رهایی و تعادل.
اگر از دوچرخهسواران بپرسید چه حسی آنها را به سمت رکاب زدن میکشاند، احتمالا پاسخشان همین دو کلمه است.
حالا تصور کنید آرامش ناشی از این رهایی و تعادل را با ماجراجویی و هیجان که در ذات سفر نهفته است پیوند بزنیم و سبکی از سفر خلق کنیم که هم رهایی را در دل خودش داشته باشد هم ماجراجویی.
سفر با دوچرخه موضوع اپیزود هشتم رادیو دور دنیا است. در این اپیزود قدم گذاشتهایم به این عالم و از مزایا و چالشهای این نوع سفر حرف زدهایم.
همچنین مهمانان عزیزی داریم به نام احسان و شیما، زوجی که با فرزند شیرخوارهشان ارسلان، دور ایران را رکاب زدهاند. احسان و شیما از تجربه ارزشمندشان در این سفرهای نه چندان متعارف صحبت کردهاند که میتواند برای شما جالب توجه باشد.
حالا وقت آن رسیده که بارتان را ببندید، ترک دوچرخه اپیزود هشتم رادیو دور دنیا بنشینید و با ما همراه شوید تا با هم دور دنیا را رکاب بزنیم.
- اپیزود هشتم رادیو دور دنیا را میتوانید در کست باکس، اپل پادکست و تمام اپلیکیشنهای پادگیر گوش کنید. کافیست اسم «رادیو دور دنیا» را در هر یک از این اپلیکیشنها جستجو کرده و سابسکرایب کنید.
در ادامه متن کامل اپیزود هشتم رادیو دور دنیا را میخوانید.
پانتهآ: سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من پانتهآ غلامی…
علی: و من علی صالحی هستم. صدای ما رو از قلب شرکت سفرهای علیبابا یعنی ساختمان روز اول میشنوید.
قبل از عید یعنی در اپیزود هفتم سراغ سفر جادهای رفتیم. چند تا از زیباترین جادههای ایران رو بهتون معرفی کردیم و با مهمونهای خیلی باحالی که داشتیم، راجع به سفر جادهای گپ زدیم. حالا امروز میخوایم سراغ کسانی بریم که تصمیم گرفتن به جای چهارچرخ با دوچرخ سفر کنند. امروز میزبان یک خانواده مشهدی هستیم. خانوادهای که تصمیم گرفتن با یک بچه شیرخواره، با دوچرخه ایرانگردی کنند و تصورات ماهارو از سفر جادهای با دوچرخه عوض کنند.
پانتهآ: یادتون نره هرجایی که مارو میشنوید، حتما کانالمون رو subscribe (دنبال) کنید و ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
{اپیزود هشتم رادیو دور دنیا – موزیک: All Falls Down by Alan Walker}
پانتهآ: علی داشتم فکر میکردم که اولین مواجهمون خیلیهامون با دوچرخه، به دوران بچگیمون برمیگرده. حالا ممکنه تو سالهای اول زندگیمون با سهچرخه شروع کردیم، کمکم که بزرگتر شدیم برای جایزه ی معدل بیستمون برامون دوچرخهای خریدن که برامون خیلی جایزه ی خفنی بوده، بعد اولش با دوتا کمکی رکاب میزدیم. کمکم یاد میگرفتیم که با یک کمکی تعادلمون رو حفظ کنیم. اون روزی که قرار بود دوتا کمکیهارو دور بندازی و با دوتا چرخ حال کنی، برامون روز هیجانانگیزی میشد…
علی: و اینکه چقدر این وسیله برامون مهم بود و بهش میرسیدیم. من یادمه از این نوارهای شیشهای مانند میگرفتم و دورتادور بدنه دوچرخه میپیچیدم یا مثلا از این بیلبیلهای رنگی تو چرخهاش میانداختم که صدا بده…
پانتهآ: از این توپ کوچولوها.
علی: حتی یادمه از این لیوانهای پلاستیکی بین سپر و چرخ میکردم که صدای موتور بده… (خنده)
پانتهآ: آره که صدای موتور بده… (خنده)
علی: و اینکه دوچرخه اون صدا رو بده خیلی حس خوبی داشت.
پانتهآ: دقیقا. شماها که پسر بودین ممکن بود تو دوران مدرسه هم با این دوچرخه مدرسه برین و برگردین، اما ماها که دختر بودیم مجبور بودیم مثلا تو کوچه ی بنبستمون رکاب بزنیم یا دیگه بهترین حالتش این بود که خانواده میبردنمون پارک و اونجا رکاب میزدیم. بعد بخاطر همین محدودیت مسیری که داشتیم، از یک سنی به بعد که مجبور بودیم دوچرخه بزرگتری بگیریم، این ارتباط کمرنگ شد. انگار دیگه دوچرخهسواری تو اون محدوده بهت لذت نمیداد…
علی: کلا از یک تایمی هم ارتباطمون با دوچرخه قطع شد.
پانتهآ: آره دیگه. چون برامون فقط جنبه ی تفریح داشت و کاربرد دیگهای نداشت. فکر کنم بیشتر دوچرخهها از یک سنی به بعد گوشه حیاط خاک میخوردن. ولی الان یک اتفاق خوبی داره میفته و اون اینه که اینقدر فرهنگ دوچرخهسواری شهری داره جا میفته که انگار همه ی آدمبزرگها با دوچرخههاشون دارن آشتی میکنن و اون لذت دوچرخهسواری دوباره داره یادمون میفته. مثلا من خودم فکر کنم از ۱۲ سالگی به اینور دیگه دوچرخه سوار نشدم و ردش کردم که یکی دیگه بتونه ازش استفاده کنه.
ولی همین دوچرخههای اشتراکی که اومد، اولش با ترسولرز رفتم سوار شدم و تو خیابون خیلی میترسیدم چون تجربهاش رو اصلا نداشتم. ولی به محض اینکه سوار شدم، تمام اون خاطرات خوبم برگشت و برام سوال شد که چرا دوچرخه دیگه تو زندگیم نیست؟! چون همه ی کشورها دارن تلاش میکنند که مردم به سمت حملونقل پارکی برن؛ براش تبلیغات میکنند، مزایای خاصی برای دوچرخهسواران در نظر میگیرند و مسیر ویژه طراحی میکنند. این چیزها تشویقت میکنه و آدمهای بیشتری درگیرش میشن.
علی: حالا جالبه در تهران چندین مسیر ویژه دوچرخهسواری هستش…
پانتهآ: آره.
علی: من خودم بلوار کشاورز رو خیلی دوست دارم.
پانتهآ: مسیر طالقانیش هم خیلی خوبه.
علی: آره. ولی فکر میکنم کلا تهران باتوجه به پستی_بلندی و ارتفاع، شهر خیلی مناسبی برای دوچرخه نباشه…
پانتهآ: شیب خیلی زیاده.
علی: آره باتوجه به شیبهایی که داره، برای دوچرخهسواری خیلی راحت نیست.
پانتهآ: ولی مسیر شرق به غرب خیلی جذابه. یعنی اگه خونه و محل کارِت تو مسیر شرق به غرب باشه خیلی خوبه. من اولین باری که دوچرخه اشتراکی رو تجربه میکردم همین بود. یک مسیر شرق به غرب داشتم و خیلی برام جذاب بود. فشار خاصی هم به آدم نمیاد ولی اگر تو تهران بخوای مسیر سربالایی رو بری، بیچاره میشی.
علی: البته امیدوارم تو مسیرهای دوچرخهسواری ماشین و موتور نبینیم…
پانتهآ: اونم چالشهای خودشو داره. ولی با همه ی این چالشها دوچرخهسواری خیلی جذابه. برای من واقعا تجربه ی لذتبخشی بود. البته تهران اینجوریه. خیلی از شهرها مثل اصفهان یا قزوین، تعداد دوچرخهسوارهاشون خیلی زیاده.
علی: آره خیلی تعریفشو شنیدم.
پانتهآ: درواقع اینقدر شرایط فراهمه، که افراد اونجا خودشون دوست دارن که از دوچرخه استفاده کنند، چون تو ترافیک معطل نمیشن، اعصابخوردی ندارن، کمک میکنن شهرشون هوای بهتری داشتهباشه و برای زندگی پرمشغله ی امروز ما که برای باشگاه رفتن تنبلی میکنیم، دوپرخهسواری یک تیر و چند نشان حساب میشه. هم یک ورزش روزمرهاس، هم خیلی خوش میگذره. دیدی وقتی پشت دوچرخهای همه ی آدما باهات مهربونن. (لبخند)
علی: اتفاقا منم تجربهاش رو داشتم. چون هر وقت با دوچرخه میرفتم بیرون، مردم بوق میزدن، خدا قوت میگفتن، خسته نباشید میگفتن و اینها کلا خیلی حس خوبیه.
پانتهآ: خوبیش اینه که حتی با یک انرژی بیشتری برمیگردی خونه و خستگی برات کمرنگ میشه. یک چیز باحال هم بین دوچرخهسواراست. دیدی راننده کامیونها بهم میرسن چراغ میزنن؟ (خنده)
علی: (خنده)
پانتهآ: دوچرخهسوارا از کنار هم رد میشن با یک لبخند باهم سلام علیک میکنن.(خنده) آدم وقتی پشت دوچرخهاس، واقعا وارد یک فضای دیگه میشه. بعضی وقتا اینقدر بهت خوش میگذره _که البته برای من اتفاق نیفتاده و آرزوش رو تو سرم دارم_ که دوست داری با دوچرخه سفر بری. درواقع دلت میخواد یک مسیر طولانیتر و رهاتری رو با دوچرخه تجربه کنی.
علی: ولی میدونی که اکثر آدما الان شاغلن و براشون سخته که بخوان مدت زمان زیادی رو مرخصی بگیرن و در سفر باشن. سفر با دوچرخه هم جزو سفرهایی هستش که انجام دادنش زمان زیادی لازم داره.
پانتهآ: دقیقا همین دلیل باعث شده که اکثریت برای سفرهاشون برن سمت هواپیما و قطار که زود برن و زود برگردن. خیلی افراد نگاهشون به این شکل هستش که “دوچرخهسواری یک ورزشه، تفریح و مسافرت نیست و آدم بیشتر خسته برمیگرده.” اینقدر همه رو دور تند کار میکنن که دوست دارن زمان کمی که مرخصی هستن رو استراحت کنن، ریلکس کنند و با انرژی برگردن.
علی: آره دوچرخهسواری کاملا گردشگری آهسته رو داره.
پانتهآ: آره دیگه. یک زیرشاخه از گردشگری داره رایج میشه به نام Slow Tourism (گردشگری آهسته) . یعنی تو سفر رو مزهمزه کنی و به مقصد فکر نکنی. ممکنه ۲۰ کیلومتر یا ۱۰۰ کیلومتر با دوچرخهات بری، ولی قراره از مسیر لذت ببری چون وقتی با قطار یا ماشین شخصی سفر میری، تمام تجربهات به همون فضای کوچیکی که توش نشستی محدود میشه. حالا اگه تو ماشین باشی، اونقدر سریع از کنار همه چیز رد میشی که تنها چیزی که آدم میتونه بادقت نگاه کنه، بیلبوردا هستش. ولی ماشین اجازه نمیده صداهای محیط رو بشنوی…
علی: بو رو حتی…
پانتهآ: نمیذاره بو کنی. دیدی هر شهری یک بویی داره. (خنده)
علی: دقیقا.
پانتهآ: و مسافرت با ماشین نمیذاره با آدما آشنا بشی. دیدی با کوله میری سفر، آدما خیلی کنجکاون، میان جلو و سعی میکنن باهات دوست شن و از کارت سردربیارن که چکار میکنی و با خودت چندچندی که اینجوری اومدی سفر (خنده). خوبی دوچرخه هم همینه که نوعی جلب توجه داره از نوع خوبش…
علی: و چقدر افراد با دوچرخهسوارا مهربونن.
پانتهآ: دقیقا. آدما میان نزدیک بهت کمک کنند، حال و احوال کنند، یه آبی برات بیارن…
علی: ازت بپرسن که چیزی نمیخوای یا کاری نداری…
پانتهآ: در کل رفتارا ۱۸۰ درجه فرق میکنه و به آدم حس خیلی خوبی دست میده. همین آشنایی با آدمهای جدید هر منطقهای، کلی مسیر پیش روت میذاره. درواقع ممکنه اون آدمها چیزهایی برات تعریف کنند که مسیر سفرت تغییر کنه. یک خوبی دیگهای که دوچرخه داره اینه که تو وقتی با ماشین هستی، به جادهای که کشیده شده محدودی و هرجایی نمیتونی بپیچی، ولی وقتی دوچرخهسواری، هر بیراههای رو که دوست داشتهباشی میتونی بری و دستت بازه.
خاطره بامزه علی از سفر با دوچرخه
علی: گفتی بیراهه! یاد سفر دوچرخهسواری خیلی بیراهه ی خودم افتادم. از کاروانسرای قصر بهرام تا کاروانسرای مرنجاب رو در جاده قدیم ابریشم که سنگ فرش هستش، من و یکی از دوستام رفتیم…
پانتهآ: اسمش سنگ فرشه یا واقعا سنگفرش شده؟
علی: ببین جالبه که جاده کاملا سنگفرشه و سنگهارو میبینی…
پانتهآ: با دوچرخه چجوری رو سنگها رکاب زدی ؟! (لبخند)
علی: دقیقا داستان بیراهه بودنش همین بود دیگه. (خنده) با یک دوچرخه خیلی قدیمی که کمک هم نداشت…
پانتهآ: همین دوچرخه که باهاش میای سرکار؟
علی: دقیقا. (لبخند)
پانتهآ: اینکه قشنگ زیرخاکیه. (خنده)
علی: (خنده). همین دوچرخه برام یک قسمت از شرکت علیبابا شده. بدون هیچ آمادگی قبلی یا حتی تمرین، ما این مسیر رو رفتیم. باتوجه به سختی خود مسیر، خیلی اتفاقهای جالبی برامون افتاد. جایی مجبور میشدیم دوچرخه رو دستمون بگیریم و یا یجایی که رمل و شن بود، باید یکار دیگه میکردیم. حتی یادمه این دوستم چون جانورشناس بود، به حیواناتی که در مسیر میدیدیم خیلی علاقه داشت. خیلی هم حیوون هم دیدیم مثل: کاراکال، گربه وحشی، جِبیر (یک نوع آهوی بومی) و انواع مختلف خزندگان. دنبال یک حیوون بود به اسم “دوپا”. میگفت: علی دوپا دیدی به من بگو. میگفتم خب دوپا چیه چون تو میدونی من که نمیدونم. میگفت: یک نوع موشه که دوتا پاهاش از بدنش بزرگتره…
پانتهآ: اون که توی شیرشاه بود؟ سیمبو؟!!
علی: تیمون. (خنده) نه اون نه. اونا فکر کنم فقط تو آفریقان. این خیلی کوچیکه. حتی از موش معمولی که تو شهر میبینی کوچیکتره.
پانتهآ: ولی دوتا پا داره!
علی: نه. رو دوتا پاش میایسته.
پانتهآ: آها خب…
علی: با دستهاش کاری نداره و اونارو رو به یک حالتی نگه میداره و رو دوتا پاهاش میایسته.
خلاصه من یکبار این موجود رو دیدم که از جاده رد شد. پویان هم حواسش نبود که من گفتم: پویان، دوپا! تا گفتم دوپا چنان رو ترمز زد که کاملا چپ شد…
پانتهآ: آها ترمز جلو گرفت.
علی: دقیقا. از رو دوچرخه هم افتاد و یادمه من با دوچرخه از روی پویان رد شدم!
پانتهآ: وای چه صحنهای!
علی: و حتی پاش خیلی بدجور زخم شد ولی حواسش اصلا به زخمش نبود و همش میگفت: «دوپا کو؟» (خنده)
پانتهآ: عاشق بوده! (خنده)
علی: آره واقعا. (خنده) حالا با تمام این تفاسیر ما این مسیر رو تموم کردیم و به کاروانسرای مرنجاب رسیدیم. حالا ما بعد از این سفر رفتیم که با افتخار این مسیر رو تو فدراسیون دوچرخهسواری به نام خودمون ثبت کنیم؛ و یادمه کارشناس گفت: «نه من ثبت نمیکنم.» گفتیم: «چرا؟» گفت: «برای اینکه اگر ثبت کنم، بقیه افراد فکر میکنند اینجا مسیر درستی هستش و میخوان که با دوچرخه برن اونجا. در صورتی که هیچ آدم عاقلی از وسط کویر، با اون شرایط، اونم تو منطقهای که بیشترش منطقه نظامیه و آزمایشات موشکی و اینجور چیزا توش انجام میشه؛ هیچوقت این کارو نمیکنه.» (خنده)
پانتهآ: بهبه. (خنده) علی آدما هم وقتی به سفر با دوچرخه فکر میکنند دقیقا به همین بخشهاش فکر میکنند و میگن که خیلی تجربه میخواد. یعنی ممکنه هزارجور اتفاق برات بیفته مثلا اگر تصادف کنیم چی، تو سرما چکار کنیم، تو گرما چکار کنیم، و هزارجور فکر و خیال میاد تو سرت که ممکنه کلا از سفر با دوچرخه منصرفت کنه. ولی الان یسری گروهها هستن که آدم میتونه با اونا سفر بره. ما کلا لیدر دوچرخهسواری داریم که مخصوص سفر با دوچرخه هستن و این میتونه کار مارو آسونتر کنه.
{اپیزود هشتم رادیو دور دنیا – موزیک: اگه میتونی – گروه بمرانی}
مصاحبه با خانواده منصوریان، زوج دوچرخه سوار
حالا نشر اطراف یک کتابی چاپ کرده که مجموعه جُستاری درباره ی شهرگردی داره. یکی از این جستارها اسمش مانیفست دوچرخهست. نگاهی که نویسنده به دوچرخه داره برای من خیلی جذابه. تو یک قسمت از مطلب، هواپیما و پیادهروی و دوچرخهسواری رو باهم مقایسه میکنه. میگه: «فرق این ۳ تا باهم، مثل تفاوت نگاه کردن با تلسکوپ و میکروسکوپ و دوربین فیلمبرداری هستش. تو وقتی تو هواپیمایی، انگار داری با تلسکوپ به دنیا نگاه میکنی و یکسری چیزهای دورنمایی از دنیا میبینی. وقتی روی دوتا پا پیادهروی میکنی، افق دیدت بستهاس و میتونی جزئیات رو ببینی چون انگار امکانات میکروسکوپی در اختیارت قرار میده. اما وقتی رو دوچرخه هستی و یک متر از زمین بالاتر رکاب میزنی، مثل این میمونه که داری با دوربین فیلمبرداری اطرافت رو نگاه میکنی. هرجا دلت بخواد سرعتت رو کم میکنی، روی جزئیات زوم میکنی و اونارو میبینی. هرجا حس کنی چیزهای اطرافت بیاهمیته، رکاب میزنی و ازش عبور میکنی.» این امکان رو هیچ وسیله دیگهای نمیتونه در اختیارت قرار بده.
علی: نگاهش چقدر جالبه. واقعا راست میگه و دوچرخه واقعا امکانات خوبی در اختیارمون قرار میده. ولی من هنوزم فکر میکنم که ما تو پیادهروی میتونیم ارتباط بهتری با محیط اطرافمون و آدمها برقرار کنیم. البته شاید چون من عکاسی میکنم و قاعدتا رو دوچرخه نمیتونم عکاسی کنم، پیادهروی برام راحتتره. (خنده)
پانتهآ: طبیعتا نمیتونی. (خنده)
حالا اگر موافق باشین بریم و با خانواده منصوریان گپ بزنیم. شاید باورتون نشه ولی با یک بچه خیلی کوچیک تصمیم میگیرن با دوچرخه ایرانگردی کنند.
علی دقیقا سه سال پیش بود که روز اول سفرشون از طریق استوری یکی از دوستام با پیجشون آشنا شدم. وقتی عکسهاشون رو دیدم تا چند دقیقه شوکه بودم. برام سوال بود که چجوری با بچه شیرخواره که ممکنه تو مسیر کلی آسیب ببینه، با دوچرخه سفر رفتن! تو ذهنم خیلی سوال برام پیش اومد.
علی: و چیز خیلی عجیبی که من تو عکسهاشون دیدم، اون کالسکهای بود که برا بچشون درست کردهبودن…
پانتهآ: فکر کنم بهش میگن تریلر…
علی: و پشت دوچرخه کشیدهمیشد. یادمه نوشتهای هم روش زدهبودن… (لبخند)
پانتهآ: تو مایههای Baby on boardو بچه همراهمونه. (خنده)
علی: بد نیست از خوشون بپرسیم که اون نوشته پشت کالسکه بچشون چی بود.
پانتهآ: خداروشکر دیگه امروز مهمون ما هستن و ما میتونیم بعد از ۳ سال سوالهایی که ذهنمون رو درگیر کرده ازشون بپرسیم. فکر میکنم سفر طولانیشون هم تموم شده و میتونیم یک نتیجهگیری خوبی هم داشتهباشیم.
علی: و البته فرزندشون هم قاعدتا خیلی بزرگتر شده.
پانتهآ: بریم باهاشون گپ بزنیم.
علی: بریم.
{اپیزود هشتم رادیو دور دنیا – موزیک: ما سرخوشان مست – مسلم رسولی}
اپیزود هشتم رادیو دور دنیا – آشنایی با شیما و احسان
پانتهآ: شیما و احسان عزیز خیلی خوش اومدین. خیلی خوشحالیم ک صداتونو میشنویم. من میدونم که یکی از هایلاتهای سفر شما، سفر سه نفرتون با دوچرخهست. اما برای اینکه بتونیم شناخت بیشتری نسبت بهم پیدا کنیم، شاید بد نباشه از اینجا شروع کنیم که چی شد سفر با دوچرخه رو انتخاب کردین؟
احسان: درود به همگی. عرضم به حضورتون که قضیه سفر با دوچرخه حاصل یک روند طولانی بین مدلهای مختلف سفر بود که ما از قدیم، از زمانی که بچه بودیم و هنوز در کانون خانوادههای خودمون بودیم، شروع شد. تقریبا سالهای ۸۰ بود که من با گروه کوهنوردی آزادگان مشهد آشنا شدم و از اونجا تونستم با یک جمعی که کار تیمی اثربخش اولویت اولشون بود، آشنا بشم. حالا این کار در دل طبیعت، در قالب برنامههای کوهپیمایی و کوهنوردی، برنامههای Expedition (اعزام) خاص و همهجور فعالیتی بود. ولی اولویت اول، کار تیمی بود. در اون جمع انسانهای شریف و استادهای بزرگی بودن که باعث شدن ما جوونهایی که جذب اون جمع شدهبودیم، بتونیم ارتباطات اجتماعیمون، نحوه تعاملمون با محیط اطراف، آرمانها و آرزوهامون رو شکل مناسبی بدیم و به همین دلیل هم عاشق سفر شدیم چون شروع خوب و درستی داشتیم و به عنوان یک حرکت جمعی انجامش دادیم نه یک حرکت فردی که یعنی من نه فقط صرفا برای خوشیها، رضایت و آرامش خودم سفر برم بلکه برای باهم بودن سفر بریم.
این شد که آرمانهای سفرمون شکل گرفت و به مرور در این سالها انواع روشهای مختلف سفر رو تمرین کردیم. از کوهپیمایی، کوه نوردی، صخرهنوردی، درهنوردی و سفرهای مختلف با پرواز و غیرپرواز، با اتوبوس دور ایران، سفر به کشورهای همسایه و غیره.
زمستون سال ۹۲ بود. اولین سال بود که ما خونه خودمون رفتهبودیم. برای اولین بار بود که میخواستم برای شیما جان تولد بگیرم. با خودم گفتم براش دوچرخه بگیرم. از طرفی هم یکی از دوستان دوچرخهای رو برای فروش گذاشتهبود. دوچرخه رو از تهران برام فرستاد. دوچرخه که به دستم رسید، من سریع جمعوجورش کردم. اینطور که شیما رو فرستادم به پدر و مادرش سر بزنه…
احسان: و من ظرف مدت یک ساعت تمام خونه رو جارو کشیدم. من چون کارم عکاسی معماری و صنعتی هستش و با همدیگه اینکارو انجام میدادیم، قبلش خونهمون استدیو عکاسی از یک سری محصولات آجیل بود و کف خونهمون پر از نخود و لوبیا و موادی بود که مربوط به عکاسی هستش و موقع عکس گرفتن اونارو ریختهبودیم. در یک ساعت و نیم تمام خونه رو جمعوجور کردم و برای مهمانی آماده شدم. همه ی دوتا خانواده اومدن. بعدش شیماجان به همراه خواهرش اومد و از برنامه خبر نداشت. چراغا رو خاموش کردیم. با اومدن شیما چراغارو روشن کردیم و بقیشو از زبان شیماجان بشنویم…
شیما: مجددا سلام عرض میکنم خدمتتون. برنامه دوچرخه ی ما در حقیقت از زمستون سال ۹۲ شروع شد. اولین سالی بود که خونه خودمون بودیم و احسان جان منو سورپرایز کرد. وقتی وارد خونه شدم و بعد دوچرخه رو هم دیدم، واقعا خوشحال شدم. بعدش احسان جان برای خودش دوچرخه خرید چون دوچرخهاش قدیمی شده بود. در حقیقت دوچرخهسواری رو به عنوان یک فعالیت و تفریح مشترک شروع کردیم. به هرحال هردو کوهپیمایی و گردشهایی رو داشتیم. البته اولش من با خانواده بودم، بعد ازدواج این فعالیتها به دلیل کار و مشغلههای اول زندگی کم شد تا اینکه تونستیم خودمونو جمعوجور کنیم.
اولش دوچرخهسواری رو توی شهر شروع کردیم. البته الان خیلی از مسافتها داخل شهری به نظرم کوتاه میاد، ولی اولش خیلی از مسیرها به نظرم خیلی بلند بود…
پانتهآ: یک سوالی بپرسم؟
شیما: جونم بله؟
پانتهآ: شما قبلش تجربه دوچرخهسواری نداشتین؟
علی: و اینکه علاقتون به دوچرخهسواری از کجا شکل گرفت؟ یعنی مثلا احسان از کجا میدونست که شما دوچرخه دوست دارین و قصد داشت که با کادوی تولد سورپرایزتون کنه؟
شیما: ببینین در حقیقت من مثل بقیه ی بچههایی که با خانواده به گردش میرن، وقتی تو خیابونهای اطراف خونه با خانواده گشت میزدیم، من در همون حد دوچرخهسواری میکردم. اونم با دوچرخه ی مشترکمون بود که با برادرم استفاده میکردیم. در حدی که نیم ساعتی با ذوق و شوق تو خیابون دوچرخهسواری کنیم و برگردیم. فقط در همین حد و اینکه بخوام به عنوان حملونقل از دوچرخه استفاده کنم تا قبل اون وجود نداشته. ولی خود احسان دوران مدرسه و دانشگاهش که شهرستان هم بوده، خیلی از دوچرخه استفاده میکرده. بهرحال نوجوون بوده و عشق دوچرخه…
احسان: آره. (خنده)
شیما: ولی من بیشتر تو وادی کوهپیمایی و سفر بودم. هرجایی که جور میشد و با خانواده سفر میرفتیم و فکر میکنم یک وقتایی میشه گفت که دِیمهای بار اومدیم و هرجا بشه سفر میریم…
علی: دِیمهای احتمالا اصطلاح مشهدیه، درسته؟ (خنده)
شیما: بله احتمالا. (خنده)
احسان: دِیمهای به این معنیه که گندم رو دو مدل میکارن. یک گندم رو میکارن که خدا با بارون و مراقبت بزرگش کنه که بهش میگن گندم دیمی؛ یک حالت دیگه کاشت گندم اینه که بهش میرسن و با چاه و قنات بهش آب میدن و ازش مراقبت میکنن و اصطلاحا نازشو میکشن. ولی دیمهای اینجوری نیست. به این حالته که هر چه پیش آید، خوش آید.
شیما: ما در خانواده مخصوصا پدرم یهویی تصمیم میگرفتیم که یه چیزی برداریم و حرکت کنیم. حالا دیگه نمیدونستیم که چه مقدار چیزی برداریم و برای چند روز تدارک ببینیم. فقط میگفت بریم. راه میافتادیم و از یجایی مثل شمال سردر میآوردیم. تعداد خواهرها و برادرها هم ماشالله کم نبود ولی همرو مدیریت میکردیم.
علی: پس شما تو این سفرای دوچرخهتون هم همین منوال رو پیش گرفتین دیگه؟
شیما: نه به اون صورت.
احسان: نه به اون صورت. خب قطعا بحث سفر با دوچرخه نیاز داره که آدم نکات و جوانب مختلف رو در نظر بگیره.
سفرهای خانوادگی که میرفتیم قالبا به ماشین مخصوصا ماشین شخصی وابسته بودیم…
شیما: بله.
احسان: و هرجا که مشکلی بود، مثلا ده کیلومتر جلوتر وامیستادی. مثلا اینجا کثیف بود یا سرد و گرم بود، با ماشین میتونستیم سریع خودتو با نقطه ی بعدی برسونی…
شیما: گاهی هم تو ماشین میخوابی دیگه.
احسان: آره دقیقا. یک نفر رانندگی میکنه؛ بقیه استراحت میکنن. حالا نمیدونم راننده دقیقا برای کی رانندگی میکنه چون بقیه که خوابن… (خنده)
علی: (خنده)
احسان: و اینطوری سفر رو ادامه میدادن و میرسیدن به نقطه ی دیگهای. ولی سفر با دوچرخه اینجوری نیست. درواقع تو این سفرها آدم به شدت با موقعیت عجین است و با محیط بشدت در تعامل و بدهبستون هستش…
شیما: آره دقیقا. من و احسان جان حدود ۳ الی ۴ ماه شد که داخل شهر دوچرخهسواری میکردیم و رکاب میزدیم و در واقع تمرین میکردیم تا من با خیابونها و نحوه رانندگی ماشینها عادت کنم و بتونیم با دوچرخه خودمونو جمعوجور کنیم. منو میبرد تمرین میکردم و طی همون ۳_۴ ماه؛ اولین سفرمون رو در خرداد ۹۳ با یک گروه ۱۴ نفره انجام دادیم. سفر گروه اینجوری بود که مثلا از لب مرز ایران تا شهر وان ترکیه که مسافت کمی هم بود، رکاب میزدن. یکی از دوستان به ما پیشنهاد داد و ما هم راهی شدیم که ببینیم چطوره.
پانتهآ: یعنی دوچرخهتون رو از اول به نیت سفر جادهای خریده بودین؟
احسان: نه بیشتر به نیت اینکه یک تفریح مشترک ورزشی داشته باشیم. چون یک مقدار بعد از ازدواج برنامههای کوهپیمایی و کوهنوردیای که هردوتامون توش بزرگ شدهبودیم رو کم کردهبودیم و خیلی درگیر کار شدهبودیم. کار عکاسی معماری و صنعتی که ما انجام میدادیم _بخصوص تو شهرمون_ یک بازار بکر و جدیدی بود و برای تثبیت اون شغل باید خیلی وقت میذاشتیم. چندین سفارش موزه از آستان قدس داشتیم و در واقع به اون شکلی که قدیم برنامههای درست و حسابی ۱۰_۱۵_۲۰ روزه با گروهامون میرفتیم، از بُعد ورزشی و تفریحی دور شدهبودیم. بچههای قدیم هم هر کدوم معضلات و داستانهای خودشونو داشتن و به مدیریت زندگی خودشون مشغول بودن و دیگه نمیشد مثل قدیم دورهم جمع بشیم تا لذت کامل و وافی رو ببریم. دوچرخه رو به عنوان یک تفریح گرفتیم که اگر خواستیم بیرونشهر یا طرقبه_شاندیز بریم، بتونیم از دوچرخههامون استفاده کنیم. ولی نکتهاش اینجا بود که وقتی سفر اتفاق افتاد با خودمون گفتیم حالا که ما اهل رکاب زدن هستیم این سفر رو میریم. وسایل رو خرد خرد از دوستامون قرض کردیم و جور کردیم. برای شیما جان تَرک قرض گرفتیم. برای دوچرخه خودم تَرک خریدم. بعدش خورجین آماده کردیم. دو سه تا کیفی که باید برای وسایل پشت دوچرخه میذاشتیم رو به یک چادردوز تریلی سپردم و برامون درست کرد. خلاصه اینارو آماده کردیم و برای اولین سفرمون با گروه راه افتادیم.
با قطار دوچرخههارو فرستادن تبریز. از تبریز با وانت دوچرخههارو به مرز قطار فرستادن که مرز ریلی ایران با ترکیه هستش. ما خودمون هم شب با مینیبوس رسیدیم. حدود یک روز تو شهر تبریز گردش کردیم. بعدازظهرش رفتیم لب مرز تا دوچرخههارو تحویل بگیریم. شب که دوچرخههارو پیاده کردیم من دیدم که چرخ جلویی کلا نمیچرخه. از اون جایی که دوچرخه ی من دوچرخه کوهستان بود، دقت کردم و دیدم دیسک ترمزش زیر فشار بار کاملا خم شدهبود.
علی: فکر میکنم اولین چالش سفرهای دوچرخهایتون اتفاق افتاد…
احسان: آره. ولی از اونجایی که من به درست کردن چیزهای خراب و تعمیر کردن علاقه شدیدی دارم تا اینکه بخوام برم نو بخرم و تعویض کنم، گفتم خودم درستش میکنم تا ببینم چه اتفاقی میفته. سه تا آچار فرانسه در اندازههای مختلف از اینور اونور و وانتی قرض کردیم. یک ساعت و نیم روی دوچرخه کار کردم. لیدرمون که خودش آسیارو رکاب زدهبود به من میگفت دیسک رو باز کن از دوچرخه که اصلا ترمز جلو نداشتهباشی.
علی: (خنده)
احسان: بهش گفتم که نه من باید حلش کنم. خلاصه حدود یک ساعت و نیم تا یک ساعت چهل دقیقهای روی دوچرخه وقت گذاشتم. دیگه زمانی شدهبود که همه تو چادرهاشون خوابیده بودن و همهجا ساکت بود و قبل از این بود که از مرز خارج بشیم. چنان تابشو گرفتم که با همون دیسک و بدون اینکه مشکلی داشتهباشه، دوچرخه رو بعدها فروختم.
علی: چقدر عالی. (خنده)
احسان: فرداش از مرز خارج شدیم. ۱۴۰ کیلومتر فاصله بود که رکابزنی داشتیم. تو اون گروه ۱۴ نفره اینقدر من و شیما جان باهم دیگه مچ، همدل و همراه بودیم، هم از لحاظ توان بدنی و هم از لحاظ مدیریت اجرای سفر، اونقد خوب و مچ و مرتب بودیم که یک بخش از مسئولیتهای گروهی رو به سرپرست کمک میکردیم، علاوه بر اون از پس کارهای خودمون هم به راحتی برمیومدیم. با خودمون گفتیم چرا دوتایی سفر نریم. البته اون مسافرت گروهی خیلی لذتبخش بود و واقعا خوشمون اومد. از لیدرمون و خانومش پرسیدم که شما سفر قبلیتون کجا رفتهبودین، گفتن ما از مرز تا آنتالیا رو رکاب زدیم. باهاشون صحبت کردیم و بهشون گفتم یکم به ما اطلاعات بدین که ما بعدا خودمون بریم.
برگشتیم مشهد. سریع وسایلهارو جمعوجور کردیم. من رفتم دوچرخهام رو تعویض کردم و دوچرخهای خریدم که برای سفر جادهای مناسب باشه. با محمد تاجران عزیز رفتیم که دوچرخه رو بهش نشون بدم…
پانتهآ: به به …
احسان: محمد گفت آره این خوبه. بهش گفتم محمد درمورد این دوچرخه نظرت چیه که گفت اوکیه. دوچرخه رو گرفتم. یک ست کیفهای خورجینی که مخصوص دوچرخه هستش و خیلی هم معروفه از اینترنت به بدبختی پیدا کردم چون اون موقع از این چیزا تو بازار نبود. این بندهخدا تهران بود. بلیط گرفتم با پرواز رفتم تهران دم خونهاش اینارو ازش خریدم و برگشتم مشهد. وسایلهارو آماده کردیم. یک مقدار از وسایلهای کمپینگ رو برای سفر بعدی آماده کردیم. چادرمون رو عوض کردیم. کفش های دوچرخهمون رو تکمیل کردیم.
سفر دوممون مربوط به تاریخ اواخر شهریور و اوایل مهر ۹۳ هستش. بین مرز تا آنتالیا که حدود ۱۳۰۰ کیلومتر هستش، رکابزنی داشتیم. از همه مهمتر دوستانی بود که شهر به شهر پیدا میکردیم. میزبانهایی که با عشق و خلوص نیت مارو دعوت میکردن و دوستیهای پایداری رو تشکیل دادیم. هنوزم با خیلیهاشون در ارتباطیم و تونستیم خاطرههای خیلی عمیقی به عنوان مهمان و اونها به عنوان میزبان، تو این سفر باهاشون داشتهباشیم.
چالش زوجهای دوچرخه سوار
پانتهآ: من یک سوالی بپرسم. چون شما همیشه سفرهاتون به صورت زوجی و دونفره بوده، یک چیزی که راجب به زوجهای مسافر بخصوص دوچرخهسوارا میگن، اینه که فقط چالششون سختی مسیر نیست، چون تمام مدت باهم دیگه هستن، ممکنه تو رابطهتون کلی چالش پیش بیاد. مثلا یادمه حبیب و مینا _زوج دوچرخهسوار_ که شماهم حتما میشناسین، تعریف میکردن. یکبار مینا میگفتش که این قضیه خیلی مهمه و تعداد زوجهایی که باهم سفر رو شروع میکنن و آخرشم به عنوان یک زوج برمیگردن خونه، خیلی کمه. دوست دارم راجع به این قضیه برامون بگین و اینکه شما چطوری این چالشهارو مدیریت میکنین؟ چجوری بهم دیگه فضا میدین برای راحت بودن و خلوت کردن؟
شیما: یکی از مهمترین چیزهایی که ما تو سفرهامون بهش پی بردیم این بود که راه صحبت و سخن گفتن رو به روی هم نبندیم. بعضی مواقع که مثلا من خودمو کنار میکشیدم که زیاد صحبت نکنم، احسان کمکم میکرد که آروم بشم و بعدش حتی به من اصرار میکرد که حتما باید راجع به این قضیه صحبت کنیم. نکته ی خیلی خیلی اساسی بود که راجع به اون مساله صحبت بشه و باهاش کنار بیایم و بعد کنار گذاشتهبشه. یعنی قضیه رو ادامه ندیم و اجازه ندیم این مساله اونقدر تو ذهنمون بمونه و راجع بهش حرف نزنیم تا اینکه تو دلمون به یک عقده تبدیل بشه…
پانتهآ: پس حتی این سفرا کمک کرده که رابطهتون خیلی قویتر از قبل بشه…
شیما: صد در صد. خیلی کمک کرده. اگر بتونی این قضیه رو به درستی مدیریت کنی، واقعا در ارتباط تاثیر خیلی خیلی شگرفی داره.
ببینید توی سفر یک مواقعی من به عنوان یک خانم باید خودمو مرد هم ببینم و عکسش. مثلا همسر من که به عنوان یک مرد سفر میکنه، مواقعی باید خودشو به عنوان یک خانم هم ببینه. یعنی اینکه باید خودمون رو جای هم بزاریم…
علی: درک متقابل پیش بیاد دیگه.
شیما: آره دیگه. مواقعی پیش میومد که احسان _بخصوص تو سفر دونفرهمون در ترکیه_ جادههارو مارپیچ میزد یا میرفت و برمیگشت برای اینکه بتونه خودشو با توان من یکیتر کنه. البته مثل سفر ایران تریلر نداشتیم و بارهامون خیلی زیاد نبود ولی این کارو میکرد تا من راحتتر باشم. منم یک جاهایی سعی میکردم خودمو به احسان برسونم.
احسان: درواقع مساله این نیست که آدما شبیه هم بشن. قراره که ما یاد بگیریم چجوری خودمون رو مدیریت کنیم که مثل هم عمل کنیم و خروجی نهاییمون مثل هم باشه.
علی: و قاعدتا تکمیلکننده ی هم باشین.
احسان: علاوه بر تکمیلکننده، مثلا توان احسان یک عدد خاصه و توان شیما یا کمتره یا بیشتر؛ اونی که توانش بیشتره میتونه بره جلو و دائما غر بزنه که چرا نمیای، چرا نمیرسی، چرا یواش رکاب میزنی، حوصلهام سر رفت، کلی بره جلو و دور بشه، هر وقت دلش خواست واسته و استراحت کنه و اینجوری وقتی نفر بعدی بهش رسید خستهاس…
پانتهآ: اینجوری دیگه لذتبخش نمیشه.
احسان: آره دیگه. یا اینکه میتونن بارشون رو به شکلی مدیریت کنن که نفری که توان بیشتری داره، با صرف همون مقدار انرژی که میتونه، سرعت حرکتش رو با نفر دیگه هماهنگ کنه. اون فرد دیگه هم تا جایی که میتونه خودشو تا آستانه ی تحملش برسونه و داستان رو شل نگیره و کمکاری نکنه.
علی: درسته.
احسان: تا جایی که ممکنه حداکثر تلاشش رو بکنه. تلاشی که میتونه برای همه ی سفر انجام بده. تلاشی که برای یک ساعت، یک روز یا یک مقطع کوتاه باشه، فایدهای نداره. تلاشی خوبه که بتونه همیشه انجام بده و اون مقدار انرژی رو صرف کنه که خسته و اذیت نشه.
{اپیزود هشتم رادیو دور دنیا – موزیک: Dance Monkey – مهسا مرعشی}
ارسلان، همسفر کوچک دوچرخه سوار
علی: به زمانی برگردیم که داشتید تصمیم میگرفتید با ارسلان سفر برین. چی شد که این سبک سفر رو انتخاب کردین؟
پانتهآ: یعنی چرا صبر نکردین که ارسلان بزرگ بشه و بعد سفرهاتون رو ادامه بدین؟
احسان: من برمیگردم به زمانی که چی شد دوچرخه برای ما تبدیل به مهمترین و اولین اولویت شد و برای نحوه ی سفر کردن انتخاب ما دوچرخه بود. مهمترین نقطه ی قوّت سفر با دوچرخه، تشابه این سفر به سفر زندگی هستش. زندگی هم سفری هستش که آدم رو از یک جای نهچندان خوشایند برمیدارن و میذارن جای خیلی ناخوشآیند. مبدا و مقصد جای جذابی نیست. در سفر زندگی این فاصله ی بین مبدا و مقصد هستش که زندگی رو جذاب میکنه و بهترین، عجیبترین و پیچیدهترین داستان رو تبدیل به زندگی میکنه. سفر با دوچرخه هم دقیقا همینه. ما سفر با دوچرخه رو دقیقا مثل سفر زندگی دیدیم. مبدا و مقصد صرفا بهانهای است برای در سفر بودن. درواقع مثل مسافرت با ماشین، موتور و هواپیما تند نمیریم که فقط دنبال به مقصد رسیدن و انسانها باشیم. مخصوصا انسانهایی که قراره بهت سرویس بدن و به دنبال رفاقت و دوستی نیستند. افرادی که قرار نیست باهات راحت باشن و درددل کنن و از طرفی توام قرار نیست باهاشون درددل کنی. قراره فقط بهم سرویس بدن مثل یک رستوران یا هتل بومگردی. خلاصه در سفرات خودرویی و هواپیمایی، آدم بیشتر با افرادی در ارتباط قرار میگیره که قراره بهت سرویس بدن مثل انسانهای عادی که میبینیشون و رهگذرهایی که رد میشن و باهم گرم گفتوگو میشن. ولی در سفر با دوچرخه و پیاده، از این باب متفاوت هستش و فرد فرصت دیدن و شنیدن را دارد. سفر با دوچرخه نسبت به سفر پیاده چندین نقطه قوت داره: اول اینکه بارت رو دوشِت نیست، در نتیجه میتونی زمان طولانیتری رو در سفر بگذرونی. دوم اینکه میتونی مایحتاجی بهتر برای زندگی مناسبتر رو با خودت حمل کنی نسبت به اینکه بارت در کولهپشتی رو دوشت باشه. جدای از آن، کوهپیمایی یا کوهنوردی یا پیادهرویها، انجام دادنشان در مناطقی راحتتر است که از زندگی ماشینی خیلی دور باشد و در طبیعت بکر در طی شبانهروز فرصت برخورد با انسانهای کمتری رو داشتهباشه. ولی دوچرخه این نقاط ضعف را ندارد و فرد فرصت تعامل و ارتباط با افراد رو داره. مثلا جایی خانم و آقایی رو میبینید که روی زمین کشاورزی کار میکنن. خدا قوت میگی و اونم خدا قوت میگه. حتی دعوتت میکنه که یک چایی باهم بخورین. یک داستان از اون میشنوی و یک داستان اون از تو میشنوی. در کل روی همدیگر تاثیر میذارین و احساسات واقعی انسانی رو خیلی بهتر بهم منتقل میکنین.
برای ما این سبک سفر اینقدر برای ما خوشایند بود که نمیخواستیم اگرم بچهدار میشیم، اومدن بچه مانعی برای ادامه دادن این سبک زندگی باشه. دنبال این بودیم که حتی با ادامه دادن این سبک زندگی، به هموطنانمون نشون بدیم که میشه با فرزند کوچیک هم سفر کرد. ایده ی این کار که شدنی هست یا نه، به سالهای اولی برمیگرده که سفر با دوچرخه رو شروع کردهبودیم. ما در جستوجوی اینترنتی برای پیدا کردن تجهیزات دوچرخه بودیم که به یک عکس برخورد کردم. عکس این بود که یک خانم با چهرهای مصمم و استوار ولی خسته و بیانرژی، کنار یک دوچرخه پر از بار و وسایل بود که توی وسایلا کلی لباس کوچیک بچگونه بود. خانم نشستهبود و در آغوشش زیر سینهاش یک بچه ی خیلی کوچیک شیر میخورد. برای ما سوال شد که مگه میشه با بچه به این کوچیکی با دوچرخه سفر کرد! خلاصه در جستوجوهای بعدی یک عکس دیگه پیدا کردم که بهمون چیزهایی رو ثابت کرد. تو عکس دوم بچه رو در آغوشی گذاشته بودن و با پارچه پشت مادر بسته بودن و مادر هم در حال رکاب زدن بود. کمکم سرچ کردیم و فهمیدیم یک خانواده ی فرانسوی بودن که در سال ۲۰۰۴ تلاش میکنن از شمال فرانسه تا هلند به مسافت ۴۰۰ کیلومتر رکاب بزنن و دیگه برنمیگردن. فرزند اولشون یک دختر بوده که اونو بدنیا میارن و ادامه میدن…
پانتهآ: تو خود سفر؟!
احسان: بله تو خود سفر. یکسال وامیستن تا بچشون یکم بزرگ بشه و بعد راه میفتن. ولی ایندفعه که راه میفتن دیگه برنمیگردن. بچه ی دومشون رو خانم حامله میشه و در آمریکای جنوبی با اون کوههای سخت و معروف جاده پِرو و کشورهای خاص آمریکای جنوبی که کلا کشورهای کوهستانی هستند؛ رکاب میزد و ما فیلمهاشونو دیدیم. خانم با شکم حامله که ۷ ماهش بود در حال رکاب زدن بود…
پانتهآ: آخه مگه میشه تو اون وضعیت همچین فعالیت سنگینی کرد؟
احسان: وقتی بدن در طی سالیان به کاری عادت کنه؛ آدم میتونه اون کارو انجام بده. واقعا شدنی است. این ما هستیم که در برابر خیلی کارها بهشون میگیم نشدنی. در ادامه اینا همون ۲ ماه آخر بارداری رو وامیستن و بچه رو در خونه یکی از روستاییها بدنیا میارن. پدر بچه همونجا در روستا تو مزرعه کار میکرده و خانم هم بچه رو بدنیا میاره و تا ۶۰ روزگی فرزندشون همونجا میمونن. بعد از دو ماه بچه رو دوباره در آغوشی میبندن و دوباره راهشونو ادامه میدن. این سفر ۹ سال طول میکشه و ۹۰ و خوردهای هزار کیلومتر سفر میکنن. حدود ۷۰ و خوردهای کشور میرن. حتی ایران هم میان. از بندرعباس وارد شدن و از مرز ارمنستان خارج شدن و وارد ارمنستان شدن.
پانتهآ: شما سفرتون رو در چند ماهگی ارسلان شروع کردین؟
احسان: ما وقتی ارسلان ۸ ماهش تموم شد شروع کردیم. ما قبل از این هم برنامه داشتیم اینکارو انجام بدیم چون وقتی اینارو دیدیم معتقد بودیم که این کار شدنیه. شروع به تنظیم کردن تایمها، شغل و کارمون کردیم که خودمون رو برای یک سفر یکساله آماده کنیم که با ارسلان بریم. تجهیزات رو تا جایی که تونستیم جستوجو کردیم و وسایل رو برای سفر ۳ نفره با ارسلان تدارک دیدیم. در نهایت چون از قبل ایمیلشون رو پیدا کردهبودیم، یک روز ظهر حدود ۱۰-۱۵ خط ایمیل براشون زدیم و بهشون گفتیم که ما میخوایم اینکارو کنیم و این سوالات رو داریم و خیلی نکات رو نمیدونیم و پیشنهاد شما چیه. یادمه شب ایمیلمون رو جواب دادن و حدود ۳۰-۴۰ خط برامون نوشتهبود.
پانتهآ: ایول!
احسان: برامون نوشتهبود: «من با اینکه من خسته بودم و تازه از سرکار اومدهبودم، ولی دلم نیومد در سریعترین زمان ممکن بهتون جواب ندم» و برامون ۴۰ خط توضیح دادهبود. جالب اینجا بود که خیلی از سوالاتی که نوشته بودیم رو مستقیما پاسخ ندادهبود، ولی در کلامش تمام تلاشش رو کردهبود که بهمون بفهمونه راه درستی رو انتخاب کردین. میگفت حتی پزشکتون یا صمیمیترین دوستانتون تو این راه مانعتون میشن ولی تنها کسانی که میتونن تصمیم بگیرن که این کاری که الان شما دارین انجام میدین درسته یا اشتباه، خودتون دوتا هستید. خودتون میتونید تصمیم بگیرین که این کاری که شما الان دارین میکنین، الان در این مرحله میتونه درست باشه یا اشتباه. چون هیچکسی هیچ درک و شناختی از شما و شرایطتون نداره. جملهاش یعنی چی؟ یعنی اینکه با توصیه ی دیگران نمیتونین به نتیجه برسید…
پانتهآ: دقیقا میخواستم اینو بپرسم چون من میدونم شما تقریبا اولین خانواده ایرانی هستید که به این سبک و با بچه ی کوچیک شروع به سفر کردین و خبر دارم اوایل سفرتون تو اینستاگرامتون خیلی مورد قضاوت مردم قرار گرفتین. خصوصا مادرا این احساس گناه رو منتقل میکردن که چرا میخوای با بچت این کارو بکنی! با اون قضاوتها چکار کردین؟ حتی خانوادههاتون سعی نکردن منصرفتون کنن؟
شیما: میخوام بهتون بگم زمانی که ما این تصمیم رو گرفتیم واقعا ناشناختههای زیادی پیش رومون بود ولی خودمون رو به “نشدن” محدود نکردیم. ما سعی کردیم برای هر چیزی در همون لحظه ی خودش راهحلشو پیدا کنیم. اینطوری نبود که بگیم ما تمام مسائل رو از قبل پیشبینی کردهبودیم و راهحل هاشو کنارش گذاشتهبودیم. راجب دوتا موضوع بهتون بگم: اول اینکه خانوادههامون که به خوبی ازمون حمایت کردن و جلوی مارو نگرفتن. این حمایت همهجانبه ی اونها و اینکه به ما استرس منتقل نکنن، خیلی مهمه. مخصوصا خانواده ی من این عقیده رو دارن که زندگی خودتون هستش و کاملا به خودتون مربوط میشه در صورتی که برای مادرهامون واقعا مساله ی استرسزایی بود و همیشه نگرانمون بودن. اما باز هم ازمون حمایت کردن و اگه این حمایتها نبود، شروع این کار برامون خیلی سختتر میشد. دوم اینکه ما حدود یکسال در تدارک تجهیزات سفر با کودک بودیم. سفر با یک کودک شیرخواره. بهترین تریلری که میشد سرچ کردیم. احسان جان خیلی از جاهای مختلف تحقیق کرد و تونست بهترین تریلری که وجود داشت از خارج تهیه کنیم. برادر احسان زحمت کشید و برامون آوردش. وقتی این تریلر اومد، من خودم به عنوان یک مادر واقعا استرس داشتم. حتی احسان به عنوان پدر و مسئولیتی که داره دچار استرس و نگرانی شد. ما قرار بود فروردین سفرمون رو شروع کنیم و تریلر دی ماه به دستمون رسید. این تریلر که راجبش بهتون میگم، شبیه یک کالسکه هستش که ۴ تا چرخ داره. دوتا چرخ بادی پشتش داره و دوتا چرخ کوچیک جلو موقع اتصال به دوچرخه باز میشه و با یک بَست مخصوص به پشت دوچرخه بسته میشه…
علی: من یادمه یک نوشتهای هم پشتش چسبونده بودین…
شیما: بله.
علی: روش چی نوشته بودین؟
شیما: نوشته بودیم در حال حمل کودک و علامت بوق زدن ممنوع رو گذاشتهبودیم. چون بهرحال ارسلان یک مواقعی خواب بود و در کشور ما وقتی دوچرخهسوار میبینن به خودشون اجازه میدن و خودشونو آزاد میدونن که دائم بوق بزنن و در کشومون این بوق هزارتا معنا داره از معنای خوب تا بد.(خنده) این صدای بوق خیلی آزاردهندس. چه برای دوچرخهسوار و چه برای بچهای که در کالسکه خوابه. برای همین اونو زدهبودیم.
تریلر که به دستمون رسید روز اول که سوارش شدیم و رفتیم داخل شهر که امتحانش کنیم، من خیلی نسبت به این قضیه خوشبینتر شدم. برای اینکه دیدم مکان ارسلان یک مکان کاملا safe (امن) هستش. بهش آفتاب نمیخوره چون پنجرههای کنارش UV داره، از جلو سایهبون داره، کاور ضدباد و ضدبارون داره، قسمت پشتش یک مقدار خوابیده میشه که یکسره در حالت نشسته و صاف نباشه. اینجوری بود که با امتحان کردن تریلر خیلی امیدوارتر شدم که جای ارسلان کاملا امنه.
پانتهآ: ارسلان بیطاقتی نمیکرد که داخل تریلر تنهاست؟
شیما: ببین همه ی این موارد رو داشت ولی معمولا بدون دلیل بیطاقتی نمیکرد. چون مثلا اگر بیدار بود و شیر میخواست ممکن بود بیطاقت بشه. از طرفی هم ما کاملا به دستور ارسلان رکاب میزدیم. تمام سفر ما و ساعتهایی که رکاب میزدیم براساس نیاز ارسلان بود…
علی: رئیس سفر شده بود دیگه.
شیما: هنوزم همینطوره. چون ما اولویتمون کاملا خواسته ی ارسلان هستش. البته بعضیها میگن که ارسلان خواسته ی خودش نبوده که توی سفر باشه یا نه. بهرحال همه ی ماها توی زندگیمون جوری بوده که انتخابمون صددرصد خواسته ی ما نبوده و اینکه چطور زندگی کنیم کاملا با خواست ما جور نبوده. آیا توی شهر و با این خانواده زندگی کنیم، آیا توی شهر زندگی کنیم و خیلی موارد دیگه که از انتخاب ما خارجه. ارسلان هم فرزند و جگرگوشه ی ماست و قطعا کاری نمیکنیم که بخوایم بهش آسیب برسونیم.
پانتهآ: یک سوالی که احتمالا توی ذهن خیلی افراد پیش میاد اینه که این یک سبک سفر گرونه و اگر پولدار باشیم میتونیم اینو انجام بدیم و با بچمون سفر بریم اگر نه که باید بیخیالش بشیم. ولی من میدونم که اینطور نیست چون یجایی شنیدهبودم که شما اتفاقا سعی کردین اولویتبندی انجام بدین و مثلا بجای خرید سیسمونی خیلی مفصل برای ارسلان، ترجیح دادین که براش تجهیزات سفر خیلی خوب تهیه کنید.
شیما: بله. حالا جدای از سیسمونی، در زندگیمون همیشه سعی کردیم که وقتی سبک زندگیای رو انتخاب کردیم که ما سبک سفر با دوچرخه رو انتخاب کردیم، تمام خرجها و موارد اضافی رو کم میکردیم و بجای اون خرجا، روی تجهیزاتمون کار میکردیم و اونارو بهتر میکردیم. مثلا بجای اینک بخوایم بفکر یکسری تجملات و خرجهای اضافی مثل عوض کردن ماشین و تلویزیون و مبلمان باشیم یا بخوای مدام لباس و کفش جدید بخری، این خرجهارو صرف چیزی کردیم که به درد سبک زندگی ما میخورد. برای سیسمونی هم خواهرام لطف کردن و از وسایل بچههاشون مثل کالسکه، تخت و گهواره به ما قرض دادن و این کارو در کمال محبت و لطف انجام دادن. ما هم واقعا افتخار میکردیم و خوشحال بودیم که از یک وسیله سالم چند بار استفاده میکنیم. بجاش تونستیم برای ارسلان کالسکهای بخریم که مناسب سفر باشه و باهاش راحت باشه.
اپیزود هشتم رادیو دور دنیا – اولین مسیر سهنفره
علی: اولین مسیری که با ارسلان ۳ نفری سفر کردین کجا بود؟ چه مدت طول کشید؟ چجوری از پسش براومدین؟
احسان: قبل از سفر که برای سفر آماده میشدیم و شرایط بودن ارسلان در تریلر رو محک میزدیم، یک روز تصمیم گرفتیم با دوچرخه تا طرقبه بریم و برگردیم. با اینکه مسافت خیلی زیاد نبود، تو مسیر حدود ۴ بار واستادیم تا ارسلان شیر بخوره و بازی کرد. در مسیری که در حالت رفت ۲ ساعت و از برگشت ۱ ساعت و ربع رکابزنیش باشه، حدود ۳ ساعت مسیر رفت طول کشید. البته از برگشتش ارسلان خواب بود و ما یکسره رکاب زدیم تا خونه. جالب اینجاست که همین توقفها برای ارسلان جذاب بود چون هر دفعه که میومد بیرون یک محیط جدید رو میدید و اونقدر این محیط بیرون براش جذاب و جالب بود Alternative (جایگزین) که از بیرون دریافت میکرد، خوشحال و کنجکاوش میکرد و براش سوال پیش میومد چون چشمش برای دیدن دنبال نقاط جدید میگشت. سوال بلد نبود بپرسه ولی اینکه با چشمش همه چیز رو دنبال میکنه، پدر مادر میفهمن که بچشون جستوجو میکنه و میفهمن که محیط براش جالبه یا یکنواخت و عادی جلوه میکنه.
علی: احسان جان طولانیترین سفری که بعد از تمام آمادگیهایی که انجام دادین کجا بوده؟ و کجا رفتین؟
احسان: ما ۲۱ فروردین ۹۷ سفرمون رو از مشهد شروع کردیم و ۴۰۰ روز دور ایران رو گشتیم، ۱۹ استان رو طی کردیم و ۸۴۰۰ کیلومتر رو رکاب زدیم، در ۲۴ شهر work shop (کارگاه کاری) رایگان برای ترویج دوچرخهسواری و سبک زندگی یا دوچرخه برگزار کردیم. دیدار با مدیران شهری در Level (مرحله) مختلف داشتیم که بتونیم دغدغه ی تسریع زیرساختهای دوچرخهای رو به آنها بروز بدیم و ازشون درخواست کنیم.
پانتهآ: اگر موافق باشین صحبتمون رو با این حرف تموم کنیم که باحالترین خاطرهای که توی سفر طولانیتون با ارسلان داشتید چی بوده؟ اونو برامون تعریف کنید. (خنده)
شیما: قشنگترین خاطرهای که ما از الان از سفر داریم و همون لحظه هم ازش لذت میبردیم، بزرگ شدن ارسلان جلوی چشم هردومون باهم در هر لحظه بود. اینکه تو فلان شهر پاشد و ایستاد و راه رفتن رو یاد گرفت، دندون درآورد، کمکم داره اولین کلمههارو میگه. بهترین و قشنگترین لحظات این بود که ۳ تاییمون سالم و سلامت در کنار هم هستیم و داریم از این جریان زندگی لذت میبریم. از بزرگ شدن پسرمون جلوی چشم هردوتاییمون باهم. یعنی من و احسان به عنوان پدر و مادر داریم این قضیه رو لمس میکنیم و ازش لذت میبریم. از ثانیه به ثانیهاش خاطره داریم و همین الانم که بهش فکر میکنم تمام تنم مورمور میشه و اشکمم درمیاد و برای لحظه لحظهاش دلتنگیم و دیگه واقعا به یاد این نیستیم که چه سختیهایی هم داشت چون این شیرینیها خوب بودن سفر رو چندین برابر میکرد. شیرینیهای سفر برای ما نسبت به سختیهایی که داشتیم، کاملا در کفه سنگینتری هستش و حرفی هم که احسان جان همیشه میگه، بهترین لحظات و بهترین خاطرهای که از سفر داشته هستش که از زبون خودش بشنویم.
احسان: خیلیا در گفتوگوهای مختلف میپرسن که شیرینترین خاطره ی سفرتون کجاش بوده. شیرینترین خاطره ی سفر بخصوص برای من یکجا نبوده. صدها و صدها لحظهای بوده که در سفر دیدم و لحظههایی بود که در دشت، کوه، صحرا، چمنزار، و شالیزار بودیم. ارسلان صدا میکرد و احساس نیاز میکرد که میخواد پیش ما باشه یا شیر بخوره و شیما با همه خستگیش وامیستاد، آبی میخوردیم، تا موقع من براش صندلی رو میاوردم و شیما مینشست و ارسلان رو در آغوش میگرفت و شیره ی جانش رو به او میداد. با همه ی خستگیِ رکابزنی و با همه ی فشار سفر؛ این عشق و احساس واقعی و جریان واقعیت زندگی رو من در آغوش این دو عزیز میدیدم. در زیباترین بکگراندهای ممکن. یعنی این تصویر خیلی زیبارو در زیباترین بکگراندهای ممکن تو کل کشور خاطره دارم و اینها شیرینترین خاطره ی من بود. بزرگترین و دومین خاطره، مهماننوازی شهروندان و هموطنان عزیزمون بود که هرجا مارو میدیدن، با اصرار و محبت و عشق مارو دعوت میکردن. خود اینها داستانها و خاطرههای دوستانهای رو شکل میدادن که خاطرهها و دوستیها هنوزم جاری هستش.
{اپیزود هشتم رادیو دور دنیا – موزیک: خانه بر دوش – گروه پالت}
معرفی فیلم با طعم دوچرخه سواری
پانتهآ: وقتشه چندتا فیلم بهتون معرفی کنیم که نقش اولشون دوچرخهاس. البته همشون راجع به سفر با دوچرخه نیستند ولی اگر به دوچرخهسواری علاقهمند باشید، ممکنه از تماشای اینها لذت ببرید. اینم بگم که امتیاز IMDB هاشون باهم متفاوته و اگه امتیاز خیلی براتون مهمه، حتما قبل از دانلود کردن سرچ کنید.
اولین فیلمی که میخوایم بهتون معرفی کنیم اسمش «Janapar: Love on a Bike» یک مستند با تم ماجراجویی و عاشقانهاس. داستان درمورد یک پسر انگلیسی هستش که تصمیم میگیره زندگی راحت و کارمندی خودش رو رها کنه و دنبال یک آرزوش بره که یک زندگی ماجراجویانهاس. همه چیز خوب پیش میرفته و شهربهشهر و کشوربهکشور رکاب میزده تا اینکه عاشق یک دختر ایرانی_ارمنی میشه و از اونجا همهچیز پیچیده میشه.
علی: فیلم بعدی اسمش Premium Rush هستش. محصول سال ۲۰۱۲اس و یک تم اکشن-جنایی داره. راجع به یک پسر دوچرخهسوار هستش که کارش رسوندن نامه با دوچرخهاس. یک روز یک نامه عجیب پیدا میکنه و باعث میشه پلیسهای شهر دنبالش باشن.
فیلم بعدی یکی از مهمترین فیلمهای تاریخ سینماست. فیلم دزد دوچرخه. داستان یک مرد فقیره که کارش چسبوندن اعلامیه به دیوارهای شهر هستش. بخاطر کارش مجبور میشه برای خودش یک دوچرخه دستوپا کنه و از شانس بدش روز اول کاریش دوچرخه رو میدزدن… بیشتر از این توضیح نمیدم ک خودتون برین و فیلم رو ببینین.
پانتهآ: The Flying Scotsman یا به فارسی پرنده اسکاتلندی، براساس داستان واقعی زندگی گرام اوبری، دوچرخهسوار اسکاتلندی ساخته شده. اون کسی بود که با یک تغییرات کوچیک ابتکاری و با استفاده از یکی از قطعات ماشین لباسشویی، دوچرخه ی ساده و غیرحرفهای خودش رو ارتقا میده و با همون دوچرخه میتونه دوبار قهرمان رکورد مسابقات یک ساعته دوچرخهسواری بشه.
اما بزارین یک فیلم ایرانی هم معرفی کنیم. فیلم بایسیکل ران ساخته محسن مخملباف هستش. روایت یک مرد مهاجر افغان به نام نسیم هستش. همسر این فرد دچار بیماری سختی میشه و نسیم باید تلاش کنه که مخارج بیمارستانش رو تامین کنه. یک روز با معرکهگیر دورهگردی آشنا میشه. معرکهگیر وقتی میفهمه نسیم در دورهای قهرمان دوچرخهسواری بوده و حتی سابقه چند شبانهروز رکاب زدن بیوقفه رو داشته، بهش پیشنهاد میکنه که در یکی از میدونهای شهر، یک هفته یه صورت مداوم رکاب بزنه تا با دورهم جمع شدن مردم، هم دورهگرد کاسبی کنه و هم نسیم دستمزد بگیره.
علی: یک دوچرخهای هم در فیلم بادکنک سفید بود که تو چندین سکانس از خیابون رد میشه و یچیزی میگه…
پانتهآ: که حالا قرار نیست هر فیلمی که رهگذر دوچرخه داشت هم معرفی کنیم… (خنده)
علی: (خنده) ولی خب یک نکته ی جالبی داشت. اونم اینکه وسط تهران طرف میگفت:«دِریا موجه، کاکا دِریا موجه.»
{اپیزود هشتم رادیو دور دنیا – موزیک: دورنادئون – مهرداد مهدی / آسو کهزادی}
رادیو دور دنیا را دنبال کنید
پانتهآ: مرسی که همرامون بودین. همیشه گفتن: «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.» یک بخش از این پختگی، بخاطر چالشهایی هستش که در سفر باهاش روبهرو میشیم و کمک میکنه تا خودمون رو بهتر بشناسیم. اما یک بخش مهم دیگهاش اینه که ما در سفر فرصت اینو داریم که با آدمهای مختلفی آشنا بشیم که سَبک زندگی، عقاید و اعتقادات مختلفی با ما دارن. این کمک میکنه که ذهنمون بازتر بشه و تو دام تعصب نیفتیم. حتی باعث میشه با سبک زندگیهای مختلف آشنا بشیم تا بتونیم بفهمیم “ما دوست داریم چطوری زندگی کنیم”. این یک سال و خوردهای که درگیر کرونا بودیم و نتونستیم بریم سفر، با کمک مهمانان هر اپیزود تونستیم با طرز فکرهای مختلف و دنیاهای جدیدی آشنا بشیم. امروز هم خانواده منصوریان و سَبک سفرشون، برامون خیلی جالب و الهامبخش بود. امیدواریم که برای شما هم همینطور باشه.
علی: یادتون نره که هرجایی که مارو میشنوید، حتما کانالمون رو subscribe کنید. ویدیوی هر اپیزود رو هم میتونید در صفحه اینستاگرام علیبابا با آیدی @Alibabaticket تماشا کنید. متن کامل اپیزود، عکس مهمونامون و اسم آهنگهایی که ازشون استفاده کردیم هم تو پست اختصاصی اپیزود ۸ در مجله علیبابا میتونید پیدا کنید. رادیو دور دنیا توسط شرکت سفرهای علیبابا تهیه میشه و میتونید تو Castbox، Apple Podcasts و تمام اپلیکیشنهای پادگیر گوش کنید. نظرهای شما میتونه به ما کمک کنه که هر دفعه بهتر بشیم، پس با کامنتهاتون خوشحالمون کنید. مراقب خودتون باشید.
پانتهآ: خداحافظ.
{اپیزود هشتم رادیو دور دنیا – موزیک: Bicycle Race by Queen}
این سفر هم همت میخواد و هم شجاعت و در نهایت وقت خیلی جذاب بود
بسیار سپاسگزارم
سلام دوست عزیز 🙂
سپاس از شما
بسیار لذت بردم
سپاسگزارم