این اثر توسط یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
سفرنامه لبنان
۵ساله بودم که برای بار اول کلمه لبنان را از خالهام که تازه از لبنان برگشته بود شنیدم. از خاطراتش گفت و آرزوی دیدن لبنان به جانم افتاد.
وقتی در اتوبوس به سمت استانبول میرفتم، وقتی که در یک شب شلوغ و بارانی استانبول خود را با هزار نذر و نیاز به فرودگاه صابیحا رساندم، یا وقتی که بعد از ۲ ساعت تاخیر و با بدترین خط هوایی خاورمیانه پایم به فرودگاه رفیق حریری بیروت رسیدم و آنجا گیر پلیس امنیت فرودگاه افتادم که آهای دختر ایرانی اینجا چه میکنی و قصدت از سفر چیست؟، صدایی در دلم میگفت این آرزوی ۵سالگی توست که حالا چند روز مانده به تولد ۲۲ سالگیات دارد برآورده میشود، صدا در دلم میپیچید و همهچیز بوی کودکی میگرفت و جادویی میشد. از عمق وجود دعا میکردم که ایکاش اگر هانیه ۵ساله هنوز زنده است، خودش را یک گوشه کوله سنگینام جا کرده باشد!
همه این سالها وقتی سفر به لبنان را تخیل میکردم، آن سفر را شگفتانگیزترین سفر زندگیام میدیدم. اما مشت بیروت برایم از آنچه فکر میکردم پرتر بود.
پیش از سفر با چند واسطه شماره تلفنی از یک فعال اجتماعی در اردوگاه پناهندههای فلسطینی برجالبراجنه به دستمان رسید. با ترس و تردید پیام دادیم، با روی خوش جواب داد. خوشروییاش جسارتم داد که بخواهم داخل اردوگاه را نشانمان بدهد. بیدرنگ استقبال کرد. روز دوم اقامتم در بیروت قرار گذاشتیم. محل قرار که ورودی که اردوگاه بود را از روی گوگل مپ دنبال میکردم، سر بلند کردم و دیدم پرچمهای فلسطین از دور معلوم است، جهت پرچمها را دنبال کردم، دو طرف ورودی اردوگاه اتاقک نگهبانی بود، اتاقک سیمانی کوچکی که از داخلش صدای خشدار و بیکیفیت رادیویی میآمد که داشت فیروز پخش میکرد. بیرون اتاقک پسرک نوجوانی سیهچردهتر از عموم لبنانیها، چانهاش را به کلاشینکفی که در دستش بود تکیه داده بود و سیگار میکشید و آنسوی پسرک نوجوان شهر دیگری بود، سرزمین نسلهای در تبعید و بیرونشده از زمین خود، علامتهایی برای فراموش نکردن زمین، وطن و هر آنچیزی که ما را با اون پیوند میدهد…
روبهروی پسرک نوجوان به انتظار سامر ایستادم، سامر مجوز من برای ورود به این وطن در تبعید بود. مجوزم رسید و برای پسرک سر تکان داد. نگاههای مشکوک از روی دوشم برداشته شد و با سامر وارد اردوگاه شدم. خیابان اصلی اردوگاه، مثل اینکه جشن ملی در راه باشد، با پرچمهای کوچک فلسطین تزئین شده بود. چند نانوایی در خیابان اصلی بود که شکل نانهایی شبیه نانهای سطح شهر نبود. بوی فاضلاب هر چه جلوتر میرفتم تندتر میشد، چهرهها تیرهتر و پوشش زنها و نوع بستن حجابشان فرق میکرد. گامهایم را با سامر تنظیم میکردم، به اندازه دو قدم کوتاه عقبتر، کنار سامر راه رفتن نگاههای غرق تردید رهگذرها را امن میکرد. سامر برایشان سر تکان میداد و با بعضی سلامواحوالپرسی میکرد. سرم را بالا گرفتم و دیدم سهم این شهر از آسمان خدا هم کم است. ساختمانهایی که طبقاتش نامنظم روی هم سوار شده بودند و تو گویی که همین الان است که فرو بریزند. و سیمکشیهای شلخته و درهمی که به این سازهها برقرسانی میکرد. سامر میگفت در ابتدای تاسیس اردوگاه برجالبراجنه اینجا بنا بوده اینجا یک سکونتگاه موقت باشد برای فلسطینیهایی که از شهرهای شمالی فلسطین مهاجرت کرده بودند، که بعد از چند صباحی که اشغالگر را بیرون انداختند و زمینها و خانههایشان را پس گرفتند، بار و بنه جمع کنند و برگردند، قرار این بوده و برگشتن به وطن این همه سال به تاخیر افتاده، برجالبراجنه اما هنوز یک سکونتگاه موقت است برای چند صباحی دور از وطن به اجبار ماندن. سکونتگاهی که با هزار رشته دیدنی و نادیدنی حتی غریبهای از هزاران کیلومتر آنسوتر را به فلسطین در اشغال پیوند میداد.
بعد از ۷ دقیقه پیادهروی سامر به کوچهای به اندازه عرض یک انسان پیچید، داخل کوچه دیگر از برق خبری نبود، ساختمانها راه آسمان را بند آورده بودند و بوی فاضلاب تندتر شد.
چند ساختمان را در تاریکی گذراندیم، راهپله باریک و بلندی را نشانم داد و اشاره کرد بالا بروم بالای راه پلهها، پاگرد موزائیکشدهای بود اندازه یک مربع کوچک ۵متری که به آسمان راه داشت. گوشه پاگرد در کهنه چوبی بود. سامر زنگ زد و منتظر ماند. زن میانسال با چشمهای درشت مشکی و لبخندی به پهنای صورت در چارچوب در ظاهر شد.
به خانه دعوت کرد، کتم را گرفت و خودش را با صدایی مصمم و مهربان معرفی کرد: من هبه همسر سامر هستم. سامر ادامه داد که هبه در اردوگاه کارگاه سوزندوزی فلسطینی دارد. نگاهم به نقشهای سرخ و ظریف کنارههای شال روی سرش افتاد و فهمیدم زن میانسال زیادی متواضع است.
خانه ۲ اتاق داشت که یکی برای مهمان بود، به اتاق مهمان دعوت شدم، روی کاناپه رنگورورفته اما محکمی گوشه اتاق نشستم. طبق عادت همه خاورمیانهایها زن پرسید قهوه یا چای، بدون آنکه منتظر جواب بماند گفت که تو ایرانی هستی پس حتما چای میخوری، خندیدم و گفتم اینهمه راه نیامدم که عادتهایم را تکرار کنم.
سامر گفت در فلسطین برعکس لبنان، به خاطر استعمار انگلیس نوشیدنی غالب چای است. ذوقزده گفتم چای یا هر چه در فلسطین مینوشند.
چای تیره و جوشیده و تلخی را در استکان و نعلبکی روبهرویم گذاشت و کشمش و شکر تعارف کرد.
میزبانها نشستند به چای نوشیدن و به قول خودشان دردشه که به معنی همین گفتوگو های روزمره است.
سرم پر از سوال بود و از پرسیدن مطمئن نبودم. رو به هبه گفتم شما متولد اینجا هستید؟ لبهایش کشیده شدند، چایش را سر کشید و گفت: «نه! من در وطن به دنیا آمدم، در هیفا»؛ دستهایش را قلاب کرد و ادامه داد «پدر و برادرم عضو گروههای مردمی ضد اشغال بودند. من هم گاهی اوقات ماموریت جابهجایی اسلحههایشان را داشتم. ۱۶ساله بودم که شهید شدند و ما مجبور به فرار شدیم» پرسیدم چطور فرار کردید؟ گفت«الان دیگر درست خاطرم نیست، ولی از راه آب… آب همزمان قاتل و نجاتدهنده است.» دست در جیبش کرد، کلید قدیمی را نشانم داد، گفت این کلید خانه است. کلید را کف دستم گذاشت و من به این فکر افتادم که مرز واژه موقت کجاست. بعد از چه وقتی را باید گفت دائمی، از کی که بگذرد میشود دائمی، ۲ نسل در این «سکونتگاه موقت» به دنیا آمدند و یک نسل مرده است، دیگر کمتر کسی را میشود در اردوگاهها پیدا کرد که خاطرهای هر چند کمرنگ و مربوط به کودکی از فلسطین پیش از ۱۹۴۸ در ذهن داشته باشد. در سکوت کلید قدیمی را در دست میچرخاندم به مرز زمانی واژه موقت بودن فکر میکردم، میشود موقت بودنی مرزش به انداره ۷۰ سال باشد؟ به اندازه به دنیا آمدن چند نسل و مردن چند نسل، به اندازه همه اوارههایی که بوی وطن را میدهد، به اندازه همه کلماتی که تلاش میکنند با لهجه فلسطینی تلفظشان کنند، به اندازه همه غذاهایی که با دستور پخت و شیوه فلسطینی میپزند، به اندازه همه پرچمهایی که سرتاسر اردوگاه آویزان است انگار که هر روز یک جشن ملی در راه است. به اندازه تمام نقشهای سرخی که زنانشان بر پارچههای سفید و سیاه میزنند، به اندازه تمام مقصدهایی که نرفتند تا دائمی زندگی کنند. به تعداد همه این آوندهایی که زمین در تبعیدیان را به خانه پیوند میدهد…
از کلمات مطمئن هبه وقتی از برگشت میگفت یقین کردم که مرز موقت بودن ممکن است حتی ۷۰ سال طول بکشد. مرز موقت بودن ایمان به دائمی نبودن وضعیت است. هر چند سال و قرن که طول بکشد، ایمان به تغییر، شرایط فعلی را موقتی میکند.
من در خیابانهای هیفا نگشتهام، در کوچههای قدس باقلوا نخوردهام، از دستفروشهای یافا پرتقال نخریدهام، سفر من به زمین فلسطین گذراندن یک روز با مردم در تبعید در زمینی بود که سکونتگاه موقت خطابش میکردند. زمینی واقع در جنوب بیروت که هیچ شباهتی به باقی لبنان نداشت. خود فلسطین بود، یک فلسطین کوچک که مردم فلسطین تا روز بازگشت برای خود ساختهاند.
صفحه آخر پاسپورت همه ما ایرانیها نوشته صاحب این گذرنامه حق سفر به فلسطین اشغالی را ندارد. مثل بقیه فلسطینیهای در تبعید. خانه در اشغال که دیدن و سر زدن ندارد! خانه به احترام صاحبخانه دیدنی میشود، خانه مصادره شده و پلمپشده پس گرفتن دارد، سر زدن ندارد. پس«موقتا» صبر میکنم تا صاحبخانه برود وطنش را آبوجارو کند، آنوقت من در هیفا دو دوست خوب به نام سامر و هبه دارم که هر وقت بروم درِ خانهشان به رویم باز است و مثل روزهای تبعید با چای و کشمش و مقلوبه و کفته از من پذیرایی میکنند. وقتی بروم همانطور که هبه خواسته بود از مشهد برایش زعفران میخرم با یک پاکت پسته و یک جعبه پادررازی تازه که عصرها بنشید در ایوان خانه پدریاش در هیفا و پادرزاری و چای بخورد و نسیم خنک از دریا بوزد و به صورت مهربانش بخورد.
پینوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکسها توسط شرکتکننده ارسال شده است.