این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابامنتشر شده است.
در راهآهن تبریز نشسته بودم که قول پدرم به برادرش را به خاطر آوردم. لبخندی روی لبهایم نشست. بعد از ۳ سال قولش داشت عملی میشد و ما راهی اصفهان بودیم.
به خاطر علاقه بسیار زیاد پدرم به قطار سختی دو مسیر سوارشدن قطار را به جان خریده بودیم. در راهآهن منتظر قطارمان بودیم. قرار بود ساعت ۵ به راه بیفتیم، اما ساعت ۳ بود!
بله چیز زیاد عجیبی نبود. برنامه همیشگی بود که پدرومادر روز اول مسافرت سر ساعت حرکت دعوا کنند. مادرم هر ۲ دقیقه یکبار به پدرم چشمغره میرفت. پدرم به خودش نمیگرفت.
او همیشه بدترین، خطرناکترین، نادرترین و عجیبترین اتفاقات را در نظر میگرفت. میترسید ما به موقع نرسیم. برای همین ۳ ساعت زودتر از خانه راه میافتادیم و دو ساعت زودتر در راهآهن بودیم.
به هر حال سفر برای ما خواهرها آغاز شده بود. ۳تایی تهتوی راهآهن را درآوردیم و اطلاعات زیادی به دست آوردیم.
مثلا اینکه از بوفه تا اطلاعات ۳۰قدم راه بود. سرویس بهداشتی بانوان ۳۰ در داشت که ۲۹تای آن همیشه پر بودند یا مثلا آدامس خرسی چقدر گران شده!
بالاخره قطار رسید. دوان دوان به سمت کوپه رفتیم. ۵نفر بودیم. با اینکه کوپه ۶ نفری بود، اما جا خیلی کم بود.
همه طوری پدرم را نگاه میکردیم که انگار او سازنده تمام کوپههای ۶نفری جهان است. او هم طوری سرش را پایین انداخته و شرمنده بود که فکر کنم خودش هم باورش شده بود تقصیر اوست.
قطار مزیتهای زیادی داشت. از جمله این که موهایم را باز کرده و در حال تماشای مناظر بودم و در این حالت مادرم کرانچی در دهانم میگذاشت.
میتوانستم در حالی که دراز کشیدهام، کتاب بخوانم، اما عیبهایی هم داشت. مثلا میگفتند ۲۰دقیقه نماز، ولی در خانه خدا را نزده، فریاد میکشیدند زودباشید قطار دارد میرود یا مشکل عجیبی با عدد ۶ و به ویژه کوپه ۶نفری داشتند. کولرها درست کار نمیکرد. قطار نسبتا کثیف بود. راهرو ها تنگ بودند و شاید باورتان نشود اما حتی مهماندار هم عصبی بود!
برای شام مادرم ارشترودل درست کرده بود. همه با بهبه و چهچه خوردیم و تشکر کردیم.
ساعت ۷صبح به تهران رسیدیم. به خانه یکی از عموهایم رفتیم. در تهران فقط توانستیم به امامزاده حسن برویم و آن دوروبرها را بگردیم. بازار پر شوری بود. من خوشم آمده بود.
مادرم به رسم همیشگی تیر آخر را زد و صدمین شلوار کردی پدرم را برایش خرید.
برای ساعت ۱شب بلیط داشتیم. ساعت ۱۲:۲۰ از خانه عمویم به راه افتادیم. همه بسیار متعجب بودیم که چه عجب پدرم راضی شده فقط ۴۰دقیقه زودتر راه بیفتیم، ولی مادرم هر از گاهی نگاه مشکوکی به پدرم میانداخت و به من میگفت: «یک جای کار میلنگد.»
بله…در کمال تعجب مادرم راست میگفت! بلیط برای ساعت ۰۱:۴۰ بود.
بدترین جای قضیه این بود که خود قطار هم تاخیر داشت.
قطار تهران اصفهان بسیار بهتر بود و اگرچه مرا شوت کردند کوپه بغلی، اما چیزی از ارزشهای قطار کم نشده بود.
همکوپهای هایم را خوب نشناختم، چون تا رسیدم خوابیدم و صبح هم حاضریم را در کوپه خودمان زدم. ساعت ۱۲:۳۰ بالاخره به اصفهان رسیدیم. عمویم به استقبال آمده بود.
روز اول به قربانصدقه و حرف درمورد اتفاقاتی که در این ۴سال افتاده بود، گذشت. زیاد حرف مشترکی با بقیه نداشتم. مثلا نظرم را درمورد اینکه گوجه را معمولی خورد کنیم یا حلقه یا پوست خیار چه فوایدی دارد و کدام شامپو برای موهای لخت خوب است، گفتم.
اتفاق مثبت آن روز پیداکردن کتاب من پیش از تو بود. بعد از اجازه آن از پسرعمویم شروع کردم به خواندنش!
روز دوم به میدان امام رفتیم. از حدود ۱۰۰متر مانده، جا برای پارک نبود. همه جا علامت پارک مساوی پنچری دیده میشد.
بالاخره عمویم ما را پیاده کرد و خودش دنبال پارکینگ رفت. با ورودمان به میدان امام، چند دقیقه فقط محو تماشای عظمت و زیبایی این مکان رویایی بودم. به معنای واقعی خودش از عکسش قشنگتر بود، انگار میتوانستی زندگی را در آن ببینی.
وسط میدان یک حوض بسیار بزرگ بود که دورتادورش را گلوگیاه و محیط سرسبز گرفته بود. وسط حوض بچهها و تکوتوک بزرگترها آببازی میکردند و خندههایشان ناخودآگاه گل لبخند را روی لبهای هر تماشاکنندهای میکاشت.
کالسکههای اسب که گروههای مختلفی از آدمها نشسته بودند، به زیبایی این نقاشی متحرک اضافه میکردند. از زوجهای جوان با لبخندها و نگاههای زیرزیرکی عاشقانه تا گروه مجردی دختران و پسران با قهقهههای بلند خنده.
قبل از شروع گشتوگذار خودمان را با فالوده بستنی شارژ کردیم و به راه افتادیم. من و سمانه (خواهر وسطی) به سمت بناها رفتیم و بقیه به سمت بازار صنایع دستی تا سوغاتی از اصفهان برای بردن به تبریز داشته باشند، از هر چیزی که میدیدم عکس گرفتم، از توریستهای ارمنی با لباسهای گلگلی تا هر چیزی که بوی تاریخ میداد.
اولین (و آخرین) بنا مسجد شیخ لطف الله بود. طوری به کاشیکاریها و رنگولعابش افتخار میکردم که انگار خودم تکتک آنها را چیده بودم. وقتی نگاه پر تحسین توریستها را میدیدم بیشتر عشق میکردم.
وقتی چشمانم را میبستم، مردانی با رداهای بلند و ریشهای پر پشت میدیدم که درباره اکسیر بوعلی صحبت میکردند.
البته نمیدانم زمان بنای آنجا به زمان حیات بوعلی سینا میخورد یا اینکه تاثیرات تبلیغات شامپو بود، اما به هر حال چیزی که در ذهنم بود، همین بود.
هنوز یک دل سیر میدان را نگشته بودیم که عمویم زنگ زد و گفت: «زودباشید برگردید. الان است که پارکینگ را میبندند.» تا زمان رسیدن و ملحقشدن به بقیه هر جایی را که میدیدم به معنای واقعی با نگاهم میبلعیدم.
آن روز شام به خانه عمو حسن رفتیم. بعد از شام منو بقیه دختر و پسر عموها جمع شدیم تا اسم فامیل بازی کنیم. خیلی گفتیم و خندیدیم، اما سر یک نمکپلوی ناقابل جام را به محمد علی (همونی که تو جریان صفحه کتابم بود.) دادیم.
من هر چقدر گلویم را پاره کردم که: «عزیزان من نمک پلو غذا نیست. آن موقع میشود برنج شور که آن هم باز غذا نیست.» مگر به کتشان میرفت؟ بگذریم که از آن روز تا پایان سفر محمد علی هر وقت مرا میدید، میگفت: «چقدر هوس نمک پلو کردم!» و داغ مرا تازه میکرد.
آن شب را خانه عمو حسن ماندیم. صبح زن عمو حسن به مادرم نحوه درست کردن سرمه و لیف را یاد داد. بله ما از آن خانوادهها نبودیم که بیحاصل از خانهای خارج شویم.
ناهار را خانه عمو حسین بودیم. قرار بود شب راه بیفتیم. من، مادر و بقیه اعضای خانواده به پاهای پدر افتادیم که تو را به خدا با اتوبوس برگردیم. او بالاخره سعی کرد برای چند ساعت هم که شده دیکتاتوری را کنار بگذارد و به دموکراسی رو بیاورد و قبول کرد.
عصری رفتیم کلی گز و پولکی برای اقوام خریدیم. کمکم راهی شدیم تا برگردیم، اما پدر عزمش را جمع کرده بود به ما ثابت کند قطار بهتر است. از زمان سوار شدن از ما میپرسید: «دستشویی که ندارید؟ حیف شد. اگه قطار بود، میتوانستید راحت بروید دستشویی.»
هم خندهام گرفته بود و هم سعی میکردم او را ناراحت نکنم. با مانیتور اتوبوس تا خود تبریز انگریبردز بازی کردم و در حالت کلی اتوبوس هم برای آدم خوشخوابی مثل من بد نبود و مزیت خودش را داشت.
سفرمان با همه پستیبلندیهایش لحظات خوبی را برایمان رقم زد.