این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
در هیاهوی همیشگی راه آهنِ تهران، میتوان هیاهوی بسیار برای هیچ را دید. مردمِ عجیبی که بلانسبت مثل موروملخ میآیند و میروند و میروند و میآیند. عباس صفاری در شعری میگوید: «از هزاران کسی که فردا پیاده میشوند از قطار، یکی زیبا، و مابقی مسافرند»
بله، همه برای من مسافر بودند، الا او…او که با پیراهنِ هاواییِ سبز رنگش، میان سالن ایستاده بود و چنان به ساعت قطارها نگاه میکرد که به قول عزیزِ سابقی، انگار در دنیا هیچچیزی مهمتر از آن کار وجود ندارد.
قطار رسید. من و رفیقِ گرمابه و گلستانم علیآقا که برای چند روزی، کار را رها کرده و پول مدت زیاد کارکردنش را جمع کرده بود برای یک سفر ناب، پا در قطار گذاشتیم. قطار آبیرنگی که انگار هزاران خاطره را به اینسو و آنسو میکشید.
نخستین بار هم بود که سوارِ قطار میشد. قطار غریبِ آشنا بود. نخستین بار بود که سوارش میشدم، اما شاید به واسطه فیلمها و رمانها و نقلقولهای اطرافیان، جوری بود که انگار رفیقِ دیرینهام است.
وارد واگن شدیم. نشستیم. کتابهایی که برای خواندن در راه آماده کرده بودم را درآوردم. باز کردم. چند خطی خواندم. ناخودآگاه چشمم از پنجره به بیرون افتاد و دیدم نه، اینجا جای کتاب خواندن نیست.
منظرههای متغیر بیرون، انگار هزار قصه و نوستالژیهای زیستنشده از جانب من در خودشان دارند که بدیعاند و زیبا که حتی اگر تمام منظره در طول راه یک صفحه سفیدِ بی چیز هم باشد، باز حوصله سربر نیست یا لااقل برای منی که تا به حال سوارِ قطار نشده بودم اینگونه بود.
علی آقا که از لحاظ سنی با منِ هجده ساله برابر بود، ولی من از روی عزت و احترام از او به عنوان علی آقا یاد میکنم، در طول راه از این میگفت که چقدر همه عمرش دوست داشته برود شیراز.
حالا که قسمت شده چقدر خرسند و بیصبر است. بیصبری او به من هم سرایت کرد. تقریبا ۲۰ ساعتی که در راه بودیم، برایمان ۲۰ سال گذشت.
خواب به چشمانمان نیامد. منظرههای بیرون، تاریک که میشد، مخوف بود و افسانهوار. سرانجام پس از ۲۰ سال به شیراز رسیدیم، شهرِ شعر و شور و شعور.
با چشمهای قرمز پف کردهای که انگار جدیجدی بیست سال بود رنگ خواب را ندیده بودند، از قطار بیرون زدیم. وارد حیاطی شدیم که مملو از تاکسی مردهای میانسال پر جنبوجوش بود.
در این جور مکانها همیشه افرادی هستند که شکارچیوار در کمینِ طعمه خود که ما مسافران باشیم نشسته باشند و شکار را در هوا بزنند.
سر انجام مردِ تقریبا ۵۰ سالهای که سبیل پر پشت جوگندمی داشت و صدایی پر وسعت، مارا شکار کرد. سوار ماشینش شدیم و به سمت هتلی که مردِ پنجاه ساله، بسیار تعریفش را میکرد راه افتادیم.
علی آقا شیشه ماشین را پایین داد. سرش را از پنجره بیرون کرد. نفس عمیقی کشید، سپس سرش را دوباره به داخل ماشین و نگاهی به من کرد.
بعد با لبخند ریزی گوشه لبش به من گفت: «اصلا به بوی شیراز دقت کرده بودی؟ ما وارد شیراز شدهایم مَرد!»
دیدم راست میگوید. ما آنقدر خواب آلوده بودیم که اصلا دقت نکرده بودیم که حالا وارد این شهرِ قدمتدارِ پر رمز و راز شده ایم. من هم سرم را از پنجره بیرون کردم و دیدم بله، بوی شاخص شیراز میآید.
سرانجام به هتل رسیدیم. در اتاقمان اقامت کردیم و در حالی که تصمیم داشتیم بخوابیم، ناگهان نظرمان عوض شد و تصمیم گرفتیم همان موقع به دیدن جاهای دیدنی شیراز برویم.
وسایلمان را در هتل گذاشتیم و بیرون رفتیم. نزدیکترین محل دیدنی به هتلمان ارگ کریمخان بود، آه از آن رنگِ زردِ باشکوه که چون خورشیدی در آسمان شیراز میدرخشید. آجربهآجرش را با دقتی مثالزدنی وارسی میکردیم و حظ وافر بودیم.
انگار که روح تاریخِ مردمان این سرزمین در تکتک آن آجرها حلول کرده بود. آه از آن درختهای نارنج که آن قدر زیبا و خوشرنگ و عاشقانه بودند که یادِ سخن آن شاعر گرانمایه افتادم که فرمود: «یک دست جام باده و یک دست زلف یار/ رقصی چنین میانه میدانم آرزوست»
برگهای آن درختها انگار زلف یار بودند و آب زلال حوضش انگار باده که روح را به رقص درمیآورد. زیر آن آفتاب اصیل و زیبا، چند عکس گرفتیم و از ارگ خارج شدیم. به هتل برگشتیم و از شدت خواب بیهوش شدیم.
صبح روز بعد به آرامگاه حافظ لسان الغیب رفتیم که صفای وجود حضرت را انگار در نقطهنقطهاش میشد حس کرد. بالای مزارش رفتیم و آه از آن شکوه نامرئی، از آن نقطه عجیب که تن آدم را میلرزاند.
علیآقا شروع کرد بیتی از حافظ را زمزمه کردن: «بر سر تربت من با می و مطرب بنشین/تا به بویت ز لحد رقصکنان برخیزم»
تقریبا یک ساعتی در محوطه آرامگاه قدم زدیم و روحمان جلا یافت. از آرامگاه بیرون آمدیم و با پیرمردِ بسیار باسواد تقریبا ۷۰ سالهای که شیکپوش بود و سخنور، به سمت تخت جمشید راه افتادیم.
پیرمرد در راه برایمان از ارزشهای تاریخی و معنوی استان میگفت که آن قدر زیاد است که این شهر چون نگینی بر تاج ایران زمین میدرخشد و میگفت که همه اعم از مردم و مسئولین خیلی باید قدر این استان را بدانند و برایش ارزش و سرمایهی بیشتری کنار بگذارند.
به تخت جمشید رسیدیم. شکوه و عظمتش حتی از دور تکاندهنده بود. چند دقیقهای قدم زدیم و به نزدیکیِ بناها رسیدیم. در آن جا عینکهای مجازی بود که میتوانستیم تصاویر بازسازیشده تخت جمشید پیش از تخریب را ببینیم.
آن عینکها شکوه و عظمت این بناها را بیشتر به رخم کشید، اما علی آقا حاضر نشد آن عینک را بزند. میگفت: «حتی آثار نصفهونیمه و تخریبشده از آن بناها بسیار برای من جذابتر از تصاویر کامل کارتونی است.»
بالاخره این هم نظری است. در تخت جمشید بودیم و از تماشای آپادانا حظ وافر میبردیم که ناگهان تلفن علیآقا زنگ خورد و از تهران به ما خبر رسید که از کارگاه علی آقا دزدی شده است.
جای توصیف آن دزدی اینجا نیست، اما خلاصه این که علی آقا چون احتمال میداد که کار چه کسانی باشد، ما باید هر چه سریعتر خودمان را به تهران میرساندیم.
مجبور شدیم همان موقع تخت جمشید را ترک کنیم و به سمت هتل برویم تا وسایلمان را برداریم و به تهران برگردیم.
وسایلمان را جمع کردیم و به سمت ایستگاه قطار حرکت کردیم، بی آن که بدانیم بلیط تهران در آن شب موجود است یا نه.
در راه به صورت اینترنتی بلیط گرفتیم. از شانس خوبِ ما موجود بود. به راه آهن رسیدیم. همان پیرمرد راننده را جلوی راه آهن دیدیم که داشت سیگار میکشید. برایش دست تکان دادیم و او هم با لهجه غلیظ و شیرین شیرازی بدرقهمان کرد.
جلوی قطار که رسیدیم، رفتوآمد جمعیت را نگاه کردم. حالا که دو روز سفر فوقالعاده را تجربه میکردم، دیگر به نظرم آن همه هیاهو برای هیچ نبود، برای همه چیز بود.
به من ثابت شده بود سفر نمادی از زندگی است، روایتِ طیکردن و دیدن منظرهها، خستگی، زیباییها، مشکلها و البته دلکندن! آن دو روز به اندازه ۲۰ سال برایم لذتبخش بود.
بله، این است سفر، هیاهوی بسیار برای همه چیز.