1002

سفرنامه مشهد: یا نورالله فی ظلمات الارض

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

یک.

اولین بار همهمه‌ها را توی مسجد گوهرشاد پیدا کردم. اولین نماز مغرب این سفر مشهدم بود. خسته‌ راه بودم، ولی هر جور بود خودم را رساندم حرم.

این سفر مشهد را زورکی آمده بودم. وسط یک عالمه کار و قول. به نماز جماعت نرسیدم. یک گوشه از گوهرشاد بساط کردم. جانماز پهن کرده بودم نماز بخوانم که یکی پشت بلندگو شروع کرد به امین‌الله خواندن.

آدم‌ها باهاش بلندبلند می‌خواندند. ناگهان دورم پرِ صدا شده بود، پرِ کلمه، کلمه‌های مهربان. چشم‌ها را که می‌بستی، کلمه‌ها حجم می‌گرفتند، دورت را پر می‌کردند، می‌ماندی وسط‌شان.

نه شکلِ گیر افتادن، شکل در آغوش کسی جا گرفتن. تا حالا کلمه‌ها بغلتان کردند؟ کلمه‌های امین‌الله از هزار تا دهان بیرون آمدند و دورم را گرفتند.

سر گذاشتم روی شانه‌ کلمات. توی بغلشان آرام شدم. خستگی راه یادم رفت.

دو.

بغلش کردم. ساعت از شش گذشته بود. نشسته بودیم توی صحن انقلاب، بعد نماز مغرب و عشا. کتابخانه این وقت‌ها می‌بست. روزها می‌رفتم کتابخانه‌ نزدیک صحن انقلاب روی کتابی که قول داده بودم هفته‌ بعد تمام کنم، کار می‌کردم.

نمازها را می‌آمدم توی صحن انقلاب می‌خواندم. یک‌جور حس همسایگی به امام رضا داشت اینکه کار کنی تا بشود ظهر، بروی نماز بخوانی؛ دوباره برگردی کتابخانه کار کنی تا بشود شب، بروی نماز بخوانی و بعد برگردی خانه‌. خانه‌ام که این چند روز هتل بود.

کلید کمد کتابخانه‌ حرم توی جیبم بود و وسایلم توی کمد. اگر می‌بستند و می‌رفتند، می‌ماندم بی‌کیف و وسیله.

دیرم شده بود. باید می‌رفتم. قبل رفتن گفتم «بذار بغلت کنم.» دوتایی ریزریز اشک می‌ریختیم. اولش بغل رسمی بود. خواستم ازش جدا شوم که دستش از پشت شانه‌هام را محکم‌تر چسبید.

اشک ریزریزش شد هق‌هق. عین گنجشک کوچکی داشت توی بغلم می‌لرزید. محکم‌تر دورش را گرفتم. باید در گوشش چیزی می‌گفتم که آرام شود؟ آداب این‌جور کارها را بلد نبودم. هیچی نگفتم. فقط گذاشتم اشک‌هاش بچکند روی چادرم.

یک سال از من بزرگ‌تر بود. توی صف نماز مغرب صحن انقلاب نشسته بود کنارم. سر حرف آن‌جا باز شد که خانوم جلویی نمازش را اشتباه خواند.

پرسید: «به نظرت برم بهش بگم؟» لهجه‌ی غریبی داشت. بین لهجه‌های توی ذهنم دنبال این یکی گشتم و پیداش نکردم.

بعدا بهم گفت از کرمان آمده. گفتم: «بی‌خیال، ببین نشسته می‌خونه، حتما پیره.»

نماز عشا را که خواندیم گفت» «می‌گم، به نظر شما…» به همین سادگی شروع کرد به حرف.

قبلِ حرم آمدن با مادرش بحثش شده بود. دلش چرکین بود از بحث و دعوا. می‌گفت: «از امام رضا انتظار نداشتم. آخه شب آخر سفر این‌جور؟»

بیشتر که حرف زد، غصه‌هاش یکی‌یکی راه باز کردند بیرون. من کی بودم که داشت این‌طور برایم از ریز و درشت زندگیش می‌گفت؟

از مادرش، پدرش، کارش، درسش، ازدواجش، طایفه‌ای که طلاق نمی‌پسندد و برادری که قوزبالاقوز است. بلاها خودشان خجالت نمی‌کشیدند که همه با هم سر یک زن جوان تنها آوار شده بودند؟

این‌قدر ساده، طفلکی و بی‌پناه بود که دردهای خودم یادم رفت. چی می‌توانستم بهش بگویم؟ از خدا گله داشت، از امام گله داشت، دلش پر بود. گفتم بسپار به خدا، درست می‌شود. گفتم بعدِ این همه سختی مطمئن باش در ادامه یک اتفاق خیلی خوب منتظرت است.

به زبان نمی‌گفتم که آرامش کرده باشم. ته دلم مطمئن بودم. با چشم‌های درشت ساده‌اش زل زده بود به دهان پیشگوی غریبه‌ای که بهش وعده‌های قشنگ‌قشنگ می‌داد.

کی بودم که داشتم اینطور امیدوارش می‌کردم؟ من را آن موقع گذاشته بودی آن‌جا که زبانی باشم که به دختر وعده‌ و امید می‌دهد، گوشی باشم که حرف‌هاش را می‌شنود و بغلی که به رویش باز می‌شود؟ منِ کوچک را؟

سه.

منِ کوچک گوشه‌ای از صحن انقلاب ایستادم به تماشای منظره‌ طلایی روبه‌رو، گنبد و مناره. از کتابخانه زده بودم بیرون و آخرهای کمیل بود.

تکیه دادم به دیوار صحن. توی سه‌کنجی خودم را جا کردم. انگار که دیوارها بغلم کرده باشند. همه‌ حواسم پیش دختر بود و دردهاش.

دولتمند خلف توی گوشم می‌خواند: «شاه پناهم بده، خسته‌‌ راه آمدم»

یکی از خادم‌ها آمد از کنارم رد شد، یک بسته‌ کوچک نان رضوی گذاشت توی دستم. حتی صبر نکرد تشکر کنم. داد و رفت.

مثل نشانه‌ کوچکِ استجابت. مثل یک پیغام یواشکی از امام که بی‌تابی نکن دختر، دیدمت، حواسم بهت هست. همه‌ دردهای خودم و دختر یادم رفت. تا هتل اشکِ متصل بودم.

چهار.

تلفن پشت تلفن برای اجازه‌ چندتا پله را بالا رفتن. روز دوم مشهدم بود. رفیق از فلان جا زنگ می‌زد دوستش، دوستش زنگ می‌زد به آقای فلانی در حرم، آقای فلانی زنگ می‌زد به من، من زنگ می‌زدم به دوست رفیق و یتسلسل تا سه‌ بعدازظهری که رفتم پایین یکی از پله‌هایی که می‌رسید به طبقه‌ دوم صحن انقلاب ایستادم.

به نگهبان سلام دادم و واسطه‌هام را معرفی کردم و گفتم می‌خواهم بروم بالا. آقا تعجب کرده بود از درخواستم.

پرسید: «بری بالا که عکس بگیری؟»

گفتم: «نه، ببینم.»

پرسید: «فقط ببینی؟»

گفتم: «فقط ببینم.»

گفت: «هیچ زنی تا حالا نرفته بالا.»

با لبخند گفتم: «خب دلیل نمی‌شه که، من می‌رم.»

ساکت شد و منتظر اجازه از بالایی‌ها. سمج نشستم روی پله‌ی اول. آمد بالا سرم گفت: «ولی حاچ‌خانوم اگه رفتی بالا، بدون که آقا می‌خواستدت.»

خندیدم. رو کردم به گنبد. بلند پرسیدم می‌خواهی‌ام؟ آقا باز چند تا زنگ زد این طرف و آن طرف. کمی بعد آمد اجازه داد بروم بالا.

فقط چند تا پله مانده بود تا برسم به آرزوی همه‌ی این سال‌هام. یک پله، دو پله، سه پله… پاگرد اول. یک پله، دو پله، سه پله… پاگرد بالا.

رسیدم به ایوان. از آن بالا زل زدم به گنبد و مناری که انگار یک‌هوا آمده بودند نزدیک‌تر، این بار آرام و درِ گوشی پرسیدم می‌خواهی‌ام؟

پنج.

یکی از خادم‌ها گفت: «خانوم ببخشید این راه بسته‌یه.»

جمعه بود و نماز جمعه و روز آخر مشهدم. آمده بودم خداحافظی. توی روضه‌منوره نمی‌شد رفت. بسته بود.

صحن‌ها پر از سروصدای نماز جمعه. راه‌ها هم یکی در میان بسته. حتما کلافگی‌ توی صورتم پیدا بود که خادم پشت‌بندش فوری گفت: «آب سقاخانه‌یم تونستی بخور. شفایه.»

حرفش توی آن وضعیت خودِ خودِ شفا بود. حرفی که معلوم نیست اصلا چرا گفته بود. من که آب نخواسته بودم. قصدش را هم نداشتم. کلافه داشتم دنبال راهی می‌گشتم که برگردم هتل.

رفتم سمت سقاخانه. بطریِ همراهم را آب کردم. بسم‌الله گفتم. کمی از آبِ شفا خوردم. آرام شدم. دولتمند خلف توی گوشم تکرار می‌کرد: «از دل چاه آمدم».

قدم‌هام یکی‌یکی از خانه‌ امن دورم کردند. از یک جایی به بعد دیگر گنبد پیدا نبود. توی شهر گم شدم. برگشتم به خودم. به چاهم. با تکه‌ نوری که محکم توی مشتم نگه داشتم برای روزهای ظلمات.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.