1001 6

فصل ۲ – اپیزود بی‌شماره رادیو دور دنیا – سفر به کوهستان در سایه سقوط

سفر به قطب جنوب؛ رقابتی به بهای مرگ و زندگی!

« امید، آخرین دارایی اسکات و تیمش بود. اون‌ها راهی جز رسیدن پیش روشون نبود. پس اینقدر ادامه‌دادن  و تسلیم‌نشدن، تا در اواسط  هفدهم ژانویه ۱۹۱۲، سیگنال‌هایی از قطب‌نمای مغناطیسی‌شون دریافت کردن…

بله! اسکات و تیمش حالا دیگه به دورترین نقطه جهان رسیده بودن…»

 

 

موسیقی To the north pole

سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من شهرزاد صالحی هستم، یک علی‌بابایی. مثل همیشه این ماجراجویی رو از قلب شرکت علی‌بابا، یعنی ساختمون روز اول می‌شنوین. توی این مینی اپیزود می‌خوایم داستان سفر به قعر جهان رو بشنویم. سفری که از جنس رقابت بین قهرمان‌هاست…

قهرمان‌هایی که برای سخت‌ترین سفر زندگی‌شون حاضر شدن با مرگ دسته و پنجه نرم کنن…

قهرمان‌هایی که توی سردترین نقطه جهان، پای رویاشون ایستادن تا پیروزی‌های عصر اکتشافات بشر رو تکمیل کنن…

این روایت، داستان پیروزی دراماتیک انسان بر طبیعته؛ طبیعت یخ‌زدهِ قطب جنوب!

 

موسیقی Planning the expedition

 

در انتهای دوره مدرن، یعنی سال‌های پایانی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، بشر تونسته بود به پیشرفت‌های چشمگیری برای تسلط به طبیعت دست پیدا کنه. روند صنعتی‌شدن تو بیشتر کشورهای جهان سرعت گرفته بود و مسیر رو برای اکتشافات بیشتر، هموار کرده بود.

تو یکی از همین سال‌ها، سِر کِلِمنتس مارکٌم به عنوان رییس انجمن سلطنتی جغرافیایی بریتانیا، پیشنهاد تشکیل کنگره بین‌المللی جغرافیایی رو به کشورهای صنعتی جهان داد. مارکم هدفش از این پیشنهاد، شروع سفرهای اکتشافی به نقطه‌ای بود که تو اون زمان به قعر جهان معروف بود؛ بله! قطبِ یخ‌زده جنوب!

در واقع مارکم به عنوان یک افسر سابق نیروی دریایی بریتانیا، به خوبی می‌دونست که افتخار  سفر و قدم‌گذاشتن به دورافتاده‌ترین نقطه جهان، نباید به نام کشوری جز انگلستان ثبت بشه!

تو اون دوران تقریبا برای همه کشورهای صنعتی واضح بود که هدف بریتانیا از این پیشنهاد، صرفا آغاز سفرهای اکتشافی نیست، بلکه هدف اصلی، تکمیل موفقیت‌های عصر ویکتوریا و تبدیل بریتانیا به بی‌رقیب‌ترین کشور جهان بود.

مارکم تو جلسه کنگره بین‌المللی قطب جنوب، یک افسر جوان و کم‌تجربه رو برای این سفر پیشنهاد کرد؛ رابرت فالکون اسکات.

افسری سی‌ودوساله که هیچ سفر قطبی‌ای توی کارنامه‌ش نداشت!

تو اون زمان تعداد زیادی از افسرهای نیروی دریایی معتقد بودن که ویژگی‌هایی مثل جاه‌طلبی و شجاعتِ اسکات، مارکم رو تحت تاثیر قرار داده و اون رو برای سپردن این ماموریت مهم به اسکات، قانع کرده.

هر چی که بود، توی اون کنگره مقرر شد که بعد از فراهم‌کردن تجهیزات فنی و اکتشافی لازم، بریتانیا این ماموریت مهم رو به اسکاتِ جوان بسپره!

در تاریخ ۳۱ جولای ۱۹۰۱ و تو شرایطی که چند ماه از مرگ ملکه ویکتوریا گذشته بود، اسکات به همراه یک هیئت ۴۸نفره از دریانوردهای باتجربه، سوار بر کشتی دیسکاوری، وارد منطقه یخ‌زده قطب شدن.

اون‌ها قبل از ورود به مناطق ناشناخته، تو منطقه‌ای امن توقف کردن تا  تحقیقات آب‌و‌هوایی و نشانه‌های حیاتی جانورها رو برای ادامه مسیر، بررسی کنن.

اسکات، بیشتر از هر چیز دیگه‌ای، به جمع‌آوری داده‌های علمی و زمین‌شناسی از قطب حساسیت نشون می‌داد. همین هم باعث شد که مدت زیادی رو تو منطقه امن سپری کنن. خودش توی دست‌نوشته‌های شخصیش هم مهم‌ترین میراث این سفر اکتشافی رو همین اطلاعات علمی و زمین‌شناسی معرفی کرده بود.

در واقع این اطلاعات ارزشمند، تنها دستاورد این سفر قطبی بود، چرا که اسکات به عنوان رهبر تیم، طی یک تصمیم اشتباه، دستور داد اکثر همراهانش توی کشتی دیسکاوری بمونن و خودش به همراه دو نفر یعنی ارنست شاکلتون و ادوارد ویلسون راهی نقاط ناشناخته قطب بشن. در ادامه می‌شنوید که تصمیم‌های اشتباه اسکات، به همین‌جا ختم نشد!

برای مثال، اسکات و تیمش با دادن ماهی‌های یخ‌زده به سگ‌های سورتمه، باعث ضعف  شدید اون‌ها شدن که این کار تلفات سگ‌ها رو بیشتر از قبل کرد!

شاکلتون، تاجر و دریانورد اسکاتلندی، با شیوه رهبری و تصمیمات اسکات زاویه داشت اما راهی هم جز تبعیت از اون نداشت. در اصل تنها وجه مشترک اسکات و شاکلتون این بود که هر دوتاشون این سفر رو یه سکوی پرتاب برای پیشرفت و شهرت می‌دیدن.

اما درباره همراه دوم یعنی ادوراد ویلسون وضعیت فرق می‌کرد. اون سال‌ها بود که با اسکات دوست صمیمی بود و همه‌جوره قبولش داشت. ویلسون علاوه‌بر اینکه یه زمین‌شناس همه‌چیزتمام بود، نقاش خوبی هم بود و به توصیه اسکات، تونست در طول مسیر تصاویر منحصر‌به‌فردی رو از مشاهدات خودش ترسیم کنه؛ تصاویری که بعده‌ها توی کنفرانس‌های علمی، بیشتر از هرچیز دیگه‌ای به کار دانشمندها اومد.

در اواخر ماه دسامبر یعنی حدودا ۶ ماه بعد از شروع سفر، تو نزدیکی‌های سکوی یخی راس، در حالی که هنوز نیمی از راه باقی مونده بود، مشکلات به اندازه‌ای بود که دیگه نمی‌شد بهشون بی‌توجهی کرد…

کمبود آذوقه و گرسنگی، سرعت پایین پیمایش با سورتمه‌‌ها و کاهش ویتامین سی که ممکن بود باعث بیماری اسکوربوت بشه، همگی دست‌به‌دست هم دادن تا اسکات و تیمش برخلاف اراده کم‌نظیرشون، از ادامه سفر منصرف بشن و تصمیم به برگشت بگیرن…

تصمیم سختی بود اما ادامه‌دادن ممکن بود به بهای جونشون تموم بشه. به‌ویژه شاکلتون که ضعف جسمی و سرفه‌های خونی اون، شرایط رو برای تیم بحرانی‌تر کرده بود.

از اون جایی که شاکلتون آدم مغروری بود و خیلی هم دل خوشی از رهبری اسکات نداشت، هرجوری بود نمی‌خواست بازنده تمام عیار این سفر «اون» باشه. به خاطر همین توی مسیر برگشت به توصیه‌های اسکات توجهی نکرد و یجورایی با تشخیص خودش سعی کرد وضعیتش رو بهتر کنه…

از اون طرف سگ‌ها هم شرایط خوبی نداشتن و بیشتر اون‌ها از دست رفته بودن.

این مورد رو نباید فراموش کرد که اون‌ها در نقطه‌ای از زمین قرار داشتن که تا اون روز ناشناخته بود؛ نه نقشه‌ای ازش وجود داشت و نه تجربه‌ای از حضور در اون‌جا؛ مسیر مبهم و ترسناکی که انتهاش معلوم نبود…

صدای باد شدید و قدم‌گذاشتن روی برف

 

اون‌ها تا همون‌جا هم رکورد دست‌نیافتنی‌ای رو به نام خودشون ثبت کرده بودن؛ رسیدن به عرض جغرافیایی ۸۲ درجه جنوبی!

با هر سختی‌ای که بود، اون‌ها بعد از ۳ ماه یعنی سوم فوریه ۱۹۰۳ تونستن به پایگاه خودشون برگردن؛ البته بدون دستیابی به هدف اصلی خودشون که رسیدن به نقطه ۹۰ درجه جنوبی قطب بود…

سال‌ها بعد، شان فلین، رییس موزه ملی دریانوردی بریتانیا مهم‌ترین دلیل شکست اسکات و تیمش رو بی‌تجربگی تو سفر قطبی، مدیریت اشتباه سگ‌ها و نداشتن لباس مناسب اون‌ها برای جلوگیری از عرق‌کردن و ورود سرما معرفی کرد…

اسکات به محض برگشتن به پایگاه دستور  داد تا شاکلتون رو برای مداوا به خونه برگردونن؛ البته که خود ارنست معقتد بود که حالش بهتره و می‌تونه برای جمع‌بندی نهایی توی پایگاه بمونه اما اسکات علاقه‌ای برای ادامه همکاری با اون نداشت.

اطرافیان اسکات بعدا توی کنفرانس‌های خبری گفتن که که اسکات و شاکلتون تفاوت‌های زیادی در شیوه رهبری با هم داشتن و همین تفاوت‌ها مانع از ادامه همکاری اون‌ها در آینده شد؛ همکاری‌ای که شاید ادامه‌دار نبود اما تا سال‌ها بعد، شروع‌کننده رقابت‌های زیادی برای رسیدن به منطقه ۹۰ درجه جنوبی زمین شد…

زمان زیادی نیاز نبود تا خبر  این سفر اکتشافی به قطب جنوب، توی کل جهان بپیجه و رفتن به قعر جهان رو تبدیل به یک مسابقه بین کشورهای اروپایی بکنه. مسابقه‌ای که اوایل قرن بیستم رو به عصر قهرمانانه اکتشافات قطبی تبدیل کرد و باعث شد بازیکن‌های زیادی خودشون رو آماده‌ سفر به قطب جنوب و رقابت با اسکات و تیمش بکنن…

مهم‌ترینِ بازیکن‌، یک دریانورد کارکشته نروژی به نام روئال آموندسن بود…

 

موسیقی  High society

 

آموندسن توی اواخر قرن نوزدهم و درست توی روزهایی که دریانوردی تو نروژ جایگاه ویژه‌ای داشت، وارد دانشکده پزشکی شده بود و قرار بود بنا به خواست مادرش، یک پزشک تمام‌عیار تو خاندان آموندسن‌ها بشه؛ خاندانی که مثل اکثر نروژی‌ها شغل اصلی‌شون ماهی‌گیری و تجارت از راه دریا بود…

خود آموندسن توی خاطراتش می‌گه: اگر اصرار و علاقه مادرم به پزشکی نبود، من هیچ‌وقت با این رشته وارد دانشگاه نمی‌شدم. من همیشه آرزو داشتم مثل پدرم و اکثر اعضای خانوادم، زندگیم رو روی دریا و برای کشف طبیعت سپری کنم…

آموندسن بعد از فوت ناگهانی مادرش، بلافاصله از دانشکده پزشکی انصراف داد و تلاش کرد تا با دریانوردهای بزرگ ارتباط بگیره؛ تا اندازه‌ای هم توی این کار موفق بود چراکه ظرف مدت زمان کوتاهی با یکی از مشهورترین‌هاشون ارتباط گرفت و تلاش کرد مثل یک شاگرد ازش یاد بگیره؛ اون فرد کسی نبود جز فریتیوف نانسِن…

نانسن که تجربه‌های موفقی تو سفر به قطب شمال و منطقه گرینلند داشت و به عنوان یکی از قهرمانان مردم نروژ شناخته می‌شد، با علاقه و پیگیری‌ای که از آموندسن دید مصمم شد تا تجربه‌‌های خودش رو به اون منتقل کنه و زمینه آشناییش با دریانوردهای کارکشته رو فراهم کرد. این آشنایی، سفرهای روئالد به قطب شمال رو استارت زد تا از اون مردی باتجربه برای سفر به قطب بسازه.

آموندسن تو یکی از همین سفرها به منطقه گرینلند، تونست با مردم بومی اون‌جا آشنا بشه و حدود دو سال کنار اون‌ها زندگی کنه…

اون‌جوری که اطرافیان روئال گفتن، اون دو سال باعث پیشرفت و رشد عجیبی در شخصیت و مهارت‌های آموندسن شد. اون با زندگی‌کردن کنار اسکیموهای قطب شمال، با لباسی از پوست گوزن‌ها آشنا شد که بر خلاف لباس‌های اون دوران، از عرق‌کردن بیش از حد بدن و ورود سرما جلوگیری می‌کردن؛ این لباس‌ها در عین حال خیلی هم سبک بودن.

همینطور متوجه شد که گوشت گوزن و فُک تو شادابی سگ‌های سورتمه در سفرهای قطبی تاثیر زیادی داره.

طی این هم‌زیستی با مردم محلی، آموندسن یاد گرفت که هدایت سورتمه به وسیله سگ‌ها خیلی چابک‌تر و مفیدتر از سورتمه‌کشی انسانیه! همچنین فهمید که اگر جلوتر از سگ‌ها یک نفر وظیفه اسکی‌سواری روی یخ رو بر عهده بگیره و سگ‌ها پشت سر اون سورتمه‌ها رو بکشن، میزان پیمایش به حدود ۳۰ مایل در هر روز افزایش پیدا می‌کنه.

دستاوردهای این هم‌نشینی دوساله برای روئال شاید به اندازه تموم عمرش بود و اون رو به دانشی مجهز کرد که بعده‌ها تو مهم‌ترین لحظات زندگیش به کارش اومد.

در پایان این سفر هم اون تونست بعد از طی‌کردن مسیرهای باریک یخی و مواجه با صخره‌ها و یخچال‌های قطبی، به دریای آزاد بوفورت تو غرب کشور کانادا برسه؛ این دریا به اقیانوس منجمد شمالی راه داشت و حالا این روئال بود که پرچم رسیدن به این دریا رو تو دستش داشت.

روئال پایان دراماتیک این سفر رو بلافاصله برای کشورش تلگراف کرد و این رو یک موفقیت ملی برای کل نروژی‌‌ها عنوان کرد.

اما توی نروژ اوضاع از موفقیتی که آموندسن و تیمش به دست آورده بودن هم بهتر بود. ۲۷ اکتبر ۱۹۰۵، نروژی‌ها بالاخره پایان اتحاد خودشون رو با سوئد اعلام کردن و تونستن به صورت مسالمت‌آمیز از سوئد جدا بشن و مجددا به استقلال برسن.

آموندسن و تیمش وقتی این خبر رو شنیدن، با سرعت به کشورشون برگشتن تا ادامه رویای خودشون رو این‌بار با حمایت سلطنت نروژ به سرانجام برسونن.

سال‌های ۱۹۰۵ تا ۱۹۱۰ رو شاید بشه با عنوان سال‌های پیشرفت و پرورش افکار جاه‌طلبانه دو رقیب معرفی کرد. توی بریتانیا، اسکات بعد از ازدواجش در سال ۱۹۰۸ مجددا در تلاش برای برنامه‌ریزی یک سفر دیگه به قطب جنوب بود. از اون سمت توی نروژ، آموندسن در تلاش بود که با حمایت‌ نانسن و استفاده از کشتی قدرتمند اون، مناطق ناشناخته‌تر قطب شمال رو کشف کنه.

در گیر و دار چنین اتفاقاتی، ناگهان یک خبر مهم، توی اکثر کشورهای اروپایی سروصدای عجیبی به پا کرد:

«ارنست شاکلتون، با اقتدار، رکورد رابرت فالکون اسکات رو شکست!»

 

موسیقی Nostos اثر Tony Gram

 

سال ۱۹۰۴ و بعد از بازگشت اسکات و تیمش از پایگاه تحقیقاتی، شاکلتون که دل خوشی از شیوه رهبری اسکات نداشت، با حضور تو کنفرانس‌های بین‌المللی جغرافیایی، سخنرانی‌های زیادی رو برای جلب اعتماد سرمایه‌گذارهای مختلف انجام داد…

شاکلتون توی این سخنرانی‌ها به صراحت از تصمیم‌های اشتباه اسکات انتقاد می‌کرد و خودش رو به عنوان رهبری شایسته‌تر از اسکات، معرفی می‌کرد…

شاکلتون حتی تلاش کرد حمایت کلمنتس مارکم رو هم بدست بیاره و یجورایی بتونه پشتوانه انجمن سلطنتی جغرافیایی رو داشته باشه. اون توی جلسات متعددش با مارکم، به صراحت روش‌های اسکات رو نقد می‌کرد و دنبال جلب حمایت باکینگهام بود…

حضور شاکلتون توی کنفرانس‌ها، خبری بود که خیلی زود تو رسانه‌ها پیچید؛ مارکم که می‌دونست انجمن سلطنتی در اون زمان خیالی برای اعزام مجدد یک گروه دیگه به قطب جنوب نداره و حتی اگر هم داشته باشه، قطعا باز هم اسکات اولین گزینه اون‌ها خواهد بود، حاضر نبود هیچ‌جوره زیر بار حرف‌های شاکلتون بره…

اما ارنست دست از تلاش بر نداشت؛ تا جایی که بالاخره در نامه‌ خصوصی‌ای که به اسکات نوشت، اعلام کرد تونسته حمایت چندتا سرمایه‌گذار غیردولتی رو بدست بیاره و به زودی سفر اکتشافی خودش رو به قطب جنوب آغاز می‌کنه…

گروه اکتشافی نیمرود با رهبری شاکلتون سفر خودشون رو شروع کردن. شاکلتون به خاطر انتقادهایی که به اسکات داشت، بر خلاف اون، تلاش کرد روش‌های بهتری رو برای پیمایش قطبی انتخاب بکنه. اون هم‌زمان از اسب‌های پونی و سگ‌ها در کنار چند سورتمه موتوری استفاده کرد. روشی که تو قطب شمال، توجه آموندسن رو هم به خودش جلب کرده بود…

واقعیت این بود که خبر این اعزام اکتشافی خیلی برای اسکات و مارکم مهم نبود…

اون‌ها می‌دونستن که گروه و تجهیزات ارنست خیلی محدودتر از تیم خودشون توی سفر قبلی بوده، واسه همین احتمال می‌دادن اون و تیمش شکست بخورن و یا در بهترین حالت بتونن به همون رکورد اسکات برسن…

اما اتفاقات جور دیگه‌ای رقم خورد…

درست تو زمانی که از یک طرف اسکات تلاش می‌کرد خودش رو برای یک سفر اکتشافی دیگه آماده کنه و از طرف دیگه آموندسن بالاخره موفق شده بود که کشتی پرقدرت نانسن رو اجاره کنه و سفرش رو به قطب شمال شروع کنه، شاکلتون به یک رکورد تازه دست پیدا کرد…

اون و تیمش از سمت شرقی قطب و بعد از صعود به قله آتشفشانی اِرِبوس، تونستن تا نقطه ۸۸ درجه جنوبی قطب، یعنی جایی که تنها ۱۱۲ مایل تا نقطه ۹۰ درجه باقی مونده بود، پیمایش کنن و رکورد تازه‌ای رو به نام خودشون ثبت کنن؛ رکوردی که می‌تونست تمام دستاوردهای اسکات و مارکم رو به فراموشی بسپاره…

شاکلتون به محض برگشت از این سفر، نشان قهرمانی شوالیه رو از پادشاه انگلستان دریافت کرد و تبدیل به تیتر اول تمام رسانه‌ها شد…

با اینکه تمام پیش‌بینی‌های اسکات اشتباه از آب در اومد، اما توی اون مدت، بیکار نَشسته بود…

رکورد شاکلتون و موفقیت‌های آموندسن تو قطب شمال، اسکات رو مصمم کرد تا هرچه سریع‌تر سفر اکتشافی خودش رو به قطب جنوب شروع کنه؛ سفری که جز رسیدن به نقطه ۹۰ درجه جنوبی، هدف دیگه‌ای نداشت…

اسکات با تجربه‌ای که از سفر قبلی بدست آورده بود، گروه دیگه‌ای رو که به مراتب از گروه قبلی بزرگ‌تر و مجهزتر بود، آماده سفر به قطب کرد؛ گروه اکتشافی ترا نووا با رهبری اسکات تو سال ۱۹۱۰ آماده سفر به قطب جنوب شد…ی ای یریرسربسبرسر

اما این همه ماجرا نبود! انتشار یک خبر، بازی اتفاقات آینده رو دستخوش تغییر کرد.

رابرت پِری یک کاوشگر اهل امریکا به رسانه‌ها اعلام کرد که تونسته به مختصات دورترین نقطه در قطب شمال سفر کنه…

سوالی که پیش میاد اینه که آیا این اتفاق، ارتباطی با برنامه سفر اسکات به قطب جنوب داره؟

جواب مثبته!

چون این خبر، تصمیم آموندسن رو تغییر داد…

اون بعد از شنیدن خبر، برنامه سفرش رو از قطب شمال به قطب جنوب جابه‌جا کرد؛ چرا که با توجه به ادعای رابرت پری، رفتن به قطب شمال دیگه لطفی نداشت.

حالا آموندسن بدون اینکه دیگران رو از تغییر برنامه خودش مطلع کنه، تصمیم داشت تو میانه‌های راه مسیر کشتی فرام رو که با سختی از نانسن قرض گرفته بود به سمت قطب جنوب عوض کنه؛ تغییری که منشا حساس‌ترین لحظات تو عصر اکتشافات قهرمانانه شد…

 

بخشی از فیلم سینمایی «آموندسن»

 

اسکات و تیمش توی ژوئن سال ۱۹۱۰ انگلستان رو به مقصد قطب جنوب ترک کردن…

آموندسن هم که بعد از اطلاع از خبر قطب شمال، شبانه نروژ رو به مقصد قطب جنوب ترک کرد…

وقتی کشتی فرام برای سوخت‌گیری تو منطقه مادیرا توقف کرد، آموندسن تصمیم گرفت خبر این تغییر مسیر رو به گوش همه برسونه…

اون اول از تیم خودش شروع کرد. روئال روی عرشه کشتی به همراهانش گفت که هدف واقعیش، رفتن به قطب جنوب و شکستن رکورد ارنست شاکلتونه. اون تاکید داشت که نمی‌خواد این رقابت رو به اسکاتی که احتمالا تا الان مسیر خوبی رو برای رسیدن به قطب طی کرده، ببازه.

از طرف دیگه این اجازه رو به تیمش داد که اگر می‌خوان، استعفا بدن و به خونه‌هاشون برگردن. روئال اصلا اهل زور و اجبار نبود اما تلاش کرد اهمیت این کار رو برای همراهانش توضیح بوده…

اکثر اون خدمه ۹۰نفره مدت زیادی بود که با آموندسن کار می‌کردن و کاملا بهش اعتماد داشتن؛ به همین خاطر با انگیزه زیاد اعلام کردن که آماده رفتن به این سفر ناشناخته هستن…

بعد از خدمه، نوبت نانسن بود…

روئال توی نامه‌ای که به نانسن نوشت، از اون بابت پنهان‌کاری و دروغی که مجبور بود بهش بگه عذرخواهی کرد و تاکید کرد تمام تلاشش رو بکنه تا حمایت سرمایه‌گذارها رو برای این سفر نگه داره…

روئال آخر نامه‌اش از نانسن خواست برای اون و تیمش دعا کنه…

روئال که نمی‌خواست تو یک رقابت ناجوانمردانه، اسکات رو شکست بده، تصمیم گرفت یک نامه هم به اون و کلمنتس مارکم تلگراف کنه…

اون توی نامه‌اش به اسکات گفت :«قطب جنوب دیگه فقط هدف تو نیست. ما هم به سمت اون در حرکتیم رفیق!»

اسکات وقتی این نامه رو دریافت کرد که به استرالیا رسیده بود و داشت خودش رو برای رسیدن به قطب آماده می‌کرد. اسکات بعد از مشورت با مارکم به آموندسن پاسخ داد که به هیچ‌وجه اجازه توقف و استفاده از پایگاه تحقیقاتی مک‌موردو ساند رو نداره…

از همین پاسخ می‌شد فهمید که بریتانیایی‌ها چقدر از شنیدن خبر حضور آموندسن عصبی شده بودن…

در مقابل، آموندسن مشکلی با ایجاد یک سایت جدید به عنوان پایگاه خودش نداشت. اون‌‌ها تو مسیر رسیدن به قطب و در زمانی که حدود ۴۰ مایل تا صفحه یخی راس فاصله داشتن، تصمیم گرفتن تو جایی به اسم خلیج نهنگ‌ها که در میانه یخ‌های راس قرار داشت و حدودا رو به روی مک‌موردو ساند بود، پایگاه تحقیقاتی خودشون رو ایجاد کنن…

آموندسن و تیمش طبق پیش‌بینی به خلیج نهنگ‌ها رسیدن و شروع به ساختن پایگاه کردن…

سرعت اون و تیمش بیشتر از حد تصور بود و همین سرعت بود که به آموندسن امکان برتری می‌داد.

کار ساخت پایگاه تا حد زیادی موفقیت‌آمیز جلو رفت و آموندسن اسم اونجا رو فرامهایم گذاشت…

در مقابل، اسکات هم مدت کمی بعد از روئال وارد مک‌موردو شده بود و در حال برنامه‌ریزی برای پیمایش نهایی خودش بود…

حالا دیگه نبرد اصلی اندیشه‌‌ها شروع شده بود و معلوم نبود قراره تجهیزات و تکنولوژی اسکات برنده این مسابقه بشه یا سگ‌های سورتمه‌کش آموندسن…

آموندسن فاصله‌های معینی رو روی نقشه نشونه‌گذاری کرد و قرار شد  تو هر کدوم از این فاصله‌ها بخشی از آذوقه و تجهیزات تیم رو انبار کنن، این کار هم سرعت اون‌ها رو بیشتر می‌کرد و هم باعث می‌شد موقع بازگشت، غذای کافی داشته باشن…

در مقابل اسکات هم سورتمه‌های موتوری خودش رو راه انداخت و اسب‌های پونی رو به عنوان نیروی جایگزین با خودش همراه کرد. اما توی اولین روزها، تجربه استفاده از سورتمه‌ها با شکست سنگین مواجه شد.

دلیلش هم این بود که بخش زیادی از این مسیر، سر بالایی بود و مسیر یخی توی خیلی از بخش‌ها حفره‌های آبی پوشیده از یخ رو به وجود آورده بود که باعث می‌شد سورتمه‌ها به همراه آذوقه‌ها به داخل اون‌ها سقوط کنن…

تو تیم نروژی‌ها اما اوضاع خوب بود…

آموندسن برای این پیمایش دقیقا مشابه حضورش تو قطب شمال عمل کرد؛ تعدادی از اسکی‌سواران رو جلوی تیم و سگ‌ها رو پشت اون‌‌ها قرار داد تا سرعتشون بیشتر از حد معمول بشه.

قابل پیش‌بینی هم بود که این روش جواب می‌ده؛ چرا که اون‌ها تونستن تو روزهای اول، ۳۰ مایل اسکی‌سواری کنن و این یعنی حداقل دو برابر مسیری که اسکات و تیمش رفته بودن…

تو تیم انگلیسی‌ها، وسواس اسکات برای جمع‌آوری و ثبت داده‌های علمی تو مسیر، تاثیر زیادی تو کاهش سرعت اون‌ها می‌ذاشت، وسواسی که آموندسن و تیمش نداشتن و به چشم اسکی‌سواری به این پیمایش نگاه می‌کردن…

آموندسن که به خوبی از اسکیموهای قطب شمال یاد گرفته بود خستگی ذهنی و فشار بدنی مهم‌ترین عامل شکست تو این محیط بی‌رحمه، وقتی به منطقه ۸۰ درجه جنوبی رسیدن، دستور داد تمام تجهیزات و آذوقه‌های خودشون رو انبار کنن و تا زمانی که خورشید دوباره به آسمون برگرده مجددا به فرامهایم برگردن…

اون‌ها با سرعت باورنکردنی تونسته بودن ۲۶۰ مایل رو اسکی‌سواری کنن و خب مطمئن بودن که در بدترین حالت هم قطعا از اسکات و تیمش جلوترن، پس به قول خود اسکات تصمیم گرفتن قبل از هر چیزی از این سفر قطبی لذت ببرن…

در اون طرف مسیر، اسکات و تیمش تو وضعیت بدی قرار داشتن…

سورتمه‌های موتوری از کار افتاده بودن، تعدادی از اسب‌ها همراه با آذوقه‌ها غرق شده بودن و اسکات مجبور شده بود برای کاهش بار اسب‌ها، بخشی از آذوقه و تجهیزات خودش رو تو منطقه ۷۹ درجه جنوبی قطب رها کنه تا بتونن سبک‌تر ادامه مسیر رو طی کنن…

مهم‌ترین مشکلی که اسکات تو اون زمان داشت، تیم غیر یک‌دستش بود…

افراد تیمش، از کیفیت یکسانی تو پیمایش قطبی برخوردار نبودن، به همین خاطر تاثیر زیادی تو کاهش سرعت تیم داشتن…

یکی از همین افراد لارنس اوتس بود، اون حتی به دلیل زخمی که در ناحیه ران پا داشت، به خوبی نمی‌تونست راه بره، چه برسه به سفر قطبی!

اما خب تصمیم‌های سیاسی باعث حضورش تو تیم شده بود…

توی وضعیتی که اسکات و تیمش گرفتار کولاک شدید شدن، اون مجبور شد که یک تصمیم سخت بگیره…

در کمپ شبانه و تو نقطه ۷۹ درجه جنوبی، اون به لارنس اوتس و تعداد دیگه‌ای از همراهانش پیشنهاد داد تو انبار بمونن و از تجهیزات و اسب‌های زخمی محافظت کنن، تا خودش و بقیه تیم بتونن این پیمایش رو به سرانجام برسونن…

تصمیم عجیبی بود اما می‌تونست از فشاری که روی اسکات هست، کم کنه…

موقع خداحافظی، هیچ‌کدوم نمی‌دونستن که دوباره کی قراره همدیگر رو ملاقات کنن، اما ته دلشون باور داشتن که این موفقیت در نهایت از آنِ بریتانیا خواهد بود، پس با امید به اینکه دوباره کنار هم جمع بشن از هم دیگه جدا شدن…

در طرف دیگه این مسابقه، روئال و تیمش در آستانه رسیدن به بزرگ‌ترین قله تو قطب جنوب بودن؛ قله‌ای که طبق مختصات، بعد از فتح اون، مسیر هموارتری تا رسیدن به منطقه ۹۰ درجه جنوبی وجود داشت…

تو همین راه، جوهانسون به عنوان یکی از افراد تیم روئال، متوجه حفره آبی کوچکی توی مسیر شد…

جوهانسون نزدیک اون حفره شد و چند ضربه آروم به اطراف حفره زد. همین ضربات کافی بود تا صدای بلندی از شکسته‌شدن یخ‌ها به گوش برسه…

جوهانسون بدون اینکه مطلع باشه، یخ‌های زیر پاشون رو شکسته بود…

 

صدای وزش باد شدید و ریزش یخ‌ها

 

زمین به سرعت زیر پاش خالی شد و اون از لبه پرتگاه آویزون شد. توی سربالایی‌ها، همه تیم با یک طناب به هم وصل بودن تا تو مواقع حساس، بتونن به هم کمک کنن.

این شکستن به اندازه‌ای سریع بود که بقیه تیم نتونستن جلوی آویزون‌شدن جوهانسون رو بگیرن. اون لحظه جوهانسون در آستانه پرت‌شدن تو سردترین قسمت کره زمین بود…

روئال به سرعت اون یکی سر طناب رو به سورتمه‌ها بست و با کمک همدیگه تلاش کردن تا طناب پاره نشه و جوهانسون تو همون حالت بمونه…

روئال هیچ‌جوره حاضر نبود این موفقیت رو به قیمت جون یکی از اعضای تیمش به دست بیاره، پس ۴نفری با تمام زورشون طناب رو بالا کشیدن تا بتونن جوهانسون رو از اون پرتگاه نجات بدن…

روئال و تیمش تو نجات جوهانسون موفق بودن، اما معلوم شد بیشتر از قبل زیر پاشون خالیه و باید آهسته‌تر قدم بردارن…

اون‌ها بالاخره تونستن به بلندترین قله قطب برسن و تنها ۵۰ مایل تا نقطه ۹۰ درجه فاصله داشته باشن…

حدودا تو همین زمان، در انبار تیم اسکات، اولین فاجعه اتفاق افتاد…

کولاک شدید، زخم پای لارنس اوتس رو بدتر کرد و خون‌ریزی‌های اون شروع شد. با وجود همچین کولاکی، اون‌ها نه می‌تونستن جلو برن و نه به عقب برگردن…

در واقع تو حوالی زمستون قطب، اون‌ها تو بدترین نقطه زمین قرار داشتن.

اوتس از اونجایی که یک مرد سیاسی و نظامی بود، تقریبا بهش ثابت شده بود که ادامه این شرایط باعث مرگش می‌شه، اما خب دلش نمی‌خواست گوشه انبار و با درد جون بده…

اوتس برای یک مرگ شرافتمندانه از انبار بیرون رفت و دیگه هرگز برنگشت…

اسکات و همراهانش تو اون زمان، تازه به رکورد شاکلتون رسیده بودن؛ یعنی نقطه ۸۸ درجه جنوبی، ولی تا رسیدن به اونجا تلفات زیادی داده بودن…

واقعیت این بود که تنها ۳ اسب پونی باقی‌مونده بود و کشیدن تمامی سورتمه‌ها به عهده خودشون بود…

 

موسیقی ابتدایی فیلم سینمایی «آموندسن»

 

بالاخره در تاریخ ۱۴ دسامبر روئال و تیمش بعد از حدودا ۹۰ روز پیمایش مداوم از آخرین حضورشون تو فرامهایم، به نقطه‌ای رسیدن که قطب‌نمای مغناطیسی دقیقا عدد ۹۰درجه رو نشون می‌داد…

بله! روئال آموندسن به همراه تیمش تونسته بود اولین فردی باشه که روی این منطقه قدم می‌ذاره…

نروژی‌ها تو یک نبرد برابر تونسته بودن بریتانیا رو با اون همه هزینه و تجهیزات شکست بدن و به عنوان کاشفان اولیه قطب شناخته بشن…

روئال تو دورترین نقطه زمین، حالا دیگه به آرزوی بچگیش دست پیدا کرده بود. با همه سختی‌های موجود، الان اون بود که پیروز و مغرور، موفقیت‌های انسانِ مدرن رو یک پله دیگه رشد داده بود. اون بود که در انتهای این نبرد، برنده شده بود و حالا به بی‌رقیب‌ترین کاشف جهان، تبدیل شده بود…

بعد از جمع‌کردن اطلاعات از  اون منطقه و برپایی پرچم و چادر کشور نروژ، روئال تصمیم گرفت یک نامه هم برای اسکات بنویسه و بعد به فرامهایم بازگرده…

اون توی نامش نوشته بود :«دوست خوب و توانمند من، رابرت فالکون اسکات…

الان که این نامه رو می‌خونی ما مدت‌‌هاست که به این منطقه رسیدیم و برنده این مسابقه شدیم… ممنون که با حضورت انگیزه ما رو برای جنگیدن بیشتر کردی…

ازت می‌خوام این نامه پیروزی رو تو به پادشاه کشورم برسونی…

روئال آموندسن، ۱۴ دسامبر ۱۹۱۱…:»

 

موسیقی At the south Pole

 

امید، آخرین دارایی اسکات و تیمش بود. اون‌ها راهی جز رسیدن پیش روشون نبود. پس اینقدر ادامه‌دادن  و تسلیم‌نشدن، تا در اواسط  هفدهم ژانویه ۱۹۱۲، سیگنال‌هایی از قطب‌نمای مغناطیسی‌شون دریافت کردن…

بله! اسکات و تیمش حالا دیگه به دورترین نقطه جهان رسیده بودن…

دیدشون محدود بود اما تصور می‌کردن یک سراب جلوی چشماشونه…

به راهشون ادامه دادن اما سرابی در کار نبود.

چادر مشکی و پرچم نروژ آخرین امید‌های اون‌ها رو در جا از بین برد…

واقعیت محکم تو صورتشون خورد. اون‌ها نه تنها تو نبرد اکتشافی، بلکه تو اندیشه رهبری هم به نروژی‌ها باخته بودن و هیچ‌کسی به اندازه خود اسکات، فشار این شکست رو درک نمی‌کرد…

عکس یادگاری‌ رو با چهره‌های خسته‌شون گرفتن، نامه آموندسن رو خوندن و فهمیدن اون‌‌ها حدود یک ماه قبل به این منطقه رسیده بودن و الان تو راه برگشتن…

اسکات و تیمش در نهایت بدون ذره‌ای انگیزه، تو سخت‌ترین زمان زمستان، به سمت‌ مک‌موردو ساند حرکت کردن…

شکست روحی و افسردگی ناشی این باخت، تمام انگیزه اون‌‌ها رو حتی برای زنده‌موندن از بین برد…

تو مسیر برگشت، به انبار دوستاشون در نقطه ۷۹ درجه رسیدن…

تقریبا تمام انبار از برف و یخ پوشیده بود و پونی‌ها زیر برف‌ها دفن شده بودن…

خبری از اوتس نبود و بقیه افراد، توحالتی که همدیگر رو بغل کرده بودن، از سرما جون داده بودن…

ضربه پشت ضربه…

شکست پشت شکست…

ترس پشت ترس…

اسکات و تیمش تو فاصله کمی تا انبار بعدی، گرفتار کولاک سهمگینی شدن و مجبور شدن تا رفع کولاک تو چادر بمونن…

اما این چادر، پایان تلخ اسکات و تیمش بود…

اون‌ها بیشتر از فشار جسمی، روحیه‌شون رو از دست داده بودن و به همین خاطر در برابر اون کولاک، زیاد دووم نیاوردن…

طبق شواهد، تو اواسط ماه مارس در سال ۱۹۱۲، اسکات و تیمش بر اثر سرمای شدید و کمبود غذا، در فاصله ۱۱ کیلومتری تا انبار خودشون، جونشون رو از دست داده بودن…

اسکات تو آخرین نامه‌ای که قبل از مرگ برای همسرش نوشته بود، شرایط خودشون رو این‌جوری توصیف کرد:

«همسر عزیزم، شرایط سخت‌تر از هر زمان دیگریست. به احتمال زیاد ما اکنون روزهای پایانی خود را سپری می‌کنیم. اما می‌خواهم به تو بگویم که زیباترین روزهای زندگی‌ام را در کنارت گذراندم…

اکنون که ذخیره غذای گرممان رو به اتمام است و کولاک سهمگین ما را زمین‌گیر کرده، از قول من به تمام مردم سرزمینم بگو، ما برای تکمیل شکوه بریتانیا، از هیچ کاری فروگذار نکردیم، اما این بار قسمت، تقدیر دیگری را رقم زده است…

این نامه را در شرایطی می‌نویسم که مرگ از هر زمان دیگری نزدیک‌تر است.

زنده باد بریتانیا و زنده باد آینده…

رابرت فالکون اسکات»

 

موسیقی He is Dead

 

خبر مرگ اسکات و تیمش در ژوئن ۱۹۱۲ تو کنفرانس بین‌المللی‌ای که آموندسن هم در اون حضور داشت، اطلاع‌رسانی شد…

آموندسن که به عنوان قهرمان ملی مردم نروژ شناخته می‌شد تو این کنفرانس ضمن ابراز ناراحتی از مرگ رقیبش، اسکات رو به عنوان نماد شجاعت مردم بریتانیا معرفی کرد و پیشنهاد داد پایگاه تحقیقاتی قطب جنوب رو به نام اسکات- آموندسن نام‌گذاری کنن…

 

موسیقی Two Brothers

 

حدود ۷۰ سال بعد، دانشمندها وقتی داشتن از عصر اکتشافات قهرمانانه یاد می‌کردن به این نتیجه رسیدن که اطلاعات علمی اسکات، در کنار مهارت‌های تخصصی آموندسن دقیقا مثل دو بازوی یک انسان عمل می‌کنه…

درسته که اسکات مسابقه رسیدن به قطب رو باخت و توی این راه جونش رو از دست داد، اما تاثیری که اون در علم جغرافیا و کاوش‌گری قطبی به جا گذاشت، اون رو شایسته لقبی جز قهرمان نمی‌کنه…

آموندسن هم با پیروزی خودش به آیندگان ثابت کرد، تو نبرد با طبیعت باید واقعیت‌های اون رو پذیرفت و متناسب با شرایط بهترین تصمیم رو گرفت و لزوما برنامه‌های ازپیش‌تعیین‌شده همیشه درست از آب در نمیان

این شاید واقعیتی بود که اسکات خیلی دیر متوجه اون شد…

الان و بعد از گذشت یک قرن، شاید دیگه برنده و بازنده بازی اکتشاف قطبی اهمیتی نداشته باشه، اما چیزی که مهمه اینه که اسکات و آموندسن تاثیر زیادی تو پیشرفت کاوش‌های قطبی داشتن. به همین خاطر تاریخ اون‌ها رو نه به عنوان دو تا رقیب، بلکه به عنوان دو قهرمان عصر اکتشافات به آیندگان معرفی می‌کنه…

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.