این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابامنتشر شده است.
قبل از هر چیز بگم من هر وقت سفر میروم، عذاب وجدان میگیرم. از اینکه چقدر طول کشیده تا دوباره سفر برم، از اینکه چقدر ساده و راحت همه چیز سفر مهیا شد و اینقدر هم که همیشه فکر میکنم سخت نبود.
توی هر سفر همیشه به خودم قول میدهم که بیشتر سفر کنم و هر طور شده ماهی یک بار حتی برای دو روز به یکی از این همه جایی که نرفتم و ندیدم، برم. تا سفر بعدی و عذاب وجدان بعدی زمان طوری میگذره که تا به خودم بیام، هفتهها، ماهها و سالها گذشته و من تکون نخوردم.
جدای این عذاب وجدان همیشگی همه سفرها، عذاب وجدان سفری که میخوام از اون بگم برام موندگار شده، عذاب وجدانی قاطی چند حس مختلف. مثل غذایی با ترکیب چند مزه متناقض، تلخ و تند و شور و شیرین.
چند سال پیش بود یکی از دوستان نزدیکم توی شیراز بر اثر حادثهای تلخ عزیزانی رو از دست داد. شرایط روحی دوستم طوری بود که با وجود طولانی بودن مسیر تهران تا شیراز من و یکی دیگه از دوستان مشترکمون به اسم رضا تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت بریم.
از اونجا که چهار نفر بودیم، تصمیم گرفتیم با یک ماشین بریم و اینطوری شد که من و همسرم پریسا و رضا و خانمش میترا به طرف شیراز راه افتادیم.
به نظر من شیراز از اون شهرهاییه که هیچکس توش احساس غربت نمیکنهو اینو سال ۸۲زمانی که دانشجو بودم و به این شهر سفر کردم، متوجه شدم.
بعد از اینکه همون سال مهر شیراز به دلم نشست، سال ۸۶ بعد دوران دانشجویی به واسطه کاری، یک سال شیراز زندگی کردم. دورهای کوتاه، اما خوش با دنیایی از خاطرههای رنگارنگ. بعد از اون دیگه فرصت نکرده بودم به شیراز برگردم. این هم از عذاب وجدانهای همیشگی من بود.
حالا قرار بود بعد از حدود ۱۰ سال دوباره شیراز رو ببینم. از اونجا که سفر ما سفری ناخواسته و پیشبینینشده بود، این دیدار دوباره اصلا نه دلچسب بود و نه شیرین.
همه چیز تحتتاثیر حادثه تلخی بود که بخاطرش تا شیراز رفته بودیم. به هر حال باید فورا برمیگشتیم و مجالی هم برای تماشای شیراز نبود.
این شد که فردای مراسم، خسته و دلگرفته دوباره به دل جاده زدیم و سمت تهران به راه افتادیم. هوا تاریک شده بود. به نزدیکیهای اصفهان رسیده بودیم. مسافت طولانی و فشار عصبی هر چهارنفرمون رو به شدت خسته کرده بود.
آرزو میکردیم به جای سوسوی چراغهای اصفهان حالا چراغهای تهران رو میدیدیم. در همین حین یکی از دوستان دیگهمون به اسم امیر که اون هم از تهران به مراسم اومده بود، تماس گرفت و گفت که میخواد چند روزی رو اصفهان خونه پدر و مادرش بمونه.
امیر که وضعیت ما رو میدونست، از ما خواست که شب رو توی اصفهان استراحت و فردا حرکت کنیم. ما هم از خدا خواسته قبول کردیم.
دیروقت بود که به خونه پدر و مادرش رفتیم. هر دو بسیار مهربان و مهماننواز بودند. حسابی از ما استقبال کردند. بعد از کمی صحبت از ما قول گرفتند فردا ناهار رو مهمانشون باشیم. بعد از ناهار راهی تهران بشیم.
از اونجا که نه نایی برای تعارف داشتیم و نه رمقی برای صبح زود بیدار شدن، قبول کردیم و از فرط خستگی زود خوابیدیم.
روز بعد خستگی ما کمتر شده بود. به پیشنهاد امیر برای گشتی چندساعته توی اصفهان پیاده به راه افتادیم. هر چند انگار دوست نداشتیم توی این سفر ناخواسته گردش و تفریح کنیم.
وقتی از در خونه بیرون رفتیم، همچنان حس کسایی رو داشتیم که ناخواسته کار اشتباهی انجام میدن. آخرین بار زمانی که دانشآموز بودم، به واسطه اردوی مدرسه به اصفهان اومده بودم و خاطرههام از این شهر مثل عکسهای قدیمی کهنه و غبار گرفته بود.
چیزی که حالا از اصفهان میدیدم، دوستداشتنی، زیبا و دلنشین بود. رضا و میترا خاطرات زیادی از اصفهان داشتند و چند باری آمده بودند، اما پریسا تا حالا اصفهان نیامده بود.
من اینجا درگیر عذاب وجدان سفرم شدم و مدام با خودم میگفتم مگه از تهران تا اصفهان چقدر راهه که تا حالا نیومدیم.
امیر ما رو به کوچهپسکوچههای اصفهان برد و جاهایی دیدنی اصفهان رو به ما نشون داد که فقط یک اصفهانی از اونا خبر داره.
قدم میزدیم و محلهها و خانههای قدیمی و زیرگذرهای سنتی بازسازیشده اصفهان رو تماشا میکردیم. تصویرهایی که بیشتر از هر چیز منو یاد فیلم قصههای مجید کیومرث پوراحمد میانداخت.
با امیر از بین کوچهپسکوچهها به بازار اصفهان، نزدیک میدان نقش جهان رسیدیم. ندیدن میدان نقش جهان مثل اینه که اصلا به اصفهان نرفتی. به گفته امیر همه راهها در اصفهان به نصف جهان ختم میشه.
چون تماشای میدان چند ساعتی طول میکشید، تصمیم گرفتیم مزاحم امیر نشیم و خودمون به گشتوگذار بریم و بعد از چند ساعت به خونه برگردیم.
امیر رفت. ما مشغول تماشا شدیم. از دروازه بازارچه که وارد شدیم، شروع کردیم. عالی قاپو، مسجد امام، مسجد شیخ لطف الله و بعد دوباره عالی قاپو…
حسابی خسته و گرسنه شده بودیم. یادم نیست چطور حرف از بریونی اصفهان شد. تازه متوجه شدم که پریسا تا حالا بریونی نخورده و حتی تصوری از اون هم نداره.
من توی اهواز بریونی خورده بودم. اونجا یه رستوران اصفهانی بود که بریونی هم داشت، اما سالها از اون زمان میگذشت و من هم مزه بریونی رو فراموش کرده بودم.
با اینکه پریسا خیلی دوست داشت بریونی رو امتحان کنه، گفتم: «نمیتونیم بیرون غذا بخوریم، چون مادر امیر برای ما ناهار آماده کرده.»
پریسا اما خیلی مشتاق بود بریونی رو امتحان کنه. ما هم بیمیل نبودیم. از بوهایی که صبح شنیده بودیم، حدس می زدیم ناهار خورشتی چیزی باشه. رضا گفت: «میتونیم بریم و نهایتا دو پرس بریونی بخوریم. اینطوری سیر هم نمیشیم و میتونیم ناهار بخوریم.»
همه و خوشحال تر از همه پریسا توافق کردیم و با پرسوجو به رستورانی رسیدیم که میگفتند بریونی معروفی داره.
شلوغ بود. ما که میخواستیم زیاد معطل نکنیم و دیر به خونه نرسیم، دو دل بودیم. به هر ترتیب منتظر موندیم و بالاخره نوبت به ما رسید. بریونی داغ رو روی میز ما هم گذاشتند. واقعا خوشمزه بود و من فهمیدم چیزی که من توی اهواز خورده بودم، فقط شکل بریونی بوده.
پریسا با شوقوذوق میخورد و مدام از مزه غذا تعریف میکرد. با اینکه قرار بود خودمون رو سیر نکنیم، مزه غذا طوری بود که یه پرس دیگه هم سفارش دادیم. در این بین امیر هم زنگ زد و ما با ترسولرز جواب دادیم و نگران بودیم مبادا همون نزدیکیها باشه و ما رو ببینه.
ساعت نزدیک ۲ بود که از رستوران بیرون اومدیم. باید فورا به خونه میرفتیم. از خوردن بریونی هم خوشحال بودیم و هم عذاب وجدان داشتیم.
به خونه که رسیدیم، از اینکه دیر رسیده بودیم، عذرخواهی کردیم و دیدنیهای اصفهان رو بهونه کردیم. مادر امیر گفت: «حتما خیلی خسته و گرسنهاید.»
بدون معطلی سفره رو انداخت. ما هم که تا زیر چشمهامون بریونی خورده بودیم، وانمود کردیم که واقعا حسابی گرسنهایم.
غذا طبق پیشبینیهامون قرمهسبزی بود، اما همزمان با چیدن مخلفات سفره، کنار هر بشقاب جعبه مقوایی هم گذاشتند. با تعجب به این جعبهها نگاه میکردیم که متوجه شدیم بریونی سفارشی از یکی از بهترین رستوران های اصفهان هست.
بابای امیر که تعجب ما رو دید گفت: «نمیشه که اصفهان بیایین و بریونی نخورین. برای همین غیر از قرمهسبزی از بیرون بریونی هم سفارش دادم.»
ما که از عرق شرم، خیس شده بودیم، شروع کردیم که: «آخه چرا اینقدر زحمت کشیدین؟ لازم نبود و حسابی ما رو شرمنده کردین.»
البته حسابی ما رو شرمنده کردین صادقانهترین حرف اون لحظه بود. چون حالا باید وانمود میکردیم که نه تنها گرسنهایم، بلکه پریسا هم تا حالا بریونی نخورده و چقدر از دیدن این غذا خوشحاله.
خلاصه وضعیت سیری ما طوری بود که حتی در شرایط عادی هم چیزی از گلومون پایین نمیرفت، چه برسه به اینکه به واسطه شرم و عذاب وجدان اشتهای جسم و روحمون گره خورده بود.
به هر ترفند و نمایشی سعی میکردیم خودمون رو مشتاق و مشغول خوردن نشون بدیم و لقمههای قرمهسبزی خوشمزه و بریونی رو پایین میدادیم.
تلاشهای ما در نهایت بینتیجه بود و بخش زیادی از بریونیها موند. البته مادر امیر همه رو برای ما توی ظرف گذاشت تا با خودمون ببریم و توی راه بخوریم.
غروب بود که از امیر و پدرو مادر مهربونش خداحافظی کردیم و به سمت تهران راه افتادیم. در حالی که عذاب وجدانی که پیدا کردیم، با خنده و طعم خوشمزه بریونی برای همیشه با ما مونده.
راستی اینم بگم که بعد از گذشت ۵ سال از این ماجرا هنوز که هنوزه موفق نشدم دوباره به اصفهان برم و هنوز که هنوزه گرفتار همون تار نامرئی عجیبی هستم که نمیدونم اسمش چیه.
سلام به هم وطن های عزیز
انشاالله هر کی میاد اصفهان بهش خوش بگذره
اومدم بنویسم اسم اون غذا بریان هست و بریانی مکان سرو و پخت آن است که دیدم عزیزان اصفهانی همه به این مطلب اشاره کردند.
امیدوارم باز هم اصفهان رو ببینید اما با زاینده رود جاری
البته بریون میخورن نه بریونی بریونی اونیه که بریون میپزه یا جایی که بریون میپزن مثل کباب وکبابی
نگو که خورش ماست اصفهان را نخوردی!؟
عزیزم بریونی به جایی میگن که بریون میرین نوش جان میکنین اسم غذای اصیل اصفهان بریون هست نه بریونی
عزیز دل
اون چیزی که اهواز خوردین بریونی بوده که جگر سفیده گوسفنده که ریز خردش میکنن یا چرخ کرده با پیاز داغ فراون تفتش میدن
این چیزی که اصفهان خوردین بریون هست با حذف ی آخر، این غذا از گوشت نیم پز گوسفندی که چرخ شده درست میشه که این گوشت چرخ شده رو در کفگیر تو گودی پهن میکنن که کفش ادویه ریختن و روی شعله به آرومی تفت میدن بعدش روی نونینگکی که به آب گوشت آغشته اس بر میگردونن
این میشه بریون
ما اصفهاتی ها تمام مردم کشورعزیزمون ازتمام شهرها رادوست داریم اصفهان مال خودشونه همه ایران مال همه ایرانی هاست
اصفهان بهترین و زیباترین جایی که میتونستی بیای انشاالله دوباره اومدی قدمت روی چشمامون.تازه هنوز دوغ و گوشفیل رو امتحان نکردی😂