1001 1

سفرنامه مسکو: یک صبح آفتابی، یک شب مهتابی در مسکو

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

زمستان ۱۳۹۸ بود. نخستین نشانه‌های برآمدن خورشید در افق دیده می‌شد. از پنجره ماشین که در حال حرکت به سمت فرودگاه امام بود، شهر را تماشا می‌کردم. برج میلاد را به خاطر دارم که دورتر و دورتر می‌شد.

بالاخره به فرودگاه سیدم. دو نفر از همکلاسی‌ها پیش از من رسیده بودند و منتظر بقیه ماندیم تا همه با هم به سمت دیگر فرودگاه برویم.

مسعود تنها پسر گروه جز من بود و از اصفهان می‌آمد. سایر همسفرها هم از مشهد، تهران، شیراز و تبریز بودند. همه این طرف و آن طرف می‌رفتیم و نگران اضافه بار بودیم.

ظاهرا دوستان تعاریف خوبی از غذاهای روسی نشنیده بودند و برای همین بخش زیادی از بار هر کدام از ما به مواد غذایی اختصاص داشت. خود من ۲ کیلو برنج همراه داشتم که البته فقط دو مرتبه هر بار یک پیمانه ازش پختم و بقیه نصیب هم اتاقی الجزایری من شد. بماند که عسلی هم که برده بودم، همان روز نخست مورد لطف ایشان قرار گرفت.

مسعود البته وسیله بهدلشتی دیگری هم همراه داشت که به دلیل شکل نامتقارنش بخش زیادی از حجم چمدانش را اشغال کرده بود.

بعد از تحویل چمدان‌ها در صف طویل کنترل گذرنامه ایستادیم و بعد از خلاصی از آن با شتاب خودم را به سمت سالن خروجی رساندم. تنها زمانی که روی صندلی هواپیما نشسته بودم و اعلام شد که کمربندها را ببندیم، متوجه غیبت مسعود شدم.

بقیه بچه‌ها هم خبری از مسعود نداشتند. با موبایلش تماس گرفتم و متوجه شدم ایشان مشمول خدمت سربازی بودند و باید برای خروج از کشور از سازمان نظام وظیفه مجوز خروج می‌گرفتند؛ البته با خیال راحت فکر می‌کردند چون این سفر از سمت دانشگاه برنامه‌ریزی شده، مسئولان دانشگاه خودشان این مجوزها را گرفته‌اند، که نگرفته بودند.

این سبب شد مسعود با ۱۰ روز تاخیر به ما بپیوندد و خاطره تشریف‌فرمایی ایشان به مسکو و ماجراهای متعاقب آن را اگر دوست داشتید در مجال دیگری خواهم گفت.

احتمالا استاد عزیزمان که در مسکو حضور داشتند و حوصله پرسش‌های زیاد مسعود را نداشتند با شنیدن این خبر لبخندی به لبشان نشسته باشد.

۱۰ روز بعد که به استقبال مسعود رفتم و ۵ کیلومتر در برف یکی از چمدانها را به دنبال خودم کشیدم تا به نزدیک‌ترین ایستگاه مترو برسم،‌ بر چشمان من هم قطراتی از اشک نشست.

بعد از حدود ۴ ساعت به مسکو رسیدیم. تماشای سرزمین‌های پوشیده از برف در طول پرواز واقعا لذت‌بخش بود.

در کوران برف از هواپیما پیاده شدیم و بعد از کلی سروکله‌زدن با مسئولان محترم فرودگاه مورد استقبال استاد عزیزمان قرار گرفتیم. با یک ون راهی خوابگاه دانشگاه مسکو شدیم.

منظره شهر که زیر برف فرورفته بود و رودخانه مسکو که یخ بسته بود و از دور دیده می‌شد، بسیار هیجان‌انگیز بود. بی‌خبر از ماجراجویی که شب خواهیم داشت، از تماشای این منظره لذت بردیم.

خوابگاه ما در منطقه پارک کولتوری و روبه‌روی یک کلیسای ارتودکس قرار داشت. در مسکو هر چند قدم یک یا چند مناره که صلیبی را بر فراز داشتند، از گوشه‌ای از خیابان سربر می‌آورند.

واقعا برای من جای سوال بود که این کلیسا بعد از فروپاشی شوروی ساخته شد و اگر نه در آن روزگار چه کاربردی داشت. شاید پناهگاهی بودند برای افرادی که در سرمای زمستان در حال یخ‌زدن بودند.

در بدو ورود و از روی تصادف مورد استقبال چند دانشجوی همزبان، اما اهل افغانستان قرار گرفتیم. استاد عزیزمان پیگیر کارهای اداری ما شدند تا اتاق‌ها را تحویل گرفتیم.

بر اساس توافق نانوشته‌ای هر طبقه به دانشجویان یک منطقه خاص تعلق داشت. مثلا در یک طبقه دانشجویان چینی و سایر کشورهای شرق و جنوب‌شرق آسیا با خیال راحت مشغول آشپزی بودند و به همین دلیل دانشجویان کشورهای دیگر معمولا تمایلی برای سکونت در این طبقه نداشتند.

طبقه دوم بیشتر مورد توجه دانشجویان آسیایی و طبقه سوم مورد توجه دانشجویان اروپایی قرار داشت.

اتاق من در یک سوئیت دو اتاقه قرار داشت. در اتاق من یک دانشجوی ترک پیش از من حضور داشت. بعدها یک دانشجوی ایتالیایی که از دوستانش جدا افتاده بود و با دوستان چینی هم اتاق شده بود به اتاق ما نقل مکان کرد.

من خیلی در نظافت اتاق وسواس به خرج نمی‌دادم، اما معلوم نیست دوست ایتالیایی ما چه خاطراتی از همزیستی با رفقای چینی داشت که مدام از تلاش‌های من برای پاکیزگی اتاق تشکر می‌کرد. اتاق دیگر سوئیت در اختیار یک دانشجوی الجزایری بود که به تنهایی در اتاق سکونت داشت.

هنوز خستگی سفر از تنمان به در نرفته بود که استاد گرامی از ما خواستند برای یک گردش شهری با ایشان همراه شویم.

ساعت نزدیک ۷ بعدازظهر بود و چند ساعتی بود که شب در مسکو فرا رسیده بود. بارش برف سنگین‌تر شده بود و دمای هوا با احتساب وزش باد به ۲۵ درجه زیر صفر رسیده بود.

استاد گرامی گفتند میدان سرخ چندان از اینجا دور نیست و می‌توانیم در امتداد رودخانه مسکو به آن سمت حرکت کنیم.

رودخانه در این فصل کاملا یخ بسته بود و پارک گورکی که در کرانه این رودخانه قرار داشت، پوشیده از برف بود. وزش باد از سرعت حرکتمان کاسته بود و برف مانند تازیانه بر صورتمان نواخته می‌شد.

سایه‌های سیاهی از دور میان برف دیده می‌شدند که نمی‌دانم بچه‌های سرکشی بودند که در این سرما برای برف بازی به پارک آمده بودند یا ارواح سرگردان کسانی که از سرما جان خود را از دست داده بودند.

از پیاده‌روی خسته شده بودیم و استاد گرامی با وعده نزدیکی مقصد ما را به ادامه مسیر تشویق می‌نمودند.

در میانه راه بودیم که پیکره‌ای عظیم از دور نمایان شد. به نظر کشتی می‌ماند که رود مسکو را می‌پیمود و پس از یخ‌زدن رودخانه به یخ نشسته بود و برف بادبان‌هایش را پوشانده بود.

نزدیک‌تر که شدیم، در یافتم مجسمه پیترکبیر سوار بر کشتی در برابر ما قرار دارد. مانند ارتش شکست‌خورده ناپلئون به سختی از کنار این پیکره گذشتیم و به راه خود ادامه دادیم و با عبور از پلی خود را به سمت دیگر رودخانه رساندیم.

از سرمای هوا کمی کاسته شده بود، اما پیاده‌روی در برف طاقت ما را گرفته بود. نوری میان تاریکی می‌درخشید. گنبد زرین کلیسای مسیح منجی بود.

بنایی باشکوه که زمان شوروی تخریب و به استخر عمومی تبدیل شده بود و حالا از میانه تاریخ مجدد سربرآورده بود.

رسیدن به کلیسا این نوید را می‌داد که میدان سرخ نزدیک است. با عبور از خیابان‌های آزین‌بسته‌شده مسکو که به مناسبت سال نو میلادی چراغانی شده بودند، بالاخره به میدان سرخ رسیدیم.

بنای سرخ‌رنگ موزه تاریخ که در سفیدی برف می‌درخشید، در برابر ما قرار داشت. گنبدهای رنگارنگ کلیسای سنت باسیل که زیر بارش برف شبیه بستنی قیفی شده بودند، پشت این دیوارهای سرخ و برج و باروهای کرملین سمت راست دیده می‌شدند.

با دیدن ایستگاه مترو برق ذوق از پایان پیاده‌روی در این شب زمستانی در چشمان ما درخشید، اما این درخشش دیری نپایید، چون هنوز پول‌های خود را به روبل تبدیل نکرده بودیم و امکان تهیه بلیت مترو را نداشتیم.

مسیر بازگشت بسیار دورتر به نظر می‌رسید. یکی از همراهان به دلیل سرما توان ادامه مسیر نداشت و به لطف برف و با کمک دو نفر از دوستان و البته با کمک شال‌گردن بلندی که همراه داشت، روی زمین کشیده می‌شد. استاد گرامی هم که مدام فریاد می‌کشیدند: «بجنبید تنبل‌ها وگرنه در سرما یخ می‌زنید.»

به هر زحمتی که بود، بالاخره به خوابگاه رسیدیم. بسیار گرسنه بودیم و البته با وعده استاد گرامی که از ظهر غذایی برای ما نگاه داشته‌اند، مشقات مسیر را به جان خریده بودیم.

چه خوارکی! یک سوپ سبزیجات سرد با مزه‌ای عجیب که بوی ماهی می‌داد، ‌احتمالا سبزی‌ها را از کناره رود مسکو چیده بودند و با وجود اینکه بسیار گرسنه بودیم، تقریبا تمام سوپ باقی ماند.

این شروع سفر ۴ ماهه ما به شهر اعجاب‌انگیز مسکو بود. سفری که داستانهای زیادی از آن برای گفتن دارم.

داستانهایی از گشت‌وگذار در مکان‌های فراموش‌شده شهر و هم‌نشینی با دوستانی شگفت. از بازدید خانه پوشکین در خیابان آربات تا هم‌صحبتی با غریبه‌ای عجیب در پارکی که از گفتگو با غریبه‌ها در آن بر حذر داشته شده است. از شرکت در راهپیمایی روز پیروزی تا دعوت به افطاری در محله تاجیک‌ها.

اگر نوشته کوتاه من موردپسند قرار گیرد و فرصتی دست یابد، شما را در ادامه این سفر با خود همراه می‌سازم.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.