این اثر را امیرحسین بهروزی برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
«طِلال مَحشِری کِردِن.» این جمله را سعید به عثمان گفت و هر دو طوری زیر خنده زدند که دندانهایشان پیدا شد.
سعید و عمر را در قشم پیدا کرده بودم. ماهیگیر بودند. با این دو نفر قرار گذاشته بودیم یک روز من را همراه خودشان به ماهیگیری ببرند. ماهیگیران قشم یا با هم فامیل هستند، یا با هم فامیل هستند!
در قشم اگر دو نفر با هم ماهیگیری کنند، خانواده هم حساب میشوند. غریبه در این کار وجود ندارد.
پنج صبح، قبل اینکه خورشید بالا بیاید، وقتی هوا هنوز تاریک بود، کار را آغاز کردیم. قایق را از اسکله دوحه برداشتیم و به دریا زدیم. به سمت جایی که خورشید طلوع میکرد.
اواخر اسفند و اوایل فروردین ساعت شش خورشید طلوع میکند. قبل از طلوع، شرجی هوا آنقدر زیاد بود که خط افق را لایهای از مه بنفش و خاکستری پوشانده بود.
بالاتر، رنگ نارنجی از زیر این بنفش بیرون میزد و در آسمان پخش میشد. باز هم بالاتر، آسمان صاف و آبی بود. کمکم خورشید از پشت دریا بالا آمد. همراه خورشید هم، سر و کله ماهیها پیدا میشد.
ناگهان سعید به عثمان آن جمله قشمی را گفت و شادی در قیافههایشان موج زد. کنجکاو شدم و معنی جمله را پرسیدم.
طلال نوعی ماهی بود که قدوقواره کوچکی داشت. دستهای حرکت میکردند و میتوانستی کلی از آنها را یکجا به تور بزنی. اما قضیه اینجا تمام نمیشد. طلال طعمه خوبی برای صید ماهی گرانقیمت، بزرگ و خوشمزهای بود: ماهی شیر.
آنها توانسته بودند با طعمه قرار دادن طلال ده تا ماهی شیر به تور بزنند. طلال کارش را خوب انجام داده بود؛ محشر کرده بود.
ساعت هفتونیم آفتاب دریا را در سفیدی کورکننده فرو برده است. عثمان موتور قایق را روشن میکند و دور میزند.
طوری بلند داد میزند که صدایش از بین باد و امواج به گوش من که داشتم از گرما هلاک میشدم برسد.
میگوید «چوک» شهرستانی (چوک به معنای پسرجون، لحنی خطابهای و صمیمی است) و همانطور که به جلو و به جزیره نگاه میکند، ادامه میدهد: «دریا زنده است. بزرگ است. آنقدر بزرگ که هرچه بدهد ازش کم نشود. اگر روزی ماهیگیر نیاید، تقصیر دریا نیست. ماهیها نخواستند بیایند. دریا مقدس است. حالا این را بدان که دریا دوستت داشته.»
چشمانم که آنها را در نور کورکننده، به زور باز نگه داشته بودم، از تعجب بازتر شدند. عثمان خندید و گفت: «با این وضعی که داری، اگر تا ساعت ده یازده که همیشه میمانیم، کارمان طول میکشید، مثل بستنی آب میشدی و باید جنازه گرمازدهات رو تحویل خشکی میدادیم.»
راست میگفت. خدا، دریا و ماهیها به من رحم کرده بودند. من تحمل این حجم از گرما را نداشتم.
یک ربع بعد به اسکله ماهیفروشان -کنار دوحه- رسیدیم. ماهیها را پیاده کردند و من هم همراهشان از قایق پیاده شدم. به همراه ماهیها به بازار رفتیم و آنجا مسافرانی که به قشم آمده بودند، ساعت هشت صبح اولین ماهیهایی را که صید شده بودند، میخریدند.
پینوشت: عکس اول تزئینی است.