همانطوری که قول و قرار گذاشته بودیم، نورور ۱۴۰۰ را با مینیاپیزودهای نوروزی به خانههای شما میآییم و از سفر روایت میکنیم.
در مینی اپیزود ۲ نوروزی رادیو دور دنیا، مهمان «محسن مارکو» شدیم و پای صحبتش نشستیم تا از خاطرات جالبش از سرتاسر ایران برای ما تعریف کند و ما را به سفر ببرد. الحق والانصاف، محسن یکی از خوشصحبتترین فعالان حوزه سفر و گردشگری است.
- اپیزود دهم رادیو دور دنیا را میتوانید در کست باکس،اپل پادکست، اسپاتیفای، ساندکلود، شنوتو، کانال تلگرام علیبابا تمام اپلیکیشنهای پادگیر گوش کنید. کافیست اسم «رادیو دور دنیا» را در هر یک از این اپلیکیشنها جستجو کرده و سابسکرایب کنید.
{موزیک}
پانتهآ: سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من پانتهآ غلامیام…
علی: و من علی صالحی هستم. صدای ما رو از قلب شرکت سفرهای علیبابا یعنی ساختمان “روز اول” میشنوید.
پانتهآ: محسن رو که یادتونه… مهمون اپیزود چهارممون بود که برای دیدن درختهای کهنسال به دور ایران سفر میکرد و خاطرات هیچهایک کردنش رو تو اپیزود کولهگردی تعریف کرد. از اونجایی که خیلی از اون خاطرهاش استقبال کرده بودید، ازش خواستیم تا به مناسبت عیددیدنی هم شده دوباره بیاد به استودیومون و برامون بازم خاطرات باحال تعریف کنه.
{موزیک}
علی: محسن خیلی خوشحالیم که دوباره میبینیمت. روزی که ویدیوی اون اپیزود رو تو اینستاگرام منتشر کردیم، اینقدر کامنت مثبت زیر پست راجع بهت خوندیم که قشنگ معلوم بود هم تو فضای آنلاین هم تو زندگی واقعی خیلی پرطرفداری.
محسن: سلام مجدد. منم راستش خیلی خوشحالم دوباره میبینمتون و اینکه دوباره بتونیم باهم یه مرور خاطرات کنیم.
پانتهآ: مرسی، ما هم خیلی خوشحالیم که تو ما رو با خاطراتت به سفر میبری و یهجوری تعریف میکنی که آدم حس میکنه کنارت توماشین نشسته بوده و داشته باهات سفر میکرده. سری قبلی ما رو با خودت بردی جنوب و از عباس آقا و ماشینهای شوتی و هیچهایککردن گفتی، امروز ما رو کجا میبری؟
محسن: خب کجا دوست دارید بریم؟ شمال، جنوب، شرق، غرب، پای درختها؟
علی: مرسی که اینقدر حق انتخاب بهمون میدی…
پانتهآ: مِنو بازه… (خنده)
علی: آره. فکر میکنم بریم شمال.
محسن: خب سفر شمال… من یه سفر میخواستم برم تنها و مقصد مشخصی نداشتم. شبش کوله رو بستم و صبحش میخواستم عازم بشم. دوستم زنگ زد گفت: «محسن سفر نمیخوای بری؟» گفتم: «چرا.» گفت: «میشه منم بیام؟» این شد که سفر من کشیده شد به سمت سوادکوه. من و ابوذر صبح عازم شدیم به سمت سوادکوه. رفتیم توی جنگل کمپ زدیم و یه مقدار توی جنگل چرخیدیم. وقت ناهار شد. ابوذر گفت که: «محسن؟» گفتم: «چیه؟» گفت: «ناهار رو کی میخوریم؟» گفتم: «گشنته؟» گفت: «آره.» گفتم: «خب باید یه آتیش روشن کنیم که غذا رو گرم کنیم.» من و ابوذر یه مقدار چوب جمع کردیم. اومدیم که آتیش روشن کنیم، ابوذر تو جریان نبود. من بهش گفتم که: «ابوذر ما واسه روشن کردن آتیش، از تکنیکهای بقا و بوشکِرَفت و اینا استفاده میکنیم» گفت: «یعنی چی؟» گفتم: «یعنی اینکه شما بشین نگاه کن من الان آتیش رو روشن میکنم.» ابوذر هم از جایی خبر نداشت و نشست روبروی من و منم چاقو رو درآوردم و شروع کردم این چوب رو تراشیدن. ابوذر نگاه به من میکرد با چشمهای گرد میگفتش که: «داری چیکار میکنی؟» منم میگفتم که: «خب باید یه خرده صبر کنی اینکار یهخرده زمان میبره.» آقا من این چوبرو میتراشیدم ابوذر بهمن نگاه میکرد…
پانتهآ: محسن هم خیلی صبوره تو اینجور مواقع…
محسن: آره با صبر و حوصله. ابوذر هم هی نگاه به من میکرد فکر میکرد الان من دارم چیکار انجام میدم و اینا. بعد گفت: «محسن من گشنمه.» گفتم: «ببین این الان آماده میشه.» خلاصه من چخماق رو درآوردم و جرقه میزدم به این آتیشگیره. ابوذر هم با چشمهای گرد نگاه میکرد به من، دستش رو گذاشته بود زیر چونهاش میگفت:« خدای من این داره چیکار میکنه.» این یه لحظه آتیش میگرفت دوباره کمکم خاموش میشد. ابوذر میگفت: «حالا چی میشه؟» میگفتم: «هیچی دیگه، این روند رو باید از اول تکرار کنیم.» دوباره ابوذر نگاه میکرد و مینشست اونجا با صبر و حوصله منم دوباره شروع میکردم اینجوری چوب رو تراشیدن و دوباره جرقه میزد…
پانتهآ: بیچاره از گشنگی مرد که…
محسن: آره. بعد دوباره من جرقه میانداختم تا اینکه یه لحظه آتیش روشن شد. ابوذر خوشحال شد و من خوشحالی رو قشنگ تو چهرهی ابوذر میدیدما. بعد منم خوشحال سریع چوب رو میذاشتم روی آتیش که بگیره که آتیش دوباره خاموش شد. بعد ابوذر یه نگاه به من کرد گفت:« محسن حالا چی میشه؟ همهی این کارها رو از اول انجام بدیم؟» گفتم:« نه دیگه خیلی زمان نداریم.» دستم رو کردم تو جیبم یه فندک درآوردم…!
پانتهآ: چی؟! (خنده)
محسن: آره فندک درآوردم ابوذر گفت:« اینچیه؟!» گفتم:« فندکه.» گفت:«کجا بود؟» گفتم:« تو جیبم.» گفت:« از اول تو جیبت بود؟» گفتم: «آره.» گفت: «یادت رفته بود؟» گفتم: «نه دیگه. این فندک بود که یه وقت اگه نتونستیم آتیش رو روشن کنیم از این استفاده کنیم.» گفت: «خب چرا از اول اینکاررو نکردی؟» گفتم:« خب اول باید محک بزنیم. این فندک یه چیز نامردیه.»
پانتهآ: خواستی تلافی اینکه نذاشته تنها بری سفر رو سرش دربیاریا.
{موزیک}
پانتهآ: از غرب ایران خاطرهی باحالی داری تعریف کنی؟
محسن: غرب… من یه سفر در واقع یه صعود رفتیم سبلان. میخواید از سبلان بگم؟
پانتهآ: آره.
علی: بگو.
محسن: ما رفتیم سبلان و خب یه تیم بودیم رسیدیم به پناهگاه. پناهگاهی که تو فکر میکنم ارتفاع ۳۲۰۰ سبلانه. رسیدیم اونجا طبق معمول من به بچهها گفتم: «بچهها من ستارهها رو میخوام نگاه کنم.» و فرستادمشون توی پناهگاه و من طبق معمول رفتم روی پناهگاه روی سقفش خوابیدم.
پانتهآ: بذار برای کسایی که شاید اپیزود چهار رو گوش نکردن بگیم که محسن تا اونجایی که بتونه سعی میکنه زیر آسمون بخوابه و خیلی به اقامتگاه و اینها اعتقادی نداره و خیلی هم سرما رو احساس نمیکنه.
محسن: آره، اونجا هم ترموستات رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم. (خنده)
علی: (خنده)
محسن: خب آخه سرد هم هست اونجا. زیپ کیسهخواب رو کشیده بودم و ستارهها رو نگاه میکردم و لذت میبردم و تو یه آرامش عجیبی خوابم برد. من خوابیدم تا اینکه یکی اومد منو بیدار کرد.
علی: صبح قرار بود صعود کنید؟
محسن: حول و حوش چهار صبح پاشدیم که در واقع باید پامیشدیم. البته این اتفاق ساعتهای تقریبا دوونیم_سه صبح اتفاق افتاد که من خواب بودم. دوستم اومد منو بیدار کرد و گفت: «محسن پاشو، پاشو خرس اومده!» من پاشدم دیدم که خب یه نفر هست که میگه خرس اومده. منم یه مقدار از خواب بیدار میشم دیر آپدیت میشم…
پانتهآ: ویندوزش دیر میاد بالا… (خنده)
محسن: آره. باید ببینم کجام چون خوابم خیلی عمیقه. خب من نگاه کردم دیدم یه نفر هست که میگه محسن پاشو خرس اومده. من پاشدم دیدم خب اینجا که خونه نیست چون خیلی سرده! (خنده) یه نگاه کردم دیدم که خب آسمون بالاسرمون پرستارهاس! فهمیدم که خب هرچی که هست یه برنامه طبیعتی چیزیه. بعد نگاه کردم دیدم که خب این خیلی اصرار داره به من بگه که آقا اونجا یه خرس هست. منم اونجا رو نگاه کردم که راست میگه یک خرس اونجاست…
پانتهآ: خب خرس هم که مورد تایید بود…
محسن: گفتم خب آره اونجا یه خرسه. بعد مصطفی خیلی با تعجب بهم گفت: «محسن خرس رو میبینی؟!» گفتم: «آره خب خرسه.» گفت: «خب پاشو فرار کن.» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «خب خرسه پاشو بیا بریم تو پناهگاه.» بعد من یه لحظه گفتم:« آقا صبر کن.» گفت: «چیه؟» گفتم: «خب اون خرسه، تو کی هستی؟»
پانتهآ: وای (خنده) غریزی آدمها نباید سریع فرار کنند تو این شرایط؟ (خنده)
محسن: خب نه من میدونستم خرس با آدم خیلی کاری نداره ولی…
پانتهآ: تو خواب اینهم یادت بود حتی؟
محسن: آره، از این که این کیه…
علی: نه حافظه بلندمدت داره. حافظهی کوتاهمدت نداره.
محسن: آره، گفتم اینکیه؟ بعد بهش گفتم: «تو کیای؟» گفت: «بابا منم مصطفی. باهم اومدیم سبلان تو رفتی تو پناهگاه خوابیدی حالا خرس اومده پیشمون.» بعد دیگه تا من متوجه…
علی: نه نه تو نرفتی تو پناهگاه…
پانتهآ: اونها تو پناهگاه بودند…
محسن: آره آره اون منظورش این بود. میگفت: «ما رفتیم تو پناهگاه تو مثلا اینجا خوابیدی خرس اومده. من گفتم: «اوکی خرسه.» حالا تا من متوجه شدم مصطفیست و اینا مصطفی داشت موهاشو میکَند دیگه.
پانتهآ: چه حرصی خورده…
محسن: دیگه منم جمع کردم و حالا خواستیم بریم تو پناهگاه. گفتم: «مصطفی یهلحظه وایسا من باید از این خرس یه عکس بگیرم.» بعد مصطفی میگفت: «آخه چرا؟!»
علی: گرفتی؟
محسن: آره قرار شد که با یه نور پخش، مصطفی یه نور پخش کنه با هدلایت…
پانتهآ: بیچاره مصطفی نه تنها این رو فراری نداد، خودش هم گیر افتاد. (خنده)
محسن: آره. بعد دیگه نور پخش کرد توی دشت، من رفتم جلوتر یه تصویر ازش گرفتم و دیگه رفتیم تو پناهگاه و شب خوابیدیم و تا صبح کسی جرات نداشت بره سرویسبهداشتی. اینم از خاطرهی در واقع غرب و خرسها.
پانتهآ: محسن یه سوالی. واقعاً خرسهای ایران حمله نمیکنن؟
محسن: ببینید این رو باید اینجوری واستون توضیح بدم. ما همهمون از بچگی مستندهایی رو دیدیم که حالا مثلا آمریکا یا کانادا یا درواقع کشورهای اونجا درست کردن. اونها خرسی دارند به عنوان گریزلی و درواقع خرس قهوهای که از پسرعموهای همین خرس ماست، ولی خرس اونها خرسیه که حمله میکنه و خرسی که تو ایران هست، خرس قهوهای، حمله نمیکنه. خیلی به ندرت توی یک شرایط خاصی که مثلا کسی بره سمت بچهاش یا اینکه تو زیستگاهش یهو ظاهر بشید، اینجوری فقط حمله میکنه ولی متاسفانه توی ذهن همهی ما ایرانیها اون مستندها جاگرفته و ما به اشتباه فکر میکنیم بهمحض اینکه خرس رو ببینیم، خرس به ما حمله میکنه درصورتی که خرس خیلی کم به ما توی ایران حمله میکنه، بیشتر آدمها هستند که تو ایران به خرسها حمله میکنن.
{موزیک}
علی: سمت شرق خاطره چی داری؟ محسن یهجوریه که آدم احساس میکنه که اگر مثلا یه منطقه جغرافیایی یا مثلا یه موقعیت جغرافیایی بهش بگی میتونه ازش یه خاطره برای ما تعریف بکنه. بریم سمت شرق.
پانتهآ: مختصات نقشه رو بهش میگیم، میگه آها این نقطه این خاطره رو دارم.
محسن: خب حالا که اسم شرق شد، من یه خاطره توی بجنورد دارم که برای خیلی سال پیشه…
علی: بجنورد، بیرجند، بروجرد، بروجن هم من شنیدم… (خنده)
محسن: بروجن هم داریم. من در واقع فکر میکنم سال هشتاد و چهار بود که رفته بودم سمت روستایی به اسم اسفیدان. شما باید بشقارداش بجنورد هم رد کنین و فکر میکنم یه یک ساعتی برین تا برسه به این روستای زیبا و پلکانی. این روستا اطلاعات خیلی زیادی ازش نیست متاسفانه و خیلی گردشگر نداره درصورتی که جزو یکی از زیباترین روستاهای ایران هستش به نظرم. من اون سال رفتم تو اون روستا و روستا رو دیدم، از دور نگاه کردم، توی روستا چرخیدم، یه غاری دارن که خیلی قشنگه. یه سری درختهای بلند زیبایی دارن، رودخونهی قشنگی دارن و خب کلا حالت پلکانیه روستاشون. کار به جایی رسید که شب شد و من از اون چادرهای فنری داشتم. چادر رو باز کردم و اومدم استراحت کنم و بخوابم که یکی از روستاییها اومد گفت: «که من اجازه نمیدم. شما باید بیای مهمان ما بشی.» اینجوری شد که ما مهمون این بندهی خدا شدیم. رفتیم خونهشون و شب شد و خب به هر حال دور هم شام خوردیم، خانواده رفتند خوابیدن، من موندم و خودش. کار به اینجا رسید زنگ زد چندتا از دوستاش اومدند. یه مقدار این دوستاش جثه های بزرگی داشتند و اینها اومدند اطراف من نشستند.
پانتهآ: چهره ی محسن خیلی باحال میشه…
محسن: آره من آخه یاد اون لحظات دارم میوفتم. خب من یه خرده ترسیدم. باگفتم خب خانواده رو فرستاد رفتن خوابیدند، این بنده خداها اومدن دور و بر من نشستن. اینم برگشت گفت که: «بچه ها محسن، محسن دوستها.» بعد من گفتم: آقا خوشبختیم، خوشبختیم! گفت: «محسنجان بریم سراغ اصل مطلب.»
پانتهآ: اصل مطلب چیه؟!
محسن: من گفتم:« اصل مطلب چیه؟» یه خرده اینور اونور رو نگاه کردم من زیرچشمی به در نگاه کردم ببینم در موقعیتش کجاست واحساس خطر کردم و آمادهی فرار کردن و اینها بودم. گفت که:« آقا ما میخوایم با شما شریک بشیم. من گفتم: شریک؟ شراکت؟ این دیگه چیه؟»
پانتهآ: چه زمینهای؟
محسن: آره گفتم تو چه زمینهای؟ گفت:« آقا بههرحال شما اینهمه راه از تهران تا این روستا اومدی یه چیزی هست دیگه! شما بیا با ما شریک شو، جاش رو به ما بگو، ما میکَنیم شما ببر بفروش، با هم شریک شیم.» (خنده)
پانتهآ: اینقدر که توریست نرفته سمت اونجا تعجب کردن.
محسن: آره. بعد خب موضوع هم خیلی قدیمیه. بعد من گفتم که: «آقا من متوجه نمیشم.» گفت:« آقا چهل ما شصت شما.» گفتم:« چی؟» گفت: «آقا جان ما اصلاً قانعایم. شما بگو کجاست ما میکَنیم، در میاریم، میدیم به شما، شما ببر بفروش بعد شماره حساب میدیم به حساب ما بریز. هفتاد شما سی ما.» من میگفتم: «آقا بهخدا یه همچین چیزی نیست.» حالا هی من اصرار میکردم که یه همچین چیزی نیست هی اونها اصرار میکردند نه بگو به ما خلاصه…
پانتهآ: فکر میکردن خودت رو زدی به اون راه…
محسن: آره. خیلی زمان برد که من تونستم بهشون ثابت کنم که آقا من یه گردشگرم و به خاطر درختها اومدم و اومدم روستا رو ببینم و اینا. خلاصه نهایتاً حل و فصل شد و از این قضیه گذشتیم. ولی صبحش که من میخواستم برم اومد دست گذاشت رو دوش من، یه نگاه عمیق به من کرد گفت که:« داری میری؟» گفتم:« آره.» گفت: «یعنی واقعاً من مطمئن باشم که تو به خاطر روستا اومدی…» (خنده)
پانتهآ: قانع نشده آخرشم…
علی: نگفتی و داری میریا… (خنده)
محسن: آره. گفتم: «آقا بهخدا من اومده بودم روستا رو ببینم.» و هنوز هم فکر کنم باور نمیکرد. فکر میکرد من واقعا اومدم بهخاطر زیرخاکی.
علی: محسن مرسی که بازم دوباره اومدی و این عیددیدنیه شکل گرفت. اینقدر قشنگ خاطراتت رو تعریف میکنی و اینقدر خود خاطراتت شیریناند که واقعا هردفعه لذت میبریم.
محسن: پس من یه موز بردارم؟
پانتهآ: نه آجیل بفرمایید.
محسن: مرسی بچهها. (خنده)
پانتهآ: عیدتون مبارک باشه.
{موزیک}