حوضچه پرآب و حوض اصلی. وسط گردنافراشتگی درختها. پنج فواره میان حوض بود که بیبرق کار میکردند. معمارهای باغ خمرههای متصل بههم داخل فوارهها کار گذاشته بودند که بر اثر اختلاف ارتفاع آب میپاشیدند.
از روی صامتهای آوای کلمات توریستها شگفتیشان را میفهمیدم. کرمان بعدِ دست سلام، روبوسیش را گذاشت برای وقتی که اتوبوسمان طاسی پیشروندهی کویر شهداد را پُرگاز رانده بود. دوراهی شهداد_گلبافت را هم رد کرده و در دل کویر گذاشته بودمان زمین. روبوسی با ماچهای آبدار. آبدار با آن صورت خشک کویرش؟
کرمان آبداری ماچهای روبوسیاش را از دریاچه جوان شهداد میگرفت. دریاچهای پُرآب وسط پهنهی خشکی و کلوتهایی که جابهجا عین جزیره میان آب بیرونزدگی داشتند.
اگر تاریخچهاش را نمیخواندم و نمیفهمیدم که از سیلاب نود و هشت پدید آمده، گمانم به معجزه عصای یک پیامبر نزدیکتر بود تا سیلاب. خاصگیش را اینطور نشانمان داد.
توی تاریکی شب، لیدر جمعمان کرد وسط کویر. زیر تپیدنِ ماه. ماه آنقدر نزدیک بود که مخمخه افتادنش توی یقه را میداشتیم. زیر سرمهایترین شبی که دیده بودم یا لابد دیده بودیم، با رگههای اُخرایی، بیهیچ پوست و حجابی.
ریزاریزِ همهچیز در برابرمان بود. بادِ سرخوشی هم میآمد. شگفتی یعنی همین! انگار با یک جمعیتی نشسته بودیم روی پشتبام کره زمین.
کرمان پشتبام کره زمین است. همینقدر نزدیک به همهچیز و یکتا. آخرِ شب وقتی تردی کشکسابیدهشده و تندی سیر آش گندمشیر را زیر زبانم مزه میکردم، به ستارههایی خیره مانده بودم که سالها پیش مرده بودند. آن شب همین موضوع ژرفای ذهنم را بر آشوبید. در اقامتگاهِ کاشکیلو در آن خنکا، وقتی دراز افتاده بودم این سوال را به سکوت از خودم بارها کردم؛ مُردنِ گلاره هم نور دارد؟ حتما.
تا صبح به هر طرف که سر میچرخاندم سیگارهایی را میدیدم که گُل انداخته بودند و میسوختند. صبح که شد طلوع آفتاب را که دیدیم همهمان سلانهسلانه، توی آن پهنه جلو رفتیم با دهانهای نیمهباز و چشمهایی مشتاق.
زرده آفتاب به خاکستری میزد یا شاید نارنجی یا شاید هم آبی-زرد. ملغمهای از همهی رنگها. داشت از کناره دریاچه پیدا میشد. زیباترین طلوع و غروبها را کویر شهداد داشت و غمگینترینشان را بَم.
آن صبح هیچکدام از ما مسافرهای کشّاف نفهمیدیم دیشب اصلا خوابیدهایم یا نه. بین خواب و بیداریِ دیشبمان مرز باریک و نافهمی بود.
در راه برگشت رملها و تپههای تخممرغی شهداد شکل دیگری به خود گرفته بودند. شیارهایی u شکل. باد میخورد به سینهشان. کلوتهایی بودند که هر روز شکلی متفاوت داشتند و شبیه دیروزشان نبود. بادها ماسهها را ریزانده و سازهای لوزیشکل ساخته بودند. انگار مجسمهسازهایی دمدمیمزاج…
کرمان بعدِ دستِ سلام و روبوسی وقتی ما را بغل گرفت که داشتیم دست میکشیدیم بر تنِ زخمیش، روی خشتبهخشتِ بم و ارگش. دژی که سینه ستبر بم بود.
درختهای گردو، سپیدارهای بلند، باغهای زردآلو و آلبالو و رودخانه دهبکریز را رد کرده و زیر آفتابِ ظهرِ صبحِ بم پیاده شده بودیم. توی کوچهپسکوچههاش، در سکوت پیاده میرفتیم طرف ارگ. به سفرهای اینچنینی میگویند گردشگریِ فاجعه. آدم را کمحرف میکند. تربیتت میکند که بیشتر تامل کنی.
درست شبیه آدمهای فیلمهای نوری بیلگه جیلان بیحرف جلو میرفتیم. یک سربالایی تند. شهری نیمهعبوس بود که بعد از هجدهسال هنوز مردمش از نیمههای شب میرفتند بر سر مزار و بامداد صبحها، پیشتر از صبحبخیر، فاتحه میخواندند. جوانترهاش گرگومیشی هوا به گلپونههای ایرج بسطامی گوش میدادند؛ من ماندهام تنهای تنها… میان سیل غمها…بسطامی که همینجا زیر سیل آوار، غریبمرگ ماند…
بچهمدرسهایهای آفتابسوخته در کوچهپسکوچهها پخش و پلا بودند. بم با اینها نفس میکشید. قدمهای بچهها ضربانش بودند.
سنوسالدارها جلوی در، روی پتهها با هشتنگارههای درخت زندگی لمیده بودند. زل به یک چیز یا آدم. با عصایی کنار دستشان که بهحتم لازمه وارثانِ آن دوازدهثانیه صبح هجدهسال پیش است. زنهای جوانتر چارقدهای چهارگوشی که سه گوش تا کرده و با سنجاق قفلی زیر گلو محکم کرده بودند یا شمایل حاملهها را داشتند یا نوزادی در بغل یا که لابد در فکر بچهدار شدن.
رگهای بم زنهاشان بودند که خون تازه را میگرداندند زیر پوست شهر. سر و شکل مردم به سیستانیها نزدیکتر بود تا تبریز. لهجهشان هم گاهی خیلی ساده بود یا خیلی پیچیده. جلوتر که رفتیم دو تپه متصل به بهشتزهرا پیدا بود. دو تپه بلند و مرتفع. تپههایی از آوار خانههای زلزله.
بهقول خود کرمانیها پلخمون، خون خشکشده زخم هجدهسال قبلِ بم بود. حصار، دروازه ورودی و بنای سردروازه و تکیه سالم مانده بودند.
آنجا معروف بود بمیها هوای آدمهای پُرسن و سال را دارند و این به سنوسالدار بودنِ شهر هم نمیتوانست بیربط باشد. کرمان هوای تاریخ را داشته و دارد. دست انداخته گَلِ گردن تاریخ و تا به امروز نگهش داشته برای ما.
لیدر یکبهیک جمعمان کرد و توی اتوبوس در حسرت شهر بم ماندیم تا که کرمان بعدِ بغل گرفتنمان و نشان دادن زخمش، نشاندمان روی قالیهاش. میخواست از دلمان در بیاورد.روی قالیهای راور. روی طرحهای لچک شاه عباسی. یک ترنج به شکل دایره، بیضی یا لوزی و چهار لچک گوشههای زمینهی فرش به صورت یکسان بافته شده بودند. روی بندهای ختایی.
قشنگترینشان طرح شاهعباس طُرّهدار بود. در پسِ فرش گلها و برگهای شاه عباسی و قوسهای اسلیمی پوشانده شده بود و طرّهای سلسلهوار، گرداگرد قالی بافته شده بود. در طرحی هم که توجهم را بیشتر جذب کرد، طرح شکارگاهی بود که شکار و شکارچی در دایرهای هرز دنبال هم کرده بودند و هیچگاه به هم نرسیده و نمیرسیدند. یک چیزی شبیه سردرگمی خودمان.
آدم در کرمان، توی کویرش باید مدام سر به هوا باشد، توی بم نگاهش به جلو و روی قالیهای بیسترنگِ راور باید سربهزیر باشد.
کرمان مناسکِ خداحفظیش را گذاشت روی دریاچه مخرگه نشانمان بدهد. روی بزرگترین آینه طبیعی ایران. یک آینه هفتکیلومتری، بیخشوخط.
جابهجا ایستاده بودیم روی سطح دریاچهی نمک. انعکاس نارنجی غروبِ آسمان و ما در هم آمیخته شده بود. تماما تصویر. پرجزئیات. یک فضای باورنکردنی. درست شبیه وهم؛ وهمی شیرین. خلسهای ماندگار.
کرمان در خداحافظیش هم استعارهای داشت. سفر نگاهِ کنایهآمیزی به تاریخ است. به سختیها. به همهچیز. به مرگ حتا. کرمان یک آینه تماما تصویر است.
پینوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکسها توسط شرکتکننده ارسال شده است.
درود به شما.
واقعا لذت بردم از نوع نوشتار این نویسنده ،
خیلی نرم و لطیف ،شهر کریمان را توضیح داد.عالی بود .