این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
از صدای داد و فریادهایشان سرسام گرفته بودم. جیغ کوتاهی زدم: «بس کنید دیگه. امیر تو خجالت نمی کشی؟ برای چی ماهان رو آنقدر اذیت می کنی؟ از قد و هیکلت شرم نمیکنی، از سن و سالت خجالت بکش.»
نزدیک بود یک دعوای دیگر بین من و امیرحسین هم درست شود که مامانم دخالت کرد: «همهتون بس کنید. سردرد گرفتم از دستتون به خدا. حواس باباتون رو پرت نکنید. بذارید با آرامش رانندگی کنه. چشماتون رو ببندید تا خوابتون ببره.»
شوخی میکرد، مگر نه؟ یاد بچگیم افتادم. مامان همیشه وقتی میخواست توی ماشین آرامم کند، میگفت: «چشماتو ببند و بگیر بخواب.»
از بچگی این حرف را به من میزد تا الان که ۲۱ سالم شده بود!
شاید هنوز به نظرش در حد ماهان ۶ ساله و امیرحسین ۱۶ ساله بودم!
خواستم اعتراض کنم که نگاهم به چهره خسته پدرم افتاد و ساکت شدم. بنده خدا پدرم دیروز تا دیروقت سرکار بود و شب هم چندساعتی بیشتر نخوابیده بود. نمیخواستم خستگی او را بیشتر کنم، پس آرام گرفتم و از پنجره ماشین جاده را تماشا کردم.
ما عازم همدان بودیم.
یکی از دوستان پدرم ساکن آنجا بود. قرار بود چند روزی مهمان آنها شویم . من واقعا هیجانزده بودم. سفر همیشه باعث شورواشتیاق من میشد. خصوصا سفر به شهرهایی که تا به حال نرفته بودم، مرا بسیار ذوقزده میکرد و همدان هم جزو این شهرها بود. بیتاب و بیقرار بودم که زودتر به مقصد برسیم.
نگاهی به امیرحسین کردم که مشغول پفک خوردن و بازی با موبایلش بود. ماهان هم سرش را روی پای او گذاشته و خوابیده بود. خندهام گرفت. تا همین نیم ساعت پیش دعوا میکردند و به سروکله هم میزدند، حالا به هم چسبیده بودند.
با اینکه ۱۰ سال اختلاف سنی داشتند، اما زیاد با هم دعوا میکردند و امیرحسین چون بزرگتر بود، به سرعت پشیمان میشد، دلش برای ماهان میسوخت و بغلش میکرد. حوصلهام سررفته بود. به امیرحسین گفتم: «خوشحالی داریم میریم همدان ؟»
با بیخیالی نچی کرد و گفت: «نه والا ، دلم میخواست بریم شمال.»
با خنده نگاهش کردم: «ولی اونجا الان خیلی گرمه، پاییز برای شمال بهتره نه الان. در ضمن ما تا حالا صدبار شمال رفتیم، ولی تا حالا همدان نرفتیم و کلی جاهای جدید هست که ندیدیم. دلت نمیخواد مکانهای جدید و جاذبههای جدید ببینی؟»
با غرغر سرش را تکان داد: «نه! دلم دریا میخواد.»
با هیجان نگاهش کردم: «ولی من شنیدم همدان شهر خفنیه، خیلی تاریخیه. لقبش رو پایتخت تاریخ و تمدن ایران گذاشتن. یادت میاد تو راهنمایی چی راجع به مادها خونده بودیم؟ مادها اولین شاهنشاهی ایران رو پایهگذاری کردن و پایتختشون همدان بوده، یعنی همدان اولین پایتخت ایران بوده! تازه چندین بار دیگه تو سلسلههای پادشاهی مختلف به عنوان پایتخت انتخاب شده. تپه باستانی هگمتانه هم تو این شهره. جالب نیست؟»
با نگاهی که نشان میداد حوصلهاش سر رفته، فهمیدم برایش جالب نیست. یعنی فقط برای من جالب بود؟ شاید هم من زیادی عاشق تاریخ و سفر بودم.
من معمولا قبل رفتن به هر شهری تلاش میکردم درمورد آن شهر تحقیق کنم و با اطلاعات و دید بهتری به آن شهر سفر کنم، ولی خب ظاهرا از نظر اطرافیان کار بیهودهای بود. دمغ شدم و ساکت به طرف پنجره برگشتم و دیگر تا پایان سفر حرفی نزدم.
با صدای شاد پدرم که زمزمه میکرد رسیدیم با دقت بیشتری به اطرافم نگاه کردم. حق با پدر بود. جاده به پایان رسیده بود و وارد شهر شده بودیم.
بعد از نیم ساعت وارد خیابانی شدیم که منزل دوست پدر آنجا قرار داشت. از خیابان عبور کردیم و وارد کوچهای شدیم. پدر به خانهای اشاره کرد و گفت: «اینجا خونه محمد حسینه.»
به در سبز رنگ نگاه کردم. چه قدر خوشرنگ بود! پدر ماشین را گوشهای پارک کرد و همه پیاده شدیم. به محض پیادهشدن نسیم خنکی صورتم را نوازش کرد.
با اشتیاق به مادرم گفتم: «چقدر هوا خوبه اینجا! انگار نه انگار شهریوره!»
مادرم لبخند زد و گفت: «آره هوا خیلی خوبه. همدان شهر سردسیریه، برای همین حتی تابستون هم هواش خنکه.»
با اشاره پدرم به سمت خانه دوستش حرکت کردیم. امیرحسین ماهان را که هنوز خوابآلود بود، بغل کرده بود و من هم پشت سرش راه میرفتم. پدر زنگ را فشرد و ما صدای گرم و مشتاق مردی را شنیدیم: «چه عجب! بفرمایید داخل!»
متوجه شدم خیلی وقت است که منتظر ما بودند. مسیر تهران تا همدان خیلی طولانی نبود. اگر بدون توقف میآمدیم، حدود ۴ ساعت طول میکشید، ولی چون پدر خسته بود یک ساعتی توقف داشتیم و گویا میزبانمان را منتظر نگه داشته بودیم.
در باز شد و همگی داخل شدیم. آقا محمدحسین و همسرش به استقبالمان آمده بودند. خانهشان یک طبقه بود. حیاط کوچکی داشت و خود ساختمان هم بافتی قدیمی داشت. آنچنان قدیمی که انتظار دیدن یک حوض فیروزهای رنگ را هم وسط حیاط داشتم، ولی خبری از حوض نبود.
به جای آن درخت خرمالوی زیبایی حیاط کوچک را زینت داده بود و سرسبزیش روح انسان را نوازش میداد.
در دلم پروانه حسرت شروع به بالبال زدن کرد. ای کاش ما هم در تهران یک درخت در حیاطمان داشتیم! یک درخت زیبا که روزها با سایهاش مهمانمان کند و شبها با دیدنش احساس آرامش کنیم.
با شنیدن صدای مریم خانم همسر دوست پدر چشم از درخت برداشتم و به او نگاه کردم. لبخندی گرم و مهربان زده بود و با آرامش مرا نگاه میکرد.
چهره اش از آن چهرههایی بود که ناخودآگاه به او علاقهمند میشدی، درست مثل چهره یک مادر. البته مریمخانم هرگز مادر نشده بود.
با اینکه سالها بود با آقا محمدحسین ازدواج کرده بودند، اما هنوز صاحب فرزندی نشده بودند. هردو اما هیچ شکایتی از پروردگار خود نداشتند و مطمئن بودند حتما مصلحتی در کار است.
آنچنان با عشق باهم رفتار میکردند که اصلا حس نمیشد ممکن است این زن و شوهر مشکلی داشته باشند و واقعا میشد هزاران درس از این دونفر یاد گرفت.
من هم لبخندی زدم و در آغوشش فرو رفتم . به شدت دلتنگش بودم. با اینکه آنها بارها به تهران آمده بودند و مهمان ما شده بودند، اما ما اولین بار بود که به همدان و منزل آنها میآمدیم.
تقریبا دوسالی میشد که آنها را ندیده بودم و واقعا از دیدنشان شاد شده بودم. بعد از یک احوالپرسی طولانی با تعارف زن و شوهر از حیاط عبور کردیم و به خانه رفتیم.
عطر غذا در خانه پیچیده بود. به محض اینکه بوی غذا به مشامم رسید، با خوشحالی به مریم خانم نگاه کردم: «خاله خورشت غوره بادمجان درست کردین؟»
من مریم خانم را خاله و آقا محمدحسین را عمو صدا میزدم. خاله با خنده نگاهم کرد: «ای کلک از کجا فهمیدی؟ آره غذای موردعلاقه فاطمه خانم رو درست کردم.»
با خوشحالی بغلش کردم و بوسهای روی گونهاش نشاندم. من عاشق این غذا بودم. خاله یک بار در تهران برایم درست کرده بود و من دیگر دست از سرش برنداشته بودم.
هر موقع که به خانهمان میآمدند، از خاله درخواست میکردم بازهم برایم این غذا را درست کند. طعم ترش را همیشه میپسندیدم و خورشت غوره بادمجان، غذای سنتی شهر همدان، بسیار باب طبعم بود.
همگی نشستیم و بعد از خوردن چای با کمک هم سفره را پهن کردیم و غذای خوشمزه خاله مریم را خوردیم. بعد هم چون همگی خسته راه بودیم، با پیشنهاد عمو و خاله سریعا به اتاقی که دراختیارمان گذاشته بودند، رفتیم و خوابیدیم.
صبح با بوی سنگک تازه از خواب بیدار شدم. لباسم را مرتب و شالم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. سلام بلندی به عمو دادم. عمو که درحال پهنکردن سفره بود، با لبخند نگاهم کرد و گفت: «سلام عموجون، چقدر زود بیدار شدی. بیا بشین صبحانه بخور عزیزم.»
سری تکان دادم و گفتم: «چشم، بذارید اول برم دست و صورتم رو بشورم، بعدش میام تا صبحانه خوشمزه عمو رو بخوریم.»
کمکم همه بیدار شدند و دور هم صبحانه خوردیم. من از طعم عدسی فوقالعاده عمو شگفتزده شدم. قطعا از آن عدسیهایی بود که اگر یک بار میچشیدی، محال بود تا آخر عمر طعمش را فراموش کنی!
همگی بعد از خوردن صبحانه خوشمزه حاضر شدیم که بیرون برویم. قرار بود طی این دو روز اقامت به جاهای زیادی برویم.
وقت کم بود و مکانهای دیدنی بسیار؛ پس جای تعلل نبود. اولین مقصد بدون شک غار زیبای علیصدر بود. به قول عمو اصلا مگر میشد به همدان آمد، اما سری به غار علیصدر نزد؟
عمو و خاله سوار ماشین خودشان شدند. ما هم سوار ماشین خودمان شدیم. به سمت غار حرکت کردیم.
بعد از مدتی به مقصدمان رسیدیم. من با خوشحالی سرجایم جابهجا میشدم. دیگر طاقت نداشتم. غار علیصدر از معدود غارهای آبی جهان بود. مگر چند نفر در دنیا شانس این را داشتند که این غار زیبا را ببینند؟ حالا که این شانس نصیب من شده بود، حق نداشتم تا این حد هیجان داشته باشم؟
با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و همگی به سمت غار حرکت کردیم. بسیار شلوغ بود و گردشگران زیادی برای بازدید آمده بودند.
ابتدا مدتی در غار پیادهروی کردیم و من در این مدت محو دیوارهای جذاب آن شده بودم. انگار که دستی با دقت آن را طراحی کرده بود. سنگهای آهکی و طبیعی دیواره بیشباهت به زیباترین مجسمههای جهان نبودند. آنچنان محو شده بودم که نفهمیدم کی به مسیری رسیدیم که باید قایقرانی میکردیم.
در تحقیقاتی که از قبل در مورد این غار کرده بودم، خوانده بودم که دارای طولانیترین مسیر قایقرانی داخل غار در جهان است.
همگی خوشحال بودیم. ماهان جیغجیغ میکرد و حتی صورت امیرحسین هم از خوشحالی گل انداخته بود. پس فقط من نبودم که آنقدر شیفته این مکان شگفتانگیز شده بودم.
قایقرانی در علیصدر قابلوصف نبود. به قدری بینظیر بود که اصلا دلم نمیخواست تمام شود. هوای خنک رو به سرد داخل غار و قایقرانی با یک قایق کوچک بسیار برایم دلپذیر بود.
حجم آب داخل غار شگفت زدهام کرده بود. از قبل میدانستم علیصدر یک غار آبی است و گردشگران اجازه دارند در آن قایقرانی کنند، اما شنیدن کی بود مانند دیدن؟ به راستی که خالق این همه زیبایی را چطور میتوان سپاس گفت؟
بعد از مدتی گردشمان در غار تمام شد و به سمت ماشینهایمان رفتیم. من سوار ماشین عمو و خاله شدم تا با آنها کمی صحبت کنم. عمو از آینه نگاهی به من کرد و گفت: «از غار خوشت اومد عمو؟»
با هیجان گفتم: »خوشم اومد جمله مناسبی نیست. عاشقش شدم.»
خاله خندید و گفت: «میدونستی این غار چندین میلیون سالشه؟ اما طی این مدت طولانی هیچ ریزشی رو تجربه نکرده. اول مردم محلی و روستاهای اطراف این غار رو کشف کردن و تا مدتها ازش به عنوان یه مخزن برای ذخیره آب تو فصل گرما استفاده میکردن. حتی موقع جنگ هم از ترس دشمن به این غار پناه میبردن»
با تعجب گوش میکردم و دلم میخواست بیشتر و بیشتر بدانم. به راستی که سفر و دیدن مکانهای جدید چقدر میتوانست لذتبخش باشد. مطمئن بودم قرار است تا مدتها به این سفر و شگفتیهای آن فکر کنم.
ناهار را در رستوران سنتی زیبایی صرف کردیم. غذای خوشمزهای به نام آش آماج خوردیم که واقعا چسبید.
خاله توضیح داد که این آش با سبزی و حبوباتی مثل عدس و لوبیا چشم بلبلی درست میشود و پیازداغ، سیر و تخممرغ هم بخشی از این آش است. تا به حال نشنیده بودم که به آش تخممرغ اضافه کنند و واقعا برایم جالب بود.
البته ماده اصلی این آش که اسمش را از آن گرفته بودند، آماج بود که طبق گفته خاله یک جور خمیر است.
بعد از ناهار به خانه رفتیم، استراحت کوتاهی کردیم و آماده شدیم که به ادامه سفر بپردازیم. مقصد بعدی آرامگاه بوعلی سینا بود. دانشمند پرافتخار کشورمان که پدرم به او علاقه شدیدی داشت.
خوشبختانه زود به مقصد رسیدیم و شروع به بازدید از آرامگاه کردیم. در بخشی از آرامگاه کتابهای خطی و آثار بوعلی سینا را به نمایش گذاشته بودند و اسم آن بخش تالار شمالی بود. در تالار جنوبی هم اشیایی که از زمان قدیم کشف شده بود، مثل سکه و سفال و… به چشم میخورد.
بعد بازدید از آنجا هنوز وقت زیادی داشتیم، پس به آرامگاه باباطاهر هم سری زدیم و از آنجا هم دیدن کردیم.
شب موقع خواب مشغول دیدن عکسهای گردشمان بودم. با دیدن عکسی که از آرامگاه باباطاهر گرفته بودم، ناخودآگاه شعر معروفش به ذهنم آمد و آن را زیر لب زمزمه کردم: «به صحرا بنگرم صحرا ته وینم/ به دریا بنگرم دریا ته وینم/ به هرجا بنگرم کوه و در و دشت/ نشان روی زیبای ته وینم.»
صبح روز بعد، بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتیم به دشت میشان برویم. عمو و خاله عاشق این دشت بودند و بارها به ما گفته بودند هرموقع که به همدان رفتیم، باید سری هم به این دشت بزنیم.
میدانید بعد از دیدن این دشت چه چیزی به ذهنم خطور کرد؟ تنها دو کلمه! طبیعت بکر !
واقعا این دو کلمه توصیف این دشت بود. هرگز فکر نمیکردم همچین طبیعت زیبایی در همدان وجود داشته باشد.
معمولا به محض اینکه اسم سرسبزی و طبیعت میآمد، ذهنم به سمت شمال کشور و استانهایی مثل گیلان، مازندران و گلستان میرفت و فکر میکردم بقیه شهرهای ایران از سرسبزی بینصیب هستند، اما اشتباه میکردم.
دشت میشان که نزدیک قله الوند بود، علاوهبر سرسبزی، چشمهای بسیار زیبا هم داشت. صدای جوشش چشمه و پرندههایی که آواز میخوانند، واقعا آن مکان را رویایی کرده بود.
حس میکردم وارد یک انیمیشن شدهام و اطرافم واقعی نیست. واقعا زیبایی آنجا فراتر از واقعیت بود و نمیتوانستم چشم از آن بگیرم. حتی دلم نمیآمد موبایلم را از کیفم بیرون بیاورم تا کمی عکاسی کنم.
دلم میخواست با چشمهایم و قلبم آنجا را خوب ببینم و تا آخر عمر به خاطر بسپارم. آن روز در این دشت علاوهبر طبیعتگردی، کوهنوردی هم کردیم؛ چون این دشت در دامنههای الوند بود و ما توانستیم کوهنوردی در الوند را هم تجربه کنیم و از کتیبه داریوش هخامنشی هم بازدید کردیم.
در نهایت عصر هم سری به بازار سنتی همدان زدیم و بعد از خرید سوغاتیهایی مانند شیرمال، کماج (از کلوچههای سنتی همدان) و ظروف سفالی برای دوستانمان از این بازار گردش قشنگ آن روز هم به پایان رسید.
شام خوشمزه خاله مریم را که کوفته همدانی بود، خوردیم و با خستگی خوابیدیم. صبح روز بعد انگار غم عالم به دلم آمده بود.
سفرمان زودتر از حد تصورم تمام شده بود. انگار این دو روز زمان را روی دور تند گذاشته بودند. دلم میخواست بیشتر در همدان بمانم. دلم میخواست تمام جاذبههای گردشگریش را ببینم و لذت ببرم.
با اینکه فقط یک بار غار علیصدر را دیده بودم، اما دلتنگش شده بودم. دلم میخواست سفرمان طولانیتر بود، اما شدنی نبود.
پدر باید فردا به سرکارش میرفت و ما هرطور شده باید امروز به تهران برمیگشتیم. بعد از یک خداحافظی گرم با میزبانان دوست داشتنیمان سوار ماشین شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم.
بغض کرده بودم، اما مطمئن بودم این آخرین سفرم به همدان نیست. حتما دوباره به این شهر فوقالعاده برمیگشتم!
به شهری که عاشقش شده بودم. عاشق آبوهوایش، غذاهایش، طبیعتش، مکانهای دیدنیش و در نهایت تمدن قدیمی و بینظیرش. من قطعا دوباره به این شهر برمیگشتم.
بدرود همدان زیبا تا دیدار بعدی!
اونجا که میگن عین جنانه همدانه
خوشگلتر از ششدانگ جهانه همدانه
ایران وطن ما و نگینش همدانه
هم خطه شیرانه و هم عین جنانه
هم زادگه بوعلی و شیخ بهاری
هم زادگه شاعر دل سوختگانه
تاریخ و تمدن چه برازنده نامش
اوصاف قشنگش همه جا ورد زبانه
الوند که سر برده بر افلاک نمادی
از غیرت مردان و دلیری زنانه
باید که بگویند زبانها و قلم ها
از این همه زیبایی بی مثل و یگانه
در وصف تو ای شهر پر آوازه همین بس
ایران وطن ما و نگینش همدانه
حیف از عمرکه درهمدان هدر شود
حیف از بهار جوانی که در این شهر به سرشود
گر میهمان شود کسی براین جماعت خسیس
تا صبح نشده زخانه اشان دربدر شود
ای بوعلی ز بداقبالیت همین سخن بس است
که مرقد ومزارت دراین خاک بی پدر شود
جانان من نصیحت اهل خردگوش جان سپار
خوشبخت کسی که تا ابد زهمدان برحذر شود
سلام . بنده با نظر آقای محمد مهدی موافق نیستم . اتفاقا مردم با صفا و مهمان دوستی دارد .
خسیس که زیاد دارن اما خوش برخورد خوش زبان و خونگرم و با صفا هستن زنده باشن
بهترین شهری هست که بین ۵شهری که زندگی کردم دیدم بهترین مردم هستند امنیت بالا فرهنگ مردمش واقعا بالا فقط همدانو باید با اصفهان و تبریز و شیراز و تهران مقایسه کرد
پدرم نظامی هست خیلی شهرها زندگی کردیم واقعا همدان باکلاسترین و با فزهنگ ترین مردم رو داره با جاهای دیدنی عالی و بهشت غرب کشور سرتاسر همدان باغ هست اطراف همدان از هر طرف باغ هست
سلام، اصالتا همدانی هستم ۶۴ ساله در ۱۹ سالگی به دلیل ورود به دانشکده افسری ارتش از همدان کوچ کردم، دست به قلمی هم دارم چندی پیش مطلبی نوشتم در ۱۵صفحه پیرامون لزوم آمایش سرزمین در توسعه صنعت طبیعت گردی و گردشگری در ایران و نگاهی انداختم به فضای شهر و طبیعت همدان در ۵۰ سال پیش و تصویری ازآنچه که در دوران نوجوانی از همدان در ذهنم مانده را پیاده کردم به نظر خودم مطلب بدی نشده و باید خواننده بخواند و نظر دهد علی ایحال میخواستم به نوعی در فضای مجازی آن را منعکس کنم،
سرهنگ بازنشسته نیروی هوایی ارتش
سلام وقت بخیر جناب سرهنگ چطور میشه مطالبتون رو مطالعه کرد؟