آن مستطیل بزرگ - مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

«توی آن مستطیل بزرگ» از مهدی کَمایِستانی

رتبه سوم بخش خاطره‌نویسی - مسابقه هزارویک سفر 1401

این اثر را مهدی کمایستانی برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

ناله‌هایم به زحمت بالا می‌آمدند و به لب‌هایم چنگ می‌انداختند. جانی نمانده بود. مگر می‌شد سفری که سال‌ها دلم خواسته بود، اینطوری شروع شود؟

دخترم روناک گم شده بود و یک دختر گمشده دیگر، درست وسط میدان امام خمینی به زانوهایم گره خورده بود و از من کمک خواسته بود.

تازه رسیده بودیم اصفهان. قرار گذاشته بودیم، اولین فتح تاریخ سه نفره‌مان را روی تن چند صدساله نقش جهان جشن بگیریم. بعد بزنیم توی بازار قیصریه، راسته سماورسازها، مسگرها، چیت‌سازها، گلشن جارچی و…

خرید چند بسته گز آردی و یک ساعت‌دیواری میناکاری شده را هم گذاشتیم برای لحظه آخر!

اما همسرم از من خواست که اول نمازش را بخواند و بعد بزنیم به دل تاریخ. لبخند زدم. کمی بعد من مانده بودم و روناک که یک‌هو شکوه عالی‌قاپو گیجم کرد. رفتم سمتش. دیگر خودم نبودم. انگار جادوی نقش‌ونگارهایش خزیده بود توی کاسه سرم.

تاریخ بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم، بی‌قرارم کرده بود. آنقدر که اصلا نفهمیدم از کی دیگر روناک کنارم نبوده است. یک‌هو لرزیدم. وحشت خزید زیر پوستم و بعد بی‌هدف دویدم. کمی آن‌طرف‌تر، کنار کالسکه‌های منگوله‌دار توی میدان، چشمم خورد به دختری که قرمز پوشیده بود و موهای بور بلندی داشت، درست مثل روناک.

دویدم سمتش، اما روناک نبود. نگاهش کردم. چسبید به زانوهایم. از لابه‌لای هق‌هق‌هایش فهمیدم که گم شده است. خواستم بیخیالش شوم که دلم طاقت نیاورد.

کمی بعد دو تایی شده بودیم مرغ سر کنده. دخترک چادر هر زنی را که می‌دید، می‌کشید و من مدام اسم دخترم را صدا می زدم، بلند!

احساس کردم جایی توی یک زمان دیگر گیر افتاده‌ایم. زمان گمشده و هرگز ثبت‌نشده‌ای بین سلجوقی‌ها و تیموری‌ها یا شاید صفوی‌ها.

جلوی مسجد شیخ‌لطف‌الله که رسیدیم، بیست‌وهشت تماس بی‌پاسخ از همسرم همه جراتم را گرفت. داشت نفس‌هایم پس‌وپیش می‌شد که یک‌هو دخترک پهن شد روی زمین.

بغلش کردم و دویدم سمت حوض. صورتش که تر شد، چشم‌هایش را باز کرد. بعد جیغ کم‌جانی زد و تلوخوران دوید. ترسیدم. دویدم سمتش تا بگیرمش که با شوق زیر چادر یک زن جوان محو شد.

یک‌هو روناک را دیدم. کمی عقب‌تر از آن زن چادری. دست همسرم را گرفته بود و داشت می‌آمد سمتم. اشک، تصویر مقابلم را تار کرده بود.

آرزو کردم که ای کاش خواب نباشم. دخترم را محکم توی بغلم فشردم. همسرم که رسید گفت بعد از نمازش آن خانم و روناک را دیده است.

باورم نمی‌شد. در تمام آن لحظات، هر کدام از ما دست بچه آن یکی را گرفته بود و داشت دنبال بچه خودش می‌گشت. خیلی عجیب بود. نمی دانستیم باید چه چیزی بگوییم، اما بدون شک همه ما توی تمام آن لحظات فقط به این فکر می‌کردیم که تا حالا چند تا معجزه مثل این توی آن مستطیل بزرگ اتفاق افتاده است؟



پی‌نوشت: عکس اول تزئینی است.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.