این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
این پنجمین روزیه که توی اتریشیم و باید بیست دقیقه دیگه سوار اتوبوس بشیم و اینسبروک رو به مقصد ونیز ترک کنیم؛ اما هنوز داریم توی فروشگاه سواروسکی میپلکیم و انتخاب بین این همه بدلیجات جذاب برام سخته!
مشغول حرف زدنیم که یکی از فروشندهها جلو میاد و به فارسی سلام میکنه. دیگه گفتن نداره که دیدن یک هموطن فارسیزبان توی یک شهر غریب (حتی اگه فقط ۵ روز از وطنت دور بوده باشی) خوشحالیِ عظیمیه! با راهنماییِ مریم یک نیمست زیبا انتخاب میکنم و سریع روانه صندوق میشیم. صندوقدار ازمون پاسپورت میخواد و میگه منتظر بمونیم تا قبض tax free صادر کنه! دیگه تقریبا مطمئن شدم که اتوبوس رو از دست میدیم ولی چیزی نمیگم تا اضطرابم به بقیه منتقل نشه. هرچند که چهرههای نگرانشون نشان میده که احساسشون با من چندان متفاوت نیست. با سرعت نور سوار ماشین دانا میشیم و او هم دیوانهوار بهسمت اتوبوس مذکور حرکت میکنه.
دانا دوست صمیمیِ حسینه که در وین به دنیا اومده و یه جورایی بیشتر اتریشیه تا ایرانی! برای همین این دقیقه نودیبودن ما براش کلافه کنندهست و مدام توی مسیر ایرونی بودنمون رو گوشزد میکنه! خلاصه اینکه درست لحظهای که راننده اتوبوس از روی لیست اسم مسافرا صدا میکنه herr Hossein Kalhor (آقای حسین کلهر)، حسین از ماشین پیاده میشه و با صدای بلند اعلام میکنه Ich bin da (من اینجام!). به این ترتیب ما در واپسین لحظات سوار بر کالسکه بلورین، اینسبروک رو به مقصد شهر رویاها ترک میکنیم.
مسیر اینسبروک به ونیز از میان روستاها و جادههای سرسبز اتریش و ایتالیا میگذره و تا زمانی که هوا روشنه سعی میکنیم از تماشای مناظر اطراف لذت ببریم. با تاریکشدن هوا، حسین پشتیِ صندلیاش رو میخوابونه و تلافیِ همه نخوابیدنهای این چند روز رو درمیاره! اما من که در حالت عادی آدم نخوابیام، گرفتار هیجان سفر به شهری که بینهایت دوستش دارم میشم و از مانیتور روبهرو یک فیلم انتخاب میکنم و مشغول تماشا میشم و نمیدونم چقدر طول میکشه که تسلیم خستگی و خواب میشم.
وقتی چشم باز میکنم اتوبوس تقریبا خالیه و مصرانه در تاریکی به حرکت خودش ادامه میده. حسین رو بیدار میکنم و بهسمت جلوی اتوبوس میریم و از راننده میپرسیم: «تا ونیز چقدر مونده؟» به ایتالیایی یه چیزایی میگه که متوجه نمیشیم و ازش میخواهیم انگلیسی حرف بزنه و انقدر ما انگلیسی میپرسیم و اون ایتالیایی جواب میده که در نهایت هر دو طرف قبول میکنیم که زبان همدیگه رو متوجه نمیشیم و سکوت میکنیم. در حال حرفزدن با همیم که دوباره یه صدای ملکوتی به فارسیِ دریِ سلیس از میان صندلیهای عقب ماشین به گوشمون میرسه که میگه: «فارسی گپ میزنین؟»
اینبار یه آقای جوان اهل افغانستان به دادمون میرسه. انقدر از دیدن دوتا همزبان خوشحال بود که برق چشمانش در تاریکیِ شب دیده میشد. به کمک خالد متوجه شدیم که ونیز دوتا ایستگاه داره و باید ببینیم کدومش به هتلمون نزدیکتره. با هتل تماس گرفتیم و در نهایت قرار شد ما در ایستگاه دوم که مقصد نهایی اتوبوس بود، یعنی یه ایستگاه بعد از خالد پیاده بشیم. تا رسیدن به ایستگاه اول خالد و حسین حسابی گل گفتن و گل شنیدن.
از اقامت خالد در ایتالیا حدود ده سال گذشته بود و آرزویش این بود که یک روز به افغانستان برگرده و برای خانوادهاش خونه و ماشین بخره و زندگیِ مرفهی رو در کنار دختر عموش که درواقع نامزدش بوده، شروع کنه.
این دیدارِ دور از انتظار هم بالاخره به خداحافظی ختم شد و درنهایت ما در واپسین ایستگاه بهعنوان آخرین مسافران اتوبوس سبزرنگ اینسبروک_ونیز پیاده شدیم. آن هم وسط میدان خالی از هرگونه جنبدهای که یک طرفش دریای آرام و نقرهایِ شب بود و طرف دیگرش تقریبا هیچی!
در تاریکی و تنهایی انقدر به اطراف نگاه میکنیم و نوبتی به دور و برمون سرک میکشیم که در نهایت کشف میکنیم برای رسیدن به مرکز شهر باید از تک واگنی که از ریل هوایی میگذره استفاده کنیم. سوار بر قطار تکواگن میشیم و سرانجام در میان خیابونهای سنگفرشِ ونیز پیاده میشیم!
حالا باید دنبال هتلی بگردیم که آنلاین رزرو کردیم و فقط امیدواریم که زیاد بد از آب درنیاد. سفر به ونیز از روز اول جزو برنامه سفرمون نبود و خیلی ناگهانی و بهدلیل شرایط آبوهوایی مقصدمون از مونیخ به ونیز تغییر کرد و برای همین نتونستیم برنامهریزیِ خاصی براش انجام بدیم. مصیبت اصلی توی این شهر پلههای زیادی هست که گذر به گذرِ پیادهروها وجود دارند و ما هر چند قدم مجبوریم چمدونمون رو روی کولمون بذاریم و از پلهها بالا و پایین ببریم. درنهایت با پرسوجوی زیاد کوچه هتل رو پیدا میکنیم. یک کوچه خیلی باریک و تاریک که بیشتر شبیه محل قتل در فیلمهای جناییه! اگه این کوچه وسط تهران بود بدون شک به کوچه آشتیکنان معروف میشد. اما اینجا ونیزه و تقریبا همه کوچهها آشتیکنان!
هتل رو پیدا میکنیم، اما هم درش بسته است و هم همه برقهاش خاموشه. به نظرم این عجیبترین اتفاقیه که ممکن بود با اون روبهرو بشیم اما به هر حال واقعیت همین شکلی بود. با شماره هتل تماس گرفتیم و خانم جوانی که بعدا فهمیدیم اسمش مارتاست، گوشی رو برداشت. با توجه به توضیحات مارتا باید روی صفحه کلیدی که کنار در قرار داشت، کد ورود رو وارد میکردیم تا درب ورودی برامون باز بشه. شبیه فیلمهای ماجراجویی شده بود و ما بهتزده و کمی هم با هیجان منتظر بودیم ببینیم به کجا میرسیم! کلید اتاقمون هم زیر پادریِ کوچکِ جلوی در بود. انگار توی ونیز هم از روشهای خودمون برای جاسازیِ کلید استفاده میکنند! نتیجه اما رضایتبخش بود. یه اتاق جمعوجور و قشنگ منتظرمون بود تا خستگیِ راه رو بهدر کنیم.
نه شب و نه خستگیِ راه نتونستن ما رو توی هتل بند کنند و در واقع بیشتر در جستجوی غذا راهیِ کوچه و پسکوچههای تنگ اما صمیمیِ ونیز شدیم. قدمزنان رفتیم تا از یک رستوران کوچک محلی سر در آوردیم. چند تکه پیتزا خریدیم اما ترجیح دادیم غذای مختصرمون رو در کنار آبراه اصلیِ ونیز و زیر نور چراغهای بیشمار فروشگاهها و کافهها بخوریم و تا ساعتی از نیمهشب گذشته، خودمون رو مهمونِ یکی از کافههای دنج ایتالیاییِ کنار آب کنیم که قهوهاش مزه بهشت میداد و طعم پیتزای پر از پنیر و خالی از هرچیز دیگری رو از یادمون برد!
با صدای گاهوبیگاهِ پیامهای روی گوشیم بیدار میشم و اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که امروز تولد بیستونه سالگیمه و یکی از قشنگترین شهرهای دنیا بیرونِ درِ این اتاق منتظره تا من کشفش کنم! صبحانه رو در طبقه همکف هتل در حالی میخوریم که مارتا روبهروی ما در آشپزخانه کوچک هتل در حال تدارک سفارشاتمون هست. انگار مهمون یک خونه کوچک و صمیمی شدیم و صاحبخانه که یک زن جوان و مهموننوازه داره تمام تلاشش رو میکنه تا به مهمونهاش خوش بگذره.
قدمزدن توی کوچههای این شهر یه حسوحال عجیب اما قشنگی داره. تمام کوچهها با فلشها و اسامیِ مختلف نشانهگذاری شدند و کافیه شما بدونید اسم مقصدتون چیه! اونوقت بهراحتی از روی این علائم میتونید مسیرتون رو پیدا کنید. اولش که از هتل زدیم بیرون قصدمون کوندولاسواری بود. اما یه چیز هیجانانگیزِ دیگه چشمم رو گرفت. اتوبوسی که مردم برای رفتوآمد در شهر ازش استفاده میکردند. اینجا اتوبوس، تاکسی، موتور و هر وسیله نقلیهای که در تصور ما میاد یک معنی داره: قایق! و فقط ابعاد قایق میتونه نوع اون رو مشخص کنه. مثلا اتوبوس یه قایق خیلی بزرگه و تاکسی در حد دو تا سه نفر ظرفیت داره. باید از دستگاههای فروش بلیط که در هر ایستگاه تعبیه شده بود، بلیط تهیه میکردیم و مشکل اینجا بود که چندین نوع بلیط مختلف در دستگاه تعریف شده بود و توضیحاتی هم براشون وجود نداشت تا ما بتونیم بلیت مناسب خودمون رو پیدا کنیم و صد البته بنیبشری هم برای پاسخگویی به ما اون اطراف نبود.
همین طوری شانسی یک بلیت هفتونیم یورویی رو انتخاب کردیم و ۱۵یوروی ناقابل به دستگاه پرداخت کردیم. موقع ورود به اتوبوس متوجه شدیم سرویسی که برایش بلیط تهیه کردیم در این ایستگاه کار نمیکنه و عملا بلیطهای ما غیرقابل استفاده بودند. بلیطها رو به یکی از مسافرها که ساکن ونیز بود بخشیدیم و ازش خواستیم برای تهیه سرویس درست راهنماییمون کنه و درنهایت با کمک ایشون سوار اتوبوس سفیدرنگ و جذابی شدیم که قرار بود ما رو در سراسر ونیز بگردونه.
شاید هیچ توریستی موقع یادآوریِ خاطراتش از سفر به ونیز، از اتوبوسسواری یاد نکنه. اما من توصیه میکنم کاندولاسواری رو بیخیال بشین و اتوبوس رو جایگزینش کنید! به نظرم ناجوانمردانهترین تفاوت ما و ساکنان ونیز همین اتوبوسها بودند. اینکه ما باید BRT خط راهآهن_ تجریش سوار بشیم و تازه کلی هم ترافیک تحمل کنیم و سرانجام خسته و مچاله به مقصد برسیم، اما در ونیز وقتی کسی میگه با اتوبوس به جایی رفتم یعنی یه قایقسواریِ جانانه رو تجربه کرده! خلاصه اینکه اتوبوس مذکور از همه کوچهوپسکوچههای آبیِ شهر عبور کرد و این یک کشفِ پربار برای ما به حساب میاومد.
بالاخره در ایستگاهی در نزدیکیِ میدانِ سنمارکو پیاده شدیم و پیاده خودمون رو به معروفترین و بزرگترین میدان شهر رسوندیم. تصور کنید از کوچهای باریک عبور کنید و در انتهای کوچه به میدان وسیعی برسید. در سمت چپ شما کلیسای بزرگ سنمارکو با گنبد بزرگ، گچبریها و مجسمههای خیره کننده و معماریِ جذاب بیزانسی خودنمایی میکنه. در سمت راست میدان بزرگ سنگفرشی وجود داره که اطرافش پر از فروشگاههای مختلف صنایعدستی هست. در نزدیکیِ ونیز جزیرهای به اسم مورانو وجود داره که محل ساخت صنایعدستی و ظروف شیشهایه و این ظروف و اقلام شیشهای در جای جای شهر و از همهجا بیشتر در فروشگاههای سن مارکو نظر رهگذران رو به خودشون جلب میکنند.
درنهایت وقتی کلیسا رو دور میزنید، نمای زیبایی از دریا به چشم میاد. فضایی مسحورکننده که دلکندن از اون واقعا سخته. آدم دلش میخواد ساعتها بشینه و به انعکاس نور خورشید در این پهنه آبیِ شفاف و حرکت مداوم قایقها و کشتیهای رنگارنگ چشم بدوزه و دنیا و مافیها رو به دست فراموشی بسپاره!
ما هم این لذت رو از خودمون دریغ نکردیم و بعد از بازدید از کلیسای سن مارکو و عکاسی از در و دیوار شگفتانگیزش، خودمون رو به یکی از کافههای پشت کلیسا دعوت کردیم و همان طور که آروم مشغول نوشیدن قهوه بودیم از تماشای آنچه شرحش رفت، حسابی کیفور شدیم. از نظر من در سفر به هر شهری باید حتما به کافههای اون شهر هم سر زد. کافهها همون جاهایی هستن که واقعیت اون شهر رو به ما نشان میدن!
ناهار دیرهنگاممون رو در یک رستوران دریایی خوردیم و دمدمای غروب گشتی توی فروشگاهها زدیم و یکی دوتا یادگاری از ونیز برای خودمون و خانواده دانا که توی وین منتظرمون بودن خریدیم. اخلاق دیگه مربوط به سفر من اینه که معمولا سبک سفر میکنم و خیلی هم اهلِ خرید نیستم. مگر خرید یکی دو یادگاریِ کوچک که مختص همون شهر باشه و جای دیگهای از دنیا نشه پیداش کرد. بنابراین بازارگردیمون زیاد طول نکشید. خیلی زود به هتل برگشتیم و وسایلمون رو جمع کردیم. چرا که بلیت برگشتمون مربوط به ساعت ۱۲ شب بود. تنها چمدونی که همراهمون بود رو به مارتا سپردیم و دوباره راهیِ شهر شدیم. میخواستیم با یک کیک و شمع کوچک، توی یکی از کافههای دنج شهر یک تولد دونفره برگزار کنیم. اما به جز رستورانها، بقیه فروشگاهها تقریبا بسته شده بودند و پیداکردن شمع تبدیل شد به کاری غیرممکن! بالاخره به یک اسلایس کیک شکلاتی بهعنوان دسر، اون هم بعد از صرف پاستای خوشمزه ایتالیایی(که با وجود اینکه در مرز انفجار بودیم، نتونستیم ازش بگذریم!) قناعت کردیم و تولد بیشمع اما پر از حس و حال خوبم، در شهری زنده، پر از جنبوجوش، با بوی آب و صدای پرواز مرغان دریایی جشن گرفته شد!
بعد از جشن کوچکمون، آخرین پرسهها رو توی کوچههای قدیمی و قشنگ این شهرِ پر از رمز و راز زدیم! یک بار دیگه به پل بزرگ رفتیم و از بالای اون به درخشش آب و سوسوی چراغهایی که قرار بود تا صبح روشن بمونند نگاه کردیم. وقتی به هتل برگشتیم، مارتا با صورتی که لحظهای لبخند ازش محو نمیشد منتظرمون بود. چمدونمون رو تحویل گرفتیم و اینبار مثل آدمهایی که سالهاست توی ونیز زندگی میکنند و همه راههای ارتباطی شهر رو بلدن (بدون اینکه به روی خودمون بیاریم که سر یه بلیتِ اتوبوس، ۱۵ یورو به باد دادیم) سوار تاکسیِ آبی رنگ شدیم و خودمون رو به قطار تک واگن و درنهایت به میدانی که شبِ گذشته گیج و گم در اون مونده بودیم رسوندیم. اتوبوس قرمز رنگ ونیز-وین منتظرمون بود. اما این دفعه ما جزو اولین مسافرهاش بودیم.
پینوشت: عکسها تزئینی است.