این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
بلندای کوه در یک سمت، پهنای دشت از جاهای دیدنی کرمانشاه در سمت دیگر و آبادیهایی که از کنارشان عبور میکردیم، جویبارهای فصلی که دامنه کوه را خراشیده بودند و به فاصله کمی دل جاده خاکی نظرگاه را بریده بودند.
آخر جاده روی کوهی نه چندان بلند، نظرگاه واقع شده بود. کوهی پوشیده از درختان زالزالک وحشی، بلوطهای زاگرس و چشمهها و جویهای آبی که آبشان دامنه کوه را سبزپوش کرده بود.
تراکتور بهترین وسیله برای عبور از این مسیر پر پیچوخم بود. هر چقدر سرعت تراکتور بیشتر میشد، ما توی تریلر پشتش از بس بالاوپایین میشدیم، دل و رودهمان تا توی دهنمان میآمد.
پشت تریلر معمولا جای زن و بچهها و البته گوسفند و بزهایی بود که برای نذر میآوردند. این وسط هم بعضیها ساز مخالف میزدند.
در میانه راه، دایی با دیدن پوریا و امیر سوار الاغ، حسابی کفری شد و داد زد: «پسر سرتق آخرش کار خودت رو کردی با این خر بازیگوش؟ این خر واقعا خره! چهار نفر میخواد کنترلش کنن.»
هنوز دایی غرغرش تمام نشده بود که الاغ سرش را کج کرد و در چشم برهمزدنی پشت یک تپه ناپدید شد. فاطمه که تا حالا در گوشیش غرق بود، گفت: «بابا جان چرا خودت رو ناراحت میکنی؟ شب موقع برگشت میبینیمشون.»
بیتا گفت: «دو تا داداش منو چرا نمیگی؟ ماشین بدبخت رو آوردن و جوری توی این جاده گاز میدن انگار فرمول یکه.»
حرف بیتا هنوز تمام نشده بود که پسرخالهها با سرعت از کنار ما عبور کردند و آنقدر گردوخاک دنبالشان بلند شد که فریاد اعتراض همه بلند شد.
وقتی نزدیک نظرگاه رسیدیم، خیلیها زودتر از ما رسیده بودند. مادر گفت: «به خاطر همین بود که گفتم زودتر بیدار شید، حالا ما سایه یک درخت هم برای نشستن گیرمان نمیاد، جلوی آفتاب برشته میشیم.»
حدیث گفت: «مادر فکر کنم اینا شب اومدن.»
تراکتور تا یک جایی بیشتر نمیتوانست برود و ما باید خرتوپرت بر دوش کلی پیاده میرفتیم. آخرش تک درختی پیدا کردیم و باروبندیل را زمین گذاشتیم، بعدش همه به زیارت رفتیم.
بنای نظرگاه یک اتاق با گنبدی کوچک بود. اتاقی با ضریحی برای تمسک و توسل. مردها بعد از زیارت کوتاهی بیرون میآمدند و تنها جای کمی برای نشستن زنها بود.
معمولا بیشتر کسانی که برای زیارت میآمدند، از اهالی همان منطقه بودند و همه آشنا از آب در میآمدند. بعد از زیارتی کوتاه، مردها مشغول قربانی کردن میشی که دایی برای نذر آورده بود، شدند.
قربانی که بخشی از گوشتش غذایی میشد برای خوردن. به پا کردن آتش و درست کردن چای کار ما بود. چای روی آتش که طعم دود میداد، حتی زیر آفتاب هم نوشیدنی گوارایی بود.
هنوز چای در استکان ریخته نشده، سروکله چایخور اعظم پیدا شد. یکی از اهالی روستا که تنها چیزی که از او میدانستم این که عاشق چای بود.
بعد از احوالپرسی با همه نیشش تا بناگوش باز شد و گفت: «بهبه بساط چاییتان برپاست.»
من تا خواستم یک استکان چای تعارف کنم، گفت: «نه دخترم چای این طوری نمیچسبد؛ بعد ظرف شیشهای قند را خالی کرد توی یک بشقاب و تمام چای قوری را ریخت توی جای قند. همه با دهان باز فقط نگاهش میکردند.
حدیث با هیجان گفت: «اه این قنبر رو.»
برای همه سوال شد که قنبر کیست! حدیث به مورچهای که یک خرده قند را به سرعت داشت میبرد، اشاره کرد و همه زدند زیر خنده.
نزدیک ظهر بالاخره فرصتی پیدا کردیم که دوری در کوه بزنیم. اگر خوششانس باشیم، روی درختی مشتی زالزالک کوهی پیدا کنیم؛ ولی هر چقدر که دور زدیم حتی یک دانه زالزالک هم پیدا نکردیمو دست از پا درازتر خسته و گرسنه برگشتیم.
نزدیک محل اتراقمان با شنیدن صدای دادوبیداد زندایی سرعتمان را بیشتر کردیم. زندایی در حالی که روی زمین نشسته بود، با گریه میگفت: «ای وای پوریا شیر پسرم!»
و یکباره در حالی که خون خونش را میخورد، میگفت: «پسره بیصاحب حالا جواب برادرم رو چی بدم؟»
از پسردایی و پسرداییش خبری نبود. زندایی دادوبیداد میکرد و دایی با ماشین پسرخالهها راهی جاده شده بودند تا شاید اثری از آنها پیدا کنند، ولی آنها را که پیدا نکرده بودند، هیچ؛ ماشین بینوا را هم توی چاله انداخته بودند.
حالا باید فکری برای ماشین میکردند. بعد از همه بدبیاریهای پشت هم یک خبر خوش رسید، آقای چای دستبهآچار بود و در اقدامی خودجوش پیاده به راه افتاد تا دستی به ماشین بزند. بقیه هم با وجود گرسنگی و ضعف هر کدام در جستجوی گمشدهها به سمتی رفتند و هنوهنکنان از تپهای بالا میرفتند و از سراشیبیای پایین میآمدند.
نزدیک غروب بود و هیچ خبری نشده بود. همه ناامید شده بودند. زندایی روی پله نظرگاه بست نشسته بود و با یک حساب سرانگشتی یک گله بز و گوسفند نذر کرده بود.
سر انجام هر کس از هر راهی که رفته بود، بر میگشت و دیگر باید وسایل را جمع میکردیم و راه بازگشت در پیش میگرفتیم، شاید در روستا از آنها خبری میگرفتیم.
مشغول جمعکردن وسایل بودیم که ناگهان سروصدای آشنایی آمد و بعد صدای الاغ دیوانه امیر و سه تا کله که از پشت تپهای کمکم بالا میآمد. پوریا و امیر سوار الاغ پیروزمندانه با خورجینی پر از زالزالک برگشتند.
زندایی که اشک شوق در چشمانش جمع شده بود، مثل بمب به یکباره منفجر شد و با پرتاب سنگی به سمت آنها به پیشوازشان رفت. دایی که سعی داشت بر اعصاب خود مسلط باشد گفت: «آخه خدا خیر نداده، کدوم گوری بودی؟»
پسرهای بیخیال برای پیداکردن زالزالک راه پشت کوه را در پیش گرفته بودند و تا هفت کوه آن طرفتر رفته بودند.
نمیدانستیم باید به این همه حماقت بخندیم، یا گریه کنیم یا کله هر دو را بکنیم؟ تازه آخر کار فهمیدیم این برنامه از پیش تعیین شده بوده و دو نفری کلی آذوقه هم با خودشان برده بودند و دلی از عزا در آورده بودند.
سلام خاطره جالبی بود اما جغرافیاش و کم به تصویر کشید ی . بامزه بود. منتظر نوشته های بعدیتون هستیم.
خیلی لوس وبی مزه ،کجاش سفرنامه کرمانشاه بود؟
یک دعوای خانوادگی ورفتن بزیارت ناکجا معلوم.
نام کرمانشاه عزیز را با احترام یاد کنید
من مال همون روستای اطرافم،،قلعه نجف علیخان ولی چندین ساله تهران زندگی میکنم
ماهیدشت رفتی داداش