این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
حدود یکسالونیم از پاندمیکرونا گذشته بود. در این مدت بهجز چند سفر کاری کوتاه از مشهد خارج نشده بودم. فقط کسی که اهل عکاسی است میداند سفر نرفتن برای یک عکاس چه معنایی دارد. اما قصه مکرر این روزها ماسک و الکل و پیکهای گاهبهگاه بود. اوایل خرداد۱۴۰۰ بود و پیک چهارم تازه فروکش کرده بود. حین گفتوگوی تلفنی با دوست عکاس شهرکردیام – مریم آل مومن دهکردی- با پیشنهاد جذابی روبهرو شدم که باید بگویم روی هوا قاپیدمش! دو هفته دیگر در منطقه عشایری بازفت یک عروسی برگزار میشد. دیدن و عکاسیکردن از یک عروسی بختیاری که پر از رنگ و موسیقی است آنقدر وسوسهانگیز هست که بیتامل بگویم: «بله میآیم، حتما!»
بهاتفاق دوستم مهدی فاضل که از معلمان خوب عکاسی در مشهد ، با پرواز صبح از مشهد راهی اصفهان شدیم. در اصفهان بهقدر دیدن سیوسهپل ایستاده بر بستر زایندهرود خشک و خوردن نهار توقف کردیم و بعد از پایانه کاوه با یک سواری راهی شهرکرد شدیم. حدود دو ساعتی توی راه بودیم و عصر به شهرکرد رسیدیم. محل اقامتمان مهمانسرای کوچک مرکز کانون پرورش فکری کودکان شهرکرد بود که زحمت هماهنگیاش با خانم آل مومن بود. ما اولین میهمانان مهمانسرا بعد از شروع پاندمی بودیم. شهرکرد شهری است در نزدیکی زاگرس به همین دلیل با اینکه در اواخر خرداد بودیم اما عصر خنکای هوا خودش را آشکارا نشان میداد. ناگزیر باید لباس بیشتری میپوشیدیم. شهرکرد مرکز استان چهارمحالوبختیاری است و همان طور که از نامش پیداست سابقا شامل چهار محله یا ناحیه بزرگ رفتوآمد ایل بزرگ بختیاری بوده است. قصدم این نیست که به تفصیل به تاریخچه شهرکرد و چهارمحالوبختیاری بپردازم، چراکه تمام این اطلاعات با یک جستوجوی ساده در اینترنت قابل دسترسی است. من میخواهم از تجارب شخصی خودم بگویم.
حرکت بهسوی بازفت
صبح اول وقت چهارشنبه من و مهدی به اتفاق مریم(خانم آل مومن) با ماشین رضا که یکی از عکاسان شهرکرد بود راه افتادیم بهسمت منطقه بازفت. بازفت منطقهای است کوهستانی در دامنه زردکوه بختیاری که احاطه شده است با درختان ارزشمند بلوط زاگرس. این ناحیه یکی از مهمترین مناطق کوچ عشایری بختیاری است و درواقع یکی از ایلراههای شناخته شده این قوم باستانی. فاصلهای که ما باید طی میکردیم ۱۹۰کیلومتر بود که با توجه به کوهستانیبودن مسیر طبیعتا بیشتر از حالت عادی طول میکشید.
برای رسیدن به بازفت باید از جاده فارسان که به لهجه محلی فارسون گفته میشد عبور میکردیم و کمکم نشانههای بومیمنطقه از همان شهر اول مسیر یعنی سورشجان خودش را نشان میداد. شلوار دبیت و کلاه نمدی نشانههای اول بود. دبیت شلواری است با پاچههای بسیار گشاد و بهرنگ مشکی که مردان بختیاری آن را به پا میکنند.
شیر سنگی
نشانه بعدی اما انواع شیرهای سنگی تراشیدهشده با شمایل مختلف برای فروش بود. شیرهایی با شمایل فانتزی و فرمیک تا تندیسهایی نزدیک به چهره طبیعی؛ شیر در فرهنگ بختیاری نشانه دلاوری، پیروزی و مردانگی است و از روزگاران دور بر سر مزار متوفیانِ مردِ شاخص طایفه گذاشته میشد. هرچه مرد متوفی دارای ویژگیهای خاصتری بود و از جایگاه مهمتری در طایفه برخوردار بود، اندازه شیر سر مزار هم بزرگتر بود.
نکته مهم در این میان این است که شیرهای مذکور در گذشته از سنگهای دامنه زردکوه و با دست و به یک شکل (معروف به ایستاده نگهبان) تراشیده میشده است اما امروز این شیرها با شکلهای مختلف، از سنگ مرمر و با دستگاه ساخته میشوند. مریم در میانه راه ما را به قبرستانی قدیمیبرد و آنجا چند شیر سنگی قدیمیرا نشانمان داد، شیرهایی ایستاده در حال حراست که روی تنشان نقوشی از خنجر و گرز هم وجود داشت. از نظر من این شیرها ارزش تاریخی و موزهای هم داشتند.
بلوط زاگرس
کمکم از میانه راه اطراف جاده کاملا تصویرش کوهستانی شد همراه با در ختان بلوطی که ایستاده ما را تماشا میکردند. کنار جاده توقف کردیم و بساط صبحانه را زیر سایه بلوطی بزرگ پهن کردیم. تنه بلوط قدیمینیمسوز شده بود! رضا توضیح داد برخی از بومیان مخفیانه این بلوطها را آتش میزنند تا خشک شود و بعد آنها را تبدیل به ذغال کنند. خرید و فروش ذغال بلوط زاگرس درآمد خیلی خوبی دارد. اما این همه ماجرا نیست و بسیاری از عشایر منطقه پس از گران شدن سوختهای فسیلی برای پختوپز و آتش نیاز به چوب دارند و درختان بلوط در دسترسترین سوخت ممکن است. نکته دیگر این است که بهعلت استقبال خوب از این ذغال در شهرهای بزرگ آن هم صرفا برای کباب و قلیان، تعداد زیادی از بومیان عشایر و روستایی بهصورت مخفی و قاچاق دست به قطع بلوطهای زاگرس و تولید ذغال زدهاند. شاید غمانگیزترین نماد این اتفاق تلخ، فاجعه آتشسوزی جنگلهای زاگرس در همین اواخر است.
طلا، نازار، گلاره، کیمیا و علیخون!
از میان جاده پرپیچوخم که خود را میان کوهستان و درختان بلوط جا داده است همچنان میگذریم. زردکوه استوار سمت راستمان است و همراهیمان میکند بهعلت رفتن بهسمت جنوب غربی هوا گرمتر شده است . درواقع ما بهسمت خوزستان در حرکت هستیم و انتهای این جاده به مسجدسلیمان میرسد. از یک جاده کوچک انحرافی راهمان را تغییر میدهیم و به یک روستای کوچک میرسیم. در انتهای روستا مریم به رضا میگوید همینجا! و جلوی یک خانه کاهگلی که ورودیاش در ندارد نگه میداریم. مریم از ماشین پیاده میشود و صدا میزند: «طلا! طلا!» و زنی لاغراندام و بلندقد با بچهای به بغل بیرون میآید. با مریم خوشوبش و روبوسی میکند. مریم ما را معرفی میکند و بستهها و کیسههایی کوچک از صندوق ماشین برمیدارد و تحویل طلا میدهد.
خانه حیاطی بزرگ دارد که یک سمتش را دو درخت بزرگ گردو احاطه کردهاند و در وسطش یک درخت انجیر بزرگ ریشه دوانده. اندرونی خانه از چند اتاق کنار هم تشکیل شده است با درهای چوبی کوچک قدیمیکه همگی به ایوانی پهن و بزرگ باز میشود. مریم میگوید شب قرار است اینجا بمانیم. عروسی همین نزدیکی است و ما برای خواب و شام برمیگردیم پیش طلا خانم. به مهدی میگویم خوابیدن توی این ایوان، زیر درختان گردو و آسمان پرستاره امشب کیف دارد. مهدی هم لبخندی میزند و انگشت شستش را به نشانه تایید نشان میدهد که یعنی آره درسته!
بعد از خوردن یک چای از طلا خانم موقتا خداحافظی میکنیم و برمیگردیم به جاده
به تابلویی میرسیم که رویش نوشته است مورز؛ خانم آل مومن میگوید عصر عروسی اینجاست در واقع عصر حنابندان است که توی روستا جشن میگیرند و فردا صبح جشن بزرگ است که داخل جنگل برگزار میشود!
میگویم اینجا اسمش مُورز است؟ میخندد و میگوید نه مَوَرز! با خودم فکر میکنم چه اسم عجیبی! چه چیز را نباید نَوَرزید؟
از مورز عبور میکنیم و چند کیلومتر بعد از شهر کوچک بازفت در مکانی که بعدا میفهمم اسمش دره شیخ عالی است توقف میکنیم. به راهنمایی مریم از یک مسیر پاکوب از لای درختان در دامنه تپهای بالا میرویم. صدای زنگوله و بعبع گوسفندان به گوش میرسد و کمیبعدتر شمایل یک سیاه چادر دیده میشود. صدای پارس سگی میشنویم و همگی میایستیم. مریم شروع میکند به صدازدن. چندباری اسمهای نازار و گلاره و کیمیا را صدا میزند. چند لحظه بعد دو زن و یک دخترک کوچک به استقبالمان میآیند. یکی از آنها بهسمتی چیزی بلند میگوید و پارس سگ خاموش میشود. مریم را که میبینند همدیگر را بغل میکنند. برایم کمیعجیب و جالب است این حد از صمیمیت بین مریم و این زنان، چیزی که قبلتر در رفتار طلا هم دیدم. اما بعدتر متوجه شدم که به روشهای مختلف مریم به آنها کمک میکند، ازجمله فروش محصولات خشکبار یا دستبافتههای آنها در شهرکرد و همین طور تهیه مایحتاج آنها.
سیاهچادر علیخون بهقدر یک اتاق ۱۸متری بود در احاطه چند درخت بلوط با منظره رو به جاده. کنارش حصاری بود کوچک که فعلا در آن چند میش باردار لمیده بودند و بقیه گله در چرا بودند. علیخون(خان به گویش محلی) گوشهای از چادر تکیه زده بود به چند بالش؛ با دیدن ما از جایش بلند شد و استقبال گرمی از ما بهعمل آورد. دستانم را محکم فشار داد و بعد روبوسیای جانانه بههمراه چند ماچ آبدار. آنقدر سریع و جدی که به من مجال اینکه فکر کنم دوره کروناست و باید از این کار پرهیز کرد رو… نداد. با مهدی هم همان کار را کرد، خوب میدانم مهدی که در حالت معمولی هم ازین موارد بهلحاظ بهداشت حذر دارد، الان چه حالی است! نگاهی بهش میاندازم، میمیک صورتش معلق مانده بین صورتکهای خندان و غمگین تئاتر! چشمکی میزنم و سری تکان میدهم یعنی بی خیال! علیخون از ما خواست که حتما بالای چادر بنشینیم و تکیه بزنیم به بالشهای استوانهای بزرگ. نزدیک چادر روی چند اجاق تعدادی قابلمه و کتری سیاه روی آتش بود. نازار یک سینی استکان میبرد کنار یکی از آن اجاقها و چای میریزد. نازار دختر کوچک علیخون است و گلاره دختر بزرگ و مادر کیمیای ۸ساله. نازار سینی را میگذارد وسط چادر و بعد میرود در کنج چادر به گلاره و کیمیا و مریم میپیوندد که مانند جمعی دوستانه که پس از مدتها همدیگر را دیدهاند، مشغول گفتوگو هستند. علیخون تعارف میکند که چای برداریم من یک استکان برمیدارم و نگاهی میاندازم به مهدی که مردد است و اشاره میکنم یکی بردارد و او هم برمیدارد. حسینخون میپرسد از کجاییم و وقتی میشنود از مشهد آمدهایم دستی به سبیلهای مشکیاش میکشد و این بیت را میخواند.
هرگز نشنیدم که شود خسته و نومید، هرکس به خداوند رضا رو زده باشد و بعد از ما خواست که توی صحن عتیق حتما یادش بکنیم.
زن درمانگر، علیرضا و خون خروس سیاه
میان خوشوبش ما با علیخون صدای بلندی به گوشمان رسید. صدای زنی که کسی را فریاد میکرد.
چند لحظه بعد زن، مرد و پسری نوجوان از سربالایی مسیر سمت چادر هویدا شدند. زن میانسال بود و گلاندام زن علیخان را صدا میزد. در دست پسر نوجوان که سرش را تراشیده بود یک خروس سرخ لاغر بود. علیخان از زن و پسر خواست بنشینند تا گلاندام که برای کاری تا چادر همسایه رفته است برگردد. چند لحظه بعد مریم آمد سمت ما و گفت: «چه شانسی آوردهاید، احتمالا تا کمتر از یک ساعت دیگر شاهد یکی از مراسمهای نادر و سنتی عشایر خواهید بود.» و بعد توضیح داد که زن علیخون یکی از معدود درمانگران سنتی این منطقه است. درمانگر کسی است که دردهای جسم و روحی را با گیاهان دارویی و یا با دعاهای مخصوص بهبود میبخشد. ماجرا این بود که علیرضا پسر نوجوان که چوپان هم بود مدتی است دچار ضعف جسمی شده است؛ تشخیص بر یرقان و زردی است. پیشنهاد این بوده که با خون خروس سرخ در روز دوشنبه یا چهارشنبه دفع بلا بشود.
گلاندام چند دقیقه بعد رسید. گلاندام اولین کاری که کرد این بود که مقداری شاخه و برگ درخت مورت را منظم کنار هم چید. درخت مورت گیاهی همیشه سبز و مقدس در آئین زرتشتی است. آنها اعتقاد داشتند بوی خوش و سبزینه این گیاه در دورکردن بلایا و مرضهای جسمانی موثر است و گمانم همین اعتقاد از آن روزگار همچنان در بختیاری باقی مانده است. سپس گلاندام خواست تا علیرضا لباس بالاتنهاش را در بیاورد و روی برگهای مورت بنشیند. گلاندام خانم حین خواندن اذکار و دعاهایی زیر لب پشت گوشهای علیرضا را تیغ انداخت و با فلفلسیاه خون بیرونزده از پشت گوش را آمیخته کرد و سپس این خون مخلوط را به اطراف چشم علیرضا مالید. او اشارهای به مرد کرد و خروس سرخ ذبح شد و بلافاصله آن را آوردند روی سر پسر نوجوان تا چند قطره خون سرخ خروس مستقیم چکه کند روی سر. اعتقاد بر این بود که خون گرم و جهنده باعث خروجی زردی از بدن میشود. گلاندام اجازه نداد از این مراسم خاص تصویر یا عکسی ثبت شود و ما هم بهحکم رابطه میهمان و میزبانی به آن احترام گذاشتیم.
نهار را میهمان چادر بیریای علیخون و خانوادهاش بودیم. درحین نهارخوردن علیخون توضیح داد این منطقه و مناطق اطراف، یعنی محل عبورومرور و سکنای ایل بختیاری از قدیمالایام محل عبورومرور و زندگی اجنه یا ازمابهتران هم بوده است. این موجودات برخیشان همراهی و کمک میکنند و برخی اما بدجنسی یا دشمنی به همین دلیل همیشه آدمهایی هستند که با توانایی خاص و بلدبودن دعاهای متفاوت، با طلسم آنها مقابله میکنند. برخی از این آدمها حتی با آنها ارتباط دارند و گاه جنی را بهتسخیر خود درآوردهاند. به این آدمها مُلا میگویند. از نظر علیخون و بسیاری از کسانی که ساکن این منطقهاند ملاها این قدرت را دارند که با بسیاری از بیماریهای جسمی و روحی مقابله کنند و آنها را درمان کنند. البته در این بین بازکردن بخت یا شکستن بدشانسی و از این دست موارد هم کار آنهاست.
مریم در تایید حضور اجنه در منطقه گفت: «چند هفته پیش یک بچه سه ساله گم میشود و روزهای زیادی کسی آن را پیدا نمیکند. چند وقت بعد جسد او با فاصله بسیار زیادی از محل زندگیاش در صخرههایی که محل رفت و آمد آدمها نبوده توسط کوهنوردان پیدا میشود. به نظر مردم این کار توسط اجنه برای اذیت یا انتقام انجام شده است وگرنه پسربچه سه ساله چگونه میتواند با این فاصله دور آن هم در ارتفاعات غیردسترس پیدا شود!»
دیدار با ملا نادر
به خانم آل مومن میگویم: «خیلی دوست داشتم یکی از این ملاها را میدیدم و با چگونگی کارش آشنا میشدم.» علیخون میگوید: «اتفاقا ما با یکی ازین ملاها کار داریم، شما هم که ماشین دارید اگر دوست دارید به اتفاق برویم.» میگویم: «نیکی و پرسش؟»
نهار را که پلو آتشی چرب و خوشمزهای است با خورشی که محتویاتش تکههای گوشت و سیبزمینی است میخوریم و راه میفتیم. تعدادمان زیاد است ناگزیر من و مهدی صندلی جلو مینشینیم، علیخون، نازار و مریم هم عقب. البته مسافت کوتاه است و با حدود نیمساعت رانندگی به روستای محل زندگی ملا نادر میرسیم. جلوی دری آهنی توقف میکنیم و علیخون با تکه سنگی آرام به در میکوبد. علیخون میگوید: «بعدازظهر است و احتمالا ملا خواب است.» دوباره به در میکوبد، ملا نادر با چشمانی خوابآلود در را باز میکند اما به گرمی تعارف میکند که داخل برویم. چهره ملا از تصوری که در ذهنم از یک آدمیکه با اجنه ارتباط دارد، بسیار فاصله دارد. مردی با صورت آفتابسوخته بسیار مردانه و سبیلی پهن که لبه سبیلش به بالا برگشته است با یک کلاه نمدی سیاه که از نظر من کاراکتری سینمایی دارد. وسط حیاط خانه ملا چند درخت و تاکی برگهایشان در هم تنیده و همین باعث شده است سایه بسیار خوبی زیرشان شکل بگیرد. زیر سایه یک کاناپه قدیمی و فرشی گذاشته شده است برای استراحت و روی فرش هم یک بالش. مشخص است ملا همان جا چرت بعدازظهرش را میزده که ما مزاحمش شدهایم. علیخون با ملا صحبتی میکند و چند دقیقه بعد ملا از توی اتاقی میز کوچکی را میآورد که روی آن کتابی بزرگ و قدیمی است، در ایوان مینشیند و میز را میگذارد جلویش. علیخون مینشیند کنارش و نازار هم مینشیند روبرویش تا مساله اش را با او مطرح کند. ما هم از زیر همان سایه نگاهشان میکنیم. ملا نادر خوب گوش میکند و بعد کتاب را باز میکند و چیزهای را روی کاغذی مینویسد و میدهد به دختر.
ملا رو میکند به من و میگوید: «اهل کجایی؟» میگویم: «مشهد» و بعد از گفتن احسنتی بلند! میگوید؛ «یک نگاه به آبگرمکن من میندازی ببینی چرا کار نمیکند؟» بقیه همزمان جوری نگاه میکنند انگار من یک تکنسین تاسیسات هستم. بهناچار سراغ آبگرمکن میروم. دکمه فندکش خراب است و ایجاد جرقه نمیکند برای روشن کردن شمعک. میروم پیگرفتن کبریتی از ملا. کبریت را که به من میدهد میگوید: «چشمان کنجکاوی داری!» با کاغذی لول بلندی درست میکنم و با آتش زدن و نزدیک کردنش به شمعک آبگرمکن را روشن میکنم. وقتی برمیگردم ملا میز و کتابش را برده است زیر سایه با کسی تلفنی حرف میزند و میگوید باید برهای را ذبح کنی و خونش را در همان جاهایی که گفتی بریزی و بمالی!
به ملا میگویم: «آبگرمکن روشن شد» تشکر میکند و بعد میپرسد: «چرا زن نمیگیری؟» با تعجب نگاهش میکنم و میگویم: «هنوز قسمت نشده» میگوید: «دیگه موقعش است.»
موقع خداحافظی وقتی که علیخون خواست با ملا دست بدهد. مقداری هم پول میان دستان ملا گذاشت اما از ملا انکار و از علیخون اصرار که عاقبت ملا پذیرفت. مریم میگوید ملاها معمولا حقالزحمه مشخصی ندارند و حتی برخی اصلا پول نمیگیرند. اما ازآنجاییکه نزد مردم جایگاه ویژهای دارند، بسیار مورد احترام مردماند برای همین خود مردم در قبال کاری که ملا انجام میدهد هزینهای در نظر میگیرند یا گوشت گوسفند و مرغ و خروس میدهند.
از ملا نادر خداحافظی میکنیم و برمیگردیم، سر راه علیخون و نازار را پیاد میکنیم و از میهماننوازی گرمشان تشکر میکنیم و به مسیر برگشت تا روستای مَوَرز برای مراسمیکه به خاطرش ۱۵۰۰کیلومتر راه آمدهایم، ادامه میدهیم. توی مسیر به مریم میگویم: «احتمالا کار عقاب یا پرندهای شکاری اما بزرگ بوده است!» با تعجب نگاهم میکند و میگوید: «چی؟» میگویم: «همان بچه سه ساله. حواس والدینش نبوده و دور بوده از آنها آمده برداشته و به چنگ گرفته بعد از مسافتی از سنگینی کودک خسته شده و رهایش کرده یا به هر دلیلی رهایش کرده است. یک همچین منطقه کوهستانی و بکری حتما لانه بسیاری از پرندگان شکاری زاگرس است.» مریم ذهنش درگیر میشود اما سکوت میکند.
حنابندان
حدود سه ساعت تا غروب کامل آفتاب مانده است در ورودی مورز صدای سُرنا میشنویم، هیجانزدهام برای دیدن مراسم. در کوچهای نزدیک میدان اصلی روستا ماشین را پارک میکنیم و راهی محل صدا میشویم. در حیاط بزرگ خانهای تعداد زیادی زن و دختر بختیاری جمع شدهاند با لباسهای سنتی رنگین و زیبا. حقیقتا این همه رنگ و زیبایی تا آن لحظه یک جا ندیده بودم.
لباس زنان بختیاری از چهار قسمت اصلی تشکیل شده است.
جومه: پیراهنی بلند تا روی زانو با آستین بلند و دو چاک در بغل که جنس آن از زری و حریر است یا دیگر پارچههای گرانقیمت که با انواع هنرهای دستی چون گلدوزی و ملیلهدوزی آراسته شده است.
پاپوش: دامنی است چین دار معمولا از جنس مخمل که از همان رنگ جومه دوخته میشود و آن هم با هنرهای دستی آراسته شده است. گاه به این پاپوش شلوار قری هم میگویند.
لچک: کلاهی است که برای تزیین آن از مروارید و سنگ و پولک و سکههای قدیمیاستفاده شده است و در بین طرحهای لچک کلاهی که در تزیین آن از سکههای قدیمی استفاده میشود رایجتر میباشد و به آن لچک ریالی گفته میشود. لچک را روی سر و زیر مینا میگذارند.
مینا: زنان بختیاری پس از گذاشتن لچک روی موها، روسری بزرگی که به آن مینا میگویند به سر میکنند. طریقه سرکردن مینا خاص است، بستن مینا روی لچک یکی از مهارتهای زنان بختیاری است. مینا را با سنجاق توسط بندی (سیزن) از یک سوی لچک بهسوی دیگر آن از پشت سرشان میآویزند. بعد موهای جلو را تاب میدهند و از زیر لچک بیرون میآورند و در پشت مینا پنهان میکنند. به موهای تاب داده شده در زبان محلی «ترنه» گفته میشود.
مریم میگوید اینجا خانه داماد است و این زنان خواهران و فامیل دامادند اما بهزودی بهسمت خانه عروس میروند برای مراسم حنابندان. غیر از زنان چند مرد هم هستند که چوقا و دبیت پوشیدهاند. در مورد دبیت یا همان شلوار سیاه لری قبلا گفتهام اما چوقا ردا و بالاپوش مردان بختیاری دارای آستینهای کوتاهی است و بلندی آن به زیر زانوها میرسد. مردان بختیاری در مراسمهای مختلف از این پوشش استفاده میکنند. چوقا دارای نقوش و خطوط سیاه و سفید درهم تنیده است که خطوط سیاه از بالا به پایین و خطوط سفید از پایین به بالا موازی هم بافته میشوند. نقوش چوقا برگرفته از نقش زیگورات، چغازنبیل است و سفیدیها نشانه پاکی و صداقت و سیاهی آن نشان ظلمت و تاریکی و زشتی و پلیدی میباشد. میگویند لباس سنتی مردم بختیاری از قدیمیترین لباسهای زنده عصر حاضر در دنیاست.
در دستان هرکدام از مردان و زنان حاضر دو دستمال رنگین یا دو رشته بافته شده با منگولهای رنگی است که با حلقهای که به ته دستمال دوخته یا بافته شده است از انگشت وسط دست عبور داده شده است. آنها دستمال رقص محلی هستند که به آن دستمال بوزی میگویند.
دختر نوجوانی با یک سینی محتوای حنا که به شکلی زیبا و ظریف تزیین شده است وارد میشود. سرنا و دهلنواز شروع به نواختن میکنند و زنان کِلکشان راه میافتند، دستمالها را در هوا میچرخانند و شعر مخصوص حنابندان را با جواب سرنا میخوانند. شعری با گویش لری که ترجیعبندش آهای گُلِی گلِی گلِی است. به خانه عروس که میرسند جایگاه مخصوصی آنجا آماده است و فامیل عروس هم منتظر اقوام داماد. چند دقیقه بعد عروس و داماد که هر دو لباس محلی پوشیدهاند آنجا حاضر میشوند. دختر نوجوان با سینی مخصوص حنا کنار عروس و داماد میایستد و اقوام هر دو طرف دقایقی به رقص و پایکوبی ادامه میدهند. محو تماشای مراسم و عکاسی هستم که دو صدای نسبتا مهیب از پشت سرم باعث ترسم میشود. دو مرد بختیاری با دو تفنگ برنو به آسمان شلیک میکنند. شبیه آن را قبلا در فیلمها دیده بودم و برایم هیجان زیادی دارد. شلیک با تفنگ از رسوم بختیاریها و کلا زاگرسنشینها در مراسم عروسی و عزایشان است. یک جور نماد قدرت و آزادگی محسوب میشود. داماد کف دست عروس تکهای حنا میگذارد وکسی هم ایستاده نزدیکشان به زوج تازه یاد میدهد که چگونه حنا ببندند و عروس هم همان را در مورد داماد تکرار میکند. جمعیت کِل میکشد و کسانی روی عروس و داماد نقل و شکلات و سکه و اسکناس میریزند که به طرفهالعینی کودکان خودشان را میرسانند برای چیدن آنها. حنابندان که تمام میشود، داماد دست عروس را میگیرد و به سمت خارج خانه میرود و جمعیت هم کِلکشان به دنبال آنها. داماد، عروس را سوار ماشین سفید گلزدهای میکند و آرام به سمت میدان اصلی روستا راه میافتد. حقیقتش این است دوست داشتم به جای آن ماشین وسط این همه زیبایی؛ عروس را سوار اسب میدیدم. اما خوب سیطره با نمادهای مدرنیته است حتی در دورترین و بومیترین جاها. جمعیت مدعو که بیشتر زنان رنگینپوشند ماشین را چون کارناوالی گلِی گلِی خوان همراهی میکنند. در جلو ماشین زنی اسلحه بهدست آرام و موزون میرقصد. گمانم خواهر داماد است. ارکستری با باندهای صوتی مفصل در میدان آب پاشیده شده منتظر است. جمعیت به میدان میرسند و به صورت دایره وار و منظم پخش میشوند. و کنار هم میایستند به این جمعیت، جمعیت منتظری هم افزوده شده است. خواننده یک چند دو بیتی محلی آوازی میخواند و سپس با ریتم آرام ترانههای لری را از روی دفتری که در دست دارد میخواند. در این ارکستر یک سرنا، دو دهل و یک ارگ الکترونیک او را همراهی میکنند. همراه و همزمان با ریتم دستمالها در آسمان به شکل خاصی چرخانده میشوند و حرکت پاها نیز از ریتمییکدست و موزون برخوردار است. برای من تجربهای بینظیر است. نکته جذاب در این بین، رقص یگانه بین مرد و زن است یعنی دستمال بوزی جنسیت ندارد و مرد و زن به یک شیوه یکسان آن را اجرا میکنند.
مادر داماد بین جمعیت میچرخد و با خوشحالی خاصی از یک کیف دستبافت کوچک شبیه خورجین مشتمشت اسپند در میآورد و رو به آسمان میریزد. باز هم صدای شلیک مهیب تفنگ بلند میشود و اینبار تعداد بیشتری تفنگ در میدان است و بین برنوهای رو به آسمان گرفته شده چند تفنگ شاتگان هم دیده میشود. خواننده ریتم ارکستر را تندتر میکند و دهلها محکمتر میکوبند. و دستمالها با هیجان بیشتری در آسمان میچرخند. لحظات آخر مراسم حنابندان است و گوشهای نشستهام و فقط نگاه میکنم. کسی میزند روی شانهام و میپرسد: «اهل کجایی؟» برمیگردم و یکی از همان دو جوان شاتگان به دست است میگویم: «اهل مشهد» دست میدهد و میگوید خراسانیها آدمهای خوبیاند و بعد تعریف میکند که چندسالی در بجنورد مکانیکی کار کرده است. پسرعموی داماد است و میگویدآخر شب یک افترپارتی مخصوص دارند و اصرار میکند من بمانم و آنها را همراهی کنم. میخندم و تشکر میکنم و میگویم امشب در گزستان میهمانیم.
شب همزیستی با قورباغههای کوچک!
مراسم تمام شده است و هوا گرگومیش، علیرغم اصرار اهالی مورز برای ماندن راه میافتیم به سمت خانه طلا خانم در روستای کوچک گزستان. در نزدیکیهای خانه صدای دورونزدیک قورباغهها میآید، من فکر میکنم شاید نزدیکی رودخانه کارون بازفت باعثش است و قورباغههایی که در ساحل آن زندگی میکنند. اما ماجرا چیز دیگری است؛ داخل حیاط بزرگ طلا خانم پر از قورباغههای کوچکی است که اینسو و آنسو مشغول قدمزدناند! برای من و مهدی صحنه عجیب و غیرقابل باوری است. رضا میگوید: «هوا که گرم میشود اینها هم در این منطقه شبها میزنند بیرون؛ کاری به کار ما ندارند!» دیدن ۷، ۸ تا از آنها روی ایوان باعث میشود که رویای خوابیدن زیر آسمان پرستاره دود شود و برود هوا. با حساسیتی که از مهدی سراغ دارم بعید میدانم او حتی در اتاق هم پلک روی هم بگذارد! با پا گذاشتن روی ایوان، قورباغهها همگی وارد سوراخ کوچکی در دیوار میشوند که برایم عجیب است. وسایل را تو میگذاریم و لباس عوض میکنیم و چون داخل گرم است به ایوان برمیگردیم. چهارتا از قورباغهها از سوراخ آمدهاند بیرون مقداری گِل از کنار حوض و مقداری خاکستر از توی اجاق برمیدارم و با هم توی دستم قاطی میکنمشان. سمت قورباغهها میروم و آنها دوباره میروند توی سوراخ. جلوی سوراخ را با ملات دستسازم میبندم! عذاب وجدان میگیرم اما میگویم صبح باز میکنم حالا یک شب را توی خانه بمانند! به مهدی میگویم فعلا با خیال راحت در ایوان بنشینیم. چای و شام را همانجا میخوریم، طلا خانم میگوید قورباغهها آسیبی نمیزنند آنها حشرات را میخورند ولی بهتر است توی ایوان نخوابید چرا که حشرات زیادی رفتوآمد میکنند. طلا هم چون گلاره و نازار صمیمیتی نزدیک با مریم دارد از او درباره طلا خانم میپرسم. توضیح میدهد که همسر طلا مشغول کار در شهر دیگری است و طی این سالها و به واسطه عکاسی و برقراری تعامل دو طرفه تبدیل به دو دست نزدیک شدهاند. خستگی روز طولانی باعث شد که تصمیم بگیریم زود بخوابیم. مهدی رختخوابش را با بیشترین فاصله ممکن از در اتاق پهن کرد و من چون گرمایی هستم رختخوابم را کنار در. آن را هم نیمهباز گذاشتم و پرده توریاش را هم باز کردم به این امید که ضمن ورود هوای خنک از ورود حشرات جلوگیری کند. در آغاز به رختخوابرفتن تصور میکنم ممکن است صبح قورباغهای همزمان با من در دهان یا گوشم بیدار شود! چون دیده بودم چگونه قورباغههای بند انگشتی وارد آن سوراخ کوچک دیوار شده بودند. اما خستگی قویتر از تخیل من بود و چشمانم سریع به خواب رفت. صبح خورشید تازه طلوع کرده بود که از خواب بیدار شدم. خوشبختانه هیچ قورباغهای در دهانم نبود! بقیه همه خواب بودند. بعد از کمی این شانه و آن شانهشدن تصمیم گرفتم بروم بیرون بهسمت رودخانه. خورشید داشت خودش را از پشت زاگرس بیرون میکشید و لبههای کوههای روبهرو را طلایی کرده بود. گِلهای مسدودکننده لانه قورباغهها را برداشتم و توی دلم از آنها معذرت خواستم. تا رودخانه حدود ۵۰۰متر فاصله بود. چوپانی چوقا و دبیت به تن دستش را بصورت صلیب بر چوبدستی روی شآنهاش حمایل کرده بود و رمهاش را به سمت رودخانه میبرد.
برای توصیف رودخانه بازفت کارون میتوانم از کلمات آرام، نجیب، باشکوه و زیبا استفاده کنم. آب زلال و صبور از روی سنگهای صیغل خورده و از میان بلوطها راه خود را باز میکرد تا برود به کارون بزرگ بپیوندد. رودخانه بازفت یکی از سرشاخههای اصلی کارون است با طول ۹۵کیلومتر که از شهرکرد سرچشمه میگیرد. گله به رودخانه رسیده بود و چوپان داشت گوسفندان را سیراب میکرد. محو تماشا و در حال زمزمه تصنیفی بودم (شد زمین مست، آسمان مست، باغ مست و باغبان مست…) که دیدم مهدی هم به کنار رودخانه آمده است. او هم با من همعقیده بود در زیبایی باشکوه رودخانه. قسمتی از رودخانه پهنای بیشتری گرفته بود و آب آرامتر جریان داشت. با مهدی تصمیم گرفتیم یکی از بازیهای دوران کودکی را انجام بدهیم. پرتاب سنگ روی سطح آب که هرکس تعداد پرشهای سنگش روی آب بیشتر بود برنده اوست. برای این کار به سنگهای پهن با ضخامت باریک و نه چندان سنگین و نه چندان سبک نیاز بود و البته پرتاب هر چه مماستر با سطح آب. در مجموع یکی از سنگهای مهدی با ۵ بار برخورد و جهش با سطح آب برنده شد.
جشن بزرگ
صبحانه را در ایوانی که حالا نسیم خنک صبحگاهی به آن میوزید خوردیم. از رضا در مورد مراسم امروز عروسی و تفاوتش با مراسم دیروز پرسیدم. رضا گفت امروز روز مهمانی بزرگ عقد است و تعداد مهمانان خیلی بیشتر از دیروز است. از طرفی مراسم در یک فضای جنگلی و خارج از روستا که میدانی بزرگ وسط درختان است انجام میشود و به همه مهمانان نهار میدهند.
مهدی گفت یعنی برای همه میهمانان در آن میدان بزرگ سفره میاندازند؟! مریم پاسخ داد که نه، نهار از ساعت ۱۰ صبح حاضر است بهصورت پک یکبارمصرف و هرکس خواست از همان ساعت اولیه میتواند همانجا بخورد یا ببرد.
از طلا خانم خداحافظی میکنیم و راه میفتیم، نرسیده به مورز از یک جاده خاکی جنگلی بالا میرویم. صدای زمزمه موسیقی با لهجه لری به گوش میرسد. مریم میگوید ماشین را همینجاها پارک کنیم و بقیه راه را پیاده برویم چرا که در پایان جشن بیرون آمدن از لای جمعیت و ماشینها سخت میشود. من فکر میکنم کاش میشد تمهیدی دید که این همه ماشین به وسط جنگل نیاید. به محل جشن میرسیم. میدانی بزرگ در میان درختان. دو سوی میدان را سایهبانهایی با برزنت و داربست ساختهاند تا میهمانان در سایه بنشینند. همچنین یک اتاقک موقت برای ارکستر موسیقی. یک سمت میدان هم چادر بزرگی برپاست که گویا محل آشپزخانه است.
زنان و دختران زیادی با جومهها و پاپوشهای رنگی بسیار زیبا زیر درختان بلوط پراکنده شدهاند. ترکیب این رنگهای شاد کنار درختان بلوط بغایت زیباست. خیلیهاشان تکی یا گروهی با گوشیهای همراه عکس میگرفتند. دستمال رقصشان را توی دست و رو به دوربین ژست میگیرند. از همین ژستهای مد شده امروز در اینستاگرام. برای من ترکیب گوشیهای اپل یا ساعت هوشمند با این لباسهای سنتی همنشینی جالبی است. اکثر این میهمانان از شهرهای مختلف آمدهاند ونمادهای شهری در این پوشش هم خود را نشان میدهند. البته گاهی به نظرم بامزه است و گاهی غیر جذاب.
سرنا و دهل ریتم میگیرند و همین کافی است که زنان و مردان از همان زیر درختان رقصکنان به سمت میدان بیایند. طولی نمیکشد که ردیفی دایرهوار از زنان رنگینپوش و مردان چوقا وش دور میدان شکل بگیرد. و حالا در این تصویر آن شکوه رنگ و حرکت موزون خود را بهجلوه میآورد. حرکت همسان پاها و چرخش موزون دستمالها در آسمان تعداد زیادی آدم که شبیه گروه کری است که گویی ماههاست با هم تمرین کردهاند و انگارنهانگار که همین نیمساعت پیش به هم پیوستهاند. در این بین دایرههای کوچکتری توسط گروههای مختلف سنی هم تشکیل شده است مثل چند دخترک ۷ تا ده سال که فارغ از بقیه ارکستر خود را تشکیل دادهاند. عروس و داماد هم همراه با کِل و دود اسپند وارد میدان میشوند و تیر برنوها آسمان را میشکافد. داماد بر خلاف دیروز کت و شلوار مشکی به همراه پاپیون پوشیده است و عروس هم لباس عروسی معمول شهرها. یعنی برخلاف تصور ذهنیام که فکر میکردم در جشن بزرگ ممکن است عروس و داماد با لباس سنتی سوار بر اسب وارد میدان شوند؛ آنها با شمایلی کاملا مدرن و شهری وارد شدند. دراین میان ارکستر موسیقی هم در کنار آهنگهای اصیل بختیاری آهنگهای معروف ترکی، کردی، عربی و پاپ فارسی را با شعرهای لری میخواند که چندان از نظر من خوشایند نبود! به نظرم این همان ترکیب نامانوس است. اما به هر روی گریزی نیست و باز همین که به دور از تصنع این پوششهای رنگین جذاب و این رقص باستانی با جدیت برپاست بسیار بسیار ارزشمند است.
ساعت حوالی ۱۱.۵ صبح است که رضا پیشنهاد میدهد بهتر است برویم غذا بگیریم و برویم که به موقع برسیم باید یک بار دیگر تا چادر علیخون برویم. به سمت چادر آشپزخانه میرویم. یک ماشین یخچالدار نوشابه خنک میدهد و یک ماشین مخصوص حمل غذا در ظروف یکبارمصرف غذا. از دیگ سیاه بزرگ و آتش هیزمی مخصوص عروسی خبری نیست. امروزه تهیه غذا به عهده آشپزخانه است که از بازفت یا فارسان میآورند. غذای عروسی را میگیریم و راه میفتیم. و از دایره رنگینِ بزرگ و رقصان دور میشویم. نیمساعت بعد جایی کنار رودخانه توقف میکنیم. صبح زود صبحانه خوردهایم و گرسنهایم ساعت ۱۲ زیر سایه یک درخت چنار کنار رودخانه روی قلوه سنگهای بزرگی که آب از کنارشان میگذرد مینشینیم و غذا میخوریم. چلوگوشت عروسی بختیاری.
یک جفت دستمالرنگین و خداحافظی
میپرسم چرا باید برگردیم به سیاهچادر علیخون؟ مریم میگوید یک سری سفارشات داشتم که قرار است امروز از نازار و گلاره تحویل بگیرم.
وقتی به چادر علیخون میرسیم او تعداد زیادی میهمان از شهر دارد. اصرار دارد که نهار با آنها همسفره شویم؛ توضیح میدهیم که نهار عروسی خوردهایم. کیمیا نوه علیخون که حالا با ما آشناست جلو میآید و میگوید: «عمو دیروز ازم عکس نگرفتی.» حق دارد تابی نزدیک چادر از بلوطی آویزان است. میگویم: «آنجا بنشین ازت عکس بگیرم.» کیمیا از از بچههای میهمان هم میخواهد بیایند روی تاب تا عکس بگیرند. توی سفارشهایی که قرار است مریم تحویل بگیرد خشکبار و صنایع دستبافت است. میپرسم دستمال عروسی ندارید؟! گلاره خانم تاملی همراه با تردید میکند و بعد میرود و از چمدانی یک جفت دستمال رقص منگولهدار میآورد. نازار با چهرهای گرفته میگوید: «اینها را قرار بود به من بدهی!» میگویم: «اینبار شما بگذرید و صبر کنید تا دوباره ببافد. من معلوم نیست که دوباره گذرم به بازفت بیفتد یا نه. میخواهم از این سفر خاطرهای قابل لمس ببرم.» قبول میکند و وجه دستمال را پرداخت میکنم و با خوشحالی آن را درون کیفم جا میدهم. از خانواده علیخان خداحافظی میکنیم و دل به جاده پرپیجوخم بازفت میدهیم بهسمت شهرکرد. از زردکوه بختیاری، زاگرس، بلوطهای نجیب دور میشوم و به مهربانی و اصالت مردم این دیار فکر میکنم. اهالی مورز، طلا خانم، خانواده علیخون و ملا نادر که با روی خوش ما را پذیرفتند. قطعا یادشان با من بیشتر از این چند عکس و چند خط همراه خواهد شد.
برای این سفر بهیادماندنی ممنونم از خانم آل مومن دهکردی، دوست هنرمند شهرکردیام
پایان
تیرماه ۱۴۰۱
پینوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکسها توسط شرکتکننده ارسال شده است.