سفر جادهای بیشتر از هر چیز به ذات سفر نزدیک است. آنقدر این مدل سفر هیجانانگیز است که ماشین رادیو دور دنیا را روشن کردیم و به سمت جادهها حرکت کردیم تا این بار جادهها نه فقط مسیر، که مقصدمان باشند. تصمیم گرفتیم در اپیزود هفت رادیو دور دنیا از سفرهای جادهای برایتان صحبت کنیم و شما را به تماشای زیباترین جادههایی ببریم که شهرها و مقاصد را به هم وصل میکنند.
در اپیزود هفت رادیو دور دنیا در جادهای جنگلی به نام توسکستان حوالی گرگان در دل جنگل پیچ و تاب میخوریم. به جاده مرزی ارس سرک میکشیم، از آنجا به کشورهای همسایه نگاهی میاندازیم و از آنجا جهتمان را به سمت جنوب کشور عوض میکنیم. در امتداد خط ساحلی جاده مکران به راه میافتیم تا همزمان که باد صورتمان را نوازش میکند، دلمان از شوق سفر لبریز شود.
در این مسیرها همراه رضا بختیاری، راننده بامرام تریلی هستیم تا از خاطراتش در جادهها برایمان تعریف کند. همچنین پای صحبت لیلا و محمد مینشینیم؛ زوجی که ۵ سال است در جادهها با ونشان سفر میکنند و بیشتر از همه ما جادهها را میشناسند.
- راپیزود هفت رادیو دور دنیا را میتوانید در کست باکس، اپل پادکست، ساندکلاود، شنوتو، کانال تلگرام علیبابا و تمام اپلیکیشنهای پادگیر گوش کنید.
در ادامه متن کامل اپیزود هفت رادیو دور دنیا را میخوانید
خاطرهبازی با سفرهای عید کودکی
پانتهآ:
چیزی به عید نمونده. سالهای قبل که اصلا با کرونا آشنا نشده بودیم، این موقعهای سال روزهای تقویم رو تند تند خط میزدیم تا برسیم به تعطیلات جذاب نوروز. من هر وقت به تعطیلات نوروز فکر میکنم، فارغ از سبک سفر الانم خیلی یاد سفرهای بچگیم میفتم. وقتی خیلی بچه بودم بابام این موقعهای سال مشغول تعمییر پیکان سفیدش بود تا بعد از تحویل سال ۶ نفری، یعنی خودمون ۴ نفر و مادر بزرگ و پدر بزرگم رو سوار کنه و بزنیم به دل جاده.
بعضی وقتا عمهها و داییها هم همراه میشدن و یهو میدیدی چندتا ماشین سبزههاشون رو گذاشتن روی کاپوتشون و دارن پشت به پشت هم تو جاده حرکت میکنن.
از اون سفرهای عید بچگی، جذابترین بخشش برای من این بود که مامان اینا نصف شب از خواب بیدارمون میکردن و پچپچکنان، جوری که همسایهها بیدار نشن، وسایل رو میذاشتیم توی ماشین و تو تاریکی راه میافتادیم تا به ترافیک نخوریم. نقطه قرارمون با بقیه ماشینها همیشه دم عوارضی بود؛ همه اونجا پیاده میشدیم و بغل و روبوسی و عیدمبارکی میکردیم، و بعد نقطه توقف بعدی رو برای صبونه انتخاب میکردیم. هر جا یه سایهای کنار جاده پیدا میکردیم ماشینها رو میزدیم کنار و یه زیلوی بزرگی پهن میکردیم و همه به تکاپو میفتادیم تا یه سفره پروپیمون صبونه به راه کنیم. اصلا همین الان که اینا رو تعریف میکنم بوی نون و طعم چایی شیرین و صدای قاشق و استکانهایی که از خونه آورده بودیم و هنوز رقابت رو به یه بار مصرفهای پلاستیکی نباخته بودن، برام تداعی شد.
این پررنگترین تصویر من از سفر جادهای تعطیلات نوروزه که بعد از این همه سال هنوز برام شیرینه. بریم از زبون شما بشنویم که وقتی اسم سفر جادهای میاد یاد چی میفتید؟
صدای سپیده:
سفر جادهای برای من جاده شماله، بارونزده، نمناک، سبزِ سبز
صدای سبحان:
سفر جادهای یعنی تو راه بزنی بغل، رو صندوق عقب با کتلتی، کوکویی با چای شیرین، چه حالی میده.
صدای الهام:
یاد رانندگی توی شب، وقتی شیشه رو دادم پایین، باد میخوره به موهام و صورتم، دستمو میارم بیرون، کلی انرژی خوب میگیرم، کلی حس سرزنگی دارم.
صدای امین:
برای من یعنی گوش دادن به موسیقیهای مورد علاقه خودم یا بقیه و ترکیبش با تصاویری که داره روبرو جلوی چشمام میگذره.
صدای میترا:
من اسم سفر که میاد، یاد ببام میفتم که هر جا که میخواستیم بریم از پنج صبح میرفت دم در و یکی یکی همهمون رو با القابی که دوست داشت صدا میزد. بعضیهامون رو با اسم خودمون و بعضیها رو با القاب انتخابی خودش. بلند بلند صدا میزد مجتبی، مرتضی آقا، فرفره، ذرت، گیسطلا، انگور سیاه، چلچراغ، خانم دوستی بدویید ظهر شد. تقریبا تمام کوچه میفهمیدن که ما اون روز داریم میریم یه جایی. ما بدو بدو همه چیزو میچپوندیم توی ساک و آخرشم توی مسیر مامانم یکی یکی میگفت آخ فلان چیزو جا گذاشتم.
صدای حمیدرضا:
من یاد جاده چالوس میفتم که وقتی داشتیم میرفتیم مسافرت هر چند ساعت یه بار میزدیم بغل و فلاسک رو در میاوردیم و چایی میریختیم و همونجوری که داشتیم میلرزیدیم از سرما چایی میخوردیم و کلی خوش میگذشت. یادش بخیر.
صدای بابک:
من وقتی به سفر جادهای فکر میکنم اولین چیزی که به ذهنم میاد یه جاده طولانی و پر از درخته که دارم توش رانندگی میکنم و در عین حال دارم به آهنگ موردعلاقهم گوش میدم.
صدای آناهیتا:
یاد سفری میفتم که با دوستم با اتوبوس رفتیم. شب راه افتادیم و نصف شب تو راه اتوبوس خراب شد و ما هم تخت خوابیده بودیم. صبح که بیدار شدیم تازه فهمیدیم چی شده…
صدای حسین:
یاد بارون و سلکشن آهنگهای ابی میفتم.
{اپیزود هفت رادیو دور دنیا – موزیک: ابی – مداد رنگی}
پانتهآ:
سلام به رادیو دور دنیا خوش اومدید.
من پانتهآ غلامی
علی:
و من علی صالحی هستم.
این، هفتمین اپیزود رادیو دور دنیاست. صدای ما رو از قلب شرکت سفرهای علیبابا، یعنی ساختمون روز اول میشنوید. ما تو هر اپیزود یا راجع به یه مقصد خاص صحبت میکنیم یا حول محور یه موضوع مرتبط با سفر گپ میزنیم.
قبل از اینکه بریم سراغ موضوع امروزمون، این خبر خوب رو بدم که دومین کتاب سفر علیبابا، یعنی جامعترین راهنمای سفر به کیش هم منتشر شده. اونایی که تا الان این مجموعه کتاب رو دانلود کردن، میدونن که مثل یه راهنمای محلی ۲۴ ساعته همراهتونه، تا به راحتی بتونید برای سفرتون، مثل یه سفربروی حرفهای برنامهریزی کنید. این کتابها دیجیتال و رایگان هستند و میتونید به راحتی از مجله علیبابا دانلودشون کنید.
{اپیزود هفت رادیو دور دنیا – موزیک: All Falls Down by Alan Walker}
پانتهآ:
یکی دو هفتهای میشه که هوا یه مدلی شده که انگار بهار شده و بوی عید میاد. ما هم تو همین حال و هوا بودیم که یاد سفرهای نوروزی سالهای قبل از کرونامون افتادیم. سالهای پیش این موقع ها خیلی هامون مشغول برنامه ریزی برای یه سفر جاده ای نوروزی بودیم. برای همین پیش خودمون گفتیم امسال که نمیشه راحت سفر بریم، بیایم از جادههای قشنگی بگیم که میشه با گوشهامون بهشون سفر کنیم و سعی کنیم خودمون رو تو اون جاده ها تصور کنیم.
تو این اپیزود منو علی بهتون چندتا از جادههای قشنگ ایران رو معرفی میکنیم، پای صحبت آقا رضای عاشق سفر که راننده تریلی هم هست میشینیم و میزبان لیلا و محمد هستیم که چند سالیه با ونشون ایرانگردی میکنن.
علی من اول اپیزود از پررنگترین تصویری که از سفرهای عید داشتم گفتم، تو تصویرت از سفرهای جادهای بچگیت چیه؟
علی:
آره تصویر تو صندوق عقب {خنده}
من یه سفری با پدربزرگم اینا رفته بودم. توی راه یه سری از دوستاش رو دید و ازشون خواست تا یه مسیری رو با ما بیان. یه شورلت نوا قهوهای هم داشت. با اینکه خیلی ماشین بزرگی بود ولی باز با این حال یادمه که جا کم اومد برای اینکه اونا بخوان سوار ماشین ما بشنو منم از خداخواسته سری پیشنهاد دادم که اشکال نداره من میرم تو صندوق عقب. اولش یه خورده مامانبزرگم مخالفت کرد و بعد بابابزرگم که دید من هیجان دارم و اینا گفت باشه. من فکر میکردم در صندوق رو باز میذاره و من راحت میتونم نفس بکشم. دیدم خیلی راحت اومد در صندوق رو بست.گفتم چرا میبندی؟ گفت خب میفتی پایین. منم قبول کردم. برام تجربه بود. نشستم تو صندوق و اینام راه افتادن. حالا منم حواسم نبود که ممکنه این سفر چند ساعت طول بکشه. یادمه که قشنگ دو ساعت تو صندوق عقب با خودم به تمام کارای بدی که تو زندگیم انجام داده بودم فکر کردم.
پانتهآ:
نفست نگرفت؟
علی:
نه خدا رو شکر مثکه یه راههای برای هوا داشت.
یه نکتهای هم بود که اینا وسیله اینا تو صندوق داشتن ولی من یه تیکهای رو به خودم اختصاص داده بودم. یه چیز جالب دیگه هم این بود که هر وقت اینا ترمز میگرفتن کل صندوق قرمز میشن. نور چراغ ترمز میومد توی صندوق عقب.
پانتهآ:
داشتم فکر میکردم که دیدی بعضی از آدما اصلا جاده رو دوست ندارن و سعی میکنن کلش رو بخوابن تا به مقصد برسن؟ داشتم فکر میکردم من تو خونوادهای بزرگ شدم که همیشه میگفتن مسافرت اون شهری نیست که قراره بهش برسیم و مثلا یه مسیر ۳ ساعته رو ما ۷ ساعته میگذروندیم چون همهش به بهانههای مختلف میزدیم بغل و از ماشین پیاده میشدیم. هر چقدر که سنم بالاتر میره و خودم شروع کردم به سفر رفتن، حس و حال و معنای جاده برام تغییر کرده. اتفاقی که الان برام افتاده اینه که گاهی خود جادهه مقصد سفرمه مقصد دیگهای ندارم. میشینم و فکر میکنم تو هر فصلی کدوم برام جذابه. دوست دارم چشمروزدار ببینمش یا تو شب باحالتره، دوست دارم دستهجمعی بهش سفر کنم یا کم جمعیت.
علی:
به نظرم همچنان یه بخش پررنگی از هر سفری رو همسفرها میسازن. الان اون حسی رو دوست دارم که مثلا با یه سری آدمای جدید همسفر میشی و اولش همه ساکتن و بعد کمکم سر صحبت باز میشه و یخها آب میشه. همه از زمین و زمان با هم حرف میزنن، درد دل میکننن، از آرزوهاشون میگن.
یه جا گفتی برات جاده خودش یه مقصده، منم اینجوریم. بعضی وقتها دلم برای ستارهها که تنگ میشه، شبونه راه میفتم تو جاده تا برسم به یه نقطهای که آلودگی نوریش کم باشه. ماشین رو میزنم کنار، چراغارو خاموش میکنم و پیاده میشم تا زل بزنم به آسمون.
علی:
یا مثلا تا حالا شده حس کنی هر جادهای یه طعمی داره؟ مثلا جاده قم طعم سوهان میده.
پانتهآ:
تا دلت بخواد :))) برای من جاده چالوس همیشه طعم کباب و دل و جیگر میده.
یا مثلا نزدیک گردنه حیران که میشی طعم آش داغ میاد زیر زبونت. یا مثلا جادههای نزدیک رودبار مزه زیتون پرورده میده.
علی:
اما به نظرم یکی از چیزهای مهمی که از سفر جادهای نمیشه جداش کرد، پلیلیست هر سفره؛ برای همین هر جادهای ممکنه با یه سری موزیک خاص تو ذهنمون ثبت بشه. یا حتی یکی دو سال اخیر پادکست هم پاش به سفرهای جادهای باز شده. حتی شاید یه عده از شما هم این اپیزود رو دارید الان تو جاده میشنوید. میخوام به این بهانه بهتون اپیزود ۱۲۲پادکست پلی لیست رو معرفی کنم که یه پلیلیست جذاب از آهنگهای جادهای ساخته و بعد از شنیدن این اپیزود، پیشنهاد میکنم حتما بهش گوش بدید.
{اپیزود هفت رادیو دور دنیا – موزیک: فرامرز اصلانی – اگه یه روز بری سفر}
سفری در جنگلهای عصر یخبندان
علی:
شنیدین میگن سعی کنید از مسیر لذت ببرید، جاده فقط راهی برای رسیدن به مقصد نیست؟
تعداد جادههای قشنگ و متفاوت تو ایران خیلی زیاده. ما و مهمونهای امروزمون قراره راجع به جادههایی گپ بزنیم که خودشون میتونن یه مقصد یا بهانه سفر باشن. باید بشناسیدشون تا بتونید برنامهریزی کنید که هر جادهای رو تو چه فصلی میخواید ببینید، براتون مهمه طلوع و غروب رو تو جاده باشید یا شب و روزش جذابیتهای خودش رو داره. با هر ماشینی میشه بهشون سفر کرد یا تجهیزات خاصی میخواد…
پانتهآ:
وقتی از بیشتر آدما میپرسی قشنگترین جاده جنگلیای که بهش سفر کردین کجا بوده، معمولا از چندتا جاده آشنا اسم میبرن. اسالم به خلخال، جواهرده، عباس آباد، جاده دوهزار و …
اما ما دوست داریم امروز ببریمتون به یه جادهای که شاید به اندازه جاهایی که اسمشون اومد معروف نشده باشه، ولی خیلی خوشگله. جادهای که شما رو میبره به عصر دایناسورها. شما رو به تماشای جنگلهایی دعوت میکنه که از عصر یخبندان تا الان همین شکلی بوده. میگن قدمتشون بین ۲۵ تا ۵۰ میلیون ساله. اگه تو پاییز بهش سر بزنید با اون همه رنگ و هوای مه گرفته و دریایی از ابر، کاری باهاتون میکنه که هی دوست دارید هر چند کیلومتری که میرید جلو، ماشین رو بزنید کنار، پیاده بشید، نفس عمیق بکشید و از طبیعتش لذت ببرید.
علی:
۱۸ کیلومتری جنوب شرقی گرگان، یه جادهای هست که شما رو میرسونه به روستای توسکستان. اینجا نقطه شروع جاده توسکستان به شاهروده.
اگر مبدا رو تهران قرار بدیم، بعد از اینکه وارد جاده هراز یا فیروزکوه شدیم، بعد از رد کردن ساری و بهشر و گرگان به روستای توسکستان میرسیم. توسکستان یعنی جایی که بیشتر درختاش توسکاست اما هر چی بیشتر به سمت جلو حرکت کنیم و ارتفاع بگیریم، پوشش گیاهیش متنوعتر میشه.
کل این جاده حدودا ۳۰-۳۵ کیلومتره و پر از پیچ و خم و بالا و پایینه. برای همین نیاز به یه راننده باتجربه و ماشین سر حال داره. اینم بگم که در عین قشنگی، جاده خطرناک و پرحادثهای هم هست.
پانتهآ:
درست میگی! من پارسال پاییز که بهش سفر کردم و با چشم خودم دیدم که چقدر تجربه راننده مهمه. بعضی از جاهای جاده ماشینمون تو یه موقعیتهایی گیر میکرد که اگه مهارت راننده نبود یا ماشینمون جوندار نبود سخت میشد ازش رد شد.
علی:
آره حالا از سختیهای مسیر که بگذریم، باید بگم جنگلی که تو مسیر از دلش رد میشید، بخشی از جنگلهای هیرکانیه. یه جایی میخوندم که نوشته بود فقط حدود ۱۸۰ گونه پرنده و ۵۸ گونه پستاندار تو دل جنگلهای هیرکانی زندگی میکنن. این یعنی اینکه شانس دیدن حیوونایی رو دارید که تا حالا ندید.
پانتهآ:
من اینم اینجا اضافه کنم که جنگلهای هیرکانی مثل تخت جمشید و میدون نقش جهان، یکی از جاهاییه که توسط یونسکو ثبت جهانی شده و برای کل مردم دنیا خیلی ارزشمنده، از شانس خوب ما بخش زیادیشون تو ایرانه و میتونیم به راحتی ازشون بازدید کنیم.
به خاطر این درجه اهمیتش، خیلی باید مراقبش بود تا دوباره مثل آبان ماه امسال یعنی سال ۹۹، شاهد آتیش سوزی دیگهای نباشیم. آخر سر هم معلوم نشد علتش چی بود، ولی توی پاییز با کوچیکترین حرکت اشتباهی یه جنگل به چه بزرگی میتونه شعلهور بشه. ممکنه یه ته سیگاری که تو جنگل انداخته شده یا حتی یه بطری آب معدنی خالی باعث و بانی سوختن ۲۰۰ هکتار از این جنگلهای هیرکانی شده باشه.
شاید فکر کنید بطری اب معدنی چطوری میتونه همچین کاری کنه! وقتی نور خورشید به بطری آب معدنی خالی بتابه، اون بطری مثل یه ذرهبین عمل میکنه و نور رو تو یه نقطه متمرکز میکنه و آتیش به پا میکنه.
اگر تو دل جنگل قراره غذا درست کنید، بهتره از گازهای پیکنیکی سفری استفاده کنید و ترجیحا آتیش روشن نکنید. اگر کباب رو روی آتیش یا منقل درست کردید، حتما حتما با آب خاموشش کنید و مطمئن بشید که اون محدوده خنک شده و شعلهور نمیشه.
{اپیزود هفت رادیو دور دنیا – موزیک: نرو بمان – گروه پالت}
سفر جادهای با ماشین سنگین
نصرالله کسراییان عکاس بزرگیه که تو سطح ملی و بین المللی خیلی شناخته شده است. به خاطر کارش، همیشه زیاد سفر می کرده و خیلی از سفرهاش رو با ماشین شخصی رفته تا توی مسیر هم بتونه عکاسی کنه. یکی از معروفترین کتاب هاش، مجموعه عکس سرزمین ما ایرانه که از اقوام و فرهنگ های ایرانی عکاسی کرده.
سال ۷۰، یه مصاحبه ای از ایشون تو فصل نامه سفر منتشر میشه که اونجا اشاره میکنه که تا اون روز ۱۷ تا ماشین رو از پا درآورده! از بس که سفر رفته.
یه جایی آقای سیروس علینژاد ازشون میپرسه، با این روحیه ماجراجویی که داری، اگر عکاس نمیشدی و به سفرهای عکاسی نمیرفتی دلت میخواست چکاره بشی؟
آقای کسرائیان میگه شاید راننده کامیون. باید یه شغلی رو انتخاب میکردم که بتونم مدام برم اینور و اونور.
به همین بهانه میخوایم پای صحبت کسی بشینیم که بیشتر عمرش رو تو جادهها گذرونده. اصلا مگه میشه عاشق جاده نباشی و بتونی هر روز با سرعت پایین و ماشین سنگین تک و تنها جادهها رو طی کنی . آقای رضا بختیاری با تریلی تو خیلی از جادههای ایران سفر کرده. ایشون ساکن همدانن و به خاطر همین باهاشون تلفنی صحبت میکنیم.
مصاحبه با رضا بختیاری (راننده تریلی)
پانتهآ:
سلام آقا رضا. خیلی خوشحالیم که مهمون ما شدید و دعوت ما رو قبول کردید.
رضا:
سلام خدمت شما و همه همکارانتون. بنده هم خیلی خوشحالم که این افتخار نصیب من شده که با شما صحبت کنم و در خدمتم.
پانتهآ:
مرسی خیلی ممنون.آقا رضا چی شد که تصمیم گرفتید که رانندهی ماشین سنگین باشید؛ از عشق به جاده شروع شد یا داستانش چیز دیگهای بوده؟
رضا:
نه، عشق به جاده بعد از رانندگی بود. یعنی اینجوری شد که من دیگه اون اواخر که خدمت سربازیم تموم شد اومدم، به اصرار بابام اومدیم تو کار رانندگی. رفتم گواهینامه گرفتم و رسما شدم راننده. یعنی از سال ۸۷.
پانتهآ:
تقریبا چند سالتون بوده؟
رضا:
من فکر کنم ۲۳ سالم بود. بلافاصله وقتی که اون سن قانونی پایه یک رو داشتم اقدام کردم و گواهینامه رو گرفتم. بعد هیچی دیگه اومدیم گواهینامه رو گرفتیم و رسما شدیم راننده پایه یک. بعد به مرور که اومدیم تو جاده هیچی دیگه درگیر جاده شدیم تا همین الانش.
پانتهآ:
کمکم خوشتون اومد و دیگه از سر اجبار نبود…
رضا:
آره آره دقیقا همینجوریه. چون میگم که آدم وقتی بخواد یه کاری رو بکنه راهشو پیدا میکنه و بخواد کاری رو انجام نده بهونهش رو پیدا میکنه. من دیگه همین تنوع اقلیمی و اینکه با افراد مختلف، با فرهنگهای مختلف ارتباط گرفتم یواش یواش دیدم که نه؛ درسته سختیهای خودشو داره، اون شب و روز رانندگی کردن، اون دوری از خانواده، نبود امکانات همهی اینها بدیاش بود ولی خب اون به نظر من این خوبی رو داشت که تونست منو جذب کنه. همینکه با افراد مختلف سر و کار داشتم برخورد داشتم با طبیعتهای مختلف با فرهنگهای مختلف این شد که دیگه موندگار شدم تو این صنف شریف رانندهها.
پانتهآ:
جذابترین جادهای که توش رانندگی کردید کجا بوده؟
رضا:
میتونم بگم همهی جادهها جذابیت خاص خودشون رو دارند، یعنی هر جادهای که شما بگین ولی به نظر من بهترین جادهای که تو این تقریبا ۱۰-۱۲ سالی که دارم رانندگی میکنم رفتم جاده استان بوشهر، جاده منتهی به بوشهر بوده. از ملایر که شهر خودمون هست تا بوشهر.
پانتهآ:
چجوری بوده؟ یکم برامون توضیح میدین که چرا این جاده انقدر برای شما جذابه؟
رضا:
ببینین شما بیشتر سفرهایی که میخواین برین، امکان داره مثلا بخواین از تهران برین تا کرمان، اکثرا توی مسیر حدودا میشه گفت شبیه کویر دارین میرین. بخواین برین سمت شمال میرین سمت سرسبزی. یعنی یا میرین سمت سبزی یا میرین سمت کویر. یا مثلا سمت کردستان بخواین برین فقط میرین مناطق کوهستانی. ولی این مسیری که عرض کردم خدمتتون اکثر این تنوعها رو داره. یعنی شما از ملایر که حرکت میکنید به سمت خرمآباد، بعد از بروجرد که دیگه یه روستاییه به اسم چالانچولان که سه راهی میشه، از اون به بعد دیگه وارد رشته کوههای زاگرس میشین. یعنی گردنههای خیلی تیز، سرازیریهای خیلی تیز.
پانتهآ:
پس با یه جاده کوهستانی شروع میشه؟
رضا:
دقیقا کوهستانی. یعنی هرجور که شما حساب کنین اون پوشش گیاهی خاص خودش رو داره. اون سراشیبی سربالایی خودشو داره خیلی جالبه. بعد دیگه خرمآباد که رد میشین، اون همیشه بهاری از لحاظ پوشش گیاهی دزفول و اندیمشک که همیشه معروفه رو میبینید.
همیشه حاصلخیزه، کشاورزیش چهار فصله، بعد یواش یواش میریم سمت اهواز. اون مناطق خشک اهواز، اون حالت کویری اون منطقه خوزستان. میریم سمت دیگه از استان خوزستان ماهشهر و اونورا که رد میشیم وارد استان بوشهر که میشیم جاده ساحلی شروع میشه…
پانتهآ:
بهبه چه تنوع جذابی داره.
رضا:
یعنی دیگه دقیقا تا خود بوشهر و اونورترش همهش ساحلی میشه. یعنی با یه سفر، با یه مسیر، اکثر تنوع اقلیمی ایران رو گشتیم. هم کوهستانیش رو داشتیم، هم چهار فصلش رو داشتیم، هم عرضم به حضورتون کویریشو داشتیم، هم ساحلیشو.
پانتهآ:
فرهنگها هم تغییر میکنه دیگه این وسط.
رضا:
صد درصد، صد درصد. استان همدان که زبان خاصی ندارن؛ یعنی لهجه خاصی ندارن. بعد از استان همدان وارد استان لرستان میشیم. با اون فرهنگهای خاص خودشون با اون آداب و رسوم خاص خودشون و اقلیم خاص استان لرستان که کوهستانیه و با درختای بلوط و بنه و این چیزا. بعد از استان خوزستان که تقریبا میشه گفت دزفول و اندیمشک، باز همون لر زبانهای عزیزن. بعد از اون میشه عرب زبانهای عزیزن. با اون آداب و رسوم خاص خودشون و با اون خونگرمی همیشگیشون.
پانتهآ:
غذاهایی هم که تو راه میخورین همینطور تنوع داره دیگه؟ جذاب میشه…
رضا:
بله. استان لرستان که بچههای لر به کبابشون معروفن؛ یعنی تو این مسیر جوجهکباب و با کباب گوسفندی و اینا…
پانتهآ:
جادهی خوشمزهایه…
رضا:
بله. اصلا از لحاظ تنوع غذایی هم واقعا عالیه. یعنی قلیهماهی جنوب و کباب لرستان و مخصوصا تقریبا ۳۰ کیلومتری اهواز یه شهر کوچیکی هست به اسم الهایی اگر اشتباه نکنم. اونجا دو طرف جاده پر از فلافلیه. از این فلافلیهای سلف سرویس. اصلا واقعا فلافلهایی که اونجا دارن غیر از اونجا هیچ جا من ندیدم. خیلی خوشمزه، عالی. یعنی اگر نرفتید پیشنهاد میکنم حتما بخاطر فلافلهاش هم که شده برید اونجا.
پانتهآ:
من توی اهواز خوردم. فلافلهاش خیلی خوشمزه بود و با تهران هم خیلی فرق داره، با مدلی که تا حالا تو تهران خورده بودم خیلی متفاوت بود. الان این جادهای که معرفی کردید تو چه فصلی قشنگتره که آدم بهش سفر کنه؟
رضا:
اگر طاقت گرما رو داشته باشین، که خب بهار و تابستون اونم جذابیتهای خاص خودش رو داره. سرسبزی استان لرستان که واقعا مثالزدنیه. اون پوشش کوهستانهاش خیلی قشنگ و سرسبزه. آب و هوای خیلی جالبی داره. ولی خب یواش یواش وارد خوزستان و بوشهر که میشین گرما خیلی زیاد میشه…
پانتهآ:
پس فکر کنم بهار از همهش بهتر باشه دیگه حالا یه حد وسطی رو داره نه خیلی گرم میشه…
رضا:
آره آره بهار تقریبا خوبه. درسته. الان برج ۱۱ و ۱۲، استان خوزستان واقعا سرسبزه. الان اون بوتههای علف و این چیزا فکر کنم تا نیم متر اومدن بالا ولی خب این سرمای استان لرستان یکم اذیت کنندهست.
پانتهآ:
درسته. من یه چندباری خودم با کامیون سفر کردم، یه چیزی که خیلی به نظرم میتونه اذیت کنه، حالا کنار جذابیتهایی که تو مسیر میبینی، سرعت پایین حرکت ماشینه. خصوصا که اگر بارش خیلی سنگین باشه، خب این سرعته به مراتب میاد پایینتر و خب این رانندهها مجبورن که یه تایم زیادی رو با این سرعت آروم و تنهایی سر بکنن. این چقدر اذیتتون میکنه؟
رضا:
راستش رو بخواین اذیتکننده که هست، همیشه هست. بستگی داره این آروم رفتن رو این تایم زیاد رانندگی رو بخوایم چجوری قابل تحملش کنیم.
پانتهآ:
چیکار میکنین تو این مسیر طولانی؟
رضا:
یه زمانی بود بچهها، رانندهها بیشتر دنبال موسیقی و این چیزا بودن و سعی میکردن با آهنگ گوش دادن و این چیزا خودشون رو سرگرم کنن. ولی خب الان خدا رو شکر یجور شده که خیلی از بچهها، خیلی از رانندهها دارن با گوش دادن به پادکستها و فایلهای صوتی، با داستانهای صوتی با اینجور چیزا دارن خودشون رو سرگرم میکنن.
پانتهآ:
چقدر خوب که اینو میگید. چون فکر میکنم یکسریها تصور متفاوتی از راننده کامیونها دارند…
رضا:
والا بیشتر افراد همین تصور رو دارن که رانندهها، راننده کامیونها مخصوصا، همون دیدی که قبلها بهش داشتن همونجوری موندن. ولی نه! همونجوری که همه چی عوض شده، خیلی از فرهنگها، حتی فرهنگهای شهرنشینی عوض شده، فرهنگ رانندهها هم عوض شده. یعنی فرهنگشون که خودشون دارن خودشون رو با روزگار و با زمونه وفق میدن. همونجور که همه به این نتیجه رسیدن که باید با زمانه پیش بریم، خب ما هم از این قافله نباید عقب بمونیم. بخاطر پیشرفتهتر شدن ماشینهامون، بخاطر استفاده از این خرید و فروشهای آنلاین، بخاطر اینها باید هم از لحاظ تحصیلی باید خودمون رو بکشونیم جلو پابهپای زمانه، هم اینکه خب داستان گوش میدیم، پادکستهای خیلی متنوع گوش میدیم، مخصوصا پادکست شما…
پانتهآ:
لطف دارین . اگر بخواین یکی از قشنگترین خاطراتی که توی جاده براتون اتفاق افتاده رو تعریف کنید اون چیه؟
رضا:
من تو جاده خوزستان بودم داشتم میرفتم سمت بوشهر که بندر ماهشهر ماشینم خراب شد. بالاجبار ماندگار شدم تو ماهشهر و رفتم گاراژ و گیربکس رو باز کردیم و تاکسی تلفنی گرفتم که برم وسیله بگیرم بیارم. تو طول مسیر با این آقای راننده صحبت کردیم که چی شد و چرا اومدی اینجا و چرا موندگار شدی و فلان… . گفتم قضیه اینجوریه من خودم اهل ملایرم، تو مسیرم دارم میرم استان بوشهر، ماشینم خراب شده. دیگه بنده خدا فهمید من چند روز باید بمونم اینجا بخاطر تعمیرات. این موند تا فردا شبش. چون فرداش دوباره باهم رفتیم تو شهر وسیله بگیرم. فردا شبش تقریبا غروب بود ۵-۶ غروب بود زنگ زد و گفت: رضا. گفتم: بله. گفت کجایی. گفتم گاراژم پیش ماشینم. گفت لباس بپوش بریم. گفتم کجا؟ گفت لباس بپوش من دارم میام. اومد بنده خدا دیدم خودش و خانومش زحمت کشیده خانومش شام درست کرده بود. اومد کلی خواهش و تمنا کرد بیا بریم خونه اصرار کرد و گفتم نه دیگه شرایط اینجوری که هم لباسام خیلی روغنیه حالا فعلا امکانش نیست و … بالاجبار ما رو بردن پارک، یه منطقهای بود که خودشون اونجا به قول خودمون خونه داشتن یه خونهی تفریحی داشتن. رفتیم اونجا و کلی مهموننوازی و پذیرایی و فلان. این یکی از اون لذتبخشترین بخشهای این سفرهای تو جادهم بود.
پانتهآ:
یه چیزی هم که برای من اتفاق میفته، یعنی چیزی که من خودم تجربه کردم اینه که هر چقدر از شهرهای بزرگ فاصله میگیری این مهموننوازی خیلی بیشتر میشه و آدمها خیلی بیشتر به هم اعتماد میکنن و خیلی مهموننوازتر میشن.
رضا:
درسته، دقیقا همینجوریه. چون اتفاقا اگر اشتباه نکنم ۳-۴ سال پیش بود یه مسیری رو داشتم میرفتم سمت اهواز، از اصفهان داشتم میرفتم. نزدیکای ایذه ماشینم خراب شد. دقیقا ۱۵-۲۰ کیلومتری یه شهر کوچیک به اسم ده دز بود. ماشینم خراب شد کنار جاده موندم هوای گرررم، یهو دیدم یه پیرمرده بنده خدا شلان شلان داره میاد. چی شده.. حال و احوال، گفتم ماشینم خراب شده منتظرم یه ماشین از ایذه بیاد. ۳ ساعت بعدش دیدم اون بنده خدا چندتا از این نونهای ساجی که خیلی نازکن و تو روستاشون میپزن، این بندا خدا چندتا از این نونا ورداشته آورده، روز بعدش ماست و یخ و از این چیزا اصلا بگم یه لذت خیلی زیادی، اصلا نگاش میکردم این بشر این آدم با اینهمه سن با این پا درد چجوری اینهمه مسیر رو میاد فقط برای مهربونی کردن.
پانتهآ:
تاحالا سفر تفریحی هم با تریلیتون رفتین یا فقط سفرهای کاری بوده؟
رضا:
سفر کاری خب همیشه میرم ولی سفر تفریحی منم ۹۵درصدش با کامیون بوده. یعنی با خانواده. یعنی اینجوری که من یه مسیری که بخاطر کار دارم میرم و میدونم که یه مسیر خیلی خوبی داره حالا یه جذابیتی داره حالا چه منظره چه طبیعت چه بافت شهری بلافاصله بار بعدی هم با بچهها هماهنگ میکنم با خانومم، سریع و السیر بار بعدی هم همون مسیر میگیرم باهم میریم.
پانتهآ:
چه خوب .پس خیلی همپای شما هستند برای سفر رفتن.
رضا:
بله بله، دیگه شمایی که تجربهی سفر با کامیون رو دارید احتمالا بدونید چه لذتی داره با کامیون سفر کردن.
پانتهآ:
خیلی جالبه که از اون بالا جاده رو میبینی اصلا یه حس، یه نمای جدیدی از جاده رو میبینی که این جذابش میکنه.
رضا:
بله بله، من تقریبا چند روز پیش، دقیقا یادم نیست چند روز پیش بود مجبور شدم بخاطر یه قضیهای برم شهرستان دیگهای با سواری رفتم. خیلی استرس داشتم. یعنی این ارتفاع خیلی پایین حولوحوش یه متر و خوردهای و زاویه دید، هی گفتم خدایا این چه کاری بود با سواری اومدم.
پانتهآ:
عادت کردین از بالا ببینین.
رضا:
آره کامیون از سه متر ارتفاع مسلط به همهچیز اون محدودیت خاص خودشو داره ولی اون تسلط خیلی لذتبخشه.
پانتهآ:
آقا رضا چیزی هست دوست داشته باشید بگید من نپرسیده باشم؟
رضا:
اینکه یکم تو جادهها بیشتر هوای ما راننده سنگینها رو داشته باشین. همونجور که خودتون اشاره کردین خب ما بعضا بارهای ۲۰ تن، ۳۰ تن و سنگینتر رو داریم جابهجا میکنیم. این دلیل بر این نمیشه که نه حق فقط با ماست. بحث اون همکاریه. جاهایی هست میخواین سبقت بگیرین از یه راننده کامیون، خیلی موقعها سواری چون شتابش بیشتره، سرعتش بیشتره، اجازه سبقت به ما نمیدن. هی تا بلافاصله میخوان وارد سبقت بشن، چراغ چراغ، بوق بوق، که آقا وایسا من برم. ما هم تو این جاده حق تردد داریم، یکم بیشتر هوامون رو داشته باشین. به قول یکی از بچهها یه ماشین ۴۰تنی تا بخواد ترمز کنه این یه نیروی خیلی زیادی لازم داره تا بخواد ترمز کنه، مثل سواری بلافاصله ایست نمیکنه و وقتی هم که بخواد حرکت کنه تا بخواد اون شتاب رو بگیره بخواد سرعتش بره بالا خواه ناخواه یکم زمانبرتره. پس یکم بیشتر مدارا کنید. من بابام همیشه یه حرف خوبی میزنه که میگه همهجا باید حقت رو بگیری که بتونی زندگی کنی، تو رانندگی باید از حقت بگذری که بتونی زندگی کنی.
{اپیزود هفت رادرو دور دنیا – موزیک: ترشرو – گروه دارکوب}
رانندگی کنار آبی بیکران دریای عمان
پانتهآ:
چه راننده باشی و چه سرنشین، ماشین سواری تو یه جاده ساحلی خیلی کیف میده. اگه دارین خودتون رو در حال رانندگی کنار دریای خزر تجسم میکنید، همین الان فرمون رو بچرخونید چون ما قراره بریم جنوب. اگر گذرتون به چابهار و بلوچستان افتاد، باید یه روزتون رو اختصاص بدید به جاده ساحلی. اگه خودتون ماشین دارید که چه بهتر، اگر نه یه ماشین دربست کنید و از چابهار راه بیفتید و برید به سمت مرز پاکستان.
به نظر من یکی از زیباترین جادههاییه که باید حتما بهش سفر کنید. فکرشو کنید شیشههای ماشین رو دادید پایین، یه باد گرم و شرجی داره میخوره به صورتتون، همینجوری دارید موازی با ساحل دریای عمان تو جاده پیش میرید. دریایی که وصله به اقیانوس، اقیانوسی که نقطه اتصال ما و چندتا کشور دیگه است. ارتفاع جاده پایینه. یه طرفتون دریاست و سمت دیگه مدام با جاذبههای مختلف غافلگیرتون میکنه. یه جاهایی کنار یا وسط جاده شترهای رهایی رو میبینید که برای خودشون مشغول گشت و گذارن و این منظره فوق العاده رو با حضورشون کامل میکنن.
علی:
تو مسیر از کنار بندرگاه و ساحلهای مختلفی رد میشید و میتونید لنج های چوبی معروف این منطقه رو از نزدیک ببینید. یه جاهایی هم بسته به فصل، ممکنه یه سری موج سوار و غواص هم نزدیک این ساحلها باشن. پیشنهاد میکنم یه جاهایی ماشین رو بزنید کنار جاده و به رسم مردم منطقه شیر چای درست کنید تا تجربه باحالتری داشته باشید.
حدودا یه ۲۰ کیلومتری که از چابهار دور شده باشید، میرسید به جایی که جاده از وسط یه دریاچه مانند رد میشه، این همون دریاچه صورتی یا همون تالاب لیپاره. یه سمت جاده آب دریا جمع شده و سمت دیگه آب ذخیره شده بارونه.
بیشتریا فکر میکنن تو ایران برای دیدن دریاچه صورتی، حتما باید برن سمت شیراز، اما ما تو این نقطه نقشه هم یه دریاچه صورتی داریم. محلیها میگن توی آذرماه ازهمیشه قرمزتره و تو تابستون خیلی کمآب میشه.
ما تو سال جدید قراره حتما یه اپیزود ویژه سیستان و بلوچستان داشته باشیم و اونجا مفصل راجع به جاذبهها و بایدها و نبایدهاش توضیح میدیم. برای همین تو این اپیزود، گذرا راجع به جاذبهها صحبت میکنیم. فعلا در این حد بگم که برای دیدن دریاچه باید ماشین رو کنار جاده پارک کنید و تا تالاب پیاده برید. چون ممکنه ماشین تو گل فرو بره و تو دردسر بیفتید.
پانتهآ:
دریاچه رو که رد کنید یکم جلوتر، سمت چپ جاده یه تابلویی می بینید که روش نوشته درخت انجیر معابد. یه درخت فوق العاده که چند نمونه ازش بیشتر نمونده ولی متاسفانه موقعی که من دیدمش پر از زباله بود و روی بدنه ش کلی یادگاری نوشته بودن.
اما یکی دیگه از جاذبههای معروف و پرطرفدار این مسیر، کوههای مریخیه. بعد از اینکه دریاچه رو رد کنید، سمت چپتون کوهها رو پیدا میکنید. باید ماشین رو گوشه جاده پارک کنید و یه گشتی تو مریخ بزنید.
علی:
البته مریخ روی زمین خاکش قرمز نیست :)))
پانتهآ:
توقفگاه بعدیتون میتونه روستای بریس باشه. اگه یه مسافت کوتاهی رو از جاده اصلی جدا بشید به بندر صیادی روستا میرسید. اینجا همون جاییه که عکسهاش رو تو اینترنت زیاد دیدید. آدما روی یه بلندیای میشینن و وانمود میکنن لنچهای روی آب رو تو دستشون گرفتن. البته اگر تو روزهای تعطیلات بهش سر بزنید، ساعتها باید معطل بمونید تا نوبتتون بشه روی اون بلندی بشینید.
علی:
آخرین مقصدی که تو این جاده باید بهش سر بزنید گواتر، منطقه مرزی ایران و پاکستانه. بعضی وقتها ممکنه برای ورود به منطقه، از هر ماشینی یه کارت شناسایی بخوان و گاهی هم ممکنه بدون هیچ مشکلی رد بشید. اینجا میتونید قایق سواری کنید، دلفین ببینید و از وسط جنگلهای حرا با قایق رد بشید.
پانتهآ:
هر جادهای در کنار جذابیتهایی که داره، یه سری خطر احتمالی هم داره. چیزی که باید راجع به این جاده بدونید اینه که خیلی باید مراقب شترهای تو جاده و سوختبرها و شوتیها باشید. راجع به شوتیها محسن مهمون اپیزود چهارمون تعریف کرده. پیشنهاد میکنم اگه نمیدونید چیه، حتما اون اپیزود رو گوش کنید. اما چیزی که مهمه اینه که خدایی نکرده به هر کدوم از این دو مورد تو جاده برخورد کنید، اتفاق خیلی تلخی برای هر دو طرف میفته. اگر ماشینی رو دیدید که با سرعت داره حرکت میکنه حتما بهش راه بدید. هر چی از چابهار به سمت مرز حرکت میکنید کمکم آسفالت جاده هم خرابتره.
تنها مشکل سفر جادهای به شهرهای سیستان و بلوچستان اینه که فقط با کارت سوخت میتونید بنزین بزنید. پس کارت سوخت حتما باید همراهتون باشه.
{اپیزود هفت رادرو دور دنیا – موزیک: لیلا – رستم میرلاشاری}
اپیزود هفت رادیو دور دنیا – ونلایف با پین کافه
پانتهآ:
بیشتریامون تجربه سفر جادهای با ماشین سواری رو داشتیم. با آقا رضا هم که صحبت کردیم، تونستیم از نگاه کسایی که شغلشون به جاده وابستهست به جاده نگاه کنیم. اما الان میخوایم بریم سراغ یه سبک زندگی و یه سبک سفر به نام وَنلایف. کسایی که انقدر عاشق جاده بودن که کل زندگیشون رو اومدن با جاده هماهنگ کردن. بریم با محمد و لیلا صحبت کنیم که چند سالیه خونهی ثابت و شغل ثابت رو رها کردن و تصمیم گرفتن تو جاده کار کنن و زندگی کنن…
علی:
سلام بچهها روزتون بخیر. محمد و لیلای عزیز.
محمد:
سلام درخدمتتونیم.
علی:
سلامت باشین. خیلی دوست داشتیم از نزدیک ببینیمتون ولی خب الان میدونم که یه جای خیلی خوب چند وقتیه که هستین. میگین که کجایین و چیکار میکنین؟
محمد:
عرضم به حضورت که ما الان جزیره قشمیم، در یک روستایی به اسم گامبرون داریم زندگی میکنیم و اینکه تا پارسال که همینجوری که خودتون میدونید در حرکت بودیم ولی خب بخاطر شرایط گردشگری و کرونا و این داستانا فعلا تصمیم گرفتیم که یه جا ثابت بمونیم و فعلا اینجاییم.
پانتهآ:
بچهها یکم از کارِتون میگین؟ از سبک زندگیتون میگین که چیکار میکنین الان؟ میدونیم که با وَنتون سفر میکردین تا قبل از این و دور ایران رو میگشتین و دوست دارم بیشتر خودتون توضیح بدین…
محمد:
آره ببین واقعیتش اینه که ما الان سال پنجممونه، پنج سال پیش پروژه پین کافه رو استارت زدیم و من و لیلا و یسری از بچههایی که اتاق فکرمون بودن و خیلی کمکمون میکردن و همچنان هم کمکمون میکنن، پنج سال پیش پین رو، پین به معنی پونز روی نقشه، استارت زدیم که بتونیم هم در حرکت باشیم هم اینکه بتونیم کار کنیم. یعنی ماهیت ماجرا کار در سفره و از اونجایی که من خودم قبلا تور طبیعتگردی داشتم، سفر میکردم و هر هفته تور دو دیفرانسیل داشتم و الان البته بچهها هنوزم دارن کار میکنن، کویرنوردن. من ازشون جدا شدم، رفتم سراغ کارهای کارمندی و معماری و این داستانا و بعد از اینکه این همه کارهای این شکلی کردم، متوجه شدم که از سفرهام خیلی دارم دور میشم، نمیتونم مرخصی خوب بگیرم و برم سفر و تصمیم گرفتیم که یه پروژهای رو به اسم همین پین که بتونیم باهاش کار در سفر انجام بدیم، تعریف بکنیم و الان پنج ساله که داریم این کار رو انجام میدیم. کارمون رو با نارنگی، یه وَن نارنجی رنگی شروع کردیم که همچنان هم داریمش و با اون هم سفر میکردیم. ولی چون امکانات خواب و رفاهیمون کامل نبود و خب خیلی ماشین قدیمی هم بود و ما مکانیک هم نیستیم سختمونه، مجبور شدیم که یه ماشین یه ذره جدیدتر بگیریم، البته این ماشینی هم که دارم میگم، ون آبیرنگمون جدیدتره ۲۸ سالشه الان مال دهه ۹۰عه…
پانتهآ:
آخی سن داره واسه خودش…
محمد:
آره و اون ماشین هم ماجراهایی داشته برای خودش که ما تو جاده چه اتفاقایی که برامون افتاده. چون اونا رو باید تعریف کنم. و الان با این ماشینمون که داریم وَنلایف میکنیم به سه قسمت ماشین تقسیم میشه که ماشینمونه، خونمونه و عقب ماشین کافهمونه. و توی هر شهری یه پُینتی میزنیم برای یکی دو ساعت، سه ساعت، چهار ساعت سعی میکنیم که یسری از دوستامون، یسری آدمها رو اونجا جمع کنیم و میتینگ شب شاد و باحالی رو داشته باشیم. البته الان که کرونا شده که دیگه ثابت شدیم نمیتونیم این کار رو انجام بدیم.
لیلا:
تقریبا یه ساله که اینکار رو نکردیم دیگه فکر کنم یکساله دیگه از کی از اسفند…
پانتهآ:
فکر کنم هممون از اصل خودمون دور شدیم تو این یکسال دیگه. مجبور شدیم سبک زندگی رو عوض کنیم…
محمد:
دقیقا. فکر کنم پانتهآ خودتم خیلی وقته سفر نکردی، نه؟
پانتهآ:
یکسالی میشه مدل خودم سفر نکردم.
علی:
بچهها چه فرقی داره حالا وَنلایف با ماشین سواری؟
پانتهآ:
درواقع رانندگیش و سبک سفرتون…
محمد:
ببین اینو فکر کنم لیلا بهتر بتونه بگه.
لیلا:
از لحاظ رانندگی که من رانندگی نمیکنم کلا. ولی از لحاظ امکانات و رفاه و راحتی و حتی زاویه دیدی که داریم یعنی شیشههای وَنها یکم بزرگتره یعنی حتی چیزی که داریم میبینیم، تصویری که از جاده میبینیم هم تصویر زیباتریه نسبت به ماشین سواری ولی….
محمد:
آرومتر رانندگی میکنیم…
لیلا:
آره آرومتر رانندگی میکنیم…
محمد:
خب اینش خیلی باحاله که آرومتر رانندگی میکنی حالا مخصوصا تو داستان وَنلایف، خب چون عجلهای نداری خیلی به جایی برسی. هرجایی که دلت بخواد تا قبل از غروب میتونی یه جایی پارک کنی، جای کمپت رو پیدا کنی و اینکه خیلی راحت تختت رو وا کنی و بتونی استراحت کنی. ولی به نظرم توی ماشین سواری تو خیلی سرعتت بالاتره و باید حتما یه جایی رو پوینت کرده باشی، هماهنگ کرده باشی که بتونی بری اونجا اسکان داشته باشی. مخصوصا وقتی که قراره که هر روز لوکیشنت عوض بشه. چونکه مخصوصا با ماشین سواری شما وقتی که هر روز لوکیشنت عوض میشه خیلی سخته بخوای چادر بزنی هر روز…
پانتهآ:
آره
محمد:
یعنی هر روز صبح باید چادرت رو پهن کنی دوباره جمع کنی راه بیفتی دوباره شب بزنی، و این خیلی تو تایم اذیتت میکنه ممکنه خیلی از جاها رو دیرتر برسی بهشون.
پانتهآ:
تکرار بشه دیگه آزاردهنده میشه دیگه بعد از یه مدت…
محمد:
آره هر روز هی چادر بزنی جمع کنی خیلی سخت میشه
لیلا:
یا درواقع ما با وَن جاهای بیشتری رو تونستیم ببینیم چون دغدغههای اولیه مثلا یک ماشین سواری رو نداشتیم به اینکه شب به جایی برسیم، صبح به جایی برسیم فرقی برامون نمیکرده. فرصت این رو داشتیم که با خیال راحت هر جایی رو بگردیم، البته که خیلی جاها هست که هنوز ندیدیم ولی فرصت بیشتری واسه گشتن داشتیم.
پانتهآ:
خب این الان چیزای فواید سفر با وَن بود. تاحالا شده بخاطر ماشینتون دستتون بسته باشه و یسری محدودیتها براتون ایجاد کرده باشه تو سفر؟
محمد:
آره خیلی.
پانتهآ:
از اینها بگید…
محمد:
ببین میدونی مثلا کیها من الان تو ذهنم میاد، اینکه مثلا مجبور میشی که یه جایی رو با کوله پشتیت حرکت کنی و بری، خب مثلا ما یه سفری داشتیم پارسال یا دوسال پیش از شیراز اومدیم به سمت اروندرود و بچهها اونجا میخواستن رفتینگ کنند. گفتیم ما هم با شما میایم ولی خب چون ماشینمون دو دیفرانسیل نبود یه درهای رو نمیتونستیم بریم پایین و مجبور بودیم ماشینمون رو اون بالا پارک کنیم و همه چیز رو بذاریم تو کولهپشتی و ببین اصن نمیدونی این برای ما مکافات بود و عذابی بود که حالا چیا باید ببریم با خودمون…
پانتهآ:
انقدر عادت کردین به ماشین که دیگه کولهگردی رو یادتون رفته
محمد:
آره آره. ببین خب تو اون تو وَن هرچیزی جای خودشو داره. کشوی قاشق چنگالا، هدلامپت میدونی کجاست، کیسه آبگرمت مثلا میدونی کجاست. حالا بکپکرها شاید بگن اینا چقدر سوسولن، کیسه آبگرم دارن {خنده جمع} بخاری هم داریم تازه…
پانتهآ:
دیگه آخه خونهتونه دیگه.
محمد:
آره دقیقا همینو میخوام بگم. چون وَنه خب یه سری چیزا رو چون میدونی جا هم هست با خودت میاری دیگه. حالا توی هر سفر متوجه میشی چیو کم کنی، چیو زیاد کنی و لازمته. ولی وقتی که میخوای با کوله سفر کنی، یه جاهایی اذیت میشی. مثلا از همین قشم من یه بار میخواستم برم هرمز. واقعا نمیدونستم چی باید با خودم ببرم و بعد از اینکه رفتیم یه سری چیزا تو چکلیست نوشتیم بردیم و فهمیدیم اَه یه سری چیزا نبردیم، کاش اینارو آورده بودیم. مثلا چه میدونم چرا قاشقمون رو با خودمون نیاوردیم، اصن حواسمون نبوده بیاریمش. آره یه سری داستانهای این شکلی داره. دیگه…
علی:
ببین حالا مثلا فرض کن تو یه جادهای دارین سفر میکنین. آیا برنامهریزی خاصی دارین؟ یعنی مقصد خاصی برای خودتون گذاشتین یا نه مثلا ممکنه که وسط مسیر یه دفعهای تصمیم بگیرین که برین به یه بیراهه یا روستایی، یه جای دیگهای رو تجربه کنین یا مثلا سفرتون اصلا برنامهریزیش کلا تغییر بکنه
لیلا:
تقریبا اگر که در واقع تنها باشیم خیلی این اتفاق میفته. تنها نباشیم خب وابستهی آدمهای دیگه هم هستیم، ولی وقتی تنهاییم خیلی وقتا اینکار رو میکنیم. مخصوصا واسه همین بهتون گفتم دیگه اونوقت ما هیچ چیزی محدودمون نمیکنه، هرجایی که دلمون بخواد میپیچیم تو یه فرعی یا من که بیشتر نقشهخونی میکنم، یهو یه مسیری رو پیدا میکنم میگم محمد بریم اینور ببینیم یه چیزی هست. شاید مثلا یه جای باحالی باشه و خب خیلی پیش اومده به جاهای خیلی جذابتری رسیدیم. جاهایی که مثلا از پیش برنامهریزی کردیم بریم مثلا فلان شهر رو ببینیم. اون شهر شاید خیلی اتفاق خاصی توش برامون نیفتاده باشه و چیز قشنگی ندیده باشیم. ولی یه جادهی بیراههای که رفتیم آره یه وقتایی خیلی باحال شده.
محمد:
آره مثلا تو طبس یهو ما اصلا به یه جایی رسیدیم بردسکن اگر اشتباه نکنم، اصن باورمون نمیشد این جاییم، به نقشه هم نگاه نکردیم، باورمون نمیشد همچین شهر بزرگی اینجا وسط خراسان و…
علی:
تو خراسانه؟
پانتهآ:
بله.
محمد:
اینکه لیلا گفت خیلی دستمون بسته نیست بخاطر اینکه همسفر نداریم، یه وقتایی هم دستمون بستهست. مثلا شاید بخوایم به یه جایی برسیم یا اینکه ممکنه احساس کنیم ماشین یه ایرادی داره و خب ایران هم پر بیراههست که حالا یه سریاشون معرفی شدن یه سریاشون واقعا معرفی نشدن و باید از محلیها پرسید و با جیپیاس و اینا نمیشه کار کرد و بعضی وقتا که احساس میکنی ماشینت یه ذره ایراد داره یا ناخوشه، ریسکش رو نمیهکنی که تو یسری جادهها بری. میری سعی میکنی که خودتو به یه شهر بزرگتر برسونی.
علی:
ببین دوتا چیز رو گفتی یکی بحث فنی ماشینه یکیم بحث نقشهخونی. فکر میکنم لیلا بهش اشاره کرد، این دوتا رو چجوری هَندل میکنید. چون ببین سفر جادهای دوتا چالش بزرگ داره؛ یکی اینکه ماشین تو راه نذارتت، یکی هم اینکه سوختش کافیه مثلا برای اون مسیری که داری میری، این دوتا رو چجوری برنامهریزی میکنین؟
محمد:
ببین ما یه ماشین دیگه گفتم داریم T2 دو کابین از اون قدیمیا نارنجیه، ما قبلاها با اون سفر میکردیم. یه اتفاق جالبی که افتاده موتور اون فولکسها عقب ماشینه. لیلا مکانیکیش الان خیلی بهتر از منه. یعنی واقعا هر صدایی که میشنونه میگه محمد این فکر کنم که از اونجاست…
پانتهآ:
لااقل رانندگی کمکت نمیکنه از این سمت کمکه دیگه.
محمد:
از کجا میدونی رانندگی نمیکنه؟
پانتهآ:
خودش گفت.
محمد:
آها داستان اینه که لیلا رانندگی نمیکنه و اصلا علاقهای هم نداره به رانندگی کردن فعلا، و اینکه من مجبور میشم همیشه پشت فرمون باشم استارت بزنم، لیلا میگه استارت بزن و لیلا تو موتور باشه… {خنده جمع}
لیلا:
من انقدر نقشهخونیم خوب شده که وقتی محمد تو ماشین یکی نشسته میخواد نقشهخونی کنه یجورایی گیج میشه اصن نمیدونه باید چیکار کنه…
محمد:
دقیقا لیلا خیلی روونتر از منه توی اینکار.
پانتهآ:
تیمتون تکمیله.
لیلا:
گوگل مپم رو همیشه دارم نگاه میکنم ببینم کجا داریم میریم چیکار میکنیم.
علی:
خیلی هم عالی. سوخت رو چجوری برنامهریزی میکنید؟
لیلا:
سوخت که همهجا هست.
محمد:
کاریش نمیشه کرد. بخاطر هزینهش میگی؟
علی:
ماشینتون دیزله یا بنزینه؟
محمد:
نه ما ماشینمون بنزینه…
علی:
آها بنزینه…
محمد:
یه بخاری درجا داریم تو ماشینمون که اون دیزله.
علی:
آها
محمد:
اگر که منظورت از لحاظ کارت و این چیزاست این واسمون دردسره. همون ۶-۷ لیتری که میخوایم بگیریم که شب رو تو زمستون داریم سفر میکنیم سردمون نشه، اون خودش واقعا دردسری داره. حالا بنزین رو که همهجا میدن بهمون و درسته حالا گرون شده و اینا ولی خب به هرحال این نوع سبک زندگی رو ما انتخاب کردیم و جزو هزینههای زندگیمون محسوب میشه دیگه کاریش نمیشه کرد.
لیلا:
در واقع این سالها یعنی موقعی که بنزین گرون شد، گفتیم یه جورایی عین اون اجاره خونه و هزینههای خونهایه که توی شهر باید پرداخت کنیم.
پانتهآ:
چه جالب.
محمد:
یه موقعی مثلا اون هزینه رو نداریم، میتونیم به جاش یه هفته، دو هفته، سه هفته اضافهتر بمونیم و اون هزینه رو کمتر کنیم. این داستان دیزل رو هم که گفتی سوخت رو میخوای چیکار کنی فکر میکنم جالب باشه.
ببین دیزل رو که میدونی از رو مقدار کارت سوخت میدن، خیلی دردسر داره اصلا نمیدن یجورایی، و ما همیشه مثلا من تو این پمپهای گازوییل وقتی که منبع گازوییلم تموم میشه باید برم بغل پمپ وایسم بگم آقا خواهش میکنم لطفا به من ۲ لیتر گازوییل بدید. بعد خیلیا نمیدن پمپیها نمیدن متاسفانه تا اینکه واقعیت رو میگیم خانواده تو ماشینه، هوا سرده و ما امشب باید همینجا تو ماشین بخوابیم و بخاری رو روشن کنیم نمیدن یا باید وایسیم تا یه راننده کامیونی بیاد. ولی اینم یکی از چالشهامونه که همیشه باید حواسمون باشه که این بخاریه سوخت داشته باشه.
پانتهآ:
قشنگترین جادهای که تو ایران بهش سفر کردید کجا بوده؟
لیلا:
اوم فکر کنم اون جادهای که از چابهار، جاده ساحلی که از چابهار به قشم اومدیم واسمون خیلی جذاب بود.
محمد:
ببین مثلا چابهار به گواتر هم برای من خیلی جذاب بود. اون جادهای که از لیپار رد میشی. یه جادهی باحال دیگه هم که دو سال پیش اومدیم من خیلی لذت بردم، من اصولا با جادههای کناره ساحلی خیلی حال میکنم. از سمت شیراز داشتیم میومدیم به سمت جنوب که پِلَنمون این شد که به جای اینکه مستقیم بیایم از مثلا داراب و لار و اینا بیایم، رفتیم از سمت نوار غربی حرکت کردیم و از لنگه و خمیر و بندر سیراف و کیش و اینا حرکت کردیم اومدیم که اونجا هم پارسیان خیلی جاده جالبی داره. بندر سیراف فوقالعاده من لذت بردم از وقتی که رسیدم اونجا.
لیلا:
درواقع همهی جادههای ساحلی از اونور ایران به اینور ایران رو ما دوست داریم.
محمد:
آره واقعا.
علی:
کلا حستون نسبت به جاده چیه چون با توجه به اینکه فکر کنم خیلی مدت زمان زیادیم تو جاده بودین حستون نسبت به خود جاده چیه؟
لیلا:
من بگم یا تو میگی؟
محمد:
تو بگو حالا هر کدوم جدا میگیم…
لیلا:
من خودم شخصا توی بدترین حالت عصبانیتها و ناراحتیها و فشارهای زندگی، وقتی که از هرجایی که هستم راه میفتم و میرم تو جاده انقدر آرامش میگیرم و انقدر حالم رو خوب میکنه که واقعا همیشه به محمد میگم مقصد اونقدر برای من لذتبخش نیست که جاده لذتبخشه.
محمد:
ببین لیلا تازه اینو داره تو شرایطی میگه که داره دورکاری انجام میده، یعنی با موبایلش همهش باید درگیر کارش باشه، چون سالها نه فقط بحث کرونا، ۶ سال داره دورکاری انجام میده، خیلی وقتا لیلا اتفاقا سرش تو موبایلشه…
پانتهآ:
از این بیشتر بگو چون من حس میکنم که واقعا برخلاف تصور که همه دوست دارن یعنی ایدهآلشون اینه که تو سفر کار بکنن، واقعا چقدر شبیه اون تصویر قشنگهست؟ یکم برامون توضیح بده از این…
لیلا:
ببین کار در سفر به نظر من مخصوصا کارهای آنلاین این شکلی اصلا کار سادهای نیست. به خاطر اینکه نکتهی اول اینترنته، نکتهی دوم اینکه یه تایمی رو تو برای کارت باید بذاری و بقیه به هرحال در سفرن، یعنی حتی محمد اومده سفر یعنی لحظهای که تو جادهست، تایم ناهار خوردن و صبونه و شام و اینا اون در سفره و داره حال میکنه ولی تو اون تایم رو باید بذاری برای اینکه کار کنی. واقعا یعنی کار دورکاری هم به هر حال یه تایمی داره که باید به اون اختصاص داده بشه که خب خیلی ساده نیست مخصوصا اوایلش که من اصلا به کارفرماها نمیگفتم که تو سفرم، یعنی میگفتن جلسه، میپیچوندم نمیرفتم اون جلسه رو یا حالا میگفتم درگیرم یه کاری دارم نمیرفتم اون جلسه رو…
پانتهآ:
چجوری اینو هَندِل میکنی؟ چجوری بینش تعادل ایجاد میکنی که هم از سفر لذت ببری هم از کارِت؟
محمد:
یه جاهایی مارو خل میکنه فقط…
{خنده جمع}
پانتهآ:
دل محمد پُره…
محمد:
مثلا یه جا رسیدیم کازرون یه جای خیلی عالی آبشار حرفهای و فلان و اینا اومدیم بمونیم، جامون رو اتراق کردیم، اومدیم نشستیم، دیدم اینترنت نداره و باید میرفتیم ۳-۴ ساعت رانندگی میکردیم به جایی که اونجا اینترنت داشته باشیم.
لیلا:
آره یعنی حتی از دوستامون جدا شدیم و رفتیم یجا دیگه کمپ کردیم.
محمد:
اصلا اونا باورشون نمیشد میگفتن یعنی بخاطر اینترنت دارین از ما جدا میشین برین؟! ماهم اینجوری بودیم که ما نمیتونیم ما کارمون اینه…
لیلا:
بعد تو این شرایط اتفاقی که میفته اینه که آدمهای دیگه که همسفرن میان هی مثلا چیز کنن که بیخیال بابا حالا امروز رو ولش کن فردا و…
پانتهآ:
این سختترین بخششه…
لیلا:
آره و خب وسوسه برانگیزه و خب این باعث میشه خیلی وقتا چون دورکاری بتونی اون لحظه کار رو بپیچونی ولی خب شبش، روزش، فرداش به هرحال باید دوبرابر کار رو انجام بدی.
پانتهآ:
میدونی من چیش رو تجربه کردم؟ این بود که حالا مال من برعکس بود، من تنها کارمند جمع بودم معمولا و هرسری که میخواستیم مثلا جمعه از سفری برگردیم همه شروع میکردن، حالا فردا رو مرخصی بگیر نرو چی میشه، حالا اینجوری بکن یعنی سفری نبوده که من این بحث رو نشنوم توش که اذیت بشم موقع برگشتن.
لیلا:
دقیقا. ولی خب باز دورکاری هم همون حس رو داره دیگه یه وقتایی مثلا میخوان برن آتیش روشن کنن ساز بزنن تو اینجوری که خب نه من نمیتونم برم. مثلا یه وقتایی محمد رو میفرستم خودم میمونم یه جایی که اینترنت باشه باحاله من خیلی دوسش دارم چون چندسالی میشه که دارم اینجوری زندگی میکنم…
محمد:
ببین قطعا چیز جذابیه. به نظر من سختیهای خودشو داره حالا…
پانتهآ:
باید یاد بگیریش دیگه که تعادل رو ایجاد کنی.
علی:
باحالترین خاطرهای که تو سفرهاتون اتفاق افتاده، تو سفرهای جادهایتون چی بوده؟
محمد:
ببین همین اتفاقی که الان اینجا هستیم یکی از باحالترینهاش بوده…
علی:
خب همین رو تعریف کنین
محمد:
آره. ما پارسال برای مسابقه دور ماراتونی که اگر امسال برگزار میشد سال پنجمش بود، که امسال آنلاین برگزار شد. توی همین روستایی که ما الان هستیم، یعنی کنارمون روستای سَلَخ برگزار میشه. ما پیارسال قشم بودیم و اصولا سعی میکنیم چون که ایرانگردی میکنیم و کارمون اینه بیشتر ایونتها یا همایشهای این شکلی یا نمایشگاهها رو حضور پیدا بکنیم. چون خیلی از این بچههایی که ورزش میکنن خب تو شهرهای مختلف ما باهاشون دوست شدیم آشنا شدیم و قابل همکاریه برامون. بعد پارسال امدیم اینجا و برای اینکه دستگاه اسپرسو ماشینمون رو روشن کنیم نیاز به برق ۲۲۰ داریم. بعد رو خط استارت میخواستیم پذیرایی کنیم… ببخشید پیارسال اینجا بودیم و یه هفته قبل از مسابقه حرکت کردیم رفتیم و من خیلی ناراحت شدم که ای بابا چرا این مسابقه رو ما نرسیدیم پذیرایی بکنیم. دیگه پارسال تصمیم گرفتیم که این کار رو بکنیم. پارسال از تهران شروع کردیم، یعنی از قبل گرونی بنزین از آبان ماه شروع کردیم رفتیم از گنبد کاووس نوار شرقیش حرکت کردیم و اومدیم زاهدان و چابهار و رسوندیم خودمون رو به قشم، قرار بود رو خط استارت پذیرایی کنیم. یعنی قرار نبود نظرمون این بود که رو خط استارت پذیرایی کنیم و دلمون میخواست. بعد خب ۱۰۰۰ نفر شرکتکننده بود. به طبع ۲۰۰۰ تا ۲۵۰۰ نفر آدم قرار بود همراهشون بیاد، من اینا رو خیلی سریع میگم چون ممکنه وقتتون رو بگیره…
پانتهآ:
نه راحت باشید…
محمد:
بعد برق که نتونستیم بگیریم، بعد بهمون پیشنهاد دادن که اگر میخواید اینجا وایسید اسپانسر بشید ۲۰۰۰هزار نفر رو. دیدیم اِسکِیل خیلی بزرگه ما دستگاهامون توان انقدر رو نداره، خودمونم بیزینسمون اونقدر بزرگ نیست که بخوایم ۲۰۰۰ نفر رو تو یه هفته اسپانسر بشیم بعد…
لیلا:
دیگه تقریبا ناامید شده بودیم که نمیتونیم مثلا اون تایم اینجا کار کنیم و اینا، که یهو به یکی از دوستامون که درواقع از طریق اینستاگرام هم میشناختیمشون، تماس گرفتیم گفتیم میخوایم بیایم ببینیمتون. ببینیم اصلا میتونیم باهاتون همکاری کنیم و اینا… میدونستیم همین حوالین و بعد یهو دو هفته گذشت، یعنی بهمون گفتن اکی بیاین و اینا دو هفته گذشت بعد از دو هفته دیگه یه روز داشتیم از اون سمت جزیره خارج میشدیم بریم، محمد گفتش بذار یه زنگ بهشون بزنیم. زنگ زدیم بهشون و رفتیم دیدیمشون و گفتن که ما یه جایی داریم اینجوری و اونجوری و اینا محمد گفت نه حالا بریم مزاحمتون نمیشیم و یهو افتاده بود رو اون دنده که نه بریم و اینا…
محمد:
آخه من رفتم خونشون و فکر میکردم که اینجا یه فضاییه که مثلا اقامتگاه و گردشگری و از این داستانا من میتونم ازشون برق بگیرم. بعد رفتم دیدم نه یه خونه شخصی خودشه و اینکه تنها داره اونجا زندگی میکنه. گفتم خب اینجا که نمیشه من ازت برق بگیرم جمعیت آدم بریزم اینجا، قربون شما. گفت نه یه دقیقه وایسا اونور خیابون لب ساحل ما یه همچین فضایی رو داریم، اتفاقا پارسال هم یه کافهی کوچولویی در حد فلاکس چایی و فلاکس قهوه از این دوندهها پذیرایی کردیم. خلاصه این دوست ما اینستاگرام نداشت که ما رو بتونه ببینه و بشناسه و فقط مجبور بودیم همون موقع توضیح بدیم قضیه رو و بعدش اومدیم تو کافه دیدیم که اِ این همون فضاییه که اصلا ما میخوایم…
پانتهآ:
چه جالب!
محمد:
آره میگن خدا یه وقتایی خیلی قشنگ میچینه. خدا برای ما که… واقعا تشکر میکنم ازش همیشه قشنگ …
پانتهآ:
از همین تریبون تشکر میکنم.
{خنده جمع}
محمد:
آره این یکی از اتفاقای باحال بود. ولی تو جاده خیلی برامون اتفاقای جالب افتاده. چه میدونم با آدمهای جدید آشنا شدیم. اینکه یهو مثلا تو فومن خانهی زیبا ما رو یهو دعوت کردن، ما با کلی استرس رفتیم خونشون که آقا این کیه انقدر داره به ما زنگ میزنه. بعد ترسیده بودیم خب، بعد رفتیم در خونه باز شد دیدیم یه خونهی رنگی پر درختای موز و نمیدونم میوههای خیلی باحال و اینا… یه خانوادهی گیلانی اصیل بودن که اون شب یه شبنشینی موسیقی اینا رو راه انداخته بودن و …
لیلا:
شب نشینی خانوادگی بود مارو هم دعوت کرده بودن…
علی:
چه قدر عالی!
محمد:
و اصلا لذت بردیم. بعد از همون شب من با یه آقایی آشنا شدم که اون هم سالهاست در سفره و اینچیزا. منو برد خونشون. شب همونجا خوابیدیم. یه کارگاه نجاری کوچیکی داشت، کلکسیونر کلاه بود. خیلی اتفاقای بامزهای برامون اتفاق میفته. اینکه جالبترینش به نظرم اینه که تو آدمهای جدید میبینی و تجربه میکنی.
لیلا:
و خب برعکسش هم هستش. ببین یه وقتایی یه چیزای عجیب غریبی هم برامون پیش اومده دقیقا مخالف اینکه فقط آشناییهای خیلی باحال و راحت و نایس بوده. مثلا یه سفری داشتیم به ارمنستان و گرجستان و ترکیه…
پانتهآ:
با همین وَنتون؟
لیلا:
با همین وَنمون اونموقع خیلی هم تجهیز نبود جزو اولین سفرهایی بود که با این ون میرفتیم. داشتیم از مرز ارمنستان… یعنی صبح بیدار شده بودیم که از مرز ارمنستان خارج شیم بریم به سمت گرجستان منم خواب بودم یعنی تو ماشین بچهها زودتر راه افتاده بودن و اینا بعد محمد تصمیم میگیره از اون جادهای که داریم میریم یه تصویر هوایی بگیره…
محمد:
نه واقعیتش اینجوری بود که من…
پانتهآ:
محمد داری سانسور میکنی…{خنده}
محمد:
نه من این رو بگم که لیلا خواب بود. من رانندگی میکنم لیلا میخوابه تو ماشین یه وقتایی به زور من البته. بعد آره جاده انقدر خوشگل بود و ما انقدر به وجد اومده بودیم و جیق میزدیم که این جاده چقدر خوشگله که لیلا از خواب بیدار شد همینجوری خوابالو گفت محمد این دِرون رو بلند کن یه تصویر هوایی بگیر واسمون که رکورد کرده باشیم این صحنه رو…
لیلا:
بعد دِرون رو باید لاک کنی که توی جاده حرکت کنیم و اونم مثلا تِرَک کنه و دنبالمون بیاد و اینا، مثلا فکر کنم یه دقیقه دو دقیقهای ما تصویربرداری کردیم و اینا حالا منم راست میگه خواب و بیدار بودم و دیگه یه جا گوشهی جاده گفتیم بزنیم بغل که اینو بیاریم پایین بشونیمش و بریم دیگه. مثلا ۲۰ دقیقه مونده بود به مرز برسیم یا یه ربع به مرز گرجستان برسیم. همینکه داشتیم اینو میشوندیم محلیها ریختن سرمون و دستمون رو گرفتن و…
پانتهآ:
اِی وای…
محمد:
ببین اصلا وضعیتی که دِرون دقیقا دیگه رو سقف ماشین بود و من داشتم میگرفتمش که دیگه ببرمش توی ماشین، یهو دیدم که یکی از همین محلیها با شلوار ارتشی با یه پیرهن نظامی طور، دستش رو کرده تو ماشین و داره ریموت دِرون رو از من میگیره و دنبال سویچ ماشینه. و اصلا یه شرایط سختی که خب سر مرز ارمنستانه اینا احتمالا نظامین و اینکه…
پانتهآ:
حواستون نبود که نزدیک مرزین؟
محمد:
ما حواسمون نه به مرز بود نه حواسمون به جنگ آذربایجان و ارمنستان بود
پانتهآ:
اوه اوه
محمد:
که اینجا جنگ دارن باهمدیگه. ببین جالب بود که مثلا ۲-۳ روز قبلش وارد ارمنستان که شده بودیم روی مَپ دیده بودیم که اِ این نقطه چرا یهو آذربایجان شد…؟
پانتهآ:
چقدر عجیب…
محمد:
بعد دوباره چرا یهو ارمنستان شد اینجا مرزی نبود. ولی دقیقا همون منطقهای که اینا سر جنگ دارن قرهباغ میشه؟؟
علی:
آره
محمد:
و اینکه باز داشتیم از گرجستان خارج میشدیم همچین داستانی شد و من نمیفهمیدم که این دقیقا چی میخواد؟ چی داره میگه؟ دِرون کجاش مشکل داره؟ خب دیگه یه تصویر هوایی که تو خیلی از کشورها آزاده…
لیلا:
ولی تقریبا یه یک ساعت یک ساعت و نیمی ما درگیر بودیم که با زبون دست و پا شکسته و اونا زبون ما رو نمیفهمیدن ما زبون اونا رو نمیفهمیدیم
محمد:
هی هم هینجور زیاد میشدن از تو کوه همینجوری میومدن…
پانتهآ:
نجات پیدا کردش دِرونتون؟
محمد:
آره دِرون رو گرفتیم تا اینا منتظر شدن که بزرگشون بیاد، یه آقایی هم از این خانهای قدیمی شلوار ترکی، شلوار دمپا گشاد و سیبیل ابراهیم تاتلیس طور…
پانتهآ:
ریش سفیدشون بوده دیگه…
محمد:
لپاش گل انداخته بود و با یه بنز قدیمی اومد. مشخص بود هم آدم خوبیه ولی خب زبون همدیگه رو متوجه نمیشدیم. بعد دیگه یکیشون رفت خانومش رو آورد که مثلا کلاس انگلیسی رفته بود که یخورده با ما صحبت کنه، که اون بنده خداها هم دعواشون شد. خانومش نتونست با ما انگلیسی خوب صحبت کنه. اصلا یه جوری با همدیگه دعواشون شد که بابا من اینهمه پول کلاس زبان دادم برای تو…
پانتهآ:
کلاسارو پیچونده.
علی:
خب بچهها ما تو یه جایی از این اپیزود اشاره کردیم که پلیلیست و آهنگی که توی مسیر و توی ماشین گوش میدی خیلی مهمه، میخوام ازتون بپرسم که شما چی گوش میدین؟ و فکر میکنین چه آهنگی هستش که دوتایی بیشتر از همه تاحالا بهش گوش دادین؟
محمد:
ببین خب به خاطر اینکه خیلی تو جادهایم موزیکها خیلی زیاده و من از اونورم خیلی وقتا میذارم رو رادیو همینجوری موزیکها هی جدید میشه برامون. ولی خب خودم خیلی وقتها دلم میخواست که تو جادهها پادکست گوش بدم ولی بخاطر اینکه دوتامون انقدر پرش ذهنی داریم نمیتونیم خیلی خوب تمرکز کنیم…
من خب خیلی وقتها پادکست رو فقط پشت فرمون میتونم گوش بدم چون فکوسم رو اون خط جادهست و گوشم میتونه اونجا باشه و گوش بدم تو اون تایم لیلا سعی میکنه بخوابه…
{خنده جمع}
محمد:
من همزمان با خواب و بیداری گوشم میدمها ولی لیلا میخوابه. ولی خب آهنگی که خیلی دوست داریم دوتامون و من خیلی ارادت دارم به مهدی ساکی…
شیخ شنگر مهدی ساکیه که..حالا اینو بگم که بیشتر وقتا تو طلوع ما این رو گوش میدیم.
پانتهآ:
چقدر جالب… پس اگر موافق باشین گپ و گفتمون رو با همین موزیک تمومش کنیم.
محمد:
خیلی عالی
{موزیک: شیخ شنگر – مهدی ساکی}
اپیزود هفت رادیو دور دنیا – سفر در امتداد رود ارس، مرز آبی ایران
علی:
جاده بعدیای که میخوایم معرفی کنیم از همه جهات خاصه و همه همسفرهاتون رو خوشحال میکنه. چه اونایی که عاشق طبیعت و منظرههای قشنگن، چه کسایی که طرفدار تاریخ و فرهنگن و چه اونایی که عاشق خریدن.
این بار به جای اینکه فقط ته جاده به مرز برسه، میخوایم ببریمتون به یه جاده که چسبیده به مرز و هماهنگ با اون خط نامرئی تو شمال غربی ایران حرکت میکنه. مرزی که به جای اینکه روی خاک باشه، تو عمیقترین نقطه رودخونه، سرنوشت متفاوتی برای مردم اینور آب و اونور آب رقم میزنه.
جادهای که بهتون اجازه میده بدون اینکه از ایران خارج بشید زندگی مردم مرزنشین آذربایجان، ارمنستان و نخجوان رو از تو ماشینتون تماشا کنید؛ آدمایی که تو حیاطشون دارن سبزی میکارن، لب پنجره دارن سیگار میکشن یا بچههاشون دارن تو کوچه دوچرخهسواری میکنن.
یه جاهایی انقدر این مرز کمرنگ میشه که اگه اون اتاقکهای نگهبانی نباشن شاید فراموش کنید که دارید به خاک یه کشور دیگه نگاه میکنید. فکر کنم تا الان حدس زدید که جادهای که ازش حرف میزنیم همون جاده مرزی ارسه.
قبل از اینکه از جذابیتهای ظاهری مسیر براتون بگیم بذارید یکم از تاریخش بگیم تا بدونیم چرا انقدر این جاده برامون مهمه. حدود ۲۰۰ سال پیش تو دوره فتحعلی شاه قاجار سر عهدنامه ترکمنچای، بخشهایی از خاک ایران جدا شد و الان بخشی از کشورهای ترکیه و ارمنستان و آذربایجان هستند و توافق شد که رود ارس مرز جدید کشور باشه. با کشیده شدن مرز جدید زندگی خیلی از آدما تغییر کرد؛ بعضی از خانوادهها به اجبار از هم جدا شدن و نصفشون موندن اینور آب و نصفشون اونور. یا خیلیهاشون مجبور شدن کلا میراثشون رو اینجا ول کنن و برن. چندتا از کلیساهای مهمشونم تو ایرانه.
پانتهآ:
من وقتی از جاده های مرزی رد میشم یه حس عجیب و غریبی پیدا میکنم. به این فکر میکنم که این جادهه یه جایی به جاده های یه کشور دیگه وصل میشه و جاده های اون کشور به یه کشور دیگه میرسونتت و انگار یهو حس میکنی به کل کشورهای دنیا وصل شدی. چطور بگم انگار این جاده ها شبیه مویرگایی هستن که تو رو به رگ های دیگه وصل میکنن.
علی:
ولی چیزی که راجع به این جاده به خصوص فکر میکنم، اینه که وقتی داری تو این جاده حرکت میکنی، در عین حال که غرق زیباییش میشی، انگار ته دلت یه غمی هم داری. به این فکر میکنی که همین خط باریکی که از این فاصله نزدیک داری نگاهش میکنی، چقدر میتونه همه چیز رو عوض کنه. یه جاهایی انقدر اونور آب زندگی در جریانه، که شاید چند لحظه به این فکر کنی که باحال میشد اگه جای اونا زندگی میکردی و چقدر زندگیت فرق میکرد. یه جاهایی انقدر فضای اونور آب سنگین و بیروحه، که حس میکنی آدمایی که به اینور نگاه میکنن شاید دلشون میخواست جای ما باشن. شاید یه کسی که تو اروپا با مرزهای آزادش زندگی کرده این حس رو خیلی درک نکنه، ولی تو منطقهای که ما زندگی میکنیم مرزها همیشه پررنگ بودن. خصوصا برای آدمای اهل سفر خیلی اذیت کننده ن و نمیذارن راحت تو دنیا جا به جا بشیم.
پانته آ:
این جاده شاید جزو معدود جاهایی از ایران باشه که بتونی کنار مرز ماشینت رو پارک کنی، یه زیرانداز پهن کنی و در کمال امنیت همینجوری که غذا میخوری به یه خاک دیگه نگاه کنی.
بیاد سفرمون رو از شهر جلفا شروع کنیم. بیشتریا جلفا رو به بازارچه مرزیش میشناسن و از شهرهای اطراف میان تا از اینجا خرید کنن. البته باید حواستون باشه که تو بعضی از تعطیلات رسمی ممکنه مغازهها بسته باشن. تو تعطیلات خرداد که اینطوریه.
بعد از اینکه گشتی تو بازارچه محلی زدید، پیشنهاد میکنم برید سمت پل آهنی راهآهن آذربایجان که شهر جلفای ایران رو به جلفای نخجوان وصل میکنه. این پل هم قصه عجیبی پشتشه. جالبه بدونید این پل با اینکه یه پاش تو نخجوان و یه پاش تو ایرانه و قاعدتا باید نصفش برای ما و نصفش برای اونا باشه، ولی چون ایران پول ساختش رو داده خود پل جزو خاک ایران محسوب میشه.وقتی پای این پل برید سردیس سه نفر رو میبینید که خیلی برامون ارزشمندن. موقع جنگ جهانی دوم که ارتش روسیه میخواسته از طریق این پل وارد خاک ایران بشه، ۳تا مرزبان داشتن پاسداری میدادن و این ۳ نفر تلاش میکنن جلوشون مقاومت کنن و نذارن وارد خاک ایران بشن. از اونجایی که این پل تنها راه رد شدن از رودخونه پرجوش و خروش ارس بوده، ارتش روسیه نمیخواسته با توپ راه رو باز کنه. دو روزه تمام این ۳ نفر مقاومت کردن و ارتش روسیه رو زمینگیر کردن و اما در آخر بعد از روز دوم شهید میشن و ارتش روسیه وارد ایران میشه.
علی:
از جلفا که به سمت ماکو حرکت کنید، یکم جلوتر کنار پاسگاه مرزی عباسی، بقایای یه پل تاریخی آجری رو میبینید که اسمش پل ضیاالملکه و جزو آثار ملی ثبت شده است.
مسیر رو ادامه بدید تا برسید به یکی از زیباترین کلیساهای ایران، یعنی سنت استپانوس که تو یه نقطه خوش آب و هوا وسط یه طبیعت خیلی باصفا قرار گرفته. باید ماشین رو تو پارکینگ پارک کنید و یه مسیر سنگفرشی یکم شیبدار رو برید بالا. انقدر این یه تیکه باصفاست که پیشنهاد میکنم یه گوشه بشینید و از آب و هواش لذت ببرید.
داشتم فکر میکردم چقدر هوشمندانه این نقطه رو برای ساخت کلیسا انتخاب کردن. که آروم آروم از یه مسیر پر درخت به سمت بالا حرکت میکنی، از زیر یه پل سنگی رد میشی و یهو نگاهت به کلیسا میفته. کلیسایی که معماری خیلی زیبایی داره و پر از نقش از برجسته است. پیشنهاد میکنم برای اینکه پشت در بسته نمونید و ناچار نشید از دور بازدید کنید، حتما قبل از سفرتون به روزها و ساعتهای بازدیدش دقت کنید.
پانته آ:
همینطور که تو جاده به مسیرتون ادامه میدید ممکنه صدای سوت یه قطار قدیمی رو بشنوید که داره از تو خاک نخجوان رد میشه، حتی میتونید از دور برای لوکوموتیورانش دست تکون بدید. جالبه اگر برعکس این مسیر رو به سمت کلیبر برید، تو مرز مشترک ایران و ارمنستان، ادامه این ریل رو میبینید که دیگه قطاری ازش رد نمیشه یا وقتی دوباره بعدش با آذربایجان هم مرز میشیم بعضی جاها دیگه اثری از ریل نیست. انگار یه جورایی این نشونهها غیرمستقیم بهتون میگه که بعد از این مرزهای جدید چه اتفاقاتی تو این منطقه طی سالها افتاده.
علی:
این مسیر انقدر پر از اطلاعات تاریخی و سیاسی و فرهنگیه، آدم نمیدونه چطوری مختصر راجع بهش صحبت کنه. پس بذارید با این داستان عجیب تمومش کنیم که نویسنده کتاب ماهی سیاه کوچولو، یعنی صمد بهرنگی، وقتی داشته تو این رودخونه شنا میکرده، متاسفانه غرق میشه. بدنش داشته تلاش میکرده مثل ماهی سیاه کوچولو با این رود حرکت کنه تا برسه به دریا، اما خب تن بیجونش رو جلوتر از آب میگیرن و این اتفاق نمیفته.
{اپیزود هفت رادیو دور دنیا – موزیک: داماهی _ جاده لغزنده است}
پانته آ:
هر کی یه جور میزنه به دل جاده؛ یکی با ماشین شخصی رو ترجیح میده، یکی عاشق سفر با موتور یا دوچرخهست و یکی ممکنه با اتوبوس و یا حتی پیاده سفر کنه. تجربه همه این آدما با همدیگه قطعا متفاوته. ما امروز تمرکزمون روی سفر جادهای با ماشین بود اما تو اپیزودهای بعدی جداگونه سراغ تجربه بقیه هم میریم.
علی:
مرسی که تا آخر این اپیزود هم همراهمون بودید. رادیو دور دنیا توسط شرکت سفرهای علیبابا تهیه میشه و میتونید تو کست باکس، اپل پادکست، کانال تلگرام علیبابا و تمام اپلیکیشنهای پادگیر گوش کنید. یادتون نره هر جایی که گوش میکنید، هم سابسکرایب کنید و هم حتما برامون کامنت بذارید. نظرات شما میتونه به ما کمک کنه هر دفعه بهتر بشیم.
پانتهآ:
در آخر اینکه متن کامل هر اپیزود، عکس هر چیزی که راجع بهش صحبت کردیم و اسم آهنگهایی که ازشون استفاده کردیم رو میتونید تو پست اختصاصی همون اپیزود در مجله علیبابا پیدا کنید. همینطور مجموعه کتابهای سفر رو هم میتونید مستقیما از مجله علیبابا دانلود کنید.
برای آشنایی بیشتر با مهمونهای هر اپیزود هم میتونید اینستاگرام علیبابا رو دنبال کنید.
علی:
مراقب خودتون باشید.
پانتهآ:
خداحافظ
{اپیزود هفت رادیو دور دنیا – موزیک: داماهی – جاده لغزنده است}
عالی بود من طرفدار پروپاقرص رادیو دور دنیام
من خودم ساکن بردسکنم خیلی خوشحال شدم که مهمون این قسمت از شهرما دیدن کرده حس خیلی باحالی بود که یکدفعه اسم شهرمون رو شنیدم
ایشالله منم دراینده میخوام کل ایرانو جهانو بگردم
مرسی علی بابا برای همه چی💜
سلام، عالیه لطفا در اف ام باکس هم بگذارید
خیلی خوشحالیم که خوشتون اومده 🙂