این اثر را سانیا صنعتگران برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
وقتی همیشه در سفر باشی، دنبال چالشهای جدیدتری میگردی. دوست داری بری جاهایی که آدمهای کمتری رفتن, جاهای جدید و بکر رو تجربه کنی و حسهای تازه و نو!
من و همسرم مجید زیاد سفر میکنیم وسفر شده اولویت زندگیمون.
از دو ماه پیش مجید برنامه سفر میچید، تایم خالی که پیدا میکرد، توی گوگلمپ میچرخید، نقاط جدید رو علامتگذاری میکرد و میگفت: «این سفر یه سفر خاص میشه!»
ما دوتا عاشق لوکیشنهای بکر و طبیعت ناب هستیم و هر دو تفریحی عکاسی حیات وحش میکنیم. خلاصه که سعی میکنیم حداقل سالی یک یا دوتا سفرخارجی بریم؛ البته بیشتر ایران رو هم گشتیم و هنوز هم داریم میگردیم !
یاد گرفتیم چطور سفر ارزون بریم و کلی تجربه کردیم تا بتونیم بیشتر سفر کنیم. دوتا کوله بستیم و سفر ماجراجویانهای رو شروع کردیم.
واسه رسیدن به مقاصدمون باید میرفتیم به شهر تفلیس و از اونجا راهی میشدیم.
ما نیشابور زندگی میکنیم. نیمهشب با قطار به تهران رسیدیم و پنج ساعت مانده به پرواز فرودگاه بودیم. با پروازی کمتر از ۲ ساعت به فرودگاه تفلیس رسیدیم. مقداری پول تبدیل کردیم برای مخارج اولیه که باهاش یه سیمکارت خریدیم و الباقی برای کرایه راه!
واحد پول گرجستان لاری هست.
از فرودگاه به داخل شهر اتوبوس داشت، ولی ما کارت اتوبوس نداشتیم و به اجبار تاکسی گرفتیم به سمت ترمینال سمگوری که سوار ماشروتکا همون ونهای بینشهری بشیم و برسیم به اولین مقصدمون!
تفلیس حسابی شلوغ بود و زندگی در آن در جریان بود.
بعد از یک ساعت انتظار برای مسافرگیری ون به سمت شهر سیقناقی راه افتاد. بعد از حدود ۱.۵ ساعت مسیر جاده به شهر عاشقی و تاکستانهای زیبا رسیدیم. صاحب اقامتگاه محلیمون خانم مهربانی به نام سارا بود و با یک قهوه و شیرینی خانگی ازمون استقبال کرد.
اکثر مردم گرجستان انگلیسی بلد نیستند و البته به لطف تلفنهای همراه از دیکشنریهای آنلاین استفاده میکنند.
پس از استراحتی کوتاه راهی کوچههای شهر سیقناقی شدیم.
اقامتگاهمون قسمت بومینشین شهر بود و کمی از قسمت توریستی شهر فاصله داشت. خوبی این اقامتگاهها اینه که با مردم بومی و فرهنگ زندگیشون بیشتر آشنا میشی.
هوای سیقناقی مدیترانهای و عالی بود و کوچهها و خونههای قدیمی و سنتی و دستنخوردهای داشت.
کوچههای شیبدار که کودکان در آنجا مشغول بازی بودند. در مرکز شهر پارک زیبایی وجود داشت که محل تجمع مردم بود و گاه موزیکی هم شنیده میشد.
به سمت قلعه زیبای سیقناقی و دیوار دور شهر رفتیم و غروب رو در یک کافه نزدیک اون به تماشا نشستیم.
با تاریکی هوا به سمت اقامتگاه رفتیم. برای شام غذای محلی سفارش داده بودیم. سارا خانم میزی از انواع غذاهای محلی چیده بود.
حیاط زیبای اقامتگاه با گلدانهای زیبا تزیین شده بود. به اصرار ما سارا خانم همراه همسرش با ما همسفره شدند. با هم شام خوردیم، صحبت کردیم و موزیک گرجی گوش دادیم.
سارا خانوم با اشاره به قلبش به من میخواست بفماند خیلی دوستمون داره و خوشحاله و من سرشار از لطف و محبت اون میشدم.
صبح با صدای پرندهها از خواب بیدار شدم. بوی قهوه توی راهرو پیچیده بود. مجید هم که صبح زود رفته بود با دوربین پرندههای جدید شکار کنه، از راه رسید و میهمان سفره زیبای صبحانه سارا خانم شدیم.
بعد از صبحانه کوله کوچکی برداشتیم و راهی شدیم. از میان جاده جنگلی گذر کردیم و به ویووپینت شهر رسیدیم؛ جایی که میشد شهر رو کامل دید. واقعا زیبا بود . بعد از استراحت کوتاه و ثبت تصاویر به راه افتادیم. آسمان نیمهابری بود. به کلیسای سنتاستفان رسیدیم.
کلیسای بزرگ و زیبا در محوطه باغ بزرگ با درختان و گلهای زیبا مکان خاص و رویایی بود.
مسیر رو به سمت مرکز شهر برگشتیم.
در بازار شهر چرخیدیم و چورچخلا خریدیم. خوراکی با مغز آجیل و روکش میوهها با رنگهای متنوع سوغات مشهور گرجستان هست.
شهر آرام و رویایی روبیشتر گشتیم و با تاریکی هوا به اقامتگاه بازگشتیم.
سارا خانم با سوپی گرم، نان محلی و بشقابی زردآلو از ما پذیرایی کرد. مردم گرجستان سرانه مصرف نان زیادی دارند و بیشتر غذاها را با نان میخورند.
صبح بعد از صرف صبحانه به مزرعه سارا رفتیم. زمین کشاورزی اون روبهروی اقامتگاه بود که انواع سبزیجات، گوجه، بادنجان و ردبری کاشته بود. راستی گرجیها علاقه زیادی به گوجهفرنگی دارند و در بیشتر وعدههای غذاییشون هست.
با خداحافظی سخت ازشون جدا و راهی مقصد بعدی شدیم.
سوار بر ماشروتکا راهی تفلیس شدیم. حوالی ظهر بود که به ایستگاه رسیدیم. مقداری خرید کردیم. ساندویچ شاورما و قهوه به دست سوار بر ماشین راهی مسیر طولانی شدیم. از میان پیچوخمهای جاده گذر کردیم. از مسیر زیبا و دلربا با مناظر طبیعی زیبا و میان آبشارها و کوهستانهای سرسبز و قلههای پر برف گذر کردیم.
جاده به خاطر صف تریلرهایی که راهی مرز روسیه بودند، باریکتر میشد.
بعد از چهار ساعت طی مسیری دیدنی به شهر کوچکی به نام استپانتسمیندا رسیدیم؛ بیشتر شبیه به دهکده بود تا شهر!
شهری که در مرز روسیه و کوهپایه قله کازبکی از رشته کوههای قفقاز واقع شده است.
از ماشین که پیاده شدیم، به مناظر اطرافمون خیره شدیم و ماتومبهوت اون همه زیبایی محض بودیم!
کوله به دوش زیر نم بارون و هوای خنک راه افتادیم به سمت اقامتگاهمون که اون طرف رودخانه خروشانی با نام ترک بود؛ حدود یک کیلومتر طی کردیم تا به اقامتگاه رسیدیم.
اقامتگاهمون در طبقه دوم خانه قدیمی چوبی بود. قهوهای ریختم و روی تراس اقامتگاه که روبهروی قله شانی بود نشستیم. قله نیمهبرفی میان ابرهای رقصان و تابش نور خورشید خالق منظره بینظیری شده بود.
پس از کمی استراحت گشتی داخل شهر زدیم. برای فردا صبحانه و نهار خرید کردیم. قرار بود فردا مسیر سه کیلومتری کوهنوردی کنیم.
رود ترک با جریانی خروشان از میانه شهر عبور میکرد. تا به حال این حجم آب رو در یک رودخانه ندیده بودم!
با ترس از هوای متغیر کوهستان اون منطقه دل به مسیری زیبا زدیم تا خاطره زیبایی رو رقم بزنیم. کلیسای گرگتی در بلندی کوه خودنمایی میکرد. مسیر رو از روی نقشه چک میکردیم و ادامه میدادیم.
هرچه جلوتر میرفتیم مناظر زیباتر میشد. بعد حدود دو ساعت طی مسیر به پیچی رسیدیم که در پس اون قله کازبکی نمایان شد. روی قله در ارتفاع برف میبارید و باد این بلورهای زیبا رو در هوا برقص میآورد. صحنهای ناب و فوقالعاده رقم خورد و ما مبهوت این همه زیبایی شدیم.
در ادامه مسیر زیبا و نفسگیر، کمکم کلیسا نمایان شد و به منظرهای رسیدیم دیدنی!
از یک طرف دشت بزرگ پای قله سرسبز و پر از گلهای زرد و بنفش بود که اسبها آزاد در اون میتاختند و گاوها مشغول چرا بودند؛ از طرفی هم کلیسای مرموز گرگتی بالای تپه خودنمایی میکرد.
گرسنه بودیم. ترجیح دادیم صبحانه را در دشت کنار اسبها بخوریم و سپس راهی کلیسا شویم. در دشت روی چمنهای مخملی نشستیم. ابرهای درشت و کوچک در آسمان شناور بودند. صبحانهای ساده با پنیر و نان گرجی میان اون همه زیبایی عجیب چسبید.
حدود نیم ساعتی نشستیم. ابرها به ناگهان بیشتر شدند. ترجیح دادیم قبل بارندگی احتمالی از کلیسا دیدن کنیم، بنای خاص با معماری بینظیر! داخل کلیسا تابلوهای فوقالعاده مربوط به قرن چهارده میلادی بود.
منظرهای از کوهستان قفقاز پشت کلیسا به چشم میخورد و قرار گرفتن این کلیسا در دل کوهستان قفقاز بینظیر بود.
نام شهر استپانتسمیندا نام راهبی است که این کلیسا را بنا کرده است. اینجا به طرز عجیبی مکان مرموزی است که افسانههای بسیاری در دل خود دارد.
اطراف کلیسا گشتی زدیم، روی تپهای نشستیم و قهوهای خوردیم. باران کمی شدت گرفت. بادگیرها رو پوشیدیم و با صدای موزیک ملایم هدفون راهی مسیر بازگشت شدیم.
در مسیر کنار رودخانه رفتیم. مجید طبق عادت همیشگی مشغول چیدن سنگها روی همدیگر شد. باران شدت گرفته بود. نزدیک عصر به اقامتگاه رسیدیم.
اندکی خستگی گرفتیم. لباس گرم پوشیدیم و در خیابانها گشتی زدیم. مردان جوان سوار بر اسب از کنار ما عبور میکردند.
باران تا صبح با شدت به سقف خانه چوبی میزد. صبح زود بیدار شدیم.
قرار بودبه دره ترسو بریم، ولی هوا تا چند روز همچنان بارانی بود. منصرف شدیم و راهی مقصد بعدی شدیم. بعضی وقتها باید دل کند و رفت.
سوار بر مارشوتکا ۵ ساعت تا تفلیس راه پیش رو داشتیم. مسیر همچنان بارانی و مهآلود بود. جاده پر از سنگ و ماسه بود که به واسطه باران شدید به جاده اومده بود.
حدود ظهر به تفلیس رسیدیم. به ترمینال رفتیم و به مقصد شهر کوتایسی سوار بر مارشروتکا راهی شدیم. حدود پنج ساعت در راه بودیم.
اقامتگاهمون شبیه پلاژهای شمال ایران بود. اتاقمون کنار رودخانه فازیس بود صاحب اقامتگاه مرد مسنی بود. زمانی که وارد شدیم، ما رو به ساختمان روبهروی اتاقمون برد.
گفت: «اینجاساختمان آتشنشانی زمان جنگ جهانی است.»
راهروهای مخوف رو نشونمون داد. دری رو باز کرد و به حاشیه رودخانه رفتیم. از اونجا از کلیسای پشت اقامتگاه سر در آوردیم. از کوچهها گذر کردیم و دوباره به اقامتگاه برگشتیم.
پس از استراحت، گشتی در شهر زدیم. هرجای شهر بودی، صدای رودخانه خروشان به گوش میرسید. کوتایسی شهر بزرگی بود با خونههای قدیمی و گاها خانههای متروکه!
در مسیر سربالایی حدود یک کیلومتری طی کردیم تا به کلیسای زیبای باگراتی هزار ساله رسیدیم. کلیسا روی تپهای قرار داشت که از اونجا کل شهر رو میشد دید.
شام را در رستوران محلی صرف کردیم و به اقامتگاه بازگشتیم.
صبح با صدای رودخانه بیدار شدیم. مه زیبایی روی سطح آب رو فرا گرفته بود. پس از صرف صبحانه کوله را بستیم و راهی ترمینال شدیم.
سوار بر مارشروتکا راهی متسیا شدیم. هرچه در جاده پیش میرفتیم، مناظر دیدنیتر میشد. پس از حدود پنج ساعت مسیر به منطقه ساوانتی گرجستان رسیدیم.
از ماشین که پیاده شدیم، مردی جوان به سمت ما آمد و خواست که اقامتگاهی به ما نشان دهد. سوار ماشینش شدیم وا ز کوچهها با شیب زیاد بالا رفتیم.
متسیا شهر کوچک توریستی است که بیشتر شبیه به روستاست تا شهر مدرن!
شهری با خانههای قدیمی که کنار هر خانه مزارعی از گلهای بابونه قرار داشت. همچنین برجهای قدیمی قرون وسطی به صورت پراکنده داخل شهر خودنمایی میکرد، مناظری که بیشتر شبیه رویا بود تا واقعیت.
تقریبا به حاشیه و انتهای شهر رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم. مزرعهای زیبا از گلهای بابونه روبهرویمان بود و صدای رودخانه کوچکی کنار مزرعه به گوش میرسید. مسیری کوتاه از میان مزرعه طی کردیم و به اقامتگاه رسیدیم.
خانه صاحب اقامتگاه همونجا بود. کنار مزرعه متعلق به خانوادهاش همه با هم در یک خانه بزرگ کنار اقامتگاه زندگی میکردند. بچههای چشم آبیروشن و گونههایی که از سرما سوخته و قرمز بانمک و زیبا بودند.
کمی استراحت کردیم و به دیدن شهر رفتیم. از کنار مزارع بابونه گذر کردیم. از کلیسای قدیمی شهر دیدن کردیم. کمی خرید کردیم و به سمت اقامتگاه حرکت کردیم.
صبح کوله کوچکی بستیم و عازم دیدن ملکههای برفی قفقاز (یخچال طبیعی چالادی در دامنه کوههای قفقاز و در ارتفاع ۱۸۵۰ متری) شدیم.
با ماشین تا نزدیکی شروع مسیر پیادهروی رفتیم. از روی پل چوبی قدیمی رد شدیم. وارد جنگلی انبوه با درختان سربهفلککشیده شدیم. درختانی شبیه به جنگلهای تندرا و کاجهایی که نور خورشید از میان آنها به سختی عبور میکرد. صدای انواع پرندگان به گوش میرسید.
کنار مسیر رودخانه خروشان جاری بود. در ادامه مسیر ایستادم! به مجید گفتم: «اگه اینجا بهشت نیست، پس بهشت چه شکلیه؟»
اون که غرق در اون همه زیبایی شده بود، سری تکان داد و راه را ادامه دادیم.
مسیر جنگلی به خاطر باران دیشب گلولای زیادی داشتو از جنگل عبور کردیم و به مسیر صخرهای رسیدیمو راه سختتر شد، اما انگیزه ما برای دیدن یخچالی که قدمتش به عصر یخبندان دوم بازمیگشت، بیشتر از اینها بود.
پس از طی حدود سه کیلومتر مسیر قله اوشبا با ابهت وعظمت نمایان شد. یخچال چالادی در درهای بزرگ و دامنه آن پیدا شد.
یخچالی عظیم که از زیر آن رودی خروشان جاری بود. نزدیک و نزدیکتر شدیم. از گوشهوکنار آب جاری بود؛ حتی سنگهای زیر پای ما!
کمی ترسیدم و فاصله گرفتم.
درجایی خونده بودم چندین نفر در این مکان جان خودشون رو از دست داده بودند.
در گوشهای امن نشستیم. آویشنهایی رو که در مسیر جمع کرده بودم، در فلاسک ریختم. مجید هم رفت سراغ سرگرمی همیشگی و چیدن سنگها روی هم!
چایی نوشیدیم. آسمان کمکم ابری شد. ترجیح دادیم قبل بارش باران برگردیم. دوباره از همان مسیر زیبا راهی شدیم. در شهر کمی گوشت خریدیم و به اقامتگاه برگشتیم.
شب با میهمانهای جدید اقامتگاه که زوج روس ساکن آلمان بودند، آشنا و هم صحبت شدیم. کنار خانواده صاحب اقامتگاه شب را جشن گرفتیم. هرکسی هر آنچه داشت، روی میز گذاشت. کنار هم خوردیم، خندیدیم، موزیک گرجی گوش کردیم و تا نیمهشب حرف زدیم.
صبح با میز صبحانهای که مادربزرگ با بهترین مواد محلی درست کرده بود، روبهرو شدیم. پنیر لذیذ محلی و انواع غذاهای خوشمزه گرجی بود.
پس از صرف صبحانه با دوستان جدیدمون و با لیدری و ماشین پدر صاحب اقامتگاه ابتدا به ویوپوینت منظرهای دیدنی از دورنمای قله اوشبا رفتیم؛ سپس عازم روستای تاریخی اوشگولی شدیم.
مسیر طولانی و خطرناکی رو طی کردیم. در فاصله چند متری از جلو ماشین درخت تنومند کاجی روی زمین افتاد. اگر کمی زودتر میرسیدیم، ممکن بود درخت روی ماشین ما سقوط کنه.
مسیر از میان کوهستانی خطرناک ادامه داشت. خطرسقوط صخرهها روی ماشین در جادهای ناهموار زیاد بود.
بعد گذر از مسیر، وارد بهشت دیگری از کوهستانهای قفقاز شدیم. مگر امکان دارد این همه زیبایی یک جا جمع شود.
از طرفی رودخانه خروشان و گاوهایی که مشغول چرا در دشتی پر از گلهای رنگارنگ بودند، آنطرف روستایی با بناهای کهن قرونوسطایی با برجهایی پراکنده! گویی قرنها به عقب بازگشتهایم.
از ماشین پیاده و همراه دوستان راهی دیدن روستا شدیم. برجهایی دیدیم که روی برخی از آنها عکسهای مالکان قدیمی آن نگاشته شده بود.
این گونه بوده که این خانهها متعلق به کسانی بوده که روزگارانی در جستجوی طلا بودند. آنها از پوست گوسفندان برای استخراج طلا از رودهای منطقه استفاده میکردند.
برجهایی بلند شبیه دودکشهای عظیم که زمانی که دشمنان به این منطقه حملهور میشدند، مردم به داخل این برجهای سنگی عظیم پناه میبردند.
در کوچههای روستا مردان جوان اسبسواری میکردند و در دشتهای قفقاز میتاختند.
در انتهای روستا قله شخارا با ۵۰۶۸ متر ارتفاع که درست در مرکز رشته کوه قفقاز قرار دارد، خودنمایی میکرد و رودی از دل این کوه جاری بود. از کلیسای تاریخی روستا دیدن کردیم. روستایی با هفت کلیسا!
به رستوران روستا رفتیم و پس از صرف نهار راهی مسیر برگشت شدیم.
در مسیر از دریاچهای دیدن کردیم که آبش از دل زمین میجوشید. انعکاس ابرها و درختان در آب دریاچه زیباییش را صدچندان کرده بود.
نزدیک غروب به اقامتگاه رسیدیم. از آنجا که فردا برنامه سنگینی پیش رو داشتیم، تا فردا صبح استراحت کردیم.
صبح کوله کوچک خوراکی و نوشینی برداشتیم و راهی شدیم. از پشت اقامتگاه مسیر کوهنوردی به سمت قله اوشبا و دریاچهها رو پیش گرفتیم.
مسیر از اونچه که فکر میکردیم، سختتر بود و شیب زیادی داشت. ما امکانات کوهنوردی نداشتیم و این کارمون رو سختتر کرد.
یک سوم مسیر رو رفتیم. پس از چک مسیر با توجه به درجه سختی، از ادامه اون منصرف شدیم. مسیر برگشت رو پیش گرفتیم و برای صرف نهار در طبیعت توقف کردیم.
مقداری چوب جمع کردیم. آتش کوچکی به راه شد. سیبزمینی آتیشی درست کردیم. نهار سادهای خوردیم. پس از طی مسیری به قسمت قدیمیتر شهر رسیدیم. در ورودی یکی از برجهای قدیمی باز بود و جعبهای روی میز بود که روی آن نوشته شده بود: «هر نفر پنج لاری»
هیچکس هم اونجا نبود.
وارد برج شدیم و بانردبان باریکی به طبقات بالایی برج رفتیم. ۵ طبقه تا پشت بام فاصله بود.
داخل برج فقط دیوارهای سنگی بزرگ بود و هر طبقه پنجرهای کوچک داشت.
غروب به اقامتگاه برگشتیم. علیرغم میل باطنی وسایل رو جمع کردیم و از این بهشت دل کندیم. صبح زود از میان بابونهها رد شدیم، خداحافظی کردیم و راهی تفلیس شدیم.
از طبیعت زیبا دل کندیم و وارد زندگی شهری نسبتا شلوغ شدیم.
هتلی روبهروی کلیسای جامع تثلیث شهر تفلیس رزرو کردیم. پس از اندکی استراحت بعداز ظهر به کلیسا رفتیم. در محوطه بزرگش قدم زدیم. واقعا عظیم و دیدنی بود.
فردا گشتی در شهر زدیم. سوار بر تلهکابین از رود متکواری گذشتیم. به بالای کوه و نزدیک مجسمه مادر گرجستان رفتیم. مقداری چورچخلا برای سوغات خریدیم. صبح روز بعد در مراسم روز یکشنبه کلیسا حاضر شدیم. اولین تجربه بودن در مراسم مسیحیت رو برای خودمون رقم زدیم.مراسم جالبی بود.
سوار بر اتوبوس به دیدن بنای تاریخ گرجستان رفتیم.
شیب زیاد کوهی رو بالا رفتیم تا رسیدیم به بنای عظیم و دستساز با مجسمهها و داستانهای خاص گرجستان. ساعتی به عکاسی گذشت و بازگشتیم.
ما کلا زیاد اهل شهرگردی نیستیم و لحظهای در طبیعت رو با ساعتهای شهر جایگزین نمیکنیم. شهرها برامون جذاب نیستند.
فردا صبح کوله به دوش راهی فرودگاه شدیم.
سفر خاطرهانگیز و ماندگاری بود برایمان؛ حتی فکرش رو هم نمیکردیم تا به این اندازه برامون جذاب باشه.
مردمان مهربان، طبیعت بکر، خوراکیهای خوشمزه، آب گوارا، رودها و کوهستانهای سربهفلککشیده خاطرهای ماندگار شد و یکی از چند سفر خاص طول زندگیمان!
همیشه قبل از سفر به هرمکانی، باید تحقیقات کامل داشته باشید.
مکانهای زیبا و بکری هستند که از چشم گردشگران به دور میمانند یا بخاطر سختیهایش زیاد مورد توجه قرار نمیگیرند.
زندگی با مردم بومی و آشنایی با فرهنگها و آدابشون جز زیباییهای سفر است.
کاش عکس هم میزاشتید
نوشته خالی حوصله سر بر هست..
سلام علی عزیز 🙂
اگر شرکتکنندهای با متن سفرنامه، تصویری برای ما ارسال کرده باشه، ما هم در مطلب منتشر میکنیم.