این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
من پدرم اصالتا درگزیه؛ یه شهری توی خراسان رضوی و نزدیک به مرز ترکمنستان. مردم درگز هنوزم ترکمنستان رو به اسم شوروی میشناسند و کامیونهای ترکمن که رد میشوند میگن کامیونهای شوروی امون جادههای ما رو بریده.
تابستونهای بچگی هر سال اونجا بودیم تا اینکه من دانشگاه قبول شدم و بعدشم سرکار رفتم و حدودا ۱۵سال بود که نتونستم برم اونجا و اقوامم رو ببینم. عید ۱۴۰۰ عقدکنون اولین نوه عمهام که از قضا مادرش دوست صمیمی بچگیمه و تصمیم گرفتم هر طور هست یه سر برم.
چند دقیقه بعد از اینکه سال رو تحویل گرفتم از خانواده خداحافظی کردم و نشستم تو راهپله که تاکسی آنلاین بگیرم. ۲۰دقیقه تلاش بیفایده بهم انگیزه داد برم تو خیابون و تاکسی پیدا کنم.
بالاخره یه راننده پیدا شد و با کرایه سهبرابر حالت عادی لطف کرد و من رو تا آزادی رسوند و باز هم بعد از یه ربع تلاش بیثمر رفتم و سوار بیآرتی شدم. به لطف این اتفاق با نیمساعت تاخیر رسیدم و راننده و یه اتوبوس آدم بهم چشمغره رفتند و من چهرهام رو مظلوم کردم و تو صندلی مچاله شدم و احساس کردم بهشدت نیازمند کتاب بیشعوریام اما به روم نیاوردم و پیرزنی که همه قوانین را زیر پا گذاشت رو دست گرفتم.
دوساعت گذشت و کتاب از دستانم به روی پام افتاد و سفر به عالم خواب شروع شد.
نمیتونم از جاده تعریف کنم چون من سوار اتوبوس که میشم خوابم میبره تا زمانی که راننده یا یکی از همسفرا صدام کنه و بگه خانم رسیدیم پیاده شو!
البته استثنا هم وجود داره. از قوچان که رد شدیم دیگه نخوابیدم. نه اینکه نخوام، چون از جاده قوچان به درگز یه پیچوخمی هست که بهش میگن الله اکبر، مادربزرگم به شوخی میگفت هر کی از این جاده رد میشه میگه اللهاکبر از خلقت خدا!
الله اکبر هم تغییر کرده بود. ۱۵سال پیش کوهها پر از سرسبزی بود، اگر دقت میکردی ممکن بود قوچ یا حتی گله آهوها رو هم ببینی.
حالا انگار یکی مدادای زرد و قهوه ای روشن و خاکستری رو خیلی بینظم روی پسزمینه سبز پررنگ کشیده و بعضی قسمتهای کوه حتی سیاه بود، از سوختگی علف زارها!
وقتی آتیش رو خاموش نمیکنند، آتیشی که اصلا نباید روشن بشه و رنگ سبز رو به آخراش میرسونند. مثل بچهای که مداد سبز رو مدام میتراشه و نوکش رو میشکنه. نه ازش تو نقاشی استفاده میکنه نه میتونه بلند قامت نگهش داره برای صفحات بعد نقاشیش و انقدر میتراشه تا چیزی از قد مداد نمونه و بعد تو جعبه مدادرنگیاش یه رنگ اصلی کم میاد و شروع میکنه گریهکردن و این چنین بچهای از دید من حقش فقط کتکه روحیه خشنم رو ندیده بگیریم و بریم سراغ ادامه.
تابلوی علی بلاغ رو تو مسیر دیدم.
قدمگاهی که یه نفر خواب میبینه ردپای امام علی اونجاست و مردم بهش معتقدند یک ساعت باید شیب کوه رو بالا بری تا بهش برسی.
۷ تا اتاق سنگی داره به علاوه یک اتاق که برای چشمهای که زیر پای قدمگاهه ساختند. چشمه از زیر یه سنگ رد میشه که یه سوراخ بهاندازه دست آدم داره. هرکسی هر حاجتی داره اونجا توی دلش میگه و بعد دست میندازه تو چشمه و یهچیزی از چشمه و اطرافش پیدا میکنه یادمه خواهرم نسرین عاشق پسرعمهام شده بود نیت کرد و دست انداخت و یه سنجاق قفلی دراومد همه بهش خندیدند و اون رفت بیرون یه جای دورتر زیر یه کاج شروع کرد به گریهکردن. من۹ سالم بود و اون ۱۷ سالش. رفتم کنارش نشستم و گفتم من که میدونم حاجتت چیه؟ تو باید خوشحال باشی چون سنجاق یعنی خدا دل اون رو به دل تو سنجاق میکنه و پس تو به زودی عروس عمه میشی. شاید انرژی اون لحظه، کاج و ضحی و آهویی که از دور به ما نگاه میکرد قشنگ بود که خدا واقعا مهرشون رو به هم دیگه سنجاق کرد و نسرین شد عروس عمه.
بچه که بودیم هر سال تابستون مادربزرگم یه گوسفند نذر علی بلاغ میکرد و میسپرد دست ما بچهها که گوسفند رو صحیح و سالم برسونیم تا کنار چشمه و بعد سر میبریدند و با گوشتش یخنی درست میکردند و جگرش رو هم به سیخ میکشیدند و مردها که مسئول این کار بودند زورگو بودند وسهمشون بیشتر میشد.
۱۴سالم که بود مامانبزرگم بند گوسفند رو داد دستم و گفت مسئولیش با تو! منم به چشمان مظلوم گوسفند نگاه کردم و دلم سوخت و از بقیه سبقت گرفتم و رفتم جلوتر و تو لحظهای که بقیه بچهها سرگرم شوخی بودند بند رو رها کردم و گوسفند که دور شد نشستم و الکی شروع کردم به گریه و گفتم گوسفند فرار کرد.
مامانبزرگم به فال نیک گرفت و گفت: حتما امام علی راضی نبوده به بریدن سر این گوسفند و خیلی خونسرد راهش رو گرفت و رفت.
اون روز ناهار رو با فتیر مسکههای عمه سرکردیم و اَرمان اَرمانهای پسرعمهها که مگه ادم قحط بود که گوسفند زبون بسته رو دادید دست این دختر؟
بعد از ناهار که آروم شدند رفتیم تاب سواری. درختهای درگز معمولا کوتاهند حتی درخت گردوهاش طوری که هرسال تابستون من و خواهرام نصف درخت گردوهای عمه رو میتکونیم. البته نصفش رو نارس میخوردیم و پوستهاش رو هم پرت میکردیم تو جوی که ردی از این حرکت نمونه.
علی بلاغ یه کاج خیلی بلند داشت که لبه دره بود و بهش تاب میبستند و مرد و زن سوارش میشدند و وقتی با سرعت هلت میدادند فکر میکردی الانه که غزل خداحافظی رو بخونی.
عصر که آفتاب یه کم لطفش رو از سر ما کم میکرد میرفتیم تو دره و شروع میکردیم اسپند جمع کردن. تمام دره بوی اسپند و کاج میداد. به طوری که الانم بعد از اون همه سال هر وقت بوی اسپند میاد روحم به آنی میره علی بلاغ.
یادمه اون روز عصر وقتی برمیگشتیم به یه خانواده برخوردیم که جلوتر گوسفند ما رو بسته بودند به تنه یه کاج . احمد داد زد: دَدِ اَو بَزِ مئه! و کل پروژه امداد من به گوسفند بیچاره شکست خورد.
و همه خوشحال از این اتفاق و توفیق اجباری شب رو هم علی بلاغ خوابیدیم.
یادم نمیره که یکی از ۵ تا سردترین شبهای عمرم اون شب بود و تا صبح تو بغل عمه خودم رو قایم کرده بودم به امید اینکه سرما من رو گم کنه.
تو مسیر رفتوبرگشتم، تو جاده خاکی که بین دیوارههای سنگی سربه فلککشیده یه فرورفتگی خیلی بزرگ تو دل دیواره بود که وقتی همه پشت وانت بودیم نفری یه سنگ تو دست توی نوبت میایستادیم که حسین سنگ رو پرتاب کنه اگر سنگ تو اون فرورفتگی جاخوش میکردیم خدام حاجت صاحب سنگ رو میداد. جالبه که همه به این موضوع اعتقاد داشتند و پیرزنها بیصف سنگشون رو مینداختند تو دست حسین و اگرسنگ به زمین میرسید،پیرزنها خطای اجابت حاجت رو از چشم حسین میدیدند و با اون بیچاره قهر میکردند.
و اگر تو مسیر رفت سنگشون لجبازی میکرد. از سنگ کنار قدمگاه برمیداشتند و کلی تو قدمگاه دعا میکردند که تو مسیر برگشت سنگشون بره و جای درست و دوباره شانسشو ن امتحان میکردند.
علی بلاغ رو رد کردیم ولی این پیچوخمها تموم نشد تا چشم کار میکنه جادهایه رو به بالا، نگاهش که میکنی حس میکنی داری یه کوه رو بهاندازه دماوند بالا میری و هر چی میری نمیرسی و یهو تنگی نفس میگیری.
و میگی کی میره این همه راه رو، و به راننده نگاه میکنی که بیصدا آهنگ محسن میرزاده گذاشته و صدای دلنوازش امید رو بر میگردونه و آدمی رو سرذوق میاره که انتهای این جاده چنان سبزیای منتظرته که همه سیاهیها رو میشوره.
۲۰ دقیقه بعد میرسی به ورودی دهنه زو.
صدای خنده و شادی مردم بهقدری بلنده که به گوش اتوبوس میرسه. خندهای که تو مردادماه اوج میگیره و یه شهر رو تکون میده.
مردم آبادیهای درگز و قوچان یه رسمیدارند به نام پشمشویی.
برای عروسیها دو تا جشن دارند جشن کوچیک یا همون شیرینیخوری که بعد از قندشکنی و عقد هست و جشن بزرگ که عروسیه.
معمولا جشن کوچیک تو عید گرفته میشه که سرمای زمستون خداحافظی میکنه و دلهای مردم گرم که میشه عاشق میشن و سودای نامزدی به سرشون میزنه و تو مرداد که شالیها رو نشان کردند و خوکردن شالی هم تقریبا تموم شده یه خرده وقت نفسکشیدن دارند یادشون میفته برای عروس و داماد پشم گوسفندهایی که زدند و گذاشتند کنار رو بشورند و زنها براشون رختخواب درست کنند.
عروس داماد بهونهاند برای شاد شدن. پیر و جوون به آب میزنند و سطل به سطل روی سر همدیگه آب خالی میکنند و هر چهقدرم سعی کنی فرار کنی بینتیجه است وقتی تمام لباسهات خیس شد متوجه میشی بهترین دفاع حمله است و یادت میره روبهروت دایی یا عموته و ازت بزرگتره و آب سطل رو تقدیم صورتش میکنی. مادر و پدر عروس و داماد دو جا با همدیگه کشتی میگیرند؛ یکی روز پشمشوییه و یکی روز عروسی قبل از اینکه برادر گفته داماد انار و سیب رو پرتاب کنه. ناهارم یخنی میدهند و نوشابه.
میل مردم آنجا به نوشابه سیری ناپذیره، شاید بهخاطر حجم زیاد چربی داخل خوراکشون هست که نوشابه هضم رو راحتتر میکنه.
بچه که بودم متوجه بکری و زیبایی فوقالعاده دهنه زو نبودم. اما وقتی کوهنوردی و دره رو شروع کردم به صراحت میگم درهای به اون زیبایی ندیدم. حجم زیاد آب و عریضبودن رودخونه جالب بود. از پنجره نگاه کردم. تو همون نگاهم میشد فهمید حجم آب خیلی کمتر شده. تقریبا ده دقیقه بعد چشمم به تابلوی تیوان خورد.
یه روستای سنینشین
برام سواله این همه تنوع تو مسیر این روستاها. سنگ سوراخ ترکزبانند. بعضی روستاها کرمانجند. بعضی روستاها بورند و بعضی پوست تیره. بعضی ترکمنند و بعضی شیعه. این همه تنوع تو اون مسیر برام عجیبه محل مهاجرت نیست اما تفاوت رو تو ساخت خونههام میشد فهمید.
پسرعمهام یه دوست داشت که اهل تیوان بود با نامزدش سوار موتور بودند و تو جاده مالروی کوه تعادلشون رو از دست میدن و پرتاب میشوند بهسمت پایین. دختر بیچاره فوت میکنه و بابای دختر تا مدتها این اتفاق رو از چشم موتور میدید و اون وقتها شاید از بین ۱۰ وسیله حملونقل یکیش موتور بود و مابقی الاغ و قاطر و اسب اما الان هرچی نگاه میکنم موتور میبینم. البته بالاخره رکورد شکسته شد و تو جاده سنگسوراخ که سمت چپ جاده است یه الاغ دیدم.
سنگ سوراخ سد زدند و تا زیندانلو فاصلهاش کمه و کوهی پسرعمههام میرن اونجا برای ماهیگیری و عمهام همیشه نگرانه که نکنه خدای نکرده بیفتند توی آب و خفه بشن. از وقتی سد ساخته شده شایعههایی میشنویم مثل اینکه یکی از فلان روستا عاشق شد و دختری که میخواست رو بهش ندادند و تو سد خودکشی کرد.
بعد از سنگ سوراخ سمت راست جاده روستای شُوِی هست. روستایی که هنوز برق نداره. جالبه روستاهای قبل و بعدش برق دارند اما شوی از جاده خیلی فاصله داره و تعداد خانوادههاش کمه و مردم هم کنار اومدن که با این جمعیت برق نداشته باشند هم مشکلی نیست.
و بالاخره رسیدیم به زیندانلو
ساعت ۷ صبح بود. زیندانلو روستای بزرگیه چرا؟ چون دوطرف جاده هست و سه بخش سفلی، علیا و شهرکه.
پسرعمه با تراکتور اومده بود استقبال و اجازه داد یه کم هم من تراکتور رو برونم .
پشت تراکتور احساس قدرت میکردم که پسر عمه پرتابم کرد عقب و فرمون رو دست گرفت. به روستا نگاه کردم.
خونههای کاهگلی رفته بودند و جاشون رو خونههایی با نمای سنگی گرفته بودند. قدیم دیوارکشی در حیاط معنی نداشت اما الان خونهها حیاط داربود. در آهنی بزرگی هم داشتند. حموم عمومی قدیمی ده که هرسال به یکی اجارهاش میدادند و یه سال دست دخترعمه بود و شبها با تمام زنان و دختران اقوام میرفتیم اونجا و اولش با لباس میرفتیم داخل چون خجالت میکشیدیم اما عمه مجبورمون میکرد لباسها رو دربیاریم و لباسهای خیسمون رو میشست و تو زنبیل میذاشت. وسط یه حوضچه کوچیک بود که ما خیالبافی میکردیم که استخره، الان متروکه شده بود و جوونا به خیالبافیشون دامن میزدند که الان حموم پر از جنه و حتی نمیان تخریبش کنند و زمینش رو برای کار دیگه استفاده کنند.
روی دیوارش یه ساعت آفتابی بزرگ بود که دخترعمه و شوهرش کشیده بودند و به ما بچههام یاد داده بودند که چطور کار میکنه و با نهایتا نیمساعت تاخیر درست بود .تو بچگی برای ما و برای مردم روستا دقیقهها اهمیت چندانی نداشت چون اونها بلدند لحظه لحظه زندگی رو زندگی کنند. نونوایی باز بود و داشت پخت میکرد و پسرعمه یه نیش ترمز زد نونها رو شاگرد شاطر تحویل داد و ادامه دادیم. نونهای اونجا گرد و ضخیمند. بربری وقتی اون نونها رو ببینه متوجه لطافت خودش میشه.
روستا وسطی تمام شد و رسیدیم به پل روی رودخونه. پلی که چندبار سیل تخریبش کرده و من به امنیتش اطمینان نداشتم اما در رودربایستی موندم و سفت بدنه تراکتور روچسبیدم.
اول روستا یه زیارتگاه به اسم سید یوسفه. ۷ساله بودم که از عمه پرسیدم: «سید یوسف نوه یا فرزند کدوم امامه؟»
گفت: «هیچ کدوم یه آدم مومن بوده که حدود۷۰سال پیش فوت میکنه و بهخاطر کارای خیرش و قلب پاکش برای مردم عزیزه و مردم به احترامش براش چنین مقبره ای ساختند».
هیچ پنجشنبهای نیست که مردم دور سید یوسف جمع نشن و نذری ندن. یارمه، فتیر، حتی کله جوش. خیلی اعیونی نذر کنند آبگوشت یا یخنی میدند.
یخنی تنها غذای چربیه که من خیلی دوستش دارم.
فقط ترکیب پیاز فراوان و گوشته ولی طعم عجیب خوشمزهای داره. اگر پیاز و گوشت رو جدا از هم بخورید در بینهایت هم نمیتونند چنین سینرژی داشته باشند. در ورودی سید یوسف خیلی کوتاهه طوری که من هم باجثه نحیفم باید خم بشم و برم داخل.
پسر عمه تراکتور رو نگه داشت و اشاره کرد که برم و سلام بدم.
رفتم داخل یه مستطیل بزرگ بر اومده به ارتفاع شاید ۵۰سانتیمتر که سیمان شده بود، خودنمایی میکرد و دورتادور دیوارها لابلای سیمان پارچه سبز زده بودند و شمعی که روشن بود .مردم حتی ۷صبح هم حاجت دارند و شمع روشن میکنند.
از سید یوسف رد شدیم و رفتیم حیاط عمه
شاید بوی پِهِن به همراه خودش یه کلمه کوتاه از دهان خارج کنه مثل اَه یا ایش اما برای من این بو پر از خاطرات بچگیه. وقتی دنبال عمه راه میفتادیم و سر طناب گاوها رو به دست ما میداد و خوشحال از حس مسئولیتی که بهمون سپرده شده عازم باغ میشدیم ولی عجیب بوی پهن میومد. خونه کاهگلی با پنجرههای آبی و قرمز چوبی که بالای لونه مرغها و طویله گاوها بود الان متروکه بود. سقفش فرو ریخته بود. درعوض روبهروش یه خونه سنگی با پنجرههای دوجداره دست گذاشته بود زیر چونه اش و به من زل زده بود
پنجره دوجداره خیلی خوبه برای ذخیره انرژی اما من دلم خونه روبهروش رو میخواست. پلهها رو رفتم بالا و در رو باز کردم.
دیوارهایی که بیظرافت توسط پسرعمه قاسم گچبری شده بود و نقاشی نیمرخ یه زن که بهم زل زده بود خودنمایی میکرد. چقدر دلم برای نگاه خیره با چشمان بل این زن تنگ شده بود.
«قزمجان کجایی؟ وره جم عمه خا»
بدو بدو دویدم سمت عمه و بغلش کردم هنوزم بهرسم ترکمنها روسری ترکمن میپوشید و دور سرش میپیچید و چونهاش رو میپوشوند.
لباس بلند راستهای که تا مچ پا میومد. زنان قدیم اینجا همه همین طور لباس میپوشیدند اما رنگهای لباسها با آدم سخنها میگفت.آبی و سبز و قرمز! روح زندگی رو میپاشید تو صورت آدمی.
عمه برای صبحانه مربای تمشکی که خودش از تمشکهای وحشی کنار جوی زمین شالیش در اومده بود درست کرده بود و کره محلی که از گوسفندان خودشون بود و پنیری که طعمش با پنیرای دیگه فرق داره، آورد. پنیرای اونجا رو با یه قرص پنیر درست میکنند. پنیرش خیلی شل میشه و برعکس پنیر تبریزی و کوزهای که شورند ته مزه شیرین داره.
عمه به خیال اینکه من عاشق قورمهسبزیام برام ناهار تدارک دیده بود. اونجا تو قرمهسبزی رب میریزند و طعمش متفاوت از ذائقه منه.
برای شب هم جشن قندشکنی بود.
پسر عمهام انبر قند دستش بود و هرچی فامیل داماد میگفتند بشکن اون میگفت نمیشکنه و پول میگرفت.
بعضیام که گفتند پول نقد نداریم قاسم کارتخوانش رو آورد و گفت با کارت بکش!
خلاصه بعد از اینکه مطمئن شد پول خوبی برای عروس و داماد جمع شده انبرش تیز شد و قندها رو برید.
وصدای نوازنده اومد و رقص کرمانجی شروع شد. مرد و زن اومدند وسط و بهصف و پشت سر هم با شلوار و دامن و لباس کردی شروع به رقص کردند.
شلوار کردی مشخصه اصلیش رنگ قرمزه و دامنهای پر از چین و سربند قرمزی که روی روسری سفید میبندند.
دختران روستا همگی تو سن ۱۲ تا ۱۵ سالگی ازدواج میکنند و نوه عمه من که تا ۱۸ سالگی و دیپلم صبر کرده بود، از دید خیلیها ترشیدهای بود که خدا بهش لطف کرد که شوهر کرد.
فرداش مراسم عروسی کوچیک بود. هیچ فرقی بین عروسی کوچیک و بزرگ نیست.
عاشیق میاد و شروع به زدن ساز و خوندن میکنه و لابلای رقصها مردها دست پدر دختر و زنها دست مادر دختر رو میگیرند و میارند وسط یه حلقه تشکیل میدن و شروع میکنند به تشویق که باید پدرومادر کشتی بگیرند و معمولا مردها قبل از جشن با همسرانشون به توافق میرسند که زن برنده باشه و اجازه میدن که زن قهرمان این کشتی نمادین بشه.
و تو هر دوتا جشن برادر گفته میاد و سیب و انار و پرتغال و تیکههای کوچیک قند پرتاب میکنه و هر کی بتونه بگیره بختش باز میشه و پسران ۱۴ تا ۲۰ سالهای رو میبینی که با ذوق زیاد به هوا میپرند تا بختشون باز بشه.
سن بلوغ تو روستاهای درگط پایینه و هر دو جنس مونث و مذکر زود خودشون رو برای زندگی مشترک و تعهد نسبت به مسئولیتها آماده میکنند .
بعد از ناهار عروس و داماد رو سوار اسب میکنند و عازم خونهشون میشن. دخترعمه من که خیلی پایبند این سنتها بود میگفت ۱۰روز گشتم تا از ۷ روستا بعد از زیندانلو اسب پیدا کردم.
فردای جشن کوچیکم همه بههمراه عروس و داماد برای تفریح میرن کانی امیرخان.
و بعد از این مراسم، یه روز رفتیم چلمیر. طبیعت نابی که قسمتی از پارک ملی تندوره است و با اینکه شکار در اونجا ممنوعه صدای تیر رو میشنوی و حس میکنی بعدش به نفس از روی زمین کم شد و این اصلا شاد نیست.