1002 4

سفرنامه کانادا: کتابخانه‌ای کوچک برای سرگرمی‌های بزرگ

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابامنتشر شده است.

ساعت ۱۱ صبح است و باران شدیدی در حال باریدن است، طوری که دانه‌های باران هر لحظه درشت‌تر می‌شود و به چشم می‌آید. رعدوبرق پیوسته سینه آسمان را پاره می‌کند.

ساعت حدود ۱۲ پیش از ظهر است که برق خانه قطع می‌شود. سیستم گرمایشی خانه‌ها در این منطقه از کانادا برقی است، در نتیجه خانه گرم هم نیست.

خواهرم می‌گوید اگر برق نیاید، مجبوریم از بیرون غذا بخریم. اخطاری به موبایل خواهرم آمد که به خاطر طوفان و رعدوبرق تا ساعتی دیگر در خانه بمانید.

لازم به ذکر است فروشگاه‌ها و محل‌های عمومی هنگام این اخطارها برق دارند و ما هم برای خرید روزمره به کاسکو رفتیم.

کاسکو مجموعه‌ای از فروشگاه‌هاست که فضای آن شبیه یک سوله بزرگ است که محصولات با جعبه‌هایشان روی تخته‌های منظمی قرار گرفته‌اند و معمولا چرخ‌های مردم پر از خوراکی‌ها و وسایل مصرفی با بسته‌های اقتصادی است.

البته بنا به تعریف‌هایی که قبلا شنیده بودم، فکر می‌کردم لباس و کفش هم جینی است، اما اینطور نبود. البته اولین مواجه‌ام با کاسکو خودش داستان دیگری دارد.

خلاصه پس از رفتن به فروشگاه و تهیه لیست خرید، به محوطه سرو غذا در کاسکو رفتیم. خواهرزاده‌هایم پوتین سفارش دادند. پوتین یک غذای کانادایی تشکیل شده از سیب زمینی سرخ‌شده، کشک، پنیر و سسی قهوه‌ای رنگ است و من اصلا مزه این غذا را دوست ندارم.

پس از صرف غذا، از کاسکو خارج شدیم. دوان‌دوان خود را به ماشین رساندیم. باران امان نمی‌داد. به خاطر امتحان خواهرزاده‌ام، تصمیم گرفتیم به کتابخانه برویم.

بعد از طی مسافتی به کتابخانه شهرک بروسارد واقع در خیابان سانفرانسیسکو شهر کبک رسیدیم. اولین چیزی که توجه‌مان را جلب کرد، تابلویی در پارکینگ کتابخانه بود. روی آن به زبان فرانسه نوشته بود: «افراد معلول و خانواده‌هایی که بچه کوچک دارند، می‌توانند نزدیک در کتابخانه پارک کنند.»

وارد کتابخانه شدیم. موزه حشرات و پروانه‌ها در ورودی کتابخانه بود. با اینکه فضای کوچکی داشت، اما جالب بود. در ورودی کتابخانه، مردی که کلاه و بدنش از کتاب بود، داخل مکعبی شیشه‌ای بود.

بعدا درباره‌اش خواندم. نوشته بود اثر هنری جوزپه آرچیمبولدو که آثار هنریش را طوری طراحی می‌کرد که مجموعه اشیاء یک سوژه پرتره قابل تشخیص باشد.

وارد سالن اصلی کتابخانه که شدم، تابلویی با دایره‌های زرد، بنفش و آبی توجه‌ام را جلب کرد. بچه‌ها با هیجان  در حال خاموش و روشن‌کردن دایره‌ها بودند. دکمه‌های دایره‌ای شکل با چرخاندن، از رنگ زرد به بنفش و آبی تبدیل می‌شدند.

خانه ای درختی در گوشه سالن، کل محوطه را تحت‌الشعاع قرار داده بود. داخل تنه درخت صندلی بود که کودک بتواند داخل آن بنشیند و کتاب بخواند.

گوی‌هایی از شاخه‌های این درخت آویزان بود که داخلشان پستانک‌هایی قرار داشت. شاید می‌خواست بگوید: «ز گهواره تا گور دانش بجو…»

در میان قفسه‌های کتابخانه محوطه‌ای دایره‌ای شکل قرار داشت. کودکان داخل آن می‌خوابیدند و کتاب می‌خوانند. شبیه همین بخش در قسمت نوجوانان بود. البته محفظه‌های دایره‌ای بزرگ‌تری داخل دیوارها تعبیه شده بود.

در قسمت کودک، موضوعات کتاب‌ها و از همه مهم‌تر طرح جلد و تصویرگری، یکی پس از دیگری مرا شگفت‌زده می‌کرد.

مسئول کتابخانه کودک هم خیلی بااحساس با بچه‌ها برخورد می‌کرد. انگار برای این کار خلق شده است و از رفتار بچه‌ها متعجب نمی‌شد، هیس‌هیس نمی‌کرد و ابروهایش را درهم گره نمی‌انداخت.

میز بزرگی که وسط سالن قرار داشت، هوشمند بود و بچه‌ها می‌توانستند بازی کنند. کنار آن یک میز گرد دیگر با صندلی‌های کوچک هم برای بچه‌های کوچک‌تر بود و روی آن ۴ تبلت قرار داشت.

جالب‌تر اینکه یک میز ثابت کنار قفسه‌های کتاب بود که حالت دوچرخه داشت و بچه‌های کم سن‌وسال می‌توانستند همراه مطالعه رکاب بزنند.

به قفسه کتاب‌ها که نگاه می‌کردم، بعضی از کتاب‌ها برچسب قلب داشت و این یعنی خوانندگان این کتاب را دوست داشته و توصیه می‌کنند.

قسمتی از کتابخانه، ویدئو پروژکتوری بود که روی زمین تصاویر مختلفی را نمایش می‌داد، مثل تنگ ماهی، ماشین و… . وقتی روی تصویر راه می‌رفتی، شکل تصویر تغییر می‌کرد.

این قسمت هم از آن قسمت‌هایی بود که بچه‌ها را خیلی هیجان‌زده می‌کرد.

در راه خروجی کتابخانه، سالنی بود که داخل قفسه‌های آن کتاب‌هایی با قیمت ۵۳ سنت تا یک دلار قرار داشت، در واقع کتاب‌هایی بودند که قبلا استفاده شده بودند.

هنگام خروج از کتابخانه، مردی با سه کیسه بزرگ، در حال ورود به کتابخانه بود. فکر کنم آماده بود تا کتاب‌های خوانده‌شده را بازگرداند.

ساعت ۹ شب بود و باران همچنان می‌بارید.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.