این اثر توسط شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
دلبستگی ما نسبت به کویر از سفرهای قبل، علت شروع این سفر کوتاه شد. این بار با سفرنامه زواره اما پیمایشی بلند در دل کویر خواهیم داشت.
۵:۳۰ صبح اواخر ماه آذر، زمان حرکت ما از تهران به سمت زواره است. طبق پیشبینیهای گوگلمپ میبایست ۴ ساعته به آنجا میرسیدیم اما با توقفهای بینراهی ساعت ۱۰:۳۰ رسیدیم.
مقصد نهایی ما با ماشین، روستای جهانآباد است. آخرین آبادی قبل از دق سرخ. روستایی تقریبا فاقد سکنه و خانههای قدیمیمتروک و مخروب با معماری ویژه منطقه، مزرعههای گندم، باغهای انار و سایر اراضی کشاورزی.
قطعا این همه زیبایی و اصالت در روستای جهانآباد، نیاز به گشتزنی هم دارد. این گشتزنی باعث شد که کویرنوردی ما با تاخیر یعنی در ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه صبح شروع شود.
مسیری در حدود ۱۵ کیلومتر پیشرو داریم که باید با پای پیاده طی کنیم. برای اینکه کمتر خسته شویم سعی کردیم تا سبکتر راه بیفتیم. بنابراین به حداقل لباس و آذوقه بسنده کردیم و با چند کوله کوچک که بیشتر وزنش را آب گرفته بود راه افتادیم.
آخرین تصویری که از آدمیزاد یادمان است، آقای کشاورزی با تراکتورش بود که از مقابل هم رد شدیم و دستی تکان دادیم.
اولین منطقهای که با آن مواجه شدیم، منطقه جنگلی با پوشش درختچههای تاغ است. روستاهای همجوار کویر و شهر زواره زندگی خود را مدیون این درختچهها هستند، چراکه مانع از ورود شنهای روان به آبادیها میشوند.
پوشش زمین در این بخش شنهای نرم بود و به هنگام راهرفتن در پشت سرمان خاک به پا میشد. (بیچاره نفر آخر!)
ردپای شتر در منطقه جنگلی زیاد دیده میشد. بعد از یک ساعت پیادهروی، رفتهرفته از تراکم درختچهها کم و کمتر شد و زمین رو به سفیدی میگذاشت. (شبیه سرزمین اشباح میشد)
با آخرین درختچه منطقه جنگلی عکس گرفتیم و پس از آن فقط زمین خالی. لم یزرع. بدون هیچ موجود زندهای.
تصاویر بینظیری را شاهد بودیم. پیوند آسمان و زمین. اتصال آبی و قهوهای. خط افق. صافِ صاف. پر از سکوت، سکوتی گوشخراش.
رملی در دوردستها مقصد نهایی ما بود با دنبالکردن آن سعی میکردیم که از مسیر منحرف نشویم. قطعا اگر آن رمل نبود، بارها و بارها گم میشدیم.
با گذر زمان انواع پوشش زمین را پشتسر میگذاشتیم؛ نرم، هموار، خشن، سفت، ناهموار ….
حدود دو ساعت و نیم است که بیوقفه در حال پیادهروی هستیم. همچنان فاصله زیادی تا رملها داریم اما خستگی ماهیچههای پا و گرسنگی دستور میدهند که کمیتجدید قوا کنیم. از آن طرف هم وقت تنگ است و غروب نزدیک. بنابراین در عرض یک ربع غذایی میخوریم و استراحت میکنیم.
ناهار= نان+خرما
همچنان تا رمل فاصله زیادی مانده. ترس از شب کویر ما را دودل کرده که از همین جا برگردیم یا به راهمان به سمت رمل ادامه دهیم؟
احساس میکنیم که اگر الان برگردیم خستگی ناشی از نرسیدن به هدف، در تنمان تا ابد خواهد ماند و خیلی حیف است که بعد از این همه پیادهروی به آخر ماجرا نرسیم. بنابراین دوباره مسیر را به سمت رمل ادامه میدهیم.
با این نان و خرمایی که ما خوردیم و بگوبخندی که داشتیم، انرژی خوبی برای ادامه مسیر گرفتیم.
در بعضی از نقاط پوشش زمین آنقدر خشن و ناهموار بود که کفشهای چندتامون پاره شد.
در طول مسیر عجایبی میدیدم که یکی از آنها سوراخ کوچکی بود که در فاصله ۴۰ الی ۵۰ سانتی آن آب وجود داشت. وجود سفره آب زیرزمینی، آن هم در این فاصله نزدیک به سطح زمین خیلی جالب بود. از روی کنجکاوی دستمان را درون سوراخ کردیم و بلافاصله جریان هوای گرمیرا درون آن احساس کردیم. آب درون آن نیز نسبت به محیط خیلی گرمتر بود. کمیاز آب چشیدیم. فقط میتوان گفت شور شور شورررررر. میشود گفت از مرحله اشباع هم گذشته. انگار نمک خالص آن هم از نوع مایع بود.
همچنان در حال حرکت به سمت رمل. سه ساعت و اندی است که در حال پیادهروی هستیم و در طول این مدت هیچ موجود زنده ای ندیدیم. هیییچ.
از دوردست و پشت سرمان نقطه سیاهی با سرعت نهچندان زیادی در حال نزدیکشدن به ما بود. دیدن این موضوع کمیما را نگران کرد. با زوم دوربین سعی کردیم ببینیم که چیست… تراکتور!
تراکتور از مسیری دیگر و مستقیم به سمت رملها در حرکت بود. برای ما عجیب بود که در آن ساعت نزدیک به غروب تراکتوری با یک گاری در پشتش و آن هم پر از آدم، اینجا چه کار میکنند.
به چهارمین ساعت از پیادهروی بی وقفهمان نزدیک میشویم و حسابی خستهایم. از طرفی با نزدیکشدن به غروب، هوا سرد و سردتر میشود.
فکر اینکه شاید ما هم بتوانیم با تراکتور برگردیم، بهمان انرژی داد و بهسرعت به سمت رملهای شنی حرکت کردیم تا ببینیم چه خبر است.
و بالاخره به رمل رسیدیم… (لانه شیطان)
حسکردن خاک نرم رملها، خستگی را از پاهایمان، بعد از چهار ساعت پیادهروی مداوم میگیرد و مهمتر از همه اینکه بالاخره به هدفمان (یعنی رسیدن به ته ماجرا) رسیدیم.
ساعت نزدیک ۴ بعدازظهر است. پایینآمدن خورشید، هوای ابری، سایههای ابرها، تصاویر زیبایی رو ایجاد میکند.
هوا سرد و سردتر میشود. با شال و پارچههایی که داشتیم سعی میکردیم جلوی دهان و بینیمان را ببندیم تا نفسمان گرم بماند.
لباسهای گرم ما هم درون ماشین مانده بود.
رانندههای تراکتور از مردمان حاشیه کویر بودند (گرم و صمیمیو انسان)، آدمهای پشت تراکتور هم گردشگرانی بودند که با تور به آنجا رسیده بودند. بعد از سلام و علیکی با رانندهها و روبهروشدن با تعجب آنها که با پای پیاده چگونه خود را به آنجا رساندیم، با روی خوش به ما اجازه دادند که با آنها برگردیم.
حالا دیگر میتوانستیم بدون استرس برای برگشت، راحت روی رملها لم دهیم و منتظر حرکت گروه باشیم.
مثل معجزه بود. تا این لحظه به عمق ماجرا پی نبرده بودیم.
از بالای رملها به تفریحات گروه تازهوارد نگاه میکردیم.
تفریحات آنها جمعشدن دور آتش، بزنوبرقص، خوردن بلال، عکسگرفتن و مهمتر از همه زبالهریختن بود!
هیچکدام آنها کویر را آنطور که باید درک نکرده بودند. سکوت کویر را نشنیده بودند. خاک کویر رو حس نکرده بودند. قدرت طبیعت و کاری که کویر با چشم آدم میکند را نفهمیده بودند. ۴ ساعت پیادهروی در کویر شاید چیزی به نظر نرسد، اما اثری که کویر روی روان آدم دارد این ۴ ساعت را دوبرابر میکند.
کویر هم زیبا است، هم خوفناک…
حدود ساعت ۵ صدای استارت روشنشدن تراکتور را شنیدیم از ترس جاماندن، از شیب ۸۰ درصدی رمل پایین آمدیم تا سریع سوار شویم.
زودتر از همه گردشگرها سوار تراکتور شدیم. حسابی خودمان را جمع کردیم که یکوقت نگویند اینها جای ما را تنگ کردند. البته گردشگرها هم بسیار مهربان بودند و وقتی فهمیدند ما این راه را پیاده طی کردهایم، هوایمان را بیشتر داشتند. روی گاری تراکتور، فقط یک موکت نازک پهن شده بود که مثلا راحت باشیم.
حرکتکردن تراکتور همانا و آمدن دلوروده ما به دهنمان هم همانا! (تکانهای شدید و عجیبغریبی داشت که هر لحظه میگفتیم همین الان است که چرخ گاری از جا دربیاید)
هوا هنوز خیلی تاریک نشده بود اما تا دلتان بخواهد سرد.
همان طور که پیش میرفتیم آسمان تیره و تیرهتر میشد و وقتی پشت سر را میدیدم، فقط ظلمات مطلق نمایان بود. هر لحظه که میگذشت ما به عمق فاجعهای که ممکن بود بر سرمان بیاید و معجزه بودن تراکتور بیشتر پی میبردیم.
تاریکی مطلق، زمین ناهموار دشت، سرما و سرما.
برای همین با وجود سختی نشستن در تراکتور هر ثانیه خدا را شکر میکردیم.
مقصد تراکتور روستای شیخ رجب بُرسی است که بعد از حدود یک ساعت و نیم به آن رسیدیم. سرتا پایمان (کیفها، دوربین، لباسمان) پر از شنهای کویر شده بود.
اما مقصد ما روستای جهانآباد است (محل پارک شدن ماشینمان)، هنوز کامل نرسیدیم.
وقتی رسیدیم تمام عضلاتمان از سرما میلرزید و به این فکر میکردیم که چطور میخواهیم خود را از روستای شیخ رجب به جهانآباد برسانیم. طبق گفته راننده تراکتورها، حدود ۳ کیلومتر فاصله بود اما به نظر خودمان و طبق نقشه بیشتر بود.
در روستای شیخ رجب تعدادی اتاق برای گردشگران ساخته بودند.
دوباره راننده تراکتور فرشته نجات ما شد. پیشنهاد جای خواب رایگان در روستای خودشان به ما داد. با تراکتورش به روستای خودش (علی آباد) رفتیم و بعد با ماشین شخصیاش ما را به روستای جهانآباد برد تا به ماشینمان برسیم.
ما آدمهای شهری عادت کردیم بدگمان باشیم. این همه مهر و محبت از طرف یک غریبه برایمان غیرقابلباور بود.
روستای علی آباد برای ما خاطره شد. روستایی که حتی نامش هم روی نقشه نیست، اما جایش را خوب در قلب ما باز کرد. روستایی آرام، باصفا، مردمانی مهربان، باغهای انار، زمینهای کشاورزی، ماشینآلات کشاورزی، خانه کبوتر و آسمان آبی.
رنگ خدا در این سفر خیلی پررنگ بود. اگر این تراکتورها به آنجا نمیرسیدند، معلوم نبود که چه میشد. کویر را خیلی ساده انگاشته بودیم… در حیرتیم. در حیرت کویر…
پینوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکسها توسط شرکتکننده ارسال شده است.