آس و پاس - مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

«آس‌وپاس» از علی ابوترابی

رتبه دوم بخش خاطره‌نویسی - مسابقه هزارویک سفر 1401

این اثر را علی ابوترابی برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

حالا چطور باید به این آدم بفهمانم که دلم نمی‌خواهد صدایش را بشنوم؟ به نظر آدمی نمی‌آید که از ایما و اشاره چیزی سرش شود؛ البته اینکه مرا با علامت معروف هیچهایک سوارم کرده و فکر می‌کند چون قرار نیست پولی بگیرد، می‌تواند به اصطلاح مُخم را بخورد، بی‌تاثیر نیست.

تا این‌جا باید این چند مساله برای شما شفاف شده باشد: الان دارم سفر می‌کنم، آدمی نیستم که زیاد اهل معاشرت باشم، جیب‌هایم خیلی با رنگ پول آشنا نیستند، و با هیچهایک سفر می‌کنم. می‌دانم، ترکیب غریبی است؛ شانس می‌آورم که راننده‌ها از دور نمی‌توانند این چیزها را تشخیص بدهند، وگرنه تا سر خیابان خانه‌مان هم نمی‌توانم هیچهایک کنم.

بگذریم؛ حالا منِ بی‌پولِ معاشرت‌نکن، نشستم جلوی سمند و نمی‌توانم به راننده بفهمانم که دلم نمی‌خواهد صدایش را بشنوم. جلوی همان سمند نقره‌ای، دارم به آسمان نگاه می‌کنم، به اینکه ابرها در گوشه‌های مختلفش جورواجور هستند و آسمان زمستان انگار سفت و سخت است و مثل آسمان تابستان نیست، این آقا دارد از اینکه دامادش را گذاشته پشت دخل مغازه خودش که بیکار نماند می‌گوید، و از اینکه دامادش دارد دست‌کجی می‌کند. اصلا حتی مطمئن نبودم که این حرف‌ها را دقیقا برای من می‌گوید یا دارد به بهانه حضور من، یک مرور صوتی از زندگی‌اش را برای خودش پخش می‌کند.

فکر می‌کنم یک ساعت همین‌طور گذشته باشد که من به فواصل زمانی مرتب یک «درست است» یا «بله» می‌اندازم وسط که راننده حس نکند یک تکه آجر همراهش شده. همین‌طور که داشتم آسمان را تفتیش می‌کردم، راننده با صدا و دست و نگاه و هر ارگانی که می‌توانست استفاده کند داشت با حرارت در مورد چیزی می‌گفت که گفتم «بله دیگه، هممون باید قبول کنیم این چیزا رو». یک‌هو طوری سوار ترمز شد که گفتم دیگر الان باید منتظر صدای به هم خوردن ماشین‌ها باشم؛ اما نه خبری از ماشین‌های دیگر بود و نه تصادفی؛ فقط قیافه راننده جوری توی هم رفته بود که انگار مرور صوتی زندگی‌اش کار را به جاهای باریک کشانده و الان باید کمی هم دست به یقه شود با خودش؛ تا ماشین ایستاد، گیر داد که «گم شو پایین».

البته که دارم سانسور می‌کنم؛ بهتر است همین کار را بکنم! از کجا باید می‌دانستم که باید به همه حرف‌های آدم‌ها گوش داد؟ ظاهرا آن‌ موقعی که من داشتم برای خودم ابرنگری می‌کردم و راننده را بسته بودم به توپِ تایید و تصدیق، لابه‌لای حرف‌هایش چیزی توی این مایه‌ها گفته که نه تنها داماد اولش دارد ازش می‌دزد، الان یک آدم بی‌دست‌وپا و بی‌حدوحدود اخلاقی آمده خواستگاری دختر دومش و وقتی جواب رد شنیده، داد و بیداد کرده که تو بی‌غیرتی که نمی‌خواهی دخترت بالای سرش شوهر باشد. دقیقا این‌جا گفته‌ام که «باید قبول کنیم این چیزارو».


پی‌نوشت: عکس اول تزئینی است.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.