بهترین راوی کسی است که تجربه بودن در دل اتفاق را داشته باشد و بهجای گفتن از دانستهها، از چشیدههایش تعریف کند. چشیدههایی که رنگوبوی حقیقی زیستن در آن ماجرا را دارند و مثل تماشای خواستنیها از پشت ویترین نیستند.
سفر به بوشهر هم از همان چیزهایی است که شاید زیاد از آن شنیده و دیده باشیم، اما در اپیزود دوازدهم رادیو دور دنیا با حیدو هدایتی، خواننده و آهنگساز بوشهری، راهی شهر و دیارش خواهیم شد. سفری که از مبدا تا مقصد با آوای دمام و سنج همراه است و در بوشهر هم مهمان تجربههای زیسته حیدو و حرفهای بکرش از این منطقه خواهیم بود.
خلاصه بخواهم بگویم، این اپیزود مثل یک شبنشینی گرم در یکی از خانههای بوشهری است… .
- اپیزود دوازدهم رادیو دور دنیا را میتوانید در کست باکس، اپل پادکست، اسپاتیفای، ساندکلود، کانال تلگرام علیبابا تمام اپلیکیشنهای پادگیر گوش کنید. کافیست اسم «رادیو دور دنیا» را در هر یک از این اپلیکیشنها جستجو کرده و سابسکرایب کنید.
{موزیک: رفیق – گروه سیریا}
{موزیک: میز دوتایی – گروه سیریا}
سلام به بوشهر!
پانتهآ: سلام
به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین!
من پانتهآ غلامیام و صدای منو از قلب شرکت سفرهای علی بابا، یعنی ساختمون روز اول میشنوید. ما تو هر اپیزود از رادیو دور دنیا شما رو با خودمون میبریم به گوشهای از دنیا یا از یه سبک سفر خاص صحبت میکنیم . تو هر اپیزود با آدمای باحالی آشنا میشیم که تجربیات جذاب و شنیدنیشون رو برامون تعریف میکنن تا بدون اینکه از سر جامون تکون بخوریم، با شنیدن خاطراتشون دنیادیدهتر و باتجربهتر بشیم. بین صحبتهامونم موسیقیهایی میشنویم که سفر رو برامون خاطرهانگیزتر کنن. گاهی هم فیلمهایی معرفی میکنیم که بیشتر بریم تو حسوحال. خلاصه اصل قصه اینه که اینجا با گوشهامون به دور دنیا سفر میکنیم چون باور داریم وصف العیش نصف العیشه!
پس از هرجایی که دارین ما رو گوش میکنید، دکمه سابسکرایب رو بزنید تا از هیچ سفری جا نمونید.
{All Falls Down by Alan Walker}
نیمه دوم سال که میشه، همین که هوا یکم میره رو به سرد شدن، کمکم همه عشق سفرها سرازیر میشن سمت جنوب. اسم سفر جنوب هم که میاد ذهن بیشتریا میره سمت کیش و قشم و هرمز اما اگر یکم بریم سمت جنوب غربی، یه استان خیلی خفن داریم که طبیعت بینظیر و زیبایی داره و البته حس و حالش هم خیلی متفاوته. درسته، راجع به بوشهر حرف میزنم.
برای من بوشهر یعنی موسیقی، ریتم، صدای بوق و سنج و دمام، یعنی شبهای زنده، یعنی کوچههای تودرتو با دیوارهای سفید و گلهای کاغذی صورتی، یعنی خیامخونی تو کافههای شهر، یعنی فستیوال کوچه، یعنی چاییخوردن تو کافههای کنار آب، یعنی شنا تو دریا تا خود صبح و تماشای غروب ماه.
من همیشه این موقعها که میشه بین یه دوراهی که چه عرض کنم، بین یه چندراهی بزرگ میمونم که امسال برم کجای جنوب. لامصب جنوب ایران یه جوریه که وقتی میری دیگه دل نمیکنی که. خاکش و مردمش نمک گیرت میکنن. آدماش یهجوری گرم باهات رفتار میکنن که اصلا حس نمیکنی مسافری و این باعث میشه بارهاوبارها بهش برگردی. اصلا شهرهای جنوبی ایران اینجوری نیستن که موقع برنامهریزیت یه لیست بذاری جلوی خودت و بگی خب باید برم این جاذبهها رو ببینم و کنارشون تیک بزنی و برگردی. جذابترین ویژگی این شهرها فرهنگ منحصر به فرد مردمشه، طبیعت فوق العادهایه که وجببهوجبش با هم متفاوته. فرهنگ غنیشه که تو رو جذب خودش میکنه.
یهچیز دیگهای که بوشهر رو خاص میکنه، روزگاریه که از سر گذرونده. تو دوران مختلف یه بندر پررونق بوده که از کشورهای مختلف دنیا بهش سفر میکردن و هر کسی یهتیکه از فرهنگش رو اونجا جا گذاشته و مردم محلی ریزریز اون فرهنگهای جدید رو داخل فرهنگ خودشون حل کردن و یهچیز جدیدی شکل گرفته که خاص خودشون شده و با همه جای ایران متفاوته. خصوصا تو دوره قاجار که بندر تجاری خیلی فعالی بوده، اکثر کشورهای خارجی مهم مثل انگلیس، روسیه، آلمان، ایتالیا، فرانسه، هند، عثمانی، چین و عربستان تو بوشهر یه نمایندگی تجاری و سیاسی داشتند. برای همین تو خیلی از سایتهای باستانشناسی بوشهر سکههای قدیمی کشورهای دیگه هم پیدا شده؛اما بیشترین تاثیر فرهنگی رو آفریقا و هند و عربستان داشتن و خیلی از آیینهای جنوب ایران تحت تاثیر این کشورها شکل گرفته.
بوشهر یه مرز طولانی با خلیج فارس داره. جایی که پر از سایتهای باستانشناسی مهمه که نشونمون میده چقدر تمدنهای باستانی اینجا وجود داشته. البته که این روزها هرچی بیشتر به سمت عسلویه بریم، میبینیم که این منطقههای مهم تاریخی یکییکی دارن زیر سایه تاسیسات پتروشیمیاز بین میرن.
یهچیز جالبی که شاید کمتر راجع بهش شنیده باشید، اینه که ما تو بوشهر باستانشناسی زیر آب داریم. علاوه بر بندر بوشهر، بندرهای مهمی تو این استان داریم مثل بندر سیراف و بندر گناوه و دیر و کنگان؛ اما خیلی از بقایای ارزشمند بندرهای قدیمی تو دنیای زیر آب باقی مونده. به هر حال اقلیم خاص این منطقه مثل آبوهوای گرم و خاک شور و کمبود زمین که باعث میشده هر گیاهی اونجا رشد نکنه و هر دامینتونه اونجا پرورش پیدا کنه، باعث شده زندگی مردمش بیشتر به دریا گره بخوره و زندگی روی آب هم سختیهای زیادی با خودش بیاره.
کارآوا؛ دستاویز روزهای سخت
قدیما که زندگی خیلی سختتر از امروز بوده، مردم نیاز به دستاویزی داشتن تا بتونن برای خودشون اون سختیها رو قابلتحمل کنن. زندگی تو جنوب ایران هم از این داستان جدا نبوده. مردها بیشتر روزهای سال رو روی دریا و بهدور از خانواده سخت کار میکردن و زنها هم بهدور از مردهاشون باید به تنهایی زندگی رو روی خشکی میچرخوندن.
یادمه یه بار که به جنوب سفر کرده بودم، رفتم به یه تعمیرگاه لنج و مشغول صحبت با کسایی شدم که کلا بیشتر روزهای سال رو روی آب بودن. همینجوری که داشتم با ذوق روی لنج اینور و اونور میرفتم یکیشون برگشت گفت اصلا نمیدونی کار روی آب چطوریه. روز اول خوبی، روز دوم یکم حوصلهات سر میره، روز سوم دلتنگ خشکی میشی و از اون به بعد غم عالم میریزه سرت و بعدش دیگه میخوای دیوونه بشی. چندینوچند روز باید تو یه ذره جایی سر کنی که دورتادور تا چشم کار میکنه آبه. زیر زل آفتاب باید وسط بوی ماهی و میگو کار کنی و از خانوادهات دور باشی.
شاید برای همینه که فرهنگ جنوبیا اینجوری با موسیقی گره خورده تا بتونن سختی زندگی رو با موسیقی و شعرهای مخصوص به خودشون یکم کمرنگ کنن. به این موسیقیهایی که مردم موقع انجام یه کار خاصی میخونن میگن کارآوا. فقطم مخصوص جنوب نیست و تو هر شهری متناسب با کارهای رایج اون منطقه شعر و ریتمش تغییر میکنه. شالیکارها، قالیبافها، جاشواها و صیادها همه کارآواهای متنوعی میخونن، اما تو جنوب ایران و خصوصا بوشهر تنوع این کارآواها خیلی بیشتره.
«نیمهخوانی» آوازیه که دریانوردها و جاشواهای بوشهری روی لنج میخوندن تا هم حوصلهشون سر نره و موقع کار بهشون انرژی بده و هم موقعی که دارن یه کاری انجام میدن که همه باید با هم هماهنگ باشن، بتونن با ریتم هماهنگیشون رو حفظ کنن.
معمولا یه تکخوان دارن و بقیه جوابش رو با آواهایی مثل «هله مالی» یا «هلل یوس هل یوسه» دستهجمعی میدن. ریتم و شعر هم بستگی به سبکی و سنگینی کار داشته. با اینکه نیمهها به زبان فارسی و با لهجه بوشهری خونده میشن اما رد پای زبون و لهجه عربی، هندی و آفریقایی هم توشون دیده میشه.
حالا چشماتون رو ببندین و تصور کنید روی یه لنج چوبی قدیمی وسط دریا نشستید؛ دارید به کارهای جاشواها نگاه میکنید و به یه نیمه بوشهری گوش میکنید.
{آواز هایبر روی لنج}
خیامخوانی؛ چاشنی روزهای بوشهرنشینی
حالا تجسم کنید که از یه سفر سخت دریایی برگشتید. از روی لنج که میاید پایین و میرید تو کافهای، قهوهخونهای چیزی میشینید تا خستگی سفر رو از تن به در کنید. کنار یه نوشیدنی گرم و گپوگفت با رفقا، چیزی که میتونه خستگی و کار سخت رو از تنت بشوره و ببره، یه خیامخونی نابه.
خیامخونی فقط یه شب شعر معمولی نیست، یکی دیگه از روشهای بوشهریها برای آسونتر کردن تحمل سختیهاست.
قدیما خیامخونی یه مراسم شاد کاملا مردونه بوده؛ بزرگ مجلس شروع میکرده اشعاری از خیام رو بداهه میخونده و دیگران با نی، دف و کف زدن ریتمیک همراهیش میکردند. اشعار خیام روی این تاکید داره که جهان گذراست و زندگی انقدر کوتاهه که باید دم رو غنیمت بشماری، پس خوش باش و سخت نگیر!
امروز دیگه این مراسم مرد و زن نداره، همه میتونن تو مراسم خیامخونی شرکت کنن. اگه بری بوشهر و خیامخونی گوش نکنی، سفرت واقعا یه چیزی کم داره. پس اگر رفتید بوشهر بگردید، ببینید خیامخونی کجا برگزار میشه و برید و از این دورهمیشاد لذت ببرید.
حالا هم بریم و با هم یه خیامخونی بشنویم.
{قطعه یک چند به کودکی – آلبوم خیامخوانی بوشهری- محسن شریفیان}
قبل از اینکه بریم سراغ ادامه سفرمون، ازتون یه خواهشی دارم. ما برای اینکه بیشتر با شما آشنا بشیم و بتونیم کیفیت اپیزودهامون رو بالا ببریم یه پرسشنامهای تهیه کردیم که لینکش رو تو کپشن این اپیزود میتونید پیدا کنید. خیلی خوشحالمون میکنید اگر ۳ دقیقه از زمانتون رو به ما بدید و این پرسشنامه رو پر کنید. قول میدیم تو شادیاتون جبران کنیم!
https://survey.porsline.ir/s/4J5Kv4n
حالا که انقدر از گرهخوردن فرهنگ بوشهر با موسیقی حرف زدیم، وقتشه که بریم و با مهمون ویژهمون گپ بزنیم. همیشه مهمونای ما مسافر اون مقصد بودن ولی امروز ما قراره پای صحبت یکی از بومیهای بوشهر بشینیم. همون طور که از اسم اپیزود پیداست، مهمون امروزمون حیدو هدایتی، خواننده و آهنگساز بوشهریه؛ پس قبل از اینکه صحبتمون رو شروع کنیم، بریم و به موزیک «تیریشکو» از حیدو گوش بدیم. تیریشکو به بارونهای ناگهانی شدید و کوتاه جنوب میگن.
{موزیک: تیریشکو – حیدو هدایتی}
مصاحبه با حیدو
پانتهآ: سلام حیدو خیلی خوش اومدی.
حیدو: سلام. خوبی شما؟
پانتهآ: مرسی. انتظار داشتم که از بوشهر بیای ولی از شمال ایران اومدی!
حیدو: آره دیگه. یه وقتایی آدم یه طیالعرضهایی میکنه که خودشم متوجه نیست! خودمم فکر میکردم از جنوب دارم میام!
پانتهآ: (خنده) چطور ممکنه؟ خب حیدو… اسمت حیدره ولی حیدو صدات میکنن. این چجوریه؟ لهجه بوشهریه؟
حیدو: گاهی وقتا تو زبون یا همون لهجه بوشهری یا در واقع لهجه شیرازی، تو بخشهای زیادی از جنوب، یک “واو” ته اسما میارن. حالا این واو گاهی وقتا قراره حس صمیمیت به وجود بیاره و گاهی وقتا قراره آدما رو باهاش تحقیر کنن؛ مثلا من که اسمم حیدره، اگه بهم بگن حیدرو گاهی وقتا قراره تحقیرآمیز باشه…
پانتهآ: به لحن بستگی داره.
حیدو: آره به لحن و جایگذاریش توی جمله بستگی داره. گاهی وقتا طرف میخواد خیلی صمیمی بشه میگه حیدو و دیگه “ر” رو هم نمیگن. از بچگی هم بهم میگفتن حیدو و این اسم روم مونده. خیلیا فکر میکنن من برای خودم یک اسم هنری انتخاب کردم…
پانتهآ: آره منم همین فکر رو کردم.
حیدو: نه اصلا این خبرا نیست. ما اصلا تو خونه به داداشم میگیم “حامدو”. اون یکی داداشم اسمش ابوذره بهش میگیم “ابولو” یا “ابول”. یک دوستی داریم مُرتی عزیززاده که بهش میگیم “مرتی” فقط و بقیهاش رو نمیگیم. هرکس یهجوری اسمارو تغییر میده. بستگی به جایگاهت توی محله داره. (خنده)
پانتهآ: (خنده). خب حیدو من داشتم با یکی از دوستای جنوبیم که خرمشهریه صحبت میکردم؛ اون میگفت ما جنوبیا خیلی جنوب رو نگشتیم. میگفت تا تعطیلات پیدا میکردیم، میرفتیم شمال و جاهای سرسبز مثل خودت که الان گفتی… (خنده) یا یه دوست قشمی داشتم که ۲۸ سالش بود ولی هرمز رو ندیدهبود! من اینجوری بودم که مگه میشه؟ ما از تهران میکوبیم میایم هرمز رو میبینیم بعد چطور ممکنه؟ آیا این راجع به تو هم صدق میکنه که به عنوان یه جنوبی و آدمی که تو جم زندگی کرده، تو بوشهر زندگی کرده، خیلی نگشته باشی یا نه اتفاقا خیلی اهل سفر بودی؟ چهجوری بوده سمت تو؟
حیدو: چه از جای خوبی شروع کردی، خوشم اومد!
پانتهآ: (خنده)
حیدو: اول بگم که آره اینطوریه؛ ببین فکر میکنم این اتفاق شامل خیلی از آدما میشه و فقط جنوبیا نیستن. من تو شمال هم آدمهایی میشناسم که مثلا تو رشت زندگی میکنه ولی شاید هیچوقت دیلمان رو ندیده باشه. براش اهمیت نداشته باشه تا دشت بوجاق بره با اینکه فاصلهاش یک ساعت تا یک ساعتونیمه و خیلی راهی نداره و خیلی جای زیبایی هستش.
فکر میکنم این اتفاق همه جا مشترکه که آدما وقتی خودشون تو گود هستن، نمیتونن درک کنن که اتفاق چیه و چه چیزی رو دارن از دست میدن، دور و ورشون رو چی گرفته! ولی وقتی از گود میان بیرون و از یک زاویه دیگه به ماجرا نگاه میکنن، تازه متوجه میشن که چه چیزهای مهمی رو از دست دادن.
اصلا من درکم از جنوب وقتی اتفاق افتاد که اومدم تهران زندگی کنم. اومدم اینجا درس بخونم و بعد با خودم فکر کردم که من کجا اومدم؟ یعنی از تهران به جنوب نگاه کردم. تقریبا میتونم بگم من خیلی آدمهای کمی رو میشناسم که توی جنوب بودن و ماهیت ماجرا رو درک کرده باشن.
یهذره توی نویسندهها، آرتیستها و هنرمندای قدیمتر هم که بریم، همینطوره. چند وقت پیش کتاب “سفرنامه غلامحسین ساعدی” رو میخوندم که رفته بود سمت جنوب و به دَیِر و جَم و ریز سر زدهبود؛ نگاهی که ساعدی به اون فضا، محیط و اتمسفر داشت خیلی برام جالب بود و همون نگاهی بود که وقتی خودم بعدا اومده بودم تهران، به اون فضا داشتم. یا منوچهر آتشی وقتی که میاد تهران و در واقع تو سفرایی که داشته، از جنوب دور میشه، به درک جدیدی از جنوب میرسه؛ یا صادق چوبک… . تو همشون انگار این قصه هست.
مثلا وقتی تنگ سیر رو از صادق چوبک میخونی _البته فیلمش نه چون فیلمش دوره یکم_ تازه درک میکنم که جنوب چیه، ماهیت اون اتفاق، ماهیت خود جنوب و ماهیت جغرافیا داره چه چیزی به ما میده. فیلمهای نادری و ناصر تقوایی هم همین حس رو داره. بهخصوص من با فیلمهای امیر نادری خیلی همزادپنداری میکنم. اولینباری که “دونده” رو دیدم، تو جنوب زندگی میکردم. بعد دیدنش با خودم گفتم: «خب چیه؟ خب یهسری بچه که تو ساحل میدوئن که چی بشه؟» بماند که خب من هیچوقت درک نمیکردم و سینما رو اونقدری نمیشناختم، ولی بعدا قتی شد حدود ۲۱_۲۲ سالم و دوباره اون فیلم رو دیدم، نگاهم خیلی متفاوت بود.
اونجا بعد دیدنش با خودم گفتم: «واووو! ما تو ساحل میتونستیم بدوییم ولی اینجا تو تهران نمیتونیم تو هیچ ساحلی بدوییم!» تازه خودم درک کردم. بعد تازه بُعد مسافت هم بود؛ دوری از خانواده و دلتنگی و دوری از هوای شرجی و دریا… در کل به نظرم آدما وقتی از چیزی دور میشن و میان بیرون از گود وایمیستن، درک بهتری ازش پیدا میکنن. تازه میتونن بدون قضاوت بهش نگاه کنن…
پانتهآ: دیگه از روی عادت بهش نگاه نمیکنن…
حیدو: آره دیگه، حکایت همون جمله کلیشهایه که میگه “ساکنان دریا بعد از مدتی صدای امواج را نمیشنوند.
پانتهآ: (خنده) و همین اتفاق میفته دیگه… .
حیدو: آره حالا گذشته از شوخی واقعا همین اتفاق میفته؛ مثلا من هیچوقت دلم برا تهران تنگ نمیشد. تو تهران که هستم همیشه ازش بدم میاد. با خودم میگم: «وای یه شهری که همش پر از آلودگی، بوق، ماشین…» بعد وقتی یه سفر میرم خارج یا شهر دیگه یا یه تایمی رشت زندگی میکنی یا بوشهری، وسطش با خودم میگم…
پانتهآ: برا تهران هم میشه دلتنگ شد…
حیدو: آره! با خودم میگم: «برا تهران هم میشه دلتنگ شد». انگار که ما وقتی درون اتفاق داریم زیست میکنیم، مثل وقتی که درون یه موقعیت از زندگی هستیم، نمیتونیم بفهمیم این موقعیت چقدر میتونه مهم و خوب باشه. اساسا وقتی ازش عبور میکنیم به اهمیتش پی میبری. خیلی آدمای کمی وجود دارن که بگن این لحظهای که الان توشیم خیلی لحظه خوبیه. اون لحظه میتونه هموت جغرافیا باشه یا لحظهای از زندگی… خیلی حرف زدم. (خنده)
پانتهآ: نه خیلی خوب بود. (خنده) گفتی که وقتی اومدی تهران تازه برگشتی جنوب رو بگردی؛ از کجا شروع کردی؟
حیدو: من وقتی برگشتم و تصمیم گرفتم اون شکلی که دلم میخواد جنوب رو ببینم، از جم شروع کردم.
پانتهآ: یکم از جم برامون میگی که چه شکلیه؟ چون من خودم سفر نکردم که بخوام راجع بهش صحبت کنم.
حیدو: اول یه چیزی بگم… من بخش زیادی از کودکیم رو در جم و بندر کنگان بودم، جایی به اسم بَنَک. اون موقع روستای کوچیکی بود که به کنگان چسبیدهبود ولی الان شهر شده.
تو تهران هر موقع ازم میپرسیدن: «اهل کجایی؟»، میگفتم: «جنوبیام.» بعد میپرسیدن: «کجای جنوب؟» و من میخواستم آدرس بدم، همونجور که ذهنیت آدما راجع به جنوب جاییه که دریا داره، منم با خودم میگفتم: «جنوب دریا داره ولی جم دریا نداره».
جم تا دریا ۱۵ تا ۲۰ دقیقه فاصله داره و به همین خاطر فرهنگشون خیلی فرهنگ دریانشینی نیست؛ یعنی اون فرهنگ بندری که شما توی بنادر میبینی، زندگی گرهخوردهای که از صبح با دریا دارن، اونجا اینطوری نیست. الان فاصلهاش ۲۰ دقیقهاس، قدیم که جادهها کشیده نشده بوده، فاصله خیلی بیشتر بوده. مثلا یه روز صبح که راه میفتاده، ظهر میرسیده بندر. الان حدود یه ربعه که یه ماشین سوار میشی و یه ربعه میرسی لب آب. درمورد جم میخوام بهت بگم…
پانتهآ: یکم توصیفش کن. جم چه شکلیه؟
حیدو: ببین جم یه جای کوهستانیه. من از وقتی بچه بودم تا الان سه بار برف دیدم. بارشش رو از نزدیک ندیدما، فقط دیدم سر کوههای جم برف اومده.
پانتهآ: تصوری که خیلیا از جنوب ایران ندارن.
حیدو: آره اصلا نمیتونن تصور کنن جم برف بیاد. ما تو جنوب منطقهای داریم که بهش میگیم شیبکوه. اینجا جاییه که کوه و دریا بهم میرسن.
پانتهآ: چقدر جذاب!
حیدو: آره این شکلیه. ما در واقع بالای یکی از این کوههاییم. یعنی سر کوهی که ما زندگی میکنیم رو نگاه کنی از بالا دریارو میبینی. یعنی ما بالای یه کوه بزرگی زندگی میکنیم که پایینش دریاست.
پانتهآ: چه شرایط اوکازیونی دارین! (خنده)
حیدو: آره! خیلی شرایط خاصی داره. جم یه جای کوهستانیه، بیشتر مردم به خاطر شرایط علوفه و عقبه زیستی دامدار هستن، خیلیاشون قبلا عشایر بودن. مردم کشاورزی هم میکنن، خیلی نخلستونای سرسبزی داره، خیلی باغای مرکبات باحالی داره؛ یعنی ما همیشه پرتقال و نارنگیای خوشمزهای داریم.
پانتهآ: شنیدم تو جنوب بهخصوص بوشهر، تنها جاییه که تمام مرکبات رو میتونن پرورش بدن و از این لحاظ جم خیلی پرباره. من اینجوری راجع بهش خوندم.
حیدو: ببین دقیقا همینه. ما همه تو حیاطامون موز داریم. من همیشه میگم مـــــوز، یکی از دوستام این مـــــوز گفتن منو مسخره میکنه. (خنده) میگفت بگو موز.
پانتهآ: (خنده)
حیدو: موز داریم. یهسری توتفرنگی میکارن.
پانتهآ: من یه تصویر بهشتگونه داره برام شکل میگیره! (خنده)
حیدو: اصلا جم جای عجیبغریبیه… چند وقت پیش یه دوستی رو با خودم برده بودم جم؛ دوستم، آرش پاکزاد. شب بود که رسیدیم و ماه اسفند بود. من دیدم از ورودی شهر خیلی تعجبوار داره شهر رو نگاه میکنه. گفتمم: «چیه؟» گفت: «من تا حالا شهری به این خوشبویی ندیدم!»
پانتهآ: چه جالب… !
حیدو: یکم فکر کردم دیدم راست میگه. همه شیراز رو به شهر بهارنارنج میشناسن ولی جم پر از نارنجه؛ یعنی همهجا نارنجه. ورودی شهر، خروجی شهر، کوچهها و پسکوچهها. فصل نارنج که میشه، قبل اینکه وارد شهر بشی، انگار که تو اتمسفر اون فضا بوی بهارنارنج پیچیده. خودم برا خودم خیلی جالب بود… .
پانتهآ: خانمها، آقایون بهشت جنوب: جم! (خنده)
حیدو: حالا من یهجوری تعریف میکنم همه فکر میکنن چه خبره! (خنده)
پانتهآ: نه واقعا من عکساش رو که دیدم، خیلی متفاوت بود. من همچین اتفاقی تو طبس برام افتاد. فکر میکردم اونجا خیلی خشک و کویری باشه ولی دیدم چقدر جذابه. هم زمین شالیکاری داشتن، هم نخل داشتن و اصلا همهچی باهم بود. فکر میکنم جم هم اون شکلیه.
حیدو: آره یه سالایی تو گذشتهها که آب بیشتر بوده، برنجکاری و شلتوک هم داشتن ولی الان دیگه همهجا معضل آب هستش و این قضیه کمتره. الان دیگه کشاورزی فصلیشون بیشتر به گوجه، صیفیجات و محصولات اینجوری بسنده کردن، ولی نخلستان و باغای مرکبات سرجاشه.
پانتهآ: اینجوری که توصیف کردی، جم مقصد خوبی برای امثال منه که نمیتونن انتخاب کنن جای کوهستانی برن، جای ساحلی میخوان یا جای سرسبز.
حیدو: دقیقا همینه. جاییه که شما هم به دریا نزدیکی؛ مثلا کافیه یه ماشین سوار شی بیست دقیقه بعدش به یه ساحل خیلی خوب مثل بندر سیراب میرسی یا مثلا میخوای که اون فضای کوهستانی رو داشته باشه و شرجی زیاد اذیتت نکنه. چون شرجیش هم از بندر خیلی کمتره.
پانتهآ: خیلی جذابه کع اینجوری! یه کوهی هم دارین که شایعههای زیادی راجع بهش میگن… (خنده)
حیدو: (خنده)
پانتهآ: چیزای خیلی عجیبغریبی راجع بهش خوندم. اسم کوهش چی بود؟
حیدو: اسم کوهش تو زبان محلی و لهجه جمی بهش میگیم “کوه پَدْری”، ولی اسم کتابیش و توریستیش «کوه پردیسه».
پانتهآ: آها آره همون! من پِدَری میخوندم (خنده)یهچیزایی هم میگن راجع بهش.
حیدو: البته مامانبزرگم به این کوه میگفت پارادایس. (خنده)
پانتهآ: اوه چه مامانبزرگ شیکی داشتی. (خنده) ولی خب به فضا میاد دیگه و بعید نیست اون اسم رو گذاشتن. یهچیزی میگن که نزدیکترین فاصله به خورشید داره و عجیبترین چیز این بود که میگفتن ویروس HIV اون بالا رشد نمیکنه! چرا باید راجع به همچین چیزی آدم حرف بزنه و بقیه چهجوری به فکرشون اومده؟ (خنده)
حیدو: ببین من نمیدونم این شایعات چهجوری درست میشن. ما خونمون پای همون کوهه و هیچ آدم سالمی هم بینمون نیست. (خنده)
پانتهآ: (خنده)
حیدو: شوخی میکنم البته. اینا همشون شایعهاس ولی من خودم گاهی وقتا با همین شایعهها دوستامو دست میندازم ولی یه کوه سادهاس که شکل ظاهری خیلی قشنگی داره.
پانتهآ: خیلی متفاوته.
حیدو: آره خیلی کوه متفاوتیه ولی یهسری ویژگیهایی داره؛ رو سرش یه حوضچه داره که فکر میکنم آتشکده بوده. اون سرش هم همین اتفاق میفته. این رشتهکوه حدود پونزده کیلومتر طولشه و سر و تهش به جایی نمیرسه. فقط یک کوهه که پونزده کیلومتر طولشه. این هر دو سرشم برش خورده عین همه. یعنی اون سرش که مردم میبینن و اسمش پَدریه سر اون طرفش اسمش “پوز هودو”ئه. روی سر هر کدوم از اینها جایی آتشکدهطور هستش که ما هر وقت میرفتیم اون بالا کلی تیکههای کوزه شکسته بود.
پانتهآ: آره انگار اونجا تمدنی بوده.
حیدو: آره قطعا چیزی بوده ولی ما که سوادشو نداریم.
پانتهآ: آخی! (خنده)
حیدو: ولی کوه قشنگیه و من دوسش دارم.
پانتهآ: آره به نظرم حتما باید اونجا رو دید.
{موزیک: لُکه – حیدو هدایتی}
پانتهآ: ببین من برای این اپیزود دنبال چند تا موزیک بودم که انتخاب کنم و بین صحبتهامون بذارم. بعدش باید سرچ میکردم و میفهمیدم کدوم مال بوشهره، کدوم مال هرمزگانه چون شنیدهبودم اینا با هم فرق دارن ولی برای منی که یک شنونده عادی و عامی موسیقی هستم، تفاوتهاش خیلی محسوس نباشه. آوای بلوچستان خیلی متفاوته و کار سختی نیست ولی هرمزگان و بوشهر موسیقیهاشون خیلی بهم نزدیکتره. میخواستم از نگاه تو اینو ببینم. میتونی بهمون کمک کنی که اینارو تشخیص بدیم؟ آیا فرقی دارن یا نه؟
حیدو: آره سوال باحالی هم هست. توضیحی که من درباره موسیقی بوشهر و هرمزگان میدم، اصلا تخصصی نیست و بیشتر فرم کلیش رو توضیح میدم؛ چون محتوا به گویش، لهجه، زبان و گونه برمیگرده و داستانش برای یه آدمی که خیلی براش اهمیت نداره و میخواد اگر گوش کرد یه حدسی بزنه…
پانتهآ: یه دانش عمومی داشتهباشه.
حیدو: آره یه دانش عمومی داشته باشه، خوبه. بذار از یه ساز اصلی شروع کنم؛ ساز نیانبونه. بخش زیادی از اینا مشاهدات خودم بوده و دیدن آدمای نیانبونهنوازها و نیانبدونهسازها و صداهایی که شنیدم، توی گوش من تفاوت خیلی اصلیشون بوده.
از بوشهر تا بندرعباس و میناب، نیانبونه روی یک اکتاو خاصی داره زیرتر میشه، حتی به آبادان که برسی، زیرتر هم میشه. ولی توی این فاصله، نیانبونه انگار صداش بمتر میشه و دوباره از سمت بندرعباس که میخوای بیای به سمت بوشهر، یه اتفاق دیگه میفته.
یکی از سازهای خیلی جدی که تو بندرعباس هم سازسازها و هم نوازندههای خیلی خوبی داره، ساز عوده. انگار عود تو موسیقیشون جایگاه بیشتری داره تا موسیقی بوشهر. البته من دارم در مورد الان حرف میزنم. شاید تو قدیم داستان فرق میکرده ولی الان این ماجرا به این شکل جدیتره. تو ریتمها، ریتمایی هستش که بندرعباسیا دارن ولی بوشهریا ندارن.
اول که اون فرهنگ غالب اهل هوا که تو استان هرمزگان هست، به اون شکل تو بوشهر نیست دیگه. اگر اشتباه نکنم؛ چون من خیلی سواد این موضوع رو ندارم و اگه خطایی تو حرفام میکنم امیدوارم دوستان ببخشن. تو جزیره خارک ما یه بخش از اونو داشتیم ولی تو هرمزگان مراسم اهل هوا، ریتمها و ملودیای مختلفی که دارن که برای هر کدوم از بادها و جنهایی که روی دریا میومده، موسیقی مختلف دارن.
آدما فقط اسم “زار” رو شنیدن و میگن موسیقی زار، در صورتی که زار خودش زیرمجموعه موسیقی اهل هواست.
پانتهآ: زار خودش یکی از هواهاست.
حیدو: آره که زاره، شیخ شنگره، مشایخه، نوبانه که اینا اسم بادهای مختلف هستن و هر کدوم قسمتی از اهل هوا هستن.
پانتهآ: کتاب غلامحسین ساعدی رو میتونن بخونن به اسم اهل هوا.
حیدو: آره ساعدی هم نوشته که البته اونم اینقدری تکمیل و دقیق نیست ولی تقریبا خوبه. این زیرمجموعهها ریتمهای مختلفی دارن. حالا اگر بخوایم امروزیترشون بکنیم، چون قرار نیست هر کسی که میره اونجا موسیقی اصیل و اورجینال رو گوش کنه، چون خیلی هم جدی برگزار نمیشه و حتی موزیسینای جوون هم خیلی سمتش نمیرن.
کسایی که موندن و دارن موسیقی رو اجرا میکنن، خود بابازار و مامازارها هستن و تو بوشهر کسی بخواد کار رو خیلی اورجینال گوش کنه باید یه نیانبونهزنه قدیمی و پیر پیدا کنه، یهچیزی بخونی و اون بزنه.
الان هر کی میره بندرعباس و بوشهر سیریا، داماهی، حیدو، جالبد و گروهها و خوانندههای دیگه که دارن موزیک میزنن، گوش میکنه.
یه تفاوت اصلی که بین موسیقی بوشهر و بندرعباس هست، تو زبان، لهجه، گونه، گویش و شکل گفتاری زبونشونه… بوشهر خیلی لهجهتره، چون زبان فارسی با لهجه صحبت میکنن ولی در زبان اَچُمی یا بندرعباسی یا هر جای مختلفش، بومیهاش متفاوت حرف میزنن؛ اینا زبان نیست و به گونه تبدیل شدن و لهجههای خیلی غلیظن.
شما وقتی موسیقی رضا کولغانی رو گوش میکنی، میبینی که خیلی از چیزاشو متوجه نمیشی، چون نسبت به موسیقی سیریا خیلی غلیظتره؛ شعر یادوم رفت مثلا… . اینجا متوجه میشی اینی که لهجه داره انگاری بوشهریه. اینا کدهای توریستیه موسیقیه که دارم میدم… (خنده)
{موزیک: لیوا – گروه دارکوب}
حیدو: وجه مشترک همه این موسیقیها اینه که با گوشکردنشون میتونی برای خودت یهچیزی تصور کنی و فرق نمیکنه موسیقی بندرعباسیه، بوشهریه، بلوچیه یا حتی از اینور خراسان یا از اونور کردستان؛ خیلی فرق نمیکند. وجه شباهت اینه که این موسیقی یک گره خیلی جدی با زندگی آدمها داره. هر موسیقی که به وجود اومده براساس یک اکت و اتفاق اجتماعی بوده. اون اتفاق میتونسته مرگ باشه، عروسی باشه، شروع فصل صیادی باشه.
پانتهآ: دقیقا، میخواستم بگم تو فرهنگ جنوبی، انگار همهچی با یه ریتم و موزیکی گره خورده.
حیدو: موسیقی تو جنوب و کلا همه جای دنیا، اینجوریه که هر چیزی که تولید شده بر اساس یه اتفاق و اکت اجتماعی، جغرافیایی و حتی اقلیمی بوده. مثلا بارون زیادی میومده، یک اتفاقی میفتاده، دریا طوفانی بوده براش موزیک میساختن. یه نفر میمرده برای عزاش موزیک میساختن، برای عروسی موزیک دارن که تو خود عروسی هر پارت یه موزیک دارن. مثلا یه موزیکی برای عروسی دارن که وقتی عروس میخواد از خانه مادرش بیرون بره، مادر عروس اونو میخونه. یه ملودی این شکلی داره:
(آوای محلی)
یه حال این شکلی داره…
پانتهآ: دل آدم کباب میشه.
حیدو: آره خیلی غمگینه. دلیلش هم اینه قدیما مسافتا خیلی زیاد بوده. مثلا اگر عروس رو میبردن روستای بغلی، اون روستای بغلی الان شده روستای بغلی، اون موقع شاید نصف روز راه بوده که به اونجا برسی، اما فرهنگه اینجوری مونده. حالا خیلیاشون کمرنگ شدن متاسفانه، ولی خیلی جاها مثل روستاها به شکل غالب مونده. هنوز که هنوزه خیلی جاها تو جنوب اصلا تالاری وجود نداره و عروسیها رو تو یه زمین صاف یا حیاط میگیرن و شاید دلیل به وجود نیومدن تالارها این بوده که احساس نیاز نشده. خونهها حیاط دارن و عروسیها رو اونجا میگیرن. امیدوارم که خونههاشون همیشه حیاطدار باقی بمونه.
پانتهآ: آره واقعا… .
حیدو: داشتیم در مورد اتفاقات اجتماعی حرف میزدیم، حالا این ملودی که خوندم خیلی بوشهری بود، چند وقت پیش یه نفر کتابی برای من فرستاده بود؛ یه جایی به اسم پارسیان داریم که اسم قدیمش، گاوندی بوده…
پانتهآ: چقدم جای قشنگیه.
حیدو: آره خیلی جای قشنگیه. سواحل خیلی زیبایی داره و جای جالبیه. تو این کتاب که متاسفانه اسم نویسندهاش رو یادم نیست؛ با پیرمرد و پیرزنای که تو پارسیان زنده بودن صحبت کرده بود و خاطرات این افراد رو یادداشت کردهبود. من خیلی وقت پیش تو عروسیا شعری رو میشنیدم که نمیدونستم این شعر از کجا اومده تا تو یکی از خاطرات این کتاب پیداش کردم. کُراس شعر یا ترجیعبندش این بود که میگفت: «علو منوچهری بابا، کلاه بوشهری بابا» این کراسش بود. من همیشه با خودم فکر میکردم این چهجوری شکل گرفته. بعد در ادامه میگفت: «چن بار گُفتُم ایطور نکن، زلفای بورت ایطور نکن…» حالا شعر رو هم دقیق یادم نمیاد، باید سرچ کنم و اگه نیاز بود کاملش رو براتون بخونم. این رو تو عروسیا میخوندن و من همیشه با خودم میگفتم: «خدایا، این شعر از کجا میاد؟» بعد یهجاییش رو اَلو میشنیدم که برام عجیب بود که اگه این شعر قدیمیه پس چرا این کلمه رو داره…
پانتهآ: منم همینجوری شنیدم.
حیدو: بعد فهمیدم این کلمه علو هستش به معنای علی. بعد تو همون کتاب به این قصه رسیدم که سالها پیش راهزنی به اسم علی منوچهری بوده؛ این علی منوچهری برای خودش مکان و قشونی داشته و خیلی مردم رو اذیت میکرده و خیلی ازشون دزدی میکرده. یهبار که از یه قلعه دزدی میکنه اونا میان که انتقام بگیرن و میکشنش. مردم اون منطقه هم از کشته شدنش خیلی خوشحال میشن و براش شعر میسازن و تو عروسی میخوندن! میخوندن که: «چند بار بهت گفتیم اینکارو نکن و مال مردم رو نخور…» اون علی منوچهری یه کلاه بوشهری هم سرش میکرده که شکل خاصی داره؛ تو آهنگ هم ترجیعبند به این شکل شده که علو همون واویه که میگفتم آخر اسما میدن؛ علو منوچهری بابا، کلاه بوشهری بابا… .
پانتهآ: (خنده)
حیدو: انگار این آدم یادش هم زنده مونده. (خنده)
پانتهآ: یعنی شما حتی برای راهزنها هم موسیقی دارین!
حیدو: آره دقیقا. حتی برای راهزنها هم موسیقی داشتن. مسائل صیادی و موسیقیهای کارآوا و… .
پانتهآ: من شنیدم برای بادبان باز کردن یه شعر دارن، برای لنگر انداختن یه شعر. خیلی عجیبه که برای تکتک کارهای دریانوردیشون شعرهای متفاوتی داشتن.
حیدو: دقیقا همینطوره. حالا یه چیز خیلی جالب بهتون بگم. یه موسیقی دارن که داستانش این بوده که سالها پیش که آلمانها، انگلیسها و پرتغالها میومدن اینجا و خیلیا رو بَرده میگرفتن. یه شعر دارن که میگه: «جهاز جهازه جرمنه، سرتاسرش همش خره.» به لنج میگفتن جهاز. کارگرها با هم اینو میخوندن و صاحب لنج نمیفهمیده اینا چی میگن چون بوشهری میخوندن و این شعر رو برای هماهنگی خودشون یهسره میخوندن.
حتی برای فحشهاشون خیلی ریتمیک و ملودیکال کلمات رو میگفتن که به خودشون روحیه بدن. ملودی، هله مالی، یا موسیقی کارآوایی صیادی که دیگه داستانهای خودشو داره و من نمیخوام خیلی جدی واردش بشم.
پانتهآ: حالا که خودت گفتی معنی هله مالی هم بهمون میگی؟ چون تو شعرای جنوبی خیلی تکرار میشه.
حیدو: ببین اینا یهسری آوا هستن. مثلا ما یه موسیقی لِیوا داریم که میگه: (آوای لیوا)
اینو آقای شریفیان هم خونده و تو آلبوم لِیواش داره. خیلی از اینا صرفا یه آوا هستن و بیمعنیان که صرفا جهت هماهنگی و هارمونی بهوجودآوردن تو کاری که میخواستن انجام بدن بوده… .
{موزیک: لیوا – محسن شریفیان}
پانتهآ: جم رو راجع بهش صحبت کردیم و گفتیم که چهچیزیش اون رو از جاهای دیگه تو جنوب متفاوت میکنه؛ حالا بخوام از نگاه خودت بپرسم، استان بوشهر رو چه چیزی متفاوتش میکنه؟ چون الان قشم و کیش و بهتازگی هرمز، برای سفر ترند شده و شاید هنوز مردم به اندازهی قشم و کیش بوشهر نمیرن. چه چیزی بوشهر رو متمایز میکنه که آدما انتخاب کنن بیان اونوری؟
حیدو: ببین بذار از احسان عبدیپور یه نقلقول کنم. البته کاش احسان خودشم اینجا بود… .
پانتهآ: آره. (خنده)
حیدو: چند وقت پیش دیدم احسان تو مصاحبهای میگفت: «بوشهر شاید سیوسه پل نداشته باشه ولی آدمایی داره از سیوسه قِشنگتر، آدمایی داره از برج میلاد بلندتر.» (خنده) ببین سوالت یکم کلیه و منم نمیخوام خیلی توریستی جواب بدم.
پانتهآ: میخوام از نگاه خودت بگی. میتونی از حس و حالش بگی.
حیدو: آره فکر میکنم این خیلی بهتر باشه. اگر بخوایم فرهنگ رو تعریف کنیم که فرهنگ چیه، چون شما فقط بهخاطر دیدن ساحل که نمیری جایی.
بخوای ساحل بری میتونی پول بدی بری ساحل یک کشور خارجی که از امکانات رفاهی خیلی بیشتری هم برخورداره و بهخاطر قوانین هر کشوری آزادیهای فردی بیشتری هم داره. شاید که نه، قطعا! اما خیلی وقتا با اینکه پول و شرایطش رو داریم که بریم هاوایی، مالدیو یا استانبول، میریم جنوب.
اون چیزی که به نظر من آدمارو به سمت جنوب میکشه، فرهنگ غالب اونجاست. حالا تعریف ما از اون فرهنگ چیه؟ نمیخوام فرهنگ رو تعریف کنم، میخوام کلی بگم: «خرد جمعی حاکم بر هنگ یا دستهای از آدمها.»
حالا هنگ یا دستهای از آدمها که تو جنوب زندگی میکنن بهواسطه تجربه زیستیشون، همجواریشون با دریا، سفرهایی که رفتن، آفتاب و دریا و جغرافیا و حتی مهاجرهایی که بهواسطه سفر به اونجا رفتن و تبادلشون با جاهای دیگه دنیا. چون یه کُریدور خیلی مهمه.
من میگم دوتا کُریدور خیلی مهم فرهنگی تو ایران داریم؛ یهدونه بوشهره یهدونه رشت. رشت از اینور به اروپا، روسیه و جاهای دیگه میخورده و ورود فرهنگای مختلف تو شمال از رشت و تو جنوب از بوشهر بوده و بعدا هم خیلی جدیتر بندرعباس و بعد اهواز و آبادان.
پانتهآ: یعنی فرهنگشون از کشورای مختلف هم تاثیر گرفته.
حیدو: آره خیلی جدی. من درمورد پنجاه سال گذشته حرف نمیزنما؛ دارم درمورد سیصد تا پونصد سال گذشته حرف میزنم که اینجا چه بندرهای مهمی بودن و ورود فرهنگهای مختلف، جهانبینیای مختلف و آدمهای مختلف به اینجا اومدن و خرد جمعی شکل گرفته. بومیهای اون مناطق هم طبیعتا از آدمهایی که میان و میرن گرتهبرداری خودشونو میکنن و این باعث میشه نگاه آدما کمکم به یه تمدنی برسه که ما الان اسمشو بذاریم فرهنگ جنوبیها، که شامل فاکتورهای مهمی تو حوزههای مختلفه که میشه راجع بهش حرف زد.
حالا اون چیزی که تو ایران برای ما جذابیت داره و از تهران پا میشیم میریم جنوب، که البته من نمیخوام خیلی مشخصا راجع به بوشهر حرف بزنم چون الان مرزها خیلی برداشته شده و فرهنگها خیلی بهم نزدیکتر شدن، گرچه تفاوتهای جدی تو موسیقیشون، پوشششون و غیره دارن.
پانتهآ: ولی بوشهر اتمسفرش هم فرق داره؛؛ یعنی اون تجربهات از جنوب از سفر تو بوشهر، با سفر به هرمزگان متفاوته. جفتشون خاصان ولی باهم متفاوتان.
حیدو: من اگه فقط بااحتیاط راجع به این موضوع صحبت میکنم، چون نمیخوام بعدا از حرفام برداشت بشه که من حرفام حالت ارزشگذاری داشته و فکر کنن که دارم میگم اینجا بهتره اونجا بهتره.
پانتهآ: نه نه. هرجایی خصوصیتهای خودشو داره.
حیدو: آره اصلا همچین نگاهی نیست و فقط بحث تفاوته که برای خودم هردوتاشون جذابن. من خودم بخوام برم یهجایی زندگی کنم، شاید برم قشم زندگی کنم و بوشهر نرم. ماجرا این شکلیه و فقط بحث تفاوته.
وقتی ما میگیم میخوایم بریم جنوب، خب طبیعتا تو جنوب تخت جمشید که نمیبینی! برج میلاد نداره! مال هم که نداره. شما میتونی بری تو کافه بشینی و به معاشرت آدمها گوش کنی. طبیعتا وقتی یکی میاد تو کافه حاج رییس و یه عده اونجا نشستن، اگر قرار باشه حرف دمگوشی بزنن که تو خونشون میزنن؛ پس تو میتونی بری اونجا بشینی و حرفهای آدمهارو گوش کنی.
مواجهه آدمها با اتفاقات زندگی خیلی جالبه. همیشه من میگم مهمترین فاکتور جنوبیا (میخوام تو شعر مثال بزنم) اینجوریه که یک نفر وقتی میخواد یک شعر بنویسه، میخواد موزیک جنوبی کار کنه، پس میگه بذار شعر هم جنوبی باشه. تو شعر بهجای «من» میگه «مو»، بهجای «برای» میگه «سی» و بهجای «دریا» هم میگه «دِریا». بعد میگه من شعر جنوبی نوشتم!
بعد ما میگیم آقا این کجاش شعر جنوبیه؟ شعر جنوبی این نیست که تو یه فرم رو تغییر بدی. رفتار باید جنوبی باشه و اون رفتار از کجا میاد؟ از فرهنگ جنوبیا؛ یعنی چیزی که آدمها طی سالها یاد گرفتن. پدره پدرِ پدربزرگشون و مادرِ مادرِ مادربزرگشون یاد گرفته و این شکل مواجهه با زندگی سینه به سینه جلو اومده تا به امروز که ماها هستیم رسیده. مثلا تصور و نگاهی که ما به آب آشامیدنی داریم، شاید شماها نداشتهباشین. ما که کوههای سرشار از چشمههای پربرکت نداشتیم! یه دریا بوده با آب شور، ولی ماهیهای خوبی داشتیم. (خنده)
پانتهآ: (خنده)
{موزیک: سو – حیدو هدایتی}
حیدو: یک چیز جالب راجع به جم بهت بگم. تو جم دو، سه ساله یه هتلی درست شده. تا قبل از این هتل، مسافرخونه و بومگردی هم نبود.
پانتهآ: یعنی زیاد مسافر نداشته؟
حیدو: اتفاقا خیلی مسافر داشته. نوروز، زمستون و بهار همیشه پر مسافر بوده. شاید این حرفی که من میزنم حرف خامی باشه، ولی گاهی وقتا فکر میکنم شاید هیچوقت لازم نبوده. الان بری جم از یه نفر بپرسی: «آقا من دنبال هتل یا مسافرخونه میگردم برا زن و بچه»، یارو بهت یه نگاه میکنه اگر ببینه قیافه موجهی داری میگه: «شب بیا خونه من.»
پانتهآ: نیازی نبوده اصلا.
حیدو: آره نیازی نبوده. هر کی میره اونجا مهمان حساب میشه و معتقدن که چرا مهمان بره مسافرخونه؟
پانتهآ: چه قشنگ.
حیدو: کل جنوب همین شکلیه. هر کسی میره اونجا به چشم مهمان بهش نگاه میکنن. کسی تو جنوب هیچوقت لنگ نمیمونه. از اونور از پسابندر تو سیستان و بلوچستان بگیر تا اینور تو مرز رفیه و خوزستان. من هیچوقت تو جنوب ندیدم که کسی لنگ بمونه و بگه بیخانمان موندم و غذا نداشتم.
پانتهآ: همینه. تو حس میکنی که کسوکارتن یا قوم و خویشتن چون وقتی میری یهجوری باهات گرم برخورد میکنن که دوست داری دوباره بری و اون تجربه رو داشته باشی.
حیدو: این ریشه تو همون مواجهه جنوبیا با اتفاقات داره که میگفتم اینا شکل نگاهشون به داستان فرق میکنه؛ یعنی جنوبیبودن صرف این نیست که بگی من میخوام شبیه جنوبیا زندگی کنم پس لباس جنوبی بپوشی وبا لهجه جنوبی حرف بزنی. من الان جنوبی حرف نمیزنم، تهرونی یا زبان محاوره فارسی حرف میزنم.
پانتهآ: از اولش باید میگفتم لهجهات رو سوییچ کن. (خنده) چون لهجه جمی خیلی شیرینه.
حیدو: آخه یه چیزی هم بگم… خیلی وقتا از قصد جنوبی حرف نمیزنم مگر اینکه یک جنوبی روبهروم باشه. چون فکر میکنم یهجور سواستفاده از لهجهاس.
پانتهآ: چرا؟
حیدو: از این جهت که همه میگن: وای چقدر قشنگ! من بدم میاد از این نگاه!
پانتهآ: ئه… بَده به دل میشینه؟
حیدو: میدونی توریست یکی از ویژگیهاش اینه که تا رسید اونجا لباس اونجارو بپوشه و هی میگن: «وای چه لباس بامزهای!» با اینکه راستشو بخوای جنوبیا اصلا بامزه نیستن. چرا توریستا هیچوقت مرداد نمیان جنوب؟ چرا تو زمستون نمیرن تبریز؟ چرا تو فصل غالبش نمیان؟ ولی وقتی میان جنوب از کنار مسائل مهم توریستی عبور میکنن و خیلی وقتا میبینم که به فرهنگ اون منطقه احترام نمیذارن و این فقط مختص جنوب نیست ولی چون جنوب زندگی کردم، بیشتر میفهمم.
یه چیزی بهت بگم… ما هیچوقت تو محلهمون با شلوارک نمیچرخیم! اصلا دلیلی نداره با شلوارک باشیم و این کارو دوست نداریم و این اصلا ربطی به مذهبی بودن یا نبودن نداره…
پانتهآ: عرف اونجا نیست.
حیدو: آره عرف نیست. من هیچوقت با شلوارک نمیرم تو کوچه. برام مهمم نیس اطرافیان معتقد هستن یا نه.
من هیچوقت تو چشم دختر همسایه ،که حالا دخترعمومم هست، زل نمیزنم و با ادبیاتی که ادبیات ما نباشه حرف بزنم. راحتی خودمونو داریم ولی سالها طول کشیده که به اونجا رسیده.
من میگم دخترهای محلی که شمارو اینجا میبینن، شمارو از پایتخت میدونن، بعد پیش خودشون میگن: «نکنه لباسهایی که تن ماست زشته که کسایی که تهران زندگی میکنن اینجوری میچرخن؟!! نکنه رنگ موهای ما بده؟!»
اینا ریشه تو چی داره؟ اینکه ما سیستم آموزشی نداشتیم که آدما به فرهنگشون افتخار کنن. اگر این سیستم آموزشی رو داشتیم این مشکل پیش نمیومدا. مثلا دختر به اون بُرقهای که روی چشمشه، افتخار میکرد و به راحتی مینشست کنار شمایی که موهات بازه. باعث نمیشد تو وجودش احساس خلا کنه…
پانتهآ: بخواد مقایسه کنه.
حیدو: آره بخواد مقایسه کنه… و این اتفاق خیلی بدیه. من معتقدم تهاجم فرهنگی وجود داره ولی قبل از اینکه غرب بخواد به ما حمله کنه و فرهنگ مارو نابود کنه، ما خودمون داریم فرهنگ خودمون رو نابود میکنیم! من کلی پسر و دختر رشتی میشناسم که خجالت میکشن رشتی حرف بزنن.
پانتهآ: برای همین میگفتم چرا با لهجه صحبت نمیکنی؟ یه دورهای خیلی بد پیش رفتیم و همه فکر میکردن باید فارسی حرف بزنن چون لهجه فارسی معیار اصلی شده بود.
حیدو: جنوب باشیم من جنوبی حرف میزنما، چون جنوبی حرف زدن در حال حاضر ترنده، من جنوبی حرف نمیزنم.
پانتهآ: آها.
حیدو: چون نمیخوام از این ویژگی سواستفاده بشه. با خودم میگم خب من جنوبی حرف میزنم که میزنم ولی مگه شما هم جنوبی حرف میزنین؟
پانتهآ: نه من برام دلنشین بود که راحت باشی.
حیدو: یه موقعیتایی هست که خیلی سختن؛ مثل قرآن سر نیزه کردنه! شما میتونی باور کنی قرآن سر نیزهاس؟ نمیشه باورش کرد. الان جنوبی حرف زدن برای من مثل اون موقعیتیه که نباید رفت حج. مثل اون وقتیه که باید حج رو براساس شرایطی که وجود داره، ممنوع کرد. فکر میکنم الان تایمیه که نباید جنوبی حرف بزنم. من همهجا با دوستای جنوبیم جنوبی حرف میزنم ولی وقتی کسی میخواد چیزی ازم بدونه، جنوبی حرف زدنه شکل مارکتینگی پیدا میکنه که مخاطبها خوششون بیاد و کسایی که دارن پادکست رو گوش میکنن، حال کنن و بگن: «وای لهجه جنوبی چقدر شیرین و فلانه.»
دوست ندارم اگه قراره جنوبی حرف بزنم این نگاه بهش باشه. وقتی این نگاه باشه که احترام به تمام فرهنگهای ایرانی وجود داشتهباشه.
پانتهآ: نگاه ما همین بود.
حیدو: الان چرا کردستان ترند نیست؟ چرا بلوچستان ترند نیست؟ من اگر بخوام راجع به بلوچستان حرف بزنم باید بگم یکی از آرزوهام اینه که کاش بلوچ بودم.
پانتهآ: فرهنگش خیلی غنیه.
حیدو: یک فرهنگ عجیبوغریبی دارن و جزو کهنترین زبانهای زندهاس. یکی بلوچی و یکی تاتی که تاتهای الموت و خلخال صحبت میکنن. چرا زبان بلوچی ترند نیست؟ چرا زبان تاتی ترند نیست؟
پانتهآ: شاید چون کمتر شناختیم.
حیدو: میدونی چرا؟ چون آدمها دنبال چیزهایی هستن که راحت بدست میان. خیلی راحت یه هواپیما سوار میشن میرن جنوب دیگه و اونجا ترند میشه. اینا گریزناپذیره و نمیشه کاری کرد که این اتفاقات نیفته ولی من فقط میگم آقا تویی که سفر میکنی میری جنوب به اون فرهنگ احترام بذار. درست گوش کن… .
پانتهآ: یعنی اگر ارتباط درست شکل بگیره نباید باهاشون متفاوت باشی. باید هضم شی تو جایی که داری بهش سفر میکنی که جلب توجه نکنی و بری کنارشون بشینی.
حیدو: دقیقا همینه. یهکاری نکنی که طرف با خودش بگه…
پانتهآ: من توریستم کسی نیاد نزدیکم.!
حیدو: آره۱ دوربین موبایلتون نباید زودتر از خودتون بره جایی. توریستا دو بخشن؛ یه دسته خودشون دارن جلو راه میرن و مسائلشون پشتسرشونه، یه عده هم هستن که دوربین موبایلشون جلوئه، خودشون دارن پشت سرش راه میرن.
بین هر چیزی باید یک کانتنتی به وجود بیاد که کانتنت در گرو بیزینسه. این بیزنس میتونه آوردههای متفاوتی داشته باشه؛ برای یکی معروفیت تو اینستاگرام باشه و خیلی دلایل دیگه.
داستان خیلی غمانگیزیه. من کلی و یهکم عصبانی راجع بهش حرف زدم ولی وقتی بیای بیرون گود وایستی میبینی چه اتفاق غمانگیزی داره رخ میده. به خدا نمیخوام کسیو قضاوت کنم یا حرفام برای یهعده که این پادکست رو گوش میکنن، بد برداشت شه.
خواهش میکنم این حرفامو بذارین چون میخوام از یه زاویه دیگه هم بهش نگاه کنم که بگم تو جنوب همه چیز گل و بلبل نیست!
میگن خیلی وقتا جنوبیا مهموننوازن ولی شما از کجا میدونی که وقتی وارد یه خونه جنوبی میشی، اون غذایی که جلو تو میذاره دیروز ظهر هم خودش همونو خورده؟ ببین یهجوری بهشون القا شده که آدمهایی که از شهر اومدن، آدمهای خاصیان. تو روستا همینه. یکی مثل منه و ده پونزده سال تهران زندگی کرده و میتونه یه مقیاسی بینشون بذاره.
ما الان خونه خودمون مهمون بیاد به مامانم اجازه نمیدم غذایی براشون درست کنه که برا خودمون درست نمیکنه. میگم ناهار برا خودمون چی درست میکنی؟ برا مهمون هم همونو درست کن.
پانتهآ: اینکه فرهنگ کل ایرانه. هممون مهمون که میاد خیلی عزت و احترام بیشتری میذاریم.
حیدو: تو جنوب خیلی شایعه. تو جنوب در حال حاضر موقعیتیه که باید این چیزا خیلی رعایت شه. آدما از خودشون خجالت میکشن. چرا خجالت بکشن؟ این حسیه که توریست داره بهشون میده. باز هم میگم سیستم آموزشی مقصره. به کسی یاد نداده که فرهنگ ما چقد غنیه که بهش افتخار کنیم. تنها فرهنگی که بهش افتخار شده فرهنگ تهراننشینی و پایتختنشینیه.
پانتهآ: متاسفانه.
حیدو: ایران یه شهر بیشتر نداره اون یه شهر هم تهرانه! همه امکانات، همه وزارتخونهها و همهچیز اینجاست. بقیه جاها باید وصل بشن به تهران که تایید شن. یعنی برای هرکاری باید تاییدیه تهران رو بگیری. تهرانیه باید تایید کنه لهجه جنوبی خوبه که ما باور کنیم لهجه جنوبی قشنگه. تهرانی منظورم شخص نیست…
پانتهآ: فرهنگ مرکزه.
حیدو: ما موزیک میزنیم. تا قبل از اینکه تهرانیا و آدمهایی که در تهرانن و پایتختنشینا به موزیک ما نگن خوب، ما خودمون به موزیکمون نمیگیم خوب!
پانتهآ: خیلی غمانگیزه.
حیدو: غمانگیزه ولی کسی نمیتونه اینو رد کنه. هر کی بیاد رد کنه من میگم این خیلی دُگمه. یهسری آدمهای روشنفکر و خفن و مطالعهکردهای هم داریم که ارزش فرهنگ رو میدونن و جایگاهشون برای ما بالاست و دمشون هم گرم؛ ولی ما داریم درمورد عموم مردم حرف میزنیم. درمورد ۵٪ جامعه حرف نمیزنیم و حقیقتا وقتی از فرهنگ حرف میزنیم اون چیزی نیست که در ۵٪ جامعه باشه. فرهنگ یه میانگین و خرد جمعی از تمام آدمهای جامعه هستش. من الان میدونم بعد این پادکست چند نفر هم بیان بگن آقا این حیدو هدایتی چرا اینجوری راجع به جنوب حرف میزنه و ما هممون میدونیم چه فرهنگ غنیای داریم و… ولی خیلی جدی بگم که درصد خیلی کمی از جنوبیا هستن که میدونن چه فرهنگ غنی دارن و این مساله باارزشه.
بقیشون اینجوریه که جوونا بیکارن و شغل نیست؛ ی دریا بود که چینیا اومدن روفیدنش و رفتن، یه صنعت نفت بود که با پارتیبازی دست آدمای دیگهاس. بقیه جنوبیا هم با موتور دارن تکچرخ میزنن یا گرفتار اعتیادن مثل همه جای ایران. این خیلی غمانگیزه.
ما وقتی میریم جنوب و از تهران یا هرجای دیگه سفر میکنیم، به جز دریایی که میبینیم اون دریائه به لطف آدمهایی که اونجا زندگی میکنن اون دریا شده. شما اگه بری اونجا و غذای جنوبی که سالها طول کشیده تا به این تکامل و مزه رسیده بخوری، اون غذا حاصل زیست بوده که به اینجا رسیده پس باید به زیستشون احترام گذاشته بشه.
من همیشه درمورد شهرها، اقلیمها و فرهنگها اینجوری فکر میکنم که ما هر وقت وارد یک جایی میشیم، اولین چیزی که میبینیم پوسته و ویترین ماجراست. شاید برای درک درست هرجایی باید وارد زندگی زیرزمینی اونجا شیم و زندگی زیرزمینی شهرها و فرهنگها جایی نیست که راحت ما رو راه بدن.
ما وقتی به یک جزیره سفر میکنیم و وارد یک بومگردی یا اقامتگاه میشیم و صاحب اقامتگاه با یه لباس محلی و موسیقی محلی به استقبال ما میاد به اون معنی نیست که وارد زندگی زیرزمینی اونجا شدیم. به نظر من زندگی زیرزمینی آدمهای شهرهای مختلف همون واقعیت ماجراست و برای اینکه به اون واقعیت پی ببریم نیاز داریم که در این موضوع حل بشیم که حل شدنش به مطالعه، موندن و درک متقابل نیاز داره. امیدوارم سفرهایی پر از درک داشتهباشیم.
{قطار خالی – حیدو هدایتی}
خب امیدوارم که تا اینجای اپیزود بهتون خوش گذشته باشه. یادتون نره این اپیزود رو برای اون دوستاتون که تا ولشون میکنی سر از جنوب در میارن، بفرستین. خصوصا اونایی که هنوز امسال فرصت نکردن برن جنوب ولی تو سرشونه که هرچه زودتر برنامه سفرشون رو بچینن.
حیدو یه جای صحبتهاش گفت که مادربزرگش به کوه پردیس میگه پارادایس. الان یادم افتاد یه دوست جمیدیگه هم داشتم که میگفت مادربزرگش به بیمارستان میگه هاسپیتال، به گوجه فرنگی میگه توماتو، به لیوان میگه گلس، به کولر میگه کاندیشن و به لامپ هم میگه لیت؛ این البته تو نسل قدیمیهای بوشهر رایجه. اونم چون همونطور که اول اپیزود گفتم بوشهر دو دوره به دست انگلیسیها میافته و خب بندری هم بوده و تاجرهای خیلی از کشورها اینجا رفتوآمد داشتند. گفتم احتمالا براتون جالبه.
کشتی رافائل؛ تایتانیک ایران
اگر طبق گفته حیدو بتونید با بومیها دوست بشید، وارد زندگی زیرزمینیشون بشید و ازشون بخواید که آلبوم عکسهای قدیمیشون رو ببینید، ممکنه لابهلای صفحات آلبوم بوشهریها یه عکس یادگاری با یه کشتی سفید بزرگ ببینید. کشتی که بهش لقب تایتانیک ایران رو داده بودن و قرار بوده یکی از جاذبههای گردشگری جنوب ایران باشه؛ ولی روزگار باهاش خوب تا نکرد. امروز این کشتی یکی از جاذبههای زیر آب برای غواصهای بوشهر شده.
کشتی رافائل یه کشتی سفید و لوکس بوده که یههوا از کشتی تایتانیک بزرگتر بوده. از لوکس بودنش همین رو بگم که ۷۵۰تا کابین، ۵۰۰تا صندلی، ۳۰تا تالار، ۱۸ تا آسانسور، استخر، سالن سینما و تئاتر، فروشگاه، مهدکودک، بیمارستان و کلی امکانات دیگه داشته.
این کشتی یه قل دیگه هم داشته به اسم میکل آنژ که تو بندرعباس پهلو گرفته بوده و هر دوشون کشتیهای گردشگری بودن که سال ۵۵، یعنی دو سال قبل از انقلاب بهعنوان تسویه بدهی تسهیلاتی که قبلا ایران به ایتالیا پرداخت کرده بود، به ایران واگذار شدن.
قرار بوده این کشتیها تو جزیرههای مختلف پهلو بگیرن و باعث جذب مسافر بشن، اما میخوره به دوران جنگ و متاسفانه تو سال ۶۲ با موشک عراقیها غرق میشه و این بخش از خاطرات بوشهریها به زیر آب میره. بعد از اون هم یه کشتی باری بهش برخورد میکنه و کلا کشتی رو میشکافه؛ اونم غرق میشه و در ادامه هم خیلی از قطعاتش یا وسایل ارزشمندش دزدیده شدن و چیز زیادی از زیباییش باقی نموند.
اگر اهل غواصی باشید، تقریبا روبهروی نیروگاه اتمیبوشهر، تو عمق ۷-۸ متری زیر آب باقیموندههای کشتی رافائل رو میتونید ببینید؛ اما کلا توصیه میکنن که خیلی نزدیک به کشتی غواصی نکنید چون احتمال غرق شدن تو محفظههای اینچنینی زیر آب بالا میره.
جالبه که این کشتی الان بخشی از محیط زیست زیر آب شده و حسابی گونههای مختلف گیاهی و موجودات زیر آب بهش خو گرفتن.
{موزیک لیلو – محسن شریفیان}
تاسوعا و عاشورا در بوشهر؛ همنوایی تفاوت و اصالت
نمیدونم شما چطور مقصد سفر بعدیتون رو انتخاب میکنید، ولی برای من خیلیوقتها با دیدن یه عکس یا ویدئو یا صحبتهای یه دوست اتفاق میافته. مثلا یادمه بعد از اون اتفاق دردناکی که برای نفتکش سانچی افتاد، محسن شریفیان که خواننده و آهنگساز بوشهریه، با گروهش به نام لیان، یه مراسم سوگواری آیینی برای دریانوردایی که تو اون حادثه جونشون
رو از دست دادن، برگزار کرد. اون مراسم انقدر برای من تاثیرگذار بود که هنوز بعد از این همه سال از ذهنم پاک نشده.
تو گذشته رسم بر این بوده که وقتى جسدى از دریا برنمىگشت یا کسى غرق مىشد؛ مردا میرفتن لب دریا، اونقدر دمام و سنج و بوق میزدن و زنا اونقدر یزله میخوندن تا دریا، اون عزیز ازدسترفته رو به ساحل برگردونه… .
البته که این یه مراسم آیینی بوده برای تسکین دل زندهها و لزوما نتیجه نمیداده.
{صدای ویدئو سوگ خلیج فارس برای سانچی – گروه لیان}
یادمه انقدر اون ویدئو به دل و جون من نشست و جذب باورهای بوشهریا شده بودم که همون موقع تو دلم گفتم من باید یهروز برم بوشهر… .
{موزیک: حجله – گروه سیریا}
گذشت تا سه سال پیش که آخرای شهریور پشت میز کارم نشسته بودم که روز قبل از تاسوعا یکی از دوستهای بندرعباسیم زنگ و گفت داریم میریم بوشهر، نمیای؟
درجا بلیط خریدم و کولهام رو بستم و راه افتادم. وقتی رسیدم بوشهر انقدر هوا گرم بود که واقعا نمیشد نفس بکشی. بخوام یه تصویری از بوشهر تو گرمای تابستون بهتون بدم، شبیه این بود که ساعتها بشینی تو سونا بخاری که درش باز نمیشه حتی یه هوای تازه بیاد تو؛ ولی تا وارد خونهها یا سوار تاکسی میشدی یهجوری هوا سرد میشد که این سرد و گرم شدنه باعث میشد ترک بخوری!
خلاصه وقتی رسیدم بوشهر بهم گفتن که ساعت ۱۲ شب تو چهارمحل مراسم شروع میشه.
معروفترین عزاداری رو تو چهارمحله قدیمی بوشهر یعنی کوی بهبهانی، دهدشتی، کوتی و شنبدی میتونین ببینین. هرچی به ساعت ۱۲ شب نزدیک میشدیم، صدای بوق، دمام و سنج از تو کوچهها بلند میشد.
شروع میکردیم از بین کوچههای تودرتوی بافت قدیمی بوشهر صدای سازها رو دنبال کردن. فقط در همین حد بگم که مراسم عزاداری بوشهر یکی از زیباترین عزاداریهای ایرانه؛ مثل یک اجرای بینظیره.
یه چیزیم تو پرانتز راجع به این کوچههای تودرتوی قدیمی بوشهر بگم؛ دوست بوشهریم برام تعریف میکرد که چون شهر بندری بوده، غریبه تو شهر زیاد رفتوآمد میکرده. از قصد شهر رو انقدر تودرتو ساخته بودن که اگر دزدی چیزی وارد شهر شد، خیلی نتونه راحت راهش رو پیدا کنه و گیر بیفته تو این کوچههای تودرتو. البته یهجای دیگه هم خوندم که بهخاطر جزرومد آب، مردم بوشهر با محدودیت زمین مواجه بودن و مجبور بودن خونههاشون رو عمودی گسترش بدن و کوچهها رو هم باریک بسازن تا بهترین استفاده رو از زمینهای موجود کنن.
برگردیم به سفر بوشهر من، خلاصه یادمه اون شب تقریبا حوالی ساعت دو و سه شب مراسم که تموم شد، دیگه داشتیم از پادرد میمردیم. دوستای بوشهریمون گفتن بیاید بریم ساحل ریشهر یکم شنا کنیم. ساحل ریشهر برای من خیلی جذاب بود. ساعت سه صبح یهجوری مردم تو آب بودن که فکر میکردی سر شبه.
چیزی که ساحل رو خاص میکرد این بود که باید از یه عالمه پله میرفتی پایین تا به ساحل برسی. اون شب ما تا پنج صبح تو آب گرم دریا شنا کردیم و من اونجا بود که برای اولینبار تو زندگیم فهمیدم ماه هم وقتی غروب میکنه، قرمز رنگ میشه. اون صحنه هیچوقت یادم نمیره. فکرش رو کنید نشسته بودیم توی آب، رو به ماه. هیچکس با اون یکی حرف نمیزد. ماه همینجوری که به آب نزدیک میشد، رنگش قرمزتر میشد و آرومآروم میرفت تو دل آب.
من تا قبل از اون سفر از تو دریا شناکردن تو شب میترسیدم؛ ولی تجربه اون شب و تصویر معرکهای که از غروب ماه تو ذهنم مونده، باعث شد همیشه با اون خاطره شبا شنا کنم.
{موزیک: مونگه – حیدو هدایتی}
مرسی که تا اینجای اپیزود همراهمون بودید. امیدوارم که این بوشهرگردی به دلتون نشسته باشه. یادتون نره که حمایت از رادیو دور دنیا خیلی آسونه. فقط کافیه اون رو به دوستاتون معرفی کنید و ازشون بخواید کانال ما رو سابسکرایب کنن.
رادیو دور دنیا توسط شرکت سفرهای علیبابا تهیه میشه و میتونید تو کستباکس و تمام پادگیرهای دیگه بهش گوش بدید. برای هر اپیزود هم یه ویدئوی اختصاصی ساخته و تو کانال تلگرام و اینستاگرام علیبابا قرار میگیره.
راستی متن اپیزودهای دیگهمون هم میتونین تو بخش رادیو دور دنیا پیداکنین.
تا سفر بعدی خداحافظ!
سلام. بسیار اپیزود جالبی بود.
البته انتظار میرفت از اماکن دیدنی و city gem های بوشهر برایمان میگفتید. اما با حال و هوای کلی نیز لذت بخش بود. موفق باشید.
حیدو جان بسیار مشتاق دیدارتان هستم
سلام ناصر عزیز 🙂
خوشحالیم که از شنیدن این اپیزود لذت بردید 🌎🙌🏻
لطفاً لینک موزیکهای جنوبی این قسمت!
شاهکار بود. حال و هوایم را کلی عوض کرد. با صحبتهای حیدو ارزوی دیدن بوشهر را کردم. چه صادقانه!
دوست دارید بیایید به دهی که من زندگی میکنم. مردم میان کانادا, میرن تورنتو, ونکور….. و میگن کانادا این و کانادا اون….. ولی باورشان نمیشود که زندگی واقعی کانادایی چیست و چه جوری!!!
بی صبرانه منتظر قسمت بعدیم 😍
میشه برای اومدنش تاریخ اعلام کنید
مرسی از همه دست اندر کاران💜
سلام نفس عزیز 🙂
خیلی خوشحالیم که باانرژی رادیو دور دنیا رو دنبال میکنید. برای اطلاع از انتشار اپیزود بعدی فقط کافیه کانال رادیو دور دنیا رو در اپلیکیشنهای پادگیر مثل کستباکس دنبال کنید 🙌🏻🌍
خیلی ممنون
امیدوارم ی عالمه انرژی خوب بدرقه راهتون باشه
ممنون از شما با این همه انرژی مثبت