ارمنیان، این مهاجران دیروز و شهروندان امروزِ اصفهان زمانی که مجبور شدند به پایتخت ایران عصر صفوی نقل مکان کنند، طبیعتا با خود چیزهایی برای خانه جدیدشان به ارمغان آوردند. البته که دستشان بهخاطر جنگ خالی بود. اما نشان دادند که ارزش آدمی به داراییهای مادیاش نیست. آنها توشههای علمی و تواناییهای خود را به با خود به اینجا آوردند. فرقی هم نمیکند شهروند عادی باشند یا یک اسقف مثل اسقف کساراتسی.
اسقف کساراتسی کسی بود که اولین چاپخانه را نهتنها در ایران که در خاورمیانه به راه انداخت. چاپخانهای در اصفهان و در محله جلفا و با یاری شاگردان خودش در مدرسه دینی که هیچکدام هم تخصصی در این کار نداشتند. به این ترتیب اولین کتاب چاپی در دِیر سورپ آمنا پرگیچ (نجاتدهنده مقدس) یا همان کلیسای وانک معروف در اصفهان، ایران و حتی خاورمیانه ساخته و پرداخته شد.
به من بگو چی تو دستت داری
آن مرد اینجاست. سالها ایستاده میانِ میدانچهای کوچک، رو در روی کلیسای وانک اصفهان، با ردایی بلند، نرم و افتاده و با کلاهی که سایهاندازِ چهره و چشمها و محاسن گندمگونِ اوست. ستونی کنار دست راستش، کتابی روی آن و دستی تکیه داده بر روی جلد کتاب، که انگار خودمانی و یگانه با آن شده است.
در دست دیگرش درست روبهروی چهرهاش که بهسمت کلیسا دراز شده چیزی، شئ کوچکی میان انگشتان شست و اشاره گرفته است. اسقف آن خلیفه زمانه سخت در بحر آن فرو رفته است. اما این شئ چیست که اسقف ما اینگونه فکریِ آن است؟ از آستین ردا و افتادگیاش و آن حفرهی ایجاد شده هم نمیشود گذشت. حفرهای که انگار به ما میگوید او چیزی در آستین دارد. میتوان اینها همه را خوب و با دقت برای ساعتها و روزها دید و تماشا کرد و مثل کتابی خواند.
از زبان شاعرانه و توصیفی بیرون میآیم. دو پاراگراف اول، وصف مجسمهای است در محلهی جلفای اصفهان. قصدم این بود که بگویم همین مرد/مجسمهای که در سفری به اصفهان، ممکن است با بیاعتنایی پشت به آن کنیم و با کلیسا عکسی بگیریم و بعد بلیط بخریم و داخل شویم، یا روی لبههای حوض و باز پشت به او بستنی، قهوه و نوشیدنی میل کنیم و از دینگ دینگ ناقوسها کیفور شویم،
خودش کمارزش دیدار ندارد. اما از توصیف و تماشای صرف که بگذریم (با اینکه میتوانستم صفحهها از آن بنویسم و پر کنم و خیلیها از این تماشای مشترک کیف کنند) این را به خودتان واگذار میکنم تا خودتان لذت تماشا و توصیف را تجربه کنید که خود تجربهای است بس گرانبار.
حالا هر بار به اصفهان رفتید، قهوه و نوشیدنیتان را که خوردید، میتوانید حین نوشیدن سر برگردانید و به آن مرد و آن شئ کوچک توی دستش و آن حفره آستین که مثل چاهی است که آلیس را به سرزمین عجایب برد نگاهی بیندازید، میشود این داستانها را با او به یاد آورد.
میشود داستانهای جدیدی برای او ساخت. میشود با همسفرهایمان دربارهاش خیال ببافیم. هرچه باشد انسان از ابتدای آفرینش به همان اندازه که به آب و غذا نیاز داشته، نیاز به قصه و تخیل را هم حس کرده و با قصهها جایگاه خودش در جهان را مدام کشف کرده و کشف کرده و کشف کرده است.
باید اعتراف کنم خود من هم سالها با بیاعتنایی از کنارش گذشته بودم تا اینکه در یک غروب سربیرنگ زمستانی وقتی که شهر از شدت سرمای خشک خلوت بود، شنیدم یک کودک خطاب به مجسمه میگوید: «بگو ببینم چی تو دستت داری؟ زود باش ببینم سرده الان مامان میاد. (مادرش توی یکی از مغازههای روبهروی کلیسا بود.) چیه اون تو دستت گرفتی نگاش میکنی هی؟»
یک شاعر ارمنی به نام زادور اُقلی هم همین کار را کرده است. او شعری در وصف همین اسقف سروده است. شعری در مایههای طنز. من فقط داستان این شعر را از زبان نویسنده و منتقد ارمنی آقای روبرت صافاریان میآورم:
«دکاندارهای مقابل در ورودی کلیسای وانک یک روز صبح با مجسمه مردی روحانی روبهرو میشوند. انگار شب پیش به ناگهان از آسمان به زمین افتاده است. دور مجسمه حلقه میزنند و هر کدام چیزی میگوید و تلاش میکند حدس بزند این مرد کیست؟ و آن شئ که میان دو انگشت رو به آسمان گرفته چیست؟ جروبحثهای لفظی به درگیری میکشد و سرانجام با میانجیگری ریشسفیدی، مجسمه لب به سخن میگشاید و اعلام میکند خاچاطور کِساراتسی است و از آن دنیا آمده سری به جلفا بزند و ببیند آیا شکوه دیرین آن هنوز پابرجاست؟ میگوید آمده است ببیند آیا هنوز بیستوچهار کلیسای شهر دایر است؟ آیا کاخهای خوجاهای جلفا سرپاست و آیا هنوز بازرگانان جلفا با هند و سنگاپور تجارت میکنند؟ در جاده ابریشم در آمدوشدند و به تزار روسیه حقحساب میپردازند تا آزادانه در امپراتوریاش دادوستد کنند؟
حالا دیگر اسقف همان جا ایستاده تا گذر زمان، رفتنها و آمدنها و تغییرات را همیشه و هر لحظه زیر چشم داشته باشد. اما واقعا این اسقف کیست؟ یعنی چه کرده و چرا جلفا برایش آنقدر مهم است؟ و آن شئ؟ آن شئ مرموز.
قصهها همیشه جذابند، فرقی نمیکند برای ستارهها و فاصله میانشان باشد یا تکه سنگی بهظاهر بیارزش یا تکه ابری یا درختی یا مجسمهای در میدانچهای کوچک در شهر اصفهان.
اسقف خاچاطور کساراتسی کیست؟
اسقف خاچاطور کساراتسی پیشوای مذهبی ارامنه مسیحی در زمان شاه صفی و در جلفای اصفهان بود. کساراتسی در سال ۱۶۳۰میلادی از سمت خود کناره میگیرد و پا در رکاب سفری به لهستان میگذارد تا در آنجا به ادامه کار تدریس و سروساماندادن به وضعیت دینی جامعه ارامنه آنجا بگذراند. اما کساراتسی بیش از یک رهبری صرف دلش میخواسته کارهایی برای پیشرفت در جهت آگاهی بکند. ازاینرو زمانی که در راه بازگشت به کشور ایروان بود در بیابان به دانشمندی مسیحی به نام ملیک سدک برخورد که در حال اعتکاف و عبادت دائم بوده است. همان جا به شاگردی او در میآید.ما سفر اروپا او را به فکر واداشته بود که ارامنه از علم و امکانات زمانه ناآگاهند. بعد از این دوره تاثیرگذار او زمانی که برای بار دیگر به پیشوایی مذهبی ارامنه جلفا رسید دیگر نمیتوانست از آگاهکردن هم کیشان خود دست بردارد. پس با همراهی آنها به متون کتب قدیمی رجوع کردند تا با دید روشنتری آنها را بازخوانی کنند.
این روحانی دانشمند در سفر اروپا با صنعت چاپ هم آشنایی پیدا کرده بود. صنعتی که اول بار توسط ونیزیها با آن آشنا شدند. او در مواجهه بیشتر با کتابها این نیاز را در جامعه خود احساس کرد، نیاز به کتاب چاپی بهجای نسخههای دستنویس. چیزی که هنوز نهتنها در ایران که در کل خاورمیانه از آن بیبهره بودند. این باعث میشد افراد بیشتری به متون دسترسی پیدا کنند و در حقیقت نوعی چراغ برای روشنایی دانش را انجام میداد.
کساراتسی با وجود آشنایی کمی که با این اختراع و این صنعت داشت. با کمک شاگردان و همراهانش در مدرسه مذهبی (شاید بهتر باشد بگوییم علمی و مذهبی) آمنا پرگیچ یا همان کلیسای وانک شروع به ساخت و پرداخت این دستگاه کردند. آنها با همراهی یکدیگر حروف ارمنی یک به یک طراحی کردند. در این کار تلاش میکردند حروف را بسیار شبیه به خط خوش دستنویسها در بیاورند. شاید شبیه به کتابخوان (kindle)های امروزی که سعی میکنند هرچه بیشتر به نسخه چاپی شبیه طراحیشان کنند. بالاخره بعد از مدتها تلاش و طراحی این حروف را خط آرایی کردند. اما بهدلیل کمبود کاغذ مجبور شدند خودشان به تولید کاغذ هم مشغول شوند. دست آخر در سال ۱۶۴۱میلادی موفق شدند اولین کتاب را که یک کتاب مذهبی بود با حروف بسیار درست و در صفحات دو ستونه به چاپ برسانند.
کساراتسی به آرزوی خود رسید. زمانی کتابهای چاپی را در اروپا دیده بود و حالا با همراههای خودش دست به یک کار درخشان زده بودند؛ کسانی که هیچ آشنایی با این علم نداشتند و همه روحانی و شاگردان مذهبی بودند. آنها کار بزرگی کرده بودند. به همین خاطر هم فروتنانه در انتهای کتابشان مینویسند که نسبت به این کار گذشت داشته باشید چرا که ایرادهایی دارد و باید باز هم تلاش کنند تا این ایراد را برطرف کنند.
در سفر حساس باشید و دنبال چیزهای تازه
امروز اگر به اصفهان آمدید میتوانید نسخی از این شاهکار آنها را و آن دستگاه چاپ را در موزهی کلیسای وانک ببینید.
اما اگر هنوز متوجه آن شئ کوچک در دست اسقف خاچاطور کساراتسی نشدید. همان که سالهاست در دست چپ جلو چشمانش گرفته و از تماشایش انگار سیر نمیشود. پس ادامهی داستان آن شعر زادور اقلی را با هم بخوانیم که خالی از زیبایی نیست:
اما گذر این مسافر سدههای گذشته و آورنده نخستین چاپخانه خاورمیانه به جلفا به نشست شورای خلیفهگری میافتد و به گوش خود میشنود که اعضای شورا دارند حسابوکتاب میکنند که چاپخانهای که او بنیاد نهاده است چقدر ضرر میدهد و آیا بهتر نیست آن را ببندند. کساراتسی دلچرکین به چاپخانه میرود، جایی که دستگاههای زیراکس کار گذاشته شده است و در گوشه تاریکی تنها یک حرف از حروف قدیمی چاپخانه کهن را مییابد. و این همان حرفی است که اکنون با دست چپ به سوی آسمان گرفته است. آری، آن شئ مرموز، آخرین حرف نخستین چاپخانه ایران است.
وای ک چه قلم زیبایی زدید و چه وصف های دلی و زیبایی از جلفا و ارامنه عزیز داشتید هر آنچه از سفر به اصفهان و جلفا درک و حس کرده بودم با نوشته های زیبای شما در یک قاب زیبا و ماندگار برام قرار گرفت
با تشکر