رادیو دور دنیا را از اینجا بشنوید
قطعه آبادان گلستانه – محمود جهان
اول سلام!
سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین! من سولماز محمدبخشم و صدای منو از قلب شرکت سفرهای علیبابا، یعنی ساختمون روز اول میشنوین. اینجا رادیو دور دنیاست، یه پادکست سفری که توی هر اپیزود، راه رو از گوشمون شروع میکنیم و به گوشهگوشه دنیا میرسیم. به این امید که با این همسفری، رویای سفر رو تو دلامون زنده نگه داریم و تاثیری که هر سفر توی زندگیمون میذاره رو پیدا کنیم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علیبابا، خیالپردازی رو تمرین میکنیم و برای این کار نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم… بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لابهلای ظرفای نشسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بیخوابی آخرشب گیر افتاده و دلش میخواد برای ساعتی هم که شده، بره به جایی غیر از اونجا که هست…
این اپیزود اولین اپیزود ما تو سال صفر و دوئه و شهر ریبنای اصل، نخلهای سرحال و کوچهپسکوچههای پرشور و زنده، مقصد ماست… آبادان، شهری که آبادانیش رو بیشتر از هرچیزی، از مردمش داشته و داره.
اما قبل از شروع این سفر، ازتون دعوت میکنم هرجا که دارین صدای منو میشنوین، سابسکرایبمون کنید و شانس همسفری تو سفرای بعدیمون رو بیشتر کنین.
ادامه قطعه آبادان گلستانه – محمود جهان
یادتونه مدرسه که میرفتیم، همیشه تو اولین روزای بعد از تعطیلات عید، میگفتن یه انشا درباره اینکه تو عید چیکارا کردیم بنویسین. البته بعضی معلما هم تخفیف میدادن و به جای انشا، دونهدونه بلندمون میکردن و شفاهی ازمون میپرسیدن که عید خود را چگونه گذراندین!
از اون کارایی که هم جذاب بود، چون میفهمیدی بقیه کجاها رفتن، چیکارا کردن؛ هم اگه خودت کار خاصی نکرده بودی، یه حسرت میشد کنج دلت که ای بابا پس چرا به من خوش نگذشته؟
داستان عید امسال هم قطعا همین بوده؛ یهسریامون تونستیم چمدون ببندیم و راه بیفتیم و بریم یه گوشهوکناری از این دنیا، یهسریامونم فرصت سفر برامون پیش نیومده یا شایدم پیش اومده و خودمون تو حسوحال سفر نبودیم. اما همه اینا به کنار، یکی از قشنگیای عید برای ما این بود که میدیدیم شماها با اپیزودای ما و گوشای خودتون راهی سفر شدین. کامنتای زیادی که برای اپیزودای مختلفمون گذاشتین، هم یه جون به جونامون اضافه میکرد که همسفریم، هم قند تو دلمون آب میشد که حالتون از این همسفری خوبه. خلاصه که ما عیدمون به خاطر شماها همین قدر شیرین گذشت و الان اولین و بهترین فرصته که بگم دمتون خیلی گرمه که انقد خوش سفرین!
اما بریم سراغ این اپیزود که قراره مهمون مردم خونگرم آبادان باشیم. مردمی اگه تا حالا شانس معاشرت باهاشون رو داشته باشین، خوب میدونین وقتی میگم خونگرم، دقیقا از چی دارم حرف میزنم.
آبادانیا، از اون دسته مردمایی هستن که جزو آدمای پررنگ به حساب میان؛ خیلی زود به چشم میان و خیلیم دیر تو ذهن کمرنگ میشن. کف و سقف انرژیشونم ۱ تا ۱۰ نیست، کف انرژیشون تو حال ناخوش حداقل دیگه روی ۵ وایمیسته و وقتیم حالشون خوشه، بلدن از ۱۰ تا ۱۷، ۱۸تا خوب باشن!
البته اینم بگم که متفاوت و ویژهبودن آبادان، فقط به مردمش محدود نمیشه. موقعیت جغرافیایی این شهر و مرزی بودنش، از خیلی سالای قبل، داستان آبادان رو پر از فراز و فرود کرده. نمونهش سال ۱۸۴۷ئه، که تو دوره قاجار، دولت عثمانی میاد نسبت به آبادان و خرمشهر، ادعای مالکیت میکنه و با لشکرکشی نظامی، این دوتا شهر رو قرق میکنه. قدم بعد از قرق هم وعده و وعید دادن به شیخای عرب این شهرا بود تا اونا رو راضی کنه از ایران دست بکشن و بیان زیر پرچم عثمانی و با این کارم از مالیات باشن. ولی خب قاجار از قبل جای پاشو بین شیخای این منطقه سفت کرده بود و خیالش راحت بود که اونا اصلا توی این فکر نیستن که از ایران جدا بشن، برای همین دست بالای قضیه رو گرفت و اعلام کرد ما برای نگهداشتن آبادان و خرمشهر، نهتنها قول معافی یا کمکردن مالیات نمیدیم، که اگه بخوان دوباره برگردن به ایران، یه مبلغ زیادی هم به مالیاتشون اضافه میشه. این دیگه یه رجزخونی تمامعیار بود که خوشبختانه طبق انتظار قاجار پیش رفت و طبق یه عهدنامه، عثمانی دیگه پاشو کشید تو گلیم خودش.
اما سال ۱۲۹۱ که پالایشگاه آبادان تاسیس شد، یه نقطه عطف برای این شهر بود. البته نه فقط برای صنعتش. این پالایشگاه عین یه موج بزرگ بود برای دریای آبادان که خیلی چیزا رو تغییر داد.
اولین چیزی هم که تحت تاثیر قرار گرفت، فرهنگ مردم آبادان بود. ایران برای ساخت این پالایشگاه، از نیروهای متخصص انگلیسی کمک گرفت و این یعنی شروع آشنایی مردم آبادان با فرهنگ انگلیسی و خواه ناخواه تحت تاثیرش قرار گرفتن. از همون عینک ریبنی که انگلیسی ها روی چشمشون داشتن تا مدل تفریحات و وقت گذرونیشون. سالای بعد هم، تو زمان جنگ جهانی دوم، مرزیبودن آبادان و داشتن بزرگترین پالایشگاه دنیا، انگلیسیا رو که تجربه منفعت بردن از پالایشگاه آبادان رو داشتن، وسوسه کرد که به امید اشغال و تصرف آبادان، به این شهر حمله کنن.
با این حال ایران این بار هم تونست دست انگلیس رو از آبادان کوتاه کنه و یه بار دیگه آبادان رو سرجاش، یعنی کنج دنج ایران نگه داره.
اما این شهری که چشم شرقی و غربی همیشه دنبالش بوده، هیچوقت انگار از کشور و خاک خودش اون چیزی که باید و شاید رو نگرفته… وقت جنگ ایران و عراق هم که رسیده، بیشتر از تموم سالای قبل، شده خط مقدم و سینه سپرشده ایران. این بار هم بعد از جنگ، دوباره برگشته به اون همون کنجی که اگرچه بازم به لطف مردمش هنوزم دنجه، اما نمیشه رد جنگ رو درو دیوار و آجربهآجرش ندید.
قطعه دنگ – محیا حامدی
با این همه الان که راهی آبادانیم، خوب میدونم یکی از دلچسبترین سفرا، پیش رومونه… مزه دهنمون توی این سفر قراره با شهد خرمای آبادان و چاییای پرشکر شیرین بشه و چشممون پر بشه از آدمای خوشتیپی که فرقی نداره از کجای شهر و از کدوم طبقه اقتصادیان؛ آخه تو آبادان خوش استایلی به جیب آدما نیست، به گوشت و پوست و خونشونه. برگ برنده مشترک همشونم، عینک ریبن روی چشاشونه.
مردم آبادان تو تموم روزاشون، خوب و بد، آسون و سخت، عین نخلای این شهر بودن؛ سربلند، سرزنده و سرپا…
و حالا ما راهی این شهریم و میخوایم پابهپای مردم این شهر، تو لحظه زندگی کردن رو تجربه کنیم.
همسفر این اپیزود ما کسیه که اصالتا تهرانیه، اما تو یه دوره ۵ ساله شانس زندگی توی آبادان و همزیستی با مردمش رو داشته. بازیگر سینما، تئاتر و تلوزیون، نویسنده و کارگردان کاربلد و صاحبسبکی که اگه بخوام از آخرین کاراشون بگم، فکر کنم بازی و کارگردانی توی سریال شبکه مخفی زنان، یکی از بهترین گزینهها باشه. آقای افشین هاشمی عزیز مهمون این اپیزود ما هستن.
مصاحبه با افشین هاشمی
سولماز: آقای افشین هاشمی عزیز سلام، خیلی خوش اومدین به رادیو دور دنیا.
هاشمی: سلام بر شما، منم خوشحالم که اینجام راجع به سفر و شهر و اینا قراره حرف بزنیم.
سولماز: بله، بله، خیلی مشتاقم، یه موضوع خیلی جذاب داریم توی این اپیزود. من خودم خیلی مشتاقم که راجع بهش صحبت بکنیم ولی قبل از اینکه بخوایم بریم سراغ موضوع اصلی اپیزودمون یه سوال دارم، شما اصالتا تهرانی هستین، درسته؟
هاشمی: بله من در تهران به دنیا اومدم، در تهران بزرگ شدم، در مدارس همین شهر درس خوندم به جز یک سال کوتاه در دوره بمباران، سوم راهنمایی رفتیم قوچان ولی بقیه تحصیلاتم در تهران بود تا دیپلم و دقیقا قصه ما از همین لحظه دیپلم به بعد آغاز میشه.
سولماز: بعد از دیپلم چی شد که سر از آبادان در آوردین؟
هاشمی: همین دیگه. من، پدر مادرم جفتشون شرکت نفتیان، نمیدونم میدونین یا نه، شرکت نفتیا تصورشون اینه که شرکت نفت آخر دنیاس یعنی بهتر از اون، چیزی وجود نداره که البته در سیستم قبل از انقلاب و حتی بعد از انقلاب، نگاه درستیه، یعنی مثلا در تمام کسانی که پیش از انقلاب در شرکت نفت، تلویزیون و ارتش فعال هستن یا کارمند اونجا هستن، خب خیلی شرایط بهتری به نسبت دیگر ادارات دارن.
من فکر میکنم این ادامه پیدا میکنه برای بعد انقلاب، شرکت نفتش همچنان باقی میمونه، احتمالا تلویزیونش همچنان باقی میمونه، ارتش جای خودش رو به نیروی دیگری میده ولی به همین حال به هر حال، با این پیشینه شرکت نفتیا تصورشون اینه که اونجا آخر دنیاست و خیلی دوست دارن که بچههاشون پس از مثلاً حالا اتمام تحصیلات همون راه رو ادامه بدن، یعنی کار در شرکت نفت، برای اینکه مزایاش رو چشیدن، میدونن چقدر امکانات خوبی داره و اینها، پدر و مادر منم همین رو میخواستن، فارغ از این که من عاشقانه سینما رو دوست دارم و تئاتر رو در پی اون. و هیچ علاقهای به نفت، بشکه، لوله و مواد خام، بنزین، گاز، به اینها ندارم اما به دلیل علاقه اونها من دانشگاه نفت رو به عنوان یکی از گزینههای کنکور انتخاب کردم. از جهاتی متاسفانه، از جهتی خوشبختانه، این انتخابای بالاترم بود و با این که مثلا جایی مثل معماری یزد قبول شدم که خیلی دوست داشتم معماری بخونم که فوق لیسانس پیوستهم بود، به هر حال سر از آبادان و دانشگاه نفت درآوردم.
سولماز: پس دانشگاه شد شروع قصه آبادان برای شما.
هاشمی: دقیقا ورود من به آبادان و حتی اولین تصویر دقیق یادمه که ما اگه اشتباه نکنم پدرم یه کاری داشت همونجا ماهشهر حالا دقیق یادم نیست یا اهواز، یک بلیطی به اونجا گرفتیم رفتیم مثلا کار پدرم، بعد از اینجا با ماشین وارد آبادان شدیم. البته تصویر اولیه من از آبادان خیلی تصویر ترسناکی هست و تصویر غمانگیز. سال ۱۳۷۲، بهمن ۷۲ و حدودا چهار سال از جنگ گذشته، تصور غلط ما مرکزنشینها اینه که خب جنگ تموم شده و همه چیز آباد شده، اصلا اینطوری نیست. ما با یک خرابه روبرو بودیم و وقتی وارد شدیم بیابانهایی میدیدی که تکه تکه یه جاهایی معلوم بود یه نشانهای از یک خانه خرابه و از آبادان بدتر خرمشهر. زمینهای صافی میدیدی که معلوم بود اصلا انگار لودر انداختن روی اینها، و عراق … در واقع جمله با خاک یکسان شدن این یک جمله ادبی هست ولی این واقعیتی بود درباره خرمشهر و تکههایی از آبادان که رسما با خاک یکسان شده بود و این اولین تصویر من هست وقتی وارد آبادان شدم که بدون هیچگونه شاعرانگی واقعا بغض گلومو گرفت که این اومده سر کشور من و این اومده سر بخشی از کشور من؟! خب من تازه دیپلم گرفته بودم، دبیرستانی بودم توی مدرسه میگفتن از جنگ یه چیزایی، ما همش تصاویر پیروزی میدیدیم در بخش تبلیغات جنگ، نه تصویر بلایی که جنگ داشت سر کشور ما میآورد و خب طبیعی بود، طبیعی از نظر نظام حاکم که بیاد تصویری رو از نه شکست بلکه شکست بود یا پیروزی که حالا من این رو نمیدونم بلکه تصویری ارائه بده از رشادت که آدمها بیشتر مشتاق بشن به این که برن و پیروز برگردن ولی این پیروز برگشتن لزوما به پیروزی نمیانجامد یا اگر میانجامید با خون هزاران شهید میانجامید و اینها چیزهایی بود که اولین تصویری بود که من هنگام ورود به آبادان دیدم و خیلی غمانگیز.
وقتی وارد کوچه پسکوچهها شدیم، حتی محلههایی که دیگه محله آباد بلا استثنا شما کوچهای نمیدیدی که روی دیوارهاش رد گلوله، رد خمپاره و تکههای خرابی جنگ نبوده باشه. ما تقریبا اینجوری بهتون بگم تصویر اولیه من از آبادان شهریست که حتی یک آجر سالم از جنگ نداره، یک آجر فرار کرده از جنگ نداره، همه جا، این که حالا میگم آجر، دارم شاعرانگی میکنم در واقع بگم دیوار، هیچ دیوار بدون نشانه جنگ نداره، بلا استثنا و این تصویر برای من تازه از دبیرستان به دانشگاه رفته ترسناک در عین حال غرورانگیز از جانب کسانی که میدونستم این خاک رو حفظ کردن، یعنی به جای اونها انگار آدم احساس غرور میکرد و در عین حال غمبار، از این جهت که ما چقدر خون دادیم تا این خاک حفظ بشه تا مرزها برگرده سر جاشون و همون لحظه این سوال برای آدم پیش میاد که کی اشتباه کرد؟ آیا راه دیگری داشت؟ آیا ما میتونستیم زودتر جنگ رو تموم کنیم؟ آیا میتونستیم پیروزی بیشتری بدست بیاریم بیاونکه این همه خون بدیم؟ به هر حال این همه سوالهایی که ذهن آدم رو پر میکنه و این اولین برخورد و تصویر من با آبادان هست و از آبادان هست.
سولماز: دو تا چیز پشت سر هم شد، یکی این که شما اصلا میل نداشتین برین آبادان واسه اون دانشگاه و واسه اون درس و برخورد اولتون که خب همینجور که گفتین خیلی خوشایند نبود، به خصوص با توجه به سن و سالی که داشتین، اولین جایی که احساس کردید، نه آبادان یه روی خوشی هم داره که بهتون نشون بده کجا بود؟
هاشمی: قبل از اینکه روی خوششون نشون بدم یه روی تلخترشم باید نشون بدم، همین ماجرای جنگ و اینها بماند، شاید یه خرده کودکانه به نظر بیاد اما برای من یک چیز مهم توی اون شهر، سینما، سینما کجاست؟ یعنی وقتی وارد شهر شدم طبیعتا اولین چیزی که پرسیدم خب سینما کجاست؟ از جلو یک جایی یه ساختمون آجری خوشگلی که اتفاقا باقی مونده بود و به این دلیل که میگن آجرهای انگلیسی داشته که نسوز بوده جایی به نام سینما تاج که اصلا به شکل تاج هم معماریش ساخته شده و خب ایناها، این سینماست، فیلمش کو؟ فیلمی توی اونجا نمایش داده نمیشد و این برای من از همه چیز جهان تلختر شاید (خنده) به نظر کمی احمقانه و کودکانه بیاد ولی اگر این روزها فیلم خانواده فیبلمن اگه اشتباه نکنم و اسمش رو درست بگم ببینید که اسکار امسال هست، میزان عشقورزی اون نوجون به سینما اونقدریه که اصلا هیچ چیزی جز سینما رو نمیبینه و نمیفهمه. برای من همینطور بود. یعنی همه این غمباری که گفتم سر جاش، تنها چیزی که میتونست من رو نجات بده اونجا، سینما بود و سینما وجود نداشت و این دیگه…
سولماز: تیر خلاص بود
هاشمی: آره تیر خلاص بود. آواری بود که بر سر من خراب شد که پس من کجا باید فیلم ببینم و این رو دیگه، این گناه نابخشودنی بود. هیچ کاریش نمیتونستم بکنم. طبیعتا وقتی وارد خوابگاه شدم و حالا من از شهری است که بدم میاد، از شهری هستش که برام هیچی نداره، پر از غمه، پر از… هنوز وارد شهر نشدم، رفتم ساکم رو گذاشتم در اتاقمون، اولین چیزی که پرسیدم گفتم گروه تئاتر کجاست توی این دانشگاه و طبیعتا پشتبندش رفتم خیابونای شهر. آن چه که یهو روی خوشش رو نشون داد، مردمی کاملا سرزنده، شاد، شاد اینی که میگم در لایه رویی، حتما حتما اونایی که شهید داده بودن، اونهایی که خونههاشون خراب شده بود، غمگین بودن ولی میخوام بگم در ته اون غم و اون دیوارهای پر از خرابی، اونا زندگی رو جستجو کرده بودن و با یک روحیه سرشار از زندگی داشتن چیزی رو جلو میبردن. آدما میخندیدن، آدما مغازههای خرابشون یه چراغی داشت، چیز میز میفروختن یه لین یکی وجود داشت که سر زنده بود، پر از چراغ بود، بازار امیری وجود داشت که با این که اونجا حالا نزدیکتر بوده به مرز و شاید خرابیش کمی از لین یک بیشتر بود اما مردم توش ولوله داشتن میرفتن میاومدن و این چیزی بود که یک باری رو انگار از رو دوشت برمیداشت، و میگفت بیخودی مثل توریستا مثل این فیلمای توریستی به غم نگاه نکن. ما یه سری فیلم داریم فیلم توریستیان دیگه. طرف توی آجودانیه زندگی میکنه، توی یکی از بهترین برجها، راجع به جنوب شهر و غم فقر مثلا فیلم میسازه، اشکالی نداره، مشکلی با این ندارم.
گاهی بعضیشون به دلیل تجربهای که داشتن یا به دلیل شناخت لزوما که لازم نیست چیزی رو کاملاً تجربه خودت، تجربه زیستی کرده باشی، کافیه شناخت داشته باشی بتونی راجع به اون مقوله حرف بزنی کا اینکه وقتی ما راجع به اسطوره و تاریخ حرف میزنیم، لزوما خودمون در تاریخ زندگی نکردیم ولی ممکنه خیلی خوب بتونیم اون تکه رو حرف بزنیم. اما کسانی هستند که علاوه بر اینکه در آجودانیه حالا آجودانیه بدبخت رو میگم، همه نقاط بالا شهر و ثروتمند زندگی میکنن و تجربه زیستی فقر رو ندارن، تجربه شناخت و کار کردن روی فقر رو ندارن و میان یه سری فیلم توریستی راجع به فقر میسازن، یعنی یه سری آدمای بدبختی و اینا و فلان و بهمان. خب وقتی که وارد اونجا میشی شما تصاویری که داری میبینی تصاویر زنده نیست، به معنای این که زنده به معنای واقعی، حالا برمیگردم به موضوع آبادان. نگاه توریستی من اون دیوارهای گلوله خورده، اون دیوارهای خمپاره خورده، تکههای خراب، زمین با خاک یکسانشده و اینها بود و واقعیت مردم، کسانی بودن که داشتن زندگی رو جستجو میکردن. مثل کاری که آقای کیارستمی در زلزله شمال میکنه و از میان اون دیوارهای خراب، یک تکه دری که افتاده و از میانش سبزی زیبای تپه پشتی داره دیده میشه. اگر اشتباه نکنم این پلان توی زندگی و دیگر هیچه، مطمئن نیستم. میخوام بگم آنچه مردم داشتن میکردن مردم آبادان، با نهایت غم و با نهایت آواری که، آوار جنگ که بر سرشون خراب شده بود، اونا داشتن زندگی رو جستجو میکردن و پر از شادی، پر از شادابی، پر از یا حداقل داشتن تلاش میکردن اینگونه باشن و این درجه یکه، این روحیه، اصلاً قابل ستایش بود.
این جمله رو کات میزنم به جملهای که بعدها مالک سراج، بازیگری که شاید تو فیلمها دیده باشیدش که پسرشم مسیح سراج صدابرداره. میگفتش خو ایطور بود ما میرفتیم صبحا میرفتیم میجنگیدیم، بعد ظهر میاومدیم خونه، ننمون برامون نهار میداد، بعد دوباره میرفتیم میجنگیدیم، عصر میاومدیم یه چایی چیزی میخوردیم، بعد دوباره میجنگیدیم. این انگار اینا اینها با روحیه قویشون جنگ رو در خودشون حل کرده بودن. اونهایی که طبیعتا مونده بودن توی آبادان. میدونیم که بخشیشون مهاجرت میکنن شهرهای دیگه از جمله اصفهان، شیراز خیلی ساکن میشن در تهران، یک بخشی هستش در سیدخندان اون موقع یک هتل نیمهکاره یا مصادره شدهای بود که در اختیار کسانی که از جنگ اومدن قرار میگیره که فیلم درجه یک آبادانیها، ساخته کیانوش عیاری اگر اشتباه نکنم تو اون هتل اتفاق میافته و بخشی از زندگی اونها در تهران هست. در همون فیلم یک تکهای وجود داره که حتی وقتی آدم یادش میافته گریهش میگیره. تکهای که وقتی اون ماشین گمشده پیدا میشه، برمیگرده خونه، دیالوگ نمیگه زن خونه، فقط یه کاست میذاره روشن میکنه و یک بندریه ما میگیم موسیقی بندری در واقع یک نیانبون آبادانی هست و شادی رو میآره تو خونه در حالی که بغض همه اعضای خانواده رو گرفت. من فکر میکنم اون تکه فیلم آبادانیها، دقیقا وضعیت زندگی بچههای آبادان، مردم آبادان بود در اون سالی که من رفتم، چه اونهایی که در تمام طول جنگ مونده بودن در شهر، چه اونهایی که پس از جنگ برگشته بودن به خونههاشون، خونههایی گاه خراب، گاهی نیمهخراب، اگر خوش اقبال بودن باقی مونده و حالا وسایلشون رو چیده بودن…
قسمتی از فیلم آبادانیها – کیانوش عیاری
سولماز: این روحیه از کجا میاد؟ من خودم تازگی تو تجربه اینو داشتم که تو جنوب کشور باشم، خیلی برام سوال شد که این روحیهای که شما دارید میگید منم کاملا از نزدیک احساسش کردم و تمام مدت سفر داشتم به این فکر میکردم که از کجا میاد این روحیه؟ یعنی یه چیزیه که تربیته، یه چیزیه که تو وجود و سرشتشونه، خیلی برام سواله که از کجا داره میاد؟
هاشمی: من فکر میکنم که هر چیزی، هر تکهای از ایران و حتی جهان، ترکیب آب و هوا، جغرافیا، اینا و خاک، همه اینها با هم، درختی که اونجا میرویه، ترکیب همه اینها با هم، مردمش رو میسازه، میخوام اول جاهای دیگه رو مثال بزنم، بعد بریم سراغ آبادان. مثلا فرض کنید اون سرمای کردستان، به علاوه اسبهایی که اونجا هستن، به علاوه مثلا نوع کشاورزی، نوع دامداری، همه اینها در ترکیب، اون رقص کُردی، اون سختکوشی کُردی، همه اینا رو با هم میاره و اون موسیقی حماسی کُردی رو برای ما فراهم میکنه. اینا انگار دست به دست هم دادن، شما موسیقی کردی رو نمیتونی، نه اینکه نتونی، انگار ناهمخوان میشه با گرمای جنوب، اگه رو اون بذاری، یه تصویری از مثلا نخلستان جنوب بزاری، موسیقی کردی انگار روش نمیشینه، انگار موسیقی کردی فقط روی اون کوهستان میشینه، روی اون برفها و بعد درختان سر برآورده از میون اون برفها وقتی بهار میشه یا مثلا فرض کنید وقتی به کویر میریم این خطه صاف، یهو به کلوتهای شهداد میرسید که انگار ساختمونایی مثل ساختمونای نیویورک از وسط کویر سر برآوردن، شما عکسایی که، لانکشاتی که از نیویورک میگیرن این شکلیه، یه آبیه، یه چیزیه، یهو یه ساختمونایی اومدن بالا، برای من کلوتای شهداد انگار همونه منتها با خاک از دل اونجا اومدن بیرون. اون وقته که مثلا میبینی که یه جوری ساز دیگری رو اون میشینه، اونوقت مردمی با صورتهای تکیده اما سختکوش برای اینکه مسیرهای طولانی قنات زدن اون زیر و حالا اون تصویر شکل گرفته و موسیقیشونم اونوقت با خودش یه جور دیگه میاد، انگار دونلی شیر محمد اسفندار که حالا مال نقطه دیگهای مال کلوتای شهداد نیست.
اون صدا این تک صدای دوتایی مثل همین کویری که یهو دو تا درخت توی دور زده بیرون یا از بالا که نگاه کنی دور به دور دو تا سوراخ قنات، انگار این دونلیه روی اینجا بیشتر میشینه تا رقص کردی، پایکوبی میکنن، پا رو میکوبن رو زمین، عین اون روح حماسی و روح جنگندگیشون. بریم اینور مثلا توی خراسان، یهو شما نوای دوتار خراسانی، با اون کشاورزیش، با دامداریش، اینا انگار مال یه چیزه، همش با هم میاد. حالا فرض کنید از دل اون گرما، یهو نخل سر بر میاره، هر همینطور چوب چوب چوب چوب چوب چوب چوب چوب تا خودش رو برسونه به اون سر شاخهها که اینجوری یهو باز میشه، عین خود تصویر خورشید نیست تصویر نخل؟! نخل آیا آینه تصویر خورشید نیست بر سر یک نیزه؟! بر سر یک چوب که انگار از دل زمین برمیاد و اونجا خودش رو مثل یک طاووس باز میکنه و از دل اون شهد خرما بیرون میاد. خب آیا همه اینها کاری نیست که مردم خطه جنوب میکنن یعنی از دل این گرما، گرمای عرقریز، عین عاشقانگیه. عین عشقبازیه، عرقریز، عریانی، آفتابی، گرما، خورشید و شهد خرما. این به شدت آدم رو یاد اون شعر شاملو میندازه که البته راجع به زمین و آدم داره میگه ولی فکر میکنم این تصویر راجع به نخل، این استواری، این برگها باز میشه و اینطوری به ما شیرینی و رطب به ما میده، فکر میکنم مردم جنوب همین کار رو میکنن. این خندشون از دله، این خندهها کوچکه در برابر او میزان سختی که شاید چه در جنگ چه اصلاً در زندگی کشیدن ولی نتیجهش برای اونا شهده.
ترانه جنوبی با نگاه مستت قلب ….
سولماز: راجع به خود شهرم بگین که آیا شهریه که شب زنده داره یا روزاش بیشتر دیدنیه؟
هاشمی: آبادان، بسته به این که کدوم فصل میآین بیرون، هم روز دیدنی داره، هم شب دیدنی. در آنچه که برای ما فصل… یعنی در به لحاظ زمانی در فصل زمستان که برای کسانی که از نقاط دیگه اونجا میرن اصلا شوخیه زمستون آبادان، خیلی با حاله روزش، گاهی یک بارونای عجیب، انگار از آسمون شلنگ باز کردن، خب برا کسی که توی تهران زندگی کرده یا تو کردستان زندگی کرده، تو مناطق سردسیر زندگی کرده، خیلی خوشخاطرهست. این میری زیر اون بارون، بارونی که سرما نداره ولی در عین حال یه خنکایی داره، خود مردم آبادان میگن وی نباید بیرون بری بابا خیس میشی، اصلا از آسمون فلان میاد اینا، مهم نیست برای تو جذابه، برای ماها اون فصلا خیلی خوبه یعنی برای خودشون هم فکر میکنم بخش پاییز و بهار خیلی خوبه، باز برای خودشون از اردیبهشت، اردیجهنم آغاز میشه، چون گرما از اردیبهشت خودشو نشون میده.
سولماز: به ۵۸ درجه هم میرسه. چجور زندگی میکن توی اون روزا؟
هاشمی: اصلا گرمای عجیبیه.
سولماز: مردم چیکار میکنن توی اون روزا؟ هم زندگی معمول و روزمرهشون، هم بالاخره تفریحاتشون.
هاشمی: برای همین زندگی به سمت شب میره، یعنی برای همین آبادان مثلا از ۶، ۷ عصر زندگی آغاز میشه در بازههای گرم و البته این خودش عادتی میشه که (خنده) حتی روزهایی مثل زمستون و اینا، باز انگار شبه که مهمه، خیلی زندگی روز مثلا مغازهها میخوابن دیگه، چون شبش رو بیدار میمونن و اونجا به دلیل حالا در اون سالها به دلیل این که اینا متصل بودن به تلویزیونهای کشورهای عربی خب برنامهها رو اونجا نگاه میکردن و فیلمهای روز جهان رو آبادانیا میدیدن به خاطر اینکه داشت شبکههای عربی نشون میداد.
من تایتانیک رو اولین بار اینجوری دیدم، تایتانیک رو داشتن شبکههای عربی نشون میدادن، رفقا گفتن که امشب بچهها قراره تایتانیک، اینا، جمع شدیم خونهی فکر میکنم یا حسین تابان بود نوازنده بود اون موقع در آبادان، سنتور مینواخت و البته خیلی سازهای دیگه یا خونه عباس امیری که الان فیلمساز آبادانیه خیلی هم فیلمساز موفقیه در بخش بینالمللی. در خود ایران خیلی شناختهشده نیست. یک فیلم اکران شده داره به نام کشتارگاه، ولی فیلمهاش همه در جشنوارههای جهانی هست. یا خونهی اون بودیم یا خونه حسین تابان، رفتیم و تایتانیک رو دیدیم و همه مست بودیم دیگه پایان فیلم، فکر کنید شما این فیلم رو دارید در تلویزیون میبینید و خب برای من که خیلی هیجانانگیز بود و خب این شبزندهداری خود مغازهدارها قراره تا ۱۲ شب، ۵/۱۱، ۱۲ شب باز باشه از اون طرف حالا تازه میرن خونه و تازه هوایی که دو زار خنک شده با یه پنکه میشه یه خرده زندگی کرد و حالا کولر گازی بیشترشون داشتن، کولر گازی رو هم میزدن، زیر باد کولر گازی ولو شو، تازه تخمه بشکن و تازه شبکههای عربی فیلم ببین و خب یعنی سه صبح یعنی اینکه ۱۱ صبح ۱۰، ۱۱ صبح زودتر، (با خنده) مغازهای در آبادان باز نمیشه یا حداقل ما تجربهمون این بود که خیلی صبح زود رو مثلا هفت صبح مغازه اصلا بیمعنیه یعنی چی، چه معنی داره هفت صبح مغازه باز باشه.
سولماز: (خنده)
هاشمی: آره یه خرده زندگی دیرتر آغاز میشه. اصولاً حالا یه خرده بخوام شوخی کنم با خطه جنوب، اصولاً در جنوب ظاهراً زندگی دیرتر آغاز میشه، اصلاً نه صبح معنی نداره، مثلا وقتی قرار میزاریم … ما یک بار این اتفاق برامون افتاد که کلی بچههای یه گروه تئاتری با هم رفتیم اهواز و قرار بود هشت صبح اتوبوس بیاد ما بیایم تا نه صبح آبادان، من ببرم اینا رو آبادان بگردونم. حالا من چون سالها بعد، چون من آبادان رو بلدم. این آقایی که توی اهواز بود و هی میاومد و بچهها والا چیزی نشده حالا، صبر کنین میاد اتوبوس، اتوبوسه ده و نیم اومد. یعنی هشت صبح قرار بود، چیزی نیس حالا خبریام نیست …
سولماز: شما که بلده کار بودین چرا هشت صبح قرار گذاشتین؟ (خنده)
هاشمی: اشتباه کردم، آره دقیقا اشتباه کردم. خب نمیخواستم ظهر ظل آفتاب بریم، آخه نکته در اینه دیر میان زودم میبندن. چون میگن خب گرم شد نه. (خنده) آره این بخشش رو باید در جنوب پذیرفت که آره دیرتر میان زودتر میرن. ظهر تعطیله، زندگی واقعی ۵- ۶ عصر شروع میشه.
سولماز: جنوب فکر کنم کلاً از اون خطههاییه که آدام و رسوم خاصم توش زیاد داره. آبادن چطور بود؟ آداب و رسوم خاصی تو ذهنتون هست از اون دوران؟
هاشمی: ببینین فکر میکنم از همه این آداب و رسوم خاص، فقط رگههایی باقی مونده متاسفانه. چرا میگم متاسفانه؟! ببینین چه اتفاقی برای یک خطه گذشته یا توی یک خطه افتاده. خب ما وقتی داریم آداب و رسوم یا سنن حرف میزنیم، یعنی داریم به یک سابقه هزاران ساله اشاره میکنیم، خب ما در خطه جنوب یک بخش ورود انگلیسیها رو داریم که با خودش یک فرهنگ دیگری میآره، خوب و بد، بخش خوبش نظم انگلیسیه خودش رو میآره که شما رو مقید میکنه به اینکه وقتی راجع به ساعت دارین حرف میزنین راجع ساعت داریم حرف میزنیم.
ایران دیدین که کلا مثل خود من که الان خدمت شما اومدم وقتی میگیم مثلا ساعت ۴ قراره، نیم ساعت تاخیر اصلا انگار جزء یک چیز پذیرفتهاست. خب نظم انگلیسی این چیز رو نمیپذیره، پس با خودش یه چیز اینجوری میآره. وقتی دانشکدههای قبل انقلاب اونجا باز میشه، مثل دانشکده پرستاری، مثل همین دانشگاه نفت، با خودش یک بخش علمی میآره، اینا با خودشون رسوم دیگر و یا عادات دیگری میآره. متاسفانه این رو راجع به جنوب نمیگم راجع به کل ایران دارم میگم. ما وقتی به لحاظ تکنولوژیک از جایی عقبیم، انگار رسوممون هم باعث خجالتمونه. این یک چیز غلط هست، کاملا نگاه کاملا غلط و احمقانهای هست. آنچه که شاید هند سعی کرد برای خودش حفظ کنه، مهم نیست ما اگر مورد هجوم یک کشوری قرار میگیریم، خود ایران در یک دورهای حفظ کرد، یعنی با حمله مغول با حمله فلان و اینها، در ادبیات، در همه چیز خودش رو نگه داشت. موسیقی خودش رو نگه داشت، فردوسی پس از حمله اعراب ادبیات رو نگه داشت. یعنی کسانی بودن که این عادات رو، اون رسوم و سنن رو برای خودشون حفظ کردن و برای ایران حفظ کردن. کمی تمایل غربی ما، پس از پیشرفتهای زیاد کشورهای غربی در همه چیز و عقبموندگی ما در دورهی قاجار تا اوایل پهلوی و بعد یهو حالا از اونور بوم افتادن، یعنی اینکه حالا چون میخوایم به غربیا برسیم، خودمون رو شبیه غربیها کردن، در بخشهایی، در بخشهایی، نه در همه جا، در همون دورهها، در هر دو دوره پهلوی تلاشهایی برای حفظ هویت ایرانی میشه، از جمله مثلا جایی که تاسیس جایی که واژههای فارسی جایگزین واژهای عربی کنه، در اگر اشتباه نکنم در سال ۱۳۱۴ و بعدتر در بخشهایی نه در همه بخشهایی از جشن هنر شیراز که سعی میکنه بخشی آداب و رسوم ما رو هی یادآوری کنه و انگار انگار این هویت ایرانی حالا کمی باعث خجالتزدگی نیست ولی طول میکشه تا این رو پیدا کنیم. من فکر میکنم که در خطه این یک جنگ توامانه یعنی نه در خطه جنوب، در همه ایران. آنچه که توسط با تکنولوژی اومده یک جور غربگرایی، یک جور شبیه غربیها شدن و یک جور انگار با کلاسیم اگر اینطور باشه، یه بخش این رو با خودش داره، یک بخش حفظ عاداتیه که مال خودمونه، یا همون سنن و رسوم مثل موسیقی، مثل رقص. چیزهایی که در بعضی مراسم و آیینها خودش رو نشون میده، مثل مراسم عزاداری، عاشورا، محرم. در خود آبادان هم عزاداری آبادانیها رو داریم که این خودش متفاوته با عزاداری بوشهریا. ما توی خود آبادان حسینیه بوشهریها رو داریم که اونها مثلا یه جور کار میکنن، آبادانی یک جور کار میکنن، موسیقیشون کاملا متفاوته. برای گوش ناآشنا که فقط ممکنه اینا یکسان به نظر بیاد، برای همینه که ما وقتی نیانبون میشنویم برامون بوشهر و آبادان و اهواز و هرمزگان و نمیدونم کیش و …
سولماز: کلا میگیم جنوبی.
هاشمی: آره. ولی تو دل خودش اینها با هم متفاوته. اما اشکالی نداره ما میتونیم این رو به عنوان خطه جنوب یا هر بخشی به عنوان نمایندهای در نظر بگیریم، به عنوان یک خطهای از کشورمون با کلیاتش آشنا باشیم اگر خیلی برامون مهم بود بریم حالا توی دل جزئیاتش. اما در آبادان این بخش جذابه. بخش رقصهایی که خودشون انجام میدن، حالا یه جور یزله، اگر درست تلفظ کنم، یزلههای جنوبی هست که حالا آبادان اون بخش اعراب خوزی که همین کلمه خوزستان هم فکر میکنم از همین ریشه میاد، یه سری رقصها دارن برای خودشون، یک سری موسیقی و آیینهای چه عزاداری چه شادی دارن برای خودشون، کاری که زنان عرب میکنن در رقصهاشون، تصویر کِل کشیدنشون رو حتما دیدیم، در هر دو بخش. فکر میکنم هم در عزا هم در عروسی، یهو میبینی یک زنی کل میکشه. گاهی در فیلمها حتما دیدین با آوردن یک شهید این اتفاق میافته که لرها هم فکر کنم این رو دارن، آیا از لرستان رفته اونجا، آیا از جنوب رفته لرستان، آیا هر دو جا به شکل جداگانه داشتن، میبینیم که وقتی که یک نفر داغدار میشه کل میکشن، در عروسی هم کل میکشن و خب اینا چیزاییه که خیلی زیباست یا حداقل برای من خیلی یگانه یا اگه بخوایم با کلاس باشیم یونیک که تلاش میکنم از این کلمات فرار کنم، آره خیلی یگانهست و خب اینها رو ما در فرهنگ آبادان، جنوب، همه اینها داریم. هر چی ما به بخش دستنخوردهش نزدیکتر میشیم یعنی خود قبایل اعراب، اینها بیشتر هست، شاید اگه سمت شادگان بریم که هنوز اون قومیت معنی داره، هنوز شیخ معنی داره، رسم و رسوم هم جذاب، هم در عین حال در بعضی جاهایی ترسناک و خطرناک، آنچه که گاهی، گاهی نه همیشه، در بعضی جاهاش بر سر دختران اومده، غیرت چیزی که مثلا تو فیلم عروس آتش میبینیم. شیخ بسیار با فکر بازی که اتفاقا جلوی این اتفاقات رو میگیره، اجازه میده عشق در اون قوم شکل بگیره، اینا رو هم داریم، یعنی فکر نکنیم اون تصویر رو میبینیم. ما خیلی وقتا اون یکی تصویر رو نمیبینیم.
اونی که اون شیخ میاد وساطت میکنه، آشتی برقرار میکنه، خب اونا چیزه دیگه، قصههای آشتیه، ظاهرا این قصههای اینور قصههای گفتنیتریه یا دراماتیکتره شاید، من درصدش رو نمیدونم کدومشون بیشتره کدومش کمتر ولی به هر حال میدونم هر دو شکل هست ای کاش که بخش مثبتش بیشتر باشه ولی اگه بخش منفیش هست بیشتره معنیش این نیست که ما نگیم ما باید بگیم که تا رفع بشه. به هر حال، اونجا اونوقت مثلا آداب قهوه خوردن دارن، مثلا یه قانونی دارن که تو ممکنه ندونی، هی این فنجونت رو میاری بالا به عنوان این که خیلی ممنون یعنی دیگه نمیخوام ولی اون برات قهوه میریزه، ظاهرا تو تا تکون ندی، اینا این قانونه، باید تکون بدی تا (خنده) اون متوجه بشه نه اینکه متوجه نشه، گاهی وقتی شوخی رو باهات میکنن، میدونن تو این رسم رو نمیدونی، هی میگی خیلی ممنون، یارو برات میریزه تا بالاخره بهت میگن اگه شما نمیخوای بخوری مثلا باید تکون بدی دست رو، آهان تکون میدی، پس دیگه برات قهوه نمیریزه. آره توی قهوه خوردن این هست. الان مثلا میدونم یه جایی هست به نام موزیف حاج عبدالله، در اگر اشتباه نکنم نزدیکای جزیره مینو یا به هر حال بخشی از آبادانه. یکی از رستورانهایی هست توسط یکی از جانبازان جنگ، این نکته خیلی مهمه، کسی که بخشی از اندامش رو و حتی بخشی از بیناییش رو در جنگ از دست داده، از یه زمانی میاد پای یک زمینی میایسته، بیل میزنه، اونجا رو میسازه، الان تبدیل به یک رستوران نمیشه رستوران به معنای فرنگی نه، دقیقا همون موزیف شاید چیز درستتری باشه، جاهایی با همین برگهای نخل و با این چیزا ساخته، شما به شکل یک ضیافت کاملا عربی میتونید اونجا بشینید براتون غذاهای سنتی عربی میآرن، ازتون به همون شیوه آداب عربی، آداب اول خوزی که حالا بخشی از اعراب عراق هم هستن و به هر حال، اینا رو هی با شک میگم به این خاطره که متخصصین میتونن بگن که نه این عرب خوزی اینه، اون یکی اونه، آره، من دارم به شکل کلی دیگه، به عنوان یک گذرنده دارم میگم، حالا گذرنده که بیشتر تو کوچه پسکوچهها چرخیده. با اون آیین ازتون پذیرایی میکنن و خیلی لذتبخشه و اونوقت ماهیایی به خوردتون میدن که پر از طعم ادویه، البته باید آماده باشید که بوش از دستتون تا دو سه روزی شاید یه هفته نره اما میارزه، انقدر خوشمزهست که میارزه، آره این چیزه دیگه، میتونید این آداب رو اونجا مثلا تجربه کنید بخشیش رو.
قطعه بالاشهری – علی موسیزاده
سولماز: حرف از غذای آبادانی و ماهیاش زدیم، به نظرم خیلی بیانصافیه راجع به فلافل آبادانی صحبت نکنیم. اصلا فلفل آبادن چی داره که بقیه جاها اون مزه رو انگار نداره؟
هاشمی: ببین یه چیزی که تو آبادان هست و بخشی از سوغاتیاشم هست، ادویهست. این ادویه البته لزوما شاید ساخت خود اون خطه نباشه، نمیدونم حالا اینا میشه رفت جستجو کرد ولی میدونم بخشی از هند میاد، منتها حالا اون به دلیل اون بندری بودنش، اینکه یک زمانی اصلا کشتیرانی فعالی داشته، الان نمیدونم داره یا نه. خب مستقیم کشتیا از یه جایی میاومدن تو این بندر پهلو میگرفتن، بندر لنگه و بندر کنگ که اصلا میدونم این اتفاق میافته. خود این ادویه با نوع طبخ جنوبی که کمی تندتر میکنه غذاها رو، خب اینا اونا رو با خودش میآره، حالا فلافلش هم از این قاعده مستثنی نیست، طبیعتا فلافل مثل همه جای جهان همون موادیه که همه جا هست دیگه، نخودیه احتمالا حالا با چیزای دیگری که مخلوط میکنن ولی اون ادویه احتمالا بهش طعمی میده که خیلی خاصش میکنه. ما این رو سمبوسه و فلافل رو یادمه که اون موقع البته مثل الان آبادان در همه جا فلافل و سمبوسهای نبود، مثلا یه دونه بود لین یک، چون تازه بعد جنگ بود، تازه یارو راه انداخته بود، یه دونه سر چهارراه امیری، مغازههای شیکی هم نبودن که مثلا صندلی و … اصلا مغازههای یه خرده چیزی بودن حتی اولیهای بودن به لحاظ امکانات، ولی خب ما ترجیح میدادیم بریم فلافل و سمبوسهمون رو اونجا بخوریم. چهارراه امیری، یه دونه پاکوره داشت توی لین یک، اونجا بخوریم. اون مغازهها الان هر دوشون هستن، اون لین یکیه نمیدونم تبدیلش کرد به رستوران یا نه ولی اون چهارراه امیریه هنوز هست، هنوزم تقریبا به همون شکله. تهش اینه که یه کاشی کرده باشه به زور اداره بهداشت و اینا ولی همون طعم و اینها رو داره و من اگر هنوز میرم آبادان، اگر رفقایی با هم باشن، میگم بریم سمبوسه و فلافل اونجا. چه بسا تو این سالها شاید خیلی فلافلیای دیگهای هم زدن و خیلی هم خوب باشه با همون کیفیت چه بسا بهتر یا شاید کمتر، برای من اونجا خاطرهانگیزه چون تمام دوره دانشجوییم اونجا میرفتیم فلافل سمبوسه میخوردیم چهارراه امیری.
سولماز: پاتوق خود آبادنیها کجاست؟ دیدین وقتی یه نفر میاد مهمون ما میشه، مثلاً هر شهری که باشیم یه سری جاها توریستیه دیگه، میگیم فلان جا رو ببین، فلان جا رو ببین ولی خود ساکن اون شهر کجاها میره، پاتوقش کجاست خیلی مهمه دیگه، پاتوق آبادانیها بیشتر کجا بود؟
هاشمی: اول بذارید از آرزوهام بگم، من زمانی که همونجا دانشجو بودم و راه میافتادم میرفتم جاهایی که من خودم، برای من ناشناخته بود رو میرفتم سر میزدم، از جمله کنار رودخونه بهمنشیر، کنار رودخونه اروند و با خودم میگفتم هر جای دیگهای از جهان بود، تمام این کنار آب، گله گله، کافه، رستوران، جای باحال بود و اونجا متاسفانه لجن بود، متاسفانه گلولای بود، شما اینجوریه دیگه شما وقتی سمت محله ذوالفقاری میری توی آبادان یعنی لین یک رو که تموم میکنی باز میری ادامه میدی، یعنی از امیری میآی میرسی لین یک، لین یک رو ادامه میدی میرسی به کوی ذوالفقاری به یه سری نخلستون میرسی پر از نخله و باز ادامه میدی میرسی به خود رودخونه، اگه اشتباه نکنم یه شاخهای از بهمنشیره، میرسیم اونجا، خب تمام این تیکه میتونست پر از جایی برای نشستن باشه، از اینور اروند هم همینطور، این آرزوم بود او سالها، این دفعات آخری که رفتم تکههایی رو کنار آب رو درست کرده بودن و توی خرمشهر هم همینطور.
یه تکههایی رو درست کردن کنار آب. اما اون کنار آبی که من میگم این کنار آبی نیست که الان هست، من کنار آب، یعنی کنار آب، یعنی این که واقعا یه قدم برداری پات رو بزاری توی آب رودخونه و پر بشه، پر از زندگی شهری باحال بیزبالهسازی (خنده) میدونی چون سریع هم ما آماده اینیم که همین که یه جا یه چنین چیزی میسازیم زباله رو هم کنار، پر از آشغال، پر از … اینا تصاویریه که غمانگیزه، دیگه اون آشغال رو که دیگه فلان حاکم یا فلان رئیسجمهور یا فلان وزیر نریخته دیگه، اونو که دیگه من دارم میریزم، ما که اگر امیدی نداریم، اگر چیزی جایی درست شه، اون رو خودمون درست کنیم، اون رو نریزیم، بذاریم این تمیزی باقی بمونه در سطح شهر و خب من دوست داشتم همه این خطه اینجوری باشه و بعضیاش کمی بیرون شهر، الان نزدیک جزیره مینو، اینا ظاهرا جاهای اینجوری یه خرده راه افتاده ولی من فکر میکنم ظرفیت آبادان و خرمشهر خیلی بیشتر از اینه، نه اینکه فقط یه دونه دو تا باشه، به هر حال، اون موقع هنوز اینا وجود نداشت، این آرزوم بود. این آخریا که رفتم دیدم اِ دو سه تایی هست میشه رفت و پاتوق کرد و اینها. اون موقع ما پاتوقمون تماما لین یک و همین چیز بود همین چهارراه امینی. هر وقت میخواستیم کمی با کلاستر باشیم یه کافهگلاسه بخوریم، یه کافهای با بدبختی در سالهای آخر دانشجویی ما باز شده بود، میتونستیم بریم امیری. هر وقت میخواستیم کار رو با مثلا قهوهخونه علیآقا تموم کنیم، میرفتیم لین یک پشت بازار ماهیفروشی، یک دونه قهوهخونه از این چیزا بود از این درب و داغونا که تو کوچه چیز میزارن، صندلی میزارن ولی خیلی باحال بود. میرفتیم اونجا…
سولماز: هستش هنوزم؟
هاشمی: این آخرین باری که رفتم، آخه علیآقا اصلا یک طراح خیلی خوبی بود و اینا کارای هنرای تجسمی میکرد، بعدا اصلا فکر میکنم شغل عوض کرد کامل، ولی اون موقع ما میرفتیم و خیلی هم باحال بود، اما امیری جایی بود که خب میتونستی بری زیباییهای بیشتری ببینی، چون آدمای شیکتر، مثلا یه ذره شیک میکردن، میاومدن اونجا، نه شیکتر، در واقع آدمایی که میخواستن یه خرده بچرخن، یه ذره دور و ور رو نگاه کنن، بهتر ببینن، حتی کمی چشمچرانی کنن خیابون امیری بود ….
سولماز: خیابون دور دورشون بود…
هاشمی: خیابون دور دورمون امیری بود. میرفتیم اونجا، هنوزم هم فکر کنم همینطوره. اما الان که گفتم و یادآوری شد یک جا رو فراموش کردم بگم که اونجا زندگی من رو اصلا از اونجا شروع شد، یادتونه گفتم که وقتی وارد آبادان شدم تلخی بود، غم بود، مردم شادی کردن، یه خرده خوشحال شدم. سر لین یک یه جایی بود به نام اداره ارشاد آبادان، یعنی فرهنگ و ارشاد اسلامی آبادان و خیلی اتفاقی وقتی من وارد شدم، دومین یا سومین جشنواره تئاتر آبادان بود و من اونجا رفتم تئاتر دیدم و اونجا فعالیت تئاتر شروع کردم و خب من عاشق تئاتر بودم. این چیزی بود که من رو نجات داد، یعنی اون اداره ارشاد در شهری که سینما نداشت و در شهری که همه جاش خراب بود، اونجا برای من شده بود بهشت که اونجا میتونستم تئاتر کار کنم، جدای از این که خود اونجا یکی دو تا مسئولی داشت که برام شدن جهنم یعنی اجازه ندادن من اونجا کار کنم، حالا اتفاقاتی که افتاده و اینها، ولی به هر حال اونجا من با بچههای تئاتر آبادان آشنا شدم که الان خیلیاشون خیلی جاهای مهمی در حال فعالیت هستند، در سینما تئاتر کشور و ما با هم تئاتر کار کردیم. اونا داشتن تئاتر کار میکردن و من بهشون پیوستم و از اونجا من پیوندم به آبادان پیوند هنری و لذتبخش شد، یعنی دیگه حالا یه شهری که سینما نداره نبود، شهری که تئاتر داره بود و این برای من خیلی لذتبخش بود.
سولماز: این که میگن انقدر آبادان برزیلته از کجا اومده؟
هاشمی: (خنده) این رو از بچههای فوتبال آبادان باید پرسید.
سولماز: خیلی انگار پر رنگه توشون قضیه فوتبال.
هاشمی: ببین آبادان، آبادان، اصلا یکی از بامزگیاش اینه، اینکه میگن لاف، بعدا خودشون میگن نه آقا ما این چیزایی که میگیم لاف نبود، یعنی اینا رو ما واقعا داشتیم، مثلا سینما داشتیم، فلان… بخشیش درسته اما بخشیش چیزی که جالبه شما امکان نداره چیزی رو از یک آبادانی بخواید و اون بگه وجود نداره. پاسخش اینه آقا مثلا فلان چیز رو داری؟ خو الان داری میگی دو دقیقه پیش میگفتی، عبود اینجا بود، داشت، ما بهش میگفتم میآورد، هر چیزی، شما بگو بمب اتم، مثلا بگو حسن بمب، خب الان داری میگی، اینشتین اینجا بود، میگفتی به ما، ما برات اتم رو فراهم میکردم میدادم. یه چیزی دارن اصولا کار نشد نداره، چیزی نبود وجود نداره توی آبادان، این خصلتی هستن که اینجوریه. (خنده)
سولماز: (خنده) پس این لاف واقعیه؟ هستش واقعاً
هاشمی: (خنده) ببین من نمیگم لاف. ببین من همینو میخوام بگم اسمش لاف نیست، یه چیزیه که انگار و واقعا اگه بتونن اون کار رو برای تو انجام میدن، منتها در اول نمیخوان به تو بگن نه نیست، خب این که وجود نداره، جوری که بعضی وقتا خودشونم به فغان میگن، مثلا میگی بمب اتم داری؟ خب الان داری میگی؟ اون یکی میگه دیگه اینم دیگه نشد کا، خب نیست این یکی، اون یکی به شکایت میاد که آقا نگو این یکی دیگه نیست.
سولماز: واجب شد یه رفیق آبادانی داشته باشم و نه نمیتونن بگن. (خنده)
هاشمی: (خنده) ولی به هر حال بامزه و لذتبخشه. مثلا بعد همیشه شما هر چیزی بگی، یه چیز دیگه روش اونا دارن. مثلا شما کافیه بگی که من یه دوست زندانی داشتم که این مثلا تونست مرخصی بگیره بیاد، میگه خب اینو داری میگی حسن نبود، این اصلا کار به جایی کشیده بود صبحا میرفت زندان کارت میزد عصر کارت میزد میاومد بیرون. آقا حالا ما یه چیزی گفتیم، حالا تو نمیشه روی اون نداشته باشه یه خاطرهای، یا مثلا این دو تایی که دارم میگم خودم دیدما، این چیزی نیست قصه بسازم. این که گفتم الان کارت میزد رو خودم شنیدم یا مثلا گفتیم که آقا فهمیدی پریروز چی شده؟ گفت نه چی شده؟ این دقیقا یه واکسی بود سر چهارراه امیری داشت کفش یکی رو واکس میزد و من اونجا وایساده بودم منتظر یه دوستی بودم، داشتم میشنیدم، آقایی که داشت کفشش رو واکس میخورد گفت فهمیدی رضا رو ماشینش رو بردن؟ واکسیه گفت این رو داری میگی حسن رو نشنیدی خودش رو با ماشینش با هم بردن
سولماز: (خنده)
هاشمی: این توی ماشین بوده طرف میشینه این دستمال رو میگیره بیهوش، میندازتش بغل، خودشو با ماشینش، آقا، تگزاسه مگه اینجا، مگه مثلاً نیویورکه مثلا این گنگسترا حمله کردن، چه خبره! آره یعنی شما هر چیزی بگی اونا یه خاطرهای روش دارن، دو هیچ چیزی نیست که وجود نداشته باشه، مثلا اون موقع باب بود که آخریا بود که تازه بساط سیدی اومده بود و مثلاً این فیلمای روز دنیا رو روی سیدی میتونستیم بگیریم ببینیم و تازه دیویدی و سیدی و اینا. ما برای یک فیلمی به نام در میان ابرها پس از سالها من برگشته بودم آبادان و داشتم میچرخیدم اینا، یه دیویدی فروشی بود، بهش میگفتم فلان فیلم رو داری، میگفت ها دارم، الان داری میگی، ما برم خونه فردا برات میآرم. هر فیلمی گفتم این داشت، فیلم روز دنیا گفتم، داشت. من دیگه لجم دراومد ما برای فیلم در میان ابرها رفته بودیم، گفتم در میان ابرها رو داری؟ گفت ها. گفتم کی برام میاری؟ گفت فردا اینجا باش، بیعونهای بده، فردا بیایی من برات میآرم. گفتم اگه تو در میان ابرها رو داری ما برای چی الان اینجاییم؟ اومدیم چیو بسازیم اینجا؟ آره تو هر چی بگی اون یه چیزی داره به هرحال. ولی حالا اینم اسمش لافه یا هر چی هست یه چیز بیخطر و بانمکیه، چرا که نه. باحاله.
سولماز: پس ریشه آبادان برزیلته هم همینه دیگه.
هاشمی: آره، حالا همه اینا رو گفتم، من فکر میکنم، نه آبادان برزیلته از اینجا میاد که پوست تیره آبادانیها و عشق فوتبالا که این تصویری که میگم براتون غیر قابل باوره ولی واقعی، اینو من دارم میگم، یک آبادانی نمیگه، این رو من دارم میگم که در آبادان زندگی کردم و ربطی به آبی که در آبادان خوردم نداره.
سولماز: (خنده)
هاشمی: یعنی لاف نیست. در ظل گرمای خرداد ماه آبادان، شما بچههای بین ۱۰ تا ۱۵، ۱۷ سالهای رو میبینی، در زمین خاکی شنی داغ داغ بغل خوابگاه دانشگاه نفت دارن فوتبال بازی میکنن، شما این تصویر رو میبینی و حالا پوست تیره خودشون …. این رو اشتباه نکنیدا، لزوما آبادانیا تیره نیستن، این اشتباهی که توی فیلمای ما اتفاق میافته. آبادانیا خیلیاشون پوستای روشن دارن. اصلاً سفید سفید، بعضیاشونم هستن که تیرهان، یعنی این باور نباشه، این طور نباشد که فکر کنیم هر کس آبادانیست لزوماً تیره است. مثلاً دختراشون خیلیهاشون پوستای سفید روشن دارن. حالا شما بچههایی رو میبینید که در اون ساعت دارن بازی میکنن. فوتبال بازی میکنن. تو اون گرمایی که یعنی ما تکه خوابگاه تا دانشگاه رو که ده دقیقه پیادهس بریم میمردیم تا بریم، پیاده از زور گرما، اونا دارن تو اون زمین فوتبال بازی میکنن. و این باعث میشه حتی اگر پوستشون سفید باشه، سیاه بشه زیر اون آفتاب. خب این رنگ تیره خیلی شبیه رنگ بچههای تیم برزیل و پله، از همه مهمتر پلهست. و از اونجا که آبادانیا همیشه خودشون رو با مهمترینه قیاس میکنن نه با این وسطا خودشون رو همه پله میبینن و حدسم اینه که چون همشون اونا میگن اونا یه پله دارن، ما هممون پلهایم، این فکر میکنم همشون پلهان خب پله توی تیم برزیله، پس این تیم برزیله پس آبادان برزیله، کلا آبادان برزیلته، مثل آبادان که پایتخت ایرانه، میدونین که تعریفشون راجع به ایران همینه دیگه. مثلا به آبادانیا میگن جمعیت آبادان چقدره؟ میگه خود آبادان یا با حومهش؟ مثلاً اونا میگن خب نه با حومهش؟ میگه با حومهش ۸۰ میلیون.
سولماز: (خنده)
هاشمی: یعنی ایران رو جز حومه آبادان حساب میکنن، اینا همینن، یعنی در واقع چون همشون پلهان، فکر میکنن خب پس آبادان کلا برزیلته، یعنی تیم فوتبال برزیل در واقع همون تیم فوتبال آبادانه که الان اشتباهی داره تو برزیل بازی میکنه، این از اینجا میاد.
شعار آبادان برزیلته
سولماز: عینک ریون و اینا هم جزئی از همیناست دیگه؟
هاشمی: ببین عینک ریون یک لازمهاست، واقعا آفتاب اونجا تنده…
سولماز: حالا چرا حتما ریون؟
هاشمی: این رو دیگه باید بری از خودشون بپرسی ولی یه چیزی بهت میگم. ما یه کسی داشتیم توی خوابگاهمون، یه آقایی بود که مسئول تمیز کردن خوابگاه بود، یعنی تی میکشید و یه مادهای دارن، شما توی همه ساختمونای آبادان که برید، ساختمونای شرکت نفتیشون، یک بوی خاصی میاد، چون یک ماده خاصی به اسم بنتول، یه چنین چیزی، اون بو توی بیمارستان شرکت نفت هست، تو خود شرکت نفت هست، توی دانشگاه نفت هست، چون اصلا شرکت نفت انگار قانونش اینه که با اون باید بشوره تمیز کنه سطح زمینای داخلی ساختمونا رو. خوابگاهمون رو ایشون با اون چیز تی میکشید و اینا و این آقا شما عصرها توی چهارراه امیری میدیدیدش با تیپ روز دنیا، نه با تیپ روز آبادان یا ایران، یعنی به روزترین لباسا رو شما عصرا میدید در آبادان ایشون میپوشه. یه بار دیگه از بچهها به نام امیر طالقانی، این یه بار ازش پرسید آقا تو این هر روز این لباسا رو بر چه اساسی لباسات رو انتخاب میکنی و چطوری… مثلا میرفتی تو امیری میچرخیدی یه دور دیگه میزدی برمیگشتی میدیدی لباساش عوض شده، این از این آبادانیا و از این چشمسبزها بود، باز میگم آبادانی تیره نبود، سفید، چشم سبز، اینا گفت خب ما اینطوری نیست مثل انبارم همینطوری کمد رو وا کنم و لباس بپوشم، نه این قانون داره، ما از اینجا که میرم، این کمد رو که باز میکنم این لباسا با ما حرف میزنن، این به ما میگه منو ساعت ۶ لین یک بپوش، این یکی به ما میگه منو ۹ فقط تو چهارراه امیری، این از ما گله میکنه، تو یه ماه منو نپوشیدی چرا؟ و با این پیشفرض انتخاب میکرد که چی بپوشه بیاد. طبیعتا توی همه اینا عینک ریون مشترکه.
مصاحبه با مردم آبادان
قطعه بازار خرمشهر – محسن چاوشی
سولماز: آقای هاشمی کلا زندگی کردن طولانیمدت توی هر شهر و هر کشوری، ناخودآگاه باعث میشه که یه سری از ویژگیها حتی خوبیای یه شهری به چشم آدم عادی بشه، دچار یه رخوتی میشه آدم، برام جالبه بدونم که توی آبادان چی بود که تو تمام اون سالهایی که اونجا زندگی میکردین هیچوقت براتون عادی نشد؟
هاشمی: خوردنیاش، قلیه ماهی، ماهی سوبور و اون ادویهها، اینا هیچ وقت تا جهان جهان هست عادی نمیشه.
سولماز: یعنی از اون چیزایی هستش که الانم که جای دیگه زندگی میکنید بگید هیچ چی… ؟
هاشمی: من خیلی بارها در همین تهران میرم یه جایی قلیه ماهی بخورم یا اگر دوست جنوبی داشته باشم بخواد شب دعوت کنه ازش خواهش کنم حتما یا قلیه ماهی یا سوبور اینا درست کنه، آره. من یک ماهی شکمپری در آبادان خوردم خانم، خواهر حسین لک و مامانش برامون درست کرد، حسین لک نوازنده آبادانیه، خیلی تار خوب مینواخت، از شاگردای حسین علیزاده بود. یه بار اینا ما رو دعوت کردن، ما برای فیلم به نام پدر اونجا بودیم، با آقای پرستویی و با خانم نصیرپور و اینا، حالا ما این دوستی رو داشتیم با حسین لک، اینا شب ما رو دعوت کردن، آقا ما ماهی شکمپری خوردیم اونجا، یعنی این آلومینیوم زیر ماهی میذارن که بعدش یعنی پوست، من دوست داشتم اون آلومینیوم رو هم بخورم یعنی این وضع، و از خونه اونا تا هتل من یادمه سرخوش پیاده برگشتیم.
سولماز: به به، آخرین باری که رفتین آبادان کی بوده؟ به نظرتون چقدر قبل و بعدش فرق کرده؟
هاشمی: من این آخری تازه رفتم یعنی مثلا فکر میکنم یک سال و نیم، شاید همین آخری قبل کرونا بود که رفتم و رفتیم آبادان و خب خیلی آبادان فرق کرده بود با اون آبادانی که من دیده بودم، خیلی جاهاش ساخته شده بود البته به همت مردم طبیعتا و خیلی جاهاش هنوز خراب بود، هنوز در بخشهایی مثلا بوی لجن میاد، ساخته نشده یعنی این دیگه کار شهرداریه کار مردم نیست. مردم اون کاری که تونسته بودن کرده بودن، بخشهاییش هنوز درست نبود، این بحران بیآبی رو هم که در طول کرونا شنیدید راجع به خوزستان و البته بخشی از خرمشهر یا جاهاییش حالا دقیق الان نمیدونم، ولی به هر حال این اتفاق افتاد که توی خود آبادان مردم اعتراض کردن، این مشکلات هنوز تو اون شهر باقیه، ولی آنچه که به مردم مربوط بود خب بهتر شده بود طبیعتاً.
سولماز: از خیلی از فیلمایی حرف زدین که حالا یا خودتون اونجا بودین ساخته شده یا معرفی کردید، از این همه فیلما یا حتی آهنگایی که شنیدین چه اثری بوده که احساس کرده خیلی خوب تونسته آبادان رو، اون حس و حالش رو منتقل بکنه؟
هاشمی: من به نظرم فیلمی که در خود آبادان ساخته نشده اما راجع به آبادنه یعنی آبادانیها. یعنی فیلم آقای کیانوش عیاری که به نظر من یکی از بهترین فیلمهای سینمای ایرانه و چرا تعارف کنم یکی از بهترین فیلمهای سینمای جهان بر اساس دزد دوچرخه دسیکا ساخته شده ولی بیتردید میگم فیلم بهتری از دزد دوچرخه و آدما فوری نگید یعنی آره یعنی مثلا بهتره…. آره بهتره، فیلم کیانوش عیاری از فیلم دزد دوچرخه دسیکا فیلم بهتریه، باید بهتر باشه، چون سالها بعد ساخته شده و با ظرافتهایی که حالا عیاری در سینما بیشتر از دسیکا یاد گرفته ساخته شده، مثلاً عجیب نیست، چرا نه، فوری این نشیم که چون اون خارجیه، چون جزو فیلمهای مهم در سینمای جهانه، نه این فیلم بهتریه، فیلم عزیزتریه و بسیار بیانگر اون دوره تاریخی و اتفاقیه که بر بخشی از سرزمین ما یعنی آبادان رفت و مردمش، اون فیلم بیانگر اینه با اینکه در خود آبادان نیست. فیلمهای زیادی در آبادان ساخته شده، من الان ذهنم یاری نمیکنه به همشون مراجعه کنم و میترسم اگه نامی از فیلمی ببرم، یهو ببینم اَ اون یکی فیلم بهتر بود. اما به هر حال ما صحنههای جنگیه دو فیلم احمدرضا درویش یعنی دوئل و سرزمین خورشید، بخشهای جنگش، خب خیلی پر و پیمونه و شاید تکهای از آنچه که در جنگ بر مردم اون خطه رفت که اون نمایانگر باشه. همینطور فیلم کیمیا بازم ساخته درویش، فیلم به نام پدر آقای حاتمیکیا که من کنارشون بودم در اون فیلم. خب داره باز وضعیتی از مردم رو پس از جنگ، مینهای باقیمونده در اون خطه رو داره بیان میکنه، از این نظر خب فیلم قابل تأملیه، و در فیلم دیگری بودم که اون فیلم خیلی فیلم مهمی نیست، فیلم موفقی هم نیست، خیلی هم زود ناپدید شد و فقط یک بار در تلویزیون نمایش داده شد، اما ما به خاطر اون فیلم در مرداد یا تیرماه در شلمچه فیلمبرداری کردیم و واقعا میتونم بگم که من به واقع دریافتم چه بر شهیدان ما گذشته در شلمچه. داغ، داغ، که هیچ چیزی خنکش نمیکرد، فکر کردم آدمهایی در این دما و در این وضعیت اینجا داشتن میجنگیدن، ما داریم فیلم میسازیم، اونا اینجا داشتن میجنگیدن و فکر میکنم این خونها یک روزی بر علیه ظلم فریاد میکشند اگر شرایط خوبی برای سرزمین نباشه و اگر اون آزادی که مردمش میخوان براش نباشه، من فکر میکنم اون خونها فریاد خواهند زد.
بریدهای از فیلم دوئل
سولماز: آقای هاشمی من میدونم که شما با دنیای موسیقی هم آشنا هستین و ساز تخصصیتون هم اگر اشتباه نکنم کمانچهست. درسته؟
هاشمی: بله.
سولماز: خیلی برام سواله که وقتی تو یه شهری قرار گرفتین که فکر کنم کوچه پسکوچههاش هم پر از آواز و موسیقیه، هیچ وقت تحت تاثیر موسیقی جنوبی قرار نگرفتین؟
هاشمی: ببین باید بگم متاسفانه اینطور نیست، یعنی در اون سالهایی که من رفتم، کوچهها خراب بودن، پر از موسیقی نبود، و این رو هم یادتون نره که هنوز سایه تاریک مخالفت با موسیقی همچنان بود و بر کل ایران این سایه بود و حالا در مناطق جنگزده، در مناطقی که درگیر جنگ بودن، به بهانه خون شهدا بیشتر یعنی یک چیزی رو بهونه کرده بودن که شاید خود اونها شاید کلی شادی بودن، شاید خود اونها در مراسم شادی دوستانشون، اقوامشون، رقصیده بودن، شادی کرده بودن ولی حالا یهو بهونهای شده بود برای اینکه همه اینها نباشه، و اینجوری نبود که در تمام کوچه پسکوچهها پر موسیقی باشه، البته خیلی خوشحالم که اونجا با بچههایی وصل شدم همین حسین تابان که سنتور میزد، حسین لک که تار میزد، نیما که تمبک میزد، مهدی گازری که میخوند، خودم که کمونچه میزدم، ما یه گروهی به نام گروه چکاوک آبادان تشکیل دادیم و البته در اونجا هممون موسیقی سنتی کار میکردیم نه موسیقی جنوب. قطعاتی مثلاً از پرویز مشکاتیان، حسین علیزاده، اینها اجرا میکردیم، خیلی هم کنسرتامون پر طرفدار بود یعنی یه چند باری کنسرت گذاشتیم در همون اداره ارشاد آبادان، سالن پر میشد، تماشاگر میاومد، خیلی دوست داشت و خیلی اونجا امکان این نشد که مثلا یک نیانبون، خود این حسین تابان نیانبون میزد، خیلی امکان این نشد که مثلا بریم پیش نوازندگان جنوبی اصیل اونجا و من چیزی یاد بگیرم، شاید نبود، میگم اصلا شهر انقدر خراب شده بود که هنوز خیلی آدما برنگشته بودن، اونایی که مال و مکنت بهتری داشتن شاید در شهرهای دیگه مثل شیراز، اصفهان، تهران دیگه اصلا یه خونه زندگی جدید راه انداخته بودن، خیلیا که امکانات مالی بیشتری داشتن اصلا مهاجرت کرده بودن و از ایران رفته بودن. در نتیجه این اتفاق برای من متاسفانه نیفتاد که پیوند برقرار کنم با آدمهایی که اصیل موسیقی جنوبی بودن و البته پیداشونم نکردم کسانی که اینطوری باشن. و فکر میکنم وضعیت شهرم اجازه نمیداد که اونا خیلی عیان کار کنن و فعال باشن، به سالهای الان نگاه نکنید، ما سالهای تیرهای رو پشت سر گذاشتیم تا به این، به این آزادی نه حتی نصفه نیمه، به این آزادی خیلی کمرنگ بیمایه فعلی هم برسیم، خیلی روزهای تیرهای سر شده تا به همین که لااقل آدما بتونن تو ماشینشون موسیقی گوش بدن با خیال راحت، سخت طی شده، ما در خوابگاهمون نمیتونستیم موسیقی گوش بدیم، ما در اتاقهای خوابگاه تلویزیون نداشتیم، حق نداشتیم داشته باشیم نه اینکه بخوایم و مثلا نشه، پولش رو نداشته باشیم، اصلا نمیشد، اجازه نداشتیم، به این دلیل که تلویزیون میتونست آنتن اونجا میتونست تلویزیونهای عربی رو بگیره و فیلم خارجی ببینیم، به این دلیل غیر مجاز بود و حراست دانشگاه اگر تلویزیونی در اتاقی در خوابگاه میدید، یعنی تلویزیون قاچاق بود، از همین بگیر برو تا آخر.
سولماز: حالا در تکمیل حرفتون این رو بگم که شما دارید از یه سالی حرف میزنید سال ۷۲ حدودا گفتین دیگه…
هاشمی: ۷۲ تا ۷۷
سولماز: دقیقا، من از ۱۰ روز قبل دارم حرف میزنم و ۱۰ روز قبل من توی بوشهر بودم و خب بوشهر و خیامخوانی دیگه.
هاشمی: بله
سولماز: یه جایی بود که من میخواستم مثلاً توی خیامخوانی بودم و میخواستم عکس و فیلم بگیرم. خیلی جلوش گرفته میشد و میگفتن که خواهشاً نگیرید، منتشر نشه، دیده نشه به خاطر اینکه اگر بدونن تو همچین کوچهای مثلا یه کوچه معروفی داره دیگه بوشهر، توی همچین کوچهای داره همچین چیزی برگزار میشه، میان و جلوش گرفته میشه. یعنی میخوام بگم از سال ۷۲ ،۷۷ تا سال ۱۴۰۲ الان توش هستیم، به قول شما ما یه آزادی خیلی کمرنگ، بیجون کمرمق داریم، حتی بعد از گذشت این همه سال داره و خب این خیلی ناراحتکنندهست حقیقتاً. خب به نظرم از این قضیه بگذریم و بهمون بگین که کلاً چقدر اهل سفرین؟
هاشمی: من عاشق سفرم، منتها سفر کاری.
سولماز: جدی، چقدر بامزه، با آقای نبویان که صحبت میکردیم میگفت من که اصلا سفر کاری رو سفر حساب نمیکنم، بریم سراغ سفرهای تفریحی.
هاشمی: اصلا من عاشق سفر کاریام و سفر تفریحی دوست ندارم، پاشیم با هم بریم مثلا ترکیه، خب که چی مثلاً، هستیم خونمون نشستیم دیگه، ولی این که بریم ترکیه یه کاری بکنیم، اون برام بهترین اتفاقه.
سولماز: چیش براتون جذاب میشه اون مدلی؟
هاشمی: برای این که هم به نظرم زمانم مثلا بیهوده نگذشته، هم در عین حال به بهونه اون کار میتونم جاهایی رو برم که در شکل عادی نمیشه رفت و تمام زمانهای آزادش رو میتونم برم حالا همه جاهایی رو که به شکل توریست آدم میتونه بره، خب منم میرم به عنوان یه توریست میگردم. برای همین سفر کاری برام لذتبخشترین اتفاقه. اصلا عاشق اینم که فیلم بهم پیشنهاد بشه در جایی غیر از تهران، عاشق اینم بگن مثلا توی روستایی در کردستان، در مثلا شهری در استان هرمزگان، مثلا یکی از تپههای استان خراسان، عاشق اینم که کار اونجاها باشه.
سولماز: البته یه چیزی هم هست، همچین سفرایی خیلی فرصت معاشرت خاص با آدما رو هم میده و اون معاشرته هم یه جورایی کمک میکنه که تو …
هاشمی: همش، همش.
سولماز: بیشتر بشناسی اونجاها رو. خیلی بهتر بشناسی، خیلی جالبه. از بین جاهایی که رفتین حالا چه داخلی، چه خارجی، سفر با کیفیتی که تجربه کردین به کجا بوده و چی باعث شده که تو ذهنتون بشه باکیفیت.
هاشمی: من یک سفر سهجایی رفتیم در یک سالی با یک تئاتری، این سفر ما اول رفتیم پراگ، بعد رفتیم فنلاند و بعد رفتیم سنتپترزبورگ، وقتی رفتیم پراگ من اصلا این شهر برام عین کارتونا بود و خیلی عجیبه. اصلا یعنی باورم نمیشد تو این شهرم و تماممدت غیر از اون ساعتی که تئاتر اجرا داشتیم، من تماممدت تو کوچه پسکوچههای این شهر میگشتم و من وقتی به یک شهری میرم نمیرم جایی که مثلا اگه برم پاریس نمیرم اون خیابون معروفش، میرم شروع میکنم خودم رو گم میکنم توی شهر، یه کوچهای رو میگیرم همینطوری میرم، بعد میپیچم اینور، هی میپیچم یعنی یک جاهایی میرم که در حالت عادی آدم ممکنه نره، بعد یهو تو یه کوچهای یه مغازه عجیب میبینم که خب قاعدتا هیچ توریستی اونجا رو نمیبینه خب همینم البته شانسی و اتفاقیه دیگه، ممکنه هزار تا کوچه هم بری هیچی نبینی، این شکلی پراگ رو گشتم و عجیب بود برام، پشتبندش ما رو بردن فنلاند در یک شهری به نام ایماترا، اونجا سه شب اجرا داشتیم، یه شهری بود که مثلاً از جایی که ساکن…
ما رو تو یه خونه قدیمی جا دادن، خیلی باحال بود و جشنواره باز تو یه جایی بود که کنار یه دریاچهای بود، اصلا عجیب بود، مثل این فیلمای ماجراجویانهای هستش که آدمایی که مسافرت زیاد میکنن، میرن، ما اصلا اونجا بودیم و یه کلبهای بود، تو یه کلبهای بودیم با دو نفر دیگه از یه کشور دیگه، کلبه بود رسما، بعد سونایی داشت، سونای طبیعی اونجا، بعد آب یخ خرداد ماه قطب، اصلا یه جای غریبی بود، فکر کنم ده روز، شایدم بیشتر اونجا بودیم، بعد اون خودش اصلا برامون عجیب بود، بعد رفتیم ما رو یه بار با یکی از این قایقا بردن گوزن توی آب از جلومون رد شد، اصلا رویایی بود و از همون جا سوار ماشین شدیم، ۲۰۰ کیلومتر با ماشین وارد روسیه شدیم، من اصلا نمیدونستم این امکان وجود داره، رفتیم وارد شهر سنتپترزبورگ شدیم و اون شهر هم برام عجیب بود. از این معماریف مجسمهها و همه امکاناتی که داشت و البته نمیدونم این قابل پخشه یا نه، زیباترین زنان جهان رو من در سنتپترزبورگ دیدم و البته در روسیه. شما در سنتپترزبورگ زیبایی میبینی، تنها مشابهتش که قابل پخش باشه اینو میتونم بگم که گویی در بهشت آنچه که از حوریهای بهشتی برای شما توصیف شده اینجا به عینه میبینید و باید بهونهگیری زیادی بکنی که اون رو از مقام حوری تنزل بدی به حوری مثلا به جای طبقه هفت بهشت به طبقه شیش بهشت. یعنی فقط این بهانهگیری رو میتونی بکنی دیگه اصلاً از این نظر من هیچ چیزی نمیتونم بگم. میگم با دوستمون نرمین نظمی میچرخیدیم و جز بهشت چیزی نمیدیدیم از این نظر، ولی خب کمونیسم همون بهشت رو کرده بود جهنم دیگه.
سولماز: دارم فکر میکنم چه سفری شد از آبادان شروعش کردیم، الان رسیدیم به روسیه و حالا جذابیتهای خاصی که داره. ولی راستش رو بخواین اگر قرار باشه به عنوان سوال آخر یه سوال ازتون بپرسم خیلی دلم میخواد دوباره برگردیم به آبادان و بهم بگین که افشین هاشمی که اصالتا تهرانیه اما شانس این رو داشته که توی آبادان زندگی کنه و یه بخشی از زندگیش تحت تاثیر آبادان و مردم آبادانی باشه، آیا به خاطر اون دوران این احساس رو داره که الان دیگه یه رگ و ریشه آبادانیام داره؟
هاشمی: خب این شوخی آبادانیست دیگه. آبادانیا معتقدن که هر کی آب آبادان رو بخوره این دیگه آبادانیه، این یه شوخی عمومیشونه. من فکر میکنم که دارن درست میگن، چون این در واقع با یه تصویر دیگه درست میگن. این آب از کجا میاد، این آب رو شما که بلد نیستی، شما چشمه بلد نیستی، رود بلد نیستی، این رود اصلا آب داره یا نه، آبش سالمه یا نه، اینا اینا رو هیچ کدوم نمیدونی، شما یه غریبهای وارد یک خطه میشی، در یک نقطهای فریاد میزنی آب، یک نفر یه لیوان آب دستت میده، یا یک از این چیزا، خودشون یه چیزایی دارن با برگ که توی اون میشه آب ریخت که هم کمی خنک نگه میداره، هم خیلی خوشبو میکنه آب رو. با برگ نمیدونم چی چی درست میشه.
از اونا بهت میدن و تو این آب رو مینوشی و آب آبادان آب خوبی نیست، شاید این رو بد نباشه بدونید، برادر من اولین باری که اومد آبادان و البته این باید به نظرم مسئولین کلاشون رو بالاتر بزارن، وقتی اومد آبادان مسموم شد اولین بار که آب آبادان رو خورد. یعنی مسموم که یعنی چیز شد، تموم دل و رودش بهم ریخت و اون مثلا در سالهای دیگه چه میدونم ۵ سال، ۶ سال، ۷ سال از جنگ گذشته بود و هنوز آب آبادان این بود. هنوزم آب آبادان اینه، آب جنوب اینه، و باعث خجالت همه کسانی که باعث این نکته هستن، اما نکتهش در اینه، به هر حال اون مردم با اون آب دارن سر میکنن، دارن زندگی میکنن، حتما تصاویر رو دیدی که شیر رو باز میکنن، آب قهوهای میاد بیرون، خاک، پر از این چیزا، نکته در اون آبه نیست، اون آبه که آب خوبی نیست، نکته درون دستیه که اون آب رو بهت میده، مردم آبادان اونقدر خونگرم و اونقدر با محبت با تو رفتار میکنن وقتی وارد میشی، از یه جایی به بعد تو احساس این رو نمیکنی اینجا شهر دیگریست، اینجا تو غریبهای، تو احساس میکنی این همون رفیقته، حالا بچه محلهته، توی مثلاً چه میدونم میدون ثریا، توی خیابون مثلا ملک، توی هفتتیر، هممون …بچهها حالا از شهر دیگری هستی اونجا، توی فلکه فلان، اگه شیرازی هستی توی مثلا مشهد دور حرم امام رضا، اگر مشهدی هستی میایی، انقدر همشون باهاشون رفیق میشی، راحت روون رفیق میشی، اینه که شما در آبادان به این دلیل احساس غریبهگی نمیکنید وگرنه شهر، حداقل اون شهری که اون سال من دیدم، این حررست چیزش رو داره آوارش رو داره، این آوار خرابیش رو، گلولههاشو، غمش رو، همه اینها رو به تو میده ولی اون گرما انگار جبران میکنه، مثل گرمای چایی توی گرما میمونه. یعنی شما، میگن من نمیدونم چقدر درست یا غلط، میگن توی گرمای شدید نباید آب خنک بخوری، اتفاقا باید چایی گرم بخوری، به خاطر این که دمای تو رو با دمای درون بدنت رو با دمای محیط نزدیک میکنه، کمک میکنه گرما رو کمتر حس کنی، من نمیدونم این به لحاظ علمی چقدر درسته یا غلطه، اما اگر اینو یک قصه فرض کنیم که باحاله، به نظرم آبادانیا این کار رو میکنن، مثل اون چاییان، مثال اون چاییه داغن توی خود گرمای جنوب، میخوری و حالا انگار احساس میکنی انگار به دروغ یا به درست علمیش رو نمیدونم، ولی انگار گرمای محیط رو یا به عبارتی سختی محیط رو کمتر حس میکنی.
آهنگ بندری
گل سفر به آبادان!
اگرچه که برای من همیشه معاشرت اصل مزه سفر بوده و هست، اما قصه معاشرت توی آبادان کلا فرق داره. فرقشم اینجاست که شاید تو شهرای دیگه، برای اینکه یه آقا یا خانم خوشمشرب بومی بتونی پیدا کنی و باهاش همکلوم و همهوا بشی، باید خودتو بندازی تو دل ماجرا و هی چشم بچرخونی و هی تلاش کنی برای سر حرف رو باز کردن و ارتباط گرفتن. اما تو آبادان، قضیه فرق داره. شروع قصه آبادان از همون لحظهایه که پاتو بذاری توی این شهر. از همون راننده تاکسیای که تو رو قراره به هتل یا اقامتگاهت برسونه. یهو به خودت میای و میبینی بدون اینکه تو هیچ تلاشی کرده باشی، یکی از دوستیهای باحال زندگیت داره جون میگیره، دوستیای که شاید در عرض چند ساعت اتفاق بیفته، اما بعد از اون ساعتا، تو دیگه تا همیشه یه رفیق توی آبادان داری… رفیقی که کافیه لب تر کنی تا زمین و زمان رو برات بهم بدوزه…
گل هر سفر، برای هرکس یه چیزیه، گل این سفر هم برای من آرزوی داشتن یه رفیق آبادانیه که حتی از کیلومترها دورتر بلده دلمو قرص کنه تا آب تو دلم تکون نخوره!
قطعه بدو پیشوم – مهدی ساکی