سفرنامه اصفهان، برج کبوتر از آمنه ایمان‌مهر- هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه اصفهان: برج کبوتر

این اثر را آمنه ایمان‌مهر برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

 

سفرنامه اصفهان برج کبوتر

می‌رسیم پایانه کاوه؛ همسفرانم ساک‌هایشان را از صندوق بغلِ اتوبوس برمی‌دارند. من ساکی ندارم کوله‌پشتی‌ای را که از دوران دانشجویی برایم به یادگار مانده، روی دوشم می‌گذارم. دل و دماغی برای سفر ندارم. دست‌کم زمانی که تنها هستم، رغبتم برای سفر کمتر و کمتر می‌شود. اگر اصرارهای مکرر همسرم نبود، ابداً حاضر نمی‌شدم شبانه حرکت کنم و راهی اصفهان شوم. می‌خواست روانه‌ام کند قونیه. هزینه سفر قونیه خیلی بیشتر از این حرف‌ها می شد، به علاوه پاسپورت هم نداشتم. وسایل سفرم را از شب قبل توی کوله چپاندم و راهی شدم. ساعات قبل از حرکت آن‌قدر دلتنگ شدم که زدم زیر گریه.

گوشی همراهِ یازده دو صفرم را از توی کوله در می‌آورم و شماره مجیدیان یعنی لیدر برنامه‌مان را می‌گیرم. شبِ قبل برای اینکه همسرم از نگرانی‌ام کم کند، با مجیدیان تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد در حقم برادری کند و هوایم را داشته باشد.

شماره مجیدیان را می‌گیرم. بعد از چند بار صدای زنگ، با لهجه اصفهانی جواب می‌دهد، از من می‌خواهد با همسفرانم که داخل اتوبوس با آن‌ها آشنا شده‌ام،‌ کنار بوفه پایانه منتظرش باشیم. دقایقی بعد مردی با بلوز و شلواری مرتب و ابروهای بختیاری و کمی سبزه، کنارِ درِ بوفه، یعنی دقیقاً روبه‌رویمان ایستاده و نگاهم می‌کند، آن‌طور که می‌داند کداممان با او تماس گرفته و تقریبا نگاهش روی من متمرکز می‌شود، از عمق نگاهش پی می‌برم که خودش است، مجیدیان است، با سلام و احوال‌پرسی از ما می‌خواهد که همراهی‌اش کنیم.

یکی از همسفرانم با تردید و دودلی از من می‌پرسد: مطمئنی که خودشه؟

ـ آره

ـ خب واسه اینکه مطمئن شی ازش بپرس.

خودم هم دچار تردید و وسواس می‌شوم، با کمی خجالت می‌پرسم:

ـ ببخشید شما آقای مجیدیان هستید درسته؟

با لهجه اصفهانی می‌گوید:

ـ خودم هستم، ‌نترسید نمی‌دزدمدون.

جوابی برای حرف بی‌ربط مجیدیان در ذهن پیدا نمی‌کنم. قرص می‌ایستم و خیره نگاهش می‌کنم.

ساعت حدوداً هفت صبح است. لیدر در مورد تاریخچه اصفهان و اینکه چرا به چنین نامی معروف شده توضیحاتی می‌دهد. از جمله اینکه پیش از اسلام به ویژه در دوران ساسانیان، ‌مرکز گردآمدن سپاه بوده و ‌به همین خاطر آنجا را سپاهان می‌نامند و بعد عرب‌ها با تلفظ زبانی خودشان شهر را اصفهان نامیدند. این شهر پیشتر هم نام‌هایی چون آپادانا، اسباهان، ‌جِی، دارالیهودی، گابان و نصف‌جهان داشته‌است. بعد از این توضیح برای صرف صبحانه و رفع خستگی، ما را راهی هتل می‌کند. هتلِ محلِ اقامت من نزدیک‌تر از هتل همسفرانم است و البته ارزان‌تر. در خیابانی نزدیک چهارباغ و ابتدای ِکوچه سینما سپاهان. مجیدیان می‌پیچد دست راست و هتل را نشانم می‌دهد و بعد هم از من می‌خواهد حدوداً ساعت نه صبح جلوی هتل منتظرش باشم.

مردِ مسن پشت پیشخوان شیفتش را تحویل می‌دهد. پیش از تحویل شیفت، کارت ملی‌ام را می‌گیرم طرفش و از او می‌خواهم که کلید اتاقم را بدهد دستم. با کمی صحبت کردن متوجه می‌شوم که مثل خودم شمالی است و اصالتاً رشتی. شادی کم‌عمقی راهی قلبم می‌شود. دلیلش را نمی‌دانم اما خوشحالم. کارت ملی‌ام را تحویل می‌گیرد و می‌گوید قبل از ساعت نه نمی‌تواند کلید را تحویل بدهد و با دلسوزی از من می‌خواهد توی لابی بنشینم و کمی استراحت کنم.

ساعت نه صبح مجیدیان داخل هتل می‌شود و بعد از صحبت با مسؤولِ پذیرش می‌خواهد سوار سمند نقره‌ای‌اش شوم.

سوار می‌شوم و سر ِصحبت را باز می‌کنم. می‌گویم اصفهان را دوست ندارم. شهر پر زرق و برقی است و کاشان را به آن ترجیح می‌دهم. کمی حرفم را تأیید می‌کند و بعد از این‌که می‌فهمد دستی در نوشتن دارم محضِ اطمینان از نویسندگان اصفهانی می‌پرسد. می‌گویم آثار ِجعفر مدرس صادقی و شخصیت هوشنگ گلشیری را می‌پسندم. کمی هم از نوازندگان اصفهانی مثل کسایی و جلیل شهناز حرف می‌زنیم. خودش عاشق مینیاتور است و آثار فرشچیان را می‌پسندد. با رسیدن به هتل کوثر و سوار شدنِ همسفرانم حرف‌هایمان ناتمام می‌ماند. اصفهانی‌ها زیبا نیستند اما لهجه شیرینشان آن‌گونه عاشقت می‌کند که هنگام مصاحبت با آنها چهره افراد برایت اهمیت چندانی ندارد و ثانیه‌ها محو دهان و کلام زیبای آهنگین‌شان می‌شوی.

بازدید از پلِ خواجو واقع در خیابان فردوسی اولین سازه‌ای است که مجیدیان ما را به دیدنش دعوت می‌کند. دو شیر سنگی ِگوشه‌های ضلع ِشرقی پل ِخواجو را نشانمان می‌دهد که نمادِ سپاهیان بختیاری و محافظ اصفهان و زاینده‌رود هستند. یکی از همسفرانم که معماری خوانده هرازچندی با نگاهش حرف‌های مجیدیان را تایید می‌کند.

مکان دوم میدان نقش جهان است که شامل مسجد شیخ لطف الله، ‌مسجد ِشاه و عالی قاپو و سرِ در ِ بازار قیصریه است. با وجود آفتابِ سوزانِ عصر شهریور، قدم‌زنان صحنِ بسیار بزرگ میدان را طی می‌کنیم و به مسجد شیخ لطف‌الله می‌رسیم. میان صحبت‌های مجیدیان ‌یاد فیلم پریِ داریوش مهرجویی می‌افتم. از جمله جاهایی که پری با دیدنش به ذکرگفتن‌هایش ادامه می‌داد، مسجد شیخ لطف الله بود. آنچه از توضیحات لیدر دستگیرمان می‌شود این است که مسجد در ضلع ِ شرقی ِ میدان نقش جهان مقابل عمارت عالی قاپو و در همسایگی مسجد ِشاه واقع است. بنای مسجد به دستور شاه‌عباس برای تجلیل از شیخ لطف الله جبلی عاملی و به معماری محمدرضا اصفهانی ساخته شد. مقرنس‌های بسیار زیبایی در محراب مسجد است که بی‌نهایت چشم نوازند.

نوبت به عالی قاپو می‌رسد. به گفته مجیدیان عالی قاپو واژه‌ای است ترکی و عربی. قاپو به زبان ِ ترکی یعنی درِ ورودی یا درگاه و عالی نیز که به معنای باشکوه است. بنا در ضلع غربی میدان واقع است. ارتفاع آن ۴۸ متر است و دارای شش طبقه می باشد که هر طبقه با پله های مارپیچ به طبقه بالایی منتهی می‌شود. مجیدیان لحظه‌ای سکوت می‌کند و بعد علت مارپیچ بودن پله ها را از فاطمه که دانشجوی معماری است می پرسد. فاطمه هم دلیل مارپیچ بودن پله‌ها را دشوار نمودن راه برای دشمنان می‌داند. مجیدیان با تأیید حرف دانشجوی معماری، توضیحاتش را ادامه می‌دهد و از در ِ‌اصلی بنا حرف می‌زند که شاه عباس دوم آن را از نجف و مقبره علی‌ابن‌ابیطالب(ع) به این مکان انتقال داده است. کتیبه بالای سر در ِ ورودی با عنوان «انا مدینه العلم و علی بابها» و استقرار ۱۱۰ توپ جنگی در مقابل کاخ به حساب ابجد نام علی(ع) را می‌نمایاند.

غروب بعد از خوردن بستنی دور ِ میدان نقش ِجهان و شنیدن آوای چرخ‌های کالسکه و صدای ِپای اسبان راهی بازار قیصریه می‌شویم. بعد از ورود به بازار، مجیدیان وارد کوچه‌ای می‌شود که اسمش کوچه کله‌پزی است. اثری از کله در مغازه‌های کوچه به چشم نمی‌آید. عوضش تا دلتان بخواهد ظرف و پاتیل‌های مسی است. بعد از رد شدن از چند کوچه وارد کارگاه قلمکاری می‌شویم. کارگاه در محیطی تاریک واقع است. ورودی اش دو چراغ علاءالدین است که روی یکیشان قابلمه ـ شاید ـ آبگوشت باشد و دیگری احتمالاً دمنوش. مردها که انگار از قبل مجیدیان را می‌شناخته‌اند بعد از خوش و بش و حرف از ناامنی اوضاع عراق، پارچه‌های قرمز و فیروزه‌ای قلمکار را نشانمان می‌دهند. یکی‌شان پیرمردِ بسیار محجوب و مهربانی است که با لهجه غلیظ اصفهانی از قدمت کارش حرف می‌زند و اینکه شبکه مستند چهار با او مصاحبه کرده؛ دیگری شوخ و کمی روباز است. معتقد است رشتی‌ها آنطور هم که می‌گویند مهمان‌پذیر نیستند و تابستان سال قبل که سفری به رشت داشته،‌ شب را بالاجبار توی باغ محتشم سرکرده. من و همسفرانم در حالی‌که معترضانه نگاهِ هم می‌کنیم،‌ وارد پستوی تاریک، ‌دلگیر و غمناک کارگاه می‌شویم. پارچه قلمکار فیروزه بدجور چشمم را گرفته اما پولم به اندازه خرید پارچه قلمکار قرمز است. دوستانم فقط چانه می‌زنند و در پایان پارچه‌ای انتخاب نمی‌کنند. مجیدیان تشکر می‌کند و خداحافظی می‌کنیم. چند قدمیِ کوچه که می‌رسیم دلم چای می‌خواهد و می‌گویم:

ـ این دور و برا جایی هست که بشه چایی خورد؟

مجیدیان می‌خواهد دوباره وارد کارگاه پارچه‌های قلمکار شویم تا با دمنوش از ما پذیرایی کند. همسفرانم با کمی اکراه همراهی‌ام می‌کنند. بعد از صرف دمنوش از مغازه‌های بازار قیصریه رد می‌شویم. کوبش چکش و ظرف‌های مسی هم‌آوایی مسحورکننده‌ای ایجاد می‌کنند. یاد مولانا و مرادش صلاح‌الدین زرکوب می‌افتم. شاید بتوانم اصفهان را دوست داشته باشم. اصفهان غریب است و این غریبی در ظاهر پر زرق و برقش پنهان شده. با دوستانم خداحافظی می‌کنم و راهی هتل محل اقامتم می‌شوم.

پنجشنبه از آنِ خودمان است. این یعنی اینکه لیدر همراهی‌مان نمی‌کند. دوستانم برای خرید گز و خوردن بریانی نقشه کشیده‌اند. من بازدید از باغ هشت بهشت و اماکن فرهنگی مثل کتابخانه شهرداری و خرید کتاب از کتابفروشی‌های بزرگ را انتخاب می‌کنم. کتابفروشی‌های اصفهان بسیار بزرگ و دوست‌داشتنی‌اند. کتاب «ضد»ِ فاضل نظری توی ویترین کتابها خودنمایی می‌کند. آخرین اثر داستانی فرهاد حسن زاده را گزینش می‌کنم؛ کتابی است با عنوان «این وبلاگ واگذار می شود.» . ناهار از نان و سالاد الویه‌ای می‌خورم که مزه ی نخودفرنگی‌اش توی ذوق می‌زند و بالاجبار تا آخرین لقمه قورتش می‌دهم.

صبح جمعه از باغ گل‌های اصفهان دیدن می‌کنیم. گل‌های کاکتوس هم حجم زیادی از باغ را پرکرده اند. همسفر دیگرم که زیست‌شناسی خوانده با لیدر درباره گل‌ها و طرز نگهداری آن‌ها صحبت می‌کند. لحظه‌ای تشنه‌مان می‌شود و از فرط تشنگی جایی می‌نشینیم و مجیدیان برایمان آب می‌آورد. آب اصفهان بی‌نهایت سبک و گوارا است.

هر لحظه بر تعداد توریست‌های عرب افزوده می‌شود. آن‌طور که مجیدیان می‌گوید از عراق آمده‌اند. این را از لهجه‌شان می‌فهمد و این‌که عراقی‌ها، عاشق اصفهان هستند.

ظهر راهی رستوران می‌شویم. رستوران شلوغ است تا نوبت پذیرایی ما بیست دقیقه‌ای زمان مانده. همسفرانم از بریانی روز پیش حرف می زنند. از طعم ادویه‌ای می‌گویند که لذت بریانی را برایشان ناخوشایند کرده، مجیدیان اما از طرفداران پر و پا قرص بریانی است و دوست دارد بریانی به لیست غذاهای ثبت شده یونسکو اضافه شود. وقتی از رشت به عنوان شهر خلاق غذا و چاشنی حرف می‌زنیم که نامش در یونسکو هم ثبت شده،‌ با ما کل‌کل می‌کند. با چنگالی که دستم است برشی از کوبیده را دهانم می‌گذارم و تا می‌توانم با هیجان از زیتون‌پرورده و اناربیج و فسنجان ترش حرف می‌زنم تا جایی که مجیدیان با نگاهش متوجه‌ام می‌کند که دلش می‌خواهد هر چه زودتر این شهر را برای چندمین بار ببیند و غذاهایش را جور دیگر و از منظر دیگری تست کند.

عصر جمعه نوبت مسجد جامع اصفهان است. مسجدی با صحن بسیار بزرگ و دلپذیر با حوض‌های آبی رنگ.

در گوشه و کنار مسجد افراد نیازمندی نشسته‌اند. من و یکی از همسفرانم غذای دست نخورده ناهار را که داخل ظرف یکبار مصرف گذاشته بودیم به سفارش مجیدیان تقدیم این افراد می‌کنیم.

لیدر از مقرنس‌های محراب حرف می‌زند. نمی‌توانم از صحن مسجد دل بکنم. میان صحبت‌های مجیدیان آرام قدم برمی‌دارم و دور می‌شوم و بار دیگر وارد صحن می‌شوم. حالا فاصله‌ام از مجیدیان و همسفرانم آن‌قدر زیاد می‌شود که انعکاس صدایشان را دلنشین می‌کند.

بعد از مسجد نوبت دیدار برج کبوتر است. سازه‌هایی با هندسه استوانه‌ای و بلند که برای آشیان کبوتر ایجاد می‌شده از طرفی از فضله این کبوتران جهت کود کشاورزی بهره می‌گرفتند. برج یا میل وسط کوچه‌ای است که وزش نسیم عصرگاهی حس خوبش را برای مسافران دوچندان می‌کند. آن‌طور که می‌توانی صدای گوش‌نواز بال هزاران کبوتر را در راس آن مجسم کنی.

دیدن یکی از تیمچه‌هایی که با فاصله نه چندان دور از کوچه واقع شده و نوشیدن چای عصر روی نیمکت ها، برنامه بعدی است. بعد از رسیدن و نشستن روی نیمکت هایی که با قالیچه‌های طرح گل مفروش شده‌اند ،مجیدیان با نگاهش رد قهوه‌خانه هایی را می‌گیرد که شاید توی عصر جمعه باز باشند و پیاله‌ای چای برای نوشیدن ارزانی کنند.

گویا،‌ قهوه‌چی ها خانه و خانواده را به مشتری ترجیح داده‌اند و با این وصف چایِ عصر قسمت ما نیست. تیمچه به گمانم نامش ملک است شامل سه قسمت تیمچه ملک ،‌سرای ملک و بهاربند است. مجیدیان از تزئینات تیمچه می‌گوید که شامل کاشی معقلی، ‌معرق و کتیبه های کاشی هفت رنگ است. حجره‌های تیمچه با ارسی های چوبی کارشده‌ای پوشانده شده‌اند.

غروبِ جمعه برای وقت‌گذرانی و خوردن آشِ رشته معروف هتل عباسی، راهی خیابان آمادگاه می‌شویم. ورودی هتل ده هزار تومان است. هتل بزرگ و مجللی است که بیشتر مهمان‌هایش را توریست‌های اروپایی تشکیل می‌دهند. از جاهای شیک و مجللی مثل ِهتل عباسی، هراسان و مضطرب می‌شوم. برای رفع خستگی وارد سرویس بهداشتی می‌شوم، آبی به سر و صورت می‌زنم. آب خنک حالم را خوب می‌کند. مجیدیان می‌خواهد وارد مهمانسرای هتل شویم.

مهمانسرا، حیات بسیار بزرگی است که با گل‌های رنگارنگ و زیبا مزین شده. مهماندارها لباس سنتی بر تن دارند و با رفتن کنارِ میزِ هر مهمانی سفارش‌اش را مهیا می‌کنند. دوستانم آش رشته سفارش می‌دهند؛ من اما تحت تأثیر فضای باصفا و دلباز مهمانسرا، پولکی و چای دارچین را ترجیح می‌دهم. صدای اذان که همزمان از مسجدهای دور و نزدیک اصفهان به گوش می‌آید، لطف نوشیدن چای و پولکی را دوچندان می‌کند …

اصفهان را دوست دارم. برایم تداعی گوشه‌هایی است که در بیات اصفهان آموخته‌ام؛ ‌جامه‌دران،‌ بیات راجه و نیشابورک ….‌


پی‌نوشت: عکس از سامان خوش‌پیمان

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.