این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
مهر ١۴٠٠ وارد دانشگاه شدم. ترم اول که بودم، به دلیل شیوع کرونا، آموزش مجازی بود و من و دوستانم حتی یک بار هم رنگ دانشگاه را ندیده بودیم. تا کی؟ دقیقا تا ۶ تیر ماه ١۴٠١؛ زمانی که اعلام کردند امتحانات پایانترم به صورت حضوری برگزار می شوند.
قرار شد اولین حضور ما در دانشگاه با اولین امتحان حضوری پیوند بخورد. به همین دلیل برای ما حکم سفر را داشت؛ هم فال بود و هم تماشا. همه ما از چند روز قبل درگیر خرید برای سفر و بستن چمدانها بودیم. شاید کمتر به فکر امتحان و نمره بودیم و همه شوقمان برای دیدن دوستانمان بود.
قرار شد پدرم مرا تا یزد برساند و برگردد. ساعت ۶ عصر، مورخ ۵ تیرماه حرکت کردیم. با اینکه عصر بود و هوا خنکتر شده بود، اما در جاده هر چه به یزد نزدیکتر میشدیم، هوای گرم کویری بیشتر احساس میشد. تا چشم کار میکرد، کویر بود و آسمان در زمین قفل شده بود. در تمام مسیر بیدار ماندم و نخوابیدم.
حدود ساعت ١بامداد به وقت ۶ تیر ١۴٠١ بود که پس از طی مسافت تقریبا ۵٠٠ کیلومتری به یزد رسیدیم. شهر بادگیرها، شهر دارالعباد و دیار قنات و قنوت و قناعت.
وقتی اسم یزد را میشنویم، گنجینه عظیمی از تاریخ و فرهنگ در ذهنمان تداعی میشود و نگارهای از بافتهای سنتی و دیرینه که در دل نخستین شهر خشت خام جهان جای گرفتهاند، در ذهنمان نقش میبندد.
آخر شب بود و خیابانها هم بسیار خلوت بودند. همان ابتدا یک برج خشتی خیلی بلند که در یکی از بلوارها قرار داشت، به نظرم جالب آمد. از کنار میدان امیر چخماق هم گذشتیم که در آن موقع شب حسابی تماشایی بود.
با خستگی زیاد دنبال هتل میگشتیم که تابلوی آبی رنگ هتل مدنظرم را به طور اتفاقی دیدم و ناگهان لبخندی روی صورتم نشست. تابلوی مجموعه خوان دوحد بود؛ یک هتل و رستوران کاملا سنتی در بافت تاریخی شهر که در یک کوچه روبهروی هم قرار داشتند.
یک طرف رستوران و سمت دیگر هتل بود؛ به طوری که وقتی از هتل خارج میشدی، با چند قدم وارد رستوران میشدی.
ساعت تقریبا دو بامداد بود. راستش با اینکه خیلی خسته بودم، ولی ایستادن زیر آسمان پرستاره در آن کوچه خلوت تاریخی آرامش خاصی داشت. بعد از چند دقیقه کارهای پذیرش انجام شد و به اتاق رفتیم.
خوشبختانه اتاق خیلی خوب و تمیز بود. پدرم شب را آنجا استراحت کرد تا صبح برگردد. ساعت ده صبح امتحان داشتم. ساعت را کوک کردم تا به موقع بیدار شوم و بعد در چشمبههمزدنی خوابیدم.
اولین صبح وقتی که بیدار شدم با آن در و پنجره چوبی و رنگین و سقف بلند و گنبدی اتاق، انگار که شب در قرن بیست و یکم به خواب رفتم و روز بعد در عهد قجر از خواب بیدار شدم. آماده شدم و به سلف صبحانه رفتیم. بعد از صرف صبحانه هم پدرم مرا تا دانشگاه رساند و خودش برگشت.
در تمام مدت مهر و محبتش را نثارم می کرد. در همان لحظه دلم تنگ شد. راستش اولین بار بود که از خانوادهام دور شده بودم و تنهایی به سفر میرفتم. با اینکه یک هفته بیشتر نبود، اما احساس دلتنگی خیلی شدیدی میکردم. آنها هم همینطور بودند. روزی چند بار به هم تلفن میزدیم و مدتها با هم حرف میزدیم. من با جزییات همه چیز را برایشان تعریف میکردم.
وقتی وارد دانشگاه شدم، اول به یکی از دوستانم زنگ زدم تا آنها را پیدا کنم. در نمازخانه نشسته بودند. وقتی دیدمشان احساس نمیکردم که برای اولین بار دارم آنها را ملاقات میکنم. انگار سالها بود که میشناختمشان.
کنار هم نشستیم و تا شروع امتحان با هم صحبت کردیم. بعد به سالن امتحان رفتیم و صندلیهایمان را پیدا کردیم. بعد از امتحان دوباره دور هم جمع شدیم و بعضی از دوستانم را هم که ندیده بودم، دیدم.
یکی از ملاقاتهای جالب آنجا بود که روی صندلی نشسته بودم و داشتم فرمی را پر میکردم. یک نفر که جلوی من ایستاده بود، با دیدن اسمم روی برگه فوری مرا شناخت و صدایم زد.
یکی از دوستان یزدیام بود که با دیدنش خیلی خوشحال شدم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. تا زمان ناهار کنار دوستانم بودم و ترجیح دادم غذا را هم کنار آنها در دانشگاه بخورم. هوای بیرون فوقالعاده گرم بود.
بعد از آن هم آژانس گرفتم و به هتل برگشتم. با باد سرد اسپیلت انگار در اتاق زمستان شده بود.کمی هم در گوشهوکنار هتل چرخ زدم، چون میدانستم حیاط و چیدمان سنتی زیبایی دارد.
قدمت هتل به زمان زندیه و قاجاریه برمیگشت و با دو سبک معماری متفاوت متعلق به همین دورهها ساخته شده بود. گویا این خانه خشت گلی برای یکی از تاجران یزد بود که آن را مرمت کردهاند.
به این فکر کردم که زندگی در چنین عمارتی به این بزرگی که صدتا گوشهوکنار دارد و واقعا هم دلباز و با صفاست، چقدر شگفتانگیز بوده است.
هتل دو طبقه بود و دو حیاط داشت. هشتی ورودی چیدمان پر زرقوبرقی داشت و حکایت خانههای سنتی را روایت میکرد. تمام لوسترها یک مدل بودند و چراغهای روشنایی قدیمی را تداعی میکردند، چون دقیقا مانند آنها طراحی شده بودند.
درها و پنجرههای چوبی با شیشههای رنگی در جایجای هتل به چشم میخوردند. از هر سمت که میرفتی با سهدریها یا پنجدریها مواجه میشدی. در طاقچههای ترمهپوش، وسایل قدیمی مثل کوزه، ظروف سنتی، چراغ و… گذاشته بودند و تمام نقاط مملو از گلدانهای بزرگ و کوچک بود که با گلهای آویزشان محیط را آراسته بودند.
اتاقهای تودرتو با نام صفویه شمارهگذاری شده بودند. از دری وارد یک حیاط خیلی با صفا و قشنگ شدم. دورتادور حیاط اتاق بود و وسطش هم چند درخت و یک حوض آب بود که صدای فوارهاش فضای دلانگیزی را ایجاد کرده بود. میز و نیمکتهایی هم قرار داده بودند.
یک سمت از حیاط هم که چند پله میخورد و جلوی آن نردههای قهوهای رنگ بود، مثل اتاقهای قدیمی، با وسایلی از قبیل یک صندوق چوبی بزرگ، تلویزیون قدیمی و کوچک نارنجی رنگ، آینه، پشتی، سماور و… چیده شده بود.
در برخی قسمتها حوضهای هشتی با آب و گلدانهایشان طراوت بخش چهار دیواریهای قجری بودند. در مجموع هتل فضای بسیار آرام و دلنشینی داشت و تمیز و مرتب بود.
از نظر من این هتل دو مزیت داشت؛ یکی اینکه به مرکز شهر و جاهای دیدنی یزد بسیار نزدیک بود و با خیلی از مکانهای دیدنی فقط چند دقیقه فاصله داشت. مورد دیگر اینکه رستوران هم دقیقا کنار هتل قرار داشت و نیاز نبود برای تهیه غذا به جای دیگری بروم.
از این نظر راحت بودم و هر روز ناهار و شام را از آنجا سفارش میدادم. محیط رستوران هم مانند هتل دلپذیر بود و هر دو طراحی مشابهی داشتند. کیفیت غذاها هم مطلوب بود. برای شام به همان رستوران خوان دوحد رفتم. تقریبا شلوغ بود و از شهرهای مختلف آنجا حضور داشتند.
اجرای موسیقی زنده هم داشت که تلفیق موسیقی با صدای آب حوض چهارگوش آنجا لذت غذا خوردن در یک مکان دلچسب را دو چندان میکرد.
روز بعد هم ساعت ١٠ امتحان داشتم و به دانشگاه رفتم. امتحان خیلی زود تموم شد. به خوابگاه دوستانم رفتم و تا عصر کنارشان بودم و دورهمی صمیمانهای داشتیم. کلی با هم گفتیم و خندیدیم و قرار گذاشتیم برای تفریح و گردش در شهر بیرون برویم.
البته چون خیلی گرم بود صبر کردیم تا هوا خنکتر شود و بعد برویم، اما با این حال هوا به شدت گرم بود. انگار خورشید دامنش را روی دیار آتش و آفتاب پهن کرده بود. بچهها دفترچه مرخصی را برای خروج از خوابگاه تحویل گرفتند و راه افتادیم.
ابتدا به میدان امیر چخماق و حوالی آن رفتیم. واقعا جای قشنگ و دلنشینی بود، مکانی لبریز از حس خوب و دلپذیر. در مقابل مجموعه امیرچخماق که میایستی، گویی تمثیلی از تاریخ در قاب چشمانت نقش میبندد. مجموعهای شامل تکیه، مسجد، آبانبار، بازار و… که در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.
تکیه بسیار زیبای آن با طاقهای پلکانی و منارههای بلندش که دو دستی آسمان را در آغوش گرفتهاند، مثل نگین میدرخشیدند. آبانبارها و گنبدشان که کنار بازارچه حاجی قنبر قرار داشتند، از هر جهت خودنمایی میکردند. حوض پر آب وسط میدان با فوارههایش کانون طراوت و شادابی شده بود و مثل مغناطیسی لطافت فضا را به خود جذب میکرد.
گلکاریهای مقابل حوض هم قطعهای از زمین را فرش کرده بودند. جلوی تکیه مزار هشت شهید گمنام دوران دفاع مقدس قرار داشت. هر کسی که از آنجا عبور میکرد و متوجه میشد، چند لحظهای را برای احترام به شهدا کنار مزارشان توقف میکرد.
در گوشهای از مجموعه، نخل چوبی عظیم و معروف یزد که به نخل حیدری شهرت دارد، قرار گرفته بود و شنیدم قدمت بسیار زیادی دارد. در ماه محرم یکی از مراسمهای سوگواری بسیار مهم و معروف یزدیها، مراسم نخلگردانی است.
اطراف مجموعه هم مغازههای سوغاتی بسیاری به چشم میخورد. از مغازه آبمیوه و بستنیفروشی که در راستای میدان بود، یخ در بهشتهای آلبالویی گرفتیم. جای شما خالی! در آن هوای فوقالعاده گرم و کنار نسیمی که از قلب فواره آب میوزید و صورتمان را نوازش میکرد، واقعا چسبید.
بعد از آن روی نیمکتی که جلوی حوض بود، نشستیم و عکس دسته جمعی گرفتیم. آن لحظه داشتم به این فکر میکردم که فقط خدا میداند چه قدر روی این نیمکت عکسهای یادگاری گرفته شده است و خاطره چه لحظات ناب و بهیادماندنی در فضای این مجموعه بینظیر به ثبت رسیده است.
نبش میدان، یکی از شعبههای اصلی معروفترین شیرینیفروشی یزد یعنی شیرینی حاج خلیفه رهبر واقع شده که صد سال از تأسیس آن میگذرد.
جالب است بدانید آوازه شیرینیهای حاج خلیفه در فراتر از مرزهای سرزمینمان هم پیچیده است. بوی شیرینیهای تازه و طعم خوشمزه باقلوا یزدی هر گردشگری را به آنجا میکشاند و کامشان را شیرین میکند. اصلا مگر میشود به یزد سفر کرد و یک جعبه شیرینی سوغات نبرد؟!
سپس قدمزنان از مغازههای آن حوالی دیدن کردیم که شور و حال خودش را داشت. ترمههای نقشونگاریشده، اصالت هنر را بر بوم نگارین خود هک میکردند.
در فروشگاههای مختلف انواع کیفهای ترمه در طرحها و رنگهای گوناگون آویزان بودند. حجرههای مس هم بود که از کف تا سقف با اقسام ظروف و لوازم مسی پوشیده شده بودند.
از زیباترین و جذابترین مغازهها، فروشگاههای ظرفهای سنتی بودند، ظرفهای سنتی متنوع، رنگارنگ و پر نقش سفالی و سرامیکیِ کار دست و میناکاری شده و لعابکاری و برخی هم با طرحهای نقاشی آثار و بناهای تاریخی و معروف یزد یا خطاطی نستعلیق. گویی در هر چه که میدیدیم، هنر در هنر آمیخته بود.
از آنجا که من و یکی از دوستانم شیفته ظروف سنتی هستیم، گل و نقش هیچ ظرفی را از قلم نینداختیم. همه را با ظرافت تمام بررسی میکردیم و لذت میبردیم.
نزدیک غروب بود. قدمزنان رفتیم تا به مسجد جامع برسیم. یکی از مزیتهای گردش در شهر یزد این است که اکثر مکانهای دیدنی نزدیک هم واقع شدهاند، به طوری که فقط چند دقیقه از هم فاصله دارند.
در میان راه سرمان را بالا گرفتیم و برج ساعت با نمایی خشتی در مقابل چشمانمان قرار گرفت. میدان ساعت یزد اولین ساعت شهری در ایران است که زمان قاجار بنا شده و در آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.
ساختار و طراحی دقیق، منظم و قاعدهمند بنا، طاقها و کاشیکاریهای آن که به آیات قرآن مزین شدهاند، معماری برجستهای را به ارمغان آورده است. شب موقع برگشت هم چراغهایش روشن و جلوه آن دو چندان شده بود.
از جلوی برج ساعت که عبور کردیم، به خیابان مسجد جامع رسیدیم. یک خیابان دنج و با صفای سنگفرششده با چراغهایی که با نورافشانی در شب تا سردر مسجد قدوم شما را همراهی میکنند.
شکوه و عظمت مسجد جامع چشم هر بینندهای را خیره میکرد. چنین معماری با نمای اغلب آبیرنگ بسیار زیبا، کاشیکاریهای معرق، گچبریها و مُقَرنَس بسیار زیبای آن با قدمتی قریب به ۱۰۰۰ سال واقعا شگفتانگیز است و نشان از نبوغ معماری ایرانیان و نماد یک شاهکار معماری و هنری تمام عیار است.
در شب فضای مسجد جامع واقعا دلباز و باصفاست. ستارهها چشمکزنان مثل نگین روی تاج منارههای مسجد میدرخشیدند و نمای آبی و فیروزهای رنگ در آسمان نیلی شب جلوه بیشتری داشت.
محیط آنجا واقعا آرامشبخش بود به خصوص موقعی که بانگ اذان هم نواخته میشد و حس غیرقابلتوصیفی سراسر آنجا را فرا میگرفت.
ما جلوی مسجد ایستاده بودیم و فقط تماشا میکردیم. لحظه جالب تماشا هم این بود که همگی همزمان سرمان را بالا گرفتیم و چشمانمان را به آسمان دوختیم تا منارههای سربهفلککشیده مسجد را نگاه کنیم. نظارهکردن بلندترین منارههای جهان حس خیلی خوبی داشت.
هر کسی را که میدیدم، در حال عکاسی بود. بعضیها مانند ما عکسهای یادگاری دوستانه میگرفتند، بعضیها با خانواده و عدهای هم به تنهایی در کادر طاق رفیع مسجد جای گرفته بودند.
تعدادی توریست خارجی هم دیدم که اکثرا چینی و محو تماشای مسجد و شیفته زیبایی آن شده بودند که این از شوق چهره و لبخندشان پیدا بود.
دو طرف خیابان پر از مغازههای سوغاتی، صنایع دستی و زینتیهای رنگارنگ بود. کافههای زیادی هم بود که تقریبا شلوغ بودند. یک مغازه آنجا بود که وسایل زینتی خیلی قشنگ و فانتزی و در عین حال سنتی داشت. فضای مغازه خیلی رنگیرنگی و دلانگیز بود و حس خوبی را منتقل میکرد.
حداقل من که نمیتوانستم دست خالی از آنجا بیرون بروم. جلوی درِ مغازه مگنتهای سرامیکی رنگارنگ و متنوعی چیده بودند.
دوستم مرا صدا کرد و گفت: «تو که عاشق لهجه و اصطلاحات یزدی هستی، بیا روی اینها را بخوان ببینم.»
بعد وقتی از نزدیک آن مگنتهای سرامیکی را نگاه کردم، دیدم به یزدی روی بعضیهایشان جملاتی نوشته شده است. روی یکی نوشته بود: «نِشکِت بشم» که وقتی از دوست یزدیم پرسیدم یعنی چه؟ گفت: «یک نوع قربانصدقه و جمله محبتآمیز ما یزدیهاست.»
واقعا لهجه شیرین یزدیها را دوست دارم. به همین دلیل از معاشرت و همصحبتی با دوستان یزدیم بسیار لذت میبرم و دوست دارم ساعتها بنشینند و فقط حرف بزنند.
خواندن آن جملات به خصوص وقتی که قرار بود حدس بزنیم هر عبارت به چه معنی هست، کار جالبی بود. یک بازار هم کنار مسجد بود که آنجا هم مملو از مغازههای زینتی و فانتزی بود و راسته بازار را آذین بسته بودند.
در بافت تاریخی که قدم میزنی، گویا با ماشین زمان به هزار سال قبل سفر کردی. خشتبهخشت کوچهپسکوچههای قدیمی بوی دیرینگی اصالت و فرهنگ میدهند و کتیبهای عظیم از شکوه تمدنی کهن را تقریر میکنند.
ساعت تقریبا ۳٠:۸ بود و دوستانی که خوابگاهی بودند، باید تا ساعت ۹ برمیگشتند. از بازار که بیرون آمدیم، همگی روی پله جلوی مسجد صمیمانه و قطاری نشستیم و مجدد عکس گرفتیم، یک عکس در دل شبانههای فیروزهای مسجد جامع.
پس از گذراندن یک روز فوقالعاده، لذتبخش و سرشار از حس خوب به هتل برگشتم. شام را از رستوران، تلفنی سفارش دادم و آوردم در اتاق خوردم و آنقدر خسته بودم که خیلی زود خوابیدم.
سه روز بعدی، یعنی چهارشنبه، پنج شنبه و جمعه را در هتل ماندم و بیرون نرفتم، چون از آنجایی که شنبه تا دوشنبه، ۳تا امتحان سخت داشتم و حجم مطالب خیلی زیاد بود، میدانستم که در یک شب تمام نمیشدند. بنابراین باید درس میخواندم و خود را برای آن امتحانات آماده میکردم.
روزهای امتحان هم طبق یک برنامه مشخص بعد از آمادهشدن و صرف صبحانه به دانشگاه میرفتم. به طور کلی فقط پنج امتحان داشتیم که هیچ کدام بیشتر از یک ساعت طول نمیکشیدند، اما هر بار با دیدن همکلاسیهایم انرژی مثبت میگرفتم.
صبح سیزدهم که آخرین امتحانمان بود، بعد از پایان امتحان ساعت ۹ با هم قرار گذاشتیم و همگی دور هم جمع شدیم و عکس های یادگاری گرفتیم که کلی لذتبخش بود.
دوباره تصمیم گرفتیم دستهجمعی به گردش برویم و سوغاتی بخریم. چون قرار بود عصر برگردیم، اما این دفعه تعدادمان بیشتر بود و به طرز با مزهای هر کجا که میرفتیم، شمارش میکردیم که کسی جا نمانده باشد.
فکر میکردم مثل همیشه خیلی هوا گرم باشد، اما آن صبح به طور عجیبی هوا خنکتر شده بود، البته فقط تا حوالی ساعت ۳٠: ١٠ که دوباره گرم شد.
اول به بازار خان طولانیترین بازار یزد رفتیم که قدمتش به زمان قاجار برمیگردد و در طی چند سال ساخته شده است. چون هوای بیرون خیلی گرم بود، سایه مطلوب و هوای خنک داخل بازار کاملا محسوس بود.
فضای داخل بازار آرامش خاصی داشت. بازارگردی مخصوصا زیر طاقهای بلند خشتی و تیمچههای امتداد راستههای بازار حقیقتا لذتبخش بود. آن جا معدن صنفهای اصیل یزد مثل زرگریها، طلا و جواهرفروشیها، مسگریها، پارچهسراها و انواع محصولات صنایع دستی و کالاهای دیگر و… است.
چون زمان قدیم یزد در مسیر جاده ابریشم قرار داشته، بازار خان مرکز مبادلات کالاهای با ارزش و زیادی بوده و از این جهت نقش بسیار مهمی داشته است.
یکی از جذابترین قسمتها و قطب جاذبه مجموعه خان، بازار قیصریه است که تیمچه و دالانهایی را در دل خود جای داده است و معماری متفاوتتری دارد.
این بازار اغلب راسته پارچهفروشان است که بین میدان خان و مدرسه خان قرار دارد و یکی از معروفترین بازارهای قیصریه ایران به شمار میرود.
در بازار کمی خرید کردیم و عکس گرفتیم. در طول یک راسته هم عطر خوش سبزی تازه پیچیده بود. داشتم دنبال منشأ آن میگشتم که روی یک گاری چوبی دستههای سبزی به چشمم خورد. هنوز هم بوی آن سبزیها را حس میکنم. از بازار خارج شدیم. از آنجا که نزدیک مسجد بودیم و میخواستیم جایی بنشینیم و استراحت کنیم، منم نمیخواستم بدون دیدن دوباره مسجد جامع یزد را ترک کنم، به پیشنهاد من و تعدادی دیگر به مسجد جامع رفتیم. خلوت، آرامشبخش و بسیار دنج بود.
بیشتر مغازهها بسته بودند. رفتیم در بستنیفروشی نشستیم و آبمیوه و بستنی سفارش دادیم که بیشتر از حد انتظار معطل شدیم.
در آخر همگی جلوی مسجد جمع شدیم، یکدیگر را بغل کردیم و از هم خداحافظی کردیم و با بیان اینکه چقدر کنار هم بهمان خوش گذشت، احساسمان را به اشتراک گذاشتیم.
من به هتل برگشتم. بعد از ناهار وسایلم را جمع کردم و کلید اتاق را تحویل دادم. کمی در سالن غذاخوری نشستم و منتظر پدرم ماندم، چون او باید دنبالم میآمد.
از آنجا که مسافت زیادی برای رانندگی بود و واقعا هم سخت بود، ناراحت و نگران بودم؛ اما چاره دیگری نداشتم چون متاسفانه از یزد به مقصد ما پرواز نبود.
وقتی پدرم آمد، از دیدنش ذوق کردم و همدیگر را بغل کردیم و بعد از خرید چند جعبه شیرینی از یزد خارج شدیم.
در این سفر واقعا فهمیدم هر چه که در مورد مردم یزد شنیدم درست بوده است. مرمانی مهربان، مقید و مومن؛ مردمانی که بانگ عقیده و ایمانشان تا فراز منارههای مسجد جامع به گوش میرسد.
در جاده باد داغ کویری می وزید و کوهها در دامان خورشید محو شده بودند. چشمانداز کویر در افق سیمای خورشید، طلایی شده بود. برعکس وقتی که داشتیم میآمدیم، این بار هر چه به شهر خود نزدیک میشدیم، هوای خنک ری بدرقه راهمان می شد.
شب در جاده که زمین با فلک پیوند خورده بود، آسمان با همه وسعتش میبارید و رعدوبرق میزد. بوی باران تمام مسیر را فراگرفته بود.
آخر شب وقتی به خانه رسیدیم، با همه خستگی احساس سرزندگی میکردم. مادر و خواهر کوچکم را محکم در آغوش گرفتم. حسابی دلم برایشان تنگ شده بود و باید بگویم واقعا هیچ کجا خانه خود آدم نمیشود.
این سفر یک هفتهای برایم تجربه خیلی خوب و شیرینی بود که آلبومی از خاطرات و لحظههای زیبا و دلنشین را برایم به ارمغان آورد و اولینهای زیادی را در خود جای داد: اولین حضور در دانشگاه، اولین امتحان حضوری، اولین دیدار با دوستان، اولین تفریح و گردش دوستانه دانشجویی و اولین سفر تنهایی؛ اولینها به یادگار میمانند.
حتما یزد بیایید مخصوصا شهرستان تفت