101 7

سفرنامه اصفهان: من خدا

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

آن شب با دلی شکسته و چشمان گریان به خواب رفتم. خیلی وقت بود با خدا قهر کرده بودم و دیگر حتی اسمش هم بر سرزبان نمی‌آوردم، ولی آن شب با بغض گفتم: «خدایا خسته‌ام، ناامیدم، قلبم زخمیست، جسمم شکسته. چرا تو هم رهایم کردی؟»

نمی‌دونم چطور شد که به خواب رفتم. در خواب اذان می‌گفتم. ازخواب پریدم. به خودم فحش می‌دادم که چرا اذان گفتم. مگر خدا این سال‌ها برای من چه کرده، ولی قافل از اینکه آن اذان آغاز سفر من به سوی خداوند است.

صبح بیدار شدم، ولی آن روز صبح مثل  هر روز نبود. انگار تو رویا بودم یا خواب! نمی‌دانم تا به آن روز حتی این شعر که از صبح بر لب‌هایم جاری شده بود را نشنیده بودم. همه‌اش می‌گفتم: «ای که مرا خوانده‌ای، راه نشانم بده. در شب تاریک و سرد، ماه نشانم بده.»

من که دیشب غم دنیا را داشتم، امروز صبح سرمست بودم. انگار دو بال گرفته بودم برای پرواز. نزدیک ظهر شد. ۵ تا کلاغ روی درخت چنار بزرگ نشستن و شروع به قارقار کردند.

از خونه زدم بیرون تا صدای کلاغ‌ها را نشنوم. دوست نداشتم آرامشم را به هم بریزند، ولی تا از خانه بیرون آمدم و به درخت چنار رسیدم، هری دلم ریخت. چنار سر به آسمان بلند کرده بود. هر لحظه با حرکت شاخ‌وبرگ‌هایش می‌گفت: «خدا برایم کافی است.»

خنده‌ام گرفته بود. فکر کردم دیوانه شدم. می‌خواستم از کوچه که پر بود از چنارها فرار کنم. شروع به دویدن کردم. به سمت نانوایی محل یک ربعی می‌دویدم.

وقتی نان گرفتم و برگشتم، ۵ کلاغ روی زمین نشسته بودند. وای خدای من! این‌ها اینجا چه می‌کردن؟ آرام‌آرام به کلاغ‌ها نزدیک شدم و گفتم: «چی از من می‌خواهید؟»

آن‌ها پرواز کردن. آنقدر سرگرم کلاغ‌ها شدم و مثل یک بچه که دنبال توپ می‌دود، در کوچه و خیابان دنبال کلاغ‌ها می‌دویدم و آواز می‌خواندم، کلاغ‌ها مرا به سمت شالیزارها بردند.

از بوی برنج مست شده بودم. آن هوای ظهر شهریوری یه حس ناب به من می‌داد. آرام‌آرام از شالیزارها گذشتم. از میان باغ‌های هلویی زعفرانی که چشمک می‌زدند، گذشتم.

انگار من سوار بر بال فرشته‌ها بودم و به دنبال کلاغ‌ها از این سو به آن سو می‌رفتم، بدون ترس که اینجا کجاست. من یک زن تنها وسط صحرا، وسط بیشه، وسط باغ‌ها چی‌کار می‌کنم.

زمانی به خودم آمدم که صدای اذان ظهر از دوردست‌ها می‌آمد. من وسط زنده‌رود خشک روبه‌روی کوه سربه‌فلک‌کشیده قلعه بزی از جاهای دیدنی اصفهان ایستاده بودم.

خدایا من الان تو اذان ظهر تنهایی اینجا چی‌کار می‌کنم؟

می‌خواستم برگردم، ولی ۵ کلاغ به صدها کلاغ تبدیل شده بودند. همه کلاغ‌ها یک قسمت نشسته بودند و هم‌صدا قارقار می‌کردند. منم که همیشه عاشق گنج بودم، گفتم: «نکنه اینجا گنج هست؟»

کلاغ‌ها جمع شدن. رفتم به سمت کلاغ‌ها. وقتی نزدیک شدم، کلاغ‌ها همگی با هم با صدای قارقارکنان بلند شدند و آن جا خون جاری بود.

یهو نشستم. فقط تنها چیزی که در آن لحظه تو ذهنم آمد، صحنه عاشورا بود. نمی‌دانم چرا، ولی مثل روز عاشورا بود. گریه‌ام گرفت. نمی‌دانم دلم بر لب زنده‌رود که خشک شده بود، می‌سوخت یا بخاطر لب‌های خشک حسین. شایدم بخاطر کوه قلعه بزی که شاهد خاطره‌های اولین نسل بشر تا الان بود.

واقعا کوه‌ها چقدر آرام و ثابت هستند. حتی یک بار هم ناله نمی‌کنند. یک بار هم قر نمی‌زنند. استوار و سربه‌فلک‌کشیده!

با خودم عهد بستم که دیگه ناله نکنم و دیگه غر نزنم.

از آن روز چشم‌هام باز شد، اما این شهر و این محل دیگه شهر و محل بچگی‌ام نبود. دیگه خبری از جوی‌های پر از آب نبود با جلبک‌های سبز رنگ که کفش بسته شده بود. دیگه خبری از بیشه‌های پر درخت چنار نبود. دیگه خبری از زنده‌رود جاری با صدای دل‌نواز نبود. دیگه خبری از کوه‌های صیقلی سربه‌فلک‌کشیده نبود، ولی با این حال زیبا بود. باز هم زیبا بود.

هر بار که باد شالیزارها را می رقصاند، لذت می‌بردم.

از آن روز هر بار دلم می‌گیرد، می‌رم کوه قلعه بزی. می‌رم کنار قلعه‌ای که الان دیگه فرسوده شده و بهش می‌گم: «تو بگو. تو درد دل کن. تو از بی‌وفایی روز گار بگو. تو از غم‌هات بگو. من گوش می‌دم. تو از آدم‌ها و بی‌وفایی‌هاشون بگو. تو تنها نیستی و من کنارتم. من آمدم پیشت تا صدات بشنوم. با من حرف بزن.»

من این خاطره نوشتم تا به دوستان گلم بگم حتی اگر تو سخت‌ترین شرایط هستی، حتی اگر فکر می‌کنی آخر خط هستی، ولی بدون  خداهست. خدا هست. خدا هست. فقط ایمان داشته باشید.

اگر آن روز خدا مرا به آن سفر نبرده بود، شاید الان نبودم، چون آنقدر به آخر خط رسیده بودم که قصد داشتم برای همیشه این دنیا را ترک کنم. فکر می‌کردم دنیا سیاهه، تاریکه، بده، ولی الان هر روز می‌گم خدایا شکرت چقدر این دنیا زیباست. چقدر صدای پرنده‌ها که هر لحظه و هر ثانیه به حمد تو مشغول هستند، زیباست.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

1 دیدگاه

  1. صبا جان می‌گوید

    خدا هست وخدا هست و خدا هست.چ واقعیت زیبایی منم همچنین خاطره واقعی و بسیار زیبا از محبوبم دارم.🌹🌹🌹🌹❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥

    یا الله الله یارتون