رو به شمال آفریقا ایستادهایم و دستمان را سایهبان چشمهایمان کردهایم تا شاید با قدبلندی و چشم ریز کردن بتوانیم مراکش را ببینیم…
مراکشی که راه رسیدن به آن حسابی برای ما ایرانیها پرپیچوخم است و این سالها امکان گرفتن ویزا و سفر به آن را نداریم. در اپیزود چهارده رادیو دور دنیا اما با مسافری خوششانس بار و بندیل بستهایم و راهی مراکش، سرزمین خدا، شدهایم و برای ساعتی هم که شده، خودمان را در کوچهپسکوچههای شهرهایش گم کردهایم…
- اپیزود چهارده رادیو دور دنیا را میتوانید در کست باکس، اپل پادکست، اسپاتیفای، ساندکلود، کانال تلگرام علیبابا گوش کنید. کافیست اسم «رادیو دور دنیا» را در هر یک از این اپلیکیشنها جستجو کرده و سابسکرایب کنید.
پانتهآ: سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من پانتهآ غلامی…
سولماز: و من سولماز محمدبخش هستم. صدای ما رو از قلب شرکت سفرهای علیبابا یعنی ساختمان روز اول میشنوین…
پانتهآ: سولماز همسفر جدید ماست و قراره از این به بعد در سفرهای شنیدنیمون مارو همراهی کنه. امروز قراره راهی مقصدی بشیم که پر از داستان و قصهی متفاوته…
سولماز: کشوری که بوی چای نعنا در کوچه پسکوچههاش پیچیده و بین اهالیش مرسوم نیست که کسی دست رد به سینه این چاییا بزنه!
پانتهآ: جایی که تاریخ و ماجراهاش زادگاه یکی از ماندگارترین عاشقانهها بین سینهچاکهای سینمای کلاسیک هستش…
سولماز: کشوری که شاید فوتبالش در حد برزیل و اسپانیا نباشه؛ اما در تاریخ فوتبالی ما لحظاتی رو ساخته که بعیده حالاحالاها فراموشش کنیم…!
موزیک
پانتهآ: دوست داشتم اسم این اپیزود رو از قبل ندیده بودین و شروع میکردین به حدس زدن، اما خب همه میدونیم که راهی مراکشیم؛ کشوری که به سرزمین خدا معروفه.
به رسم همیشه قبل از باروبندیل بستن باید بگم که ما در رادیو دور دنیا، از حالهوای جاهای مختلف ایران و دنیا میگیم تا شوق سفر رو در دلمون زنده نگه داریم؛ پس چه پشت فرمون در ترافیک باشین، چه پشت میز کارتون، چه تو خونه مشغول ظرف شستن باشین یا در سالن ترانزیت منتظر پروازتون؛ خیلی فرقی نمیکنه… کافیه که گوشتون رو به ما قرض بدین تا با خودمون ببریمتون سفر! پس یادتون نره هرجایی که دارین مارو میشنوین حتما کانالمون رو سابسکرایب کنین تا خیلی زود از انتشار اپیزودهای جدیدمون باخبر بشین…
موزیک
سولماز: مراکش نسبت به سفرهای دیگهای که داشتیم، یکم خاصتر و بکرتر هستش؛ راستش دلیلش هم اینه که گذر مسافرهای ایرانی کمتر بهش خورده، برای همین ممکنه وقتی ازتون بپرسم با شنیدن اسم مراکش یاد چی میفتین، یکم اینپا اونپا کنین تا بالاخره یک جوابی به ذهنتون برسه! اصلا همین الان بهش فکر کنین و برامون کامنت بزارین که مراکش شمارو یاد چه چیزی میندازه؟!
چراغ اول رو خودت روشن کن پانتهآ؛ تو رو یاد چی میندازه؟
پانتهآ: راستش رو بخوای اولین تصویری که تو ذهن من شکل میگیره یک شهر سفید و آبی هستش که آقایی با لباس عربی جلوش نشسته و یک لیوان چای نعنا هم تو دستشه… و اینکه دقت کردی اپیزود قبلیمون (اپیزود یونان) هم یک تداعی سفید و آبی داشت؟
سولماز: ببین اصلا تو گفتی آبی، من تو دلم گفتم ما گیر دادیم به این آبیا…! (خنده)
پانتهآ: واقعا! (خنده)
سولماز: خیلیم برام سواله که این شهر چرا سفید و آبیه؟! یادمه در اپیزود یونان گفتی که در سنتورینی بعد از سقوط عثمانی، سیاستمدارهای سنتورینی برای نشون دادن وحدت و یکپارچگی شهر، کل شهر رو سفید و آبی میکنن… اینجا هم همینجوری بوده؟! یعنی یک ماجرای سیاسی پشتش بوده؟
پانتهآ: درست یادته ولی ماجرا این بود که در یونان این قضیه فقط مربوط به سنتورینی نبود و کل یونان اتحادش رو به این شکل نشون میداد. اتفاقا در شِوشان داستان سیاسی نبوده و قضیه از یک حرکت کاملا مردمی شروع میشه. اینجوری که مردم دورهم جمع میشن که چکار کنیم چکار نکنیم که حال شهرمون بهتر بشه و چارتا گردشگر هم پاشن بیان؛ اینجوری میشه که کل شهر رو یک رنگ یکدست میزنن! وقتی میگیم یکدست واقعا یکدستهها! دیوارها، لباس مردم و حتی یکی از سوغاتیهای شِوشان حناشون هستش که اونم آبیرنگه!
سولماز: این وسط به اینا احساس دریازدگی دست نمیده؟!
پانتهآ: (خنده) آره واقعا اینقدر همه چی آبیه که ممکنه به آدم حس دریازدگی دست بده! اما یک کار جالبی کردن؛ برای اینکه به قول تو حالت دریازگی رو رفع کنن، اومدن یکسری پرتقال نارنجیرنگ روی دیوارهای شهر آویزون کردن و از اونجایی که نارنجی رنگ مکمله، خودشو نشون میده و بیرون میکشه. یا مثلا یکسری صنایع دستی آویزون میکنن؛ درسته که همشون فروشیان ولی خیلی روی نمای شهر کار کرده و خیلی جذابش کردن.
سولماز: آره منم توی عکسا دیدم. یکسری گلدونهای رنگیرنگی هم دیدم که به دیوارها میزنن.
پانتهآ: آره واقعا شهر جذابیه و خوراک عکاسهاست. هرکی میره اونجا باید با یک دوربین عکاسی بره.
حالا برای کسایی که شاید خیلی راجع به این شهر نشنیده باشن باید بگم که شِوشان یک شهر کوچیک در شمال مراکش هستش که بخاطر همین خونههای آبیرنگش حسابی معروف شده و فضای توریستی زیادی داره؛ ولی خوبیش اینه که برعکس خیلی از جاهای توریستی دیگه مثل همون جزیره سنتورینی که در اپیزود قبلی راجع بهش صحبت کردیم، در شفشان هزینهی اقامت و گشتوگذار خیلی پایینتره و همین باعث شده که مسافرهای بیشتری امکان سفر به اون شهر رو پیدا کنن، البته منهای ایرانیها که جلوتر میشنویم چرا! (خنده) ولی مقصد ارزون و خوبی برای یک سفر هیجانانگیز هستش.
خب این از من؛ سولماز تو یاد چی میفتی؟!
سولماز: ببین راستش داستان من یکم پیچیدس! واسه ی من مراکش از اون جاهایی هستش که همیشه روی نقشه گمش میکردم. همیشه با خودم میگفتم خدایا این کشور آمریکا بود، آفریقا بود، کجا بود؟!! نمیدونم چرا همیشه تو ذهنم با کوبا اشتباه میگرفتمش! شباهتش هم در حد یک “ک” هستش…
پانتهآ: جفتشون “ک” داره…
سولماز: آره آفرین. ولی خداروشکر سر این اپیزود پروندهاش تو ذهنم بسته شد و همیشه یادم میمونه که یک کشور در شمال آفریقاست…
پانتهآ: البته خیلی هم امیدوار نباش…!
سولماز: چرا؟!!
پانتهآ: چون ممکنه همچنان بسته نشده باشه و برای حرفم دلیل هم دارم چون سرم اومده. ببین من یک دوستی دارم به اسم “پیمان یزدانی” که احتمالا بچههای سفری میشناسنش. اتفاقا یک اپیزود هم باید بگیم پیمان بیاد و از خاطرات سفرش برامون بگه. خانواده پیمان اهل بجنوردن؛ البته اگر درست یادم باشه… (خنده)
سولماز: (خنده)
پانتهآ: و هرازگاهی یک کولهگرد گذرش به اون طرفا میخوره، خانواده پیمان میزبانش میشن و افراد میتونن توی باغشون کار داوطلبانه انجام بدن.
سولماز: چه جالب!
پانتهآ: خلاصه من یکبار که داشتم میرفتم اون طرفا، به پیمان گفتم: «میشه با خانواده هماهنگ کنی من برم اونجا؟» گفتش که اوکیه و رسیدی خبر بده. وقتی به شهر رسیدم، بهش زنگ زدم و گفتم که آدرس دقیق رو میدی، پیمان هم گفت رسیدی فلان جای بجنورد، میری فلانکوچه و خونمون رو پیدا میکنی. من یهو گفتم: «اِاِاِ ولی من که بیرجندم!!! مگر تو بیرجندی نبودی؟!!!» (خنده)
سولماز: نههه بابا!!! (خنده)
پانتهآ: بعد پیمان اینجوری بود که لامصبببب کی میخوای فرق بجنورد و بیرجند رو یاد بگیری؟! (خنده) ولی من حتی با اینکه بیرجند رو رفتم، بازم میبینی که دارم این دوتارو قاطی میکنم… (خنده)
سولماز: ببین کورسوی امید منو تو قشنگ خاموش کردی.
پانتهآ: میدونم هردوتاشون تو شرق ایرانن و مثلا بروجن و بروجرد هستن که در غربن، ولی هنوز اینکه کدوم شهر بالای نقشهاس کدوم شهر پائین نقشه، برام جا نیفتاده. (خنده) خلاصه که اینجوری و خیلی امیدوار نباش.
من اومدم تو صحبتت؛ داشتی میگفتی با شنیدن اسم مراکش یاد کوبا میفتی…
سولماز: نه نه؛ من لوکیشنش یادم نمیموند؛ وگرنه با شنیدن اسم مراکش، قطعا یاد بازی ایران و مراکش در جام جهانی ۲۰۱۸ میفتم.
پانتهآ: من خیلی فوتبالی نیستم ولی یادمه که همون جام جهانیای بود که خیلی براش خوشحال بودیم و اگر درست یادم باشه یکی از بازیهارو بردیم ولی نتونستیم صعود کنیم. اما یادم نمیاد مراکش اولین بازیمون بود یا سومی… ولی میدونم که یکیشو بردیم و توی خیابون خیلی بزنوبکوب راه انداختیم.
سولماز: بزار برات تعریف کنم؛ ببین پانتهآ اون جام جهانی یکی از مهمترین و پرهیجانترین اتفاقات برای ایران بود. بعد کلی جنگیدن ما به مرحله اول جام جهانی رسیده بودیم و برامون خیلی مهم بود که بتونیم صعود کنیم و بالا بریم؛ ولی زد و همون اول کار در گروه مرگ افتادیم و قرار شد با مراکش، اسپانیا و پرتغال بازی کنیم!
پانتهآ: آهااا یواشیواش داره یک چیزایی یادم میاد…
سولماز: ببین اولین بازی با مراکش بود و میتونست خیلی توی روحیهمون تاثیر بزاره؛ چون هم اولین بازی بود، هم میدونستیم بازی با اسپانیا و پرتغال اگر از این سختتر نباشه که سختتر بود، آسونتر هم نیست. اگر اینو نزنیم خیلی بعیده بتونیم اونارو بزنیم. خلاصه که بازی شروع شد و واقعا یک بازی سخت بود. ۹۰ دقیقه جلو تلویزیون حرص خوردیم و بالاپایین شدیم، ولی نه گل زدیم و نه خداروشکر گل خوردیم. هیچی دیگه داشتیم به همون نتیجه صفر_صفر راضی میشدیم که یهو در وقت اضافه، در دقیقه ۹۵ دروازه مراکش باز شد.
پانتهآ: چه چیزایی یادته! (خنده)
سولماز: اول همه فکر کردن “مهدی طارمی” گل زده و کلی بالاپایین پریدن و خوشحالی کردن ولی اگر بازیکن خودمون گل رو زده بود، گلش اینقدر موندگار نمیشد. حالا داستان چی بود؟ داستان این بود که توپ خورد به پای بنده خدا “عزیز بوهدوز” بازیکن تیم مراکش و رفت توی دروازه.
پانتهآ: بندهخدا!
سولماز: اینجوری شد که نه فقط اولین گل ایران، بلکه اولین گل به خودی در جام جهانی ۲۰۱۸ ثبت شد.
پانتهآ: دستشم درد نکنه. (خنده)
موزیک
سولماز: امیدوارم در جام جهانی ۲۰۲۲ که تازگی به مرحلهی اولش صعود کردیم، حسابی از این خاطرههای موندگار بسازیم.
پانتهآ: خب! من و سولماز گفتیم که یاد چی میفتیم، نوبتی هم که باشه مثل همیشه نوبت صدای شماست که برین بشنویم شما با شنیدم اسم مراکش یاد چی میفتین؟
موزیک
ـ من با شنیدن اسم مراکش، یاد یک لیوان چایی نعنایی معطر که تازه دم کشیده و طعم گسی داره میفتم.
ـ اولین چیزی که من با شنیدن اسم مراکش به ذهنم میرسه، پرچمشه. یک پرچم قرمزرنگ با یک ستاره سبز وسطش. نمیدونم دلیلش چیه ولی هر موقع در پرچم کشوری المان سبزرنگی میبینم، فکر میکنم با کشوری عربی و اسلامی طرفم.
ـ من با شنیدن اسم مراکش یاد ادویه میفتم! یک عالمه رنگ، یک عالمه بو و یک دنیا قشنگی! مراکش دقیقا اون چاشنیای که باعث خوشمزگی همه چیز میشه هستش و مزهاش تا همیشه زیر زبونت میمونه.
ـ من وقتی کلمه مراکش رو میشنوم یاد “ویلیام باروز” میفتم. یک نویسنده آمریکایی که در دهه ۶۰ میلادی به شهر طنجه در مراکش رفته و اونجا کتاب هم نوشته.
ـ اولین چیزی که با شنیدن اسم مراکش به ذهن من میرسه، فیلم “کازابلانکا” هستش که توی شهر کازابلانکا در مراکش اتفاق میفته و همیشه وقتی به مراکش فکر میکنم، حس میکنم مراکش جاییه برای عاشق شدن و پناه بردن عاشقا به اونجا؛ دقیقا مثل کاری که کاراکترهای اون فیلم کردن.
ـ اولین چیزی که بعد از شنیدن کلمه مراکش به ذهن من میرسه، این صدای ریخته شدن چای عربی از فاصله زیاد در لیوان هستش که باعث میشه یکسری حبابهای کوچیک روی چایی شکل بگیره.
ـ مراکش من رو یاد یک کشور آفریقایی با جاذبههای تاریخی مختلف، با گردشگری کویر و شترسواری و کشوری دارای قبایل و فرهنگهای سنتی میندازه.
ـ من با شنیدن اسم مراکش یاد خاطرهای از “مصطفی عقاد” کارگردان فیلم “محمد رسولالله” میفتم؛ چون فیلم محمد رسولالله یک بخشهاییش رو در مراکش فیلمبرداری میکنه. در جنگها مجبور میشن از سیاهیلشگر مراکشی استفاده کنن. کارگردان تعریف میکنه در جنگ احد که شکست میخورن؛ ما بهشون گفتیم که در این صحنه شما شکست خوردین و باید فرار کنین و عقبنشینی کنین، ولی مراکشیها زیر بار نمیرفتن و میگفتن ما مسلمانان هیچوقت شکست نمیخوریم و فقط حمله میکنیم.
ـ با اومدن اسم مراکش اولین چیزی که یادم میفته فیلم Only Lovers Left Alive هستش. فیلمی درمورد دو خونآشام عاشق که به خاطر عشقشون سالهاست و سدههاست که زنده موندن و توی کوچه پسکوچههای مراکش قدم میزنن. موقع قدم زدن به کافهای میرسن که “یاسمین حمدان” (یکی از خوانندههای خوب عرب) در حال خوندن آوازیه که اون شهر و کشور رو برای همیشه در ذهن آدم ثبت میکنه.
سولماز: شمایی که الان دارین صدای مارو میشنوین، از همین الان بگم جاتون در اپیزود ما خالیه و ما خیلی دوست داریم در اپیزود بعدیمون، صدای شما هم پخش بشه. کافیه به اینستاگرام علیبابا با آیدی alibaba_travels پیام بدین تا باهاتون تماس بگیریم.
موزیک
سولماز: مهمون پیدا کردن برای اپیزود مراکش خیلی کار آسونی نبود، ولی یک خوششانسش رو پیدا کردیم که دلیل خوششانسیش رو از زبون خودش میشنویم. من فقط در همین حد بگم که ربط داره به اینکه فقط مراکشدوست نیست؛ مراکشدیده هم هست.
پانتهآ: راستشو بگم من خودم خیلی مشتاقم که حرفهای مهمون این اپیزود رو بشنویم؛ چون خیلی کم از مراکش دیدم و شنیدم و قراره حرفاش خیلی برام جدید باشه.
سولماز: منم دقیقا همین جوریام. کلا مراکش خیلی شنیدنی داره!
میگم اگر موافق باشی خیلی دستدست نکنیم و بریم سراغ مهمون اپیزود امروزمون… مهسا نعمت عزیز که یک کولهگرد سفربروئه که خیلی از جاهای مختلف دنیارو تنهایی گشته. خداروشکر شانس اینم داشته مراکش رو بالاپایین کنه و امروز چشم و گوش ما در این سفر بشه.
پانتهآ: سلام مهسا خیلی خوش اومدی.
مهسا: سلام متشکرم.
پانتهآ: مرسی که دعوت مارو قبول کردی.
مهسا: خواهش میکنم. خیلی خوشحالم که اینجام.
پانتهآ: میخوام برت گردونم به سفری که چندین سال پیش رفتی. دقیقا چند سال پیش بوده که رفتی مراکش؟
مهسا: فکر میکنم ۴ سال بیشتره. شاید ۴سال و نیم.
پانتهآ: چون میدونم تو قبل از آقای ضابطیان به مراکش رفته بودی.
مهسا: آره. (خنده)
پانتهآ: چون توی کتابشون اسم تو رو آورده بود.
مهسا: از این بابت هم خوشبختم. (خنده)
پانتهآ: میدونم جزو آدمهای خیلی خوششانسی بودی که فقط راجع به مراکش نشنیدی و رفتی و از نزدیک دیدیش. بگو اصلا چی شد که مراکش رو انتخاب کردی؟ چون معمولا جزو مقصدهایی نیست که حتی تو ذهن ایرانیها بیاد که بخوان بهش سفر کنن و اگر هم بخوان سفر کنن امکانش نبوده و نیست. تو ولی در یک دوره کوتاهی تونستی وارد خاک مراکش بشی و از اونجا دیدن کنی!
مهسا: آره مراکش قشنگ اینجوری بود که انگار ۵ دقیقه در رو باز کردن، دوباره در رو بستن. (خنده) و من تو اون ۵ دقیقه رفتم سُکسُک کردم برگشتم. (خنده)
ببین راستشو بهت بگم مراکش واقعا این مدلی نبود که بگم: «میخوام فلانجا در مراکش را ببینم!» مراکش بیشتر اسمش خیلی برام گنده بود و انگار خیلی برام دور بود! ما همیشه شنیدیم فرانسه و ایتالیا اینجوریه و آدمهایی که رفتن میان تعریف میکنن؛ اما هیچوقت نشنیده بودیم که مراکش چی…؟!
پانتهآ: آره…
مهسا: هیچوقت از هیچکس نشنیده بودیم. به علاوه اینکه یکی از اسمهایی که برام بار سنگین داشت “کازابلانکا” بود. من روزیام که داشتم بلیط میخریدم ذوق داشتم که مقصدم کازابلانکاس! خیلی شیک بود…
پانتهآ: دقیقا. (خنده) اسم باکلاس و دهنپرکنی داره.
مهسا: آره. حرف عجیبیه ولی همیشه انگار خیلی دور بود. شاید مثالش هم نتونم بگم که مثالش الان برای من فلانجاست که همچین حالتی داره. به علاوه اینکه من اون موقع با آقای “علیرضا قربانی” کار میکردم؛ مدتی قبلش آقای قربانی برای فستیوالی به مراکش رفتهبودن. ایشونم از اونجا تعریف کردن.
پانتهآ: پس در واقع جرقهاش از اونجا خورد!
مهسا: آره جرقهاش از اون فستیوالی بود که آقای قربانی رفته بود. خبری اومد که سفارت باز شده و روابط دوباره از سر گرفته شده. من اینجوری بودم که: «برم دیگه!» خیلی سریع سرچ کردم و رفتم سفارت. الان اسم کوچهاش رو یادم نمیاد ولی تو پاسداران پایین چهارراه فرمانیه بود. من رفتم اونجا و دیدم یک ساختمون شبیه به خیلی از خونهها بود و خیلی شبیه سفارت نبود. تنها چیزیش که مشخص بود سفارته، یک کیوسک پلیس سر در ساختمون و یک پرچم بالای ساختمون بود. ساختمون بسیار معمولی بود با در بسته! من رفتم در زدم. بعد یک زمانی یک آقایی لِخلِخ کنان با دمپایی اومدن دم در و شروع کردن به عربی حرف زدن. گفتم: «من ویزا و فلان…» گفتش: «فرانسه میتونی صحبت کنی؟» گفتم: «نه.» چون اونا عربی صحبت میکنن اگر بلد نیستی فرانسه! یعنی زبون دومشون فرانسهاس. خلاصه که یکسری کاغذ به من داد؛ معلوم بود که برو اینارو بیار! من رفتم مدارک رو جمع کردم. دوباره که رفتم یک خانومی اونجا بودن (که بهشون میگفتیم فهیمه جون) که یک مقدار خیلی کمی فارسی بلد بودن. من باهاشون صحبت کردم. اون موقع اینجوری بود که سیستم توریستی خیلی به راه نبود و میگفتنک «برای چی میخوای بری؟» یعنی باید خیلی بهشون ثابت میکردی که من قصد سفر دارم. حالا چرا سفر میخوای بری؟ چرا با تور نمیخوای بری؟ چون اون موقع تور هم میبردن. من یک بلیط رزرو باید بهشون نشون میدادم، من یک رزرو یک ماهه کرده بودم که از توی اون تایم یک تایم دو هفتهای دربیارن. جالب اینجا بود که اون روز هی به من میگفتن: «چرا میخوای یک ماه بمونی؟» من میگفتم: «من نمیخوام یک ماه بمونم! من میخوام از این تاریخ یک مدتیش رو بمونم.» آخر سر متوجه حرف من نشدن و اون یک ماه رو حتی بیشتر (حدود ۴۰ روز) به من دادن.
پانتهآ: (خنده) مجبور شدن.
مهسا: گفتم دستتون درد نکنه. (خنده) واقعا در این حد بود که خودشم نمیدونستن میخوان چکار کنن! پاسپورتها میرفت رباط و دوباره برمیگشت ایران و حتی سیستم ویزا دادن در اینجارو نداشتن! روزی که ویزا گرفتم، دیدم که واقعا دارم میرم مراکش! و خیلی برام هیجانانگیز بود. حتی سورسی هم نبود که بری بپرسی و بخونی؛ البته بود نه اینکه کلا نبود، این چیزا همیشه هست ولی منظورم سورسهای قابلملموستره. همیشه دیدین یکسری از سفرنامهها انگار خیلی از ما دورن!
پانتهآ: مسافرهای ایرانی دیگهای نبودن که تجربهی مشابهی داشته باشن؟
مهسا: مسافر ایرانی هم بوده ها. خب خیلیا با پاسپورتهای جاهای دیگه رفته بودن؛ ولی اون چیزی که من دنبالش بودم نبود. تا اینکه یکبار یکی از دوستام به من زنگ زد. گفت: «مهسا یک دختری اومده ایران. من امشب دارم باهاش میرم بیرون و این مراکشیه!» خیلی به سفرم نزدیک بود. فکر میکنم چند روز مونده بود به سفرم. دوستم گفت: «میخوای باهاش حرف بزنی؟» گفتم: «آره.» چون بالاخره یکی بود که میتونستم ازش بپرسم من کجا برم؟ چکار کنم؟ رفتم باهاش صحبت کردم و هنوز هم با “یاسمینا” در ارتباطم. اونم خیلی با ایران حال کرده بود.
پانتهآ: اونم تو همین بازهای که روابط از سر گرفته شده بود اومده بود ایران؟
مهسا: اون مراکش زندگی نمیکرد و قطر بود. یعنی سالها بود که مراکش زندگی نمیکرد؛ ولی به من گف: «به نظر من اینجا برو، اینجا اصلا نرو، این کارو بکن، اینکارو نکن…» و یکسری از این نظرات به من داد. منم گفتم: «عالی شد!» و بلند شدم رفتم. ولی میگم هیچ جارو نگرفته بودم و رزرو نکرده بودم. مثلا یاسمینا یک مقدار بهم تاکید میکرد که اینجاها یک مقدار باحجاب برو، اینجاها حلقه بنداز…
پانتهآ: فوتوفنهاشو بهت گفته.
مهسا: آره که مثلا چه کارا بکن.
پانتهآ: ک مثلا دختر مجرد باشی اذیتت میکنن!
مهسا: آره ولی ببین من خیلی ندیدم. کلا ما آدمهای خیلی تو زرورق بزرگ شدهای نیستیم! شاید برای یک دختر اروپایی که از سوئد پا میشه میره اونجا این چیزا براش دغدغه باشه؛ ولی ماها خاک صحنه خوردهایم! (خنده) برای همین واقعا اینجوری نبود که خیلی برام بولد باشه و بگم آدمهای حیضی هستن… نه اصلا اینجوری نبود.
پانتهآ: صرفا یک توصیه بوده…
مهسا: آره فکر میکنم اونم خواسته نصیحت خواهرانه بکنه. (خنده) اتفاقا همین یاسمینا یک حرف خیلی جالبی به من زد. من برگشتم بهش گفتم: «امنه؟» گفتش: «مهسا تهران امنه؟» گفتم: «نمیدونم!» گفت: «ببین تو هرجایی که میری باید یک مراقبتهایی داشته باشی. من نمیتونم الان بهت بگم کل شهرهای اونجا امنه و برو بگرد! از طرفی نمیتونم بگم مراقب باش که هر لحظه قراره بهت دزد بزنه. تو مراقبتهای خودتو بکن.» دیدم راست میگه؛ تو هرجایی که بری به هر حال باید یکسری مراقبتهایی انجام بدی و بحث فرانسه و آلمان و آمریکا و اینجا نیست.
پانتهآ: یکسری محله ناامن داره، یکسری محله امن داره…
مهسا: دقیقا. و من اونجا بود که ترسم ریخت، چون اینقدر ناشناختهاس که آدم نمیدونست با چه چیزی مواجه میشه و خب شهرهای امن و ناامن هم داشت.
پانتهآ: خب پس رسیدی به اینکه یاسمینا رو دیدی و برای سفرت برنامهریزی بیشتری کردی…
مهسا: آره و رفتم اونجا. برای اولین بار بود که من خیلی پلنی برای خودم نچیده بودم.
پانتهآ: یعنی اون ۳۰ روزی که گفته بودی رو قرار بود…
مهسا: نه من ۳۰ روز نبودم. الان خیلی دقیق یادم نیست ولی یکم بیشتر از دو هفته شد. البته کمه… من کلا مراکش رو خیلی با ایران مقایسه میکنم؛ به خاطر اینکه آبوهواش مثل ما بود و از اون بالا تا پایینش همه چی میدیدی! سرما میدیدی، کویر میدیدی، جنگل میدیدی و خیلی این مدلی بود. به علاوه اینکه یکسری شهر معروف داره که همه میرن، ولی یکسری جاهایی هم داره که خودمم نرفتم ولی دفعه دومی که میخواستم برم، برای دیدن اونجاها میخواستم برم. شما هیچوقت با یک سفر دو هفتهای نمیتونی ایران رو بگردی و اصلا امکان نداره. حالا باز میرسیم جلوتر که من یک دوستی اونجا پیدا کردم که اصلا نمیدونست ایران کجاست! وقتی بهش گفتم ایرانیام اینجوری بود که: «فکر کنم ……. آره؟!» در این حد نمیدونست ایران کجاست!
پانتهآ: باز فکر کنم ماها بیشتر راجع به مراکش شنیدیم تا اونا راجع به ایران…
مهسا: آره. اولا که اونجا همه فکر میکردن من ترکیهای هستم!
پانتهآ: از روی ظاهر؟
مهسا: احتمالا از روی ظاهر و اینکه هیچوقت مسافر ایرانی نداشتن. من یکبار فکر کنم و اگر اشتباه نکنم در شِفشان بود که رفتم یک رستورانی غذا بخورم، یک آقایی پرسید: «کجایی هستید؟» گفتم: «ایرانیام.» قشنگ لحنش اینجوری بود که: «اووووه من خیلیییی وقته از ایران مسافر نداشتم!!!»
پانتهآ: فکر کنم از بعد از انقلاب ایران ارتباطمون قطع میشه.
مهسا: دقیقا. اینجوری بود که ایرانیییی!!! اوناهم کم دیده بودن و اصلا ندیده بودن! اون دوست من بعد از سفر من که از مراکش برگشتم ایران، اون سه بار اومده ایران.
پانتهآ: خب خوبه. (خنده)
مهسا: جالبه قشنگ برنامه چینده! عکاسه. یکبار عید اومده، یکبار رفت جنوب عکاسی کرد، یکبار غرب ایران رو عکاسی کرد.
پانتهآ: درست اومده گشته.
مهسا: آره دقیقا. مراکش هم جایی نیست که با یک سفر بگی من رفتم مراکش رو دیدم؛ اصلا امکان نداره…
موزیک
پانتهآ: تو ۵ تا شهر رو انتخاب کردی برای دیدن؟
مهسا: من تقریبا ۴ تا شهر رو انتخاب کردم. این وسطا یک روستا رفتم و اون شهر نبود. من خیلی بدون مقصد رفتم و توی پرواز تصمیم گرفتم که کازابلانکا نمونم.
پانتهآ: مقصد اولت کجا بود؟
مهسا: ببین من پروازم به کازابلانکا بود. من میرفتم تهران، بعد استانبول و بعد کازابلانکا.
پانتهآ: پس از همون جای شیک شروع کردی… (خنده)
مهسا: آره. ولی یک چیزی بگما؛ آدم وقتی میره اونجا اسم کازابلانکا خیلی براش فرو میریزه!
پانتهآ: یعنی اسمه ربطی به شهر نداره…
مهسا: آره. اصلا یک تهران زشته! تهران خودش زشته، کازابلانکا از اون زشتتره!
پانتهآ: اون فیلم کازابلانکا باعث و بانی سفرت بود یا نه؟ صرفا اسمش بود؟!
مهسا: نه من اون فیلم رو هنوزم ندیدم. البته که اون کافه معروف کازابلانکا رو رفتم. من فکر میکردم اونجا حتی فیلمبرداری شده…
پانتهآ: نه استدیو بوده…
مهسا: خود فیلم کازابلانکا توی یک استدیو بوده! ولی یک جایی رو دقیقا شبیه همون کافه درست کردن که اونجارو هم رفتم. ولی کازابلانکا اسمش خیلی بزرگه ولی خودش جذابیت خاصی نداره!
پانتهآ: خب بیا از بعد ورودت بگو که ببینیم چکار کردی؟ کجاهارو دیدی؟ کجاهارو گشتی؟
مهسا: آره داشتم میگفتم… توی پرواز من تصمیم گرفتم کازابلانکا نمونم. گفتم حالا که پرواز برگشت من از کازابلانکا هست چرا این کارو بکنم؟! کلا من اینو توصیه میکنم که اگر پرواز برگشتتون هم از یکجاست، همون اول اونجارو نگردین، چون به هر حال شما باید از همونجا دوباره برگردی، پس بزار آخر سفرت بیا اونجا و اول سفرت رو اونجا نمون. مثلا درمورد من این اشتباهی بود که توی کرواسی کردم؛ من اونجا به پایتخت رسیدم و از پایتخت برمیگشتم، میتونستم اولش اینقدر اونجارو نگردم! میرفتم کل کشور رو میگشتم آخرش میومدم پایتخت. انگار یک استراحت دو سه روزه هم میکنی. برای همین این تصمیم رو اونجا گرفتم. چکار کردم؟ از خود فرودگاه کازابلانکا، رفتم گفتم: «آقا چجوری میشه رفت مراکش؟» گفت: «قطار داره.»
پانتهآ: اینم بگیم چون خیلیا نمیدونن؛ در واقع مراکش اسم یکی از شهرهای بزرگ کشور “مغرب” هستش، ولی تو ایران ما بهش میگیم مراکش.
مهسا: البته نمیشه گفت به اشتباه؛ چیزیه که جا افتاده.
پانتهآ: راجع به خیلی از کشورها این اتفاق افتاده. آلمان هم همینطوره دیگه؛ یکی از قومهای اون کشوره که ما به اسم آلمان میشناسیم.
مهسا: آره. ما میگیم مراکش ولی مراکش اسم یک شهره و اسم کشور به عربی “مغرب” و به انگلیسی Morocco هستش. حالا از اینجا به بعدش ما هر چی میگیم مراکش، منظورمون شهر مراکشه. (خنده)
پانتهآ: آره. (خنده)
مهسا: خلاصه من به اون آقا گفتم برم مراکش، اون آقا گفت: «یک قطار هست که از فرودگاه میری یک ایستگاه، اونجا عوض میکنی و میری مراکش.» جالبه که مرده گفت: «بلیط VIP میخوای یا معمولی؟» منم گفتم: «معمولی.» فاز این بودم ک کم خرج کنیم و اینا… فرقش چقدر بود؟ یک دلار! ولی تفاوتش چی بود؟ تفاوتش این بود که با بلیط معمولی تو صندلی نداری!
پانتهآ: بعد اون موقع یک دلار چقدر بود؟
مهسا: سه هزار تومن!
پانتهآ: تازه با دلار ۳۰۰۰ تومنی… (خنده)
مهسا: آره ۳۳۰۰ بود! من گفتم: «نه VIP؟؟؟!!! اصلا زشته ما VIP سوار شیم، معمولی بده.» و فرقش این بود که معمولیا صندلی نداره، ولی VIP صندلی داشتن. اونجا صندلی نداشته باشی اینجوریه که باید بری بجنگی دیگه…
پانتهآ: خب…
مهسا: منم بلیط معمولی گرفتم و رفتم اون ایستگاه عوض کردم و منتظر قطار نشسته بودم. قطار نیومد و منم همینجوری در حین انتظار، داشتم دنبال جا توی شهر مراکش میگشتم. آقا یکجا، دوجا، سهجا، اصلا نیست!!! رقم رو میبردم بالا، میاوردم پایین، مکانشو میبردم خارج شهر، داخل شهر ولی هیچ جایی پیدا نشد! تا اینکه یک خانم خیلی شیک و مجلسی اونجا ایستاده بود. گفتم: «شما هم دارین میرین مراکش؟» گفت: «بله.» گفتم: «من هرچی دارم میگردم اونجا هیچ جایی رو پیدا نمیکنم!» پوزخندی به من زد و گفت: «تو جا نداری؟!» گفتم: «نه.» گفت: «نرو!» گفتم: «برای چی؟» گفت: «اینجا کنفرانس چیچیک اقلیمی هستش و از همه ی کشورها اومدن…»
پانتهآ: و تو خبر نداشتی؟!
مهسا: خبر نداشتم! البته که شانس هم آوردم. بخاطر همون کنفرانس، شهر خیلی قشنگ و تمیز شده بود.
پانتهآ: (خنده)
مهسا: خیلی امن بود، همه جا پلیس بود…
پانتهآ: یکجا به نفعت شده یکجا به ضررت. (خنده)
مهسا: آره. خانومه گفت: «جا اصلا پیدا نمیکنی.» منم تو دلم هی میگفتم چکار کنم چکار نکنم؟! به یکی از آشناهامون زنگ زدم. گفتش: «اگر اینجوریه که اصلا جا پیدا نمیکنی.» تو همین حینوواحین من خوشحال بودم که اینجا فیلترینگ نداریم و رفتم تو فیسبوک… واقعا نمیدونم چرا!
پانتهآ: مواجهات با بحران رو دوست داشتم. (خنده)
مهسا: رفتم تو فیسبوک و منتظر قطار هم بودم که خیلی دیر کرده بود. تو فیسبوک دیدم یاسمینا که صحبتشو کردیم یک گروه فیسبوکی تشکیل داده و دوستهای مراکشیش رو اد کرده بود و گفته بود: «بچهها این دوست من مهساس، ایرانیه و اومده کشور مارو بگرده. گفتم بشناسیش تا اگر خواستین اینور اونور برین…»
پانتهآ: بدون اینکه تو ازش درخواست بکنی این کارو کرده بود؟
مهسا: آره خودش این کارو کرده بود.
پانتهآ: خببب جالب شد!
مهسا: و واقعا فرشتهی نجات من شد! در جواب یک آقایی مسیج زده بود: «چه عالی! اسم من یونسه و هر کاری داشتی به من زنگ بزن.» و شمارهاش هم گذاشته بود. منم معطل نکردم و همونو زنگ زدم:
_الو سلام یونس من مهسام دوست یاسمینا…
گفتش که چطوری و اینا؟ منم گفتم: «یک مسالهای؛ من الان کازابلانکام، دارم میرم مراکش و جا ندارم! و چیکار باید بکنم؟!» دیدم داره میخنده. گفتم: «چی شد؟» گفت: «من و همسرم فرانسه زندگی میکنیم. من یک نمایشگاه عکس دارم تو مراکش و الان اومدیم اینجا و یک خونه اجاره کردیم، دنبال خونه یکخوابه بودیم ولی پیدا نشد مجبور شدیم دوخوابه اجاره کنیم. دوست داری بیای اینجا؟!» گفتم: «اینکه خیلی خوبه…»
پانتهآ: (خنده) شانسهایی که فقط تو سفر در خونه آدم رو میزنه.
مهسا: دقیقا! گفتش که از ایستگاه قطار مراکش تا این خونه سه دقیقه راهه و به ۳ دقیقه میرسی اینجا! بعدم گفت: «خودم میام دنبالت.»
پانتهآ: باورت میشد؟ (خنده)
مهسا: مثل فیلم سینمایی بود! همینجوری که داشتم با تلفن صحبت میکردم، قطار بعد از ۴۵ دقیقه،یک ساعت تاخیر، از دور رسید. الان دقیق یادم نیست چقدر ولی تاخیرش خیلی زیاد بود. دیگه با خودم گفتم: «خب پس سوار شم.» اگر این اتفاق نمیافتاد، واقعا سوار نمیشدم.
پانتهآ: ولی چه شروع جذابی شد!
مهسا: البته خیلیم جذاب نبود چون تا اونجا ایستادم. (خنده)
پانتهآ: تا تو باشی سر ۳ هزار تومن… (خنده)
مهسا: از اونجا به بعد هرجا میرفتم بلیط قطار بگیرم میپرسید میگفتم: آقا VIP بده. (خنده)
پانتهآ: حالا الان اختلاف دلار زیاده ولی اون موقع سر ۳ هزار تومن!!! (خنده)
مهسا: آقا شما بگو ۳۰ هزار تومن! بخدا میارزید. فکر کنم از کازابلانکا چهار ساعت و نیم راه بود.
پانتهآ: تو احتمالا قطارهای ایران رو تو نظرت داشتی که VIP و معمولی خیلی فرقشه.
مهسا: آره دقیقا! الان فکر کردم VIP یک خدمات لوکسی داره…
پانتهآ: گفتی میخوام چکار…
مهسا: بعد دیگه رفتم مراکش. اون چند روز هایلایت سفر من همین زوج یونس و ویان بودن که خیلی آدمهای مهربونی بودن و ما همچنان با هم در ارتباطیم. اولش هم واقعا نمیدونستن ایران کجاست! جالبه تنها چیزی که از ایران میدونستن یک آهنگی بود که گوش داده بودن.
پانتهآ: چی بوده؟
مهسا: الان بهت میگم… خودمم دقیقا نمیدونم کی خونده. «خنک آن دم که نشستیم در ایوان من و تو…» که یک حالت ریمیکسی هم داره.
پانتهآ: آها اونی که خانومه میخونه…
مهسا: آره آفرین. فقط اونو میدونستن ایرانیه. گفت توی پاریس این خیلی هیته و تو بارها خیلی پخش میشه.
پانتهآ: چه باحال!
مهسا: و کلا نمیدونستن ایران کجاست! من اینقدر براشون توضیح دادم و تبلیغ میکردم. هی میگفتم: تو که عکاسی، تو که فلانی… و تا الان یونس سه بار اومده ایران.
پانتهآ: مثل اینکه خیلی خوب تبلیغ کردی. آفرین. (خنده)
مهسا: (خنده) منو بفرستین توریست بیارم.
پانتهآ: تو رو به عنوان نماینده میفرستیم اونور. (خنده)
مهسا: و ویان هم اومد. ویان یکبار با یونس اومد یکبار با خواهرش تنها. الان یونس خیلی کامل ایران رو گشته و عکاسی کرده. جاهای خیلی عجیبغریبی هم رفته! یکبار بهش زنگ زدم گفت: «کرمانشاهم.» گفتم: «عالی شد چون من تا حالا اونجارو نرفتم!» (خنده) بعدش تعریف کن چجوری بود. اون سفر خیلی جذاب بود به این خاطر که آدمهای خیلی خوبی بودن و دید درستی داشتن. ما میشستیم راجع به فرهنگهامون صحبت میکردیم. من قشنگ یادمه یکی از هایلایتهای سفر من، شبی بود که دوتایی نشستیم برای هم موسیقیهای ایرانی و مراکشی میذاشتیم.
پانتهآ: چه جالب!
مهسا: یکی من میذاشتم میگفتم: «اینو گوش بده مال آقای شجریانه…»
پانتهآ: پس باید موزیکهاتو بگیریم که توی این اپیزود استفاده کنیم.
مهسا: آره. قشنگ یادمه استاد شجریان رو گذاشته بودم و مثلا میگفتم: «این همیشه استاد ما بوده…» و گوش میدادیم. تموم که میشد میگفت: «حالا بیا یه تِرک از ما گوش بده.» و اونو گوش میدادیم. توی سفر دوست درست پیدا کردن خیلی خیلی قشنگه!
پانتهآ: این اتفاقها اتفاقهایی هستش که تو وقتی تنهایی سفر میکنی فرصت تجربهشون رو داری.
مهسا: آره دقیقا.
پانتهآ: وقتی با جمع سفر میکنی، هر کسی نمیتونه میزبانت بشه و نمیشه وارد جمعهاشون بشی.
مهسا: و خوبیش هم این بود که صبح به صبح بهم میگفت این کارارو بکن و خداحافظ! و من میرفتم شهر رو میگشتم. حتی یادمه اونجا یونس گفتش که به نظر من بعد اینجا برو بالای بالا “طنجه” و دوباره برگرد پایین و کازابلانکا و خداحافظ. حتی باز من این پیشنهاد رو به من داد که یک اتوبوس شب بگیر که یک شبت رو سیو کنی و پول جا ندی. چون از جنوب به شمال الان خیلی دقیق یادم نیست ولی فکر میکنم که بیشتر از ۱۲ ساعت قطارش بود. من بلیط شب گرفتم، شب تو قطار خوابیدم و صبح به تنجه رسیدم و واقعا اینجوریه که انگار میرفتی یک کشور دیگه!
پانتهآ: قبل از اینکه بریم طنجه میخوام از مراکش بیشتر برامون بگی.
مهسا: کارتون علاالدین دیدی؟
پانتهآ: اوهوم.
مهسا: اون اولش میمونه میدوئه توی شلوغیهای بازار…
پانتهآ: آره…
مهسا: مراکش واقعا اون شکلی بود و واقعا یک چیز عجیبغریبی بود. قشنگ فکر میکنی رفتی دوره قدیم تو همون کارتون علاالدین…
پانتهآ: بافتش اینقدر حفظ شده؟!
مهسا: کلا جاهای بافت حفظشده و حفظنشده داره. من تو جاهای شهریش خیلی نمیرفتم، من بافتهای قدیمی و به اصطلاح Old town که خودشون میگن رو میرفتم. یکی از چیزهای خیلی جالب برای من این بود که تقریبا در هر شهری نه در همهی شهرها، انگار یک رنگی غالب بود. رنگ غالب مراکش قرمز بود؛ یعنی خونهها، دیوارها و انگار اون گِلی که باهاش دیوارهارو گِل گرفته بودن… این خاکی که قرمزه چیه؟ رسه؟!
پانتهآ: آره رس.
مهسا: معمارها باید بیشتر نظر بدن (خنده) ولی فکر میکنم کل شهر از همون خاکه چون قرمزه. جالبه که میری کازابلانکا کل شهر سفیده. اصلا کازابلانکا یک اسم دیگه داره که اگر تلفظش رو درست بگم بهش میگن “دارالبیضا” به معنی شهر و خانه سفید چون اونجا همه چی سفیده! واقعا کاش چشممون اینجوری بود که شما پلک میزدی عکس میگرفتی چون چشم برمیگردونی و هرجارو که نگاه میکنی، خیلی دیدنی و زیباست. یک جاهایی واقعا سنت و لباسهاشون رو حفظ کردن. این لباسشون که اسمش هم یادم رفته… منو ببخشید دیگه ۵ سال گذشته. (خنده)
پانتهآ: اوکیه. (خنده)
مهسا: یک لباسی دارن که عباماننده و یک کلاهی پشتش داره که کلاهش رو میندازن روی سرشون. کلاه تیزی هم داره.
پانتهآ: چیزهایی که تعریف میکنی قشنگ شبیه کارتوناست! (خنده)
مهسا: آره دقیقا. کلاه تیزی داره که به غیر از جوونها و نوجوونهاشون که امروزی میگشتن، آقایونشون واقعا میپوشیدن. توی قسمت Old town هم که میرفتی، همه از اینا تنشون بود و خیلی زیباست. اونجا من با پدیدهی زیبای “چای نعنا” آشنا شدم…
پانتهآ: بهبه.
مهسا: اولین باری که خوردم اصلا فکر نمیکردم یکجوری معتادش بشم که توی سفر به ناهارم فکر نکنم، به این فکر کنم که کجا برم بشینم چای نعنا بخورم! در این حد واقعا. خیلی خیلی جذاب بود. سعی هم کردم وقتی برگشتم تا یک حدی بتونم درست کنم، ولی اصلا نمیشد. نعنای اونا از اساس با نعنای ما فرق میکنه. تند و تیزتره. نعنای مارو به عنوان نعنا اصلا قبول ندارن. نمیدونم شماها این تجربه رو دارین یا نه ولی در جنوب ایران هم نعناشون با ما فرق میکنه.
پانتهآ: امتحان نکردم.
مهسا: اصلا به نعنا آبادانی معروفه.
پانتهآ: کنجکاو شدم!
مهسا: من یادمه خالهام چون شیراز زندگی میکنن، برامون نعنا میگرفتن، پکی بستهبندی میکردن و برامون میفرستادن تهران. برای همین چای نعناهایی که ما اینجا میخوریم، خیلی چای نعنای مراکشی نیست.
پانتهآ: ولی احتمالا با نعنای آبادان بشه.
مهسا: آره. باید با نعنای آبادان امتحان کنیم. و اینکه اونا چای سیاهی هم که توش میریختین چای سیاه متفاوتیه. چای سیاه و سبز قاطیه و چایشون با ما فرق میکنه؛ برای همین ما تلاش خودمون رو میکنیم ولی بدونین که اون چایی که اونجا میخورین خیلی متفاوته.
سولماز: مهسا برای من یک سوالی پیش اومد؛ تو قبل از اینکه بری مراکش، چه تصویری از اونجا داشتی؟ بعد رفتی اونجا تصویری که داشتی خیلی فرق داشت یا همونی بود که فکر میکردی؟
مهسا: ببین جوابی که به این سوال میدم شاید خیلی عجیبغریب باشه، ولی من هیچ تصویری نداشتم! یکی از چیزهایی که من دوست دارم اینه که آدم تصویری نداشته باشه! تا وقتی تصویر نداری، میری اونجا و از اولشو خودت مینویسی…
پانتهآ: شاید تصویره نه ولی ذهنیت و قصهای توی ذهنت شکل گرفته که رفتی دیگه. مثلا از صحبتهای آقای قربانی…
مهسا: گفتم که همین. واقعا چیز خاصی نبوده. یک چیزی هم بگم؛ باز شاید اینم بدآموزی داشته باشه ولی من قبل از سفرهام خیلی سرچهای آنچنانی نمیکنم. یعنی سرچ اساسی من یا تو راهه یا وقتی اونجا رسیدم. دلم میخواد اینجوری باشه که بزار برم ببینم چی میشه… تو وقتی یکسره سرچ میکنی و میخونی، دیگه خوندیش…!
پانتهآ: همه چی برات اسپویل میشه دیگه.
مهسا: آره! من واقعا یک مقدار خیلی زیادیشو نگه میدارم که برم اونجا.
سولماز: یک چیز دیگهای راجع به خود مراکش خونده بودم و برام جالب بود؛ یک میدونی بود که توش معرکهگیری میکنن! فکر میکنن اون خیلی پرداستان و پرماجراست…
مهسا: آره. ببین یک میدونی دارن به اسم “جامع الفنا”؛ فَنا فِنا که اینشو خیلی نمیدونم…
پانتهآ: اتفاقا ما برای تلفظها روی تو حساب کردیم. چون خودمون فقط خوندیم و گفتیم مهسا هر چی گفت همونجوری میگیم. (خنده)
مهسا: من فکر میکنم خودشون فِنا میگن ولی همون معنی فَنارو میده، چون اگر اشتباه نکنم چیزی که من اونجا شنیدم این بود که خیلی قدیمترها اینجا میدونی بوده که آدمهارو اعدام میکردن. من این چیزا خیلی برام هیجانانگیزه؛ به همین خاطر حسی که برام داشت اینجوری بود که انگار روح تمام آدمهایی که اونجا اعدام کردن همونجا مونده. اونجا برام واقعا عجیب بود!
پانتهآ: من این حس رو توی “زندان قصر” تجربه کردم.
مهسا: اونجا هم رفتم.
پانتهآ: که چقدر عجیبه جایی که یک روزی غمگینترین نقطه شهر برای یک عده بوده، ما الان داریم توش قدم میزنیم و تبدیل به یکجای تفریحی شده.
مهسا: شاید واژه خیلی زیبایی نباشه ولی اونجا انگار همه مجنون بودن. ببین هر کی هر چیزی که داشت و هر کاری که بلد بود داشت انجام میداد. خیلیم جنبه شو و توریستی نداشت.
پانتهآ: یک معرکه واقعی بوده.
مهسا: ببین آدم متوجه میشه که یک چیزی چیدن که آدم بیاد ببینه و بفروشن یا یک چیزی واقعا همینه. مثلا دارم بهت میگم شما اوایل جمعهبازار تهران رو یادتونه؟
سولماز: آره.
مهسا: تا اینکه شد یک شویی که آدما برن اونجا…
پانتهآ: آفرین.
مهسا: این شبیه اون اوایلهاس. ببین من عجیبترین چیزی که دیدم این بود که یک بندهخدایی نشسته بود و درهای قوطی نوشابه میفروخت!
پانتهآ: به چه درد کسی میخوره؟
مهسا: اصلا همینجوری نشسته بود. یکی نشسته بود با نخ یک چیزی رو جابهجا میکرد. بعد غذاهایی که همونجا به حالت Street Food داشت درست میشد، دود میپیچید، بوی غذا میاومد، هر کی داشت هر کاری میکرد، یک میمون میپرید اون بالا، یک طوطی میاومد… و اونجا من خیلی یاد علائدین افتادم. (خنده)
پانتهآ: دقیقا. تو که داشتی تعریف میکردی برای منم همون تداعی شد.
مهسا: و خیلی عجیب بود. واقعا عجیب بود. این افرادی که کفبینی میکنن و فالت رو میگیرن، خیلی خیلی زیبا بود. زنجیر پاره میکنن و از این کارا…
پانتهآ: تو به عنوان یک دختر تنها، اونجا اذیت نشدی؟
مهسا: نه واقعا.
پانتهآ: پس خیلی خوبه.
مهسا: خیلی خیلی جای هیجانانگیزی بود. یعنی اگر ایشالله دوباره رفتیم یا کسی رفت…
پانتهآ: دوباره باز شه… (خنده)
مهسا: بعد جالبیش اینجا بود که من تقریبا از دمدمهای غروب که هنوز هوا روشن بود، من اونجا بودم تا کاملا شب شد و تاریک شد. یعنی یک سِیر جالبی بود؛ چون آدمها میان و جمع میشن و اولش هیچی نیست و یک مکان کاملا خالیه، کمکم میان میشینن و جمع میشن. یک عدهای دورهم نشسته بودن و از آهنگهای مراکشی میخوندن، اونور یکی داشت زنجیر پاره میکرد (خنده) و واقعا فضای عجیب و سنگینی بود. منظورم از سنگین بار معنایی بد نیست ولی سنگین بود. میگم منفی نگاهش نکنید ولی خیلی جای سنگینیه.
سولماز: مهسا من داشتم راجع به مراکش سرچ میکردم و میخوندم، یک رنگی در مراکش هست که به اسم رنگ “آبی ماژورلی” معروفه. ما یک آبی ایرانی هم داریم که به شکل جهانی معروفه و رنگش خیلی شبیه اونه. من راجع بهش خوندم و دیدم داستان خیلی جالبی توی باغی که درست کردن داره، اون باغ رو دیدی؟ یکخورده ازش میگی؟
مهسا: آره “باغ ماژورل” رو من رفتم دیدم. اون آبی ماژورلی آبی کاربنیماننده…
سولماز: آره.
مهسا: داستانش هم جالبه که بدونین… آقای “استند لورن”، بازم این مثل این کلماتیه که…
سولماز: هزارتا تلفظ مختلف داره…
مهسا: آره تلفظ مختلف داره. این آقا عاشق مراکش بوده و همیشه به مراکش سفر میکرده. اونجا میشنوه که دارن یک خونهباغی رو وسط شهر خراب میکنن. میگه: «حیفه.» و اونجارو میخره. خودشم اصالتا فرانسوی بوده. این خونه رو هم برای پارتنرش میخره و با هم در رفتوآمد بودن. خودشم خیلی عاشق این خونه بوده. من اصولا این طراحهارو نمیشناسم ولی اونجا که رفتم فهمیدم طراح خوبی بوده. رنگبندیهاشو که ببینی میفهمی چقدر شبیه به طراحیهاش هستش و چقدر جسارت رنگی داره. باغ بسیار زیبایی بود. گونههای گیاهی عجیبغریب زیادی توش بود. یک راه زیبایی داشت که به یک عمارتی میرسیدی که با همون آبی ماژورلی که گفتی، اون وسط میدرخشید. جالب اینجاست که وصیت میکنه بعد از مرگش جسدش رو بسوزونن و خاکش رو توی این باغ پخش کنن. یادبودش اونجا هست و خب باغ خیلی زیباییه. ولی یادمه بلیطش گرون بود! خیلی چیزارو یادم نیست ولی اینو یادمه… (خنده)
پانتهآ: اونجا VIP نگرفتی؟ (خنده)
مهسا: اینو یادم بود ک بلیطش گرون بود ولی واقعا زیبا بود.
سولماز: و یک چیز جالبی هم که راجع بهش خوندم این بود که میگفتن با اینکه اصالتا فرانسوی بوده و خودش طراح بوده، موقع طراحی سبک معماری مراکش رو حفظ کرده که یکدست باشه و این باغ به وصله ناجوری توی شهر تبدیل نشه.
مهسا: آره اینجوری بود. ولی میگم اون لحظه اولی که من اون عمارت با اون دیوارهای آبی رو دیدم، چون چشممون به دیدن یهویی همچین رنگی وسط یک همچین جایی عادت نداره، به نظرم خیلی زیبا اومد.
پانتهآ: فکر کنم با توضیح خیلی نشه توصیفش کرد…
مهسا: آره عکساشو حتما بزارین.
پانتهآ: باید عکسش رو بزاریم توی مجله علیبابا که ببینن چون واقعا نمیشه توصیفش کرد و خیلی خوشگله.
موزیک
پانتهآ: بعد از مراکش مقصد بعدیت کجا بود؟
مهسا: مقصد بعدیم شهر طنجه بود. اگر نقشه مراکش رو تا کنین، مراکش و طنجه دقیقا میافتن روی هم. اون جنوبه جنوب، این شماله شمال.
پانتهآ: برای سفرت شهرهای با فاصلهی زیاد هم انتخاب کردی!
مهسا: آره دیگه. تصمیم بر این شد که بریم اون بالا، بعدش لیز بخوریم بیایم تا کازابلانکا.
پانتهآ: میخواستی چیزهای مختلفی رو تجربه کنی که اینقدر مقصدهای دور از هم انتخاب کردی.
مهسا: طنجه که دیدنش بایدیه.
پانتهآ: از شهرهای مهمشونه…
مهسا: آره. من اینجوریام که کازابلانکارو ندیدی هم ندیدی، ولی طنجه رو حتما برو! چرا؟ چون طنجه دقیقا نوک دماغ مراکشه و بسیار نزدیک به اروپاست. بسیار نزدیک که بهت میگم اینجوریه که یک کافهای داره که به این معروفه که میری میشینی اونجا چای نعنات رو میخوری و اسپانیارو نگاه میکنی! اسپانیا قابلدیدنه!
پانتهآ: چه جالب!
مهسا: اون تنگه “جبلالطارق” یعنی اونجایی که دیگه اروپا و آفریقا خیلی بهم میرسن، خیلی دیدنی بود. از نظر آبوهوا هم خیلی متفاوته؛ تو فرض کن از بندرعباس یهو بری رشت! یهو همچین تفاوتی رو احساس کنی…
پانتهآ: اونجا باید فرهنگشون هم خیلی متفاوت باشه…
مهسا: فرهنگشون متفاوته. تفاوتهای عجیبغریبی داشت که نمیدونم الان هم اینجوریه یا نه، ولی مثلا روزهای تعطیلشون با هم فرق میکرد!
پانتهآ: چه عجیب!!!
مهسا: تو کل کشور اگر اشتباه نکنم که البته واقعا مغزم یاری نمیکنه، مثلا شنبه یکشنبه تعطیل بود، در طنجه پنجشنبه، جمعه و شنبه تعطیل بود فکر کنم. همچین حالتی داشت! و شایدم جمعه، شنبه و یکشنبه که یادم نمیاد، برین تحقیق کنین. (خنده)
پانتهآ: (خنده)
مهسا: ولی فرق داشت. من حتی احساس میکنم که یک مقدار مذهبیتر بودن، چون نماز جماعتهای داخل خیابون داشتن.
پانتهآ: با اینکه به اروپا نزدیکتر بود ولی…
مهسا: آره برام عجیب بود!
پانتهآ: من تجسم برعکسش رو داشتم…
مهسا: ببین یک چیزی هم هستا؛ خود شهر مراکش شهریتر بود. البته میگم تمام صحبتهای من به این خاطره که من خیلی جاهای شهری نمیرفتم، بیشتر میرم جاهایی که بافتهای قدیمیتر باشه، ولی تو مراکش و حتی Old town این شهر، اصلا ندیدم که مردم برای هر وعده نمازشون بیان تو کوچهها نماز بخونن. ولی این اتفاق در طنجه میافتاد. سر هر اذانی یهو در عرض ۵ دقیقه تمام کوچهها پر میشد! پر میشد، نماز میخوندن و میرفتن…
پانتهآ: شبیه مکه و مدینه شده!
مهسا: آره. یهو میومدن، یهو برمیگشتن، یهو دوباره میومدن… ولی خب آرامش محض بود! خیلی عجیبغریب بود و خیلی فرق داشت.
پانتهآ: یکم برامون تصویرسازی کن ببینیم چه شکلیه…
مهسا: ببین شهر مراکش صدا میومد؛ صدای ماشین، صدای آدم… تو فرض کن وسط میدون جامع الفنا واستادی، یهو ببرنت لب ساحل؛ هیچ صدایی نمیاد.
پانتهآ: شهرش کمجمعیته.
مهسا: من هربار باید اینو تکرار کنم ولی من راجع به منطقهی شهرنشینیش صحبت نمیکنم چون اونجارو هم داشت. من یک شب رفتم در منطقه شهرنشینش فستفود خوردم. آها اینجا بگم که شما خسته میشی اینقدر که گوشت میخوری…
پانتهآ: عین ایرانیها هستن که…
مهسا: نه!
پانتهآ: بدتر از ما؟! (خنده)
مهسا: ببین من گیاهخوار نیستم ولی اینجوریام که اوکی آدم گوشت هم بخوره. ولی اونجا too much بهت گوشت میدن و ادویههاشون هم خیلی زیاده. باز من آدم ادویهخوری هستم، ولی اون،ا اینجوری شدم که «بسهههههه من دیگه نمیخوام اینقدر گوشت با ادویههای فراوون بخورم!!!» (خنده)
پانتهآ: (خنده) غذاهاشون سنگینه…
مهسا: خیلی! سنگین و چرب. اونجا یک شب با خودم گفتم برم یک جای یکم مدرنتر یک سالاد بخورم خیالم راحت شه. (خنده) رفتم جاهای شهرنشینشون که خیلی امروزی بودن و همه چیز شبیه به چیزی بود که ماها داریم میبینیم، ولی جاهایی که لب ساحل بودن، کوچه پسکوچههای تنگ، جاهایی که شیب خیلی زیاد داشتن؛ چون نمیدونم دارم درست میگم یا نه ولی فکر کنم شهر روی بلندی و جای کوهمانندی قرار داره و شیبهای خیلی عجیبغریبی داره که اونجا راه میرفتی نفست میگرفت…
پانتهآ: دیگه اون گوشتهایی که به آدم میدن بخوره باید هضم شه. (خنده)
مهسا: آره. یک شب هم دراز کشیده بودم که یک صداهای عجیبغریبی شنیدم. با خودم گفتم: «خدایا صدای چی میاد؟!» ببین در این حد که نمیتونستم تشخیص بدم دارن خوشحالی میکنن یا ناراحتی! دیدم نمیشه باید برم بیرون ببینم چیه؛ رفتم بیرون و دیدم عروسی بود! ولی عروسی بودااااا… کل محله داشتن جیغ میزدن. واقعا یک جاهایی هم فکر میکردم دارن دعوا میکنن. حالا نمیدونم شایدم داشتن دعوا میکردن! (خنده) ولی میگم فضاش خیلی زیاد فرق میکرد. من قشنگ یادمه توی شهر طنجه که بودم دخترخالهام بهم مسیج زد که: «اه مهسا اینجا کجاست رفتی اینقدر چرک و کثیفه!» گفتم: «ببین اولا که چرک و کثیف نیست. تو کثیف ندیدی.» (خنده) بعدشم اینکه میتونم همین خیابون رو برم تا تهش و به برجهاشون برسم، ولی دیدی آدم دلش اونجارو نمیخواد…
پانتهآ: اون برجه بهت تجربهای نمیده…
مهسا: آره. آره. باید این کوچههارو بالا پایین کنی. اونجا توریست خیلی زیاد بود و از اونجاهایی بود که میشد…
پانتهآ: تو کدوم نقطهاش رفتی که میگی متفاوت بوده؟ یادت هست؟
مهسا: اسم؟ اصلا اسم از من نخواه.
پانتهآ: منظور کدوم محدودهاس. چون میگی جای شهری نرفتی، میخوام ببینم بافت قدیمیش اسمی داره و یادت هست یا نه؟!
مهسا: هرجا بگی Old town شمارو میبرن بافت قدیمیش. (خنده)
پانتهآ: خب پس بافت قدیمیش…
مهسا: یک غار هرکول داشت که یک مقدار از طنجه فاصله میگرفتی. اگر بخوام مثال بزنم فکر کن تهرانی، یهو بری سمت لواسون. ویلاهای آنچنانی، درختهای آنچنانی، باغهای آنچنانی… از اینا میدیدی ولی انگار دلم نمیخواست اونارو ببینم! اجازه بدین من همین کوچههای تنگ عجیبغریب رو ببینم! حتی اونجا معماریش فرق میکرد. بازم میگم من معمار نیستم ولی اونچه که به چشم من میاومد؛ کاشیکاریهاشون و رنگهاشون کاملا فرق میکرد. بخوام مثال بزنم، حتی رنگهایی که در طنجه استفاده میکنن بیشتر به اون منطقه، سبزی و دریایی که هست میخوره. پایینتر کویریان و حتی کاشیکاریهاشون کویریه…
پانتهآ: بیشتر رنگ خاک و اینا…
مهسا: آره. من همیشه میگم واقعا دلم میخواد دوباره برم طنجه. یادمه آقای ضابطیان یک حرف قشنگی میزد. آقای ضابطیان رفته بود پیگیری کرده بود که اینجا با چقدر میشه خونه اجاره کرد!
پانتهآ: اینقدر خوشش اومد.
مهسا: آره. طنجه اینجوریه که مثلا بشینی در سکوت محض فقط آب رو نگاه کنی و لذت ببری…
پانتهآ: اون معمارهای مراکشی معروفی که در جنوب ایران هم داره زیاد میشه، اونا برای همین محدودهاس یا پخش بود؟
مهسا: نه. اونا همهجا پخش بود. ببین کلا چند تا چیز هست که ما قبلا میدیدیم و نمیدونستیم و الان میتونیم بگیم که اینا معماریهای مراکشیان؛ طاقیهاشون، کاشیکاریهای عجیبغریبشون…
پانتهآ: کاشیکاریهاشون خیلی خوشگله!
مهسا: ما کسایی هستیم که کاشیکاری بسیار زیبا زیاد دیدیم، ولی ما کاشیکاریهامون خیلی نرمتره و اونا هندسیتره. چیزی که برای من جالبه اینه که کاشیکاریهای اونا جسارت رنگی عجیبغریبی داره… در کاشیکاریهای ما هیچوقت یهو اون وسط فسفری نمیبینیم ولی اونا اینو دارن.
پانتهآ: و این جذابش میکنه…
مهسا: خیلی جذابش میکنه. چراغهای مراکشی که الان خیلی زیاد شده و حتما دیدی که حالت یک فانوسهای ریزریز و سوراخسوراخ هستش که ازش نور رد میشه…
پانتهآ: تو ترکیه هم زیاده…
مهسا: آره آفرین. اونا چراغ مراکشیه! درهای خیلی متنوعی دارن. کاش دستام پیدا بود که نشون بدم! یک حالت گنبدی در بالا داره، بعد تنگ میشه، بعدش صاف میشه و میاد به پایین. ایناها درهای مراکشیان که الان همهجا میبینی. ایناهاش خیلی قشنگن ولی جوری نیست که بگم فقط اینجاست، البته میتونم بگم قشنگترینهاشو در شهر بعدی دیدم. بریم شهر بعدی… (خنده)
پانتهآ: یک موزیک گوش کنیم بعد بریم…
موزیک
سولماز: خب مهسا؛ شهر بعدی که میخوایم بریم سراغش چه شهریه؟
مهسا: شهر بعدیای که رفتم شهر “فِز” بود یا همون “فِس” که خودشون میگن. “فاس” هم میگن.
سولماز: آره من چندتا املا و تلفظ متفاوت ازش دیدم.
مهسا: فاس، فس، فز و همهی اینارو میگن. حتی همون طنجه هم طنجیر میگن. من بین این دوتا شهر یکجا رفتم سکسک کردم. اینم میتونم بگم که یکی از دلایلی که رفتم “شفشان” بوده. شفشان یک روستا ماننده و خیلی شهر محسوب نمیشه…
پانتهآ: جدا روستاست؟!
مهسا: آره. بخوام مثال بزنم مثل ……. خودمونه که بین طنجه و فز بود. من اگه دوباره بخوام برگردم به مراکش، حتما در شفشان اقامت میکنم چون اونجا اقامت نکردم و این یکی دیگه از اشتباهاتم بود. رفتم اونجارو دیدم و دوباره برگشتم طنجه. مثل حالتی که از تهران بری کاشان و برگردی. خیلی زیبا بود و همونی هستش که همه عکساشو دیدیم؛ کاشیها، دیوارها، زمین، سقف و همهجا آبی!
پانتهآ: فکر میکنم راجع به همونجا بود که گفتی آدم تو کوچه پسکوچههاش گم میشه. یادمه تو یکی از سفرنامههات خوندم که درمورد همینجا میگفتی که اگر راهنما نداشته باشی کلا گم میشی.
مهسا: نه!
پانتهآ: شفشان نبود؟
مهسا: نه فز بود. شفشان خیلی زیباست ولی متاسفانه من خیلی براش وقت نذاشتم. خیلی توریستی رفتم دو دقیقه نگاه کردم و برگشتم. بعدش فهمیدم اونجا هاستلهای خیلی خوبی داره که اروپاییها میان اونجا و میمونن و براشون جالبه. ایشالله دفعه آینده…
پانتهآ: ایشالله… (خنده)
مهسا: شهر بعدیم همون فز، فاز، فس بود. (خنده) جالبیش اینجاست که من قبل از اینکه برم فز، وقتی در خود مراکش بودم، یونس بهم گفت: «مهسا! هرجا میری مراقب خودت باش؛ ولی تو فز خیلی مراقب خودت باش. به این خاطر که دزدی زیاده.» همینجور داشت به من میگفت که حتی وقتی میخوای عکس بگیری، دوربینت رو خیلی از بدنت فاصله نده و نزدیک خودت بگیر؛ چون اگر از خودت خیلی فاصله بدی، میان ازت میزنن. خیلی به من تاکید کرد که در کل توی شهر فز بیشتر مراقب باش. من از طنجه به فز قطار گرفتم؛VIP (خنده)
پانتهآ: اینجا دیگه VIP گرفتی. (خنده)
مهسا: اینجا دیگه یاد گرفته بودم. (خنده) یک راه تقریبا ۴ ساعته داشت که البته الان دقیق یادم نمیاد ولی همین حدود بود و خیلی طولانی نبود. داستانی پیش اومد که فکر کنم تا یکی دو سال بعد برای مامانم تعریف نکردم!
پانتهآ: هممون این کارو میکنیم! ماهایی که سفر تنهایی زیاد میریم، خانوادهمون دو سال بعد جزئیات سفرمون رو متوجه میشن. (خنده)
مهسا: آره! من رفتم نشستم تو کوپه، یک آقایی اومد داخل و شروع کرد به عربی صحبت کردن. گفتم: «نمیتونم عربی صحبت کنم.» شروع کرد فرانسه صحبت کردن. گفتم: «فرانسه هم نمیتونم.» شروع کرد انگلیسی صحبت کردن و بد هم صحبت نمیکرد. شروع کرد به پرسیدن اینکه: «کجایی هستی؟ چکار میکنی؟ داری سفر میکنی؟» منم گفتم: «آره اینجوریه و دارم میرم فز.» گفت: «بهبه چه عالی. کجارو گرفتی؟» اینو تو پرانتز بگم که اونجا یکسری خونه قدیمی هست ک بازسازی میکنن و به عنوان اقامتگاه ازش استفاده میکنن. بهش میگن “ریاض” و خیلی زیباست. من یکی از اونارو رزرو کرده بودم و چند دقیقه قبل همینو میگفتم که خوشگلترین اینجاها تو شهر فز هستن که خیلی زیبان. بهش گفتم فلانجارو رزرو کردم و بهش نشون دادم.
پانتهآ: همینجوری اومد تو کوپه شروع کرد صحبت کردن یا همکوپهایت بود؟
مهسا: اومد تو کوپه ما نشست.
پانتهآ: فکر کردم رهگذر بوده و چیزی میفروخته.
مهسا: خب همین دیگه من فکر میکردم کوپهاش اونجاست. بهش که گفتم اینجارو گرفتم یه نگاهی انداخت و گفت: «اینجا جاش خوب نیستا! تو فز مراقب باش!» و شروع کرد دوباره همون حرفهای یونس رو زدن که اونجا خطرناکه! گفت: «به نظر من اینجا جای درستی نیست. بیا برو اینجا.» یک جایی رو سرچ کرد و بهم نشون داد. من قشنگ یادمه شبی ۸۰ دلار بود اگر اشتباه نکنم. گفتم: « ۸۰ دلاررررر؟؟؟!!!» گفت: «این میارزه. جاش امن و خوبه.» گفتم: «من اصلا نمیتونم و نمیشه…»
پانتهآ: بودجه سفرم نیست.
مهسا: آره. گفتش: این رفیق منه. بزار من زنگ بزنم ببینم کمتر بهت میده. شروع کرد تلفنی عربی صحبت کردن و گوشی داد دست من. یک آقایی گفتش: «خانم شما تشیف بیارین حتما. من ۵۰ درصدشو از شما میگیرم.» من یک لحظه با خودم فکر کردم که اینقدر دارن میگن خطرناکه، منم که احتمالا دو شب بیشتر اینجا نیستم، بزار هزینه سلامتیم رو بدم. (خنده) گفتم: «اوکی بهش بگو میرم.» خیلیم زیبا بود. عکسهایی که داشت نشون میداد، واقعا یکی از زیباترین ریاضهایی بود که من دیده بودم. از اینایی که وسطش استخر داره. اون دوباره صحبت کردم و قطع کرد. بعد گفت: «قرار شد بیان توی ایستگاه دنبالت.» بعد گفت: «فقط یک چیزی؛ اینجا از ایستگاه که پیاده بشی یک عالمه آدم میریزن سرت چون میدونن توریستی و هی میخوان بهت آفر بدن، چمدونت رد اینور اونور میبرن، تو پیاده شدی با هیچکس حرف نزن. سرتو بنداز پایین و برو جای اینا که میان دنبالت.» گفتم: «عالی.» گفت: «من برم یک کوپه خالی پیدا کنم که بخوابم.» گفتم: «دمت گرم دستت درد نکنه.» منم خوشحال که چه اتفاق خوبی افتاد! دمم گرم! الان دیگه امنام! در حالی که اینجا جایی بود که من باید شک میکردم! چرا؟ چون کوپه پر شد. اگر جای اون آدم اینجا بود، کوپه نباید پر میشد، چون استایل اینجوری بود که جای من اینجاست و داشت چمدونش رو میذاشت اون بالا… و من به این دقت نکردم.
پانتهآ: چ زبل!
مهسا: آره! زبل که الان بهت میگم چقدر زبل. کوپه پر شد و ما به فز رسیدیم. منم اینجوری بودمم که: «آفرین مهسا! سرتو بنداز پایین و با هیچکس صحبت نکن!» سرمو انداختم پایین و شروع کردم راه رفتن، یهو دیدم یکی میگه: excuse me. excuse me. بعد با خودم میگفتم: «نه من با تو صحبت نمیکنم!» اومد گفت: Can you speak English. من با خودم میگفتم: نه مهسا باهاش صحبت نکن. دومین Can you speak English که گفت جلوم با آرم پلیس بود که لباس شخصی بود. من یک لحظه واستادم. گفت: «بهت میگم میتونی انگلیسی صحبت کنی؟» منم گفتم: «بله.» بعد عکس اون آقارو بهم نشون داد. گفت: «تو اینو میشناسی؟ تو قطار باهات صحبت کرده؟» گفتم: «بله.» ببین من اصلا…
پانتهآ: ای وای! خشکت زده…
مهسا: آره. گفتش: ببین ما سه روزه دنبال اینیم و نمیتونیم پیداش کنیم. این داره دونهدونه توریستهای این مدلی رو پیدا میکنه و ازشون پول میدزده و…
پانتهآ: باهاشون چکار میکنه؟
مهسا: حقیقتش واقعا نمیدونم چکار میکردن. اونجوری که به من گفت از آدما پول میدزدن. یعنی تو رو میبرن و یکجایی و خالیت میکنن. کلا با توریستها هم این کارو میکنن. گفت: «احتمالا تو کوپهات نموند؟» گفتم: «نه.» گفت: «اون اصلا از قطار پیاده میشه و این شگردشه. بهت گفته کسی میاد دنبالت؟» گفتم: «آره.»
پانتهآ: آدم اصلا این تکنیک به فکرش نمیرسه!
مهسا: منم اصلا باورم نمیشد! گفتش: «جای رزرو داری؟» گفتم: «آره فلانجا.» نگاه کرد و گفت: «عالیه.» و چقدم اونجا عالی بود. واقعا ناراحت میشدم اگر اونجایی که خودم گرفته بودم پس میدادم و میرفتم جای دیگه. موقعیت عالی، قیمت عالی… گفت: «برو همونجا. به این یارو گفتی که اینجایی؟» گفتم: «آره.» (خنده) گفت: «به اونجا که رسیدی به رسپشن توضیح بده که چی شده و اگر کسی اومد و سراغتو گرفت اطلاعاتی ازت بهش ندن.»
پانتهآ: باز خوبه پلیسشون حواسش هست.
مهسا: آره. گفت: «ایشالله که الان باهاشون نمیری و جواب تلفنشون هم نمیدی.» چون من شمارمو بهشون داده بودم و یارو هی زنگ میزد.
پانتهآ: اینجا هم شانس آوردی. (خنده)
مهسا: آره. من یکراست رفتم همونجایی که گرفته بودم و چقدرم همه چیزش خوب بود. فکر کنم من دو روز فز بودم که به خدا کمه از بس همه چیزش قشنگه! من اینارو شنیده بودم، این اتفاق هم در بدو ورود برام افتاد…
پانتهآ: که ترسیدی…
مهسا: کلا توی فز اضطراب داشتم. دلم میخواست یک خیال راحتی میداشتم که بیشتر بهم خوش میگذشت ولی باز هم شهر خیلی زیبایی بود. اونجا معدن کارگاههای رنگرزی چرمه.
پانتهآ: عکسهاش خیلی معروفه.
مهسا: آره دقیقا. اگر کسی راجع به مراکش سرچ کرده باشه، حتما این عکسهای معروف رو دیده.
پانتهآ: البته من شنیدم فقط تو عکس قشنگن، از نزدیک خیلی بو میدن.
مهسا: آره خیلی بو میدن. دم درشون بهتون چیز میدن…
پانتهآ: دماغگیر؟
مهسا: نه. برگهای بلند نعنا میدن که تو مدام بو کنی…
پانتهآ: تو ایران دیدی هرچی میشه عرق نعنا میزارن جلوش؟ (خنده) اونجا هم با برگ نعنا همه چی حل میشه.
مهسا: اونجا هم باید مدام برگ نعنارو بو کنی که بوی بد به مشامت نخوره. ولی خیلی قشنگ بودن. جالب اینجاست ما میگیم بو میدن ولی اونجا یکسری آدم هستن که هر روز تا بالای کمر توی اون مواد هستن و چرم رو در خمرههای رنگ له میکنن که چرم رنگ بگیره. یکی از جاذبههای گردشگریش همین چرمهاست. قسمت Old town شهر قشنگترین Old townای بود که من توی کل مغرب دیدم. خیلی زیبا بود. این همونجایی بود که میگفتم اگر کسی نباشه گم میشی…
پانتهآ: پیچ در پیچه؟
مهسا: عجیب پیچ در پیچه. دیدی ما یکسری از کوچههارو میگیم کوچه ی آشتی؟ اونجا دیگه کوچه آشتی هم نبود، باید کج رد میشدی تا بتونی رد بشی. کوچههای این مدلی و خیلی تودرتو. یک مسجد واقعا معروف اونجا بود که رفتم دیدم. من واقعا تو اسم ضعیفم! الان لباس و اسم مسجد یارم نمیاد مگر اینکه یکجایی بنویسم…
پانتهآ: تا اینجا پس یک دو هفتهای تو سفر بودی؟
مهسا: فکر میکنم دو روز هم کازابلانکارو گشتم. اما بازم میگم کازابلانکا واقعا هیچی نداره. همون مسجد “حسن ثانی” رو داره که واقعا زیباست. مسجد رو روی آب ساختن که بسیار بزرگه.
پانتهآ: یک فلسفهای هم پشتش داره که میگه همین پادشاهشون آقای ثانی، «چون سریر خدا آبه، من دوست دارم یک مسجد روی آب بسازم که بندههایی که از خاک ساخته شدن، بیان و روی سریر خدا عبادت کنن.» در واقع این نگاهش بوده.
مهسا: چه جالب! اینو من نمیدونستم.
سولماز: البته من فکر کنم فقط مسلمونها میتونن وارد مسجد بشن؛ درسته؟ اینجوری که من راجع بهش خوندم، افرادی که مسلمون نیستن از در پشتیای که داره میتونن مسجد رو ببینن!
مهسا: ببین این تجربه رو من توی یک مسجد دیگه در فز داشتم.
پانتهآ: همون مسجدی که گفتی اسمش یادت نیست؟
مهسا: آره همون مسجدی که الان گفتم اسمش یادم نمیاد. اولش ازت میپرسن که مسلمون هستی یا نه. اونجا هم بنا بر صداقته. یکسری از چهرهها مشخصه که مسلمون نیستن. یک دختر بلوند قد ۱۹۰ و فلان، معلومه مسیحیه!
پانتهآ: دیفالتش اینه که مسیحیه مگر اینکه عوض کرده باشه.
مهسا: از من پرسیدن: «مسلمونی؟» و اگر میگفتی آره باید حجاب میداشتی. من یکجا رفتم و یک تیکه پارچه گرفتم و با اون به مسجد برگشتم چون بدون حجاب نمیشد. ولی حسن ثانی اینجوری نبود. اولا کسی از من نپرسید، به علاوه اینکه میتونستی حجاب نداشته باشی. احتمالا اینو دارن که باید مسلمون باشی ولی تنها جایی که از من پرسیدن همون مسجد فز بود که پرسیدن: «شما مسلمون هستی یا نه؟» و اگر اشتباه نکنم باید میگفتی کجایی هستی و با حجاب میرفتی داخل. یعنی شرط ورودشون این بود. من یادمه یک خانومی مسیحی بود، همونجا ایستاد، از دور نگاه کرد و رفت ولی حسن ثانی اینجوری نبود. روزیام که من رسیدم مسجد حسن ثانی، بادهای شدیدی میاومد که قشنگ یادمه که یخ زده بودم و هوا واقعا سرد بود و از شدت باد نمیتونستم مستقیم جایی رو نگاه کنم. سرم همش پایین بود چون لب آب هم هست و هوا سرده، ولی خیلی زیبا بود. من یک دقیقه رفتم صحنش رو نگاه کردم خیلی عظیم بود. البته وقتی که من اونجا بودم وقت نماز نبود…
پانتهآ: میتونستی راحت همهجارو ببینی…
مهسا: نمازشون رو ندیدم ولی خیلی زیبا بود. کازابلانکا چیز خاصی نداره… من اسکلهاش هم رفتم…
پانتهآ: همون کافهای هم که میگفتی برای فیلم ساخته شده از روی فیلم بوده و فکر کنم سال ۲۰۰۴ یا ۲۰۰۸ ساخته شده…
مهسا: آره من اونجا متوجه شدم که اون کافه اصلا نیست.
پانتهآ: یک نفری که خیلی عاشق فیلم کازابلانکا بوده دست به کار شده و کافه رو خودش ساخته! (خنده)
مهسا: تو کل کافه هم هرجا میرفتی این فیلم پخش میشد. به هر کسی هم میگفتم میخوام برم اونجا، میگفتن: «گرونه!» ولی اونقدر هم گرون نبود. من یک شام خوردم خیلی برام عجیبغریب نبود.
پانتهآ: آخه آدم اگر برای اسم کازابلانکا بره، حتما باید کافهاش رو تجربه کنه دیگه…
مهسا: آره اگه اینو نری کجا بری؟ (خنده)
موزیک
سولماز: مرسی مهسا که مارو با خودت بردی و دور مراکش گردوندی. با توصیفاتت انگار که واقعا یک دوری زدیم و برگشتیم. به عنوان حرف پایانی چیز خاصی هست که بخوای بهمون بگی؟
مهسا: من برای شماها و هر کسی که داره این قسمت رو گوش میده آرزو میکنم که حتما یکبار یک چای نعنای مراکشی بخورن، در همون کافه در طنجه که گفتم لب آبه و اسپانیا رو نگاه میکنی، یک باد خنک هم از روی صورتشون رد بشه. همینطور که مولانای جان میگن:
«گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو…»
موزیک
سولماز: خودمونیما چه خوش گذشت!
پانتهآ: آره واقعا خیلی. تمام مدتی که مهسا داشت صحبت میکرد، من تو ذهنم تصویرسازی میکردم و جالبیش اینجاست که اصلا برام سخت نبود. حالا مهسا اینقدر خوب تعریف میکرد انکار تکتک چیزهایی که اون دیده بود رو من هم در کنارش تجربه کردم. شاید هم باعث و بانیش یکسری تصویر از فیلمها و کارتونهایی که دیده بودم هی میومد به ذهنم. ولی در کل حسم به مراکش اینجوریه که فکر میکنم خیلی مقصد گرمیه! منظورم آبوهواش نیستا، حالوهوای اون کشور…
سولماز: آره خودش.
پانتهآ: انگار به خاطر اون تشابهات فرهنگی که با هم داریم، حس میکنم بر خوردن با مردمش برامون کار آسونیه. حتی اگر زبون همدیگه رو بلد نباشیم فکر میکنم که میتونیم خیلی زود با هم جوش بخوریم.
سولماز: آفرین دقیقا!
پانتهآ: یادمه که وقتی خاطرات سفر آقای ضابطیان به مراکش رو میخوندم، خیلی جاها اینجوری بودم که اِاِاِ! چقدر شبیه ایرانه! چقدر از لحاظ فرهنگی ما شبیه همیم!
سولماز: ببین منم دقیقا همچین احساسی داشتم! خیلی جالب شد! ولی قشنگ یکجایی منتظر بودم یک غول چراغ جادو از یکجایی بزنه بیرون. احساس میکردم باید خیلی جادوییطور باشه. در کنار همهی این حالوهوا یک چیزی تو ذهنم بود اونم اینکه من همش فکر میکردم کازابلانکا یک جای عجیبتر و خاصتری باشه! همش هم به خاطر اون تصویریه که فیلم کازابلانکا تو ذهنم ساخته، وگرنه قبل حرفهای مهسا در این حد میدونستم که بیشتر از هر چیزی تجاری بودن این شهر به عنوان یکی از بزرگترین بندرهای مصنوعی دنیا خیلی معروفش کرده و در کل داستان خیلی عجیبغریبی نداره!
پانتهآ: حالا من که اصلا فیلم رو ندیدم ولی شنیدم تصویر خاصی از شهر ارائه نمیده…
سولماز: آفرین دقیقا!
پانتهآ: ولی در جذب توریست خیلی قدرتمند بوده! (خنده)
سولماز: آره میگم شاید جالبترین بخشش همون خونههای یکدست سفیدش باشه. در کل دقت کردی هر شهرش یک تم رنگی غالبی داشت!
پانتهآ: استفاده خیلی هوشمندانهای از رنگها کردن.
سولماز: آره. به نظرم این کار خیلی در هویتدار شدن شهرها کمک کرده. از اون جاهاییه که اگر بخوام حالهوای کلیشو بگم، دوست ندارم تصویراش حالا حالاها از جلوی چشمم بره.
پانتهآ: ببین حالا جدا از فیلم و عکس و این چیزها، کار سوغاتی هم همینه دیگه! انگار تو یک تیکه از اون کشور رو میاری تا همش جلو چشمت باشه و با دیدنش بتونی خاطراتت رو باهاش مرور کنی. مراکش سوغاتیهای خیلی قشنگی هم داره؛ گلیم و فرش مراکشی خیلی معروفه. نمیدونم از سر تعصبه یا نه ولی من فکر میکنم به پای فرشهای ایرانی نمیرسن! (خنده) یا مثلا همون لباس محلیهایی که مهسا گفت، اسمشون جلابهاس اگر اشتباه نکنم. من خودم خیلی اهلش نیستم ولی مثلا یک دوست آلمانی دارم که هرجایی میره لباس سنتی اونجارو میخره و تو کمدش نگه میداره.
سولماز: چه جالب!
پانتهآ: همیشه اینجوریام که میخوای چکار؟ کجا میخوای بپوشی؟ (خنده) من سلیقهی خودم اینجوریه که به جای لباس و صنایع دستی، دوست دارم هرجایی که میرم، یک ادویهای از اون شهر بخرم و با خودم بیارم. ادویهها برام خیلی جذابن. دلیل هم اینه که حس میکنم ادویهها مثل موسیقی میمونن و حافظهی بزرگتری دارن. فیلم و عکس تا یکجایی میتونن تو رو به خاطراتت پرتاب کنن، ولی با یک عطر یا یک موسیقی انگار عین اون تجربیات برات تکرار میشه و این خیلی جذابه.
سولماز: خیلی باهات موافقم.
پانتهآ: و خب یکسری از کشورها مثل ایران، ترکیه، مراکش و هند در بحث ادویه حرف زیادی برای گفتن دارن. در کنار ادویه که من اگر برم مراکش حتما ادویه میخرم و میارم، مراکشیها یک مدل ظرف خیلی معروف دارن به نام “طاجین” که برای سرو غذا ازش استفاده میکنن. من اگر یک روزی مثل مهسا شانس رفتن به مراکش رو پیدا کنم، یک طاجین و یکم ادویه میخرم که اگر مثل مهسا یک روزی دلتنگ مراکش شدم و فرصتش نبود که برم سفر، بتونم خونه رو با عطر یک شام مراکشی حسابی پر کنم!
سولماز: ببین حقیقتا دلم خواست. جدی میگم!
پانتهآ: منم گشنم شد. (خنده)
سولماز: حالا در کنار اینا یکی از چیزهایی که به نظرم درست رسید، این بود که سفرنامه هم خیلی در زنده نگه داشتن یاد سفر میتونه موثر باشه. به خصوص اگر کسی دست به قلم باشه، ثبت خاطرات سفر و نوشتن سفرنامه بشدت جذابه. یکی از بهترین سفرنامههایی که خوندم، سفرنامه منصور ضابطیان از مراکش هستش که گفتی خوندیش…
پانتهآ: آره درسته. اصلا باب آشناییم با این کشور همون بوده.
سولماز: ببین اسم کتاب “چای نعناست”. توصیه میکنم این کتاب رو بخونین. فضاسازی این کتاب اونقدر خوبه که با هر کلمه و عکسی که در کتاب میبینین، خودتونو بیشتر در مراکش احساس میکنین.
پانتهآ: واقعا عکساش هم خیلی جذابه.
سولماز: خیلی! اصلا موافقی من یک تیکه از کتاب رو بخونم و با هم بشنویم؟
پانتهآ: آره ما که اینقدر راجع به این کتاب صحبت کردیم، بزار یک تیکهاش هم بشنویم…
سولماز: «دور و ور میدان و خیابانهای اطراف آن، غدافروشیهای ریز و درشتی پیدا میشود. از دکههایی که دل و جگر میفروشند تا رستورانهای نسبتا شیک که بیشتر پاتوق توریستها است. بین این همهجا، فضای یک غذافروشی کوچک که ماهی میفروشد، جذبم میکند. نمیدانم رومیزیهای قرمزش جذبم میکند یا خنزرپنزرهایی که به درودیوار آویزان کرده و یا ظرفهای زیتون روی میزها. مردی با پیراهن و کلاه سیاه و ریش جوگندمی که بعدا میفهمم اسمش “حسن آقاست” همه کارهی غذافروشی است. هم صاحب آنجاست، هم آشپز. یک کارگر هم بیشتر ندارد که دارد ظرف میشوید. درست که فکر میکنم میبینم این خود حسن آقاست که بیش از هر چیز دیگر در جذب من به آن غذافروشی موثر بوده. یک چهرهی کاریزماتیک دارد مثل سیاستمدارها. بیشتر میتواند وزیر امور خارجه و یا نماینده سازمان ملل باشد. در یخچال حسن آقا انواع ماهیها هست. همهشان تروتازه هستند، آنقدر که میشود خامخام خوردشان. من ماهی تند سفارش میدهم. حسن آقا یک تکه ماهی برمیدارد و در همین فاصله از من میپرسد که کجایی هستم؟ میگویم: «ایرانی.» ماهی را رها میکند و دستش را به سویم دراز میکند که دست بدهد. میگوید: «سلام علیکم. الله اکبر.» این عادت بسیاری از مسلمانان در جهان است که وقتی میفهمند مسلمان هستی، الله اکبر میگویند. اگر روزی به بهشت بروم تصور میکنم صحنهی مشابهی را ببینم. آنجا ترجیح میدهم به جای جوی عسل، رودخانهای باشد که در آن ماهیهای تند شنا کنند و بجای آنکه با حوریهای بهشتی محشور شوم، ترجیح میدهم همسایه حسن آقا باشم. مشروط بر اینکه آتش روشن کردن در فضای بهشت ممنوع نباشد؛ در غیر این صورت شاید مجبور شوم برای خوردن کباب ماهی به جهنم بروم که منقل و آتش در آنجا همیشه به راه است.»
موزیک
پانتهآ: مرسی که تا این لحظه همراهمون بودین. در آخر اینکه رادیو دور دنیا توسط شرکت سفرهای علیبابا تهیه میشه و میتونین درکست باکس، اپل پادکست و تمام اپلیکیشنهای پادگیر بهش گوش کنید.
یادتون نره هرجایی که دارین بهمون گوش میدین، هم سابسکرایب کنید و هم برای حمایت از رادیو دور دنیا، در اینستاگرام و توییتر، مارو به دوستاتون معرفی کنین. پیشنهاد میکنیم اینستاگرام علیبابارو هم دنبال کنید تا ویدیوهای هر اپیزود رو ببینین و با مهمونهامون هم بیشتر آشنا بشین. متن کامل هر اپیزود، عکس چیزهایی که راجع بهشون صحبت کردیم و اسم آهنگهایی که شنیدین، میتونین تو پست اختصاصی اپیزود ۱۴ در مجله علیبابا پیدا کنین. کافیه در گوگل سرچ کنین “مجله علیبابا” و روی اولین نتیجه کلیلک کنید.
سولماز: به امید سفرهای دیگه. مراقب خودتون باشین.
پانتهآ: خداحافظ.
جالب بود
سلام
چرا لینک و اسم آهنگ ها نشون نمیده
سلام نام آهنگ اپیزود ۱۴ چی هست
مراکش … شرف المکان بتمکین… کازبلانکا یا خود رباط یا مراکش … با آدم هایی داغون شده و استحاله از ماری جوانا و تنباک… رفتاری همچو طارق سلف کبیرشان .. هر چه دیدند که خوششان بیاید مال خودشان است حتی اگه مال تو باشد… لهجه تخمی و شخمی که معلوم نیست عربی آغشته به زبان صحرایی با کمی فرانسه و اسپانیایی و پرتغالی و … مخلوطی مشمئز کننده که زبان داخلی خانواده خودشان متوجه می شوند بعد سالها هم خوابی زن و شوهر… در کل آدم های نیارزی هستند که دزدی و راهزنی چه بصورت علنی چه بصورت کلاهبرداری برایشان افتخار است و … .
توصیه نمی کنم بروید..
ته کار لجن.