این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
سفرنامه کیش
کرونا که آمد، فکر سفر هم حرام شد. نه این که تا قبلش جهانگرد باشم، اما سالی یک بار را حداقل تا دم خزر میرفتم. البته بهتر است بگویم میرفتیم، چون من اهل تنها سفرکردن نیستم.
بهمن، دو سال از اعلام رسمی کرونا میگذشت. آمارها که مثل خُلق ما پایین آمد، فکر سفر توی سر خانواده افتاد. هوای اسفند جان میداد برای سفر به کیش.
قرار شد علاوهبر من، مامان و بابا، عمو و زنعمو هم عازم شوند. آنقدر آخر سالی تحتفشار کار بودم که میانگین سنی همسفرهایم به چشمم نمیآمد. دلم فقط سفر میخواست.
چهارشنبه ساعت ۱۲ شب با هواپیما نشستیم کف جزیره در فرودگاه کیش. همین که پا از کابین بیرون گذاشتم، گرمکنی که روی مانتو پوشیده بودم، در آوردم. میتوانستم فر خوردن موهایم از هوای شرجی را حس کنم. با اینکه در تقویم دو تا تعطیلی پشت سر هم افتاده بود، توی فرودگاه آنقدرها هم شلوغ نبود.
شمال همیشه پرطرفدارتر است. بیرون از فرودگاه، ماشین هتلمان ایستاده بود. یک ون سفید که فقط ما پنج نفر مسافرش بودیم. جزیره در آرامش تمام خواب بود، اما ماشینهای گرانقیمتی که عموما اجارهای بودند، در خیابانهای خلوت ویراژ میدادند.
راننده این ماشینها از بومیان یا کیشوندها نبودند و اغلب مسافرند. کمتر از نیم ساعت به هتل رسیدیم. وارد لابی هتل که شدیم، یک مرد خوشتیپ با کت و شلوار پرسید: «خانواده عابدی هستید؟» یک لحظه تصویر مسافرخانههایی توی سرم آمد که آنقدر کسی از دم درشان رد نشده که وقتی یک مسافر میبینند، همه برای خدمتگزاری بسیج میشوند.
تمام مدارک و پیدیاف رزرو پیش من بود. برای همین من جلو رفتم. کارتهای شناسایی را که تحویل دادم، خودش از پشت پیشخوان بیرون آمد و اتاقها را نشانمان داد. انگار جز خودش کس دیگری در هتل نبود.
یک اتاق سه نفره و یک دونفره رزرو کرده بودیم. اتاقها باب میل ما نبود. یکی از این اتاقها سرویس توالت ایرانی نداشت. عمو پا ایستاد که اتاق را عوض کند.
مرد که فامیلش یادم نیست، بدون مقاومت دو اتاق کنار همدیگر نشانمان داد. خوبی کرونا این بود که هتلها خلوت بودند و هتلدارها بیشتر با مسافر راه میآمدند.
اتاقها شد یک سوییت ۴ تخته با یک اتاق خواب یعنی عملاً ۳ جای خواب اضافهتر داشتیم. هر کس تخت خودش را انتخاب کرد و مامان شروع به ملافه کشیدن کرد.
قبل از خدافظی هم بابا و عمو با هم هماهنگ کردند که صبح برای طلوع دم ساحل باشیم. اینجا اولین جایی بود که فهمیدم چه اشتباهی کردهام. تمام خاطرات سحرخیزی خانوادهام از گور بلند شد.
من که به جغد خانواده معروف بودم ،طبق عادت تا ساعت ۲ صبح تعداد قطعه چوبهای کارشده در سقف را میشمردم تا بالاخره خوابم برد.
هوا تاریک بود که با تکانهای مامان از خواب بیدار شدم. تا کلمههایی که قطاری از دهانش خارج میشد را معنی کنم، کمی طول کشید.
مامان میگفت بابا و عمو رفتهاند لب ساحل و خودش مانده تا من بتوانم بیشتر بخوابم. به ساعت که نگاه کردم تازه ۶ صبح بود.
نه آوردن برای مامان و بابای من، به معنی خرابکردن تفریح آنها و مساوی تنبلی من است. خوابآلود صورتم را شستم و سریع لباس پوشیده راه افتادیم.
زنعمو جلوی در منتظر بود. با هم راه افتادیم آفتاب هنوز نزده بود، ولی هوا داشت روشن میشد. مسیر پیچواپیچی داشت، اما هنوز آنقدر خواب از سرم نپریده بود که سوال بپرسم. فقط عین یک بره مطیع دنبالشان راه افتاده بودم.
بوی دریا حس میشد. بعد از چند تا پیچ صدای مرغهای دریایی در موج پیچیده بود و تکوتوک آدم دیده میشد.
ساحل خلوت بود و میانگین سنی چند تا آدمی که کنارش قدم میزدند، نزدیک به ۵۰ سال بود. سر خورشید از آب بیرون زده بود. صدای موجهایی که به صخره میخوردند، خواب را ازم گرفت.
مسخ خیره به کشتی کوچکی که پی صید توی دریا تکان میخورد، شده بودم. تجربه طلوع کنار ساحل هر چقدر هم تکرار شود، تکراری نمیشود. چند نفر با خودشان کناره نان آورده بودند، ماهیها تا نزدیکی صخرهها شنا میکردند و پرتاب هر تکه نان اعلام حمله به ماهیها بود.
یک مسیر دوچرخه سواری از کنار دریا دورتادور جزیره کشیده بودند که البته بعضی جاها قطع میشد و دم برگشت ما شلوغ و شلوغتر میشد.
قرار بر این شد که فردا صبح به جای پیادهروی، دوچرخهسواری کنیم. کسی نمیدانست فکر میکرد اردوی ورزشی آمدیم نه سفر. بعد از انداختن عکس و پیادهروی برای صبحانه به هتل برگشتیم.
در رستوران هتل یک میز بزرگ از ظرف عدسی، املت، پنکیک و… بود. هر کس جداگانه ظرف خود را پر کرد. آخرهای غذا بحث به سمت برنامهریزی رفت.
سه روز وقت داشتیم. پس باید یک برنامه مفصل میچیدیم. بعد از صبحانه به سمت لابی هتل رفتیم. خبری از آقای خوشتیپ شب قبل نبود.
جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. مسئول جدید، خانم خوشپوشی که روی مبلهای لابی نشسته بود را نشانم داد و گفت: «مسئول برنامهریزی تور خانم زمانی هستند.»
جلو رفتم و سلاموعلیک کردیم. چند بروشور لمینت شده را از روی میز برداشت و شروع کرد به توضیح دادن.
از جاهای دیدنی و تفریحات آبی جزیره گفت. قیمت هر کدام کنار عکس نوشته شده بود. همه جذاب و البته گران به نظر میرسید.
خانم زمانی میگفت بعضی از این فعالیتها گروهی است، میتوانیم با گروه همراه شویم. قرار شد بعد از ظهر با برنامه گردش جزیره همراه شویم.
از لابی که خارج شدیم بابا و عمو گفتند که خودمان برنامه بچینیم، بیشتر خوش میگذرد و از زمان بهینه استفاده میشود.
هیچ کدام از ما نظرشان را تایید یا رد نکرد و سوال اصلی این بود که تا ظهر چه کار کنیم. زنعمو و مامان میگفتند حالا که توی این هوای گرم نمیشود بیرون بود، میتوانیم برویم پاساژگردی. من و عمو و بابا که از خرید متنفر بودیم، کنار آمدیم و با این شرط که این آخرین بار است که بازار میرویم.
جلوی در هتل ون ایستاده بود و ما را به یکی از معروفترین مراکز خرید کیش رساند. الحق که پاساژگردی در آن ساعت بهترین گزینه بود.
هوای خنک داخل مرکز خرید مثل بهشت بود. مامان و زنعمو تکتک مغازهها را با ظرافت میگشتند و اگر چیزی چشمانشان را میگرفت، ما را صدا میزدند.
ساعت ۱۲ کمکم صدای شکمهایمان بلند شد. سحرخیزی و زود صبحانه خوردن همین چیزها را هم دارد. از بازار که بیرون زدیم، رستورانهای زیادی اطرافمان بود، اما خیلی قابلاعتماد نبودند. عمو و بابا شروع کردند به سرک کشیدن.
یکی منوی جالبی نداشت. دیگر را از محیطش خوشمان نیامد. هیچکدام از غذاخوریها و رستورانها به دلمان نبود. همین شد که تصمیم گرفتیم برای ناهار به رستوران یکی از هتلها برویم.
وقتی وارد شدیم، مسئولی که جلوی در ایستاده بود به طبقه دوم راهنماییمان کرد. کنار دکمه زیرزمین آسانسور با کاغذ نوشته بود رستوران شاندیز صفدری که بعد اسم آن را زیاد به عنوان با کیفیتترین رستوران شنیدیم.
ما به طبقه دوم رفتیم. سالن خالیخالی بود. حتی هیچ گارسون یا کسی که سفارش بگیرد هم ندیدیم. بعد از نیمساعت گپ زدن هنوز خبری از سرویس و سفارش گرفتن نبود. تا اینکه بالاخره یک آدم پیدا شد و گفت امروز مشکلی برای آشپز پیش آمده و متاسفانه غذا ندارند.
ما که حسابی گرسنه بودیم، از هتل بیرون آمدیم. تمام رستورانهای اطراف را سر زده و ناامید بودیم. سوار آسانسور که شدیم، تصمیم گرفتیم یک سر هم به زیرزمین بزنیم.
از یک راهرو به فضای رستوران که مثل کلابهای شبانه بود، رسیدیم. آخر سالن یک صحنه با سازهای موسیقی قرار داشت. هیچ کس در رستوران نبود و صحنه هم خالی بود.
باز ترس برمان داشت که اینجا هم سرمان بیکلاه بماند، اما همین که شروع به پچپچ کردیم گارسون برایمان منو آورد.
همه جز من که از غذاهای دریایی متنفرم، ماهی سفارش دادند. انصافا غذا و سرویسدهیشان عالی بود جز خانوم عکاس باشی که اصرار داشت از ما عکس دستهجمعی بگیرد.
بعد از آن فهمیدم همه جای جزیره عکاسها در کمین هستند و در صورت فرار نکردن شکارت میکنند و کلی پول بابتش میگیرند.
وقتی منتظر آماده شدن غذا بودیم چند تا از میزهای کناری ما پر شد و گروه موسیقیشان هم آمدند. با آوردن غذا گروه شروع به نواختن کردند.
نور پردازی داخل به شکلی بود که انگار شب است.
پسر مو فر گروه خواننده بود و با یک آهنگ از داریوش اقبالی شروع کرد. مامان میگفت آدم دلش میگیره و غذا تو گلومون گیر میکنه. اما این فقط شروع بود، بقیه آهنگها شش و هشت بود و بعضی میزها هم همخوانی میکردند.
مامان و زنعمو هم گیر داده بودند که یک فیلم خوب بگیر که هم خودمان باشیم هم گروه موسیقی. من شده بود مسئول فیلم و عکس. اگر هم میگفتم غذا و یک موزیک که فیلم گرفتن ندارد، محکوم به بیذوقبودن میشدم. پس بیاعتراض کارم را تا آخر سفر انجام دادم.
بعد از غذا برای استراحت راهی هتل شدیم. عمو جلوی یک تاکسی را گرفت و اسم هتل را گفت. جا شدن پنج نفر در ماشینهای خارجی خیلی هم سخت نبود. عمو که تپلتر بود، صندلی جلو نشست و بقیه عقب و با دسته در در پهلو رسیدیم.
قرار شد ساعت چهار با تور و تور لیدر هتل برویم جزیره گردی. من که کمتر از همه خوابیده بودم، تا دم رفتن چرت زدم.
خانم زمانی گفته بود توی لابی منتظر بمانیم، وقتی همه جمع شدند یک ون دنبالمان میآید. توی لابی نشسته بودیم که یک ون رسید و مسئول لابی گفت همین ماشین شماست.
کس دیگری از هتل ما نبود و بقیه سرنشینهای ون از هتلهای دیگر بودند. یک پسر با پوست آفتاب سوخته لیدر ما بود و زمانبندی برنامهها را اعلام کرد. بیچاره هرچه بیشتر انرژی میگذاشت، از آدمها خنده بگیرد تا سر حالشان بیاورد، کمتر موفق میشد.
با اینکه زمستان بود، اما ۴ عصر هنوز گرم بود برای گردش در جاهای دیدنی کیش. اولین جایی که توقف کردیم ساحل مرجانی بود که به صخرهای بودن و مرجانهایش معروف بود. مرجانها بعد از مرگشان سفید میشوند و یک صخره را شکل میدهند.
بعد از تماشای این ساحل و عکاسی همه دوباره سوار بر ون راه افتادیم و سمت دره پرتغالیها حرکت کردیم. وقتی رسیدیم منظره خیلی هم شبیه دره نبود، اما فضای زیبایی داشت. دیدنیترین چیز در دره پرتغالیها، یک درخت با بیشتر از ۵۰۰ سال سن بود که دورش را حفاظ کشیده بودند.
تنه این درخت بزرگتر از آغوش سه نفر بود. محلیها به این درختها لور یا انجیر معابد میگفتند و قدیمیها معتقد بودند که با بستن یک تکه پارچه به درخت به آرزوها و خواستههایشان میرساند.
این درختها را پرتغالیها به ایران آوردند و آنها خودشان را با اقلیم ایران هماهنگ کردند و خودشان در کیش ریشه دواندند.
وقتی به حافظه تاریخی این درخت فکر میکردم، ناخودآگاه قابلاحترام و عجیب به نظر میرسید.
مقصد بعدی ما محله عربها بود که منطقهای قدیمی با مردمی گرم و عرب زبان هستند. در این محله قسمتهایی هنوز بافت خود را حفظ کرده بود و یکی از بادگیرها را به محل بازدید مسافران تبدیل کرده بودند.
در قسمت ورودی زنی با لباس محلی نان یا شیرینی مخصوصی را روی تابه درست میکرد. خانه حیاط کوچکی داشت که دورتادورش اتاقهای تزیین شده با وسایل عتیقه قرار داشت. در یکی از آنها صنایع دستی بومی مثل زیورآلات با صدف و سنگ میفروختند.
شلوغترین غرفه اتاقی بود که چند خانم با حنای عربی روی دست دخترهای جوان نقش میزدند. بازدید ما زودتر از هم گروهیهایمان تمام شد. از عمارت خارج شدیم و روی صندلیهای بیرون منتظر نشستیم.
بابا و عمو با هم و مامان و زنعمو هم با یکدیگر صحبت میکردند و من محو لباسها و رنگ پوست محلیها بودم. همینطور که رفتوآمد آدمها را نگاه میکردم، چشمم روی زیبایی دختربچه هفت سالهای ماند.
ترکیب موهای فر و براقی پوست قهوهایش من را محو خودش کرده بود. همین که داشت از جلویم رد میشد، به چشمان درشتش زل زدم و گفتم تو چقدر خوشگلی. همین که دختر خندید، تضاد سفیدی دندانها و پوستش زیباترش کرد. دختر کمی خجالتی بود، ولی با هم دوست شدیم و اجازه گرفتم با هم عکس بگیریم. عکسی که تمام صورتش میخندید.
بعد از جمع شدن همه اعضا، ون به سمت ساحل حرکت کرد. قرار بود غروب را کنار کشتی یونانیها تماشا کنیم.
به ساحل که رسیدیم یک هواپیمای قدیمی را دیدیم که لیدر میگفت اسقاطی است و یک آدم با ذوق آن را کافیشاپ کرده.
بعد از کمی پیادهروی، به ساحل صخرهای رسیدیم و برایمان از کشتی یونانیها که در سال ۱۳۴۵ به گِل نشسته بود صحبت کرد. این کشتی با اینکه پوسیده و زنگ زده، اما هنوز اسکلت آن پا برجاست.
صاحب اصلی این کشتی یونانیها بودند که موقع برگشت به یونان کشتیشان در گِل میماند و چون بیرون کشیدنش مقرونبهصرفه نبوده آن را رها میکنند. کشتی ظاهر پیچیدهای داشت و من را یاد کشتی انیمیشن «جزیره گنج» میانداخت.
انگار که یک گنج در طبقه پایین کشتی هست که ارواح از آن مراقبت میکنند. هم زمان با تماشای کشتی خورشید هم داشت کار خودش را میکرد و بی سروصدا در آب فرو میرفت. حدود ۴۵ دقیقه آرامش دریا را در خود ذخیره کردیم.
هوا داشت تاریک میشد که به سمت آخرین مسیر یعنی بازار مرجان راه افتادیم. ما که صبح بازار بودیم دیگر حوصله خرید نداشتیم، ولی چون بازار در مرکز شهر بود، برای رفتن به هتل به هر حال باید این مسیر را طی میکردیم.
موقع خدافظی لیدر داشت برنامههای فردا را برای عمو توضیح میداد و از سر تکان دادنهایش معلوم بود که قرار نیست چند روز دیگر را با تور همراه باشیم. بابا و عمو همیشه حزب استقلال طلبند و ماجراجویی را به برنامههای از پیش تعیینشده ترجیح میدهند.
در راه برگشت توی تاکسی بابا از راننده سراغ جاهای دیدنی را میگرفت، رانندهام که اهل تهران بود میگفت تازه چند ماه است برای کار اینجا آمده و دغدغه گشتوگذار نداشته.
بعد از آن همه پیادهروی شام را در هتل خوردیم و برای استراحت زود از هم خداحافظی کردیم. از من که شب گذشته کم خوابیده بودم انتظار میرفت زودتر از همه به خواب بروم، ولی تا دیر وقت بیدار بودم و عکسهایی که گرفته بودم را نگاه میکردم.
ساعت شروع صبح در این سه روز هماهنگ با طلوع آفتاب بود و اختلاف ساعت خواب من با بقیه هم از همان دست چالشهایی بود به خاطر در اقلیت بودن من باید با جمع هماهنگ میشدم.
طبق برنامه صبح را با دوچرخه سواری شروع کردیم، اما مامان که میگفت بلد نیست و یادش رفته با بابا دوتایی موتور کرایه کردند و دیگر غیبشان زد. من و زنعمو و عمو هم تا جایی که خسته شویم رکاب زدیم.
در مسیر به یک اسکله رسیدیم که قایقهای کوچک در آن پهلو گرفته بودند. همان جا تصمیم گرفتیم یک گشت هم در دریا بزنیم. زمان کرایه دوچرخهها که تمام شد، همه با هم سوار قایق شدیم.
پیرمردی که قایق را میراند، سرش به کار خودش بود و با سرعت از ساحل دور میشد. آدمها و ساختمانها کوچک و کوچکتر میشدند، خورشید زیاد بالا نیامده بود و هوا خنک تیز توی صورت میخورد.
به حد کافی که دور شدیم، قایقران موتور را خاموش کرد. اولش فکر کردم برای آرامش و سکوت این کار را کرده، اما یک بسته نان بیرون آورد و به دستمان داد. همین که نانهای تکهتکه را روی آب ریخت سر و کله ماهیها پیدا شد.
لب زدن و تلاطم ماهیها سکوت را شکسته بود و من غرق لذت هر بار تکههای بیشتری را به آب میدادم. نانها که تمام شد، به رسم دوستی دستم را آرام در آب فرو کردم. نه آنقدر ترسیدند که فرار کنند نه آنقدر نزدیک شدند که بتوانم نوازششان کرد.
نوازش دریا را حس میکردم و به ساکنان جزیره کیش حسودیم شد که آغوش دریا همیشه به رویشان باز است. پیرمرد که با کلمهها قهر بود، بدون هیچ حرفی موتور قایق را روشن کرد و حرکت کرد.
روی آبها سر میخورد و ما بالا و پایین میشدیم. بعد از قایق سواری به هتل برگشتیم. چیز زیادی روی میز صبحانه نمانده بود و ما حسابی گرسنه بودیم. بعد از صبحانه حالا وقت یک دوش و استراحت بود و قرار شد بعد از ناهار گردش را ادامه دهیم.
توی این فاصله یک چرخ توی گوگل زدم و با وسواس مکانها را بررسی کردم. خواسته یا ناخواسته من مسئول برنامهها شده بودم. کمی به خاطر اختلاف سلیقه تردید داشتم، اما همه اعتماد کردند.
بعد از ظهر سوار یکی از ونهای دم هتل شدیم و به سمت ساحل راه افتادیم. به ساحل که رسیدیم، کمی شلوغ بود و توی ذوقشان خورد.
شروع کردم به توضیح دادن هر چیزی که در مورد تفریحات آبی خوانده بودم. در ساحل یک باجه برای تهیه بلیط وجود داشت که برخلاف ساحل خلوت بود. قبل از تهیه بلیط روند کار را دیدم. اسکلهای که مخصوص قایقهای پاراسل بود و قایقهایی که مخصوص شاتل بودند.
قایقها آدم را از ساحل دور میکردند تا آب عمق بگیرد و بعد از آن تازه کار شروع میشد. پاراسل تشکیل شده بود از یک بالن برزنتی و بندهای کمربندی که به قایق وصل شده بودند.
اپراتور روی قایقبندها را دور پاها قرار میداد و با سرعت شروع به راندن قایق میکرد در همین حین چتر به هوا میرفت و آدم روی هوا پرواز میکرد.
وسیله دیگر هم شاتل بود که به جای چتر یک تشک بادی داشت که باید دستگیرهاش را سفت میچسبیدی تا توی سرعت به آب نیفتی.
همه سر پاراسل به توافق رسیدیم و بلیط تهیه کردیم. همین که سوار قایق شدیم جلیقه به دستمان دادند و منتظر از قایقسواری لذت بردیم تا به عمق مدنظرشان برسیم.
قبل از ما یک زن و شوهر جوان سوار شدند. مامان که از ارتفاع میترسد نفس عمیق میکشید و احتمالهای پاره شدن بندها را محاسبه میکرد و ما از تخیلاتش به خنده افتاده بودم. ۵ دقیقه بیشتر در آسمان نمیماندی و نوبت دو نفر بعد میرسید.
مامان و بابا بعد از زوج سوار شدند و بعد هم عمو و زنعمو که هر دویشان هم از شلوغبازی و جیغ چیزی کم نگذاشتند. این جور وقتها اگر ترس سراغم بیاید، با فکر کردن به اینکه دیگران توانستند خودم را جمعوجور میکنم.
چون تعداد ما فرد بود من باید تنها بالا میرفتم. پس بندها عوض شد. همین که مسئول بندها با شستش اعلام آمادگی کرد، قایقران حرکت کرد و پاهایم از قایق جدا شد. طناب باز میشد من مثل یک بادبادک به هوا میرفتم.
حس عجیبی بود هم سطح مرغهای دریایی بودم. از حجم زیاد آدرنالین میخندیدم. آنقدر دور شده بودم که صورت آدمهای داخل قایق را نمیدیدم. خندهها که تمام شد، چشمهام از شعف و عظمت دریا خیس شد و بیاختیار شروع به زمزمه آهنگ مرغ سحر کردم.
حس میکردم اینجا نزدیکترین تجربه نزدیکیام به خداست. تکانها من را به خودم آورد اینقدر در حال خودم بودم که گذر زمان را متوجه نشدم. به پرندهها حسودیم شده بود و موقع فرود آمدن آرزو کردم که زندگی بعدیم یک مرغ دریایی باشم.
بعد از پاراسل همه معتقد بودیم ارزش تکرار دارد، ولی اشتیاق تجربههای جدید به تکرار چربید و برای شب تنها گزینههایی که داشتیم رفتن به کنسرت یا کشتی بود.
با نگاه به لیست خوانندهها همه جز زنعمو از کنسرت رفتن منصرف شدیم، زنعمو هم به احترام ما کوتاه آمد.
از همان ساحل ۵ بلیط اینترنتی برای کشتی خریدم. خودم هم دقیقا نمیدانستم در کشتی چه اتفاقی میافتد.
چند سال قبل که به کیش آمده بودیم کشتیهایی را دیده بودم که مردم با موزیک روی آب خوشگذرانی میکردند. بقیه هم که سر پاراسل دیگر اعتمادشان تکمیل شده بود، موافقت کردند.
با تاکسی تا بندرگاه رفتیم، فضایش با چیزی که تصور میکردم خیلی متفاوت بود. جایی مثل ترمینال بود که حتی از جزیره میشد به جزیرههای دیگری سفر کرد.
حدود نیم ساعت منتظر ماندیم. ساعت حدود ۷ عصر بود. بعد از خروج از ساختمان به جایی شبیه پارکینگ کشتیها رسیدیم. با راهنمایی سوار کشتی شدیم و ما را به داخل اتاقک کشتی هدایت کردند.
برنامه با استندآپ کمدی شروع شد. لابهلایش هم مجری با صدای نه چندان خوبش آهنگهای لسآنجلسی میخواند. یک مرد سی و چند ساله که داستانهای ساختگی تعریف میکرد و با تماشاچیها هم شوخی میکرد.
هر چه جلوتر رفت، اخم بابا و عمو بیشتر توی هم فرو میرفت. زنعمو هم لبش را گاز میگرفت، ولی مامان دست میزد و همراهی میکرد. اگر در جمع دیگری این شوخیها را میشنیدم، من هم مثل بقیه ریسه میرفتم، اما کنار خانواده فقط بین سرخوسفید رنگ عوض میکردم.
برنامه کشتی کش میآمد و از یک جا به بعد بقیه تصمیم گرفتند روی عرشه کشتی بروند. من هم به تبعیت از آنها خارج شدم. به محض توقف کشتی ما اولین کسانی بودیم که بیرون زدیم و در مسیر همه جز مامان که فهمیده بود من خودم را مقصر میدانم، از مجری و شوخیهایش شاکی بودند.
کاش روی بلیطها قید مثبت ۱۸ سال را گذاشته بودند که آدم خودش انتخاب کند. قطعا این انتخاب من برای جمع دوستانه بود، نه خانواده. آخرین شب جزیره هم جنجالی به پایان آمد.
صبح بعد از قدم زدن در ساحل برنامههای روی میز را که گفتم کسی زیاد اشتیاق نشان نداد. بلیط برگشت برای ساعت ۴ عصر بود.
پس باید یکی از تفریحات آبی را انتخاب میکردیم. من که عاشق غواصی بودم، سعی کردم مجابشان کنم، اما مامان و زنعمو از قبل تصمیمشان را برای آخرین بازارگردی گرفته بودند.
قرار شد من به تنهایی بروم غواصی. عمو همراه بازارگردها شد و بابا هم برای غواصی من را همراهی کرد. به ساحل که رسیدیم، مسئول ثبتنام گفت باید منتظر بمانید تا اجازه غواصی داد شود.
دریا کمی طوفانی بود و امکان داشت برنامه لغو شود، اما بالاخره بعد از یک ساعت معطلی راهی رختکنمان کردند تا لباسهای مخصوص به تن کنیم.
بعد هم کلاس آموزشی شروع شد. من که زمان دانشجویی توی استخر دانشگاه یک دوره چند ساعته غواصی گذرانده بودم نگرانی نداشتم، اما بعضیها استرس در صورتشان بیداد میکرد. بالاخره سوار قایقمان کردند تا به منطقه غواصی منتقل شویم.
توی قایق یک مادر و دختر کنار من نشسته بودند که هر دو ترسیده بودند موجهای دریا هم به این تشویش دامن میزد. سعی کردم با آسان جلوه دادن کار خیالشان را راحت کنم، اما خودم هم داشتم مضطرب میشدم.
بالاخره رسیدیم و مربی پرید توی آب و خودش اولین نفر را انتخاب کرد. کمی توضیح داد بعد از اعلام آمادگی دختر هر دو پایین رفتند.
در این فاصله ناخدا نفر بعد را توی آب میفرستاد تا نفس کشیدن با عینک و دهانی را تمرین کند. موقع نوبتم همین که توی آب پرتاب شدم، استرس توی دلم جان گرفت. در غواصی عینک راه تنفس از بینی را میبندد و باید برخلاف عادت با دم و بازدم از کپسول نفس بکشی.
این کار در آرامش چیز پیچیدهای نیست، ولی همین که کمی اضطراب چاشنیش شود با نفسهای بریده بریده، بدن به میزان کافی اکسیژن دریافت نمیکند.
همین طور که من با دهانی کپسول درگیر بودم، مربی نفر قبل را به سطح آب آورد و بدون پرسیدن شرایط من دستم را گرفت و کپسولها را رو به پایین فشار داد. ضربان قلبم بالا رفته بود، انگار نفس کشیدن یادم رفته بود.
مربی به هواگیری گوشها اشاره کرد. هوا را بیرون دادم. نه راه پس داشتم نه پیش، خودم را آرام کردم. همین که چند دم و باز دم عمیق انجام دادم همه چیز زیبا و آرام شد. تازه متوجه ماهیهایی شدم که دستهای کنار ما شنا میکردند.
سکون و آبی بینهایت دریا بینظیر بود. نمیدانم چند دقیقه پایین بودیم اما تجربه سیریناپذیری بود.
از دریا که بیرون آمدیم، همسفرهایم برای ناهار منتظرم بودند. سوال اصلی این بود که غواصی بهتر بود یا پاراسل و من قدرت انتخاب نداشتم.
داشت بحث به شب قبل و کشتی میکشید که پاراسل را انتخاب کردم. البته که هنوز هم از آن شب به عنوان نقطه تاریک سفر یاد میکنند.
من هرچه برای پاک کردن خاطرهاش تلاش میکنم، بیفایده است. بعد از ناهار چمدانها را بستیم و با جزیره وداع کردیم.
با اینکه سفر کوتاهی بود، اما روح همه ما به آن احتیاج داشت. البته که بعد از این سفر باید تمام خاطرات را ثبت میکردم تا بار دیگر هوس سفر، کیشوماتم نکند و حواسم را از میانگین سنی همسفرها نپراند.
سلام خیلی خوب نوشتین بازم همسفرهای پایه ای بودن بابا،