آنچه در این اپیزود از رادیو دور دنیا گذشت
سیما تیرانداز همسفر رادیو دور دنیا در این روایت شنیدنیه…
توی این اپیزود از جسارت در سفر گفتیم؛ جسارتی که باعث میشه تحمل سرمای سخت مسکو تا خطر کمپزدن تو جنگل و خوردن غذاهای محلی ناشناخته دیگه سخت به نظر نرسه…
تو این همسفری قراره تجربهای از جنس هیجان و شجاعت رو بشنویم، شجاعتی که به قول مهمون اپیزودمون باید چاشنی هر سفری باشه و اصلا تا وجود نداشته باشه، سفر به دل نمیشینه…
مهمون این اپیزود یه سری هم به غذاهای متنوع شرق آسیا زد. از خوشمزگی غذاهای تایلندی و دلچسبنبودن غذاهای چینی گفت…
در آخر این گفتگو هم رفتیم سراغ دشت شقایق در ماسال و تجربه حس رهایی، زمانی که ابرها رو از نزدیک لمس میکنیم.
«بریدهای از بخشهای شنیدنی گفتگو»
امیرحسین: سلام به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من امیرحسین مرادیام و شما صدای من رو از قلب شرکت سفرهای علیبابا، یعنی ساختمون روز اول میشنوید، اینجا رادیو دور دنیاست، یک پادکست سفری که توی هر اپیزود راه رو از گوشمون شروع میکنیم و به گوشهگوشه دنیا میرسیم، به این امید که با این همسفری رویای سفر رو تو دلامون زنده نگه داریم و تاثیری که هر سفر توی زندگیمون میزاره رو پیدا کنیم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علیبابا خیالپردازی رو تمرین میکنیم و برای این کار نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم. بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لابلای ظرفهای نشسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بیخوابی آخر شب گیر افتاده و دلش میخواد برای ساعتی هم که شده بره به جایی غیر از اونجا که هست.
موسیقی Prelude in E Minor
سالها پیش دوستی داشتم که عاشق سفر کردن به مکانهای ناشناخته بود، مدام سودای یه سفر هیجانانگیز رو در ذهن داشت و آرزوش این بود که بتونه به همهی کشورهای جهان سفر کنه، یه روزی ازش پرسیدم چرا فقط سفرهایی که از جنس ماجراجویی و هیجان باشه رو برای رفتن انتخاب میکنه؟ بهم جوابی داد که خیلی برام جالب بود. اون بهم گفت، من تنها جایی که میتونم جسارت رو تجربه کنم وقتاییه که سفر میرم، جسارت انتخاب یه شهر جدید با کلی اتفاقای غیر قابل پیشبینی زندگی رو برام تازه نگه میداره و بهم انگیزه میده، اینکه بتونم برای چند روز، روزمرگیهام رو کنار بذارم و کلی اتفاقهای تازه رو تجربه کنم شجاعتم رو برای مواجهه با هر سختیای بیشتر میکنه. راستش تا اون موقع هیچ وقت اینجوری به سفر نگاه نکرده بودم. اینکه چقدر این همنشینیِ جسارت و سفر میتونه حرف برای گفتن داشته باشه و باعث تازگی حس زندگی بشه. از اون موقع به بعد هر وقت فرصتی برای سفر رفتن پیش میآد، بدون معطلی به خودم میگم پاشو که برای چند روز کلی هیجان ناشناخته درِ خونهت رو زده.
موسیقی Rosamunde
امیرحسین: خب همسفرای رادیو دور دنیا رسیدیم به بخش گفتگوی این اپیزود، یه گفتگوی متفاوت دیگه رو قراره از رادیو دور دنیا بشنویم و یه مهمون خیلی دوستداشتنی و شیرین امروز تو استودیوی رادیو دور دنیا هست، پانتهآ رو هم مجدد داریم، پانتهآ خیلی خوش اومدی.
پانتهآ: مرسی امیرحسین. خیلی خوشحالم که دوباره مهمونتونم.
امیرحسین: ما هم همینطور. دیگه تو البته خودت یه جورایی میزبان هم به حساب میای. بریم سراغ گفتگومون، امروز یکی از بازیگرهای خوب و خیلی دوستداشتنی و پر جنبوجوش سینما و تئاتر کشورمون، ما در خدمتشون هستیم تو رادیو دور دنیا، سرکار خانم سیما سیما تیرانداز، خانم سیما تیرانداز به رادیو دور دنیا خیلی خیلی خوش اومدین.
سیما تیرانداز: سلام، روزتون بخیر، از اینکه در خدمت شما هستم و از رادیو، من اسم پادکست رو میزارم رادیو، یه جورایی از رادیو دارم با مخاطبین حرف میزنم خیلی خوشحالم.
امیرحسین: ما هم خیلی خوشحالیم، فکر میکنم که یکی از گفتگوهای خیلی خوب بشه تو رادیو دور دنیا. پانتهآ به نظرم اصلا تو شروع کن. اگه موافقی.
پانتهآ: باشه چرا که نه. خانم سیما تیرانداز من میدونم که علاوه بر اینکه شما به خاطر حالا اهل سفر هستین و برای تفریح و اینا سفر میکنین، احتمالا به خاطر کارتون هم خیلی سفر کرده باشین، حالا چه داخل، چه خارج از ایران. برای کدوم فیلم بوده که یه مدت طولانی از تهران دور بودین؟ کجا بوده؟ چطور بوده؟ چی از اون شهر رو دوست داشتین؟
سیما تیرانداز: من گاهی وقتا فیلم رو به خاطر سفر انتخاب میکنم (خنده)
پانتهآ: (خنده) جالب شد.
سیما تیرانداز: آره یعنی میشینم حساب کتاب میکنم، میگم که خب من شیراز رو ندیدم، من اینجا رو ندیدم، من اونجا رو ندیدم، تو این فیلم میتونم برم اینجاها رو ببینم…
پانتهآ: معیار جالبی بود. (خنده)
سیما تیرانداز: و حتی گاهی وقتا تخفیفم میدم (خنده)
امیرحسین: (خنده)
پانتهآ: (خنده)
سیما تیرانداز: از دستمزدم به خاطر همین. (خنده) برای همین رفتم سر یه کاری، مال علی غفاری بود و حمید فرخنژاد کار میکرد، رفتم و گفتن که استرداد و گفتن که شما یک ماه سفر مسکو دارین و من گفتم وای من ممکنه هیچ وقت این تجربه رو نتونم به دست بیارم که مسکو برم و هی به من میگفتن که خب شما از قبلش باید بیای، انتخاب بازیگرش رو باید بکنی، چون من اونجا هدایت بازیگر رو داشتم، گفتم که وای پس من یک ماه باید برم و از اونور رایان کوچیک بود و مهدکودک میرفت و خب عِرق مادرانه هم وجود داشت، اینکه من چیکار کنم ولی زور سفر چسبید یعنی در حقیقت چربید، و من تصمیم گرفتم که به این سفر برم و یکی از جذابترین سفرهایی بود که من رفتم. یک تجربه خیلی جالبی بود، چون من خودم خیلی اهل اینم که گاهی وقتا قواعد سفر رو میشکونم، مثلا وقتی که رسیدم اونجا، اولین اتفاقی که افتاد یه اتاق به من دادن، خب من خسته بودم، از سفر رسیده بودم، تنها هم رسیدم، یعنی یه ذره من دیرتر از گروه رسیدم. کتم رو پوشیدم و گفتم که من باید پیاده برم و یه چیزی بخرم از یه سوپرمارکت. بعد چون شنیده بودم مسکو خیلی سرده، یه کت خیلی گرم هم برده بودم، چکمه نمیدونم پشمی و نمیدونم اینجا تو زمستون، آره دقیقا بهمن ماه بود ما رفتیم اونجا، یعنی من اگه درجه حرارت خود ماشین رو ندیده بودم، باورم نمیشد، من درجه منفی سی رو دیدم توی ماشین. بعد اومدم بیرون، یه کلاه پوستی هم گذاشتم سرم و گفتم که خب از هتل اومدم بیرون، اولین چیزی که پرسیدم خب سوپرمارکت کجاست؟ گفتن که شما مستقیم باید سمت راست بری، بعد دیدم یه جوری منو دارن نگاه میکنن که مثلا خیلی عجیبه، گفتن میخوای پیاده بری؟ گفتم آره، پیاده میخوام برم سوپرمارکت.
امیرحسین: همین بغله دیگه (خنده).
سیما تیرانداز: گفتن آره همین بغله. بعد شروع کردم به راه رفتن. اومدم بیرون گفتم خب هوا خیلی خوبه، کی گفته مسکو سرده. (خنده)
پانتهآ: (خنده)
سیما تیرانداز: تازه اگه سرد باشه، من لباس خیلی خوبی دارم. یه ذره که گذشت، دیدم اشکها داره از دو گوشه چشم جاری میشه و کمکم اشکها یخ زد و وقتی من به سوپرمارکت رسیدم قشنگ اینجوری بودم که چرا؟!
پانتهآ: میشه یکی بیاد دنبالم؟
سیما تیرانداز: چرا؟ من چه جوری باید برگردم اونجا. من میگفتم من رسیدم تو سوپرمارکت، بعد جرأت نمیکنم از سوپرمارکت دوباره بیام بیرون و این مسیر رو برگردم. بعد از اونجایی هم که حتما میخواستم خیلی اکونومیک این راه رو برگردم باید پیاده برمیگشتم، وقتی فکر میکنم حدود یه مثلاً ۴۵ دقیقه تو سوپرمارکت مجبور شدم از در و دیوار و نمیدونم همه چی نگاه کردم که فقط گرمم بشه و بعد فهمیدم اصلا سرمای مسکو این شوخی رو نداره که من بتونم که باهاش از این کارا بکنم.
پانتهآ: خشک و خشنه.
سیما تیرانداز: کمکم (خنده) ولی بازم در حقیقت این رو رو داشتم که مثلا کرملین رو خودم تنهایی برم ببینم، چون بر و بچهها سر فیلمبرداری بودن، من یه زمانایی وقت پیدا میکردم و میرفتم. شبِ مثلا میدان سرخ یا کرملین یا جاهای مختلف رو میرفتم میدیدم و خب خیلی برام جذاب بود.
پانتهآ: فرصت گشت و گذار داشتین با این حال.
سیما تیرانداز: من پیدا کردم
پانتهآ: آفرین.
سیما تیرانداز: یعنی من برنامهریزی کردم که یه روز صبح از خوابم زدم، شبکار بودیم، صبح بلند شم و یک موزه رو برم اونجا ببینم، موزه آرمیتاژو ببینم اونجا و این برنامهریزی برای خودم انجام دادم که وقتی میرم یک جایی، حداکثر استفاده رو بکنم از اینکه اونجا هستم. یه ذره سعی میکنم قواعد مسافرت معمولی رو بشکونم، حتی اگر سرکار باشم.
امیرحسین: یه ویژگی که ما قبل از ضبط هم داشتیم با خانم سیما تیرانداز صحبت میکردیم، من بهش پی بردم، اصلا سفره تا هیجانانگیز نباشه
پانتهآ: چالشی نشه…
امیرحسین: انگار خانم سیما تیرانداز انتخاب نمیکنه برای رفتن. اینجوریه واقعا؟
سیما تیرانداز: اول اینو بگم که هیچ کسی در جهان نیست بگه من سفر رو دوست نداشته باشم، همه ما سفر رو دوست داریم ولی اینکه تو دلت بخواد متفاوت سفر بری، قواعد رو بشکونی، اینکه من اسمش رو میذارم جرأت سفر کردن، جرأت سفر کردن، جرأت پاس کردن یک بخشی از زندگیت و رفتن به سفر، این رو هر کسی نداره. همه آدما میشینن میگن که ما سفر خیلی دوست داریم، ما خیلی دوست داریم این کار رو انجام بدیم، اینجا بریم، اونجا بریم ولی انگار این جرأته رو ندارن، حتی جرأت خرجکردنش رو، حتی جرأت وقتگذاشتن، حتی اگه هزینهش هم داشته باشن، همیشه موکول میکنن به آینده. این شاید ویژگی شخصی منه که اصلا دوست دارم این ایجاد هیجان رو. من اگه بدونم قراره مثلا از یک… البته یه ذره حالا یه ذره سنم رفته بالا، این حسه کم شده، مثلا اینکه بدونم از ارتفاع میتونم بپرم، میرم میپرم. این کار رو میکنم. این هیجانه رو دوست دارم
پانتهآ: تجربهها رو دوست دارین.
سیما تیرانداز: این تجربه رو دوست دارم، برای همین همیشه سعی میکنم که اون روتین زندگی رو به هم بریزم با اینکه به شدت برام سخته یعنی این خیلی نکته جالبیه در مورد خود من که وقتی میخوام سفر برم همش دارم فکر میکنم وای الان من باید چیکار کنم، کلاسام رو باید چیکار کنم، بچهمو باید چیکار کنم، اونو چیکار باید بکنم، اینو چیکار کار بکنم، بعد با این مشغلهای که من همینجوری برای خودم دارم، هم درس میدم، گاهی وقتا رادیو کار میکنم، گاهی وقتا کتاب صوتی میگم، گاهی وقتا مینویسم، هزار تا کار دارم، عکاسی میکنم، همه این کارها رو دارم انجام میدم ولی وقتی همه اینها رو میزارم کنار، یعنی این فشار رو به خودم میارم، انگار یه نیروییه به من میگه این این کار رو بکن…
پانتهآ: شوریه که…
سیما تیرانداز: این یه چیزیه که تو میتونی یک هیجان جدید رو تجربه بکنی و این کار رو میکنم، قشنگ میگم ارزشش رو داشت، خیلی خوب بود که من این جرأت رو کردم که همه چیز رو گذاشتم کنار، همه کارا رو میتونم بعدا انجام بدم، همه اتفاقات رو میتونم بعدا انجام بدم حتی کوتاه. اگر این جرأت رو کردم که اینا رو بذارم کنار و یه تجربه جدید رو پیدا بکنم، هم برای خودم به عنوان بازیگر خیلی جذابه، هم به عنوان یک انسان که زمان کوتاهی دارم در این جهان برای زندگی کردن، چرا ازش استفاده نکنم، چرا این تجربه رو نکنم، این شجاعتِ این تجربه رو پیدا بکنم.
پانتهآ: من میخواستم یه چیزی جالب رو اضافه کنم که من فکر میکردم که همه سفر رو دوست دارن تا اینکه مامان من یه خالهای داره که اصلا با سفر ارتباط نمیگیره. اون سری برده بودنش ساحل با اصرار و برگشت بهمون گفتش که، که چی، الان از چیش لذت میبرین آب هی شِب شِب میخوره به این سنگا، هنوز نتونستم هضم کنم (خنده) یعنی چی (خنده)
سیما تیرانداز: (خنده) اون باید یه جور دیگه سفر رو ببینه دیگه شاید مثلا سفرش رو…
پانتهآ: اصلا ارتباط نمیگیره با سفر.
سیما تیرانداز: دوست داره توی مثلا ویلا باشه، نمیدونم ماهیکباب، ماهی بخوره با پلو…
پانتهآ: آره احتمالا.
سیما تیرانداز: نمیدونم این چیزا. آدما به نظرم همه سفر رو دوست دارن، فقط شکل سفر رو باید پیدا بکنن، بعضیا دوست دارن روتین برن سفر، بعضیا دوست دارن لاکچری برن سفر، بعضیا دوست دارن برن تو هتل پنج ستاره، بعضیا دوست دارن این تجربه رو بکنن که برن توی کویر، توی صحرا، بعضیا دوست دارن سفر ذهنی بکنن، با کتاب سفر کنن. پدر من عاشق سفر بود. من دوست دارم اینجا در موردش حرف بزنم که خیلی بخش تجربه زندگی من رو پدر من ساخت و برای اینکه کتاب زیاد میخوند، سفر به شدت زیاد میرفت و تور لیدر بود، یک زمان خیلی طولانی، تقریبا همه دنیا رو دیده بود و عاشق این بود هر وقت خسته میشد و هر وقت احساس میکرد که عرصه بهش تنگ میشه، یه اتوبوس میخرید و عاشق این بود که با اتوبوس بره. میرفت اهواز، میرفت آبادان، میرفت میتونست بره ترکیه زمینی، یا هر جای دیگه میرفت و انگار این به من تزریق شده، سفر شکلهای مختلفی داره، سفر تنها این نیست که تو یه بلیت بخری، بری سوار هواپیما بشی، اونم یه شکلشه، قشنگ هم هست، خیلی قشنگه ولی گاهی وقتا یک مسیری رو حتی من سفر، اسم سفر میذارم، چون این تجربه رو کردم. گاهی وقتا از خونهم اومدم بیرون و پیاده رفتم تا تجریش و تجربه کردم سفر رو پیاده، مسیر رو دیدم، درختا رو یه بار دیگه نگاه کردم، خیابون رو یک جور دیگهای دیدم، اینکه من همیشه سوار ماشین بودم و این دفعه این جرأت رو پیدا کردم که پیاده برم، حرکت بکنم و صدای ماشینا رو بشنوم و آدمها رو ببینم، با دوچرخه حتی گاهی وقتا، با موتور حتی گاهی وقتا، یه مسیرای طولانی رو رفتم و اینو اسمشو گذاشتم سفر. من یه دوستی دارم به من میگه که تو یه ویژگیای داری هر اتفاقی که میافته خودت رو پرت میکنی بیرون. میگم آره بعد این پرت کردنه خیلی جذابه، اینکه تو از هر هر چیزی به چشم یک سفر میتونی نگاه بکنی، یه تجربه، حتی گاهی وقتا میتونم بگم دوستی هم یه جور همسفریه، دوستی هم یه جور سفره، تو وقتی به یکی میگی سلام، حالت چطوره، اسم من سیماست، اسم تو چیه، اسم من بهنامه یا علی یا هر چیز دیگهای، اینکه یعنی تو وارد یک سفری شدی، یک مسیری رو داری میری و از این مسیره میتونی لذت ببری یا میتونی برای خودت تلخش بکنی.
امیرحسین: راجع به این سبک سفر و این دید به سفر صحبت کردین، شما سبک خاصی دارید تو سفر کردن خودتون؟
سیما تیرانداز: من همه چیز رو دوست دارم در سفر، یعنی خب خیلی وقتا قبل از اینکه با یه نفر آشنا بشم که من رو با سفر آفرودی آشنا بکنه مثل همه آدمها، سفرم، شمال بود، سوار ماشین بشم، برم شمال، اکثرا هم شمال یا اینکه سوار هواپیما بشم و برم کشورهای مختلف رو ببینم. حالا هر وقتم به اندازهای که پول تو جیبم بوده برم. بعد با یکی از دوستام آشنا شدم و اونها آدمهایی بودن که آفرود میرفتن و من برام یک دریچه جدیدی در سفر باز شد به نام سفر زمینی و سفر آفرودی. بعد دو سه سال این تجربه رو با دوستایی، با یک سری اکیپ انجام دادم و به شدت برام هیجانانگیزه، شاید الان بهم بگن که اگر تو الان میتونی سوار هواپیما بشی و بری یونان، انقدر برام جذاب نیست که بهم بگن که شما الان میتونی سوار ماشین بشی و بری ماسال. یعنی ترجیح میدم سوار ماشین بشم، یک مسیری رو برم و توی کوه برم بالا و چادر بزنم و بمونم تو دل طبیعت و سختی بکشم و سفر آفرودی رو تجربه کنم. هر چند اون سفر هم دوست دارم.
پانتهآ: سفر پر چالش بیشتر بهتون مزه میده.
سیما تیرانداز: ببین، داشتم تو راه که میاومدم به این فکر میکردم که چرا این جنس سفر برام جذابه، داشتم فکر میکردم که تو وقتی وارد سفر معمولی میشی، تو یه برنامه داری، تو میگی من ساعت چهار بعد از ظهر سوار هواپیما میشم، میرم، نه شب میرسم اونجا، میرم هتل شامم رو میخورم، این کارو میکنم، استراحتم رو میکنم، فردا بلند میشم با یه ماشین میرم، تو تقریبا طول سفرت رو میتونی حدس بزنی.
پانتهآ: پیشبینیپذیره همه چی.
سیما تیرانداز: دقیقا، هر چند من جز آدمایی هستم که سعی میکنم این طول سفر رو بشکونم، اصولا، ولی وقتی وارد سفر آفرود میشی، در حقیقت تو داری وارد یک تجربهای میشی که هیچ زمانی رو نمیتونی براش تعریف بکنی. یعنی داری سوار ماشین میشی و قراره یک جایی بری، ممکنه ماشینت وسط راه خراب بشه، ممکنه طوفان بشه و مجبور بشی در یک جایی اتراق بکنی، ممکنه از یک جاده فرعی بری و ساعتها مثل یک (خنده) نمیدونم گلوله بالا پایین بری تو ماشین و حالت تهوع بگیری، ممکنه بری وارد یک جایی بشی و با یک سری چیزهایی مواجه بشی که تا حالا مواجه نشدی، تو فکر میکنی میری جنگل چادر میزنی ولی ممکنه تو اون جنگل خرس باشه، سگ وحشی باشه، روباه باشه، گرگ باشه و تو این هیجان رو داری که خب الان وقتی میرم چه تجربهای قرار بکنم، الان قراره چه اتفاقی بیفته، تو حتی ممکنه یه وقت تو راه اصلا غذا نتونی بخوری و مجبور بشی یه تجربه عجیب و غریبی بکنی، اینا همش به نظر من خیلی جذابه در سفر آفرود. علاوه بر اینکه یک تجربه زیستی که همه آدمها در موردش صحبت میکنن، یه تجربه زیستی به تو میده، من فکر میکنم که به شدت آدما صیقل میخورن توی سفر آفرود یعنی تو سفر زمینی و سفری که چالش داره، تو مجبور میشی که خودت رو آداپته کنی با آن چیزی که اتفاق میافته، چون از دست تو خارجه، تو فکر میکنی قراره دوشنبه ساعت بعد از ظهر برگردی، ممکنه بیای و وسط راه مجبور بشی دوباره … بارها برای من اتفاق افتاده بود (خنده) من برگشتم به کمپ و دوباره اونجا کمپ زدم و فرداش حرکت کردم. یعنی این
امیرحسین: ناشناختگیش خیلی زیاده.
سیما تیرانداز: خیلی برای من هیجانش جذابه که تو و بعدش اینکه میگم، سکوت، من عاشق طبیعتم، عکاسیام میکنم، خیلی هم دوست دارم، عکاسی طبیعت هم میکنم. اینکه میرم و توی طبیعت و یک سکوتی رو تجربه میکنم که هیچ وقت ما تو تجربه شهریمون این رو تجربه نمیکنیم، به نظر من یک درک و یک عمق و یک تفکری به ما میده که شاید خیلی کم فرصتش رو بکنیم توی زندگی شهری تجربهش بکنیم، یعنی ما به ندرت به سکوت میرسیم توی زندگی شهری، ما اکثراً با صدا در ارتباطیم، حتی وقتی سوار ماشین میشیم، صداهای اطرافمون زیادن، صدای هواپیما، صدای نمیدونم بارون، صدای نمیدونم آدمها، صدای ماشین، صدای بوقها، صدای حرف زدن، همه اینا هست ولی اونجا تو به اجبار به سکوت میرسی. این سکوته به نظر من یه چیزی رو برای تو میاره که یه لحظه وایمیایستی و فکر میکنی که چقدر همه چی تو جهان بیارزشه، چقدر من اشتباه میکردم که برای نمیدونم این حرص میخوردم، برای اون حرص میخوردم، برای این، الان در نقطه صفر، در زمان صفر ایستادم و هیچ چیز نیست و تو در سکوت مطلق به هیچ چیزی نمیتونی فکر کنی، چون چیزی وجود نداره که بهش فکر کنی و این تجربه سکوت رو تو شب خیلی تو این سفر میتونی داشته باشی، وقتی که سکوت میشه و دیگه حتی صدای طبیعت نیست، به اون سکوته میرسی، من بارها یا یه تجربه خیلی عجیبی که من داشتم، وقتی میری توی کوهستان، وقتی میری کوهها رو از بالا نگاه میکنی، وای میایستی روی یه تپه و داری یه کوه بزرگ رو جلوت میبینی و پر از برفه و تو نگاه میکنی میبینی اِ چقدر کوچیکه، در مقابل تو چقدر همه چیز کوچیکه، میتونی دستتو انگار دراز کنی، ابر رو بگیری، میتونی دستتو دراز کنی انگار اون کوه رو لمس کنی، بعد همه مشکلات، همه چیزهایی که داری فکر میکنی، احساس میکنی، به همون کوچیکیه، به همون کوچیکی و تو احساس میکنی انگار اون مشکلت اون پایین توی دامنه کوهه، بعد کوه به این بزرگی رو وقتی داری اینقدر کوچیک داری میبینی خب مشکلتم همون پایینه، همونجاست و این به نظر من خیلی تجربه جذابیه.
پانتهآ: خواستم بپرسم با توجه به اینکه معماریام خوندین، تا حالا شده مثلا برای دیدن یه بنایی یه معماری خاصی هم سفر بکنین یا که نه؟
سیما تیرانداز: این تجربه حسی رو، من از تجربه حسی خودم میگم، چون من خیلی جاها رو رفتم و چغازنبیل دیدم، نمیدونم تقریبا تمام ابنیه، تمام مسجدایی که تو مسیر کویر بوده همه رو رفتم، چون مسجد جامعهای همه شهرها رو تقریبا هر جا که تونستم رفتم، برای من اونجا هم همه مشکلاتم انگار کوچیک کوچیک کوچیک میشه. وقتی میرم، یادمه که چغازنبیل که رفتم، جز نوادر سفرهایی بود که ما اجازه داشتیم بریم بالا و خیلی جالبه که تو غروب این کارو کردیم، چون میخواستیم …
پانتهآ: غروبش بینظیره.
سیما تیرانداز: آره غروبش بینظیره. یادم نیست اون موقع چه اتفاقایی … چون این جریان مال فکر کنم سی سال پیشه، من بگم اینو که اول کارم، جالبه الان داشتم فکر میکردم که من کارم رو به خاطر سفر انتخاب میکنم، بازیگر شده بودم، خیلی جوون بودم، فکر میکنم نوزده سالهم بود، دانشگاه میرفتم، بعد به من زنگ زدن گفتن یک سریالی داره ساخته میشه در مورد آب و شما قراره که با این سریال همه جای ایران رو برید بگردید و من گفتم دانشگاه، بعد من الان چیکار کنم، قراره دانشگاه برم، کلاسامو چیکار کنم، گفتن دو ماه طول میکشه و شما با اتوبوس باید برید و باور میکنید اینکه من برم و جدا شم از تهران و برم جاهای دیگه رو ببینم اصلاً یکی از دلایل اصلی من شد برای اینکه اون کارو قبول کنم و ما از تهران با اتوبوس راه افتادیم. الان گفتم چغازنبیل، به این اشاره زدم، از تهران راه افتادیم، شبها توی راه میخوابیدیم، از شهرکرد شروع شد و اومدیم اصفهان، یزد، جنوب
پانتهآ: بهبه.
سیما تیرانداز: و اومدیم آخر سفر به مشهد رسید، چون باید مسیر یک آب رو باید دنبال میکردیم که این آب چقدر ارزشمنده و از کجا میاد و همه اینها. اونجا بود که چغازنبیل رو در حقیقت دیدم، رفتم اون بالا و تو تمام این ابنیه تاریخی که وقتی هنوز هم میرم، همیشه به این فکر میکنم که شاید این جمله خیلی تکراری باشه، نمیدونم، ولی برای من خیلی همیشه حسم رو تحریک میکنه اینکه ببین قبل تو چه کسایی بودن که اینجا رو نفس کشیدن، قبل تو چه کسایی بودن که اینجا رو دست زدن، با چه احساسی اومدن تو، با چه احساسی از اینجا رفتن بیرون، اون لحظه اونا چی داشتن فکر میکردن، الان نیستن و تو هم ممکنه یه لحظه دیگه نباشی، پس هیچ چیزی تو این جهان اینقدر ارزش نداره که بخوای خودت رو به خاطرش تیکهپاره بکنی، برات سخت بگیری، چون هیچ کدوم از آدمهایی که اومدن، اینجا رو ساختن، این سنگسنگش رو روی هم گذاشتن، الان دیگه نیستن و من الان تو هوای اونها دارم نفس میکشم، گاهی وقتا حتی دلم میخواد مثلا میتونستم یه چیزی بود که میتونستم همهمه صدای اونها رو بشنوم توی اون محیط تاریخی، دلم میخواست کاش میتونستم ببینم در مورد چی صحبت کردن، اونها مشکلاتشون چی بوده ولی نمیتونم بشنوم، پس اونا رفتن، پس منم میرم، پس هیچ چیزی انقدر اهمیت نداره، من همیشه این حس رو هم زمانی که میرم آفرود و تو طبیعت میرم اون بالا وایمیایستم، همه چیز رو کوچیک میبینم زیر پام، این حس رو همیشه تجربه میکنم و زمانی که میرم توی ابنیه تاریخی هم دقیقا همین احساس رو برای من داره.
ترانه آوازم را میرقصیدی از گروه دال
امیرحسین: خانم سیما تیرانداز این تجربه حسیه که از دل این همه سفر که الان تعریف کردین به مدلهای مختلف داشتید چقدر تو زندگی شخصی و کار شخصیتون اثرگذار بوده؟ اصلا ازش استفاده میکنید؟ تاثیری داشته تو انتخاب بازیهایی که دارید؟ به طور کلی وقتی از اون سفره جدا میشید چقدر همراهتون هست؟
سیما تیرانداز: تجربهای که من توی سفر پیدا کردم و کمکم متوجه شدم که چقدر توی سفر میتونی سعی کنی که همسفر خوبی باشی، سعی کنی که همراه خوبی باشی، همه میگن یه همسفر خوب داشته باشی، من میگم تو همسفر خوبی باش. این یه نگاه برعکسه، من میگم، من حالا هی میپرم اینور اونور، بچههای من، شاگردای من دو سال پیش اومدن گفتن میشه با هم بریم سفر؟ گفتم خدایا من با اینا کجا برم؟ بعد گفت تو رو خدا، تور رو خدا میشه با من بریم سفر، یه سفر بریم با همدیگه و اینا. گفتم باشه میریم حالا کجا بریم و گفتن که حالا یه مسیری رو انتخاب کردن، یه مسیر طولانی و گفتم باشه بریم و وقتی وارد سفر شدم، گفتم که تو دیگه یک زن بزرگ و یک زن بازیگر، هیچ کدوم از اینا نیستی، تو همسن اینایی و باید به تو و اینها خوش بگذره، بچهها خودشون چون از من یه شخصیت بسیار جدی میبینن، اون موقع هم سر کار بودیم با همدیگه، داشتیم تئاتر کار میکردیم، من که اصلا عصبانی، برو از اونجا، برو اینجا، برو این کارو بکن برو اونجا، چرا اینجوری کردی، چرا اونجا، یکدفعه بچهها با یک تجربه عجیبی مواجه شدن، اِ یه آدمی پنج صبح داره بشکن میزنه، دستش رو گذاشته از پنجره بیرون و این عادتم من تو سفر دارم، وقتی اولین نسیم راه بهم میخوره، عادت دارم دستم رو از ماشین بذارم بیرون و عادت دارم از پنجره آسمون رو نگاه کنم، به نظرم ما خیلی کم آسمون رو نگاه میکنیم. هممون در مورد خاک حرف میزنیم ولی من میخوام دوست دارم در مورد آسمون حرف بزنم. گاهی وقتا حتی اون ابری که توی آسمون میبینیم متفاوته، اون آفتابی که توی آسمون هست متفاوته و میخوام از روز حرف بزنم، گرمای روز، حس روز، آفتاب روز، چون ما در روز تجربههای بیشتری داریم و گاهی وقتا توجهمون به شبه، چون روز هست، چون داریم تو روز زندگی میکنیم، یادمون نره که اون آسمونی که بالا سرمونه، چقدر متفاوته و میتونه چقدر متفاوت باشه. بعد بچهها مواجه شدن با اینکه من دستمو گذاشتم از ماشین بیرون و شروع کردم با بچهها آهنگ خوندن، رقصیدن، بعد بچهها میگفتن بشینیم، گفتم بشینیم، میگفتن بریم، گفتم بریم. اینجا وایستیم و اون مسیری که ما داشتیم میرفتیم، توی گوگل مپ زدیم تقریبا فکر کنم دوازده ساعت بود، ما اون راه رو هجده ساعته رفتیم.
پانتهآ: کجا رفتین؟
سیما تیرانداز: ما رفتیم کویر مصر و بچهها میگفتن که چرا اینقدر طول کشید. میگفتن وایسیم، میگفتم وایستیم اصلا عجلهای نداریم، هر جایی که دوست دارید وایستین، هر جایی که دوست دارید اتراق کنید، هر جایی دوست دارین تجربه بکنید من باهاتون پایهام و اینها با یک سیما سیما تیراندازی مواجه شده بودن که میگفتن یعنی چی (خنده)
پانتهآ: شما همونی نیستید (خنده)
سیما تیرانداز: شما همونی هستی که بداخلاقی میکنی. میگفتم وقتی داری میری سفر باید همراه باشی.
پانتهآ: پایه باشی.
سیما تیرانداز: اسمشو میزاریم پایه بودم، من میگم همسفر خوب باشی، چون بهت خوش میگذره، چون اگه فکر کنی اینو چرا اینجا گذاشت، من میگم اینو اینجا بذارم، اولین کاری که میکنی به خودت خوش نمیگذره، پس بهتره همراه باشی، پس بهتره … مطمئنم بهت خیلی خوش میگذره و این تجربه به نظر من توی زندگی من خیلی تاثیر گذاشته.
امیرحسین: یه چیزی، یه نکتهای، راجع به همسفر که صحبت کردین، میخوایم یعنی به نظرم یه ذره از این طرف بهش نگاه بکنیم، همسفرتون چیکار بکنه دیگه با خودتون سفر نمیبریدش؟
سیما تیرانداز: ببین ممکنه دیگه باهاش سفر نرم، اگر … آهان، یه چیزی رو ممکنه خیلی اذیتم بکنه که مثلا پشت سرم حرف بزنه مثلا این اذیتم میکنه یا مثلا میتونه خیلی راحت بگه من دوست نداشتم، من این پنهانکاری آدمها رو خیلی دوست ندارم. شاید چون این تجربه رو کردم، یه سفری رفتم، بعد، سفر آفرودی رفتیم، بعد رفتیم و بعد مثلا من میگفتم که خب بچهها تصمیم داریم کجا غذا بخوریم؟ میگفتن مثلا میخوایم بریم آبگوشت بخوریم. میگفتم که باشه بریم. بعد یکی از ماشینهایی که با ما بود، بعدا این به گوش من رسید، مثلا میگفتش که این همش داره به ما اصرار میکنه که ما بریم آبگوشت بخوریم، در صورتی که واقعا اصلا اینجوری نبود، اصلا کلا خصوصیت اخلاقیش مثل یه بمب ساعتی بود، که وقتی بندازه توی گروه، گروه رو میتونه منفجر بکنه، کلا بعضیا دیدین….
پانتهآ: حاشیهسازن.
سیما تیرانداز: یه شر و یه حاشیهسازی دارن، دوست دارن گاسیب کنن، دوست دارن حرف بزنن و از این حرف زدنه لذت میبرن. اون آدمو، من دیگه گفتم با اون دیگه من سفر نمیام چون برای من خیلی قابل قبوله که ما حرف بزنیم با هم، ما میتونیم در مورد مشکلات ما حرف بزنیم، من دوست ندارم، من دوست دارم، یا هر چیز دیگهای…
پانتهآ: و اونجا حل میشه اصلاً.
سیما تیرانداز: و یه ذره احساس خطر کردم، چون وقتی توی جمع میری، خیلی مهمه که جمع به هم نریزه و تو باید اون جمع رو حفظ بکنی، اینه که میگم که وقتی وارد یک جمع میشی دیگه فردیت هیچ معنایی نداره، تو جمع رو باید ببینی حتی اگر اون آدم رو دوست نداشتی، من میگم حتی اگه اون آدم از نظر فرهنگی که برام پیش اومده، باز تو سفری رفتم که یک آدمی بوده، از یک جای خاصی بوده، از یک تیپ خاصی بوده، یه مدل دیگهای میخندیده، من داشتم که مثلا حالا کتاب میخوندم، اون مثلا رو دستش نمیدونم تخته چوب بلند کرده و مثلا نشون داده یا مثلا اومدم مثلا پیش آمده مثلا آهنگی که حالا مثلا تو توی کویری، دوست داری مثلا چه مثلا (خنده) ؟؟؟ گوش بدی، اون مثلا معین گذاشته، هایده گذاشته، اصلا هیچ ربطی به اون قضیه نداشته، من باز هم به اون به چشم یک تجربه نگاه کردم. یعنی من گفتم که اینی که تو الان اینجا نشستی و مجبوری که اون آدم رو تحمل بکنی این خودش یه تجربهایه که به دردت میخوره چون تو خیلی وقتها نمیتونی همسفرهاتو انتخاب کنی و وقتی نمیتونی انتخابشون بکنی، توی طول زندگی همسفرت رو نمیتونی انتخاب بکنی و اینکه نمیتونی انتخاب بکنی، مجبوری، چیکار میخوای بکنی، میخوای ترکش کنی تو یه راهی، سر کارت میخوای ترکش کنی، میخوای از این کار بیای بیرون بری سر یه کار دیگه، با یه آدمی دوست میشی، یه اخلاقی داره، تو نمیتونی این رو تحمل کنی، همسفرته دیگه، همسفر دوستته، همسفرته، چیکار میخوای بکنی، میخوای اون آدمو بذاری کنار، این همه تجربه باهاش داشتی، نگهش دار، باید بتونی اینا رو نگه داری کنار هم، پس به اون همسفره هم به چشم این تجربه نگاه میکنم، به چشم تجربهای که نمیتونم حذفش کنم ولی بعدا شاید تصمیم بگیرم که باهاش دیگه سفر نرم.
پانتهآ: تکرار نکنی …
سیما تیرانداز: آره، اونجا سعی میکنم که خیلی کنترل کنم، مواظب باشم، مراقب باشم ولی بعدش ممکنه دیگه سفر نرم.
پانتهآ: خندهدارترین خاطرهای که از یکی از سفراتون داشتین یادتون میاد تعریف کنین؟
سیما تیرانداز: ما رفتیم سمت آذربایجان، بعد خاطره که زیاده، ولی خب (خنده) این خاطره رو بدم نمیاد، رفتیم یه بلده راه گرفتیم و هفت هشت تا ماشین بودیم و رفتیم گفتش که ما رو برد با موتور توی روستایی، گفت شما اینجا چادر بزنید، پنج شش تا چادر هم میخواستیم بزنیم. گفتیم که نه بابا، ما اینجا نزدیکه، دهات ما اگه میخواستیم، خب میرفتیم کلبه میگرفتیم.
پانتهآ: (خنده)
سیما تیرانداز: ببرمون یه جای دیگه، رفتیم و خیلی رفتیم تو کوه و رفتیم یه جایی رو پیدا کردیم و همه از ماشین پیاده شدیم و چادرها رو پهن کردیم، کیسهها رو داشتیم باد میکردیم، اومد گفت اینجا میخواین چادر بزنین؟ اینجا گرگ داره، میان میخورتتون.
پانتهآ: (خنده)
سیما تیرانداز: گفتم من، من که نیستم، گرگ، اصلا نیستم، دیگه همه چی رو میتونم تحمل کنم الا گرگ. با اینکه مثلا بچهها ترقه میارن، معمولا چاقو دارن، حالا من نمیدونم تو اون مثلا گرگه بیاد تو چه جوری میخوای از ترقه استفاده کنی (خنده) احتمالا میگن آقا گرگه یه لحظه صبر کن، من این ترقه رو بترکونم، تو نیای.
پانتهآ: (خنده) صبر کن ترقه رو روشن کن (خنده)
سیما تیرانداز: بعد گفتم که … من گفتم، من که نیستم، گفتم شما میخواید بخوابید، من میرم تو روستا میخوابم. خلاصه اینا همشون دیدن که نه نمیشه، ما هم شب میخوایم کباب درست کنیم و آتیش درست کنیم و نمیدونم، بلند شدیم کشیدیم دوباره رفتیم دم روستا، شب آتیش درست کردیم و دیگه خیالمونم راحت بود و نمیدونم، من اولین همیشه به سفر که میرم معمولا بیهوش میشم ساعت دوازده، من دیگه از یک ساعت دیگه دیدم تحملشو ندارم، رفتم تو چادر و خوابیدم. ساعت فکر میکنم سه و چهار بود، دیدم خب سکوت شده، آتیش روشنه ولی چادر به شدت داره تکون میخوره، و یه صدای غرش و…
امیرحسین: (خنده)
سیما تیرانداز: و من فقط یک لحظه اینجوری گوشی چشمم رو باز کردم دیدم اوه اوه یه چیزیه بین گرگ و سگ و شغال…
پانتهآ: سایهاش افتاده …
سیما تیرانداز: گفتم ببین من نمیدونم کدوم یکی از ایناست، دعا میکنم که سگ باشه ولی از حتی جرأت نکردم چشمو باز کنم و تا صبح فکر میکنم پنج صبح، یعنی پنج صبح تازه چادر وایستاد، حالا چادر میلرزید و تکون میخورد و این سایههای گنده و من میگفتم که وای خدایا من چه غلطی کردم اومدم اینجا، دیدم پنج صبح نمیشه دستشویی نرفت، اومدم دیدم که ساکت شد، اومدم، چادر همیشه دوتا زیپ داره، (خنده) زیپ اول رو باز کردم، دیدم نه ساکته و اینا، زیپ دوم رو باز کردم، اومدم بیرون رفتم دستشویی، دیدم اولین نفر بیدار شدم، معمولا اینجوریه، هر کی اولین نفر بیدار بشه باید صبحانه رو آماده کنه. صبحانه رو آماده کردم دیدم کمکم همه اومدن بیرون از چادراشون و دیدم هیچکی هیچ کاری نمیکنی، هیچکی هیچی نمیگه، گفتم که خب حتما چادر ما بوده دیگه، چون با فاصله چادرها رو میذاریم. گفتم حتما چادر ما بوده دیگه. همین جوری نشستم و ؟؟؟ درست کردیم و دیدم همه اومدن و سکوت، هیچکی در مورد هیچی حرف نمیزد. بعد من گفتم شاید من خواب دیدم، گفتم که دیشب شما صدا و سایه رو دیدین؟ یک دفعه همه آره ما داشتیم سکته میکردیم (خنده)
پانتهآ: (خنده)
امیرحسین: (خنده)
سیما تیرانداز: ما داشتیم میمردیم، ما جرأت نکردیم از چادر بیایم بیرون تا صبح مردیم از ترس دستشویی. گفتم خب چرا نمیگید، یه اِهِنی، یه اوهونی، من مُردم تا صبح تو چادر، فکر کردم من فقط دچار توهم شدم. نه، اصلا، چه وضعیتی بود، بریم، یه جامونو عوض کنیم…
پانتهآ: (خنده) رودبایستی همدیگه بودن…
امیرحسین: (خنده) معذب بودن …
سیما تیرانداز: آره نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی گویا هیچکی جرأت نمیکرد بگه من ترسیدم. مثل اینکه من تنها نفری بودم که اومدم گفتم من ترسیدم. و این یه خاطره با نمکی بود تو ذهنم مونده بود (خنده)
پانتهآ: خیلی متفاوت بود. (خنده)
امیرحسین: چه جالب. الان داشتین این خاطره رو تعریف میکردین، یه چیزی یادم اومد، شما تو سفر اگر بگن بهتون که چه نقشی دارید، نقشِ غالبا، مثلا دارم میگما، اونیه که همیشه میگه استراحت بکنیم، اونیه که مادرخرج میشه؟
سیما تیرانداز: اون که میگه همیشه بریم.
امیرحسین: با همه چی موافقه.
سیما تیرانداز: با همه چی موافقه.
امیرحسین: تابع جمع.
سیما تیرانداز: بریم. مثلاً…. فقط من یه چیزی رو نتونستم واقعا توی سفری تجربه بکنم، اونم غذای توی چین، اون سوسک و مارمولک و نمیدونم …
پانتهآ: جک و جانور…
سیما تیرانداز: تنها جایی بود که من با دوستام رفته بودم مسافرت و اونا گفتن ما میخوایم حتما بخوریم و من با کالسکه چون رایان یک سال و اینم از اون سفرایی بود که من یه دفعه تصمیم گرفتم من یه دفعه دیدم هیچکی نیست، همه دارن میرن سفر، دیدم فقط من تنهام با رایان. گفتم خیلی نامردین. زنگ زد به دوستم گفتم که اینا همه دارن، مامانم داره میره مسافرت، اون داره میره مسافرت، این داره میره مسافرت. گفت ما تصمیم گرفتیم چین بریم، گفتم که منم میام، گفتش که اِ خب با رایان و اینا، گفتم آقا من نمیدونم، من باید بیام چین و با اونا همسفر شدم که حالا یه ماجرای خیلی بانمکی داره اون سفره، تنها جایی که باهاشون نتونستم برم این بود. صبح یعنی شبی که رسیدیم پکن، اینا گفتن که خب یه خیابونی هست که اصلا خودشون آخه از این چیزا نمیخورن.
پانتهآ: توریستیه؟
سیما تیرانداز: نکته جالب اینه قشنگ یه چیز توریستیه، حالا من نمیدونم تو دهاتشون، روستاشون و اینا، هنوز اینو میخورن و یا نه ولی من فکر میکنم تو پکن یه چیز توریستیه، یک منطقهایه، یک کیوسک کیوسکه و تو رد میشی و آنچه که پا داره و روی زمین راه میره رو تو به سیخ میبینی یعنی از قورباغه و سوسک و کرم خاکی سیاه سیاه و اینایی که ما تو مثلا بچگی میزدیم تِلِقی میشکوندیم سیاه سیاه کوچولوها و اینا، من نمیدونم سیخهای اینا رو از کجا …
پانتهآ: (خنده)
سیما تیرانداز: فکر کن اینا رو همه رو سیخ کردن، بعد، همهمه، همین جوری شلوغ و بعد یک سری هم دارن اونا رو میخورن. من با کالسکه تنها جایی بود که گفتم نمیام. وارد شدم، گفتم، قربونتون برم. من میرم مکدونالد (خنده)
پانتهآ: (خنده)
امیرحسین: (خنده)
سیما تیرانداز: بعد رفتم و اومدم و آخ چقدر خوب شد که نخوردم، چون وقتی به دوستام رسیدم گفتم خوردین؟ یکی از دوستان گفت آره فقط یکیشون بود که سوسکه پاش گیر کرد لای دندونم…
پانتهآ: ای وای، نه (خنده)
امیرحسین: (خنده)
سیما تیرانداز: این خیلی احساس بدی به من دست داد. گفتم وای نه. من تنها جایی که گفتم نریم همونجا بود شاید توی تمام سفرها، وگرنه اکثر اوقات میگم بریم و اینک اگر هم نخوام یه جایی نَرَم سعی میکنم یک جوری برم از گروه جدا شم که هیچ لطمهای به گروه نخوره یعنی مثلا میگم حالا پیش اومده معمولا شبهای اول من زود میخوابم به خاطر اینکه معمولا سفر که میخوای بری هیجان سفر داری، چمدونتون رو جمع کردی، حالا اگه میخوای بری فرودگاه، باید یه مسیر رو بری، دیر وقته یا صبح میخوای بلند شی آفرود میخوای بری، پنج صبح اکثرا باید از خونه بری بیرون، من معمولا شب اول زود میخوابم ولی سعی میکنم این انقدر در خنثیترین حالت باشه که بچرخم و بلغزم و برم توی چادر و بخوابم که هیچکی نفهمه و هیچ اتفاقی نیفته.
خاطره شنیدنی آقای همساده از سفر
پانتهآ: حالا صحبت غذاهای عجیب و غریب شد، جذابترین غذاهایی که تو سفرها تست کردی مال کجا بوده؟ و چی بوده؟
سیما تیرانداز: تقریبا من هر سفری که میرم، سعی میکنم اولین کاری که بکنم، اینم حالا به تجربه یاد گرفتم، تو باید غذای اون کشور رو بخوری و در کثیفترین حالت بخوری چون باعث میشه که تو اصلا مریض نشی، (خنده)
پانتهآ: (خنده)
سیما تیرانداز: اولین کاری که میکنم چمدونامو که میزارم، میگم یک جایی، نه جای تمیز، رستوران نه، از این کیوسکا…
پانتهآ: اوه اون ریسکه که…
سیما تیرانداز: آره خیلی ریسک داره ولی همین باعث شد حالا یه سفری ما اندونزی رفتیم، اولین کاری کردیم که رسیدیم، خب خیلی شبیه هند و نمیدونم این چیزاست و اصلاً قالب هند یعنی خیلی شبیه دیگه. اومدیم چمدونامونو گذاشتیم و خب اون بوی خاص و اون جو خاص و اون آدمهای خاص همه اینها، من میگم اینو در پرانتز بگم که عاشق اینم که یه سفر هند برم و بکپَکی برم، یعنی اینکه هیچ چیزی نداشته باشم یعنی پیاده برم. اینو عاشقشم بگم تو این پرانتز، بعد رفتیم و من چمدونام رو گذاشتم و گفتم که من باید برم اولین کیوسکی که میبینم غذا بخورم. خب اونجا کفشا رو بیرون… خیلی این تجربه جالبی، کفشا رو بیرون در میارن. یعنی من نمیفهمم…
پانتهآ: رستوران.
سیما تیرانداز: آره، مغازه، خیابونه، اینجا زمین مغازهست، بعد کفشا رو از تو خیابون … خب این مغازه از یه خاکه دیگه، اینم همونه دیگه، چرا بیرون کفشتو در میاری؟
پانتهآ: حرمت داره (خنده)
امیرحسین: کفشا رو پشت رستوران میزاریم
سیما تیرانداز: پشت رستوران میزارن، آره.
امیرحسین: عجب.
سیما تیرانداز: ما اومدیم تو گفتم که خب من که اصلا نمیفهمم چی به چیه، یه چیزی دیدیم وسط برگ یه چیزی گذاشتن
پانتهآ: (خنده)
سیما تیرانداز: و یه چهار تا برنج ریختن و تهش و فلان، یه دفعه دیدم یه چیزایی گذاشتن توش و گفتم من اون رو میخوام. من حالا به سختی خوردمها، اینو بگم، چون تند بود، نمیدونم، اصلا یه چیز عجیب و غریبی بود، ولی باعث شد که همه در سفر مریض شدن و تنها کسی که مریض نشدن، من و دوستم بودیم که رفتیم غذا خوردیم یعنی این ما رو قشنگ تضمین کرد تا آخر سفر، همه بالا آوردن (خنده)
امیرحسین: ایمنی به دست آوردین.
سیما تیرانداز: انگار همون اول میگی که میکروبا بیای برین تو من خیالتون راحت…
پانتهآ: (خنده) برنامه اینه.
سیما تیرانداز: من دیگه ایمنی کامل پیدا میکنم، (خنده) آره، برای همین حتما… کره هم یه تجربه غذا خوردن داریم، یه کاری رفته بودیم با بچهها، پنج شش تا خانم بودیم، برای تئاتر رفته بودیم، رفتیم و گفتیم که چمدونامون رو که گذاشتیم، گفتیم ما باید بریم غذا بخوریم، غذای خاص کرهای و اصیل کرهای. رفتیم (خنده) و خوردیم که رفتیم تو یه دونه چیز، میدونگاهی رسیدیم و یه دونه خب مثلا یه ساختمون بزرگ بود و خیلی کره مدرنه دیگه، ساختمونهای بلند و نمیدونم چه ؟؟؟؟ که خیلی جذاب بود که نور همیشه، من چیزی که از کره یادمه نوره، خیلی نورانیه، انگار این دیدین کرهایا چه جوریان، انگار همشون دارن برق میزنن…
امیرحسین: برق میزنن…
پانتهآ: (خنده)
سیما تیرانداز: این دقیقا در مورد شهرشونم هست، شهرشون همیشه داره همه چی برق میزنه، بعد اومدیم و رفتیم زیرزمین، فودکورت خب فودکورته دیگه، رفتیم ما هیچی هم نمیفهمیدیم چی به چیه، ما گفتیم هر کی یه چیز بگیره، اینو بده، اونو بده، اینا، اینا رو گذاشتیم و همه با اشتها، گشنه، نشستیم سر میز، اولین لقمه رو که خوردیم یک چیز بدمزه تند افتضاح و یک عالمه هم پول داده بودیم، این بیشتر از همه حالمونو بد کرد.
پانتهآ: همشون اینجوری بود؟ همه غذاها که سفارش داده بودین؟
سیما تیرانداز: همه غذاها، اولا یک تندی عجیب و غریبی داشت که من به هر کی میگم، میگه نه، ولی من باور کنید من این رو در کره خوردم
پانتهآ: جنسش با فلفل فرق داره.
سیما تیرانداز: یه تندی عجیبی داره غذاشون، آره با تندی هندی فرق میکنه
پانتهآ: تیزه…
سیما تیرانداز: یه تیزی داره که اون تیزی تو رو اذیت میکنه، انگار مثلا سوزن میزنن به زبونت، اونجوریه و بعد، من دیدم اصلا نمیشه خورد، حالا غذاها رو بگپک کردیم که بیاریم بیرون، چون این همه پول داده بودیم دیگه
پانتهآ: نمیخورین که برداشتین… (خنده)
سیما تیرانداز: گفتم آقا من شده این غذا رو ببرم تو هتل بذارم، من پول اینار رو دادم، (خنده) اینا رو پک میکنیم میبریم با خودمون هتل، آقا ما آوردیم تا پنج روز، یک دونه از اینا رو نخوردیم، روز آخرم همه اینا رو من انداختم دور. (خنده) ولی بازم اینم تجربه جالبی بود.
پانتهآ: جالب بود.
سیما تیرانداز: خیلی من دوست دارم یا تایلند مثلا، عاشق غذاهای تایلندیم.
پانتهآ: اون فرق داره با بقیهشون.
سیما تیرانداز: دوست دارم که یک آشپز تایلندی داشته باشم که…(خنده)
پانتهآ: (خنده)
سیما تیرانداز: فقط برام غذای تایلندی درست کنه. یک برنج داره با شیر نارگیل و انبه …
پانتهآ: ترکیب جالبیه.
سیما تیرانداز: و اینو به صرف صبحانه میخورن و اینا لب خیابون و یه موزایی که کوچولوئه و اینا رو سرخ میکنن، توی خمیر بِنیه میزنن و اینارو سرخ میکنن و من میتونم برای اینا بمیرم و من میتونم هر روز از این غذا بخورم و من عاشق غذای شیرین و تندم و تایلند خیلی این غذاهاش این مدلیه، میگو، غذاهای اینجوری، میتونین تجربه بکنین و من عاشق غذاهای تایلندیام.
پانتهآ: اسمش رو یادتون نیست بریم تست کنیم؟(خنده)
سیما تیرانداز: چی؟
پانتهآ: اسم این غذا رو یادتون نیست؟
سیما تیرانداز: نه، لب خیابون اصلا میفروشن.
پانتهآ: باید بریم بگیم یه دونه از اینا (خنده)
سیما تیرانداز: ببین یه تکههای کوچولویی هستش، برنجه که با شیر نارگیل پختن و یه انبه کنارش میذارن و اینو خالی میخورن و این خوشمزهترین غذای دنیاست. ببخشید همه رو وسوسه کردم. (خنده)
پانتهآ: (خنده)
امیرحسین: (خنده) خب خانم سیما تیرانداز یه سوال، جایی هم بوده که بخواید مجدداً چندین بار برید، از سفر کردن بهش هم اصلا خسته نشید؟ انقدر براتون جذاب بوده باشه و تو ذهنتون موندگار.
سیما تیرانداز: اوم…. انقدر برام جذاب باشه… دوست دارم، ببین قطعا همه جا برای خودش یک جذابیتی داره و تو دوست داری هر سنی که میتونی برگردی ولی زمان ما خیلی کوتاهه در نتیجه من همیشه بین اینکه انتخاب بکنم اسپانیا برم یا مثلا یزد برم یا مثلا نمیدونم جاهایی که رفتم یا یه جای جدید، ترجیح میدم جای جدید رو برم یا ترجیح میدم یه تجربه جدید رو داشته باشم ولی قطعا میدونم و بهش فکر کردم که اگر ما در چند سن مختلف به یک جایی بریم، تجربهمون همیشه با هم متفاوته. این شاید اینکه ما به بلوغ رسیدیم، شاید به خاطر اینکه ما به یک فکرهای جدیدی رسیدیم، شاید ما یک تجربیاتی رو کسب کردیم…
امیرحسین: دریافتمون متفاوت بوده
سیما تیرانداز: که این دفعه شاید من به دریا نگاه کنم، این دفعه شاید وقتی میرم توی مثلا خلیجفارس به این فکر کنم که به دلفینها فکر نکنم، این دفعه شاید به این فکر کنم که من در یک دریای آزادی دارم قایقرانی میکنم یعنی تجربهام بر اساس سنم تغییر میکنه ولی چون زمان متاسفانه کوتاهه، همیشه ترجیحم به اینه که یک جای جدید رو برم وگرنه یه جا، یکی از جاهایی که خیلی تو ذوقم خورد دوست دارم در موردش حرف بزنم که رفتم دیدم، یونان بود.
امیرحسین: توی ذوقتون خورد؟
سیما تیرانداز: خیلی
امیرحسین: چرا؟
سیما تیرانداز: اولا من با این تصور یونان رو رفتم که الان به شهری وارد میشم که هنوز آدمهای (خنده)
پانتهآ: (خنده)
امیرحسین: (خنده)
سیما تیرانداز: با لباسهای رومی دارن در شهر قدم میزنن…
پانتهآ: این بده. (خنده)
سیما تیرانداز: و من میرم آکروپلیس رو میبینم و من میرم نمیدونم آمفیتئاتر رو میبینم، شهر تمدن و شهر فلسفه و نمیدونم چرا این تصور رو داشتم و بعد که رفتیم، بعد دیدم که یه زمین بهم نشون دادن، گفتن اینجا آمفیتئاتر بوده (خنده)
پانتهآ: (خنده) خب من خب من تصوررم غلط بود از این که خب معلومه اون خیلی سال قدیمیه، خب معلومه یه مشت خاک ازش مونده، من چه توقعی دارم الان همه باید… یعنی قشنگ تصورم این بود که الان مثلا سفلک باید از دل تاریخ (خنده)…
امیرحسین: (خنده)
پانتهآ: (خنده)
سیما تیرانداز: بگه سلام آفرین به شهر هنر آمدی (خنده) من خیلی تو ذوقم خورد. من گفتم که یادم باشه هیچ وقت با هیچ تصور جلوتری سفر نرم، یعنی خیلی با لوح پاک برم. این یکی از چیزاییه که به نظرم تو سفر باید حتما آدم رعایت بکنه وقتی از یه جایی خیلی تعریف میشنوی توقعت انگار میره بالا، بعد هر چقدرم اون جذاب باشه انگار تو …
پانتهآ: خوشحالت نمیکنه.
سیما تیرانداز: یه توقع بالاتری داشتی، تو یه فکر بالاتری داشتی…
امیرحسین: دنبال یه چیز دیگهای…
سیما تیرانداز: بعد لذتش رو نمیبری. این حالا در مورد یونان بود. ولی دوست دارم جاهای مختلف رو برم، دوست دارم خیلی جاها رو، مثلا نمیدونم، حالا نمیخوام هی چیز حرف بزنم…
پانتهآ: یه جا رو اصلاً دوست داشتین که ببینین ولی تا حالا اصلاً فرصتش نشده؟
سیما تیرانداز: همه جا.
پانتهآ: نه کجا که خیلی دوست داشتین.
سیما تیرانداز: من یه حسرت توی زندگیم دارم و دوست دارم اینو با کسایی که دارن این پادکست رو میشنون به عنوان یه تجربه در میان بذارم. من تا حالا دو سه بار پیش آمده که یک سفری به یک جایی برم، مثلا من آرزومه آفریقا رو ببینم، واقعا آرزومه و بعد در یک زمانی یک اتفاقی افتاد و خب چون من با رایان بودم ترسیدم از هزینه کردنش یعنی به نظرم خیلی گرون اومد. گفتم که اشکال نداره الان حالا مثلا به جای اینکه بیست میلیون هزینه بکنم، الان مثلا حالا نمیکنم، شش ماه دیگه هزینه میکنم. این اتفاقه بیفته، الان پول ندارم، الان میخوام این کار رو بکنم، الان اینجور… و این دیگه تکرار نشد و فرصتش رو من از دست دادم و دارم همیشه به خودم میگم که وای وقتی فرصتی پیش میاد که تو اگر از اون دو تومنه یه تومنش رو داری، باید بری، یعنی اون یه تومنو به نظر من از یک جایی خدا برای تو میرسونه. من به این ایمان دارم. تو این یه تومن رو میذاری رو این، اون یه تومنه دستت میگیری و میگی من با این یه تومنه میخوام این سفر برم و بعد ممکنه دیگه پیش نیاد، یکی از افسوسهای زندگی من اینه که آفریقا رو نتونستم ببینم. هند همین اتفاق افتاد، هند رو میخواستم برم، متاسفانه خورد البته به کرونا، یعنی اون زمانی که میخواستیم بریم سالی بود که کرونا شد و تمام پروازها رو بستن و نمیدونم همه اینا، نشد بریم، بعد دیگه فرصتش نشد تا الان که بخوام دوباره تجربه بکنم هند رفتن رو. این چیزیه که حالا میگم دیگه نمیدونم، یادم رفت سوالتون در مورد چی بود.
پانتهآ: نه درست گفتین. این که کجا رو دوست داشتین ببینین ولی هنوز فرصتش جور نشده.
سیما تیرانداز: و این رو دوست دارم بگم که تو رو خدا، اون کسی که داره صدای منو میشنوه، نمیدونم چه شکلیه…
پانتهآ: کائنات (خنده)
سیما تیرانداز: کائنات (خنده) یا هر چیز دیگه، نه با آدما دارم حرف میزنم
پانتهآ: آهان…
سیما تیرانداز: نترسیم، نترسیم از اینکه حتما باید پنج تومن تو حسابم باشه تا بتونم این سفر رو برم، گاهی وقتا اینکه با دو و نیم تو اون سفر رو بری، با یه تومن اون سفر رو بری، کوچیکتر ولی برو، کوچیکتر ولی حرکت کن، کوچیکتر
پانتهآ: بعضی وقتا بیشتر خوش میگذره…
سیما تیرانداز: چون ممکنه دیگه نتونی و از دستش بدی این فرصت رو، اینو بعدا تو یه چیزی، یه دوستی داشتم که شنیدم یه دوستی دارم که دکتره و تمام دنیا رو گشته، گفت من تمام زندگیم رو سفر کردم، بعد گفتش که من یه دوست دیگهای داشتم که اون هم دکتر بود، هر وقت بهش میگفتم بیا با من بریم سفر، میگفتش که الان نه، الان میخوام خونه بخرم، الان میخوام ماشین بخرم، الان میخوام فلان کنم، الان میخوام اینجوری کنم، حالا بازنشسته شدم، حالا بازنشسته شدم، اصلا حالا به سن بازنشستگی نرسیده مُرد…
پانتهآ: اِ…
امیرحسین: آخی…
سیما تیرانداز: خونهشم خرید و ماشینشم خرید و فرصت …
پانتهآ: فرصت ؟؟؟
سیما تیرانداز: فرصت سفر رفتن رو از دست داد و میگم دیگه، دیگه اون فرصت دیگه براش به دست نیومد، اون کسی که الان کنار من، دوست منه و دکتره و میگه من همه دنیا رو گشتم، به نظر من اون برد رو کرده، یعنی اون از اون هزینهای که میتونسته در یک جای دیگهای به عنوان سرمایهگذاری استفاده بکنه، استفاده کرده و یه تجربهای رو کسب کرده که شاید دیگه هیچ وقت نتونه تجربهش بکنه، در صورتی که مال و اموال به نظر من خیلی بیارزشترین چیزیه که در این جهان هست.
پانتهآ: من خودم یه جملهای تو خونه برای خودم چسبوندم که حواست باشه با خاطراتت بمیری نه با آرزوهات. من همیشه تلاش میکنم که تجربه کنم یعنی وقتی که داره تموم میشه زندگیم، بگم عیب نداره خیلی خوش گذشت، حالا خوش گذشتن لزوما به این معنی نیست که پول زیادی داشته باشی، چه میدونم شرایط ویژه داشته باشی، مهم اینه که اون نگاه تجربهگری رو تو خودت تقویت بکنی و دقیقا همین چیزیه که شما میگین، یکی از بزرگترین ترسام اینه که نکنه که اولویتامو اشتباه ستاپ بکنم برای خودم …
شعر به کجا چنین شتابان با صدای استاد رشید کاکاوند
سیما تیرانداز: من حتما توی سفر یه کاری که میکنم اینه که تو بازارش حتما میرم نه بازار عادی و مارکتی یعن چجوری بهتون بگم…
پانتهآ: پاساژ و اینا نه…
سیما تیرانداز: پاساژ و اینا نه، تو بازار سنتیش میرم و میرم توی در حقیقت تهترین قسمت، تحتانیترین قسمت اونجا و آدما رو میبینم چون به نظر بازم تو بازارا گاهی وقتا اوایلش خوش رنگ و لعاب درستش میکنن، پانتهآ: توریستیتره …
سیما تیرانداز: توریستیتره و معمولا توریستا میرن اول بازار و برمیگردن. من برزیل رفتم به واسطه یک تئاتر، من خیلی آدم خوشبختی بودم که به واسطه کارم سفر تونستم برم. یادمه که ما خب پروازِ طولانی، هیجده ساعت، یعنی من توی صندلی اکونومی، دیگه داشتم به این فکر میکردم که پامو کجا بذارم …
پانتهآ: خیلی طولانیه …
سیما تیرانداز: و بعد کردمش تو این جایی که ….
پانتهآ: (خنده)
سیما تیرانداز: این چیز رو میذارن، پروندهها رو میذارن که مثلا شما میتونین بخونین که مثلا کمربندتونو ببندید، دیدین یه جایی که میتونین
پانتهآ: جای مجله و اینا.
سیما تیرانداز: آره جای مجله و اینا، من میگم پرونده، مجله و پامو کردم چون دیگه نمیتونستم تحمل کنم و یک آدم چاقیام بغلدست من افتاده بود، من صندلی دم پنجره بودم و این آدم چاقه اینجوری بود و این با هر تکونی به سمت اینور اونور متمایل میشد، وسط نشسته بود ولی وقتی رسیدم اصلا یکی از بهترین سفرهایی بود که من رفتم. ما خب اجرا داشتیم اونجا، خیلی نتونستیم ببینیم، یعنی در حد اینکه یه ذره رفتیم رقص نگاه کردیم، چون سفر کاری بود، یه پارک خیلی معروفی داره توی خود پایتخت اونجا و ما رفتیم اون پارکه رو دیدیم، خیلی طبیعت عجیب و غریبی داره، یعنی همینجوری میبینی پرنده میاد بغلدستت میشینه و نمیدونی اسم این پرنده چیه
پانتهآ: چه باحال….
سیما تیرانداز: و میگی که چرا انقدر همه صلحآمیز دارن زندگی میکننن، اون از اونجا رد میشه میاد، اصلا همه پرندهها، هر چی رنگیه که توی آسمون میتونی ببینی، داری میبینی، هر چی پرندهست داره پرواز میکنه و اصلا عجیب و غریبه، اون بافت گیاهیش و اون پارکه که دارم در مورش صحبت میکنم، اتفاقی که افتاد من میخواستم، خیلی دلم میخواست برم که ریودوژانیرو رو ببینم، نشد، به ما گفتن که اگر برین اونجا چون پنج شش تا خانوم هم هستین، ممکنه که بهتون حمله کنن و اونجا خیلی حالت …
پانتهآ: امن نیست.
سیما تیرانداز: چیز داره و خیلی حالت گانگستری داره و فلانو اینا، نرین شما، گفتم که چرا حالا فلان، خیلی حالا سفر کوتاهی بود و اینا، اتفاقی ما اومدیم سوار هواپیما بشیم و هواپیمامونم مال خود خط برزیل بود، گفتش که جا نداریم و من ذوقمرگ شدم (خنده)
پانتهآ: (خنده)
سیما تیرانداز: از این اتفاق. شنبه بود و من داشتم از ذوق میمردم. به خاطر اینکه یک شب باعث شد توی برزیل بیشتر بمونیم.
امیرحسین: بیشتر بمونید.
سیما تیرانداز: و اونجا یک چیزی رو از مردمان برزیل من دیدم که هنوزم که هنوزه ازش یاد میکنم، روز یکشنبه، ما رفتیم دوباره برگشتیم خب به تبعش قرار بود دوشنبه پرواز بکنیم، یعنی یک روز قرار شد کامل بمونیم توی برزیل و ما رفتیم لب خیابون دیدیم که خب یه سکویی زدن و مردم ایستادن و دارن با موزیک میرقصن و ما رفتیم و دیدیم که چقدر همه شادن، چقدر همه خوشحالن، نمیدونم … من اومدم دور شدیم و اونجا رو نگاه کردیم و اومدیم بیرون، توی خیابون توی یه پستو، خب خیلی فقیر داره توی خود برزیل، کلا اختلاف طبقاتی زیاد هستش. تو یه دونه حالت مثلا گودی، دیدم یک مردی با لباس ژنده و معلوم بود که زبالهگرد و نمیدونم این چیزاست، کیسه زبالهشم حالا گذاشته بود کنارش و چنان رقصی با اون آهنگ از دور میکرد و انگار که این هیچی در جهان الا اون صدای موسیقی و اون رقصی که داره میکنه براش اهمیت نداشت و من اصلا یه لحظه همین جوری موندم، گفتم من اگه بودم الان نشسته بودم لب خیابون، به بدبختیام فکر میکردم و بعد جلوتر رفتم دیدم همه همینن، یعنی رقص و آهنگ و موسیقی جزئی از این مردمه یعنی همه شادن، یعنی همه دارن میرقصن، همه دارن میخونن، همه، اصلا میگم این تجربه خیلی برای من عجیب بود که مگه میشه در یک جایی بری و تو یک نفر آدم رو نبینی که مثلا اخم باشه و همه در حال صدای موسیقی توی شهر داره پخش میشه و همه دارن میرقصن و همه دارن میخندن، امیدوارم قابل پخش باشه این چیزی که دارم تعریف میکنم ولی و انگار هیچ مشکلی ندارن یعنی انقدر خوشحالن و عین همین اتفاق رو من تو هندوستان شنیدم.
پانتهآ: دقیقا همین تصویری که ساختین برامون یاد هند میندازمون.
سیما تیرانداز: اینو آقای سمندریان خدا رحمتش کنه به من گفت. یه بار گفتش که من عاشق رفتن سینما توی هندم. گفت یه بستنیهای تندی دارن، توی سینما میری و انواع و اقسام آدمهای عجیب رو میبینی که حتی روی زمین سینما نشستن، سینما پر، از آدم و اینها چنان با فیلم هندی میخندن و گریه میکنن و ارتباط برقرار میکنن انگار هیچ چیزی در این جهان براشون مهمتر نیست الا سرنوشت اون قهرمانی که اونجاست و خوشحالترین مردمن و آقای سمندریان میگفت من این تجربه رو توی هند، توی سینماش کردم که انگار هیچ مشکلی وجود نداره، هیچ چیزی نیستش. این برام خیلی حس عجیبیه، یعنی این جزء چیزاییه که تو ذهنم مونده از آدمها و هر موقع در مورد برزیل فکر میکنم، میگم جایی که همه شادن، همه خوشحالن.
امیرحسین: خیلی هم عالی، فکر کنم که خیلی گفتگوی خوبی بود. من خیلی لذت بردم.
پانتهآ: خیلی انرژی داشت.
امیرحسین: فکر کنم کمکم به آخرای گفتگو رسیدیم. خانم سیما تیرانداز یه سوال، زیباترین تصویری که از یه سفر توی ذهنتون دارید چیه؟
سیما تیرانداز: ما رفتیم ماسال، نه ماسالی که همه توی جاده میرن و اون بالا. ما جدا شدیم از مسیری که همه میرن به سمت اتاقکا و اینا، چون میتونستیم بریم و توی زمان شقایقها بود، از یک کوهی رفتیم بالا، خب به سختی ماشینامون کشید بالا، مجبور شدیم یه کمی حالا کمک کنیم که ماشینا بیان بالا، وقتی از کوه اومدیم بالا، من تصویری که توی ذهنم، اولین تصویری که از اونجا دیدم، هیچ وقت یادم نمیره، یک تصویر پر از شقایق قرمز، یک دشت پر از شقایق قرمز و انقدر زیاد بود که من از ماشین پیاده شدم، زیر پامم پر شقایق بود و این یکی از تصاویریه که تو ذهنم مونده ولی زیباتر، از اون زیباتر، شب خوابیدیم اونجا، کمپ زدیم، خوابیدیم، صبح پنج صبح به تبعش من آفتاب که میزنه توی آفرود بیدار میشم، پنج صبح بلند شدم زیپ چادر رو کشیدم بالا و منظرهای رو دیدم که هیچ وقت یادم نمیره، ابرها زیر پای من بودن و یعنی من چیزی رو که توی دره داشتم، چون ما لب یک پرتگاه، تقریبا درهای ما چیز، دره که آره، تقریباً بالای کوه بودیم کمپ زده بودیم، یه ذره باید میرفتیم جلوتر، تقریباً پرتگاه میشد و بعد همون کوهی که بهتون گفتم اونجا، و من تا چشمم کار میکرد فقط ابر بود و عین این رویاهایی که گاهی وقتا توی تداعی آزاد، من این تداعی آزاد رو به بچهها میدم، میگم روی ابر از خواب بلند میشی پات رو میذاری روی ابر و سبکی و سبکی و سبکی و میتونی بپری بالا، پایین و دقیقا اون تصویر برای من تداعی شد و باورم نمیشد و چند لحظه نفسم توی سینهم حبس شده بود برای این که زیر پام شقایق قرمز بود و جلوتر ابر، هیچ چی نبود الا ابر، مگه میشه این همه ابر رو تو در فاصله نزدیکت ببینی و احساس کنی که میتونی توش بپری، خیلی تصویر هیجانانگیزی بود و من هیچ وقت یادم نمیره و اون روز برگشتم همه رو بیدار کردم، گفتم بلند شید، خوابیدین که یک تصویر بینظیر بود و یکی از زیباترین عکاسیهایی که انجام دادم، در اون زمان و در اون تاریخ بود، در همون جایی که بودیم، این هیچ وقت یادم نمیره، امیدوارم برای هر کسی این اتفاق بیافته، به نظرم خیلی جذابه اینکه تو از بالا همه چیز رو ببینی و حتی وقتی سوار هواپیما میشی این تجربه هست، تو از بالا همه چیز رو میبینی و وقتی از بالا همه چیز رو نگاه میکنی، میبینی اون پایین هیچ چی اونقدر ارزش نداره که تو خودت رو اذیت کنی به خاطرش. امیدوارم برای همه این تجربه اتفاق بیفته.
امیرحسین: خیلی هم عالی، دست شما درد نکنه، خیلی گفتگوی خوبی بود.
پانتهآ: خیلی.
امیرحسین: خیلی لذت بردیم.
پانتهآ: انقدر قشنگ تصویرسازی میکنین که آدم فکر میکنه باهاتون رفته سفر و برگشته.
سیما تیرانداز: خوشحال شدم.
امیرحسین: آره واقعا یه همسفری خیلی خوبی بود. مرسی از تو پانتهآ.
پانتهآ: قربون شما.
امیرحسین: اگر که نکته، صحبتی، هر چی هست…
پانتهآ: نه، واقعا لذت بردم که پای صحبتاتون نشستم …
سیما تیرانداز: قربونتون برم …
پانتهآ: و اینکه دوباره مهمون رادیو دور دنیا بودم، میخوام به قول آلمانیها وقتی که پشت تلفن دارن خداحافظ میکنن یا دارن ارتباط صوتی دارن با طرف مقابلشون، نمیگن به امید دیدار، میگن تا شنیدار بعدی، تا شنیدار بعدی خداحافظ.
امیرحسین: خیلی هم عالی. خانم سیما تیرانداز ممنون از حضورتون.
سیما تیرانداز: مرسی.
امیرحسین: اگر که صحبتی، صحبت آخری با شنوندههای رادیو دور دنیا دارین میشنویم.
سیما تیرانداز: یه چیز دیگه هم دوست دارم بگم.
امیرحسین: حتما.
سیما تیرانداز: یادتون نره که تجربههای سفرتون رو بنویسید، به نظرم، من خیلی این حسرت رو دارم که هر روز صبح بلند نشدم و اون روز رو ننوشتم برای خودم در یک دفترچه، چون به نظرم اون یک سفر دوبارهست و یک تجربه دوبارهست، این دفعه اگر هر موقع حالا خیلی وقته که فرصت نشده سفر برم، ولی سفر برم حتما این کار رو میکنم. یک دفترچه میذارم و تمام اتفاقات، تمام مکانها، تمام جاها، میدونم خیلیها این کار رو میکننها، ولی خیلیها هم انجام نمیدن، اینا رو مینویسم برای اینکه بتونم یه سفر دوباره برم باهاش.
موسیقی پایانی