این اثر را نادر بختیارینیا برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که باز «همسفر» گم شد. خیلی دنبالش گشتم. هوا داشت سردتر میشد و نگران تاریکی هوا بودم. گفتم حتما «همسفر» هم دنبالم گشته، پیدایم نکرده و رفته سمت کمپ.
حالا فقط من بودم و یک دریاچه پر از یخ و باد سردی که از روی یک یخچال بزرگ عبور میکرد.
منطقه پاتاگونیا در جنوب شیلی، آنقدر سرد و خشن است که کسی آنجا، شب بدون سرپناه دوام نمیآورد، حداقل در آن فصل…
توی مسیر، حرکت یک جانور را حس کردم. حدس زدم که باید خرگوش باشد. حدود ده دقیقه بعد دوباره آن حیوان را دیدم، اما متاسفانه خرگوش نبود. چند قدم جلوتر، سمت راست من، روی مکانی که تقریبا یک متر بلندتر بود، یک حیوان به من خیره شده بود که باعث شد سر جایم خشک بشوم. مطمئن بودم که توهم نیست. یک گربه بزرگ بود.
قبلا توی اینترنت عکسش را دیده بودم. یک پوما بود، یک جور پلنگ که بومی آمریکای جنوبی است.
هیکلش تقریبا اندازه من بود. فاصله ما ۳ متر بیشتر نمیشد. چند قدم عقب آمدم، ولی گربه با نگاهش دنبالم میکرد. گفتم شاید بروم جلو بترسد و برود. کمی جلوتر رفتم.
ناگهان سینه اش را چسباند به زمین، انگار که آماده پریدن باشد. در یک ثانیه، تمام زندگیم از جلوی چشمهایم رد شد! نمیتوانستم از راه دیگری هم بروم. سمت راستم درهای بود که به دریاچه یخ میرسید و سمت چپم صخره. می ماندم هم یخ میزدم.
ناگهان یاد یک برنامه راز بقا افتادم که راوی برنامه میگفت اگر با یک گربه بزرگ برخورد کردید، تمام فنون رزمی و اینجور چیزها را فراموش کنید. به هیچ دردی نمیخورند! از پس پنجه و آروارههایشان برنمیآیید. فقط به گربه زل بزنید. به او پشت نکنید و آرامآرام از قلمرویش خارج شوید.
باید همین کار را میکردم. اگر هم قرار بود طعمه باشم، نمیخواستم طعمه راحتی باشم. همان کاری را که راوی گفته بود، کردم. من به گربه زل زدم و او به من. دعا میکردم که توله نداشته باشد.
از جلویش رد شدم. چشم در چشم. از پوما که رد شدم، به او پشت نکردم. حدود ۱۵۰ متر عقب عقب راه رفتم و آنقدر رفتم تا دیگر او را ندیدم. بعد با تمام توانم شروع کردم به دویدن.
شانس بد من این قسمت از مسیر سربالایی بود. مسافت زیادی را سربالایی دویدم، بدون خستگی! از ترس پشتم را نگاه هم نمیکردم. آنقدر دویدم تا رسیدم به انتهای سربالایی. مطمئن شدم دنبالم نیامده است.
در تمام طول مسیر، هر تکان و صدایی، ضربان قلبم را بالا میبرد. بالاخره رسیدم به کمپ و همچنان نگران «همسفر».
داستان همسفر و پوما را برای یکی از رنجرهای پارک تعریف کردم. پرسید مطمئنی پوما بود؟ گفتم مگر شما گربه دیگری هم اینجا دارید؟ گفت نه!
عکس پوما را هم در کامپیوترشان نشانم دادند که دقیقا شبیه همان بود. گفت تو خیلی خوش شانسی، ده سال است کسی در این محدوده پوما ندیده است، آن هم از این فاصله کم. بعضیها برای دیدنشان، تورهای چندصد دلاری رزرو میکنند!
پینوشت: عکس اول تزئینی است.