این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابامنتشر شده است.
سلام
من مهدیام و داستان این سفر به انتشار یک خبر در رسانههای محلی و گزارشی از یک منطقه کویری کوچک اطراف یکی از روستاهای هریس برمیگرده. روستای مقصودلو و منطقه زیبای کویری شوش قوم!
طبیعی بود که با دیدهشدن هر چه بیشتر این کویر، خیلی زود پای گروههای مختلف طبیعتگردی هم به منطقه باز بشه. منم تصمیم گرفتم تا قبل اینکه گروههای مختلفی به «کویر آذربایجان» سفر کنن، یه دیداری از اون منطقه داشته باشم و با ثبت خاطره و تصاویر آفرودی، این جاذبه طبیعی رو تو صفحهام به دوستان خودم و همه مردم معرفی کنم.
تا یادم نرفته این نکته رو هم اضافه کنم که من یه جیپ صحرایی یشمی دارم و تا قبل از این سفر، کموبیش باهاش طبیعتگردی و سفر میرفتم.
موضوع رو با دوستم محمد درمیون گذاشتم. از مدتها پیش قرار بود یه سفر ماجراجویانه با محمد داشته باشیم و چه موقعیتی بهتر از این!
پس خیلی زود برنامهریزی و هماهنگیها رو انجام دادیم و قرار شد تو آخرین پنجشنبه مرداد ۱۳۹۹ به سمت منطقه کویری تو آذربایجان حرکت کنیم. آذربایجان یه منطقه کوهستانیه و معمولا به هوای سرد و خنکش معروفه. وجود این کویر یعنی اوج تناقض و یک شاهکار زیبا که به خواست خدا و دست طبیعت رقم زده شده بود.
بالاخره روز سفر فرا رسید. دو نفری به سمت منطقه حرکت کردیم. جالب اینکه هیچ کدوم از ما تا اون روز تجربه خاصی از سفر به مناطق اطراف هریس رو نداشتیم. به نوعی اولین بارمون بود که داشتیم از هریس دیدن میکردیم.
بعد از حدود ۱۰۰ کیلومتر رانندگی از تبریز، وارد هریس شدیم و با پرسوجو از اهالی شهر، راهی که به سمت روستای مقصودلو میرفت رو پیدا کردیم. در نهایت بعد از پشت سر گذاشتن دو تا روستای دیگه، به مقصودلو رسیدیم.
همین طور پیش رفتیم تا از روستا خارج شدیم، اما اثری از تابلو یا نشانهای که ما رو به سمت شوش قوم راهنمایی کنه، نبود!
دیگه به روستای بعدی رسیده بودیم که با یه پرسوجو از اهالی، راه برگشت به سمت مقصودلو رو در پیش گرفتیم تا به یه راه فرعی و البته خاکی رسیدیم. به نظر میرسید همون مسیر گمشده ما باشه.
من از همون اول زیاد رابطه خوبی با نرمافزارهای مسیریاب نداشتم و ندارم. به نظرم لذت آدرس پرسیدن و تلاش برای پیداکردن مقصد مورد نظر، با نرمافزارهای مسیریاب از بین میره.
بعد از اینکه وارد جاده فرعی شدیم، با طی یه مسافت حدودا ۲ کیلومتری، نهایتا به شنهای کویر رسیدیم؛ واقعا باورنکردنی بود!
خیلی زود از جیپ پیاده شدیم. به سمت بالای تپه مقابلمون حرکت کردیم تا شکوه طبیعت رو بهتر و بیشتر نظارهگر باشیم؛ فوقالعاده بود و خستگی راه حسابی از تنمون بیرون رفت!
پیش ماشین برگشتیم. من تلاش کردم تا باد لاستیکها رو کم کنم تا وارد شنزار بشیم و یه دوری بین تپهها بزنیم و چند تا عکس خوب بگیریم.
از اونجا که تجربه چندانی از رانندگی تو کویر نداشتم، تجهیزات خاص این منطقه رو هم نداشتم و باد لاستیکها رو هم خیلی کمتر از حدی که باید، کم کردم.
با قرار دادن جیپ تو حالت دو دیفرانسیل و با نعره موتور پرقدرت اون، اولین تپه رو پشت سر گذاشتیم و وارد کویر شدیم.
همه چیز عالی بود، طبیعت بکر، سکوت، آفتاب سوزان و کویری که در فاصله حدود ۱۰۰ کیلومتری تبریز قرار داشت.
همه چیز داشت خوب پیش می رفت، رانندگی کردیم و کلی عکس و فیلم جذاب ثبت کردیم. حسابی از طبیعت انرژی گرفته بودیم و کمکم داشتیم برای بازگشت و خروج از منطقه کویری آماده می شدیم، دورهای آخرمون رو هم زدیم.
تو یکی از این دورزدنها، محمد پشت فرمون بود و من مشغول فیلمبرداری بودم، اما یهو متوجه یه حالت نامتعادل تو چرخ جلو ماشین شدم. سعی کردم با فریادزدن، به محمد بگم که چند لحظه توقف کنه.
دیگه دیر شده بود و چرخ جلوی جیپ (سمت راننده) از بیخ کنده شد و کنار ماشین روی شنها افتاد! جیپ قشنگمون هم خیلی آروم مثل یه کشتی به گل نشسته، به شن نشست!
دویدم و به سمت ماشین رفتم. محمد هنوز پشت فرمون بود و با نگاهش داشت به من میگفت که این ماشین تو چرا راه نمیره! انگار دلیل اون همه فریاد من رو هنوز باور نکرده بود! آخه مگه میشه چرخ جلو از بیخ کنده بشه؟!
خودمم چند دقیقه فقط داشتم به بلایی که سرمون اومده بود، فکر میکردم. هزار تا راه مربوط و نامربوط برای نجات از این شرایط از ذهنم عبور کرد. واقعا نمیشد کاری کرد، تو بد شرایطی گیر کرده بودیم!
قشنگ داشتم حس میکردم که الان حتما چندتایی لاشخور تو ارتفاع بالا مشغول پرواز و صابون زدن به شکمشون هستند!
پیاده از کویر خارج شدیم. بعد از طی اون ۲ کیلومتر زیر آفتاب ظهر مردادی، به جاده اصلی و بعد، روستای مقصودلو رسیدیم.
یه بنده خدایی جلو در خونهاش، داشت با تراکتورش ور میرفت؛ بهش سلام کردیم و داستان رو براش تعریف کردیم.
اسمش آقا محرم بود. یه پیر مرد سختیکشیده و مهربون روستایی. همراه با عمو محرم سوار تراکتور شدیم و رفتیم سمت کویر.
تراکتور که نتونست وارد کویر بشه و همون بیرون متوقف شد. بنده خدا عمو محرم باورش نمیشد که با ماشین بشه تا اون جا پیش رفت! بعد از پشت سر گذاشتن چند تا تپه، بالاخره ماشین دیده شد.
با رسیدن بالا سر ماشین، عمو محرم سیگارش رو درآورد و انگار که بالا سر میت باشه، در سکوت شروع کرد به فکر و زدن پکهای عمیق به سیگارش؛ بد مخمصه ای بود! کاری که از دست خودش برنمیومد.
زنگ زدیم به دهیار مقصودلو و با کلی مصیبت پیداشون کردیم. مثل اینکه گوشی دهیار گم شده بود و شماره یکی از همراهاشون رو پیدا کردیم.
موضوع رو بهش اطلاع دادیم. لودر دهیاری یه جای دیگه بود، رانندهاش هم یه جای دیگه! دهیار یه راکتور دو دیفرانسیل برای کمک بهمون فرستاد که اونم نتونست وارد منطقه بشه!
با عمو محرم و راننده تراکتور دوم خداحافظی کردیم و برگشتیم پیش ماشین. به چند نفر از بچههای آفرودی تبریز زنگ زدم.
یکیشون همون روز تصادف کرده و پاش شکسته بود. یکی از دوستان هم توصیه کرد که برگردیم تا فردا سر فرصت با یه مکانیک خوب بریم سراغ ماشین. دو نفر از دوستان هم داشتن آماده میشدن بیان کمک که با توجه به دیرشدن و از دست رفتن زمان، ازشون خواهش کردم که زحمت نکشن و خودمونم برمیگردیم تا فردا برگردیم و درستش کنیم.
یه تماس هم با هلال احمر داشتیم. دوستان ازمون پرسیدن: «چی شده؟»
ما هم وضعیت رو توضیح دادیم. گفتن: «الان چی میخواین؟!»
که اسم اون وسیلهای که میتونست به دادمون برسه رو بهشون گفتیم: «بالگرد Mi-17»
فرمودن که: «اگه خودتون چیزیتون شده، یه تویوتا داریم که بفرستیم برای کمک، اما برای ماشینتون متأسفیم!»
تو تمام این لحظات فکرای دیگهای هم از ذهنم عبور میکرد. فکر باقیموندن ماشین تو اون منطقه تا همیشه و تبدیل شدنش به یه جاذبه توریستی! یا فکر اینکه ماشین رو تکهتکه از اون باتلاق خارج کنم!
انقدر خسته بودیم که هیچ کدوم به اندازه برگشت به خونه برامون جذاب نبود. پس برگشیم.
فردای اون روز خیلی زود همراه با آقا محسن رفتیم سراغ ماشین. محمد که متهم ردیف اول این سانحه بود، اون روز پرواز داشت و نتونست همراهمون باشه.
تقریبا تا ظهر کارای ماشین به صورت موقت تو همون شرایط انجام شد و آزاد (اسم ماشینم) با پاهای خودش از اون شرایط خارج شد و به خونه برگشت.
تا امروز که دو سال از اون حادثه میگذره، همچنان مشغول بازسازی اصولی و حرفهای ماشینم هستم تا دیگه هیچ وقت تو شرایط مشابهی قرار نگیرم.